بهنظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید، بسیار وخیم میبود. گویی میگفتند یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلویی که در زمان خود میپرداخت را برای نانوای سیصدسال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مامور حکومت هدیه داده است.
با اینحال وضعیت آنها صد برابر بهتر از این فلکزدهی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یکسالی که زندان را خانه خود میپنداشت، پنجسال از زندگی خود را از دست میداد؛ زیرا برایش آنقدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل میزند و از آنجایی که سگجانتر از این حرفها است، بار دیگر برمیخیزد و زندگی جدید شروع میکند.
به طور حتم در آن پانزدهسالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایهای که داشت، دههزار تومان بوده و از اینکه همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا دههزار تومان، در پانزدهسال ارزشی چندبرابر از اکنون که میدهد و دو تا پفک چیتوز موتوری دریافت میکردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی!
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعی برخاست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم!
و زمزمهوار گفت:
- دارن میان.
چند لحظهی بعد تازه معنی « دارن میان» را درک کردیم. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و عصای دستی که مخصوص پلیسها بود را در دست گرفته بودند؛ با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کتهای بلند ضخیمشان را صاف کردند و همانطور که شالگر*دنهایشان را محکم میکردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه د*ه*ان باز کرد و گفت:
- اون کت خز و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی، حق این بدبخت و همکاراش هست که از شانس گندشون گیر افتادن توی این خ*را*ب شده!
که همان زمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بیادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد! بهتوچه آخه پیری!
سیاه دهانش متحیر و تعجب باز ماند، تابهحال کسی به او چنین بیاحترامی نکرده بود. حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسباندهاند؛ پس خشمگین د*ه*ان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای! اگه میخوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحابت رو دارم!
با اینحال وضعیت آنها صد برابر بهتر از این فلکزدهی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یکسالی که زندان را خانه خود میپنداشت، پنجسال از زندگی خود را از دست میداد؛ زیرا برایش آنقدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل میزند و از آنجایی که سگجانتر از این حرفها است، بار دیگر برمیخیزد و زندگی جدید شروع میکند.
به طور حتم در آن پانزدهسالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایهای که داشت، دههزار تومان بوده و از اینکه همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا دههزار تومان، در پانزدهسال ارزشی چندبرابر از اکنون که میدهد و دو تا پفک چیتوز موتوری دریافت میکردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی!
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعی برخاست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم!
و زمزمهوار گفت:
- دارن میان.
چند لحظهی بعد تازه معنی « دارن میان» را درک کردیم. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و عصای دستی که مخصوص پلیسها بود را در دست گرفته بودند؛ با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کتهای بلند ضخیمشان را صاف کردند و همانطور که شالگر*دنهایشان را محکم میکردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه د*ه*ان باز کرد و گفت:
- اون کت خز و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی، حق این بدبخت و همکاراش هست که از شانس گندشون گیر افتادن توی این خ*را*ب شده!
که همان زمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بیادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد! بهتوچه آخه پیری!
سیاه دهانش متحیر و تعجب باز ماند، تابهحال کسی به او چنین بیاحترامی نکرده بود. حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسباندهاند؛ پس خشمگین د*ه*ان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای! اگه میخوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحابت رو دارم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: