کامل شده پیله‌ی زخمی | ثناء (جیرجیرکِ آبی)

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
سرش را در گودی گ*ردنش فرو می‌برد.
زبانه کشیدن آتش‌ در چشم‌هایش مشخص است.
از دوردست‌ترین‌ها چشم برمی‌دارد.
حس می‌کند داغی گر*دن، شبیه هیچ‌چیز نیست.
ل*ب‌هایش را قفل می‌کند و منتظر می‌ماند؛ منتظر باران، گریه‌ی ابرهای بهم پیوسته‌ی آسمان.
سوز سرما در جانش نشسته بود و او سال‌هاست که عادت کرده بود
به سرمازدگی‌ها،
به بی‌حسی مطلق،
به نامنطقی‌های افکار پاره پوره‌اش.
مگر یک انسان،
یک آدمیزاد،
چقدر می‌تواند یکی را بی‌هیچ چون و چرا دوست داشته باشد؟
آن‌قدر که از همه‌چیز بگذرد.
از تمام احساسات و روال خوب زندگی‌اش؟
اما از هرم نفس‌های کسی، هرگز!
مگر یک انسان چقدر می‌تواند دیوانه‌وار کسی را دوست بدارد؟
جیرجیرکِ آبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
کلیشه‌ها پشت سر هم،
ردیف تکراریِ واژه‌ای در گوش‌های غزل‌های طولانی‌ست.
عجب فریاد می‌آید،
در گوش.
نفسی مانده در س*ی*نه.
خفگی را می‌شود حس کرد،
زیر آب‌های پهناورِ مرداب.
طلبیدن است،
یک دم و بازدم.
شاید در قافیه باختن،
در س*ی*نه نفس ماندن.
جیرجیرک آبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
تندتند می‌دود،
هراس انگیز‌تر از هرچه که در جهان
وجود داشت در مغزش تکان تکان می‌خورد.
غلطیدن اشک‌های ابرهای مغزش
بر جمجمه‌ی از هم گسسته‌ی عذاب آور.
کاش نبود که افکارش و بخشی از وجودش آن‌‌لحظه دوست داشت بر درودیوار بپاشد!
گاهی وقت‌ها هم پیچدگی‌های رگ و متورم شدن بخش‌هایی از مغزش کم‌وبیش آزارش داده بودند و امروز او باید هراسش را رها می‌کرد.
روی نیمکت چوبی شکسته‌ی ته باغ، باید بیشتر فرصت به مغز جریحه‌دارش می‌داد.
فقط کاغذی و قلمی بر‌می‌داشت و روزی از تمامی هرچه ناتمام بود می‌نوشت و بر پیشانی زندگی می‌زد تا بفهمد چه درد‌ها که انسان از فروپاشی مغز می‌کشد.
احتیاج به تلاطم در وجودش طغیان کرده بود.
اندک حسی از متلاشی نشدن در او بال‌بال می‌زد؛ اما خیلی اندک.
ثناء.میم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
بخشی از من از حزن،
از غم، خسته می‌شود.
کمی از من روی بخش نازک احساسات، تراژدی‌ها را سطربه‌سطر پیاده می‌کند.
چشم‌های من یاری‌گرشان می‌شوند،
بعد از هر سیل که پیش‌تر از طوفان
ظاهر می‌شود.
ثناء.میم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
نه از غم رنج می‌بریم، نه از درد.
از نفهمید‌ن‌ها رنج می‌بریم.
از این‌که بیشتر اوقات زمین و زمان را چنگ بزنیم تا خودمان را بفهمانیم،
برخی چیزها از دست می‌روند.
امروز داشتم فکر می‌کردم و دلم برای الانم کباب می‌شد! عامیانه‌تر بگویم، حسرت به جانم ریشه دوانده بود؛ برای شادی‌های بی‌دلیل، لبخند‌های بی‌‌دریغ، اشک‌های ناپیدا، بازی‌های ل*ذت‌بخش و دوستی‌های ساده.
حسرت به جانم نشسته بود برای این‌که این شادی‌ها و لبخند را زمان از من زدود.
اکنون چیزی نمانده، اکنون من هستم و افکاری گنگ که چشم‌هایم را زخم، مغزم را کبود و حالم را پریشان می‌کنند.
اکنون فقط منم و من و من
و حسرتی که سال‌ها بعد دو چندان می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
هرکدام از انسان‌ها مشکلات خاص خودشان را دارند.
مثلِ یک شخصی که به بیماری لاعلاجی دچار است، یا شخصی که به تازگی عزیزی را از دست داده، یا من که این روزها خودم را از دست داده‌ام.
کار من تراژدی نوشتن است.
حال من فریادها سر می‌دهد برای نوشتن و نوشتن؛ ولی گاهی اوقات چینش واژه‌ها مرا آزار می‌دهند. برخی اوقات می‌خواهم که مغزم یاری کند؛ اما نمی‌شود هیچ واژه‌ای در خور این احوالات نیست. گاهی از دردها می‌کاهم تا واژه‌ها در مغزِ دیوانه‌ی این روزهایم کمتر پخش شوند و سرجایشان بمانند تا برای نوشتن انتخابشان کنم.
توصیه‌ای برای مغزِ دیوانه:
کمتر دیوانه باش، واژه‌ها را می‌طلبم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
هرچه به جلوتر حرکت می‌کنم، کاهیدنم را بیشتر لمس می‌‌کنم.
صداهای عجیب و غریب،
افتادن در چاهی لایتناهی،
جیغ‌های گوش‌خراش مغز،
آزاری بر من است.
راستش بعضی وقت‌ها هم می‌توانم بفهمم
زندگی در قرنیه‌‌ی چشم‌های کورِ امروز،
چه شاهکاری می‌تواند به‌جای بگذارد.
مثلاً فکر می‌کنم شوریدگی‌های پر اغتشاش
نشات گرفته از همین لحظه‌های تلف شده است.
از همین‌ها که به آن‌ها گوش سپردم،
از آن‌ها که بغض‌های گلو را تحلیل می‌برد.
خستگی‌ها جمع می‌شوند،
جیغ و فریاد‌های حاصل از نبستن پلک،
تقاطع امتدادهای ناگسستنی.
شاهکارهای جالب هنرمندانه بر صحفه‌‌های نامشخص.
همگی یک‌جا جمع می‌شوند و
بعدش یک‌جا فلج می‌شود.
احساساتت فلج می‌شود.
لطمه‌ای بر وزن ناچیزِ روحِ یک کالبدِ هنری!
نه تقاطعی می‌ماند،
نه قرنیه‌ها،
نه شاهکارها.
(جیرجیرکِ آبی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
من از خویشتن، از خویشتنِ خویش
نمی‌رنجم، اگر گاهی زخم‌ها من را بکاهند، اگر بعضی وقت‌ها جهان‌پریش می‌شود، اگر ل*ب از ل*ب نمی‌گشاید؛ حتی اگر خویشتنم از کالبدی باشد، از پیچه‌ی شاخه‌ و برگ رنج و درد. شب از گذشت خورشید، از غروب آفتاب، از نهفتن آفتاب، از محو شدن پرتوهای خورشید در دل تاریکی‌ها حاصل می‌شود. از خود نمی‌رنجم اگر گاهی برای یک ثانیه هم که شده است، در دل تاریکی شب بخزم. اگر پرتوهای نور و روشنایی روز را پنهان کنم می‌خواهم بگذرم، از رنج‌هایم از زخم‌های سرباز‌ کرده‌ی این روزها.
گذشتن از احوالات بد از روزهای تلخ، از ناخوشی‌های این روزها از حوادث ناگواری که نابسامانی زندگی را هنرمندانه به تصویر می‌کشند. سعی می‌کنم هنرمند خوبی در این زمینه نباشم. سعی می‌کنم هنرهای تلخ را من به تصویر نکشم. سعی می‌کنم یکی از معانی درد و پریشانی نباشم. از من به من، از خویشتنم به دردهای این روزهایم. به گوش‌هایم تکیه نمی‌کنم، به چشانم نیز! من به مویرگ‌های قلبم پناه خواهم برد؛ حتی در مواقعی که احتیاج دارم صداها را در حنجره‌ام منعکس کنم.
جیرجیرکِ آبی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
در اندکی از لحظات، به دنبال بهانه‌ای برای پیدا کردن خویشتنم؛ اگرچه هرروز خودم را به آن راه می‌زنم
تا حواسم پرت شود.
حواسم پرت شود از این‌که هربار خطا می‌کنم.
خطاهایی که این روزها شمارشان از دستم رفته‌ است. افکار پراغتشاش که شبیه کلاف نخی درهم پیچیده به تمام زندگی‌ د*ه*ان کجی می‌کنند.
خطا کرده بودم وقتی که هربار خود را لای کتابچه‌ای با جلد چرم قهواه‌ای‌اش پر از خاطرات ریز و درشت، شیرین و تلخ، زشت و زیبا، جا گذاشته بودم.
این روزها لحظه‌به‌لحظه را مانند گذشته زندگی نکرده بودیم، نه من و نه تو.
این روزها دیگر «ما» وجود نداشت که به عقربه‌های ساعت آویخته شویم و بی‌خیال زمان و مکان خود را تاب بدهیم و حواسمان تنها پی قهوه‌‌های تلخِ صبح و بعدازظهر باشد. این روزها من به تنهایی با مرض و درد نبودنت دست و پنجه نرم می‌کردم.
دروغ نمی‌گفتم اگر برایت می‌نوشتم هیچ‌گاه کتابچه‌ام را نخوانده بودم، حقیقت را می‌گفتم، در صادقانه‌ترین حالت ممکن.
«در کتابچه‌هایی که نامت را با جوهرِ بنفش نوشته بودم، زندگی کرده بودم.»
برای فردا همراه با ثانیه‌شمار منتظرت خواهم ماند. دو عقربه‌‌ی دیگر، زیاد کارم را راه نمی‌انداختند، مخصوصاً کوچک‌ترین‌شان، آن یکی درد بی‌درمان بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
13,157
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
من فکر می‌کنم،
هرروز فکر می‌کنم و پابه‌پای افکارم رنج می‌کشم.
از تمامیِ جاهایی که برای بودنم خالی نمودم، از تمام عواطفی که وجودشان برای انسان می‌توانست دردناک باشد‌.
در پس هرچیزی افکارم را با سوزن‌های کوچک و بزرگ به جهان نامعلومی می‌دوختم که امید داشتم به بودنش، به ماهیتش.
درون‌مایه‌ا‌ی نداشتیم، از آغاز تا پایان. شروعی نداشتیم و انتهای ما پیش از هرچیز انتظار می‌کشید.
باور می‌کردیم،
به وجود جهانی که دردهایمان آن‌جا پنهان شدنی نباشند، مهیج و فاجعه‌آمیز. جای زخمِ لمسِ کلمات را آن‌جا می‌توانم ببینم. آن‌جا وحشتناک است درست به اندازه‌ی تمام آنچه که مغز از پسش بر نمی‌آید‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا