• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
گفتم:
- خب، امیدوارم همون‌طور که فکر می‌کنی بی‌آزار باشه. شاید برای دوربین‌ها دست تکون بده.
همان‌طور که انتظار می‌رفت، لوکاس در چهارچوب در ظاهر شد.
_ همه‌شون رو نصب کردم؛ الان فقط باید سیستم کنترل رو نصب کنم. اگر کسی حال و حوصله داره ممنون می‌شم یکم کمک کنید.
به من که ایستاده بودم اشاره کرد.
- تو نه جو. اوضاع دستت خرابه.
- دستم خوبه.
همان‌طور که به دنبال آنا از اتاق بیرون می‌رفتم، غر زدم.
لوکاس درحالی که سیستم کنترل را نصب می‌کرد، توضیح داد که آن‌ها چه‌طور کار می‌کنند.‌ او سیم‌ها را به همه‌ی دوربین‌هایی را که به یک کامپیوتر انتقال داده می‌شد، وصل کرد.
وقتی حسگرهای حرکتی به کار بیفتند، دوربین‌ها روشن می‌شوند و نتیجه‌ی آن روی صفحه‌ی کامپیوتر نمایان می‌شود. همان‌لحظه سیستم به صدا در می‌آید تا به ما هشدار دهد که دست به کار شویم.
لوکاس دستگاه مجزایی شبیه به یک بی‌سیم دستی داشت. او گفت که آنا می‌تواند آن را با خودش توی حمام ببرد و آن را شب کنار تختش بذارد، این‌طوری از هشدارها غافل نمی‌ماند.
لوکاس آخرین سیم را به برق زد.
- تقریباً بیشتر کار انجام شده؛ اما فقط آزمایش می‌کنیم که کار می‌کنند و...
دستگاه به صدا درآمد، در یک چشم به‌هم‌زدن به تصویر در آمد و راهروی طبقه‌ی بالا را نشان داد. لوکاس برای لحظه‌ای به آن خیره شد و سپس اخمی کرد.
- نباید این‌طوری بشه؛ مگه این‌که حرکتی رو ثبت کرده باشه.
آنا چشم‌هایش را به صفحه دوخته بود، با دست‌هایش محکم لبه‌ی لباسش را گرفته و ل*ب‌هایش را به‌هم فشرده بود.
کامپیوتر دوباره به صدا درآمد. راهرو همچنان خالی بود.
- خیلی خب، معلومه که نقص فنی داره. ببینم می‌تونم بفهمم مشکل از کجاست.
لوکاس به‌سمت راه پله رفت.
بیپ!
دست به س*ی*نه شدم. چکمه‌های لوکاس روی پله‌ها کوبیده می‌شد و روی الوارهای فرسوده ضربه می‌زد. سپس در گوشه‌ی پایینی صفحه‌ی دوربین ظاهر شد. دستش را به‌سمت دوربین بالا آورد و دوربین به صدا درآمد. داد زدم:
- چیزی می‌بینی؟
در جواب فریاد زد:
- نه خبری از تار عنکبوت هست نه بیرون‌زدگی یا پرده‌‌ای که بتونه تکون بخوره. یه لحظه صبر کن.
به راهرو برگشت. دوربین را نگاه کرد و بازوهایش را تکان داد تا محدوده‌ی حسگر را بررسی کند. چیزی در گوشه‌ی بالایی صفحه تکان خورد. به‌جلو خم شدم و چشم‌هایم را ریز کردم. کادر دوربین نیمه‌ی پایینی درِ انتهای سالن را نشان می‌داد. جسمی خاکستری به داخل حرکت کرد. پرده‌ها؟ نه!
لوکاس تقریباً وسط راهرو بود؛ اما برنگشته بود. در به‌سمت داخل تکان خورد. جسم خاکستری دوباره حرکت کرد. دلم ریخت. این مطمئناً پرده نبود.
- لوکاس!
- چیه؟
همان‌طور که دنبال چیزی که حسگرها را از کار انداخته بود می‌گشت، اخمی صورتش را عبوس کرده بود. با شتاب بلند شدم، طوری که صندلی‌ام افتاد. زن رنگ پریده‌ای در راهرو قدم می زد. به‌سمت لوکاس پیش می‌آمد و زنجیر طویلی در دست‌های خاکستری‌اش گرفته بود.
- لوکاس پشت سرت!
برگشت.
- راجع‌به چی حرف...
نوری درخشان چشمانم را زد. وقتی چشم‌هایم را باز کردم. خانه کاملاً تاریک بود. صدای نفس کشیدنم به‌طور آزاردهنده‌ای در گوشم می‌پیچید. احساس کوری می‌کردم. با انگشتانم لبه‌ی میز را گرفتم.
- آنا!
- من این‌جام.
بیش از حد آرام به‌نظر می‌رسید.
- حرکت نکن.
به‌سمت پله‌ها برگشتم. پرده‌ها هم‌چنان از پریشب که از رائول مخفی شده بودیم، کشیده شده بودند و تقریباً هیچ نوری نمی‌توانست وارد خانه شود. با ساق پایم نرده‌ها را پیدا کردم و از آن‌جا کورمال‌کورمال به‌سمت پله‌ها حرکت کردم.
- لوکاس!
او در جواب فریاد زد:
- حتماً برق رو قطع کردم. صبر کن.
- لوکاس یه زن پشت سرت بود.
کلماتم با فریاد بلندی از دهانم خارج شد. نمی‌توانستم نفس بکشم. پایم روی پله لیز خورد و با صدای بلندی روی تخته چوب‌ها افتادم.
- لوکاس!
خانه‌ی مارویک ساکت بود. چهاردست و پا به‌جلو رفتم تا به راهرو برسم. هوا بوی ناخوشایندی داشت. بدتر از کیک سوخته شده بود‌. از بویش خفه شدم.
خانه بیش از حد تاریک بود. مشتاقانه با لمس‌کردن دنبال لوکاس می‌گشتم. چشم‌هایم کاملاً باز؛ اما کور بود و انگشتانم فقط هوای خنک را لمس می‌کردند.
- لوکاس!
دستانم را جلوتر به‌سمت تاریکی‌ها دراز کردم. انگشتانی سرد و مرطوب به‌دستم برخورد کردند. احساسم شبیه به هیچکدام از چیزهایی که قبلاً تجربه کرده بودم، نبود. پوستش به طور غیرطبیعی نرم و خیلی سرد بود. اول فکر کردم که دست‌هایم به یک جسد برخورد کرده. به نفس‌نفس افتادم و آن را پس زدم.
همهمه‌ای ناله‌وار راهرو را پر کرد. چراغ‌ها همان‌طور که یکی‌یکی وصل می‌شدند، سوسو می زدند. لوکاس، چندقدم دورتر از من‌، کنار دیوار کز کرده بود. چهره‌اش عرق کرده و کبود بود و با یک دستش پیشانی‌اش را گرفته بود.
وقتی برق‌ها وصل شدند، بوی ناخوشایند از بین رفته بود. دوباره توانستم نفس بکشم. چهار دست و پا به‌سمتش رفتم.
- خوبی؟
- چی...
چشم‌هایش از من به‌سمت راهروی پشت سرش حرکت کردند. آستینش را بالا زد. بالای بازویش سه خراشیدگی قرمز، مثل چنگ ناخن دیدم. به آن‌ها خیره شد. برآمدگی گلویش همان‌طور که اب دهانش را قورت می داد، بالا و پایین رفت.
- تو این کار رو کردی؟
- نه، یه نفر پشت سرت بود.
نگرانی در چهره‌اش موج می زد. با عجله و ناامیدانه سعی کردم او را متقاعد کنم.
- یه زن بود، آنا هم اون رو دید. ازش بپرس.
همان لحظه که ردیاب حرکتی دوباره به کار افتاد، از طبقه‌ی پایین صدای هشدار آمد. من و لوکاس لحظه‌ای به همدیگر خیره شدیم؛ سپس لوکاس به حرف آمد، صدایش گرفته بود.
- نباید تنهاش بذاریم.
ایستادم و دستم را به‌سمتش دراز کردم؛ اما او دستم را نگرفت. خون شفافی روی زخم بازویش جمع شده بود؛ اما حداقل جاری نشده بود. بلند شد. به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد. من را پس زد تا به‌سمت نرده‌ها برود. التماس‌کنان گفتم:
_ از آنا بپرس؛ دروغ نمی‌گم.
دویدم تا به او برسم؛ اما یک راست به پشتش خوردم. او بالای پله‌ها خشکش زده بود. ما از آن‌جا، به راهرو تا اتاق غذاخوری مشرف بودیم. آنا صندلی‌اش را برگردانده بود تا به‌سمت راه پله باشد. نشسته بود. دست‌هایش را به‌طور مرتبی رو پاهایش گذاشته بود. سرش از روی کنجکاوی به سمتی کج شده بود تا ما را ببیند. موهای بلندش انگار در نور طلایی می‌درخشیدند و چشم‌هایش درشت‌تر و آبی‌تر از همیشه به‌نظر می رسید.
آن زن پشت صندلی ایستاده بود. انگشتان کشیده و لک‌دارش روی شانه‌ی آنا بود. به‌جلو متمایل شد. درحالی که تقریباً روی آنا خم شده بود، چشم‌های خاکستری‌اش از پشت موهای سیاه ماتش به ما خیره شد؛ سپس ناپدید شد.
___________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل چهاردهم»


از شدت هیجان و استرس، سراسیمه به‌سمت لوکاس برگشتم.
- دیدیش! دیدی؛ مگه نه؟ بگو که دیدیش!
ل*ب‌هایش کمی از هم باز مانده بود. با انگشتانش نرده را محکم می فشرد و بند انگشتانش از فشار سفید شده بود.
- آه، آه.
شانه‌اش را تکان دادم.
- لوکاس؟
طوری به من نگاه می‌کرد که انگار متوجه نشده بود که من آن‌جا بودم. چشم‌هایش وحشت‌زده و کاملا باز بودند؛ سپس تلو‌خوران از من فاصله گرفت. از پله‌های باقی‌مانده سکندری خورد و به نقاشی های آب‌رنگی کج و کوله‌ی ترسناک برخورد کرد. آنا با حوصله روی صندلی اش منتظر بود و ما را تماشا می‌کرد؛ اما لوکاس به‌سمتش نرفت، تلو‌خوران به سمت در ورودی رفت، آن را با شدت باز کرد و ناپدید شد.
- لوکاس!
در راهرو مردد شدم. بخشی از وجودم می‌خواست از آنا محافظت کند و نیمی دیگر می‌ترسید که نکند لوکاس سر به خیابان بگذارد و ماشین به او بزند. آنا لبخند کوچک و آرامی به من زد؛ بنابراین به دنبال پسرعمه‌ام به بیرون رفتم.
لوکاس انتهای حیاط ایستاده بود. خم شده بود، دست بر زانوانش گذاشته و در بوته‌های حیاطم بالا می‌آورد . دویدم تا به او برسم. با درماندگی، به آرامی روی شانه اش زدم.
- مشکلی نیست. خوب می‌شی.
نفسش بند آمد. صاف ایستاد و به حصار تکیه داد. چهره‌اش از عرق می درخشید.
- کجاش مشکلی نداره جو؟
تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که شانه‌هایم را بالا بیاندازم.
- اِم... واقعا متاسفم!
پشت دستش را روی دهانش کشید. برای لحظه‌ای کاری به جز نفس‌کشیدن و تکیه‌دادن به حصار چوبی نکرد؛ سپس سرش را برگرداند تا به من نگاه کند.
- لطفا بهم بگو که این یک شوخی بود. نور و آینه‌ها رو تنظیم کردید که لوکاس پیر شکاک رو بترسونید؟ برای همین بود که دوربین‌ها رو می‌خواستی که از واکنشم فیلم بگیری؟
لحنش نه متهمانه؛ بلکه عاجزانه بود. می‌خواست به هرچیزی که می‌توانست چنگ بزند تا به عقایدش، یا شاید به اعتقاد نداشتنش به ماوراطبیعی پایبند باشد.
نفس عمیقی کشیدم و پشتم را به حصار تکیه دادم. مراقب بودم به جایی که لوکاس بالا آورده بود، نزدیک نشوم.
- کاش می‌تونستم. واقعا متاسفم! اما این دوربین‌ها رو برای این می‌خواستم؛ چون چند هفته‌ست که این چیزها، از زمانی که آنا اومد، اتفاق میفته.
لوکاس برآمدگی بینی‌اش را فشرد و چشم‌هایش را محکم بست.
- باشه. من برنمی‌گردم اونجا و تو هم همین‌طور. اون چیز... به آنا ربط داره؟
- نمی دونم. فکر نمی‌کنم. فکر کنم مربوط به خونه‌ست.
- خیلی خب؛ پس به آنا زنگ بزن، بعد سه تایی از این‌جا می‌ریم.
- کجا؟ من نمی‌خوام مادرت رو ببینم.
- پس توی هتل می‌مونیم.
صاف ایستاد. وحشت در چشمانش جا خوش کرده بود و شانه‌هایش می‌لرزید؛ اما به نظر می رسید که دوباره داشت کنترلش را به‌دست می‌آورد.
- یه جایی خیلی دورتر از این‌جا.
- از پس هزینه‌اش برمیای؟ من که نمی‌تونم و آنا هم همین‌طور. منظورم اینه که نه برای طولانی مدت و اگه قرار باشه فردا برگردیم، هیچ دلیلی نداره که برای یه شب این‌جا رو ترک کنیم.
لوکاس شروع کرد به قدم‌زدن.
- آه! جو! لطفا حرف‌های عاقلانه نزن. گیج کنندن.
خندیدم و دوباره به آرامی به شانه اش زدم.
- واقعا مشکلی نیست. همون‌طور که گفتم، این اتفاقات مدتیه که میفته. چرا امشب خونه‌ی من نمی‌خوابی؟ رخت‌خوابت رو، روی مبل می‌ندازم.
هم‌چنان قدم می‌زد. بعد از هر دور قدم‌زدن، مکث می‌کرد تا به خانه نگاه کند. انگار که خانه جوابی برای گفتن داشت. داشتم نگران می‌شدم که گفت:
- خیلی خب.
- باشه؛ پس یه لحظه این‌جا بمون. می‌رم به آنا سر بزنم.
لوکاس را در ابتدای مسیر ورودی ترک کردم و به‌سمت در دویدم.
آنا در راهرو منتظرم ایستاده بود. قبل از این‌که نفسم بالا بیاید، گفت:
- حالش چطوره؟
- فکر کنم داره باهاش کنار میاد.
همان‌طور که نگاهی به خانه‌ی تاریک پشتش‌ می‌انداختم، دست‌هایم را روی بازوانم کشیدم.
- تو... دیدیش؟
آنا نگاهی از پس شانه‌هایش انداخت.
- نه؛ اما حسش کردم. مثل همون حس سرمایی که وقتی کسی وارد اتاق می‌شه، حس می‌کنی.
وقتی به‌سمتم برگشت، لبخندش کمرنگ نشده بود. حتی نیمی به اندازه‌ی من هم آشفته به‌نظر نمی‌رسید.
- لوکاس امشب خونه‌ی من می‌مونه، تو هم بیا. یکم غذای چینی سفارش می‌دیم و فیلمی یا چیزی نگاه می‌کنیم.
- ممنون جو، لطف داری؛ اما من امشب می‌خوام خونه بمونم.
نمی‌توانستم ناباوری را از چهره‌ام پاک کنم. خندید.
- مدتیه که اوضاع عجیب شده و حس می‌کنم که باید خونه بمونم. علاوه بر این یه‌سری عروسک جدید دارم که باید درست کنم. چندتا ایده‌ی بامزه دارم که می‌خوام امتحان‌شون کنم. چطوره که به جاش فردا هم‌دیگه رو ببینیم؟
دستم را پشتم تکان دادم. همان‌جایی که پسرعمه‌ام سرسختانه آن طرف محدوده‌ی مارویک منتظر بود.
- تمام دست لوکاس خراشیده شده و تو... مشکلی با این موضوع نداری؟
بالآخره لبخندش محو شد. دست‌هایش را درهم گره کرد.
- واقعا متأسفم! فکر کنم این احتمالا تصادفی بود. حتما لوکاس اون رو ترسونده بود یا همچین چیزی. هلن قبلا هیچ تمایلی به خشونت از خودش نشون نداده بود.
- از کجا معلوم که اشتباه نمی‌کنی؟ از کجا معلوم که روح خطرناکی نباشه؟ واقعا می‌خوای این خطر رو به جون بخری؟
لبخندش دوباره جان گرفت؛ اما لرزان بود.
- واقعا چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. یا باید توی این خونه بمونم، یا توی خوابگاه. پس، آره؛ مجبورم به هلن اعتماد کنم. می‌خوام باور کنم که اتفاقی که برای لوکاس افتاد یه اشتباه بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- خیلی خب.
شاید لبخند آنا می‌لرزید؛ اما چشمانش قاطع بود. می‌توانستم بگویم که به این راحتی‌ها نمی‌توانستم نظرش را عوض کنم. پس از در فاصله گرفتم.
- هنوز شماره‌ام رو داری؛ مگه نه؟
- آره. توی گوشیمه.
- هر مشکلی بود بهم زنگ بزن. منظورم اینه که هر چی که شد، دیر وقت یا کم‌ اهمیت بودنش مهم نیست؛ باشه؟
- ممنون جو.
تقریبا داشت در را می‌بست.
- خوب بخوابی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
قفل، با بسته‌شدن در، به صدا درآمد و من به نمای سنگی خانه خیره ماندم. خانه با تمام پنجره‌های بسته‌اش سکوت و کور به‌نظر می‌رسید. از مسیر ورودی، از کنار علف‌های پژمرده و شاخه‌های خشکیده‌ی بوته‌ها، پیش لوکاس برگشتم. در جواب حالت چهره‌اش، با درماندگی، دستانم را همراه با شانه‌ام بالا آوردم.
- نمیاد. تو اون خونه راحته؛ اما اگه مشکلی پیش بیاد، شماره‌ام رو داره.
لوکاس همان‌طور که به ساختمان زل زده بود، دستش را به چانه اش کشید.
- باشه، بیا بریم داخل. یه خانمی اون سمت جاده‌ست که داره ما رو نگاه می‌کنه و واقعا داره اعصابم رو خرد می‌کنه.
پنی به پنجره‌ی خانه اش چسبیده بود و نگاه خیره‌اش را به ما دوخته بود. همان‌طور که به‌سمت باغ خانه‌ام می‌رفتیم، برایش دست تکان دادم. او دستش را در جواب بالا برد؛ اما لبخندی نزد.
دوک در خانه منتظرم بود؛ اما همین که داخل شدم، خرخر کرد و از پله‌ها بالا پرید. قلبم از رفتنش شکست. حس کردم که یک هیولام. انگار که یک‌جورهایی به خانه‌ی مارویک آلوده شده بودم و هیچ‌وقت به حالت عادی برنمی‌گشتم.
همان‌طور که ژاکتم را آویزان می کردم، به صدایم کمی انرژی دادم:
- چی برات بیارم؟ چای؟
- قهوه، تا جایی که می‌تونی تلخ درست کن.
صدای لوکاس نیرو گرفته بود؛ اما همان‌طور که به دوردست خیره شده بود، گوشه‌ی شستش را می‌جوید. به آشپزخانه رفتم و او را با افکارش تنها گذاشتم.
دود از بین رفته بود. پس ‌پنجره‌ها را بستم و باتری‌ها را دوباره در آژیر آتش‌سوزی قرار دادم. بعد بقایای کیک سوخته‌ی افتضاحم را در سطل آشغال انداختم. همان‌طور که به ظرفشویی نگاه می‌کردم متوجه شدم که عروسک آنا به گوشه‌ای کج شده. صافش کردم و کتری را روی گ*از گذاشتم و شروع به تمیزکردن کثیف کاری‌ها کردم. قطرات خون تا حدودی خشک شده بودند و دقایقی طول کشید تا آن‌ها را از روی میز و زمین پاک کنم. وقتی قهوه ی لوکاس را بردم، دیدم که در هال نشسته و به خانه‌ی بغلی زل زده. فنجان را که کنارش گذاشتم، زیر ل*ب تشکر کرد؛ اما چشمانش را از خانه برنداشت.
- برای شام چی می‌خوای؟
- هر چی شد. فرقی نداره.
به این نتیجه رسیدم که روز، به اندازه پرماجرا بود که کمی ول‌خرجی را توجیه کند. پس با رستوران چینی حوالی تماس گرفتم و غذاهای مورد علاقه‌ام را سفارش دادم. زمان بستن رستوران نزدیک بود؛ اما صاحب رستوران راضی شد که غذا را در راه رفتن به خانه‌اش تحویل دهد و اطمینان داد که خیلی طول نمی‌کشد.
پس برای خودم یک فنجان چای درست کردم، به اتاق نشیمن برگشتم و کنار لوکاس نشستم. خطوط اطراف چشمانش و نگاه خیره‌ی هزار مایلی‌اش به من می‌گفت که او هنوز برای جمع‌کردن افکارش به زمان احتیاج دارد. پس گذاشتم در سکوت بنشیند.
می‌توانستیم نیمی از نمای جلویی خانه‌ی مارویک را از پنجره ببینیم. همان‌طور که آنا در ساختمان حرکت می‌کرد، شام دیر وقتش را آماده می‌کرد و سپس به نیمه پشتی خانه برمی‌گشت تا احتمالا روی عروسک‌هایش کار کند، چراغ‌ها روشن و دوباره خاموش می‌شدند. لوکاس همان‌طور که شستش را می‌جوید، ناپدیدشدن سایه‌ی آنا را تماشا کرد.
- چه‌قدر راجع‌به ارواح می‌دونی؟
اعتراف کردم:
- زیاد نمی‌دونم. بیشتر چیزهایی که می‌دونم شایعه‌ست.
داستان پنی، درباره هلن و ری و کابوسی که آن شب در خانه آنا دیده بودم را به‌طور خلاصه برایش تعریف کردم. دوباره سکوت کرد.
زنگ در به صدا در آمد و من از جا پریدم تا غذایمان را بگیرم.
وقتی در را باز کردم، مرد ِپشت در، اخم کرده بود. غذایم را تحویل داد، پول را گرفت و سپس سرش را به سمت خانه‌ی مارویک تکان داد.
- اون خونه چه مشکلی داره؟
- منظورتون چیه؟
نگاه عجیبی به من انداخت؛ سپس شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم. وقتی از کنارش رد شدم‌، حالم به‌هم خورد. نشت گ*از یا همچین چیزی داره؟
آب دهانم را قورت دادم.
- شاید. به صاحب خونه اطلاع می‌دم.
سر تکان داد و به سمت موتورش برگشت. در را بستم؛ اما او را از پشت پرده دیدم که قبل از این‌که در مسیر مخالف حرکت کند، یک دقیقه‌ی طولانی دیگر به خانه خیره شد.
________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل پانزدهم»

رخت‌خواب لوکاس را روی مبل پهن کردم. هنوز چندان حرف نمی‌زد؛ اما متوجه شدم هر وقت بیشتر از چند دقیقه اتاق را ترک می‌کردم، بی‌قرار می‌شد. پس رخت‌خوابم را روی مبل مقابلش پهن کردم.
وقتی از او پرسیدم که می خواهد تلوزیون ببیند یا نه، گفت که برایش اهمیتی ندارد. پس کانال‌ها را بالا پایین کردم. برنامه‌ی خوبی نداشت. تلوزیون را خاموش کردم، هر دو در سکوت نشستیم و خانه‌ی بغلی را تماشا کردیم. کمی بعد از نیمه شب، چراغ هال خانه‌ی مارویک روشن شد. منتظر سایه‌ای پشت پرده ها بودیم؛ اما چیزی ظاهر نشد. گفتم:
- چراغ‌ها تا فردا که آنا به طبقه‌ی بالا بره، خاموش نمی‌شن. می خوای یه اتاق دیگه بری؟
- نه. همین‌جا خوبه.
- خیلی خب.
دراز کشیدم و پتو ها را روی سرم کشیدم تا جلوی نور را بگیرم. لوکاس هم‌چنان نشسته بود. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا خوابش ببرد؛ فقط می‌دانم که یک ساعت بعد، وقتی‌که بالآخره خواب به چشمانم آمد، او همچنان هشیار بود.
صبح روز بعد، هنگامی که بیدار شدم، خانه‌ام از بوی قهوه پر شده بود. از مبل بلند شدم و تلوخوران به آشپزخانه رفتم. همان‌جایی که لوکاس درحال جویدن نان تست بود و یک فنجان قهوه در دستش گرفته بود که بعید می‌دانستم اولین فنجانش باشد. گفتم:
- صبح به‌خیر. راستی، این‌جا رو مثل خونه‌ی خودت بدون.
خودم را روی صندلی مقابلش انداختم. او آن صبح کاملا متفاوت به‌نظر می رسید. آن نگاه گیج مزخرف از چشمانش رفته بود و اشتیاقی در پس چهره‌اش بود. دوش گرفته بود و اصلاح هم کرده بود و چسب زخم‌هایی خراشیدگی‌های روی بازویش را می پوشاند. به‌جای این‌که به مشت آرامم واکنش نشان دهد، گفت:
- می خوام راجع‌به اون خونه بیشتر بدونم.
- اوه! باشه.
نان تست را در بشقابش انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ نوشید.
- می‌خوام با آنا حرف بزنم. می‌خوام فیلم‌ها رو ببینم. باید سر دربیارم.
سرم را خاراندم. امیدوار بودم این‌که آنا در طول شب تماس نگرفته بود، نشانه خوبی باشد.
- منظورم اینه که اگه آنا موافقت کنه، حتماً. اون الان سرش شلوغه.
لوکاس بیشتر روی صندلی قوز کرد.
- البته؛ اما این... هیچ‌وقت چنین چیزی ندیدم. تمام شب داشتم راجع‌بهش فکر می‌کردم. خیالاتی نشدم، شکاک نیستم؛ اما دیشب زنی رو دیدم که وجود نداشت و نمی‌تونم بفهممش؛ اما باید بفهمم.
هم‌چنان خواب‌آلود بودم و این منجر به کج‌خلقی نامعلومی شده بود.
- من می‌تونم توضیحش بدم. ارواح!
- آره همون‌طور که تمام مدت می‌گفتی و شاید این همون نتیجه‌ایه که باید قبولش کنم یا شاید هم راه حل دیگه‌‌ای باشه. این چیزیه که می خوام بفهمم.
قهوه اش را سر کشید و فنجان را با صدای محکمی روی میز گذاشت.
-‌ می‌خوای بیای؟
- چی؟ البته.
حتی از فکر این‌که مرا قال بگذارد، کمی آزرده‌خاطر شده بودم.
- عالیه، آماده شو. چراغ‌های طبقه‌ی پایین خونه‌‌ی مارویک یک ساعت و نیم پیش خاموش شده که این یعنی آنا احتمالا بیداره.
انرژی ناگهانی لوکاس تغییر خوبی بود؛ اما من هم‌چنان در حالی که لنگان‌لنگان به طبقه‌ی بالا می‌رفتم، غر می‌زدم. سریع‌ترین دوش ممکن را گرفتم و اولین لباس تمیزی که می‌توانستم پیدا کنم را پوشیدم؛ اما لوکاس را که در نیمه‌ی پله ها دیدم، با بی‌صبری پایش را روی زمین می‌کوبید.
آسمان ابری، باعث می شد که بیرون سردتر از آن چیزی که واقعاً بود، به‌نظر بیاید. از مسیر آشنای جلوی خانه‌ام، اطراف حصار، وارد مسیر خانه‌ی مارویک شدیم. نگاه کسی را از پشتم احساس کردم و می‌دانستم که پنی هم‌چنان روی صندلی پشت پنجره‌اش در کمین نشسته بود؛ اما این موضوع آزارم نداد. هرچیزی که او احتمالاً تصور می‌کرد با چیزی که ما درواقع تجربه کردیم‌، قابل مقایسه نبود.
وقتی آنا در را باز کرد، سر حال به‌نظر می‌رسید. تیشرتی کهنه با لکه‌های رنگ پوشیده بود؛ اما موهایش مرتب بود. حدس زدم که او نسبت به من کاملا شسته رفته‌تر به‌نظر می‌رسید. ما را به داخل دعوت کرد؛ اما در راهرو مکث کرد.
- لوکاس بابت دیشب متاسفم. امیدوارم خیلی نترسیده باشی.
لوکاس دستانش را پشتش درهم گره کرد.
- راستش برای همینه که این‌جام. می خوام بفهمم توی این خونه چه اتفاقی داره میفته. امکانش هست که یه نگاهی به سیستم امنیتی بندازم؟
آنا شانه‌ای بالا انداخت.
- البته. چیزی واسه نوشیدن براتون بیارم؟
- اگه قهوه داری، عالی می‌شه. ممنون.
چشم‌هایم را به‌سمتش باریک کردم. چرا هیچ‌وقت با من این‌قدر با ادب رفتار نمی‌کرد؟!
لوکاس مستقیم به‌سمت کامپیوتر در سالن غذاخوری رفت. دنبالش رفتم و او را دیدم که لحظه ای با سیم‌ها و کلید‌ها ور رفت؛ سپس عقب ایستاد و دستش را در موهایش فرو کرد.
- اون‌ها از برق کشیده شدن!
- آره. شرمنده‌ام. کار من بود.
آنا در‌حالی که دو فنجان در دست داشت، پشت سرمان ظاهر شد.
- صداش قطع نمی‌شد؛ برای همین خاموشش کردم. واقعا متاسفم.
- هوم.
چشم های لوکاس برای لحظه ای روی آنا خیره شد سپس اطراف اتاق را نگاه کرد. به این فکر می‌کردم که او هم مثل من دنبال زنی مو مشکی می‌گشت؟
- اشکالی نداره که دوباره وصل‌شون کنم؟
- حتماً. مشکلی نیست که شما رو تنها بذارم؟ یه‌سری کار طبقه بالا دارم که باید انجامشون بدم.
- برو انجامشون بده. ممکنه یکم این‌جا باشم.
لوکاس روی میز نشست و سیم را به برق زد. تقریباً بلافاصله کامپیوتر به صدا درآمد و فیلم طبقه‌ی بالا به تصویر درآمد. هردو به راهروی خالی نگاه کردیم و در تاریکی ها دنبال هرجور جنبشی گشتیم. سپس با هشدار دوباره‌ی کامپیوتر از جا پریدیم. آنا در پایین صفحه ظاهر شد که به‌سمت اتاق انتهای راهرو می‌رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
می خواستم صدایش بزنم و به او بگویم به اتاق آبی که هلن در آن‌جا کمین کرده بود، نرود؛ اما او همان تصویری را که من دیدم را دیده بود و دقیقا می‌دانست چه چیزی آن‌جا جا خوش کرده و این او را نترساند. صفحه ی نمایش، بعد از سی ثانیه، بدون حرکت‌، خاموش ماند. بعد صدای زنگ دیگری آمد و دوربین درِ پشتی روشن شد. دوباره من و لوکاس دنبال جنبش گشتیم و هیچ نتیجه ای دستگیرمان نشد. یک زنگ دیگر و ما دوباره به تصویر سالن طبقه ی بالا برگشتیم. روی صندلی کنار لوکاس نشستم. برای چهار ساعت صفحه را نگاه کردیم. هر چهار دوربین خانه، با بیشترین فعالیت در راهروی طبقه بالا، چندین بار روشن شدند.
وقتی ظهر فرا رسید، گردنم خشک شده و چشمانم درد گرفته بود. می‌دانستم که قرار نبود چیزی در دوربین ها ببینیم. به‌نظر می رسید لوکاس هم همین فکر را داشت چون بدنش را کش و قوسی داد و ایستاد.
- میرم شهر ناهار بگیرم. آنا چی دوست داره؟
- راستش نمی دونم.
- پس چند تا غذای مختلف می گیرم. بیست دقیقه‌ی دیگه می‌بینمت.
درحالی که لوکاس می‌رفت، کنار دوربین ماندم. دوربین راهرو و ایوان جلویی، همان‌طور که از کنارشان رد می شد، به صدا درآمدند؛ سپس صدای دیگری از سالن طبقه ی بالا آمد. نفسم را با صدا بیرون دادم. شاید واقعا مشکل از دوربین ها بود و تسخیر شده بودن خانه یک تصادف بود.
صدای نت ملایمی از اتاق پیانو آمد. درحالی که نفسم را حبس کرده بودم، به‌سمت صدا برگشتم و به دنبال نت بعدی ایستادم. ملودی ناخوشایند و غمناک نواخته شده که با شدت از نتی به نت دیگر می‌پرید، مرا مانند قلابی نامرئی به خود جذب می‌کرد.
به‌سمت اتاق حرکت کردم. در تقریباً بسته بود. تنها باریکه‌ای نور، از شکاف در بیرون می‌آمد. اگر حرکت می‌کردم تا زاویه‌ی مناسبی پیدا کنم، می‌توانستم قسم بخورم که جنبشی در اتاق می دیدم.
پیراهن آبی رنگ و رو رفته، موهای مشکی و پوستی رنگ پریده، همان‌طور که کلید های پیانو را به صدا در می آورد، با ریتم آهنگ حرکت می کرد. در را باز کردم، روح رفته بود. نت غمناک و نهایی آهنگ، مانند زمزمه‌ای در اتاق پیچید.
- هلن!
در چهارچوب در مکث کردم. نمی دانستم چه کار کنم یا چه چیزی بگویم. فقط می‌خواستم با روح ارتباط برقرار کنم.
- هلن! متاسفم که آهنگت رو قطع کردم.
بادی خنک پشت گردنم وزید. دستم را پشت گردنم فشاردادم و به‌سمتش برگشتم. اتاق به‌طرز غیرعادی ساکت بود. دایره‌وار چرخیدم. پرده‌های بلند، نقاشی‌ها و آینه‌ای که آن گوشه آویزان بود، را وارسی کردم.
صدای تق‌تق آرامی باعث شد برگردم. شبیه صدای کفش زنی روی زمین سخت چوبی بود. نگاه کسی را روی خودم حس کردم. موی تنم سیخ شده بود و قلبم از تپش ایستاد. آینه‌ی قاب طلایی بزرگی، روی دیوار پشت سرم آویزان بود و هلن از گوشه ی بخار گرفته‌ی آینه به من زل زده بود.
دهانم آن‌قدر خشک بود که نمی‌توانستم صدایی از خودم دربیاورم. به روح خیره شدم و او هم به من خیره شد. چشمانش، پشت موهای سیاه آشفته‌اش، سرد و خشمگین بودند. ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش برای گفتن کلمه ای از هم باز شدند:
- برو!
در ورودی محکم بسته شد و روح رفته بود. نفس‌نفس زدم. کفش‌های سنگین لوکاس از راهرو به سمت سالن غذاخوری کوبیده می‌شد.
- جو!
- اون، این‌جا بود.
از اتاق موسیقی بیرون رفتم. چشمانم هم‌چنان به آینه خیره بود. به در باز اشاره کردم:
_ هلن این‌جا بود. پیانو می‌زد.
لوکاس روی لبه ی میز نشست. می‌توانستم آشوبی درونی را در چشم‌هایش ببینم. بخش منطقی ذهنش سعی در پس‌زدن داستانم داشت و بخش غیر‌منطقی‌اش سعی داشت آن را بپذیرد. به آرامی گفت:
- باشه. متوجه شدی چه آهنگی بود؟
- نه؛ فقط این‌که آهنگ غمگینی بود. یه چیزی بین لالایی و نوحه. این همون آهنگیه که تو خوابم شنیدم.
بازوانم را دور تن لرزانم پیچیدم.
- بعد وقتی که وارد اتاق شدم‌، تو آینه ظاهر شد و گفت از این‌جا برو.
- چرا ازت می‌خواست بری؟
هر دو به‌سمت صدای آنا برگشتیم. او بالای پله ها ایستاده و دستش را روی نرده گذاشته بود. چشمان آبی‌اش گشاد شدند.
- کاری کردی که ناراحتش کنه؟
- نه، فکر نمی کنم.
آنا ل*بش را جوید. برای لحظه‌ای کسی حرفی نزد؛ سپس لوکاس سکوت را شکست:
- ناهار اوردم. چطوه بیرون بخوریمش؟
پشت حیاط، برخلاف علف‌های خشکیده و پشته‌ی خاک هم‌چنان تازه‌‌ی گوشه‌ی پشتی، وقفه‌ی خوبی از محیط خفه‌ی خانه بود. لوکاس سالاد، ساندویچ، چیپس تند و میوه‌ی تازه آورده بود. آن‌ها را مقابل پله‌ی پشتی چید و ما از خودمان پذیرایی کردیم.
برخلاف انتظارم، آنا و لوکاس سر صحبت را باز کردند. لوکاس می‌خواست راجع‌به تجربیات آنا در خانه بداند و آنا از تعریف کردنشان خوش‌حال به‌نظر می‌رسید. من برایم اهمیتی نداشت. از این‌که به فکر فرو بروم، خوش‌حال بودم.
انگشتم درد می‌کرد. گوشه‌ی چسب زخم را کندم. درآوردنش فقط دردم را بیشتر می‌کرد؛ اما از این‌که نبینم چه شکلی است متنفر بودم. از کجا معلوم که خرده چوب هنوز آن‌جا نباشد؟
- جو!
لوکاس با زدن به شانه‌ام، رشته‌ی افکارم را از هم گسست.
- جو! شنیدیش؟
- ببخشید؛ چی؟
- من و آنا توی این فکریم که احضارگر روح خبر کنیم.
به او خیره شدم. این که لوکاس شکاک می‌خواست احضارگر خبر کند، تقریباً خنده‌دار بود و شک داشتم که دارد شوخی می‌کند یا نه؛ اما آنا آن سمتش نشسته بود، لبخند می‌زد و سر تکان می داد. ظاهرا دیگر از پسر عموی کنایه‌گو و قد درازم نمی‌ترسید.
- فکر خوبیه.
دستم را تمیز کردم.
- کسی رو سراغ دارید؟
خندید.
- یه جورایی؛ اما می‌گردم ببینم می‌تونم یه آدم محلی پیدا کنم. شاید اون‌ها بتونن یکمی بیشتر راجع‌به چیزی که باهاش سروکار داریم بگن.
به آرامی سر تکان دادم. منطقی بود. شاید آدمی با تجربه می‌توانست هلن مارویک را نابود یا حداقل آرام کند.

_______________________________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل شانزدهم»


هر سه دور کامپیوتر جمع شدیم تا دنبال احضارگر روح بگردیم. لوکاس، خودبه‌خود، هرکسی که به نظر می‌آمد این کار را برای سرگرمی انجام می‌دهد یا مطابق خواستش کار را جدی نمی‌گرفت، رد می‌کرد که این گزینه‌هایمان تا حد نسبتاً زیادی محدود می‌کرد. معلوم شد که افراد کمی جلسه‌ی احضار روح را به عنوان شغل تمام وقت انجام می‌دهند.
بالآخره به مرد مسنی به نام «هنری لابز¹» اکتفا کردیم. او چند شهر دورتر زندگی می‌کرد؛ اما مایل به سفر بود. آنا در ابتدا مخالف دعوت یک مرد به خانه‌اش بود؛ اما هنری، عکسی در سایتش داشت. موهای خاکستری درهم و ژولیده‌اش و ژاکت نسبتا بلندش‌، حس یک پدربزرگ دلسوز را به او القا می‌کرد و این آنا را آرام کرد. او موافقت کرد تا وقتی که من و لوکاس آن‌جا بودیم، او برای دیدن بیاید. ما هم نمی‌خواستیم او را تنها بگذاریم. نزدیک‌ترین زمان ملاقات هنری، دو روز بعد، دوشنبه بود. پس به یک آخر هفته انتظار، راضی شدیم. لوکاس به‌جای این‌که به خانه برود، پیش من ماند. برایم مهم نبود. مهمان‌داشتن را دوست داشتم؛ چون که مهمان زیادی برایم نمی‌آمد، لوکاس بیش از نیمی از وقتش را در خانه‌ی مارویک گذراند. می‌گفت که دوربین‌ها را نگاه می‌کند؛ اما چند بار از خانه‌ی بغلی، صدای خنده شنیدم. یک بار وقتی لباس‌هایم را آویزان می کردم، لوکاس و آنا را دیدم که در حیاط پشتی قدم می‌زدند. سرهایش همان‌طور که حرف می‌زدند، به‌سمت هم متمایل شده بود. اگر زمین، بی رنگ و رو و گیاهانش خشکیده نبودند، منظره‌ی تماشایی می شد. هر روز چند ساعتی را با آنا و یا با لوکاس در خانه‌ی مارویک می‌گذراندم و بقیه‌ی وقتم را با آشپزی پر می‌کردم. این تنها چیزی بود که ذهنم را آرام می‌کرد. مخصوصاً به دستورالعمل‌هایی که با آن‌ها آشنا بودم عمل می‌کردم و سعی می‌کردم دیگر خ*را*ب کاری نکنم.
به نظر می‌رسید فرا رسیدن دوشنبه تا ابد طول می‌کشید. هنری قرار نبود تا غروب بیاید؛ اما من و لوکاس، هر دو، زودتر به خانه‌ی مارویک رفتیم. درحالی که من و آنا برای ناهار کمی ساندویچ آماده می‌کردیم، لوکاس به سالن غذاخوری رفت تا دوربین‌ها را بررسی کند. پرسیدم:
- هیجان‌زده‌ای؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- بیشتر مضطربم. اگه اوضاع رو بدتر کنه چی؟
پوزخندی زدم.
- اگه پولش رو می‌خواد، به نفعشه این کار رو نکنه.
آنا خندید. حالش خوب به نظر می‌رسید و فکر کنم می‌توانستم حدس بزنم چرا.
- عروسک‌ها چطور پیش می رن؟
- عالی! دیشب این سری جدید رو تموم کردم. واقعاً بامزه‌ان. چند مدل جدید رو امتحان کردم. فکر کنم مردم خوششون بیاد.
ل*بش را گ*از گرفت.
_ می تونم یه سوال احمقانه‌ ازت بپرسم؟
- از سوال‌های من که نمی‌تونه احمقانه‌تر باشه. بپرس.
- لوکاس از عروسک خوشش میاد؟ منظورم اینه که اگه یه عروسک بهش بدم، فکر می‌کنه که آدم عجیبی‌ام؟
چشم‌هایم را به سمت آنا باریک کردم.
- خیلی باهاش صمیمی شدی؛ مگه نه؟
رنگ صورتی روشنی، بر گوش‌ها و گونه‌هایش نشست. به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد.
- نه، منظورم اینه که اون تمام وقتش رو گذاشته. می‌خواستم به عنوان تشکر چیزی بهش بدم؛ اما واقعا جز عروسک‌ها چیزی ندارم.
با آرنجم به او سلقمه‌ای زدم.
- از اون آدما نیست که از عروسک خوشش بیاد؛ اما شرط می‌بندم اگه از طرف تو باشه، حتماً خوشش میاد.
لوکاس به چهارچوب درِ آشپزخانه کوبید:
- هی!
آنا یکه خورد و با چهره‌ای سرخ‌تر برگشت. ساندویچ را در دیسی که آماده کرده بودیم چیدم و با پارچه‌ای دست‌هایم را پاک کردم.
- چه‌خبر؟
- یکی از دوربین‌ها شکسته. دیشب چیزی نشنیدی آنا؟
چشم‌های آنا گرد شدند.
- نه؛ اما شب‌ها صداشون رو قطع می‌کنم وگرنه مدام صدا می‌دن. واقعا شرمنده‌ام. کدومشون شکسته؟
- همون که تو ایوون بود. به نظر میاد که یکی به سمتش سنگ پرت کرده.
من و آنا نگاهی به هم‌دیگر انداختیم. سریع از کنار لوکاس رد شدیم و به‌سمت جلوی خانه رفتیم تا آسیب وارد شده را بررسی کنیم. دوربین هم‌چنان با یک پایه‌ی فلزی به دیوار وصل بود؛ اما لنز جلویی‌اش خرد شده بود. نگاهی به ایوان انداختم و سنگ تیز و بزرگی را کنار پله‌ها پیدا کردم.
- چی فکر می‌کنی؟ کار آدم بود؟
لوکاس دست به س*ی*نه شد و شانه‌هایش را با بی‌اعتنایی بالا انداخت.
- شرط می‌بندم دیروز بعد ازظهر سالم بود.
- من زیاد خیابان رو نگاه نمی‌کنم.
آنا نگاه عاجزانه‌ای به من انداخت.
- تو اخیرا ماشین رائول رو ندیدی؟
- نه، من هم زیاد به خیابون نگاه نمی‌کردم.
دستانم را در موهایم فرو کردم.
- پنی، اون سمت خیابون، بعضی وقت‌ها شب‌ها پشت پنجره می‌شینه. شما این‌جا بمونید و منتظر احضارگر روح باشین. من سریع می‌رم ازش می‌پرسم.

______________________________
1_ Henry Lobbs
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
درحالی که به‌سرعت به آن سمت خیابان می‌رفتم، آنا و لوکاس به داخل برگشتند. برخلاف ملاقات قبلی، پنی، در را با اولین ضربه‌ام باز نکرد. مجبور شدم حدود یک دقیقه با مشتم به در بکوبم تا این‌که صدای قدم‌هایش را در راهرو شنیدم. در را فقط به اندازه‌ی یک شکاف باز کرد. مجبور شدم کنار دیوار خانه تکیه بدهم تا یک چشمی که مرا از شکاف در تماشا می‌کرد، ببینم.
- سلام پنی. بد موقع‌ست؟
- آره. ترجیح می‌دم امروز صحبت نکنم.
لحنش خشک بود.
- اوه!
از تعجب لحظه‌ای ساکت شدم. هیچ وقت ندیده بودم که پنی فرصت خبرچینی را رد کند.
- ببخشید. فقط یه سوال دارم. جدیداً یه ماشین قرمز دودر، تو این خیابون ندیدی؟ مخصوصاً دیشب؟
- نه.
داشت در را می‌بست. دستم را دراز کردم تا در را به رویم نبندد، صدایم را پایین آوردم:
- پنی چیزی شده؟ کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟
- نه.
هم‌چنان سرد بود؛ اما لحن خشک‌اش کمی کمتر شده بود. مکث کرد.
- مشکل از تو نیست، از خونه‌ست. یه چیزی راجع به اون خونه درست نیست. دیگه نگاهش نمی‌کنم و به تو هم پیشنهاد می‌کنم ازش دوری کنی.
- من...
به پشتم نگاهی انداختم. خانه‌ی مارویک نسبت به معمول ناخوشایند نبود. دیوارهای سنگی پوشیده از درخت مو، پنجره‌های مات، پرده‌های کشیده و سقف سفالی ناهموارش ترسناک بودند؛ اما آنها بیشتر مرا به خود جذب می‌کردند تا از خود برانند.
- چه مشکلی داره؟
چشمان ریز پنی، صورتم را برانداز کرد. به‌نظر می‌رسید تمایلی به جواب دادن نداشت.
_ نمی دونم؛ اما می‌تونم بهت‌ بگم که نمی‌خوام قاطی این ماجرا بشم. جو، تو دختر باهوشی هستی. قبل از این‌که اون خونه گرفتارت کنه، ازش فاصله بگیر.
لحظه‌ای مکث کرد؛ سپس اضافه کرد:
- ماشین دودری ندیدم؛ اما این دلیل نمی‌شه. چند روزی می‌شه که به خیابون نگاه نکردم. خداحافظ.
با محکم بسته‌شدن در، قدم به عقب گذاشتم. سعی کردم حرف‌های پنی را به خودم نگیرم؛ اما آن‌ها هم‌چنان آزاردهنده بودند. بعد از آنا، پنی نزدیک‌ترین کسی بود که من به عنوان یک دوست در این خیابان داشتم.
حالا هیچ راه برگشتی نبود. همان‌طور که از خیابان رد می‌شدم به فکر فرو رفتم و پا در چمن‌های خشکیده گذاشتم. تا الان هم خیلی زیاده روی کرده بودم. نمی‌توانستم مثل پنی، آنا و خانه‌اش را نادیده بگیرم. نمی‌توانستم تظاهر کنم که آن‌ها وجود ندارند. لوکاس در ایوان بود و دوربین را از پایه‌اش جدا می کرد.
- موفق شدی؟
- نه، خیابون رو نگاه نکرده بود.
ابرویش را بالا برد.
- مگه خبرچین شهر یا همچین چیزی نبود؟ مریض شده بود؟
- یه‌جورایی.
نمی‌خواستم وارد جزئیات شوم و لوکاس هم اصراری نکرد. درحالی که به آشپزخانه می‌رفتم او به پیچ‌ومهره‌کردن ادامه داد. نجوای زمزمه مانند آرامی در خانه پیچید. همین که صدا را شناختم در هال ایستادم. همان لالایی موزون غمناکی بود که مدام مرا تسخیر می‌کرد. آنا با سینی ساندویچ در دستش، در حالی که آهنگ را زمزمه می‌کرد، از آشپزخانه بیرون آمد. بیشتر برای این‌که از زمزمه‌کردن دست بردارد، پرسیدم:
- تموم شد؟
- آره، تمیزکاری هم کردم؛ پس می‌تونیم با خیال راحت منتظر احضارگر بمونیم.
ساندویچ‌ها را به سالن غذاخوری برد و سینی را کنار تجهیزات کنترل گذاشت. همگی از هشدار‌های بی‌وقفه خسته شده بودیم و روز قبل دستگاه را خاموش کردیم؛ اما صفحه هم‌چنان عوض می‌شد و بین راهروی طبقه‌ی بالا، هال و پشت حیاط در حرکت بود. ایستادم و به صفحه زل زدم. منظره‌ی پشت حیاط تغییر کرده بود. چیز بلندی از درخت پشتی آویزان شده بود. به‌جلو خم شدم. سعی کردم از میان تصویر درهم، شکلش را تشخیص دهم؛ اما تصویر به راهروی طبقه‌ی بالا تغییر کرد. آنا پرسید:
- این چیه؟
دستم را به نشانه‌ی صبر کن بالا بردم. صفحه لحظه‌ای در هال ثابت ماند؛ سپس به پشت حیاط برگشت. سایه‌ای که از درخت آویزان بود به آرامی چرخید.
- یه چیزی تو حیاطه!
از صفحه رو برگرداندنم و در خانه دویدم. آنا به‌دنبالم آمد. سریع در پشتی را باز کردم. قلبم می‌کوبید. به درخت بالای قبر حیوانات خیره شدم. چیزی آنجا نبود. بغض گلویم را قورت دادم و با احتیاط پا در باغ گذاشتم. دقیقا می‌توانستم جایی که آن سایه آویزان شده بود را تصور کنم. به درخت نزدیک شدم. کف دستم عرق کرده بود و پوستم مورمور شده بود. به درخت خیره شدم. طناب سوخته در چوب تیره مدفون شده بود. خطی در پو*ست درخت به جا گذاشته بود و آن را خراشیده و ناهموار می‌کردند. روی نوک پایم ایستادم تا لمسشان کنم. سرد بودند، حتی سردتر از باد زمستانی.
- جو!
آنا، داخل چهارچوب در پشتی خانه ایستاده بود، به آن تکیه داده و ابروهایش را از نگرانی درهم کرده بود.
- می‌شنوم که لوکاس با کسی حرف می‌زنه، فکر کنم احضارگر اومده.
برای لحظه‌ای به انگشتانم اجازه دادم که بر چوب خراشیده جاخوش کنند. سپس عقب کشیدم. همان‌طور که به خانه‌ی مارویک برمی‌گشتم، نمی‌توانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم.

____________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل هفدهم»


وقتی با هنری لابز دست دادم، به این نتیجه رسیدم که انتخاب خوبی کردیم. او کاملا سر وقت رسیده بود. لباس رسمی پوشیده و با خودش کیف دستی آورده بود که مورد تایید لوکاس بود؛ اما قدش کوتاه بود و تپق می‌زد. آن مرد بی آزارتر از هر انسانی بود و این به آنا کمک می‌کرد. نسبت به کارش هم مشتاق به نظر می‌رسید که این نشانه‌ی خوبی بود. قبل از شروع کار، از ما خواست راجع‌به تجربیاتمان صحبت کنیم.
دور گوشه‌ای از میز شام که عاری از تجهیزات کامپیوتری بود جمع شدیم. هنری یک دفترچه یادداشت وخودکار درآورد. قاب ضخیم عینکش را روی بینی‌اش بالا کشید و گفت:
- لطفا فکر نکنین که حرف هاتون رو باور نمی‌کنم؛ اما اکثر اوقات به نظر می‌رسه که حوادث غیرطبیعی دلایلی کاملا طبیعی دارن. سعی می‌کنم اول اون‌ها رو در نظر نگیرم که وقتتون رو تلف نکنم.
لوکاس دستش را بلند کرد.
- من هیچ وقت به این جور چیزها اعتقادی نداشتم؛ اما بعد با چشم‌های خودم دیدمش. خوشحال می‌شم اگه توضیح دیگه‌ای براش پیدا کنین؛ اما فکر نمی‌کنم که بتونین.
- نه خب؛ ولی حداقل تلاش می‌کنیم.
هنری کاغذهایش را جا به جا کرد.
- از اول شروع می‌کنیم. هر چیزی که یادتون میاد رو برام تعریف کنین.
همان‌طور که به ترتیب خاطراتمان در خانه را تعریف می‌کردیم، هنری به سرعت یادداشت می‌کرد. وقتی گفتیم زنی در دوربین‌ها دیدیم، خیلی مشتاق شد.
- تونستید ضبطش کنین؟
لوکاس سرش را به‌سمت صفحه تکان داد.
_ متاسفانه نه. توی اولین برخورد، دستگاه ضبط رو فعال نکرده بودم. بعد به‌محض این‌که به کار افتاد، حرکت مداوم دکمه‌ها، کل حافظه‌ی اون رو ظرف یه ساعت سوزوند.
- حیف شد. لطفا ادامه بده.
من احساس بدی را که وقتی پا در عمارت گذاشتم، حس کرده بودم، طوری که گربه‌هایم از خانه دوری می‌کردند و این‌که چطور مشتری‌ها راجع‌به فضایش نظر می‌دادند، را تعریف کردم.
هنری از شنیدن این‌که پیک موتوری به نشتی گ*از اشاره کرده بود، مشتاق به نظر می‌رسید.
- این دلیل غیرممکنی نیست. نشتی گ*از می‌تونه بدون اینکه ساکنان خونه متوجه بشن، باعث توهم و احساس جنون بشه. من یه دستگاه اوردم. اتاق‌ها رو بررسی می‌کنم ببینم چیزی پیدا می‌کنم یا نه.
آنا تا جایی که می‌توانست، با فاصله از هنری نشسته بود. به جلو خم شد تا سوالش را بپرسد.
- و آه! اگه روح باشه چطور؟ بعد چی‌کار کنیم؟
- به شما بستگی داره خانم. سعی می‌کنم با روح ارتباط برقرار کنم تا قصد و نیتش رو بفهمیم. اکثر اوقات می‌شه روح رو از بین برد یا با چند روش ساده اون رو متقاعد به رفتن کرد؛ اما اگه به این نتیجه رسیدیم که روح شروری نیست، شاید بهش اجازه بدی که هم‌چنان تو خونه‌ات زندگی کنه.
یاد نگاه خیره‌ی مرگباری که هلن در آینه به من انداخته بود افتادم. آنا معتقد بود که روح بی‌آزاری است و من هم به‌شدت می‌خواستم که حق با او باشد؛ اما باورش برایم سخت بود.
- اول باید این‌جا رو بگردیم، ببینم چه چیزی متوجه می‌شم، بعد از چند عامل طبیعی صرف‌نظر می‌کنم.
هنری قفل کیفش را باز کرد. چند دستگاه کوچک آورده بود و دوتا از آن‌ها را برداشت.
- این یه نشانگر گازه.
اولی را بالا نگه داشت.
- و این امواج با فرکانس پایین، مثل گ*از رو ضبط می‌کنه. بعضی وقت‌ها فرکانس پایین می‌تونه گول‌مون بزند. می‌شه یه‌ سری به این اطراف بزنم؟
کل خانه را به او نشان دادیم. او در هر اتاقی مکث می‌کرد تا عدد دستگاه را بخواند و آن را یادداشت کند.
- تا این‌جا که از نشانگر واکنشی دریافت نکردیم که نشونه‌ی خوبیه. شما که نمی‌خواین تو خونه‌ای که نشتی گ*از داره زندگی کنین.
به‌سمت اتاق‌های طبقه‌ی پایین رفتیم؛ سپس مسیرمان را به سمت راه پله‌های نالان کج کردیم. هنری در پاگرد ایستاد و از ته گلویش آرام زمزمه کرد. لوکاس پرسید:
- چی شده؟
هنری دستی به گ*ردنش کشید.
- آه! کاملا مطمئن نیستم. یه لحظه اجازه بده.
همان‌طور که در راهرو حرکت می‌کرد، سرعتش کم شد.
در چند اتاق اول، دستگاه را جلوتر از خودش نگه داشت؛ اما همان‌طور که جلوتر می‌رفت، کم.کم آن را پایین آورد.می‌دانستم چه چیزی توجهش را جلب کرده بود؛ حتی قبل از آن که به آن برسد. هنری با دستش درِ انتهای سالن را هل داد و داخل اتاق آبی رفت. به اطراف خیره شد. چشمانش تهی و فکش سست شد. آنا به من نزدیک‌تر شد. برای آرام‌کردنش دستانم را دور شانه‌اش گذاشتم.
- اون این‌جا بود...
صدای هنری لحن عجیبی پیدا کرده بود. دستانش را دراز کرد و انگشتان لرزانش را به‌سمت دیوار گرفت.
- این‌جا همون‌جاییه که ری زنجیرش کرد. داخل دیوار پیچ‌شون کرد. کلی طول کشید تا درشون بیاره.
مضطرب شدم. به کاغذ دیواری پوسته پوسته‌ی آبی، همان جایی که هنری اشاره کرده بود، نگاه انداختم. دو سوراخ کوچک سیاه، درون کاغذ دیواری نزدیک به زمین بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- نمی‌خواست ری چیزی به دست بیاره...
نفس‌های هنری شدت گرفت. رویش را از دیوار برگرداند و به پنجره نگاه کرد.
- یه چیز با ارزش. چیزی که عاشقش بود و ری نابودش می‌کرد؛ پس پرید. بهتر بود خودش رو نابود کنه تا چیزی که عاشقش بود رو بهش بده.
هنری به‌سمتمان برگشت. رنگ از چهره‌اش پریده و خیس عرق بود. وقتی حرف می‌زد، صدایش خش‌دار و لرزان بود.
- باید از این اتاق بیرون برم.
- باشه.
لوکاس شانه‌ی هنری را گرفت و او را به‌سمت در هدایت کرد. من و آنا کنار رفتیم تا راه را برایش باز کنیم. پشتمان را به چوب قرمز تیره چسباندیم تا در آن فضای تنگ جایی باز کنیم. قبل از این‌که آن مرد را تا طبقه‌ی پایین دنبال کنیم، نگاهی به هم انداختیم. پس ری هلن را زندانی کرد و او هم به زندگی خودش پایان داد. پس آن چیز با ارزشی که هنری راجبش حرف می‌زد چه بود؟ سلامت روانش؟ شاید آزادیش؟
در انتهای راهرو مکث کردم. نگاه کسی را پشت سرم حس کردم. وقتی به‌سمت اتاق آبی چرخیدم، همان لحظه در ناله‌کنان بسته شد. لوکاس هنری را از طبقه‌ی پایین به آشپزخانه برد. مرد پیر در حالی که روی ظرفشویی خم شده بود، به‌سختی نفس می‌کشید و به صورتش آب می‌پاشید. چند دقیقه طول کشید تا به‌سمتمان برگردد؛ اما وقتی برگشت، کمی رنگ به صورتش آمده بود.
- بابت این موضوع متاسفم.
عینکش را با پارچه‌ی کوچکی که از جیبش درآورده بود، پاک کرد. لبخندش بی‌رمق بود.
- اکثر اوقات این‌طور تحت تاثیر قرار نمی‌گیرم. مادربزرگم توی این جور کارها بهتر بود. بعضی وقت‌ها می‌تونست با قدم زدن تو یک اتاق فوراً متوجه بشه که چه اتفاقی اون‌جا افتاده. برای من بعضی وقت‌ها ناگهان به سراغم میان و به‌سرعت به ذهنم خطور می‌کنن.
گفتم:
- این حتماً باید هلن باشه. پریدن از اون پنجره باعث مرگش شد. همسرش اون رو پشت حیاط دفن کرد؛ اما چند ماه بعد خودش رو حلق آویز کرد. بعضی‌ها می گن هلن تسخیرش کرد تا خودش رو بکشه.
هنری با دقت عینکش را جا به جا کرد.
- عروس انتقام جو. این تشبیه، همه‌جاییه. می‌دونید کجا دفن شده بود؟
- صد درصد مطمئن نیستیم؛ ولی حدس می‌زنیم کجا باشه.
هنری را به باغ پشتی بردیم. ابرهای تیره‌ی کم ارتفاع نور خورشید را تیره و تار کرده بودند و نسیم سردی که در زیر ژاکتم رخنه کرده بود، مرا به لرزه می‌انداخت. زیر درخت پیر پشت خانه ایستادیم و من به پشته‌ی خاک نسبتا برآمده‌، اشاره کردم.
- این همون جاییه که همه‌ی استخون‌های حیوان‌ها رو پیدا کردیم.
هنری چشم‌هایش را بست. ابروهای پرپشتش به‌هم گره خورد.
- بله، بله. می‌تونم این‌جا چیزی حس کنم. لطفاً یه لحظه صبر کنین.
فضا را دور زد. یکی از دست‌هایش را به‌سمت زمین گذاشت. ل*ب‌های به هم فشرده‌اش به خطی تبدیل شد. سپس ناگهان به عقب افتاد. دست‌هایش را جوری روی شکمش گذاشت که انگار مشت خورده بود.
- هنری؟
لوکاس به او نزدیک شد؛ اما احضارگر دستش را بالا برد. مردد ماند و عق زد؛ اما چیزی بالا نیاورد. پرسیدم:
- می‌خوای برگردیم داخل؟
سری تکان داد. در حالی که لوکاس بازویش را زیر بازوی چپ هنری می‌گذاشت، من هم بازوی راستش را گرفتم. و هر دو او را به سمت خانه بردیم. دوباره به آشپزخانه برگشتیم. هنری برای بار دوم روی ظرفشویی خم شد. آنا مضطرب به نظر می‌رسید و با لبه‌ی بلوزش ور می‌رفت. لوکاس به دیوار تکیه داده، دست به س*ی*نه ایستاده بود و ل*ب‌هایش را به هم می‌فشرد. هنری ایستاد. صورتش سرخ و خیس بود.
- خب، این مطمئنا چیز مهمی بود. فکر می‌کنم با اطمینان بتونم بگم آره. یک روح ساکن این خونه‌ست و مخصوصاً از حضورم خوشش نمیاد.
پرسیدم:
- اون‌جا چه اتفاقی افتاد؟
- سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. بعضی وقت‌ها ارواح باهام ارتباط برقرار می‌کنن. بهم می‌گن که چی می‌خوان و چرا تو زمین‌ان یا برای رفتن درخواست کمک می‌کنن؛ اما اون هیچ کدوم از این‌ها رو نمی‌خواست. حس پس‌زدگی شدیدی درونم احساس کردم. خب، بیشتر به خاطر جنسیتیه که معرفش‌ام. اون از مردها متنفره.
آنا زمزمه کرد:
- اگه همسرش اون رو زنجیر کرده، منطقیه.
لوکاس گفت:
- من الآن چند روزه که این‌جام. اولین شبی که این‌جا بودم چندتا خراش سطحی رو بازوم افتاد؛ اما فقط همین. کار دیگه‌ای باهام نکرد.
هنری صورتش را با حوله‌ای که به او دادم خشک کرد.
- نه، به‌خاطر اینه که تو کاملا مخالف این موضوع هستی. ارواح راحت‌تر تحت تاثیر کسایی که پذیرای اون‌ها هستن، قرار می‌گیرن. این‌ها همون آدم‌هایی ان که به ارواح اعتقاد دارن. تو نداری؛ کاملا نه. می‌گی اعتقاد داری؛ چون درحال حاضر چاره‌ای نداری؛ اما ته دلت منتظر یه دلیل علمی هستی که به تموم این مزخرفات ماورایی خاتمه بده.
لوکاس ابروهایش را بالا برد.
- شاید شما باید در عوض یه روانشناس می‌شدید.
هنری خنده‌ی ریزی کرد.
- اوه، اون‌قدرها هم خوب نیستم. فقط می‌تونم شخصیتت رو از یک مایلی بفهمم. تو شکاک‌ترین شوهری هستی که تا به حال دیدم. از اون‌ها که با پاکسازی کنار میان چون همسرشون ترسیده؛ اما در خفا فکر می‌کنن باید دلیل مناسبی برای این‌که چرا یه خودکار شناور تو هوا دیدن، وجود داشته باشه.
هنری به صندلی اشاره کرد:
- اجازه هست؟
آنا سریع سر تکان داد. احضارگر همان‌طور که روی صندلی می‌نشست، آهی کشید.
- پس‌، آره. شک طبیعی شما فعلا مثل یه سپر عمل می‌کنه. هرچه‌قدر بیشتر این‌جا بمونین، کمتر تاثیرگذار می‌ذاره؛ اما بیایین راجبش صحبت نکنیم. باید تصمیم بگیریم که با روحتون چی‌کار کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هر سه، روی صندلی‌های دور میز آشپزخانه، نشستیم. هنری قبل از این‌که صحبت کند، لحظه‌ای به دستانش خیره شد.
- معمولاً برای واکنش نشون دادن به یک روح، چهار روش وجود داره. اولین و آسان‌ترین راه اینه که نادیده‌ش بگیریم. اغلب روح‌ها ذاتا آروم هستن. شاید وقتی وارد یک اتاق می‌شید، احساس سرما کنید یا احساس کنید که کسی نگاهتون می‌کنه. در این‌جور مواقع خیلی از خانواده‌ها مشکلی ندارن که روح رو به‌حال خودش رها کنن و حتی بیشتر اوقات بعد از یک مدت حضورش رو فراموش می‌کنن. می‌تونیم امتحانش کنیم. هرچند که من معتقدم که روح خاص شما، هلن، یکم خشن‌تر از اونه که بشه به راحتی نادیده‌ش گرفت.
دست‌هایم را زیر چانه‌ام گذاشتم.
- راه کارهای دیگه چی‌ان؟
- دومی اینه که اسباب آسایش روح رو فراهم کنیم و اون رو تشویق به رفتن به زندگی دیگه کنیم. این فقط زمانی جواب می‌ده که روح آماده‌ی رفتن باشه و شک و تردید یا ترس، اون رو پایبند به زمین نکرده باشد. این برای ما جواب نمی‌ده. من جز خشم و کینه هیچ ترسی توی روح شما احساس نکردم. سومین راه اینه که حلقه رو متوقف کنیم.
لوکاس دستش را بلند کرد.
- ببخشید، امکانش هست که برای آدم‌های عادی این اتاق توضیح بدید؟
از زیر میز لگدی به پایش زدم. به‌نظر نمی‌رسید که هنری متوجه‌ی تیکه‌ی لوکاس شده باشد.
- حلقه، لحظه‌ی خاصیه که به مرگ روح گره خورده. اون‌ها دائماً تکرارش می‌کنن. این توضیحی برای اصطلاح حلقه‌اس. این چرخه دائماً تکرار می‌شه. مثالش می‌تونه این باشه که کسی که به قتل رسیده به خونه‌اش می‌ره تا لحظه‌ای رو که قاتل هنوز بهش چاقو نزده بود رو دوباره به یاد بیاره یا روحی از خیابون رد می‌شه؛ اما وسط راه، جایی که ماشین توی دنیا زیرش گرفت، ناپدید می‌شه. اگه حلقه‌ی روح رو بدونید، بسته به شرایط، امکانش هست که نابودش کنین. مثالش این می‌تونه باشه که با یک ماشین به سمت روحی که از خیابون رد می‌شه برین؛ اما قبل از اینکه اون رو زیر بگیرین، ترمز کنین. این لحظه‌ای رو که روح تو ذهنش بازسازی می‌کنه، تغییر می‌ده و چون اون‌ها از این لحظه استفاده می‌کنند تا در دنیا ساکن بشن، زنجیره‌ی ارتباطی‌اش از بین می‌ره و به سادگی به زندگی بعدی می‌ره. حلقه‌ی هلن رو می‌دونی عزیزم؟
آنا دست‌پاچه به من نگاه کرد.
- من...
گلویم را صاف کردم.
- آنا فقط چند هفته ‌ست که به این خونه اومده. منظورم اینه که حدس می‌زنم حلقه‌ش یک ارتباطی با پرت‌شدن از پنجره داشته باشه. اما ما هیچ‌وقت این رو ندیدیم.
هنری شانه‌ای بالا انداخت.
- بعضی از روح‌ها حلقه‌هاشون رو هر روز به یاد میارن. بقیه شاید هر ده سال یک بار تجربه‌ش کنن. اگه هلن دوست نداره حلقه‌ش رو همیشه یادآوری کنه، برای نابود‌کردنش کار خاصی نمی‌تونیم انجام بدیم. این باعث می‌شه که به آخرین راه حلم رو بیارم: پاکسازی.
- آره، این خونه به پاکسازی نیاز داره. گرد و خاک رو نمی‌بینین؟
پای لوکاس را کمی محکم‌تر لگد زدم. ناله‌ای کرد و صندلی‌اش را از من برگرداند. با این‌که مطمئن بودم که لوکاس منظورش را فهمید؛ اما هنری صبورانه گفت:

- پاکسازی روحانی. این روشیه که تلاش می‌کنیم روح رو به اجبار از خونه بیرون کنیم. از دود گیاه مریم گلی و پاشیدن نمک استفاده می‌کنیم. این همیشه موفقیت آمیز نیست؛ اما بیشتر اوقات به اندازه‌ی کافی موثره.
هر سه رویمان را به سمت آنا برگرداندیم. از توجه‌مان رنگ از صورت آنا پرید.
- م... من چی‌کار باید بکنم؟
هنری شانه‌ای بالا انداخت.
- این خونه‌ی شماست خانم و تصمیم هم با شماست. اگر فکر می‌کنی می‌تونی با روح همون‌طور که هست زندگی کنی، می‌تونیم اون رو به حال خودش رها کنیم. شاید درنهایت متوجه حلقه‌ش بشی و بتونی نابودش کنی؛ اما اگه حضورش خیلی تهدید آمیزه، من وسایل مورد نیاز برای پاکسازی رو تو کیف دستی‌‌م دارم. می‌تونیم همین الان انجامش بدیم.
آنا نگاه مضطربی به من انداخت. به‌سمتش خم شدم.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- نمی‌دونم. تو چه نظری داری؟
تا جایی که می‌توانستم حرف‌هایم را با دقت انتخاب کردم.
- می‌دونم که با زندگی‌کردن با روح مشکلی نداری؛ اما فکر نمی‌کنم هلن اون‌قدر که تو می‌خوای بی‌آزار باشه و نگرانتم که می‌خوای باهاش تنها زندگی کنی.
- پس...
- آره، پاکسازی رو امتحان می‌کردم.
آب دهانش را قورت داد و به‌سمت هنری سر تکان داد.
- خیلی خب. آخرین راه رو انجام می‌دیم. همون پاکسازی لطفاً.
چهره‌ی هنری با لبخندی از هم شکفت.
- البته؛ بیاین شروع کنیم.

______________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

بالا