سرش را در گودی گ*ردنش فرو میبرد.
زبانه کشیدن آتش در چشمهایش مشخص است.
از دوردستترینها چشم برمیدارد.
حس میکند داغی گر*دن، شبیه هیچچیز نیست.
ل*بهایش را قفل میکند و منتظر میماند؛ منتظر باران، گریهی ابرهای بهم پیوستهی آسمان.
سوز سرما در جانش نشسته بود و او سالهاست که عادت کرده بود
به سرمازدگیها،
به بیحسی مطلق،
به نامنطقیهای افکار پاره پورهاش.
مگر یک انسان،
یک آدمیزاد،
چقدر میتواند یکی را بیهیچ چون و چرا دوست داشته باشد؟
آنقدر که از همهچیز بگذرد.
از تمام احساسات و روال خوب زندگیاش؟
اما از هرم نفسهای کسی، هرگز!
مگر یک انسان چقدر میتواند دیوانهوار کسی را دوست بدارد؟
جیرجیرکِ آبی
زبانه کشیدن آتش در چشمهایش مشخص است.
از دوردستترینها چشم برمیدارد.
حس میکند داغی گر*دن، شبیه هیچچیز نیست.
ل*بهایش را قفل میکند و منتظر میماند؛ منتظر باران، گریهی ابرهای بهم پیوستهی آسمان.
سوز سرما در جانش نشسته بود و او سالهاست که عادت کرده بود
به سرمازدگیها،
به بیحسی مطلق،
به نامنطقیهای افکار پاره پورهاش.
مگر یک انسان،
یک آدمیزاد،
چقدر میتواند یکی را بیهیچ چون و چرا دوست داشته باشد؟
آنقدر که از همهچیز بگذرد.
از تمام احساسات و روال خوب زندگیاش؟
اما از هرم نفسهای کسی، هرگز!
مگر یک انسان چقدر میتواند دیوانهوار کسی را دوست بدارد؟
جیرجیرکِ آبی
آخرین ویرایش توسط مدیر: