تختههای چوبی کف زمین، بهمحض ورودم به راهرو، به صدا درآمدند. ساعت دیواری بزرگ تیک تاک میکرد؛ اما بهنظر میرسید تنظیمش بههم خورده بود، جوری که هر ثانیهاش دو برابر بیشتر از آنچه که باید، طول میکشید. بهسمت اتاق موسیقی قدم برداشتم. درش بسته بود. مگر آن را باز نگذاشته بودم؟ چوب زمین از قدمهایم به ناله افتاد. صدایی از پیانو در نمیآمد. آخرین نوایش ناتمام؛ اما طولانی در هوا پیچید. برای اینکه جلوی صدایش را بگیرم، دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. صدا کمکم از بین رفت. دوباره توانستم نفسی بکشم.
صدای سکسکه و ناله خفیفی از طبقهی دوم میآمد. نگاهی به سقف انداختم. صدایش شبیه گریهی یک نوزاد بود. باید آنا را بیدار کنم. به راهرو برگشتم. پو*ست تنم مورمور شده بود. همانطور که از پلهها بالا میرفتم، صدای جدیدی به گریهی بچه اضافه شد. صدای جرینگجرینگ حلقههای زنجیر که به یکدیگر میخوردند.
صداها سرمایی از ترس در دلم انداخته بود. سردم شد. به بالای پلهها خیره شدم. چشمهایم در تاریکی دنبال جنبش میگذشت. میدانستم صداها از کجا میآمد. از آن اتاق آبی انتهای راهرو، با پردههای آبی مایل به خاکستری و عروسکهای بدون چشمش میآمد. صدای گریهی بچه آرام و سپس قطع شد. صدای زنجیرها همچنان میآمد.
دهانم خشک شده بود. کف دستهای خیس از عرقم را به پیژامهام زدم. خیالاتی نشده بودم. صداها نزدیکتر میشدند.
هر لحظه کسی را میدیدم که در حالی که نوزادی به س*ی*نهاش چسبیده بود، به راهرو میآمد و بالای پلهها مکث میکرد.
سپس زنجیرها صدای شدید و ناموزونی ایجاد کردند. محکم کشیده میشدند. او پیدایش نشد؛ اما در عوض، صدایش بهسمتم روانه شد و شروع کرد به خواندن لالایی.
دوباره گوشهایم را با دستانم گرفتم. آهنگش آشنا بود. همین چند دقیقهی پیش از پیانو میآمد. دلخراش و غمناک.
ناگهان صدایش بالا گرفت و حالت غمناکش به خشم تبدیل شد. گلویم آنقدر گرفته بود که نمیتوانستم نفس بکشم. تلوتلوخوران به هال برگشتم و در را پشت سرم محکم بستم.
- آنا! آنا! بلند شو.
صندلی نشیمن را چرخاندم. آنا به پشت خوابیده بود. چشمهای بازش به سقف خیره شده بود و ل*بهایش کمی از هم باز مانده بود. موهای بههم ریختهاش، روی صورتش پخش شده بود و دور دستهی صندلی پیچیده بود. خونی که از پشت سرش جاری میشد، بالشت آبیاش را قهوهای میکرد و قطره قطره روی کوسنها و فرش میچکید. تکههای ریز استخوان غرق در لخته خون بودند. جمجمهاش مثل یک تخم مرغ از هم شکافته بود.
او سراغش آمد. من تنهایش گذاشتم و رائول سراغش آمد.
نمیتوانستم فکر کنم. نمیتوانستم نفس بکشم. پاهایم توانشان را از دست داده بودند، همانطور که روی زانوهایم میافتادم، جیغی از ته دل کشیدم. چشمان بیتفاوت آنا بهسمتم چرخید. ل*بهایش تکان خورد:
- چی شده جو؟
صدا، صدای آنا نبود. بریده بریده و درهم بود. به یک طریقی کلماتش کاملا با لالایی ناخوشایندی که از طبقهی دوم میآمد، هم زمان بود. سعی کردم به آنا فریاد بزنم که از من دور شود؛ اما او همانطور جلو میآمد و رد باریکی از خون قرمز روشن، از ل*بهای بازش جاری میشد.
ناگهان ورق برگشت. مثل خاموش و روشنکردن کلید برق بود. خونی که سر و لباس آنا را فرا گرفته بود از بین رفته بود. جمجمهاش سالم بود و موهایش دوباره مرتب شده بود.
ترس رهایم نمیکرد. دستهایم را با حالتی دفاعی محکم روی س*ی*نهام گذاشتم. چشمهایش از نگرانی جمع شده بود:
- چه اتفاقی افتاده؟ چیزی دیدی جو؟
- من... من...
صدای لالایی دیگر به گوش نمیرسید. جو سنگین و ترسناک اتاق از بین رفته بود. نفس راحتی کشیدم و متوجه شدم که سرتا پایم عرق کرده.
- کابوس دیدی؟
بهسمتم آمد؛ اما من خودم را عقب کشیدم.
- جو داری من رو می ترسونی. چی شده؟
- فقط یه خواب بود.
زبانم بند آمده بود؛ چون همینطور باید میبود.
- فقط... فقط یه خواب بد بود...
صدای سکسکه و ناله خفیفی از طبقهی دوم میآمد. نگاهی به سقف انداختم. صدایش شبیه گریهی یک نوزاد بود. باید آنا را بیدار کنم. به راهرو برگشتم. پو*ست تنم مورمور شده بود. همانطور که از پلهها بالا میرفتم، صدای جدیدی به گریهی بچه اضافه شد. صدای جرینگجرینگ حلقههای زنجیر که به یکدیگر میخوردند.
صداها سرمایی از ترس در دلم انداخته بود. سردم شد. به بالای پلهها خیره شدم. چشمهایم در تاریکی دنبال جنبش میگذشت. میدانستم صداها از کجا میآمد. از آن اتاق آبی انتهای راهرو، با پردههای آبی مایل به خاکستری و عروسکهای بدون چشمش میآمد. صدای گریهی بچه آرام و سپس قطع شد. صدای زنجیرها همچنان میآمد.
دهانم خشک شده بود. کف دستهای خیس از عرقم را به پیژامهام زدم. خیالاتی نشده بودم. صداها نزدیکتر میشدند.
هر لحظه کسی را میدیدم که در حالی که نوزادی به س*ی*نهاش چسبیده بود، به راهرو میآمد و بالای پلهها مکث میکرد.
سپس زنجیرها صدای شدید و ناموزونی ایجاد کردند. محکم کشیده میشدند. او پیدایش نشد؛ اما در عوض، صدایش بهسمتم روانه شد و شروع کرد به خواندن لالایی.
دوباره گوشهایم را با دستانم گرفتم. آهنگش آشنا بود. همین چند دقیقهی پیش از پیانو میآمد. دلخراش و غمناک.
ناگهان صدایش بالا گرفت و حالت غمناکش به خشم تبدیل شد. گلویم آنقدر گرفته بود که نمیتوانستم نفس بکشم. تلوتلوخوران به هال برگشتم و در را پشت سرم محکم بستم.
- آنا! آنا! بلند شو.
صندلی نشیمن را چرخاندم. آنا به پشت خوابیده بود. چشمهای بازش به سقف خیره شده بود و ل*بهایش کمی از هم باز مانده بود. موهای بههم ریختهاش، روی صورتش پخش شده بود و دور دستهی صندلی پیچیده بود. خونی که از پشت سرش جاری میشد، بالشت آبیاش را قهوهای میکرد و قطره قطره روی کوسنها و فرش میچکید. تکههای ریز استخوان غرق در لخته خون بودند. جمجمهاش مثل یک تخم مرغ از هم شکافته بود.
او سراغش آمد. من تنهایش گذاشتم و رائول سراغش آمد.
نمیتوانستم فکر کنم. نمیتوانستم نفس بکشم. پاهایم توانشان را از دست داده بودند، همانطور که روی زانوهایم میافتادم، جیغی از ته دل کشیدم. چشمان بیتفاوت آنا بهسمتم چرخید. ل*بهایش تکان خورد:
- چی شده جو؟
صدا، صدای آنا نبود. بریده بریده و درهم بود. به یک طریقی کلماتش کاملا با لالایی ناخوشایندی که از طبقهی دوم میآمد، هم زمان بود. سعی کردم به آنا فریاد بزنم که از من دور شود؛ اما او همانطور جلو میآمد و رد باریکی از خون قرمز روشن، از ل*بهای بازش جاری میشد.
ناگهان ورق برگشت. مثل خاموش و روشنکردن کلید برق بود. خونی که سر و لباس آنا را فرا گرفته بود از بین رفته بود. جمجمهاش سالم بود و موهایش دوباره مرتب شده بود.
ترس رهایم نمیکرد. دستهایم را با حالتی دفاعی محکم روی س*ی*نهام گذاشتم. چشمهایش از نگرانی جمع شده بود:
- چه اتفاقی افتاده؟ چیزی دیدی جو؟
- من... من...
صدای لالایی دیگر به گوش نمیرسید. جو سنگین و ترسناک اتاق از بین رفته بود. نفس راحتی کشیدم و متوجه شدم که سرتا پایم عرق کرده.
- کابوس دیدی؟
بهسمتم آمد؛ اما من خودم را عقب کشیدم.
- جو داری من رو می ترسونی. چی شده؟
- فقط یه خواب بود.
زبانم بند آمده بود؛ چون همینطور باید میبود.
- فقط... فقط یه خواب بد بود...
آخرین ویرایش توسط مدیر: