یک خاطرهی گنگ و نامفهموم
میپیچد در سرم
هیچ نمیفهمم
همه چیز باری دیگر در ذهنم
تکرار میشود
دستهایم میلرزند
من از به خاطر آوردنت
هراس دارم!
ثناء(جیرجیرکِ آبی)
یک نفس میکشم
سنجاقکها سرسختانه
در مغزم پرواز میکنند
پروانههایم پیله میگشایند
و
چکاوکهای زخمی من
از کنار گوشهای تو رد میشوند...
آهوی کوچکی از احساس به سمت قسمت بخشی از مغز، میجهد؛
حسهایم بازهم
گرهی کور میخورند
فریاد در گوش من است
صدا در حنجره، اما،
روح را لای گرههای کورم یافتم...
ثناء(جیرجیرکِ آبی)
همه چیز حالت غمگینیست
در کنج جهانی کوچک،
من از این
بیتابی
از این
ویرانی
از این
حالت غمگین خودم بیزارم
همگان باشند رها به حال خویشتن...
ثناء(جیرجیرکِ آبی)