• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
تخته‌های چوبی کف زمین، به‌محض ورودم به راهرو، به صدا درآمدند. ساعت دیواری بزرگ تیک تاک می‌کرد؛ اما به‌نظر می‌رسید تنظیمش به‌هم خورده بود، جوری که هر ثانیه‌اش دو برابر بیشتر از آن‌چه که ‌باید، طول می‌کشید. به‌سمت اتاق موسیقی قدم برداشتم. درش بسته بود. مگر آن را باز نگذاشته بودم؟ چوب زمین از قدم‌هایم به ناله افتاد. صدایی از پیانو در نمی‌آمد. آخرین نوایش ناتمام؛ اما طولانی در هوا پیچید. برای این‌که جلوی صدایش را بگیرم، دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم. صدا کم‌کم از بین رفت. دوباره توانستم نفسی بکشم.
صدای سکسکه و ناله خفیفی از طبقه‌ی دوم می‌آمد. نگاهی به سقف انداختم. صدایش شبیه گریه‌ی یک نوزاد بود. باید آنا را بیدار کنم. به راهرو برگشتم. پو*ست تنم مورمور شده بود. همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، صدای جدیدی به گریه‌ی بچه اضافه شد. صدای جرینگ‌جرینگ حلقه‌های زنجیر که به یک‌دیگر می‌خوردند.
صداها سرمایی از ترس در دلم انداخته بود. سردم شد. به بالای پله‌ها خیره شدم. چشم‌هایم در تاریکی دنبال جنبش می‌گذشت. می‌دانستم صداها از کجا می‌آمد. از آن اتاق آبی انتهای راهرو، با پرده‌های آبی مایل به خاکستری و عروسک‌های بدون چشمش می‌آمد. صدای گریه‌ی بچه آرام و سپس قطع شد. صدای زنجیرها هم‌چنان می‌آمد.
دهانم خشک شده بود. کف دست‌های خیس از عرقم را به پیژامه‌ام زدم. خیالاتی نشده بودم. صداها نزدیک‌تر می‌شدند.
هر لحظه کسی را می‌دیدم که در حالی که نوزادی به س*ی*نه‌اش چسبیده بود، به راهرو می‌آمد و بالای پله‌ها مکث می‌کرد.
سپس زنجیرها صدای شدید و ناموزونی ایجاد کردند. محکم کشیده می‌شدند. او پیدایش نشد؛ اما در عوض، صدایش به‌سمتم روانه شد و شروع کرد به خواندن لالایی.
دوباره گوش‌هایم را با دستانم گرفتم. آهنگش آشنا بود. همین چند دقیقه‌ی پیش از پیانو می‌آمد. دل‌خراش و غمناک.
ناگهان صدایش بالا گرفت و حالت غمناکش به خشم تبدیل شد. گلویم آن‌قدر گرفته بود که نمی‌توانستم نفس بکشم. تلو‌تلوخوران به هال برگشتم و در را پشت سرم محکم بستم.
- آنا! آنا! بلند شو.
صندلی نشیمن را چرخاندم. آنا به پشت خوابیده بود. چشم‌های بازش به سقف خیره شده بود و ل*ب‌هایش کمی از هم باز مانده بود. موهای به‌هم ریخته‌اش، روی صورتش پخش شده بود و دور دسته‌ی صندلی پیچیده بود. خونی که از پشت سرش جاری می‌شد، بالشت آبی‌اش را قهوه‌ای می‌کرد و قطره قطره روی کوسن‌ها و فرش می‌‌چکید. تکه‌های ریز استخوان غرق در لخته خون بودند. جمجمه‌اش مثل یک تخم مرغ از هم شکافته بود.
او سراغش آمد. من تنهایش گذاشتم و رائول سراغش آمد.
نمی‌توانستم فکر کنم. نمی‌توانستم نفس بکشم. پاهایم توان‌شان را از دست داده بودند، همان‌طور که روی زانوهایم می‌افتادم، جیغی از ته دل کشیدم.‌ چشمان بی‌تفاوت آنا به‌سمتم چرخید. ل*ب‌هایش تکان خورد:
- چی شده جو؟
صدا، صدای آنا نبود. بریده بریده و درهم بود. به یک طریقی کلماتش کاملا با لالایی ناخوشایندی که از طبقه‌ی دوم می‌آمد، هم زمان بود. سعی کردم به آنا فریاد بزنم که از من دور شود؛ اما او همان‌طور جلو می‌آمد و رد باریکی از خون قرمز روشن، از ل*ب‌های بازش جاری می‌شد.
ناگهان ورق برگشت. مثل خاموش و روشن‌کردن کلید برق بود. خونی که سر و لباس آنا را فرا گرفته بود از بین رفته بود. جمجمه‌اش سالم بود و موهایش دوباره مرتب شده بود.
ترس رهایم نمی‌کرد. دست‌هایم را با حالتی دفاعی محکم روی س*ی*نه‌ام گذاشتم. چشم‌هایش از نگرانی جمع شده بود:
- چه اتفاقی افتاده؟ چیزی دیدی جو؟
- من... من...
صدای لالایی دیگر به گوش نمی‌رسید. جو سنگین و ترسناک اتاق از بین رفته بود. نفس راحتی کشیدم و متوجه شدم که سرتا پایم عرق کرده.
- کابوس دیدی؟
به‌سمتم آمد؛ اما من خودم را عقب کشیدم.
- جو داری من رو می ترسونی. چی شده؟
- فقط یه خواب بود.
زبانم بند آمده بود؛ چون همین‌طور باید می‌بود.
- فقط... فقط یه خواب بد بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
باری دیگر با ل*ب‌های لرزانش نگاهم کرد؛ سپس ایستاد تا چراغ‌ها را روشن کند. اتاق بدون سایه‌هایش آن‌قدرها هم وحشتناک به‌نظر نمی‌رسید.
- مطمئنی؟ خیلی خوب به‌نظر نمی‌رسی. جو! تو واقعا من رو ترسوندی.
- خودم رو ترسوندم.
اوضاع را کنترل کردم و نفسم از خنده‌ی وحشتناکم بند آمد.
آنا کمکم کرد تا روی صندلی‌ام بنشینم و دور شانه‌هایم پتو پیچید. می‌خواست شکلات د*اغ دیگری برایم درست کند؛ اما من از او خواهش کردم تا با من در اتاق بماند. هنوز هم از این‌که اجازه دهم او از جلوی چشم‌هایم دور شود، احساس امنیت نمی‌کردم. روی صندلی اش نشست و پا روی پاهایش گذاشت.
- می‌خوای راجع‌بهش حرف بزنی؟ بعضی وقت‌ها حرف‌زدن راجع‌به خواب‌های بد به...
- نه، اصلا!
حالت تهوع داشتم. صدای موتور ماشینی از خیابان آمد و من به لرزه افتادم. نور چراغ‌های ماشین از پس پنجره‌مان تابید و سپس ناپدید شد.
«ماشین دودر نه! رائول نه! خواهش می‌کنم.»
آنا دستانش را در موهایش فرو برد. به حرکتش خیره شدم. هنوز هم از این‌که موهایش را غرق در خون و تکه‌های استخوان ببینم، می‌ترسیدم؛ اما تنها چیزی که درمیان انگشتانش بود، تار موهایش بود.
- شرمندم از این‌که مجبورت کردم امشب بمونی.
دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت.
- می‌دونم که این خونه رو دوست نداری. می‌خوای به خونه‌ت برگردی؟
- نه.
دستم را روی قلبم گذاشتم به امید این‌که ضربانش را کم‌تر کند؛ سپس با صدای ملایم‌تری صحبت کردم:
- ممنون؛ اما فقط یه خواب بد بود. می‌خوام بمونم. علاوه بر این، بودن کنار یه آدم از بودن کنار گربه‌های خرخرو بهتره.
زیر ل*ب خندید.
- بسیار خب.
دوباره ماشینی رد شد. این دیگر تصادفی نبود. ایستادم و به‌سمت پنجره رفتم تا پرده را کنار بزنم. خیابان‌مان تیر برق نداشت و من نمی‌توانستم جز تکه‌های خشکیده‌ی چمن چیز دیگری ببینم.
- شاید پیشنهاد شکلات داغت رو قبول کنم.
این را گفتم تا هم حواسش را از ماشین پرت کنم و هم بهانه‌ای شود تا کمی بیشتر بیدار بماند. فکر نمی‌مردم بتوانم به این زودی‌ها بخوابم.
- منم با تو میام.
- چیزی نیست. تو این‌جا بمون و استراحت کن. من برات میارم.
- نه، خواهش می‌کنم بذار بیام!
او سر تکان داد و هر دو به آشپزخانه رفتیم. وقتی رسیدیم برق را روشن کردیم. از صدای جیرینگ‌جیرنگی که شنیدم، پریدم. فکر کردم صدای زنجیرها دوباره برگشتند؛ اما این فقط آنا بود که فنجان‌ها را از کابینت در می‌آورد. حتما یک خواب بود؛ مگر نه؟ آن حس‌ها و صداها خیلی واقعی بودند. هنوز می‌توانستم صدای آهنگ را آن‌قدر خوب به یاد بیاورم که زمزمه‌اش کنم.
روی صندلی نشستم و برای این‌که به انگشت‌هایم کاری برای انجام‌دادن داده باشم، با دستمال کاغذی ور رفتم.
آنا پشت سر هم نگاه‌های کوتاهی به من می انداخت. دوباره ل*ب‌هایش می‌لرزید. سعی کردم همان‌طور که ضربان قلبم را می‌شمردم به او لبخند بزنم و آرزو کردم که ای‌کاش تپش‌های قلبم آرام بودند تا با لبخندم جور دربیایند؛ اما این‌طور نبود.
وقتی دست دراز کردم تا فنجانی که آنا داده بود را بگیرم، انگشت‌هایم لرزیدند. پرسید:
- چطوره که فیلم دیگه‌ای نگاه کنیم؟ یه فیلم خنده‌دار و حواس‌پرت‌کن.
- عالی می‌ش...
دوباره ماشینی از کنار خانه‌مان عبور کرد. صدای موتورش که روی اعصابم رفته بود، ترس و اضطرابم را به مرز جنون می‌کشید. فنجان را به زمین کوبیدم.
- جو!
آنا من را که با قدم‌های بلند به راهرو می رفتم، دنبال کرد. کلید برق را زدم، قفل را باز کردم و در را باز گذاشتم. چشم‌هایم را ریز کردم تا بتوانم در تاریکی ببینم.
هاله‌ای رنگی زیر درخت، آن سمت خیابان نمایان بود؛ سپس همان‌طور که ماشین دو در قرمز با سرعت دور می شد، لاستیک‌هایش جیغ کشیدند. زیر ل*ب فحش دادم.
- جو!
آنا کنار راه پله کز کرده بود. سعی می‌کرد توی چشم نباشد. در را بستم.
- ببخشید... نمی‌خواستم... ببخشید.
- اشکالی نداره!
لبخندش کمرنگ بود. سعی کردم انگشتان لرزانم را وادار به قفل‌کردن در کنم؛ اما چند ثانیه طول کشید تا موفق شوم. وقتی برگشتم زنی پشت سر آنا بود. شکلی کامل و ترسناک بود. آنا همان‌طور که دست‌هایش را دور خودش حلقه کرده بود، شانه‌اش را به گوشه‌ی راه‌پله تکیه داده بود. سرش کج شده بود، موهایش روی شانه‌هایش ریخته بود و چشم‌های آبی‌اش کاملاً باز بودند؛ زنی خاکستری پشت سرش ایستاده بود. سرش خم بود. قیافه‌اش از زیر تار موهای مشکی‌اش که رویش ریخته بود، غیرقابل دیدن بود. همان‌طور بی‌حرکت مانده بود و به دختر روبه‌رویش نگاه می‌کرد. انگشتان پر از لکه‌اش را دور شانه‌ی آنا حلقه کرد. دهانم را باز کردم؛ اما قبل از آن‌که از خودم صدایی در بیاورم، تصویرش محو شده بود. فقط آنا مانده بود، لرزان، با انبوهی از سایه‌های سیاهی که پشت سرش را فرا گرفته بودند.
- باید بریم.
کلمات با صدایی خش‌دار از دهانم خارج شدند.
- یه چیزی... یه چیزی این‌جاست! باید به خونه‌ی من بریم.
آنا نگاهی به پس شانه‌هایش انداخت. جایی که آن زن ایستاده بود را وارسی کرد؛ اما وقتی برگشت، چهره‌اش فقط درهم بود.
- چی دیدی؟
- یه زن... یه روح... فکر می‌کنم.
گلویم گرفته بود. آب دهانم را قورت دادم و دستم را به‌سمت آنا دراز کردم.
- بجنب! باید بریم؛ فکر نمی‌کنم این‌جا دیگه امن باشه.
او لحظه ای دو دل ماند؛ اما سپس دستم را گرفت و اجازه داد او را به‌سمت در و ایوان پوسیده و کنده شده ببرم. خوش‌حال بودم. نمی‌توانستم حتی یک لحظه‌ی دیگر در خانه‌ی مارویک بمانم و نمی‌خواستم دوستم هم آن‌جا باشد. وقتی نزدیک شدیم، دوک کنار بوته‌های جلوی خانه‌ام پرسه می‌زد. خمیازه کشید و خودش را کش و قوس داد؛ سپس با ما که با عجله به خانه می‌رفتیم، همراه شد. نگاهی هشداردهنده‌ای به او انداختم:
- به اون خونه نزدیک نشو!
اما نیازی نبود که به او بگویم، او تمام مدت این را می‌دانست.
___________________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل دهم»


آنا درحالی که خودش را جمع کرده بود، روی کاناپه‌ام خوابید. ملافه‌ای را محکم دور خودش پیچیده بود و دست‌هایش را زیر چانه‌اش جمع کرده بود. من مقابلش ر‌وی صندلی بیدار و گوش به زنگ ماندم. اگر به‌سمت راستم نگاه می‌کردم، می‌توانستم قسمتی از خانه‌اش را از پنجره ببینم. اولش پرده‌ها را کشیده بودم تا جلوی دید را بگیرد؛ اما این به نوعی بدتر بود. مثل این‌که یک عنکبوت خیلی بزرگ روی دیوار اتاق خوابت باشد و تو یک لحظه از آن غافل شوی و نتوانی دوباره پیدایش کنی. به این نتیجه رسیدم که پرده‌ها را باز بذارم و چراغ مطالعه‌ی کوچک کنار صندلی‌ام روشن کردم. نورش برای این‌که در تاریکی غرق نشوم، کافی بود؛ اما آن‌قدر روشن نبود که آنا را بیدار کند. نزدیک به چهار صبح، داستی روی پاهایم پرید و همان‌جا خودش را جمع کرد. همان‌طور که دستم را در موهایش فرو می‌کردم، باهم‌دیگر خانه‌ی مارویک را تماشا کردیم. قبل از ساعت چهار و نیم، برای لحظه‌ی کوتاهی، یکی از چراغ‌های طبقه‌ی بالای خانه‌ی مارویک روشن شد. به نور طلایی‌اش چشم دوختم. دنبال جنبشی در آن گشتم؛ اما اتاق به‌نظر خالی می‌رسید.
ماشین دیگر برنگشت. امیدوارم بودم با بیرون آمدن از خانه، رائول را به اندازه کافی ترسانده و فراری داده باشم. آن‌قدر با آنا فرق داشتم که حتی در تاریکی هم نمی‌توانست مرا با او اشتباه بگیرد. شانس می‌آوردیم اگر او فکر کند راجع‌به این‌که آنا این‌جا زندگی می‌کند، اشتباه کرده و برنگردد. این خیالی خام بود؛ اما نیاز داشتم به بهانه‌ی خوبی متوصل شوم.
کم‌کم سحر شد و ترسی که تمام شب وجودم را فرا گرفته بود، در هم شکاند. همان‌طور که به طلوع خورشید نگاه می‌کردم، به خواب رفتم و برای چند ساعت بیدار نشدم.
وقتی بیدار شدم، تنها بودم. داستی رفته بود و آنا دیگر روی مبل نخوابیده بود. او ملافه را مربعی شکل، تمیز تا کرده بود.
- آنا!
از صندلی‌ام بلند شدم. ماهیچه‌ی گرفته‌ی گردنم، باعث می‌شد خودم را کج کنم.
- آنا این‌جایی؟
کل خانه را گشتم. به آشپزخانه، به حمام و درنهایت به اتاق های طبقه‌ی بالا سر زدم. آنا آن‌جا نبود، اما وقتی از پنجره‌ی اتاق خوابم به بیرون نگاه انداختم؛ دیدم که چراغ طبقه‌ی بالای خانه‌ی مارویک خاموش شده بود. غرغرکنان از پله‌ها پایین آمدم و به بیرون هجوم بردم.
آنا حتما صدای کوبیده‌شدن در را شنیده بود؛ چون همان‌طور که به حصارها نزدیک می‌شدم، او از خانه‌ی مارویک بیرون آمد. تا نرده‌های خاکستری که ما را از هم جدا می‌کرد، پیش آمدیم. من نفس‌نفس می‌زدم و او لبخندی خجالتی بر ل*ب داشت. گفت:
- ببخشید. نمی‌خواستم بیدارت کنم.
به‌سمت خانه‌ی مارویک دست تکان دادم.
- چرا برگشتی؟ من دیشب یه چیزهایی اون‌جا دیدم.
- می‌دونم.
او پشت گ*ردنش را مالید.
- و باورت می‌کنم. جدی می‌گم؛ اما این خونه‌ی منه. دلیلی برای انکار کردنش وجود نداره. من جای دیگه‌ای برای موندن ندارم.
- می‌تونی با من بمونی.
تندتند حرف می‌زدم و کلماتم متوقف نمی‌شدند.
- خونه‌ام جا داره. مجبور نیستی که به اون‌جا برگردی.
- متشکرم جو. ممنونم! واقعا ممنونم!
آهی کشید و دستم را فشرد.
- اما من می‌خوام مستقل باشم، بعد از رائول، خونه‌ای برای خودم می‌خوام. خونه‌ای که مال خودم باشه، خونه‌ای که از اون مواظبت کنم؛ حتی اگه اون خانه...
پیش خودم فکر کردم تسخیرشده؛ اما او در عوض گفت:
- عجیب باشه. به‌هرحال اون مال منه و فکر نمی‌کنم که بخواد به من آسیبی برسونه. یه خونه‌‌ی عجیب؛ اما دوست‌داشتنی که کاری با تو نداره، چه مشکلی می‌تونه داشته باشه؟
دهانم را باز کردم. تصویر جمجمه‌ی شکسته شده‌ی آنا جلوی چشمانم آمد؛ اما درست نبود که راجع‌بهش با او حرف بزنم. آن تصور به‌خاطر استرس‌هایم بود. تحمیل کابوس‌هایم به آنا در بهترین حالتش بی‌فایده بود و در بدترین حالتش او را تنها بازیچه‌ی خودم می‌کردم.
- نمی‌خوام صدمه ببینی!
لبخندی زد.
- فکر نکنم که مشکلی باشه. ممنون که دیشب کنارم موندی. واقعاً به اون احتیاج داشتم؛ اما امروز بهترم. حس می‌کنم، نمی‌دونم، امن‌ترم. اعتماد به‌نفس بیشتری دارم. فکر می‌کنم بتونم از پسش بربیام. می‌خوام از پسش بربیام.
- باشه.
به حصار تکیه دادم. آثار اضطراب شب قبل، هنوز مثل ابری دورم می‌چرخید.
- شاید حق با تو باشه. شاید چیز خطرناکی اون‌جا نباشه؛ اما به‌هرحال اشکالی داره که کمی احتیاط کنیم؟
خندید.
- من عاشق احتیاطم. زندگی من پر از احتیاط‌هاییِ که روی هم انبار شده . بگو چی‌کار باید بکنیم تا من اون رو انجام بدم.
_ اول شماره تلفنم رو داشته باش؛ اگه چیز عجیبی دیدی به من زنگ بزن.
خودکاری از جیبش درآورد و من شماره‌ام را گفتم. آن را روی کف دستش نوشت. همان‌طور که سعی می‌کردم فکر کنم، دستانم را در موهایم فرو بردم.
- و می خوام راجع‌به خونه کمی اطلاعات جمع کنم. شاید دونستن سرگذشتش به ما کمک کنه که بفهمیم چرا این‌طوره.
- فکر خوبیه.
- خب، خوبه.
نفسم را آزاد کردم.
- مواظب باش! باشه؟ هروقت که نیاز دیدی، می‌تونی به خونه‌ام بیای.
- باز هم ممنون جو.
کاملاً خوش‌حال به‌نظر می‌رسید.
- رائول به کنار؛ اما من واقعا فکر می‌کنم که زندگیم داره سروسامون می‌گیره.
من که آن طور فکر نمی‌کردم! همان‌طور که رفتن آنا به خانه‌اش را تماشا می‌کردم، با انگشتانم روی نرده ضرب زدم. نگاهی به خیابان انداختم. آقای «کورور¹» همان‌طور که به گل هایش آب می‌داد با تعجب نگاهم می‌‌کرد. همین که به‌سمتش برگشتم، ابروهای پهن و پرپشتش پایین آمدند و چرخید تا رویش را از من برگرداند. به پاهایم نگاه انداختم. هم‌چنان پیژامه‌ی گربه‌ای شکل‌ام پایم بود. آهی کشیدم و باعجله به خانه‌ام برگشتم.

___________________________
1_Korver.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
گربه‌هایم، همان‌طور که غذایشان را در ظرف می‌ریختم، با بی‌صبری مهار نشدنی، دور پاهایم می‌چرخیدند. صبحانه‌ی سریعی برای خودم درست کردم، دوش گرفتم تا از شر عرق چسبناکی که روی تنم خشک شده بود، خلاص شوم و لباس جدیدی پوشیدم؛ سپس فکری به سرم زد. به اتاقم رفتم و گوشی را از کنار میز برداشتم.
- لوکاس!
او بعد از سه بوق جواب داد.
خودم را گوشه‌ی تختم انداختم. پاهایم را بالا کشیدم و زیر خودم جمع کردم.
- سلام. یه کاری برات دارم.
- اوه سلام. آره مامان خوبه؛ ممنون از احوال‌پرسیت. ملی هم خوبه. اوضاع بد نیست. تو چطوری؟
- بی‌خیال لوکاس. حرفم مهمه.
- خیلی خب، باشه. این چه کاری هست؟ پولی هم بابتش می‌گیرم؟
- می‌خوام مغز و دوربین‌هات رو قرض بگیرم و دستمزدت رو هم با کیک می‌دم.
- گوش می‌دم.
قرار نبود از پیشنهادم خوشش بیاید. صورتم را جمع کردم.
- خوبه. تو خونه‌ی تسخیر شده‌ی همسایه رو که می‌شناسی؟
- خداحافظ جو.
- نه، نه! صبر کن! آنا، دختری که اون‌‌جا زندگی می‌کنه، با شوهر سابقش که اون رو تعقیب می‌کنه به مشکل بر خورده. من دیشب اون‌جا موندم. اون مرد، مدام با ماشینش دور می‌زد. ما نگران بودیم که نکنه یه وقت به‌زور وارد خونه‌ش بشه.
لوکاس برای لحظه‌ای ساکت بود؛ سپس گفت:
- شرمندم. نمی‌دونستم که این یه موقعیت قانونیه. از من چه کاری برمیاد؟
- امیدوار بودم که تو شاید از اون حسگرهای حرکتی داشته باشی، می‌دونی، همون‌هایی که وقتی کسی از جلوی دیدشون بگذره، آژیر می‌کشن.
- منظورت دوربین‌های امنیتیه که زمین تا آسمون با کار من فرق داره؟
- آره؛ اما نه من و نه آنا پولی برای خرید دوربین‌های امنیتی نداریم.
پوف بلندی کشید.
- به یه‌سری از دوستانم زنگ می‌زنم که ببینم کاری از دستمون برمیاد یا نه. بیست دقیقه‌ی دیگه بهت زنگ می‌زنم.
- ممنون لوکاس.
وقتی تلفن را قطع کرد، آن را پایین گذاشتم. فقط نصفش را دروغ گفته بودم. دوربین‌های امنیتی برای مطمئن‌شدن از این‌که رائول دردسری درست نمی‌کند، مفید بود؛ اما هدف اصلی من برای گرفتن دوربین‌ها این بود که بفهمم آن‌ها اتفاق‌های غیر طبیعی را ضبط می کنند یا نه.
زنگ‌زدن لوکاس طول کشید. وقتم را صرف قدم‌زدن در اتاقم کردم. پشت سر هم از پنجره به خانه‌ی روبه‌رو خیره می‌شدم و با لبه‌ی لباسم ور می رفتم تا این‌که تلفن بالاخره زنگ خورد. به‌سمتش حمله‌ور شدم:
- لوکاس!
- خبرهای خوبی دارم. یه دوستی حسگر حرکتی داره که به دوربین‌های من وصل می‌شه و قراره اون رو به من قرض بده. دوست دیگه‌ام یه نرم‌افزاری داره که می‌شه آژیر رو به اون نصب کرد و همه‌چیز رو به کار انداخت. می‌تونم اون‌ها را بگیرم و حدود چهار ساعت دیگه اون‌جا باشم.
- عالیه! چندتا بیار. ما می‌خوایم داخل خونه رو هم مثل بیرون بررسی کنیم.
می توانستم لوکاس را که پشت تلفن چشم غره می‌رفت، تصور کنم.
- جو! لطفا به من بگو که این قضیه راجع‌به ارواح نیست!
- منظورم اینه که اگر قرار باشه اون‌ها رو کار بذاریم، از طرفی می‌تونیم...
- اصلا این شوهر سابق دیوونه و سیریش وجود داره؟ یا این‌که دروغگوی قهاری شدی؟
با عصبانیت گفتم:
- هم اون وجود داره و هم ارواح. من دیشب یکی‌شون رو دیدم!
- جو!
- نه، کوتاه بیا لوکاس! آنا ترسیده. اون داره تنهایی توی خونه‌‌ای به اون بزرگی زندگی می‌کنه و سعی می‌کنه با هیولاهای بیرونی و درونی ‌‌‌‌بجنگه. اون در خطره و به کمک یه مرد احتیاج داره؛ مگه مردها از کمک‌کردن خوششون نمیاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- جو!
عصبانی به‌نظر می‌رسید.
- من توی فیلم‌های «تجربی¹» و «استعلایی²» که روان آدم رو کاوش می‌کنه، تخصص دارم. اگه همکارهام بفهمن که من دنبال ارواح می‌گردم، دیگه هیچ‌وقت من رو جدی نمی‌گیرن!
- خیلی خب. اگه این‌کار رو برای اون انجام نمی‌دی؛ برای من انجام بده. تو نزدیک‌ترین کسی هستی که تو فامیل دارم و کس دیگه‌ای نیست که از اون کمک بگیرم!
برای مدتی طولانی سکوتی برقرار شد؛ سپس غرید:
- خیلی خب، کوچولوی عجیب دغل‌باز! کمتر از چند ساعت دیگه اون‌جام.
- تو بهترینی! برات دوتا سینی کیک می‌پزم.
- بهتره که همین‌کار رو بکنی.
همان‌طور که گوشی را قطع می‌کردم، لبخند پهنی زدم. شاید دوربین‌ها چیزی گیر نیاورند؛ اما من با دانستن این‌که آن‌ها آن‌جا هستند، می‌توانستم راحت‌تر بخوابم.
از جست‌وجو فقط یک مرحله مانده بود؛ فهمیدن سرگذشت خانه‌ی مار‌ویک.
لپ‌تاپم را روشن کردم. همان‌طور که روشن می‌شد، کش و قوسی به خودم دادم؛ سپس آدرس خانه را تایپ کردم.
نتایج زیادی آمده بود. لیست را بالا پایین کردم. تیترها و صفحه‌ها را از نظر گذراندم و صفحه‌ی پر بازدیدی که منتشر شده بود را پیدا کردم.
تمام صفحه‌ها لیست‌هایی از ساکنان خانه‌های قدیمی بود. خانه‌ی مار‌ویک خیلی قبل‌تر از آن‌که من به آن‌جا نقل‌مکان کنم، مدام دست‌به‌دست شده بود. بعضی از اسم‌ها فقط چند ماه باهم فاصله داشتند. به‌طور اتفاقی ساکنی یک سال یا یک سال و نیم دوام آورده بود؛ اما به‌نظر می‌رسید این بیشترین زمان بود.
ذوقی که داشتم از بین رفت. اگر آنا راست می‌گفت، اگر ارواحی که در خانه ساکن شده بود، بی آزار بود؛ چه چیزی باعث شده بود که مستاجران این‌قدر زود از آن‌جا بروند؟
با وجود این‌که جست‌و‌جوهای زیادی کردم؛ اما اطلاعات خاصی راجع‌به خانه پیدا نکردم. در تاریخچه‌ی هیچ سایتی یا وبلاگ مکان‌های تسخیر شده‌ای نیامده بود.
کامپیوتر را خاموش کردم. برای لحظه‌ای به فکر فرو رفتم. سپس به طبقه‌ی پایین رفتم. کیک میوه‌ای را از قفسه در آوردم، دورش پارچه پیچیدم، ژاکتم را گرفتم و به‌سمت در قدم برداشتم.
________________________
1_ نوعی فیلم که در آن قوانین معمول سینمایی رعایت نمی‌شود.
2_ فیلم‌هایی با موضوعات فلسفی‌، متعالی و قدسی.


«فصل یازدهم»

«پنی کرافورد¹» آن سمت خیابان زندگی می‌کرد. او به دو چیز معروف بود؛ بیشتر از شصت سال در آن خانه زندگی می‌کرد و همه‌چیز را راجع‌به همه‌کس می‌دانست.
روزهایی که کنجکاوی قلقلکم می‌داد، از پنجره‌ام، خانه‌های دیگر را دید می‌زدم. تقریباً همیشه، به پنجره‌ی خانه‌ی پنی که نگاه می‌کردم، می‌دیدم او هم دارد به من نگاه می‌کند.
از خیابان رد شدم و سنگ‌فرش‌هایی که به درب جلویی متنهی می‌شد را دنبال کردم. خانه‌ی پنی قدیمی بود و باغچه‌اش به‌طرز بدی، بیش از حد رشد کرده بود؛ اما ساختمانش جذاب بود.
ظاهراً وقتی ازدواج کرد با شوهرش به این‌جا آمدند و هیچ‌وقت آن‌جا را ترک نکرده بودند. حداقل هشتاد سالش بود؛ اما به چالاکی کسی با نصف سنش حرکت و صحبت می‌کرد.
پنی قبل از این‌که فرصتی برای در زدن پیدا کنم، در را باز کرد. کاملاً مطمئن بودم مرا دیده بود که به‌سمت جاده‌اش می‌آیم؛ اما صدایش را در نیاوردم.
- کلی سوال دارم و فکر می‌کنم شاید شما جواب‌هایی داشته باشی. می‌شه داخل بیام؟ کیک آوردم.
- البته. پذیرایی این طرفه. یالا، بیا تو.
پنی کیک را گرفت. گوشه‌ی پارچه را کنار زد تا بررسی‌اش کند؛ سپس سری از رضایت تکان داد و به‌سمت آشپزخانه رفت.
اولین بار نبود که در پذیرایی خانه‌ی پنی بودم. طی چهار سالی که این‌جا بودم چند بار به دیدنش آمده بودم؛ مخصوصاً اخیرا وقتی که خانواده‌ی قبلی، نصفِ شب فرار کرده بودند.
پنی نسبت به بقیه‌ی همسایگانم خیلی کمک می‌کرد، با این‌که چیز زیادی نمی‌گفت. او فریادها را شنیده، تیراندازی را دیده و رفتن‌شان را تماشا کرده بود؛ اما به پلیس زنگ نزده بود و نمی‌دانست چه چیزی آن‌ها را وادار به رفتن کرده بود.
مبل‌های پذیرایی برای دهه‌ی دیگری بودند. همه‌ی صندلی‌ها گل‌های کم‌رنگی داشتند و پارچه‌ی سفیدی رویشان انداخته شده بود‌، شومینه‌ای دکوری با هیزم‌های کاملاً خاک گرفته گوشه‌ی اتاق را تزئین می‌کرد. بوفه‌ای که با ظروف چینی عتیقه پر شده بود را تحسین کردم تا این‌که پنی برگشت درحالی که یک تکه کیک در بشقاب، دو فنجان چای و حوله‌ی تا شده را در یک سینی می‌آورد. همان‌طور که فنجانی را به من تعارف می‌کرد، گفت:
- بفرما. بپرس.
یک چیزی که راجب پنی دوست داشتم، این بود که وقت را صرف مقدمه‌چینی و یا حرف‌های بیهوده نمی‌کرد.
- باشه. خب. خونه‌ی مار‌ویک. شما، آنا، خانوم جدیدی که نقل مکان کرده رو می شناسید؛ مگه نه؟
سوال احمقانه‌ای بود و من لیاقت نگاه سرزنش‌آمیز پنی را داشتم.
- خیلی باهاش صمیمی شدی. اکثر اوقات به دیدنش می‌ری. دیشب برای خواب اون‌جا موندی؛ البته بیشتر دیشب رو... بگذریم.
مطمئناً دیده بود که خانه را ترک کردیم. این‌که پنی، شب را مثل یک آدم معمولی خوابیده باشد، انتظاری منطقی نبود.
- خب می‌خوام سرگذشت خونه رو بدونم. می‌خوام بدونم که قبلا چیزی... خشن یا ناگوار توی گذشته‌اش داشته. چیزی که درحال حاضر ساختمون رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده.
- منظورت ارواحه؟
چیز دیگری که راجع‌به پنی دوست داشتم، این بود. مستقیم سر اصل مطلب می‌رفت و از سوالت انتقاد نمی‌کرد.
_________________
1_ Penny Crawford
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- حتماً. خلاصه تعریف کنم یا این‌که می‌خوای کل داستان رو بشنوی؟
با سه ساعتی که مانده بود تا لوکاس برسد، جای هیچ شکی نبود.
- کل داستان لطفا.
- خیلی خب.
پنی روی صندلی‌اش نشست و چای‌اش را برداشت و قبل از این‌که شروع کند، باریکه‌ای از بخار را فوت کرد.
- خونه‌ی مارویک، یکی از اولین ساختمون‌هایی بود که توی خیابون ساخته شد. حتماً متوجه شدی که معماریش کمی قدیمیه. مالک اصلی‌ش تصمیم گرفته بود که اون رو به هتل کوچیکی تبدیل کنه؛ ولی قبل از این‌که درهای هتل باز بشه، به‌طور غم‌انگیزی سکته کرد و مرد.
- اوه! اسمش چی بود؟ فکر می‌کنی…
- نه؛ فکر نمی‌کنم که اون خونه‌ی مار‌ویک رو تسخیر کرده باشه.
پنی چشم غره‌ی بدی به من زد تا ساکتم کند.
- هیچ‌کدوم از اون‌ها تا ده‌ها سال بعد اتفاق نیفتاد. بذار داستانم رو تعریف کنم.
- ببخشید!
- برای مدتی، خونه، به چند خونواده‌ی معمولی و محترم سپرده شد. همون‌طور که گفتم، طرح خونه برای این محله قدیمی بود؛ اما بعضی از مردم فکر می‌کردن که جذاب ساخته شده. خونه، فقط زمانی به‌عنوان خونه‌ی تسخیرشده مشهور شد که مارویک‌ها به اون‌جا نقل‌مکان کردن.
ابروهایم را بالا بردم.
- پس خونه به اسم اون‌ها شناخته شد، نه مالک اصلی؟
- درسته و اون هم به دلیلی خوب. اون‌ها اون‌قدر زبان‌زد شده بودن که برداشتن اون اسم از خونه غیرممکن بود. در سال ۱۹۴۲ «ری¹» و «هلن²» مارویک، به خونه نقل‌مکان کردن. اون‌ها زوجی تازه ازدواج کرده و جوون بودن. مدت زیادی از برگشتن ری از سربازی نمی‌گذشت؛ فقط دو سال خدمت کرده و زن گرفته بود. هلن دختری آروم و ساکت بود؛ اما به‌نظر همسری خوب و زیبا می‌اومد. اون‌ها خونواده‌ی محترمی بودن که برای چندسالی همه اون‌ها رو تحسین می‌کردن.
پنی چایش را سر کشید.
- من و همسرم کمی بعد از این‌که آوازه‌ی مارویک رو به کاهش رفت، به این‌جا اومدیم. ری بی‌رحم بود و همسرش رو تحت کنترل قرار می‌داد. این دوران، دوران متفاوتی بود. زن‌ها نباید از شوهرهاشون طلاق می‌گرفتن و هر اتفاقی که توی خونه می‌افتاد، همون‌جا باقی می‌موند. هلن روزها یا هفته‌ها توی اون خونه حبس بود و وقتی بالاخره اجازه بیرون رفتن داشت، ری همیشه همراهش می‌اومد. همه‌مون برای هلن ناراحت بودیم؛ اما هیچ‌کدوم‌مون نمی‌تونستیم کمکش کنیم؛ مگه این‌که بعضی وقت‌ها که شوهرش سرکار بود، اون رو برای چای به خونه‌مون دعوت کنیم.
او مکثی کرد تا آهی عمیق بکشد. به‌جلو خم شدم.
- چی شد؟
- من یکی از زن‌هایی بودم که اون رو دعوت می‌کرد. ظاهراً شوهرش از این موضوع خبر نداشت و وقتی فهمید به‌شدت عصبانی شد. ما چندروز اون رو ندیدیم و وقتی اون یکشنبه به کلیسا اومد، تمام صورت و بازوهاش کبود بود.
چندشم شد.
- مرد وحشتناکی به‌نظر می‌رسه.
- ا‌وه! حتماً همین‌طور بود؛ اما پرجذبه بود و دوستان زیادی داشت که به زندگی خانوادگی‌ش واکنشی نشون نمی‌دادن. هلن لایق چیزی که با اون دست و پنجه نرم می‌کرد، نبود. اون اون‌قدر آروم بود که فکر کنم نمی‌دونست، چطور درخواست کمک کنه؛ حتی اگه کمکی برای انجام ‌دادن بود. کاش پایان خوبی برای این داستان داشتم! اما ندارم. یه شب، کمی بعد از ساعت یازده، هلن از پنجره‌ی اتاق خوابش پایین افتاد. ما نمی‌دونیم که آیا تصادفی بود، یا خودکشی یا قتل. جمجمه‌اش روی سنگ‌هایی که اون پایین بود، از هم شکافت. به خاطر این‌که پنجره پشت خونه بود، کسی چیزی ندید و نشنید. ری به‌درستی پیش‌بینی کرده بود که اگر به پلیس زنگ بزنه، متهم به قتل می‌شه! پس اون کاری منطقی و عاقلانه کرد و اون رو پشت حیاط دفن کرد.
- اوه!
حالت تهوع گرفته بودم. فنجانم را پایین گذاشتم.
- می‌دونی کدوم قسمت از حیاط بود؟
- من تا به‌حال پشت خونه رو ندیدم. ظاهراً یکی از همون گوشه‌ها بود.
یاد قبر حیوان‌ها و تمام آن رگه‌های سفید درهمی که از میان خاک قهوه‌ای بیرون زده بودند، افتادم. یعنی اگر عمیق‌تر می‌کندیم، استخوان‌های آدم را پیدا می‌کردیم؟

__________________________
1_ Ray
2_ Helen
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- ری سعی کرد به همه بگه که همسرش رفته تا دختر عموش رو ببینه. مسلماً همه‌مون شک کردیم؛ اما باز هم این زمان متفاوتی بود. چی‌کار می‌تونستیم بکنیم؟ آدرسش رو بپرسیم تا براش نامه بنویسیم و بعد دیگه خبری نشنیدیم؟
لبخندی دل‌خراش، صورت پنی را از هم گشود.
- هرچند که هلن انتقامش رو گرفت. شایعه شد که روحش تو خونه موند. اون شوهر بی‌رحمش رو شکنجه کرد. اون توی کابوس‌هایی وحشتناک، به‌سراغش می‌اومد، توی آینه به اون زل می‌زد و وقتی سعی می‌کرد بخوابه، زنجیر‌‌هایی تکون می‌داد. چهار ماه بعد از این‌که هلن رو خاک کرد، ری طنابی بلندی برداشت، دور شاخه‌ی درختی کنار قبرش انداخت و خودش رو حلق آویز کرد. این محل خاک‌شده رو ثابت می‌کرد. گوشه‌ی شستم را جویدم.
- چرا ری از اون‌جا نرفت؟
- من از کجا بدونم؟ شاید می‌ترسید جسد زنش پیدا بشه. شاید پولی نداشت تا از اون‌جا بره. شاید اصلاً فکر رفتن به ذهنش نرسید.
پنی بادی در بینی‌اش انداخت.
- هرجور که هست، طبق شایعات، هلن زیر خاک حقش رو گرفت. جسد ری، وقتی دوشنبه سر کار نیومد، پیدا شد. اون‌ها اون رو پایین آوردن. یه نفر متوجه شد که خاک زیر پاش به‌هم ریخته بود و دیگه علفی روش رو نپوشونده بود. اون رو کندن و جسد هلن رو پیدا کردن. بعد رد خونش، زیر پنجره‌ی اتاق خوابش پیدا شد و داستان باهم جور در اومد. این برداشت رسانه‌ها بود. بعد از اون کسی نتونست برای هفته‌ها راجع‌به چیز دیگه‌ای صحبت کنه.
- پس هلن شروع کرد به تسخیرکردن خونه‌ی مارویک؟
- ظاهراً. ببین، من هیچ‌وقت توی اون خونه چیزی غیرطبیعی ندیدم یا نشنیدم؛ اما باید قبول کنی این قضیه که مستاجرهاش این‌قدر سریع میان و میرن، غیر عادیه.
پنی گوشه‌ای از کیک را برید و آن را در دهانش گذاشت.
- اگه من جای تو بودم، خیلی به اون خانوم تازه‌وارد، وابسته نمی‌شدم. اون خیلی موندنی نیست.
از پنی تشکر کردم و رفتم. او برای به فکر فرو رفتن چیزهای زیادی به من گفته بود. کمی در پیاده‌رو ایستادم و از خانه‌ی خودم به خانه‌ی مارویک نگاهی انداختم. هوا سرد بود و لایه‌ای از ابرهای باریک، نور خورشید را کم کرده بودند. پاییز بالاخره جایش را به زمستان داده بود. دست‌هایم را در جیبم گذاشتم و به خانه‌ام برگشتم تا منتظر لوکاس بمانم.

________________________________
«فصل دوازدهم»

هرسه گربه‌ام قایم شده بودند. چرخی سرتاسر خانه‌ام زدم. دنبال یک‌جور همراه و هم‌دم می‌گشتم، قبل از آن‌که به مخفیگاهم، آشپزخانه، پناه ببرم. بدون این‌که بدانم چه می‌خواهم درست کنم، کاسه و قاشق‌ها را از کشو بیرون آوردم. فقط می‌دانستم که می‌خواهم چیزی درست کنم. آشپزی همیشه برایم آرامش‌بخش بود. در آن چند سالی که از مادرم مراقبت می‌کردم از آن دست کشیده بودم. او اصرار داشت که دست‌پخت مرا بخورد و شکر همه‌چیز را بدتر می‌کرد؛ اما الآن که وقت آزاد داشتم، پول و زمان زیادی صرف ریختن خمیر در قالب کردم. به لوکاس قول کیک داده بودم؛ اما می‌خواستم آن‌ها را قبل از رسیدنش درست کنم که هم‌چنان گرم باشند. برای درست‌کردن چیز دیگری قبلش، هنوز وقت بود. کشوها را به‌هم ریختم. دنبال موادی بودم که مرا تحت‌تاثیر قرار دهد، درحالی که در ذهنم داستان پنی موج می‌زد. به زندگی هلن فکر کردم و این‌که حتما خیلی احساس تنهایی و بیچارگی می‌کرد؛ سپس روح رنگ پریده‌ای که با موهای مشکی پشت سر آنا ظاهر شده بود را تصور کردم. به لرزه افتادم. سر انگشتانم را روی سرامیک سرد جا ظرفی کشیدم. به آن خیره شدم. از این‌که سراغ این کشو رفته بودم، شوکه شدم. همانی که معمولاً هیچ‌وقت، حتی بدون فکرکردن هم بازش نمی‌کردم.
شیشه‌ی کوچک سفید، آن‌قدر معصوم به‌نظر می‌رسید که انگار داخلش هرچیزی مثل گیاه دارویی، چای یا شکر بود. اگر کس دیگری آن را می‌دید، اصلاً به فکرش نمی‌رسید که چیز مهمی باشد. از این کار دست کشیدم و در را محکم بستم.
آرد، از الکم سرازیر می‌شد تا در کاسه، کوهی نرم بسازد. هنوز دستور پختی نداشتم؛ پس خودم را برای اندازه‌گیری مواد به زحمت نینداختم. کیک قرار بود برای همه، از جمله خودم، غافل‌گیر کننده باشد.
بعد از آرد، نوبت شکر بود. شکر قهوه‌ای را انتخاب کردم. به چیزی سنگین، پر مایه و خیلی شیرین احتیاج داشتم. جوز هندی، دارچین، زنجبیل، بیکینگ پودر پودر کاکائو و میوه‌ی خشک، نه به اندازه‌ای که به کیک میوه‌ای تبدیل شود؛ فقط به‌قدری که تبدیل به چیز غافل‌گیرانه‌ای شود. مواد خشک را باهم مخلوط کردم و رفتم سراغ مایعات.
عروسک آنا روی لبه‌ی پنجره نشسته بود. چشم‌هایش بسیار با جزئیات بودند. بی‌روح به نظر می‌رسیدند؛ اما همچنان تعقیبم می‌کردند. همان‌طور که تخم مرغ و شیر را برمی‌داشتم، سعی کردم تا جایی که می‌توانم به آن توجه‌ای نکنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
مواد مایع را بی‌تردید اضافه کردم. حالِ هم‌زدن کره و تخم مرغ را نداشتم. پس هم نزدم. وقتی کاکائو و میوه‌ی خشک را باهم مخلوط کردم، خط قرمزی زیر پا گذاشته شد. ‌پس بیشتر پیش رفتم. هر موادی در قفسه‌ام که توجه‌ام را جلب می‌کرد، اضافه کردم. عصاره‌ی وانیل، نعنا و از روی هوس تکه‌های فلفل اضافه کردم. آشپزهای مدرن، این روزها همین کار را انجام می‌دهند؛ مگر نه؟ مخلوط‌کردن شیرینی و تندی. من هم می‌توانم این کار را بکنم. وقتی خمیر را در قالب چرب نشده ریختم، به شکل توده‌ای شل و گلوله‌گلوله بود. برایم مهم نبود. آن را با درجه حرارت خیلی بالا، در فر گذاشتم. بگذار بسوزد!
پشتم را به دسته‌ی فر تکیه دادم. به‌خاطر انرژی که از دست داده بودم، به‌تندی نفس می کشیدم. عرق سرد مرا به لرزه انداخت. دارم چه کار می‌کنم؟ دیوانه شده بودم؟
به دست‌هایم نگاه کردم. به آرد و عصاره‌ی خشک شده‌ی وانیل آغشته شده بودند. زخم قرمز ب*ر*جسته‌ای از انگشت اشاره‌ام بیرون زده بود. به‌سمت ظرفشویی رفتم. دست‌هایم را تمیز شستم و دوباره بررسی کردم. وسط برآمدگی کوچک قرمز، چیز سیاهی بود. هنوز تراشه‌های چوب از اولین روز در خانه‌ی مارویک زیر پوستم مانده بودند. با خودم غر زدم و رفتم تا جعبه‌ی خیاطی‌ام را پیدا کنم. باورم نمی‌شد که چوب، بدون این‌که اذیتم کند، این همه مدت آن‌جا بود.
درحالی که من با سوزنی، زیر روشن ترین نور، جا خوش کرده بودم، بوی نامطبوعی از دارچین و اسانس نعنا در آشپزخانه‌ام می‌پیچید.
با نوک انگشتانم تکه‌ی چوب را فشار دادم. سعی کردم آن را به آرامی دربیاورم؛ اما به‌نظر می رسید پو*ست دورتادورش را گرفته بود.
- باشه، کله‌شق باش!
دندان‌هایم را به‌هم فشردم و سوزن را توی پو*ست فرو کردم. خونی که جاری شده بود، تکه‌ی سیاه چوب را از دید پنهان می‌کرد. به سیخونک‌زدن ادامه دادم. سعی کردم به زیرش نفوذ کنم یا حتی پیدایش کنم. چیزی گرم روی انگشتم جاری شد و از پشت دستم سراریز شد. آشفتگی ذهنی‌ام به شکل کوششی خشن و دیوانه‌وار آشکار شده بود. خون، همچنان جاری می‌شد و روی مچ دستم و میز چکه می‌کرد. سوزن را عمیق‌تر فرو کردم.
زنگ در به صدا در آمد و من از حالت خلسه‌ای که به من دست داده بود بیرون آمدم. برای یک‌لحظه نمی‌توانستم به‌خاطر بیاورم که چه‌کار می‌کردم. آن‌وقت به دستم نگاه کردم و نفسم بند آمد. خون از سوراخی که در انگشتم کنده بودم، جاری شده بود. همه‌جا را فرا گرفته بود، و از روی دستم روی میز و زمین پخش شده بود. به‌سمت ظرفشویی دویدم و دستم را زیر آب گذاشتم. از جای بریده شده‌، دردی سوزناک فوران می‌کرد. مهمان یک‌سره زنگ در را می‌زد و صدایی گوش‌خراش در خانه‌ام ایجاد می‌کرد. داد زدم:
- دارم میام!
دستم را از زیر آب برداشتم. بریدگی خیلی بزرگ به‌نظر نمی‌رسید؛ اما خونش بند نمی‌آمد. دستمالی برداشتم و دور دستم بستم. صدای زنگ جدیدی به صدای گوش‌خراش زنگ در اضافه شد. به بالا نگاه کردم. دود، آشپزخانه را پر کرده بود و به شکل توده‌ی غلیظ سیاهی از فر بیرون می زد. فحشی دادم و باعجله چفت پنجره را باز کردم. وقتی فر را باز کردم، نزدیک بود از دود خفه شوم. کیک جزغاله شده بود. نمی‌فهمیدم. ده دقیقه هم از پختنش نمی‌گذشت. حالا مهمان در می زد. ضربه ها تندتر شده بودند. زیر ل*ب فحشی دادم. فر را خاموش کردم و به‌سمت راهرو دویدم.
- صبر کن. دارم میام.
چفت در را پیچاندم و در را با دست چپم باز کردم. دست راستم هم‌چنان با دستمال بسته شده بود. لوکاس روی پله‌ی جلوی در ایستاده بود. صورت درازش، درهم بود.
- چه‌قدر طولش دادی. دیگه داشتم فکر می‌کردم که گربه‌ها بالآخره تو رو خوردن.
برایش ادا درآوردم.
- شروع نکن! روز مزخرفی داشتم. انتظار نداشتم که این‌قدر زود بیای.
نگاه عجیبی به من انداخت. زنگ هشدار دود، دوباره به صدا درآمد. چشم‌های لوکاس از دستمالی که دور دستم بسته بود به‌سمت راهرو چرخید. همان‌جایی که دودی سیاه سرتاسر سقف فرا گرفته بود.
- اتفاقاً دیر کردم. جو! چه اتفاقی افتاده؟
در جواب گفتم:
- هیچی. یه لحظه این‌جا صبر کن. باید آشپزخونه‌م رو مرتب کنم.
لوکاس، طبق عادت، توجه‌ای به حرفم نکرد و با من به راهرو آمد. کیک را از فری که هنوز د*اغ بود درآوردم و آن را روی گ*از انداختم. بعد صندلی‌ای برداشتم. آن را به زیر زنگ هشدار دود کشیدم و رویش رفتم تا به مرکز بیپ‌بیپ‌های گوش‌خراش برسم. لوکاس فریاد زد تا صدایش از پس آژیرها شنیده شود‌.
- بهت نمیاد که کیک بسوزونی. چه اتفاقی برای دستت افتاد؟
دروغ منطقی‌تر از حقیقت به‌نظر می‌رسید.
- با چاقوی توی دستم خوابم برد، صدای زنگ در، من رو از جا پروند و اتفاقی دستم رو بریدم.
پیداکردن دکمه برای خاموش‌کردن زنگ با یک دست بسته‌شده، ناشیانه بود؛ پس به درپوش باتری ضربه زدم تا این‌که باز شد. باتری‌ها را روی میز انداختم. بعد از تمام‌شدن صدای دومین زنگ در راهرو، به‌سختی از صندلی پایین آمدم.
- من درستش می‌کنم.
لوکاس صندلی را از من گرفت. هرچند که کاملا مطمئن بودم که او آن‌قدر قدش بلند بود که بدون آن هم می‌توانست به زنگ برسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اخمی کردم و به‌سمت طبقه‌ی پایین حرکت کردم‌. هر پنجره‌ای را که می‌توانستم، باز کردم. دستم درد گرفت. نمی‌خواستم پارچه را کنار بزنم تا دوباره نگاهش کنم. با بهت‌زدگی متوجه شدم که آفتاب در حال غروب‌کردن بود. بعدازظهر به آرامی از بین رفته بود. شاید واقعاً خوابم برده بود! من فقط سعی داشتم خرده چوب را در بیاورم. روی هم رفته، بیشتر از یک دقیقه هم سر وقتش نبودم؛ مگر نه؟
به آشپزخانه برگشتم. بوی سوختگی در بینی و گلویم پیچید. به کیک نفرت‌انگیزی که درست کرده بودم، نگاه کردم. کاملاً سوخته بود. سطح‌اش ترک برداشته بود و شکاف‌هایش طرح عجیبی پیدا کرده بودند. هرچه بیشتر به آن‌ها خیره می‌شدم، به این فکر فرو می‌رفتم که آن‌ها شبیه به زنی بود که دراز کشیده، سرش به گوشه‌ای خم‌شده، دست‌ها و پاهایش بیرون‌زده، و یک کفشش از پایش افتاده بود.
- جو!
صدای لوکاس درست از پس شانه‌هایم می‌آمد. از جا پریدم.
از کی آن‌جا ایستاده بود؟ حداقل دیگر صدای زنگ‌ها در نمی‌آمدند. او در کمال تعجب، لبخندی زد.
- جعبه‌ی کمک‌های اولیه داری؟
- آره.
برای آخرین‌بار نگاه محتاطانه‌ای به کیک انداختم. ترک‌ها دیگر هیچ تصویری را نشان نمی‌دادند. کابینت زیر ظرفشویی را باز کردم و جعبه‌ام را پیدا کردم. از وقتی به این‌جا آمده بودم نشده بود که از آن استفاده کنم.
- عالیه!
آن را از من گرفت و به آرامی صندلی را از کنار میز آشپزخانه بیرون کشید.
- این‌جا بشین. من نگاهی به دستت می‌ندازم.
همچنان لبخند میزد. صدایش آرام و مهربان بود و خبری از آن فریادهای تند همیشگی‌اش نبود؛ انگار سعی داشت حیوان ترسیده‌ای را که گوشه‌ای گیر افتاده، نوازش کند. صدایش دقیقاً همان‌طور بود که بعد از مرگ مادرم صحبت می‌کرد. به لرزه افتادم و رویم را برگرداندم. عروسک همچنان از بالای طاقچه‌ی پنجره به من زل زده بود. لبخندش جوری به‌سمت راست متمایل بود که انگار می‌خواست بگوید که هر اتفاقی در آشپزخانه افتاده است را دیده و مرا به‌خاطرش سرزنش می‌کرد.
- خوب میشم. همین الان دوباره می‌شورمش و...
- اشکالی نداره جو. من الان این‌جام. فقط بشین. من توی یه چشم‌ به‌هم‌زدن درستش می‌کنم.
از این‌که کسی با من خوش‌رفتاری کند متنفر بودم. از حس برتری داشتن متنفر بودم. او فکر می‌کرد که من از هم پاشیده بودم. ذهنم نجوا کرد: «شاید هم همین‌طور بود». من را به یاد میوه‌ی خشک، کاکائو و اسانس نعنای نفرت‌انگیزی که روی میزم بود،‌ انداخت.
لوکاس، با ابروهایی بالا انداخته و لبخندی پابرجا منتظر بود. او کله‌شق بود و من می‌دانستم که بحث‌کردن فقط وضعیت را بدتر و او را بیشتر نگران می‌کرد.
نفس عمیقی از بینی ام کشیدم و با بی‌میلی نشستم. او دستمال را از روی دستم برداشت و صورتش را درهم کشید. پارچه خیس خون بود. برای این‌که لوکاس را قانع کنم که دیوانه یا خطرناک نیستم، سریع با درماندگی گفتم:
- اشتباه احمقانه‌ای بود. منتظر بودم که کیک بپزه و خوابم برد. خوب شد قبل از این‌که بیشتر بسوزه، رسیدی.
او به آرامی انگشتم را ضدعفونی کرد. سوزشی از درون زخم‌ها بیرون زد. دندان‌هایم را روی هم گذاشتم تا صدایم در نیاید.
- داشتی چه‌جور کیکی می‌پختی؟
وقتی حرف می‌زد‌، صدایش همچنان آن لحن محبت‌آمیز مزخرفش را حفظ کرده بود.
- آزمایشی بود.
دعا کردم که متوجه نشود، زخم‌های انگشتم فقط یک بریدگی چاقو نبود.
- دیدی چه‌طور آشپزها شروع کردن به مخلوط‌کردن مزه فلفلی به غذاهای شیرین؟ شکلات فلفلی و چیزهایی مثل این. خواستم روی یه کیک امتحانش کنم؛ ولی شاید بهتر شد که سوخت. مطمئم که مزه‌اش افتضاح می‌شد.
خیلی زیاد و سریع حرف می‌زدم. ساکت شدم. زخم دوباره شروع به خونریزی کرد. لوکاس تکه‌ای دستمال تمیز را دورش پیچید و فشار داد. زنگ در به صدا آمد. لرزیدم.
- اوه! این دیگه کیه؟
- من در رو باز می‌کنم. تو همین‌طور فشارش بده.
لوکاس به‌سمت راهرو رفت. پارچه را برداشتم. به این نتیجه رسیدم که زخم‌ها آن‌قدرها هم بد به‌نظر نمی‌رسیدند. از جعبه چسب زخمی برداشتم و زخم را پوشاندم تا لوکاس دیگر دست از سر انگشتم بردارد. او به ورودی آشپزخانه آمد و شانه‌ای بالا انداخت.
- همسایته. دودها رو دید و نگران شد.
آنا پشت سر او آمد. سرش را طوری پایین انداخته بود که موهای بلندش جلوی صورتش را می‌گرفت و با چشمانی باز دزدکی به پشت لوکاس نگاه می‌انداخت. فهمیدم که حتماً باید از مردهای غریبه، مخصوصاً آن قد بلندها، ترسیده باشد. سریع نزدیک میز آمدم تا به او حس امنیت بدهم.
- ببخشید که نگرانت کردم. خوابم برد؛ ولی الآن همه‌چیز خوبه.
- اون گفت که دستت...
آنا می خواست دستم را بگیرد؛ اما من آن را پس کشیدم. خون از چسب زخم چکه کرده بود. نمی‌خواستم ببیند.
- آره بریدمش؛ ولی دیگه حرف‌زدن راجع‌به من کافیه. ما یه سری دوربین برای کار گذاشتن، داریم.
- جو…
لوکاس شروع کرد به حرف‌زدن؛ اما مکث کرد. آنا نگاهی به لوکاس انداخت و بعد کمی به من نزدیک‌تر شد:
- دوربین؟
- آره. لوکاس کارگردان فیلمه. اون یه‌سری سنسور حرکتی قرض گرفته. این‌طوری اگه رائول برگرده، تو از قبل متوجه می‌شی.
صورت آنا از هم باز شد.
- اوه! فکر خیلی خوبیه. با این‌کار می‌شه راحت‌تر خوابید.
لوکاس دستی پشت گ*ردنش کشید. به‌نظر متعجب می‌رسید.
- آها.
به او زل زدم.
- چیه؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- هیچی.
یک لحظه طول کشید؛ اما فهمیدن موضوع، آتش خشمی در صورتم برانگیخت.
- چی؟ فکر کردی داشتم از خودم داستان می‌بافتم؟
- همین‌طور نیست؟
- اوه! تو واقعا آدم ع*و*ضی‌ای هستی!
- به من حق بده. اول از همه، داستانی که گفتی عجیب بود. بعد اومدم و دیدم که نزدیک بود خونه‌ت رو بسوزونی. فکر کردم، دیوونه شدی.
مشتی به شانه‌اش زدم نه آن‌قدر محکم که دردش بگیرد و نه آن‌قدر آرام که نفهمد جدی بودم.
- خب، همسایه حقیقت داره. نامزد سابق حقیقت داره و ارواح هم حقیقت دارن. برو دوربین‌هات رو بیار.
- اوه! آره و ارواح. تقریبا این طرز فکر خوشایند رو فراموش کرده بودم.
او چشم غره‌ی شدیدی زد.
- من دیدمشون.
- آره، تو راست می‌گی. دیوونه!
همان‌طور که لوکاس خرامان‌خرامان به‌سمت راهرو می‌رفت، دست‌به‌س*ی*نه ایستادم؛ اما لبخندی گوشه‌ی ل*بم نشست. او دوباره به من بی‌احترامی می‌کرد. این هزار برابر از دلواپسی‌های محتاطانه‌اش بهتر بود. آنا کنارم کاملاً بی‌حرکت ایستاده بود. نگاهش بین رفتن لوکاس و صورتم در حرکت بود. شانه‌ای بالا انداختم.
- بهش توجه نکن. ظاهرش خشنه؛ اما توی دلش چیزی نیست.
او دستانش را روی بازوهایش مالید.
- خیلی خب؛ اما شاید ما واقعا احتیاجی به دوربین‌ها نداشته باشیم. نمی‌خوام مایه‌ی دردسرش بشم.
- اوه! نگران نباش. اون برای این‌که این‌جا بیاد، بیشتر از یک ساعت رانندگی کرد. از این‌که بدون انجام هیچ‌کاری بره بیشتر عصبی می‌شه. بجنب!
او را جلوتر از خودم به‌سمت در هدایت کردم. همان‌طور که می‌رفتم، برای آخرین بار نگاهی اجمالی به آشپزخانه انداختم. کیک سوخته روی اجاق بود. خورشید همان‌طور که غروب می‌کرد، اتاق را پر از نور نارنجی کرده بود. بوی تند دود، هم‌چنان در هوا پیچیده بود؛ اما آرام‌آرام از پنجره‌های باز، بیرون می‌رفت و عروسک روی طاقچه، که چشمانش برق می‌زد‌، رفتنم را تماشا کرد.
_______________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل سیزدهم»

لوکاس درهای پشتی وانتش را باز کرد و شروع به بردن جعبه‌های تجهیزات تا ایوان خانه‌ی آنا کرد. سعی کردم کمک کنم؛ اما او اصرار داشت که نمی‌خواهد کس دیگری وسایلش را دست بزند. فکر کنم او بیشتر نمی‌خواست روی آن‌ها خون بریزد. درهای وانت را محکم بست.
- خیلی خب. همه‌ش همین‌هاست. چهار دست دوربین داریم. پیشنهاد می‌کنم یکی رو این‌جا روی ایوان جلویی بذاریم، جهتش به‌سمتی باشه که تصویر پنجره‌ها رو هم بگیره. می‌خوای بقیه رو کجا بذاری؟
من و آنا نگاهی به هم انداختیم. او مشخص کرد.
- یکی پشت خونه، یکی سمت در پشتی و... جو! تو چه فکری داری؟
- یکی توی هال و یکی توی راهروی طبقه‌ی بالا.
لوکاس همان‌طور که رویش را به‌سمت آنا برمی‌گرداند، آهی کشید.
- نباید اعتقادش به روح رو به شوخی بگیری؛ می‌دونی که!
- ن... نه! فکر می‌کنم اون‌جا جاهای خوبی باشن. منظورم اینه که م... ما باید داخل خونه رو هم تحت پوشش قرار دهیم؛ فقط محض...‌
- خیلی خب، من اون‌ها رو نصب می‌کنم؛ برای نصب دستگاه کنترل محوطه هم به جایی احتیاج دارم. یه میز به این اندازه...
او دستانش را از هم باز کرد. آنا گفت:
- سالن غذاخوری. به‌هرحال از اون‌جا برای غذاخوردن استفاده نمی‌کنم.
او کم‌کم داشت پشتم قایم می‌شد.
- من که مشکلی ندارم.
لوکاس قبلاً دوربینی را از کیف درآورده بود. دسته‌ای از تار عنکبوت را از گوشه‌ی ایوان پاک کرد و محوطه را بررسی کرد.
- می خوام با دریل چند جا رو سوراخ کنم. مشکلی که نداری؟​
- البته. هرکاری که لازمه انجام بده.
دستی به شانه‌ی آنا زدم.
- بیا همون‌طور که منتظر می‌مونیم، بریم چیزی برای نوشیدن پیدا کنیم.
داخل خانه سردتر از بیرون بود؛ به‌خاطر همین ژاکتم را در نیاوردم. نمی‌توانستم وقتی از راهرو به آشپزخانه می‌رفتیم، از سایه‌ها چشم بردارم.
- امروز که خونه مشکلی نداشت؟
- نه. آروم و دلپذیر بود. وقت کردم که آخرین سری عروسک‌ها رو بسته‌بندی و اون‌ها رو آماده پست کنم. اگر وقت داشته باشم، غروب سری جدید رو شروع می‌کنم.
- خوبه. هنوز هم سریع به فروش می‌رن؟
- در عرض پنج دقیقه. اگه بیشتر از این فروش داشته باشم، مجبور می‌شم کارگر استخدام کنم.
خندید. آشپزخانه‌ی آنا به پشت حیاط مشرف بود. نمی‌توانستم از نگاه‌کردن به درخت بزرگ بلوط پشت خانه، دست بردارم. سعی کردم ری مارویک را که از آن حلق آویز شده بود تصور کنم. سرش به گوشه‌ای خم شده و درحالی که طنابی دور گ*ردنش سفت شده بود‌، دست و پایش آویزان مانده بود.
واقعاً هلن او را مجبور به این کار کرده بود؟ یا این‌که از احساس گناه به ستوه آمده بود؟ گفتم:
- فکر کنم می دونم که روح چه کسیه. توی محل پرس‌وجو کردم. خانمی که اون سمت خیابون زندگی می‌کنه، خونواده‌ی مارویک رو می‌شناخت.
- اوه! خوبه.
آنا چای کیسه‌ای را از فنجان هایمان بیرون آورد و با احتیاط شیر را اضافه کرد. منتظرش ماندم تا جزئیاتش را از من بپرسد؛ اما او به‌طرز آزاردهنده‌ای ساکت ماند.
- اسمش هلنِ.
بیشتر برای راضی‌کردن خودم گفتم تا آنا. لبخندی زد و فنجانم را داد.
- اسم قشنگیه! هلن، ازش خوشم میاد.
شستم را دور لبه‌ی فنجان کشیدم. کاملاً متوجه رفتارش نشدم. اگر خانه‌ی من تسخیر شده بود، می‌خواستم تا جایی که ممکن بود هرچیزی را راجع‌به‌اش بدانم؛ اما در آن صورت همان اول خانه‌ی مارویک را نمی‌خریدم. شاید آنا نسبت به من با این‌جور چیزها راحت‌تر بود.
- گفتی لوکاس کارگردان فیلمه؛ نه؟
- آره.
ادایی در آورد و گفت:
- به‌نظر خیلی مهم‌تر از اون که بخواد بعدازظهرش رو صرف نصب‌کردن دوربین در خونه‌ی من بکنه. باید خیلی به تو علاقه داشته باشه!
خندیدم.
- هر دو رو اشتباه گفتی. اون الان شغلش رو از دست داده. این‌جور کارها براش خوبه. شاید یک سرگرمی مانع دائم بداخلاق بودنش بشه.
لوکاس از راهرو فریاد زد:
- شنیدم چی گفتی!
- جدی می‌گم.
به انعکاس خودم در چای نگاه کردم.
- رائول دیشب چند ساعت اطراف خونه‌‌ات چرخ می‌زد. امیدوارم این فضا رو کمی امن‌تر کنه.
آنا ساکت بود. در پس آن، لحظه‌ای دریل لوکاس به صدا درآمد و سپس قطع شد. آنا گفت:
- من اون رو توی آینه دیدم.
سرم را بالا آوردم.
- چی؟
آنا جرعه‌ای از چایش را نوشید.
- همون روح، هلن.
توضیح نمی‌داد و من مجبور شدم که بپرسم.
- کی؟ چه شکلی بود؟
_ امروز کمی قبل. داشتم دندونام رو مسواک می‌زدم و به انعکاس خودم تو آینه نگاه می‌کردم. اون کنار پرده‌ی حمو‌م گوشه‌ی اتاق ایستاده بود. داشت نگام می‌کرد.
می‌خواستم تکانش دهم؛ اما خودم را همان‌طور محکم روی صندلی نگه داشتم.
- چرا به من زنگ نزدی؟
- اوه! نه، اون‌طوری نبود. فکر نکنم می‌خواست من رو بترسونه.
آنا مضطرب به نظر می‌رسید. ظاهراً می‌ترسید مخالفت کنم.
- همین‌که به اون نگاه کردم ناپدید شد. فکر کنم اون فقط می‌خواست، سلام کنه.
این‌که جیغ نکشیده بود حیرت‌آور بود. اگر من بودم جیغ می‌کشیدم.
- موهای سیاهی داشت؛ مگه نه؟
- آره.
- و لباس خاکستری؟
- هم‌‌رنگ پرده‌های اتاق خواب.
آنا به چایش لبخندی زد.
- می‌دونم که به‌خاطر گفتن این حرف فکر می‌کنی که عجیب هستم و من هم می‌تونم بفهمم که چقدر عجیبه؛ اما یه جورهایی خوبه که این‌جاست. حس می‌کنم داره از من مراقبت می‌کنه.
نگاهی به اتاق انداختم. شاید آنا اهمیتی نمی‌داد؛ اما من نمی‌خواستم زیر نظر قرار بگیرم. همان‌طور که حرف می‌زدیم، شب فرا رسیده بود. به پنجره نگاهی انداختم. جنبشی کوچکی توجه‌ام را به جایی آن سمت شیشه جلب کرد. با دقت به آن چشم دوختم؛ اما چیزی آن‌جا نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

بالا