کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
به‌نظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید، بسیار وخیم می‌بود. گویی می‌گفتند یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلویی که در زمان خود می‌پرداخت را برای نانوای سیصدسال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مامور حکومت هدیه داده است.
با این‌حال وضعیت آن‌ها صد برابر بهتر از این فلک‌زده‌ی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یک‌سالی که زندان را خانه خود می‌پنداشت، پنج‌سال از زندگی خود را از دست می‌داد؛ زیرا برایش آن‌قدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل می‌زند و از آن‌جایی که سگ‌جان‌تر از این حرف‌ها است، بار دیگر برمی‌خیزد و زندگی جدید شروع می‌کند.
به طور حتم در آن پانزده‌‌سالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایه‌ای که داشت، ده‌هزار تومان بوده و از این‌که همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا ده‌هزار تومان، در پانزده‌سال ارزشی چندبرابر از اکنون که می‌دهد و دو تا پفک چی‌توز موتوری دریافت می‌کردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی!
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعی برخاست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم!
و زمزمه‌وار گفت:
- دارن میان.
چند لحظه‌ی بعد تازه معنی « دارن میان» را درک کردیم. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و عصای دستی که مخصوص پلیس‌ها بود را در دست گرفته بودند؛ با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کت‌های بلند ضخیم‌شان را صاف کردند و همان‌طور که شال‌گر*دن‌هایشان را محکم می‎‌کردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه د*ه*ان باز کرد و گفت:
- اون کت خز و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی، حق این بدبخت و همکاراش هست که از شانس گندشون گیر افتادن توی این خ*را*ب شده!
که همان زمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بی‌ادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد! به‌تو‌چه آخه پیری!
سیاه دهانش متحیر و تعجب باز ماند، تابه‌حال کسی به او چنین بی‌احترامی نکرده بود. حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسبانده‌اند؛ پس خشمگین د*ه*ان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای! اگه می‌خوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحابت رو دارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سیاه سرنوشت از این‌سو بسیار ناراحت بود که به‌خاطر تلخ‌زبانی‌هایی که به درستی سخن یک فرد با ایمان بودند؛ همه او را از خود می‌راندند و بدتر از لحن خویش، جوابش را می‌دادند. او معتقد بود که به‌خاطر فشار زیادی که کشیده است، اعصاب و حوصله کافی برای گفت‌وگو با دیگر همکارانش را ندارد و آن‌ها نیز باید او را درک بنمایند؛ اما همه که اعتقاد او را باور خود نمی‌شمردند؛ پس با لحنی که الزام می‌دانستند با آن سخن بگویند و از جهتی هم فکر می‌کردند کاملاً حق اوست، با او به بحث می‌پرداختند.
در ادامه باید گفت که آن سرنوشت پررو و بی‌ادب، دریافت که سیاه سرنوشت یک طالع ارشد است و از تهدیدی که کرده، تماماً خوشنود به نظر می‌رسد؛ زیرا تنها تقادیری که ارزش و مقام بالایی دارند می‌توانند ادعاهایشان را بدون واهمه‌ای بر زبان بیاورند، پس او خاموش ماند.
سیاه خویشتن‌داری کرد و با تمام تلاشی که می‌کرد تا دیگر با طالع کسی حرفی نزند، رو به طالع شخص دوم که همان‌طور بی‌صدا و آرام در نزد صاحب خود ایستاده بود کرد و گفت:
- نمی‌خواین ببرینش؟ منتظر کی هستین؟
و آن سرنوشت با کمال احترام آهسته گفت:
- ریاست و معاونت همراه با سفیر ایران و مترجم پارسی زبان از طبقات بالا به این زیرزمین میان. باید شناسایی بشه.
سرنوشت به رویش لبخندی پاشید و به تکان دادن سر اکتفا کرد. آن سرنوشت مودب دریافت که سیاه سرنوشت از پاسخ او کمال ل*ذت را برده، پس تمام دندان‌های سفید و یک‌دست‌اش را به عنوان لبخند به نمایش گذاشت.
سیاه سرنوشت با ریخت جدیدی که در مقابلش به‌طور ناگهانی به وجود آمده بود، ابداً آشنایی نداشت، آن سرنوشت جوان برای که دندان به رخ او می‌کشد؟! نکند می‌خواهد با او ستیز کند؟ که ناگهان مطلع شد آن حالت، همان لبخندی است که سرنوشت به چهره‌ی آن سرباز مودب پاشیده بود و آن جوانک سرنوشت به تقلید او در آمده بود. سیاه سرنوشت آن لبخند را مایه ننگ تمام لبخندها پنداشت.
بار دیگر سیاه سرنوشت یک لبخند مصلحتی زد و سرش را چرخاند و به صاحبش که خونسرد و آرام داشت چکمه‌های چرمین براق سربازها را می‌دید، خیره شد.
آیا دانسته بود که قرار است آزاد شود؟ پس چرا شور و حالی در چهره‌ی او پدید نیامده بود؟ اکنون باید لبخندی به مهمانی ل**ب‌های خوش‌فرم بی‌رنگ‌اش آمده بودند. چرا خبری از آن‌ها نیست؟ آن چشمان کدر و بی‌حس زشت چیست که جایش را به آن دیدگان زیبا و دل‌فریب داده است؟!
نکند از آزادی‌اش خوشنود نیست؟ مگر همین را نمی‌خواست؟ اگر نمی‌خواست که در این پانزده‌سال تبدیل به روان‌پریش شده بود، مقصود او از این چهره‌ی بیخیال چیست؟
متعجب و با دلی که در آن غوغا بود، به دری که هنوز کسی از آن پا به این‌سو نگذاشته بود، خیره شد. پس آن افراد کجا هستند؟
متوجه نگاه خیره‌ای به خود شد. به سمت همانی چرخید که به او لبخند زده بود و در کمال تعجب دید که هنوز آن لبخند دندان‌نما و وحشتناک بر روی چهره‌‌ی سرنوشت جوان مانده و حتی یک میلی‌متر هم از عرض آن کم نشده.
آهسته و آمرانه گفت:
- خیلی خب، الان دیگه می‌تونی لبخند نزنی.
و فوراً د*ه*ان بسته شد. سیاه سری تکان داد و فکر کرد اگر هرچه زودتر این دستور را به او داده بود، به نفع‌اش بود؛ زیرا احساس می‌کرد د*ه*ان آن طالع جوان و کچل، شل شده و جای اضافی باز کرده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
با این‌حال بار دیگر سوی صاحبش بازگشت. او هنوز روی زمین نشسته بود و خیره‌خیره به آن دو سرباز نگاه می‌کرد و تو گفتی، درحال کاویدن و کشف چیزهایی بود؛ زیرا نگاهی نازک و تیزی داشت که آن دو سرباز را معذب می‌کرد.
اگر اجازه ورود به ذهن‌اش را داشتیم، این‌قدر هراسان و کنجکاو نبودیم. خدا می‌داند که در سر آن مرد، چه‌ها می‌گذرد!
سیاه سرنوشت با شنیدن صدای پا از راهرو، خودش را جمع‌وجور کرد و همچون سربازانی که در اتاق بودند، آنی بعد از شنیدن صدای پا که به‌طور حتم از آن همان بلند مقامان بود، صاف ایستاد.
صدای پا نزدیک‌تر شد.
یک‌باره دید که لبخند بر لبان صاحبش آمده و باچشمانی که درخشندگی خاصی داشتند، همراه نگاهی ناشکیبا آمیخته به گیجی و خوشحالی، به در دوخته شدند.
چهار پیکر متفاوت در آستانه در نمایان شدند. چهار مرد که خود را والاتر از این مردی که بر روی زمین نشسته و آن‌ها را با ذوق می‌پاید، می‌دانند. خب، چرا ندانند؟ آن‌ها زندگی خوبی داشتند، سرگرمی داشتند، می‌توانستند هر روزه وارد محلی بزرگ و گسترده شوند و با شادی در آن به این‌سو و آن‌سو بدوند! آزادانه با همراه‌شان حرف بزنند و گفت‌وگویی مفصلی انجام دهند و حتی مواردی طنز‌آلود هم بگویند و با صدایی بلند قهقهه بزنند؛ به‌طوری که اِکوی خنده‌شان در کوه‌ها و دشت‌ها بپیچد و به گوش دیگران برسد.
حتی می‌توانند با خانواده‌ی خود به خوش‌گذرانی بپردازند، هر روز خدایشان را بابت این‌همه لطف سپاس بگویند و هر روز بر فقرا صدقه دهند و بر آن‌ها مهربانی کنند.
اما حاضریم شرط ببندیم که هیچ‌یک از این افراد خود را در این نشاط‌ها ابداً وصول نمی‌کنند. آن‌قدر سرگرم کارشان هستند که تنها گاهی که لازم باشند ل*ب‌شان را به لبخند وا می‌دارند، به اجبار فرزندانشان را که باید در هر سن پر از شادی باشند را به یک محلی می‌برند و به نیم‌ساعت نکشیده فوری برشان می‌گردانند؛ زیرا که کار مهمی پیش آمده و متاسفانه باید برود و قول می‌دهد یک‌روز دیگر را به آن‌ها اختصاص دهند و به جای بهتری بروند. لازم می‌دانند با مافوق و فرد بلند پایه محل کارشان با خوش‌رویی و کمال ادب و احترام سخن بگویند، در خانه که خسته کارند، با ترش‌رویی و خشم فریاد بزنند و نزدیکان‌شان را از خود برنجانند؛ زیرا که او خسته است و باید استراحت کند و فردا صبح زودتر به محل کارشان بروند. خود را اجبار به کاری کرده‌اند که میل خاصی به انجام آن ندارند! خداوند را در زمان مشکلات یاد می‌کنند، قول می‌دهند شخصیتی بهتر از دفعات قبل داشته باشند و فقط همگی این‌ها بستگی به کمک خداوند در همان لحظه دارد و اگر خداوند در آن زمان یاری بزرگی نکرد، فوری از یادش می‌برند و به قهر، دیگر با او سخن نمی‌گویند مگر این‌که وارد مشکلی جدیدتر بشوند.
می‌توان همان‌طور ادامه داد و زندگی‌نامه‌ کلیشه‌ای‌شان را که پر از تکرار اتفاقات دیروز است، بر شما بیان کرد؛ اما نمی‌شود که داستان یک مشت افراد بی‌روح که خود را با فایده می‌دانند را به‌جای اتفاقات جالب و حیرت‌آور و پاک همین مرد زندانی، جایگزین کرد؛ به‌طور حتم اگر چنین می‌شد حوصله‌تان به کلی سر می‌رفت و این داستان را یک‌چیز بی‌دروپیکر می‌شمردید. بهتر است خوشحال باشید که این سرنوشت و آدمش، همان سوژه‌هایی هستند که شما همیشه خواستارش بودید.
به زمان حال باز می‌گردیم. آن چهار مرد همان رئیس و معاون و سفیر ایران و مترجم بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
از سر و رویشان کسلی و غم‌زدگی هویدا بود. با دیدن مرد، چنان چینی به بینی انداختند که گویی با یک کولی دهه‌چهل دیدار می‌کنند.
- به‌به پسر عمو! شما کجا، این‌جا کجا؟!
سر بالا آورد و به چشمان آن چهره‌ی آشنا خیره شد. شگفت‌زده و متعجب گفت:
- مگه تو سرنوشت رئیس بانک نبودی؟
آن سرنوشت که آشکار شد پسرعموی سیاه سرنوشت است، دستی به موهای پر پشت و خاکستری‌اش کشید و چند قدمی جلو آمد و گفت:
- والا میگن سرنوشت رئیس بانک بودن بهتر از رئیس زندان بودنه! صد البته کلاسش بیشتره.
سیاه، لبخندی می‌زند و خوشحال از این‌که پسرعموی دوست‌داشتنی‌اش را در یک مکان فلاکت‌بار دیده است؛ دستی به سویش بلند می‌کند و به رسم ادب احوال‌پرسی می‌کند و با او دست می‌دهد. باید گفت که سرنوشت رئیس بانک، از دیدار او ناراحت نبود، بسیار هم شاد و پر نشاط شده بود و خستگی چندین سال از بدنش در رفته بود. نگرانی از افشای راز مسخره‌اش هم نداشت؛ زیرا می‌دانست پسرعمویش که سیاه سرنوشت نام دارد و مقامش والا و برتر است، آن‌قدر شروع دارد که این مسائل را خودبه‌خود بفهمد.
سرنوشت‌های دیگر که با تعجب و خیره به آن‌دو آشنا نگاه می‌کردند، با نگاه ترسناک و هولناک سرنوشت رئیس زندان به خود آمدند و به کار مشغول شدند.
پس از چندثانیه‌ی دیگر گفت‌وگوی مختصرشان به پایان رسید و پسرعموی سیاه به نزد صاحب خود بازگشت. در این زمان رئیس زندان دستور داد.
- بلندش کنین!
چنان آهسته گفت که سه مرد دیگر برگشتند و چشم به دهانش دوختند تا گویای این سخن شوند؛ گویی که آن دو سرباز چیزی نشنیده باشند، همان‌طور با همان ژست ایستادند و کاری از پیش نبردند.
در این‌جا معاونت دست به کار شد و با فریادی کوتاه گفت:
- مگه نشنیدین؟ زندانی رو بلند کنید.
دو سرباز فوری اطاعت کردند و به سوی مرد رفتند و از دو سو زیر پهلوهایش را گرفتند و بلندش کردند. همان‌طور گوش به فرمان در کنار مرد ایستادند.
سفیر ایران نگاهی گذرا به او انداخت و نجواکنان به مترجم چیزی گفت و مترجم از داخل کیف‌اش تبلتی بزرگ را بیرون آورد و به دست سفیر داد. زندانی متعجب به آن شئ‌ صاف و مستطیلی که در دستان سفیر بود و ناگهان از آن نوری به بیرون دمید، خیره شد. با خود فکر کرد که آن دیگر چیست و به چه دردی می‌خورد! اما فکر کردنش طولی نکشید و با سوالی که سفیر از او کرد، تفکرش از هم پاشید.
- اسمت چیه؟
مرد نگاهش را به سفیر دوخت. انگار که با آن زبان بیگانه باشد متعجب به چیزی که از دهانش خارج شد، فکر کرد. کمی به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد و گویی که دارد در ذهن چیزی را جست‌وجو می‌کند و همواره با دری بسته مواجه می‌شود، سرش را پایین آورد و به زمین خیره شد. دستانش را به جلو قلاب کرد و به انگشتان سفید و نرم و لطیفش خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
او سالیان سال بود که با کسی حرف نزده بود. از این‌که با خودش حرف بزند می‌ترسید؛ زیرا گمان می‌کرد که تبدیل به یک دیوانه می‌شود. پس باید چه کار کند؟ نگران، بازهم جست‌وجو کرد و در آخر، تو گفتی که از حرف زدن خجالت می‌کشد، با لحنی آرام و محزون گفت:
- توحید! توحیدم!
و سرش را بالا آورد. سفیر دوباره سوال پرسید:
- می‌تونی فامیلیت رو به من بگی؟
آن مرد، آن زندانی، او که به گریختن سرنوشتش دچار شده بود، همانی که صاحب سیاه سرنوشت بود، بالاخره دانستیم که نامش توحید است.
توحید بار دیگر با همان حرکات قبل و لحن خجالت زده و آرام گفت:
- عیسایی! توحید عیسایی!
و به مترجم که با زبانی کاملاً ناشناخته با رئیس زندان حرف می‌زد خیره شد و فهمید که نام خود را با لحجه‌ای عجیب از زبان او می‌شنود.
- به نظرت الان چند سالته؟
توحید از شنیدن این سوال خوشحال شد و به‌طوری پاسخ داد که انگار گفتن آن را چندینبار تمرین کرده بود.
- من متولد هزار و سیصد و پنجاه و هفت هستم. بیست و هفت سالگی، من زندانی شدم و اگر شما اومده باشین که من رو آزاد کنین؛ پس پانزده‌سال از حبسم می‌گذره و من چهل‌ودو ساله هستم.
مترجم تمامی این‌ها را به رئیس زندان ترجمه کرد. رئیس نگاهی به سفیر انداخت و سرش را سوالی تکان داد، سفیر چشمانش را باز و بسته کرد و تبلت را به کیف مترجم بازگرداند.
چهار مرد و دو سرباز و یک زندانی و هفت سرنوشت از اتاق بیرون رفتند.
از راهی که آمده بودند بازگشتند و وارد دفتر مدیریت شدند.
توحید عیسایی به دلیلی همدستی با گروه تبهکاری و خلافکار، به مدت پانزده‌سال حبس در زندان جزیره پاتِکِ روسیه محکوم شد.
و اکنون پس از پانزده‌سال از آن آلونک آهنین بیرون آمده و در محلی چندین متری، شروع به راه رفتن کرده است.
تمامی کارها شد و توحید بدون دانستن چیزهای مفید و با بهره، پشت سر سفیر و مترجم از اتاق مدیریت که از نظر توحید بسیار عجیب بود، خارج شدند.
کت و شلواری را که سفیر به پیشنهاد مترجم سفارش داده بود، توحید به تن کرده بود و این اولین‌بار بود که کت و شلواری را به جز زمان دامادی‌اش پوشیده بود. مترجم لبخندزنان به او گفته بود که صورت جذابی دارد و کت و شلوار به زیبایی در تن و قدش نشسته است. البته احتمال این که اغراق کرده باشد بسیار زیاد است؛ زیرا در این زمانه کسی خوشش نمی‌آید که از دیگری تعریف و تمجید کند. کسی چه می‌داند. با این‌حال ظاهر توحید صددرصد معمولی بود و ریش و سیبیل و موهای بسیار بلندی که در این پانزده‌سال همراه با عقل و طرز فکرش پرورش یافته بودند، چنان چهره‌اش را پوشانده بودند که نمی‌شد ذره‌ای از چانه‌اش را دید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
زمانی که توحید از زندان خارج شد؛ هرچند که سرمای اتاقش بیشتر از سرزمین بیرون بود؛ اما با نسیم یخی که وزید شروع به لرزیدن کرد. دستانش را مشت کرد و مقابل دهانش قرار داد و داخل آن را با نفسش گرم کرد و مقابل دماغ سرخ شده‌اش گرفت. ساکی نو و جدید، با ج*نس*ی عالی و مطلوب و طرحی ساده و مشکی، در دستان توحید بود که از طرف سفیر، به او هدیه شده بود. لباس‌ها و موبایل و دیگر وسایل جزئی، ائم از تسبیح و گر*دن‌بند و انگشتری که هرکدام داخل کیسه‌ای بودند و اکنون در کیفش هستند.
سفیر همان‌طور که می‌رفت، لحظه‌ای به پشت چرخید و توحید عیسایی را در آن وضع دید.
- شرمنده! من فکر نمی‌کردم این‌جا تا این‌ حد سرد باشه. الان هلیکوپتر می‌رسه و از این خ*را*ب شده بیرون میریم.
و دوباره به سمت جلو برگشت و همان‌طور که دست‌های پوشیده از دستکش چرمین‌اش را در هم می‌فشرد، ادامه داد.
- از این‌که بعد پانزده‌سال آزاد شدی چه حسی داری؟
- حس آزادی.
***
سیاه سرنوشت زمانی که شنید صاحبش غریب است، اشک در چشمانش جمع شد.
آدرس جایی را به یاد نمی‌آورد و تنها پی‌درپی این چند جمله را تکرار می‌کرد.
- من خانواده دارم. من زن دارم. بچه دارم؛ دوتا هم دارم. اسم اولی حمید و دومی کوثر. من خانواده دارم.
سفیر که وضعیت آشفته او را دیده بود؛ احساس ترحم و دلسوزی به او دست داده و دستور داده بود که از او اطلاعاتی به دست آورند و به کشور خود نیز اطلاع داده بود که زندانی به‌نام توحید عیسایی، پس از پانزده‌سال از زندان آزاد شده و تا فردا قرار است وارد کشور خودش شود و خواهش کرده بود که اگر اطلاعاتی از او و خانواده‌اش داشته باشند، به وزارت بفرستند تا وظیفه انسانی‌شان در قبال هم‌وطن مظلومشان به خوبی انجام شود.
سفیر، پشت میز بزرگی که چوبی اعلا در آن به کار رفته بود، نشست و صندلی چرخدار ج*ن*س چرم‌اش را جلو کشید و همان‌طور که به صفحه‌ای درخشان روبه‌رویش خیره شده بود و پی‌درپی چیزی موش مانند را با دستش این‌سو و این‌سو می‌کشید و صدای ترق‌وتروقی هم در هر تکان انگشتش بر روی یک صفحه بزرگ پر از کلید به گوش می‌رسید، پرسید:
- شماره کسی رو داری؟ آبجی؟ داداشی؟ بابایی چیزی؟ چیزی یادت میاد؟
توحید گفت:
- شماره برادر بزرگترم سبحان توی گوشیمه که اونم شارژش تموم شده. میشه یه شارژر بهم بدین؟
سفیر پرسید:
- یه شماره‌ای بده که تو یادت باشه. الان دیگه از شارژرهایی که گوشی تو می‌خواد این‌ورها پیدا نمیشه.
- ننه و بابام موبایل نداشتن، خواهر و داداشام هم هنوز بچه بودن. حیدر پولش رو نداشت که گوشی بخره. گرونه خب! بخاطر همین من و سبحان فقط داریم.
سفیر کلافه پوفی کرد و به کارمند کنار میزش دستور داد بروند و برای موبایل این آقا از این نوع شارژر پیدا کنند. کارمند بعد از کلی اما و چرا و نمی‌شود، بالاخره به دنبال شارژر رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
توحید بر روی صندلی آجری رنگی که مقابل میز سفیر جای داشت، نشسته و غرق در افکارش بود. همان‌طور که سرنوشت خود را آماده می‌کرد تا برود داخل ذهن صاحبش و با او یکی شود؛ سفیر در حال خواندن اطلاعاتی بود که از همکارانش در ایران برایش فرستاده بودند.
« نام: توحید
نام خانوادگی: عیسایی
نام پدر: خلیل
نام مادر: شیرین
نام همسر: نرگس شاه‌نظر
فرزندان: حمید عیسایی، کوثر عیسایی»
و توضیحاتی درباره زندگی توحید عیسایی و نام برادران و خواهرانش. او در یک خانواده نه نفره زندگی می‌کرده و دومین فرزند بوده است. فرزند بزرگ‌تر همان سبحان نامی بود که توحید درباره او حرف می‌زد.
از پشت کامپیوتر سرش را کمی کج کرد تا توحید را ببیند.
غرق در افکار پریشانش بود. چین‌‌های کم‌عمق روی پیشانی و گوشه‌های چشمانش، تا وقتی که دقت نمی‌‎شد دیده هم نمی‌شد؛ اما چنان در خود رفته بود که غم و اندوه به وضوح از چین‌های بزرگ و عمیقی که به وجود آمده بودند، دیده می‌شد.
به نظر سفیر، توحید عیسایی چهره‌ای جالب و بامزه‌ای داشت. هرچند که ریش و موی بلند همه را بامزه می‌کند؛ اما صورتی که اکنون مقابلش غرق در فکر و غم بود، تصویری بعد از اصلاح سر و صورت آقای توحید عیسایی بود.
ریش کوتاه تقریبا جو گندمی، موهای نقره‌فام پر پشت بلند که حال به درخواست خودش کوتاه شده بود، چشمان مشکی و ابروهای براق مشکی که درهم رفته بودند و سیاهی چشمانش دیگر چندان نمایان نبودند.
سفیر تصمیم گرفت که آن مرد ناراحت را از حال و هوای اندیشه‌های منفی‌اش بیرون بیاورد و از این‌رو سرنوشت بسیار از او ممنون بود.
- بگو ببینم، به نظرت الان بچه‌هات چند سالشونه؟
به‌طور ناگهانی و شگفت‌انگیز، توحید عیسایی چهره‌اش از شادی پر شد و با هیجان و علاقه‌خاصی گفت:
- حمیدم! حمید الان بیست‌وسه سالشه و دختر کوچولوم هجده سالشه!
سفیر ذوق‌زده از این‌که توانسته بود آن چهره‌ی درهم و برهم را تبدیل به صورتی شکفته و خوشحال کند، ادامه صحبت را به دست گرفت:
- به نظرت وقتی دیدنت چیکار می‌کنن؟ اصلاً اون‌ها هیچی، تو وقتی بچه‌هات رو دیدی می‌شناسیشون؟
غم به صورتش بازگشت، اخم‌ کرد و به دستانش نگاه کرد.
- دلم می‌خواد من رو بشناسن! از من عکس دارن. سفیر هنگامی که دید دوباره آن مرد به حالت قبل‌اش بازگشته، تصمیم گرفت دیگر حرفی را پیش نکشد و منتظر شارژر موبایل باشد و کمی هم از اطلاعات ارسال شده بخواند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سیاه، تمام تلاشش را کرده بود و اکنون کاملاً بر افکار توحید عیسایی مسلط بود. هنگامی که وارد ذهنش شده بود، وقتی که دیده بود چه فکرهای منفی و بدی کرده است، ناراحت شد و به خشم آمد.
- آخه اینا چیه که تو داری بهشون فکر می‌کنی؟ یعنی چی که مردن؟ یه‌جوری میگی انگار مرگ دست تو هست! فوقش ننه بابات رفتن به رحمت خدا دیگه بقیه حتماً هستن.
و پس از چند دقیقه که ذهنش همچنان ناراحت و دیگر به چیز دیگری فکر می‌کرد، سیاه نفسی آسوده کشید و گفت:
- حالا این یکی خوبه؛ آره به نظرم از قبلیه بهتره! راستش رو بخوای من هم دوست دارم که بچه‌هات تو رو بشناسن؛ اما امیدوار نیستم، یه‌جور تغییر چهره دادی که حتی من هم شناساییت نکردم.
در این هنگام سفیر با تعجب در حال خواندن چیزی در کامپیوتر خود بود که خود و سرنوشتش نیز دهانشان از تعجب باز شده بود. سرنوشت سفیر، سیاه سرنوشت را نزد خود فرا خواند و درخواست کرد که زودتر برود. سیاه که از این حیرت دو موجود یعنی سفیر و سرنوشتش هم نگران بود و هم متحیر، فوری به نزد آنان رفت و نوشته روی دستکاپ را خواند.

«دنیای بیرون»
بخشی از شهر اردبیل، ویلکیج نام دارد که مرکز آن شهر آبی‌بیگلو است. مطمئناً این شهر تاریخچه بزرگ و عجیبی دارد که در آینده از آن خواهیم نوشت. بخش ویلکیج در چند کیلومتری شهرستان نمین و دو کیلومتری جنگلی بزرگ و زیبایی به‌نام «فندقلو» قرار دارد که در استان اردبیل و شاید دیگر استان‌های مجاور، مشهور باشد. این جنگل محل تفریح‌گاه و استراحت بیشتر عوام و خاص است.
فندقلو که ورودی‌اش را زمین‌های کشاورزی کشاورزان پر زحمت و تلاش پوشانده، به سه دسته تقسیم شده که هرکدام نشان دهنده محلی خاص از شهر آبی‌بیگلو است.
در اصل شهر آبی‌بیگلو نیز همچون جنگل‌اش، با نام‌های مشترک تقسیم شده‌اند.
اودولو، خان‌ناری، پِریم‌جوجه!
این سه بخش دارای سه دسته از مردم هستند با فرهنگ و عقاید متفاوت و حتی محیطی که نشان‌دهنده پیشرفت هرکدام از این سه بخش بود؛ در دوران قدیم بزرگان این شهر تصمیم گرفته بودند جنگل‌شان را هم به سه قسمت تقسیم کنند و نام محلشان را روی آن بگذارند.
در این جنگل که در کل فندقلو نام دارد، هرگونه آدمی پیدا می‌شود. پیر و جوان، شاد و غمگین، تنها و در جمع، دختر و پسر. حتی می‌شود گفت حیوانات وحشی و اهلی را نیز در خود جای داده که تنها بخشی از آن برای بشر قابل دید است.
با این‌ حال، با این‌همه توضیحاتی که تنها برای آشنایی شما با محیط داده‌ایم، قرار است تنها یک خانواده را مورد بحث و بررسی قرار دهیم که شاید در ادامه هم از آن‌ها نام برده باشیم.
این خانواده پرجمیعت شامل همه نوع از نوع انسانیت بود. انواع و اقسام ویژگی‌ها و رفتار و ظاهر و...
در اصل این خانواده نیز همچون جنگل و شهر آبی‌بیگلو، از چند خانواده کوچک‌تر ساخته شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
بزرگ خانواده و همچنین رهبر این گروه شلوغ و پرجمعیت، مردی است چهل‌ و شش ساله، با موهایی تقریباً جو گندمی و صورتی بی‌ریش، اما سیبیلی پرپشت و تو چشم که هرکه می‌خواست راجع به او با دیگری گفت‌وگو کند، برای نشانی دادن سیبیل سیاه او را یاد می‌کرد.
این مرد، بزرگ‌ترین پسر این خاندان بوده و به همین دلیل دارای شهرت و اعتباری بسیار است.
همان‌طور که روی روفرشی پهن شده بر روی زمین نشسته و چایی روی آتش دم‌ کرده خود را هورت‌کنان می‌نوشد، به نوه‌های شلوغ و شیطانش نگاه می‌کند و از ته دل لبخند می‌زند.
- امیرعلی موهای آبجیت رو نکش! چرا دخترم رو اذیت می‌کنی؟
و استکان چایی‌اش را که یک نفس نوشیده بود، کنار خود می‌گذارد و به کمک دستانش از زمین بلند می‌شود. سمت دو نفر از نوه‌هایش که درحال دعوا و شکایت بودند، می‌دود و آن‌ها را از هم جدا می‌کند و روی زمین چهار زانو می‌نشیند و هرکدام را روی زانوی دیگری می‌نشاند.
این نمایش کوچک بیننده‌هایی بسیار داشت که هرکدام با دیدن این صح*نه ته‌ دلشان غنج رفت. عروس خانواده که آن‌ دو کودک از آن او بودند، با هیجان و خوشحال گفت:
- باباجون خیلی خوب با بچه‌ها خو می‌گیره‌‌ها! امیرعلی و سحر که خیلی دوسش دارن!
عروس کوچک‌تر گفت:
- دنیا رو که عاشقشه، یه دقیقه میرم طبقه بالا تا بیام می‌بینم خونه رو داغون کردن.
تمام و کمال معلوم بود که این دو عروسِ باباجان‌شان با یکدیگر چشم و هم‌چشمی دارند؛ زیرا هیچ‌کدام از خاطره‌گویی کم‌ نمی‌آوردند.
- حالا این رو نمی‌دونم؛ ولی باباجون وقتی میاد خونه‌ی ما همیشه یه سری اسباب‌بازی میاره. یه باری عروسک برای سحر آورده بود، بعداً از اون توی بازار دیدم قیمتش رو پرسیدم مو به تنم سیخ شد. والله نمی‌دونم بابا جون با چه دلی نود هزارتومن برای یه عروسک داده!
و همچنان عروس کوچک‌تر بی‌پروا جواب داد.
- والا نود تومن که چیزی نیست! دیروز رفته بودیم بازار، دنیا یه عروسکی می‌خواست اندازه‌ی کف دست. این‌قدر گریه کرد، بالاخره رفتیم قیمتش رو پرسیدیم. اصلاً وقتی قیمت رو گفت من و محمدعلی درجا برگشتیم پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم.
- ما برای دنیا...
در این زمان جاری بزرگ‌تر، از آن‌سو به جمع حاضر می‌رسد و می‌گوید:
- شاهرخ پاشو برو اون طرف بوته عموت رو ببین. اومدن ما رو دیدن زشته نریم یه حالی بپرسیم. اگه شد عیسی رو هم ببر.
در همان زمان، حمید پسر بیست و دو ساله و فرزند ارشدی که پدرش را در کودکی از دست داده بود و اصلاً هم او را به یاد نمی‌آورد، با هیجان و شادی سوالی را با فریاد پرسید:
- عمو سبحان اومده؟
و در همان حال شاهرخ از جمع بلند شد و همان‌طور که دنبال کفشش می‌گشت غر زد.
- سالی یکی دوبار میاد، اونم وقتی که داریم خوشی می‌کنیم. احساس می‌کنم خیلی خوشش میاد خوشی‌هامون رو زهرمار بکنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اگر خواهر سبحان به دفاع برادرش قیام نکرده بود؛ در این‌که سبحان خانواده‌ای بدتر از دشمن دارد، شکی نبود.
- تو غلط می‌کنی راجع به بزرگ‌ترت این‌طور حرف می‌زنی! فکر نکن هیکلت از بابات گنده‌تره می‌تونی با هرکی هرطور می‌خوای حرف بزنی‌ ها! اگه جرأت داری برو جلو روی خودش بگو ببین چطور می‌زنه له می‌کنتت! خان داداشم هرچقدر هم دهاتی باشه سواد داره قد دکترا.
شاهرخ که از خنده سرخ شده بود، پاشنه کفشش را بالا کشید و همان‌طور که شلوارش را هم بالا می‌کشید، گفت:
- عمه قیافه‌‌ات کپ داداشته. گوگولیِ من! پاشو بریم ببینم تو جلوی خان‌داداشت چه‌ها که نمی‌کنی!
عمه‌ی گوگولی‌اش برای خالی کردن حرص کفش ورزشی شوهرش را از زمین برمی‌دارد و همچون یک دروازه‌بان حرفه‌ای آن را سوی برادرزاده شرور و شوخش پرت می‌کند.
به طور حتم حتی اگر بیرانوند هم در آن زمان در این مکان بود، از این پرتاب عمه تعریف و ستایش می‌کرد. با این حال او در این مکان نبود و تنها کسی که توانست او را تشویق کند همسرش بود؛ آن‌هم به دلیل این‌که کفش ورزشی به طور اشتباهی به پس کله‌ی برادر سیبیلوی همسرش خورده بود.
صدای قهقهه‌ی بلند جمع به‌جز همسر و خواهر فرد مجروح، بلند شد و تا می‌توانستند، عقده‌ی چندسال نخندیدن را در این زمان ریشه‌کن کردند.
عمه که از این موقعیت شرمنده برادرجانش شده بود با لحنی شرمنده و خندان گفت:
- وای داداش حیدر ببخشید! دست من نبود به‌خدا این کفش خودش خورد بهت. همش تقصیر این انگلیه که به اجتماع تحویل دادی.
و رو به شاهرخ که صورتش به‌خاطر خنده‌ی زیاد کبود شده بود با حرص و خشم گفت:
- کره‌خر! پدرت رو در میارم! حالا وایسا ببین. من رو جلوی داداشم شرمنده کردی.
و رو به جمع به شوخی گفت:
- ببینم کسی می‌خنده میدم «داریوش» با اَرّه سرش رو ببره.
همسر عمه، داریوش نیز برای تکمیل تهدید همسرش زهرا، انگشتش را به معنای بریدن گر*دن برای عموم به نمایش گذاشت.
همسر حیدر که زنی بود با هیکلی تنومند، چاق و فرز با گام‌های بلند سوی شوی خود دوید و جانسوزانه گفت:
- این‌قدر بهشون هیچی نگفتی روت دست هم بلند می‌کنن، پس فردا خونه‌ات رو هم می‌گیرن آواره خیابون‌مون می‌کنن.
حیدر که هنوز لبخندش را از عمل خواهر عزیزش حفظ کرده بود، ناگهان با اخم سوی همسرش چرخید و آهسته طوری که کسی چیزی نشنود گفت:
- چی داری می‌گی زن؟ فردا پس فردا میگن زن حیدر داره بهش یاد میده که فلان کنه، فلان نکنه. تو هم وقت گیر آوردی؟ ببین می‌تونی خوشحالیم رو از دماغم بیرون بکشی؟ پاشو برو آش رو هم بزن جوش آورد نصفش ریخت بیرون.
زن از تحکم کلام همسرش حساب برد و با آخرین جمله نیز همچون نور به‌سمت قابلمه‌ی بزرگ روی آتش دوید و آن را سریع هم‌‌ زد. همسر شاهرخ که فکر کرد همه عمو اسحاق را فراموش کرده‌اند، با صدای بلند گفت:
- آقا خب زشته دیگه! من باهاشون سلام علیک کردم. گفتن شما کجا نشستین؟! منم گفتم الان بهشون میگم میان پیشتون باهم بیاین سر سفره نهار بخوریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا