گفتم:
- خب، امیدوارم همونطور که فکر میکنی بیآزار باشه. شاید برای دوربینها دست تکون بده.
همانطور که انتظار میرفت، لوکاس در چهارچوب در ظاهر شد.
_ همهشون رو نصب کردم؛ الان فقط باید سیستم کنترل رو نصب کنم. اگر کسی حال و حوصله داره ممنون میشم یکم کمک کنید.
به من که ایستاده بودم اشاره کرد.
- تو نه جو. اوضاع دستت خرابه.
- دستم خوبه.
همانطور که به دنبال آنا از اتاق بیرون میرفتم، غر زدم.
لوکاس درحالی که سیستم کنترل را نصب میکرد، توضیح داد که آنها چهطور کار میکنند. او سیمها را به همهی دوربینهایی را که به یک کامپیوتر انتقال داده میشد، وصل کرد.
وقتی حسگرهای حرکتی به کار بیفتند، دوربینها روشن میشوند و نتیجهی آن روی صفحهی کامپیوتر نمایان میشود. همانلحظه سیستم به صدا در میآید تا به ما هشدار دهد که دست به کار شویم.
لوکاس دستگاه مجزایی شبیه به یک بیسیم دستی داشت. او گفت که آنا میتواند آن را با خودش توی حمام ببرد و آن را شب کنار تختش بذارد، اینطوری از هشدارها غافل نمیماند.
لوکاس آخرین سیم را به برق زد.
- تقریباً بیشتر کار انجام شده؛ اما فقط آزمایش میکنیم که کار میکنند و...
دستگاه به صدا درآمد، در یک چشم بههمزدن به تصویر در آمد و راهروی طبقهی بالا را نشان داد. لوکاس برای لحظهای به آن خیره شد و سپس اخمی کرد.
- نباید اینطوری بشه؛ مگه اینکه حرکتی رو ثبت کرده باشه.
آنا چشمهایش را به صفحه دوخته بود، با دستهایش محکم لبهی لباسش را گرفته و ل*بهایش را بههم فشرده بود.
کامپیوتر دوباره به صدا درآمد. راهرو همچنان خالی بود.
- خیلی خب، معلومه که نقص فنی داره. ببینم میتونم بفهمم مشکل از کجاست.
لوکاس بهسمت راه پله رفت.
بیپ!
دست به س*ی*نه شدم. چکمههای لوکاس روی پلهها کوبیده میشد و روی الوارهای فرسوده ضربه میزد. سپس در گوشهی پایینی صفحهی دوربین ظاهر شد. دستش را بهسمت دوربین بالا آورد و دوربین به صدا درآمد. داد زدم:
- چیزی میبینی؟
در جواب فریاد زد:
- نه خبری از تار عنکبوت هست نه بیرونزدگی یا پردهای که بتونه تکون بخوره. یه لحظه صبر کن.
به راهرو برگشت. دوربین را نگاه کرد و بازوهایش را تکان داد تا محدودهی حسگر را بررسی کند. چیزی در گوشهی بالایی صفحه تکان خورد. بهجلو خم شدم و چشمهایم را ریز کردم. کادر دوربین نیمهی پایینی درِ انتهای سالن را نشان میداد. جسمی خاکستری به داخل حرکت کرد. پردهها؟ نه!
لوکاس تقریباً وسط راهرو بود؛ اما برنگشته بود. در بهسمت داخل تکان خورد. جسم خاکستری دوباره حرکت کرد. دلم ریخت. این مطمئناً پرده نبود.
- لوکاس!
- چیه؟
همانطور که دنبال چیزی که حسگرها را از کار انداخته بود میگشت، اخمی صورتش را عبوس کرده بود. با شتاب بلند شدم، طوری که صندلیام افتاد. زن رنگ پریدهای در راهرو قدم می زد. بهسمت لوکاس پیش میآمد و زنجیر طویلی در دستهای خاکستریاش گرفته بود.
- لوکاس پشت سرت!
برگشت.
- راجعبه چی حرف...
نوری درخشان چشمانم را زد. وقتی چشمهایم را باز کردم. خانه کاملاً تاریک بود. صدای نفس کشیدنم بهطور آزاردهندهای در گوشم میپیچید. احساس کوری میکردم. با انگشتانم لبهی میز را گرفتم.
- آنا!
- من اینجام.
بیش از حد آرام بهنظر میرسید.
- حرکت نکن.
بهسمت پلهها برگشتم. پردهها همچنان از پریشب که از رائول مخفی شده بودیم، کشیده شده بودند و تقریباً هیچ نوری نمیتوانست وارد خانه شود. با ساق پایم نردهها را پیدا کردم و از آنجا کورمالکورمال بهسمت پلهها حرکت کردم.
- لوکاس!
او در جواب فریاد زد:
- حتماً برق رو قطع کردم. صبر کن.
- لوکاس یه زن پشت سرت بود.
کلماتم با فریاد بلندی از دهانم خارج شد. نمیتوانستم نفس بکشم. پایم روی پله لیز خورد و با صدای بلندی روی تخته چوبها افتادم.
- لوکاس!
خانهی مارویک ساکت بود. چهاردست و پا بهجلو رفتم تا به راهرو برسم. هوا بوی ناخوشایندی داشت. بدتر از کیک سوخته شده بود. از بویش خفه شدم.
خانه بیش از حد تاریک بود. مشتاقانه با لمسکردن دنبال لوکاس میگشتم. چشمهایم کاملاً باز؛ اما کور بود و انگشتانم فقط هوای خنک را لمس میکردند.
- لوکاس!
دستانم را جلوتر بهسمت تاریکیها دراز کردم. انگشتانی سرد و مرطوب بهدستم برخورد کردند. احساسم شبیه به هیچکدام از چیزهایی که قبلاً تجربه کرده بودم، نبود. پوستش به طور غیرطبیعی نرم و خیلی سرد بود. اول فکر کردم که دستهایم به یک جسد برخورد کرده. به نفسنفس افتادم و آن را پس زدم.
همهمهای نالهوار راهرو را پر کرد. چراغها همانطور که یکییکی وصل میشدند، سوسو می زدند. لوکاس، چندقدم دورتر از من، کنار دیوار کز کرده بود. چهرهاش عرق کرده و کبود بود و با یک دستش پیشانیاش را گرفته بود.
وقتی برقها وصل شدند، بوی ناخوشایند از بین رفته بود. دوباره توانستم نفس بکشم. چهار دست و پا بهسمتش رفتم.
- خوبی؟
- چی...
چشمهایش از من بهسمت راهروی پشت سرش حرکت کردند. آستینش را بالا زد. بالای بازویش سه خراشیدگی قرمز، مثل چنگ ناخن دیدم. به آنها خیره شد. برآمدگی گلویش همانطور که اب دهانش را قورت می داد، بالا و پایین رفت.
- تو این کار رو کردی؟
- نه، یه نفر پشت سرت بود.
نگرانی در چهرهاش موج می زد. با عجله و ناامیدانه سعی کردم او را متقاعد کنم.
- یه زن بود، آنا هم اون رو دید. ازش بپرس.
همان لحظه که ردیاب حرکتی دوباره به کار افتاد، از طبقهی پایین صدای هشدار آمد. من و لوکاس لحظهای به همدیگر خیره شدیم؛ سپس لوکاس به حرف آمد، صدایش گرفته بود.
- نباید تنهاش بذاریم.
ایستادم و دستم را بهسمتش دراز کردم؛ اما او دستم را نگرفت. خون شفافی روی زخم بازویش جمع شده بود؛ اما حداقل جاری نشده بود. بلند شد. به چشمهایم نگاه نمیکرد. من را پس زد تا بهسمت نردهها برود. التماسکنان گفتم:
_ از آنا بپرس؛ دروغ نمیگم.
دویدم تا به او برسم؛ اما یک راست به پشتش خوردم. او بالای پلهها خشکش زده بود. ما از آنجا، به راهرو تا اتاق غذاخوری مشرف بودیم. آنا صندلیاش را برگردانده بود تا بهسمت راه پله باشد. نشسته بود. دستهایش را بهطور مرتبی رو پاهایش گذاشته بود. سرش از روی کنجکاوی به سمتی کج شده بود تا ما را ببیند. موهای بلندش انگار در نور طلایی میدرخشیدند و چشمهایش درشتتر و آبیتر از همیشه بهنظر می رسید.
آن زن پشت صندلی ایستاده بود. انگشتان کشیده و لکدارش روی شانهی آنا بود. بهجلو متمایل شد. درحالی که تقریباً روی آنا خم شده بود، چشمهای خاکستریاش از پشت موهای سیاه ماتش به ما خیره شد؛ سپس ناپدید شد.
___________________________________
- خب، امیدوارم همونطور که فکر میکنی بیآزار باشه. شاید برای دوربینها دست تکون بده.
همانطور که انتظار میرفت، لوکاس در چهارچوب در ظاهر شد.
_ همهشون رو نصب کردم؛ الان فقط باید سیستم کنترل رو نصب کنم. اگر کسی حال و حوصله داره ممنون میشم یکم کمک کنید.
به من که ایستاده بودم اشاره کرد.
- تو نه جو. اوضاع دستت خرابه.
- دستم خوبه.
همانطور که به دنبال آنا از اتاق بیرون میرفتم، غر زدم.
لوکاس درحالی که سیستم کنترل را نصب میکرد، توضیح داد که آنها چهطور کار میکنند. او سیمها را به همهی دوربینهایی را که به یک کامپیوتر انتقال داده میشد، وصل کرد.
وقتی حسگرهای حرکتی به کار بیفتند، دوربینها روشن میشوند و نتیجهی آن روی صفحهی کامپیوتر نمایان میشود. همانلحظه سیستم به صدا در میآید تا به ما هشدار دهد که دست به کار شویم.
لوکاس دستگاه مجزایی شبیه به یک بیسیم دستی داشت. او گفت که آنا میتواند آن را با خودش توی حمام ببرد و آن را شب کنار تختش بذارد، اینطوری از هشدارها غافل نمیماند.
لوکاس آخرین سیم را به برق زد.
- تقریباً بیشتر کار انجام شده؛ اما فقط آزمایش میکنیم که کار میکنند و...
دستگاه به صدا درآمد، در یک چشم بههمزدن به تصویر در آمد و راهروی طبقهی بالا را نشان داد. لوکاس برای لحظهای به آن خیره شد و سپس اخمی کرد.
- نباید اینطوری بشه؛ مگه اینکه حرکتی رو ثبت کرده باشه.
آنا چشمهایش را به صفحه دوخته بود، با دستهایش محکم لبهی لباسش را گرفته و ل*بهایش را بههم فشرده بود.
کامپیوتر دوباره به صدا درآمد. راهرو همچنان خالی بود.
- خیلی خب، معلومه که نقص فنی داره. ببینم میتونم بفهمم مشکل از کجاست.
لوکاس بهسمت راه پله رفت.
بیپ!
دست به س*ی*نه شدم. چکمههای لوکاس روی پلهها کوبیده میشد و روی الوارهای فرسوده ضربه میزد. سپس در گوشهی پایینی صفحهی دوربین ظاهر شد. دستش را بهسمت دوربین بالا آورد و دوربین به صدا درآمد. داد زدم:
- چیزی میبینی؟
در جواب فریاد زد:
- نه خبری از تار عنکبوت هست نه بیرونزدگی یا پردهای که بتونه تکون بخوره. یه لحظه صبر کن.
به راهرو برگشت. دوربین را نگاه کرد و بازوهایش را تکان داد تا محدودهی حسگر را بررسی کند. چیزی در گوشهی بالایی صفحه تکان خورد. بهجلو خم شدم و چشمهایم را ریز کردم. کادر دوربین نیمهی پایینی درِ انتهای سالن را نشان میداد. جسمی خاکستری به داخل حرکت کرد. پردهها؟ نه!
لوکاس تقریباً وسط راهرو بود؛ اما برنگشته بود. در بهسمت داخل تکان خورد. جسم خاکستری دوباره حرکت کرد. دلم ریخت. این مطمئناً پرده نبود.
- لوکاس!
- چیه؟
همانطور که دنبال چیزی که حسگرها را از کار انداخته بود میگشت، اخمی صورتش را عبوس کرده بود. با شتاب بلند شدم، طوری که صندلیام افتاد. زن رنگ پریدهای در راهرو قدم می زد. بهسمت لوکاس پیش میآمد و زنجیر طویلی در دستهای خاکستریاش گرفته بود.
- لوکاس پشت سرت!
برگشت.
- راجعبه چی حرف...
نوری درخشان چشمانم را زد. وقتی چشمهایم را باز کردم. خانه کاملاً تاریک بود. صدای نفس کشیدنم بهطور آزاردهندهای در گوشم میپیچید. احساس کوری میکردم. با انگشتانم لبهی میز را گرفتم.
- آنا!
- من اینجام.
بیش از حد آرام بهنظر میرسید.
- حرکت نکن.
بهسمت پلهها برگشتم. پردهها همچنان از پریشب که از رائول مخفی شده بودیم، کشیده شده بودند و تقریباً هیچ نوری نمیتوانست وارد خانه شود. با ساق پایم نردهها را پیدا کردم و از آنجا کورمالکورمال بهسمت پلهها حرکت کردم.
- لوکاس!
او در جواب فریاد زد:
- حتماً برق رو قطع کردم. صبر کن.
- لوکاس یه زن پشت سرت بود.
کلماتم با فریاد بلندی از دهانم خارج شد. نمیتوانستم نفس بکشم. پایم روی پله لیز خورد و با صدای بلندی روی تخته چوبها افتادم.
- لوکاس!
خانهی مارویک ساکت بود. چهاردست و پا بهجلو رفتم تا به راهرو برسم. هوا بوی ناخوشایندی داشت. بدتر از کیک سوخته شده بود. از بویش خفه شدم.
خانه بیش از حد تاریک بود. مشتاقانه با لمسکردن دنبال لوکاس میگشتم. چشمهایم کاملاً باز؛ اما کور بود و انگشتانم فقط هوای خنک را لمس میکردند.
- لوکاس!
دستانم را جلوتر بهسمت تاریکیها دراز کردم. انگشتانی سرد و مرطوب بهدستم برخورد کردند. احساسم شبیه به هیچکدام از چیزهایی که قبلاً تجربه کرده بودم، نبود. پوستش به طور غیرطبیعی نرم و خیلی سرد بود. اول فکر کردم که دستهایم به یک جسد برخورد کرده. به نفسنفس افتادم و آن را پس زدم.
همهمهای نالهوار راهرو را پر کرد. چراغها همانطور که یکییکی وصل میشدند، سوسو می زدند. لوکاس، چندقدم دورتر از من، کنار دیوار کز کرده بود. چهرهاش عرق کرده و کبود بود و با یک دستش پیشانیاش را گرفته بود.
وقتی برقها وصل شدند، بوی ناخوشایند از بین رفته بود. دوباره توانستم نفس بکشم. چهار دست و پا بهسمتش رفتم.
- خوبی؟
- چی...
چشمهایش از من بهسمت راهروی پشت سرش حرکت کردند. آستینش را بالا زد. بالای بازویش سه خراشیدگی قرمز، مثل چنگ ناخن دیدم. به آنها خیره شد. برآمدگی گلویش همانطور که اب دهانش را قورت می داد، بالا و پایین رفت.
- تو این کار رو کردی؟
- نه، یه نفر پشت سرت بود.
نگرانی در چهرهاش موج می زد. با عجله و ناامیدانه سعی کردم او را متقاعد کنم.
- یه زن بود، آنا هم اون رو دید. ازش بپرس.
همان لحظه که ردیاب حرکتی دوباره به کار افتاد، از طبقهی پایین صدای هشدار آمد. من و لوکاس لحظهای به همدیگر خیره شدیم؛ سپس لوکاس به حرف آمد، صدایش گرفته بود.
- نباید تنهاش بذاریم.
ایستادم و دستم را بهسمتش دراز کردم؛ اما او دستم را نگرفت. خون شفافی روی زخم بازویش جمع شده بود؛ اما حداقل جاری نشده بود. بلند شد. به چشمهایم نگاه نمیکرد. من را پس زد تا بهسمت نردهها برود. التماسکنان گفتم:
_ از آنا بپرس؛ دروغ نمیگم.
دویدم تا به او برسم؛ اما یک راست به پشتش خوردم. او بالای پلهها خشکش زده بود. ما از آنجا، به راهرو تا اتاق غذاخوری مشرف بودیم. آنا صندلیاش را برگردانده بود تا بهسمت راه پله باشد. نشسته بود. دستهایش را بهطور مرتبی رو پاهایش گذاشته بود. سرش از روی کنجکاوی به سمتی کج شده بود تا ما را ببیند. موهای بلندش انگار در نور طلایی میدرخشیدند و چشمهایش درشتتر و آبیتر از همیشه بهنظر می رسید.
آن زن پشت صندلی ایستاده بود. انگشتان کشیده و لکدارش روی شانهی آنا بود. بهجلو متمایل شد. درحالی که تقریباً روی آنا خم شده بود، چشمهای خاکستریاش از پشت موهای سیاه ماتش به ما خیره شد؛ سپس ناپدید شد.
___________________________________
آخرین ویرایش توسط مدیر: