و در تمامیِ لحظاتی که سعی کرده بود به او بفهماند چقدر برایش دوست داشتنیست، به حال خودش گریسته بود.
آری؛ وقتی حالِ ناخوش و پر انزجارش را از نظر میگذارند، تنها حسی که به انسان در آن لحظه دست میداد همین بود. شبیه کسی که بیهوش و حواس دستش را عمیق بریده باشد و حالا دوست داشتنش نمک بود بر تشدید دردِ زخمِ تا عمق استخوان.
لحظاتی که با خودش میگفت:
- تمام میشود، بگذار اینبار هم به او بفهمانم چقدر دوستش دارم.
تمام این لحظهها شبیه سوزنهایی در قلبش فرو رفته بود و جایشان هنوز بعد از سالها تماشایی بودند.
نه اینکه نتواند قلبش را از س*ی*نه بیرون بکشد ها، نه.
میتوانست؛ اما برخی اوقات حس میکرد کسی آنجا زندگی میکرد، نفس میکشید، لحظههایش را تقسیم میکرد. موسیقی آرامی پخش میشد در فضای پر از شکوفههای گیلاسی که باد آنها را با خود تا قلبش جابهجا کرده بود. لبخند میزد، کسی آنجا بود، خوشحال از حسِ شیرین و بوی تند عطرِ دوست داشتن. دخترکی آنجا داشت باله میرقصید. پاهایش را بلند میکرد و زمین میگذاشت؛ انگاری بالی برای پرواز داشت. زیر نورِ خورشیدِ نارنجی با آن کفشهای مخصوصش رقصیده بود، دیوارهایِ سرتاسر سفید.
اما هربارگیرکرده بود، هربار مغزش را تکانده بود.
فقط فکرکرده بود.
آری؛ وقتی حالِ ناخوش و پر انزجارش را از نظر میگذارند، تنها حسی که به انسان در آن لحظه دست میداد همین بود. شبیه کسی که بیهوش و حواس دستش را عمیق بریده باشد و حالا دوست داشتنش نمک بود بر تشدید دردِ زخمِ تا عمق استخوان.
لحظاتی که با خودش میگفت:
- تمام میشود، بگذار اینبار هم به او بفهمانم چقدر دوستش دارم.
تمام این لحظهها شبیه سوزنهایی در قلبش فرو رفته بود و جایشان هنوز بعد از سالها تماشایی بودند.
نه اینکه نتواند قلبش را از س*ی*نه بیرون بکشد ها، نه.
میتوانست؛ اما برخی اوقات حس میکرد کسی آنجا زندگی میکرد، نفس میکشید، لحظههایش را تقسیم میکرد. موسیقی آرامی پخش میشد در فضای پر از شکوفههای گیلاسی که باد آنها را با خود تا قلبش جابهجا کرده بود. لبخند میزد، کسی آنجا بود، خوشحال از حسِ شیرین و بوی تند عطرِ دوست داشتن. دخترکی آنجا داشت باله میرقصید. پاهایش را بلند میکرد و زمین میگذاشت؛ انگاری بالی برای پرواز داشت. زیر نورِ خورشیدِ نارنجی با آن کفشهای مخصوصش رقصیده بود، دیوارهایِ سرتاسر سفید.
اما هربارگیرکرده بود، هربار مغزش را تکانده بود.
فقط فکرکرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: