• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل سوم»

همان‌طور که پله‌پله به طبقه‌ی دوم می‌رفتیم، پلکان مارپیچ زیر پایمان، به ناله افتادند. هم از این‌که به خوش‌گذرانی پرداخته بودم، احساس گناه می‌کردم و هم از این‌که بالآخره خانه‌ی مارویک را کشف می‌کردم، هیجان‌زده بودم. نقاشی‌های آب‌رنگ به دیوارها آویزان شده بودند و یکی در میان، منظره‌ای از طبیعت و حیوانات کوچک را به تصویر می‌کشیدند.
تقریباً همه‌ی حیوانات اشتباه کشیده شده بودند. چشم‌هایشان هم‌اندازه نبودند و یک گوششان بزرگ‌تر از گوش دیگر به‌نظر می‌رسید یا حالتش بدشکل بود.
به این فکر فرو رفتم که این نقاشی‌ها هم بخشی از اثاثیه‌ی اصلی بودند؟ هرکدام از ساکنان خانه نیز، در همین مکان پا گذاشتند و بعد ناگهان خانه را ترک کردند و آن را برای خانواده بعدی تقریباً دست‌نخورده باقی گذاشتند؟
آنا بالای پله‌ها ایستاد. راهرو نور خیلی کمی داشت و نوری که از طبقه‌ی پایین می‌تابید، سایه‌های عجیبی روی چهره‌اش می‌انداخت. به انتهای راهرو خیره شد:
- خونه از بیرون این‌قدر بزرگ به‌نظر نمی‌رسه.
حرفش را تأیید کردم.
- نه.
با تردید در راهرو قدم گذاشت. کنارش به راه افتادم تا تنها دل‌گرمی که از دستم بر می‌آمد را به او پیش‌کش کنم.
- با اثاثیه‌های داخلش عجیب به‌نظر میاد.
خندید؛ اما خنده‌اش رمقی نداشت.
- می دونم که خونه‌های «مبله شده¹» عجیب به نظر می‌رسن؛ اما این تخت‌خواب، میزها و جا لباسی‌ها مال من نیستن و این باعث می‌شه احساس کنم به این‌جا تعلق ندارم.
این همان حسی بود که قبلاً، هنگام خوردن خوراکی‌های خانواده‌ی قبلی تجربه کردم. انگار وقتی آن‌ها به تعطیلات رفته بودند، بی‌اجازه وارد خانه‌شان شده بودیم و از وسایل‌شان استفاده می‌کردیم. باجدیت گفتم:
- این خونه‌ی توئه. این‌جا به تو تعلق داره، نه به هیچ‌کس دیگه‌ای.
همان لحظه درِ یکی از اتاق‌های انتهای سالن، ناله‌کنان، تکان خورد. من و آنا، هر دو، پریدیم. خندیدم و آهسته به شانه‌اش زدم:
- حتماً یه نفر پنجره رو باز گذاشته بود.
- آره. احتمالاً.
سعی کرد با من بخندد؛ اما هم‌چنان به همان نقطه خیره مانده بود. هر دو به در نگاه کردیم؛ اما در حرکتی نکرد. راه را پیش گرفتم.
- راه بیفت. حتماً باید یکی از این اتاق‌ها جای مناسبی برای کار باشه. به وسایل خاصی برای ساخت عروسک‌ها نیاز داری؟
از هر در نیمه بازی که می‌گذشتیم، او نگاهی به داخل می‌انداخت. اکثرشان اتاق‌خواب بودند.
- نه، فقط جایی برای گذاشتن میز و نور خوب.
تمام کف طبقه‌ی بالا، از تخته‌های چوبی بود. انگشتانم را روی تخته‌ها کشیدم، شیارها و برآمدگی‌هایشان را ل*مس کردم. خرده چوبی، انگشت اشاره‌ام را برید. درحالی‌که غرغر می‌کردم از این‌کار دست کشیدم. باید بیشتر مراقب بودم.
- جو!
صدای آنا به زمزمه تبدیل شده بود. ژاکتم را کشید:
- دیدی؟!
- چی رو؟
نگاهش را که به سمت اتاق انتهای سالن بود، دنبال کردم. همان اتاقی بود که درش تکان خورده بود. در اندکی باز بود. کمی از نور طبیعی اتاق و کاغذ دیواری آبی، مشخص بود.
چشم‌هایم را باریک کردم و یک‌قدم نزدیک‌تر شدم. زنی در اتاق قدم می‌زد.
________________________
- 1خانه‌های مبله شده با وسایل اصلی خانه مانند تلویزیون، مبل، یخچال و... فروخته می‌شوند؛ اما وسایل فرعی خانه را شامل نمی‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نفس سریع و عمیقی کشیدم. او فقط برای ثانیه‌ای نمایان بود. نگاه سریعی به لباس آبی-خاکستریِ رنگ‌ورورفته و چشمان تاریک و رنگ‌پریده‌اش انداختم؛ سپس او دوباره رفته بود.
همان‌طور که سعی می‌کردم عقب بروم، به آنا برخورد کردم. صدایش از ترس می‌لرزید:
- تو هم دیدیش؛ مگه نه؟
اصلاً کسی در خانه بود؟ نمی‌خواستم تکان بخورم؛ اما پاهایم را مجبور کردم مرا به سمت اتاق ببرند. دست دراز کردم و در را باز کردم. همان‌طور که به‌آرامی در را باز می‌کردم صدای ناله‌ی لولای در، در فضا پیچید. اتاق خالی بود.
- کسی نیست.
فشار عصبی، رهایم نکرد. نمی‌توانستم بفهمم که پیداکردن اتاق خالی، از پیداکردن مهمانی ناخوانده در آن، بهتر بود یا بدتر؟!
آنا کنارم آمد. چهار زانو نشست و بادقت زیر میز چوبی را نگاه کرد؛ سپس ایستاد و نفسش را به‌تندی بیرون داد.
- اوه! ببین این فقط پر*ده بود.
پنجره‌ها باز مانده بودند. پر*ده‌های سنگینی که آن‌ها را می‌پوشاند، با موجی از باد به بیرون پیچ‌وتاب می‌خوردند. آن‌ها هم‌رنگ آبی مایل به خاکستری‌ای بودند که با لباس زنانه اشتباه گرفته می‌شدند و درست در زاویه‌ای قرار گرفته بودند که از لای در نمایان بودند. اما هرچه‌قدر بیشتر به آن خیره می‌شدم نسبت به آنا کمتر قانع می‌شدم. پر*ده‌ها که چشم نداشتند. به‌هرحال، روحیه‌ی آنا بهتر شده بود. همان‌طور که در اتاق قدم می‌زد و از مبلمان و کاغذ دیواری آبی‌رنگ تعریف می‌کرد، لبخند زد. فضای اتاق نسبت به اتاق‌خواب‌ها بزرگ‌تر بود؛ اما تقریباً جمع‌وجور بود و نمای پنجره به سمت نوک تپه‌های پر از درخت در دوردست‌ها بود.
- این‌جا اتاق خیلی قشنگیه!
انگشتش را روی سطح میز کشید.
- خیلی نور گیره. می‌تونه اتاق کارم بشه.
- شاید.
دیوارها خیلی تیره بودند و قالیچه‌اش بیش از حدک کهنه بود که بخواهم آن‌جا را دوست داشته باشم. نمی‌خواستم با بی‌میلیِ لحنم روی انتخابش تأثیر بگذارم؛ اما از دهانم در رفت.
- بیا ببینیم خونه چه چیزهای دیگه‌ای داره.
آنا سرش را تکان داد و به‌دنبالم به راهرو آمد. به هر اتاقی که می‌رسیدیم، وارد می‌شدیم.
مشخص بود که بعضی از اتاق‌ها برای مدت زیادی استفاده نشده بود‌؛ اما معلوم بود که از بقیه‌ی اتاق‌ها اخیراً استفاده کرده بودند. لباس‌ها در کمد اتاق بچه‌ها، جایی که عروسک‌ها کف زمین پخش شده بودند، آویزان شده بود.
- واقعاً خونواده‌ی قبلی، خونه رو باعجله ترک کردن؟ ها؟
آنا در اتاق یکی از پسرها ایستاد. م*لافه‌های تخت، کف زمین روی‌هم کپه شده بودند. بازویش را مالید.
- تعجب می‌کنم که به‌خاطر چیزی برنگشتن. مبلمان به کنار؛ ولی نباید لباس‌هاشون رو می‌گرفتن؟
می‌توانستم قسمتی از خانه‌ام را از پنجره ببینم. احتمالاً همان اتاقی بود که جرقه‌ی تیراندازی را از آن‌جا دیدم. چشمانم برروی تخته‌های چوبی دیوار به حرکت افتاد تا این‌که روی سوراخ سیاه کوچکی نزدیک به پنجره، متوقف شد.
شرط می‌بستم اگر چوب را می‌کندیم، گلوله را آن‌جا پیدا می‌کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- جو!
- بله؟
- خونواده‌ی قبلی چه‌قدر این‌جا موندن؟
- زیاد نموندن.
در ذهنم جست‌و‌جو کردم.
- سه ماه، شاید هم سه ماه و نیم. خونواده‌ی قبل‌ترش، یه سال موندن. خونواده‌ی قبل‌تر از اون‌ها هم وقتی که خریدارها پشیمون شدن، معامله رو فسخ کردن. خونواده‌ی قبل‌تر از اون‌ها زمانی که من اومدم، این‌جا بودن.
- باشه.
دسته‌ای از موهایش را از صورتش کنار زد.
- چه معامله‌ی سریعی!
- آره. حدس می‌زنم همین‌طور باشه.
سعی کردم به چیزی فکر کنم که کمتر شوم به‌‌نظر برسد.
- حتماً از همسایه‌ها خوششون نیومده بود. آدم‌های پیر زیادی این اطراف زندگی می‌کنن، چه برسه به بچه. وسایل حمل‌ونقل راحتی هم نداره. تعجبی نداره که نمی‌خواستن بمونن. هان؟
- شاید!
لبخندی کوتاه به من زد و به ملافه‌های رها شده، لگدی زد.
- به‌هرحال خونه ارزون بود. بهش عادت می‌کنم.
وقتی به راهر‌و برگشتیم، از هوای تاز‌ه‌ای که از در باز به مشامم رسید به وجد آمدم. به فضای خاک گرفته و خفه‌ی خانه عادت کرده بودم. ناگهان در یکی از اتاق‌ها پیانوی بزرگی دیدم. تعجبی نکردم. حس می‌شد خانه به ساز موسیقی باشکوهی نیاز داشت که فضا را پر کند. آنا لحظه‌ای به جعبه‌های باز نشده خیره شد. حدس زدم به چه چیزی فکر می‌کند. آیا به این فکر می‌کرد که کجا می‌تواند اتاقی برای زندگی در خانه‌ی یک غریبه پیدا کند یا این‌که می‌ترسید جعبه ها را باز کند. درحالی که می‌دانست اگر آن‌ها را باز کند محکوم به ماندن است و اگر مجبور بود شب از خانه فرارکند، ناچار بود وسایلش را رها کند. دست به‌س*ی*نه شد.
- جو!
حالتش نشان می‌داد که مضطرب است؛ اما حداقل الآن به چشم‌هایم نگاه می‌کرد.
- یه لطفی در حقم می‌کنی؟
- آره. حتماً.
- می‌تونم تو وب‌سایتم آدرس تو رو به‌جای آدرس خودم بنویسم؟
حتماً متوجه‌ی چهره‌ی سردرگمم شد؛ چون سریع اضافه کرد:
- احتمالاً کسی برای دیدن نمیاد. فقط باید طبق قانون، یه آدرس رسمی اون‌جا بنویسم؛ اما... ترجیح می‌دم آدرس واقعیم رو نذارم. می‌خوام تا جایی که می‌تونم خودم رو از زندگی قبلیم جدا کنم؛ البته اگه منطقی باشه.
منطقی نبود؛ اما شانه‌ام را بالا انداختم.
- حتماً. برای من مشکلی نداره.
- ممنونم.
کمی از نگرانی چشم‌هایش کم شد.
- و... آه! اگه کسی سراغم رو گرفت، می‌تونی وانمود کنی که من رو نمی‌شناسی؟
«آه؛ پس خودت رو از کسی قایم می‌کنی؟» ناگهان، عجله‌اش برای خرید خانه منطقی به‌نظر رسید.
- آره؛ البته، هر وقت غریبه‌ای در موردت پرسید، میگم که هیچ آنایی نمی‌شناسم.
لبخند پهنی زد.
- ممنونم. من بهت مدیونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نور خورشید از گوشه‌ی باریک پنجره می‌تابید. بیشتر از زمانی که انتظار داشتم در خانه‌ی مارویک مانده بودم و ناگهان از این‌که وقت آنا را تلف کرده بودم، حس بدی پیدا کردم. درحالی که به‌سمت در می‌رفتم، دست تکان دادم.
- دیگه بهتره برم خونه. ممنون که اجازه دادی نگاهی به خونه‌ت بندازم. امیدوارم ساخت عروسک‌هات خوب پیش بره.
- اوه! سبدت.
- مال تو. بازم از این‌ها دارم.
کنار در ایستادم و آنا به دنبال من به چارچوب در تکیه داد.
- مطمئنی؟
- آره. کاملا.
- ممنون که اومدی. خوش‌حالم که همسایه‌ایم.
- من هم همین‌طور.
چنین احساسی نداشتم تا این‌که وقتی به نیمه‌ی راه رسیدم، متوجه شدم که واقعاً آن را از ته دل گفتم. یک‌جورهایی از وقتی که دنبال فنجان‌های تمیز می‌گشتیم و از پرده‌هایی که تکان می خوردند، ترسیدیم؛ باهم دوست شده بودیم. می‌خواستم بیشتر آنا را بشناسم و البته خانه‌اش را.
قدم زدن در حیاط هرس نشده‌ی خانه‌ام، مانند آمدن به دنیای دیگری بود. دوک، گربه‌ی سرگردانم، وقتی مرا دید، به این سمت خیابان آمد. همان‌طور که ژاکتم را در کمد می‌گذاشتم و شانه‌هایم را پیچ و تاب می‌دادم، دنبالم به‌درون خانه آمد. دور پاهایم چرخید،‌ کفش‌هایم را بو کرد؛ سپس گوش‌هایش را بالای سرش تیز کرد و خودش را عقب کشید. از حرکاتش خنده‌ام گرفت.
- چی شده؟ پاهام بو می‌دن؟
نفسش را با عصبانیت بیرون داد و به‌سمت پله‌ها ناپدید شد. احتمالاً رفت تا ثابت کند که جایگاهش بالای تخت خوابم است. به آشپزخانه رفتم تا کتری را روی گ*از بگذارم که گربه‌ی سومم، بل را دیدم که در جای خودش، در کنار پنجره لم داده بود. چشم‌هایش به خانه‌ی مارویک خیره شده بود و موهای امتداد ستون فقراتش پف کرده بود. همان‌طور که به او نزدیک می شدم، صدای خرخر آرام و ترسیده‌اش را که از گلویش می‌آمد، شنیدم.
- تو دیگه نه!
پشت گوش‌هایش را خاراندم؛ اما او حتی نگاهم نمی‌کرد.

____________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل چهارم»

طی روزهای بعدی، زیاد آنا را ندیدم. بعضی وقت‌ها در باغ از کنار هم می‌گذشتیم و باهم احوال‌پرسی می‌کردیم. گاهی اوقات هم من از پنجره‌ام به او نگاهی می انداختم. او برایم دست تکان می‌داد و همیشه لبخند پهنی به صورت داشت. شاد به‌نظر می رسید. خوش‌حال بودم.
شب اولی که او به خانه‌اش نقل مکان کرد؛ فقط برای این‌که مطمئن شوم او مشکلی ندارد، تا نیمه‌های شب بیدار ماندم؛ اما چراغ‌های خانه‌اش خاموش ‌بود و خانه همان‌طور ساکت ماند. به‌نظر می‌رسید او بدون هیچ مشکلی در خانه‌ی مارویک ساکن شده است.
با این‌حال دل‌شوره‌ای دائمی، مانند خوره به جانم افتاده بود.
شاید به‌خاطر این بود که یک روز بعد از آمدن آنا، پرنده‌ی دیگری به داخل پنجره‌های خانه‌ی مارویک پرواز کرده بود. نگاهی از بالای حصار انداختم تا ببینم حالش خوب است یا نه؛ اما پرنده به‌پشت روی سنگ‌های زیر پنجره افتاده بود. سرش به‌طور غیر طبیعی به پشت پیچ خورده بود.
گربه‌های من نیز محتاط بودند. دوک بیشتر از قبل در خانه می‌ماند و هروقت از کنار خانه‌ی مارویک می‌گذشت، از آن فاصله‌ی زیادی می‌گرفت. داستی و بل، یکی در میان، پشت پنجره می‌نشستند و به خانه نگاه می‌کردند. گاهی اوقات بی‌خودی خرخر می‌کردند.
وقتی به بقیه در خیابان نگاه کردم متوجه چیز عجیبی شدم. هیچ‌کدام از دیگر همسایه‌ها، برای دیدن آنا نرفته بودند؛ حداقل من کسی را ندیدم. اما آن‌ها یکی‌یکی پرده‌ی پنجره‌هایی که به‌سمت خانه ی مارویک بودند را کشیدند.
نمی دانستم که آیا این تصمیمی ارادی بود یا فقط واکنشی غیر ارادی به‌همان حس ناخوشایندی بود که از وقتی کسی در خانه‌ی مارویک ساکن شده بود، آزارم می‌داد یا شاید هم تصورات من بود که از کنترل خارج شده بودند. همان‌طور که پاییز جایش را به زمستان می داد، هوا کم‌کم سردتر می شد. احتمالاً آن‌ها برای حفظ گرمای داخل خانه، پرده‌هایشان را می‌کشیدند. چهار روز بعد از این‌که آنا نقل مکان کرد، با شنیدن صدای در، از رمانی که می‌خواندم؛ دست کشیدم.
کم پیش می‌آمد مهمانی داشته باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
هر چیزی که راجع‌به خیابان به آنا گفته بودم، حقیقت داشت. تقریباً تمام همسایه‌ها، سال‌خورده و همین‌طور بدعنق بودند. آنا حتماً چند سال از من کوچک‌تر بود. از صندلی‌ام بلند شدم و به‌سمت در قدم برداشتم. فکر می‌کردم شاید آنا سرزده به دیدنم آمده باشد یا شاید هم چیز عجیبی در خانه‌ی جدیدش دیده بود. مردی قد بلند و لاغر، همان‌طور که پشت در خانه‌ام ایستاده بود، دست‌هایش را در جیب ژاکتش فرو کرده بود. وقتی در را باز کردم، لبخندی زد. لبخندش از روی شادی نبود. صرفاً کش‌دادن و پهن‌کردن زورکی ل*ب‌هایش، جهت بالابردن گونه‌هایش بود. آهی کشیدم.
- سلام «لوکاس¹». این‌جا چی‌کار داری؟
جواب داد:
- سلام اخمو. برو کنار، می‌خوام بیام داخل.
اصلاً نپرسید که الآن زمان مناسبی برای آمدن است یا نه. هردو می‌دانستیم که چاره‌ی دیگری جز این کار نداشتم. کنار رفتم تا در راهروی خانه‌ام جا شود.
همان‌طور که ژاکتش را روی صندلی آشپزخانه پرت می‌کرد، گفت:
- توی یکی از فنجون‌هایی که گربه‌ها ازش استفاده نمی‌کنن، قهوه بیار.
برایش ادا درآوردم. هیچ‌وقت اجازه نداده بودم گربه‌هایم از فنجانم آب بخورند. اصلاً صورتشان در آن، خیلی خوب جا نمی‌شد. برای این‌که تلافی کرده باشم، عمدًا یکی از آن‌هایی که دوک از آن استفاده می‌کرد را به او دادم. همان‌طور که کتری را روی گ*از می‌گذاشتم و دوتا فنجان برمی‌داشتم، دوباره تکرار کردم:
- این‌جا چی‌کار داری؟
لوکاس آشغال زیر ناخنش را گرفت و گفت:
- مامان ازم خواست که مطمئن بشم نمردی. اون همیشه درگیر اینه که تو یه روز می‌میری و قبل از این‌که کسی پیدات کنه، گربه‌هات صورتت رو می‌خورن.
گفتم:
- به عمه «بی²» هیچ ربطی نداره که من کی می‌میرم و یا چه‌قدر از صورتم خورده می‌شه. لطفاً باملایمت ازش بخواه که سرش به‌ کار خودش باشه.
- امروز بدعنقی.
پاکت شیر را روی میز کوبیدم.
- عصبانی نبودم تا این‌که تو سروکله‌‌ت پیدا شد. می‌دونم چرا تو رو این‌جا فرستاده. می‌خواد براش جاسوسی کنی؛ این‌طوری می‌تونه از این‌که چقدر خانواده‌ی خودش از خانواده‌ی من بهتره، احساس غرور کنه. اگه خیلی براش مهم بود، خودش می‌اومد.
لبانش را غنچه کرد.
- اوخ! تو واقعاً عصبانی هستی. محض اطلاع باید بگم که درواقع مامان خیلی به تو اهمیت میده. هرچند برات مهم نیست؛ اما فکر می‌کنم چون احساس گناه می‌کنه به دیدنت نمیاد.
دوباره پاک کردن ناخن‌هایش را از سر گرفت.
روی قهوه‌ی لوکاس تمرکز کردم. می‌خواستم این بحث را خاتمه دهم.
- و ازم خواست براش یکم از اون کیک‌هات که توش کوکائین می‌ریزی، ببرم.
غریدم:
- من توی غذام مواد نمی‌ریزم.
- پس چرا این‌قدر طعم خوبی دارن؟
پوفی کشیدم. هرچه‌قدر هم سخت تلاش می‌کردم، باز هم نمی‌توانستم از او عصبانی باشم. لوکاس لبخند بزرگ و خبیثی به پهنای صورتش زد. لیوانش را سمتش، روی میز هل دادم.
- بسیار خب. کیک‌هات رو میدم چاپلوس؛ اما در عوض تو هم باید برام خبرچینی کنی. چه‌خبر از دنیای بیرون؟
__________________________
1_ Lukas
2_Bea
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- تیم «نت بال¹» «مِلی²» این فصل برنده شد. مربیش گفت اون سال بعدی شانس زیادی برای انتخاب شدن داره؛ اما شخصاً حدس می‌زنم که اون فقط این حرف رو زده تا ما هزینه‌ی تمرین‌هاش رو پرداخت کنیم.
چند سال بود که ملی، خواهر کوچکتر لوکاس، را ندیده بودم. آخرین‌باری که در خانه‌ی عمه‌ام بودم، ملی هشت سال داشت و علاقه‌ی زیادی به اسب‌ها داشت.
- حتماً خیلی هیجان‌زده‌ست.
- آره. فکر می‌کنه قراره تو المپیک بازی کنه.
جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید:
- هوم. تند و تلخ، دقیقاً مثل من.
باپوزخندی، شروع به چیدن وسایل مورد نیاز کیک، روی میز کردم.
- چه‌خبر از زندگی خودت؟ مشارکت جدیدت چه‌طور پیش می‌ره؟ آخرین‌باری که به دیدنم اومده بودی، خیلی راجع‌بهش هیجان‌زده بودی.
چهره‌اش در هم رفت.
- اوه. آره. معامله‌ی دهن‌سوز تایتانیک. چه قول‌هایی که نشنیدم و چه رنج‌هایی که نکشیدم. مدام فراموش می‌کنم که تو هنوز خبر نداری.
دلم ریخت. لوکاس یک کارگردان فیلم تازه‌کار بود. کارش واقعاً خوب بود. این را فقط به‌خاطر نسبت خانوادگی‌ای که با او داشتم، نمی‌گفتم. دوتا از فیلم‌هایش در «ساندنس³» بازخورد خیلی خوبی داشت و اخیراً شریک یک شرکت فیلم کوچک، اما آینده‌دار شده بود.
- اوه پسر! چه اتفاقی افتاد؟
- یادته که با تو راجع‌به شریک کاری جدیدم، «جوئل⁴»، صحبت کرده بودم؟ یادم هست که گفته بودم که اون چقدر‌ با استعداد بود و چقدر روابط فوق‌العاده‌ای داشت.
لوکاس دستی به صورتش کشید.
- لعنتی، من یه احمق بودم! خب همین جوئل، پول شروع کارمون رو دزدید و به خارج کشور فرار کرد.
پیمانه‌ی پر از آرد را در کاسه انداختم.
- چی؟ اون نمی‌تونه این کار رو بکنه.
لوکاس ل*ب‌هایش را جمع کرد و دست‌هایش را از هم باز کرد.
- تو این‌طوری فکر می‌کنی؛ اما ظاهراً دزدی‌کردن از شریک‌هات تو صنعت تجارت‌ رسم خیلی محترمیه.
- نه. منظورم اینِ که تو قرارداد داشتی، درسته؟ می‌دونم که داشتی. تو راجع‌به همه‌چیز و همه‌کس اون‌قدر بدبینی که نمی‌تونی بدون قرارداد با کسی کار کنی.
- آره قرارداد خوبی داشتیم. خیلی هم دقیق بود. به وکیل هم سپرده بودم.
لوکاس دست‌هایش را روی میز جمع کرد و خودش را جلو کشید تا سرش را روی آن‌ها بگذارد. صدایش خفه شده بود؛ اما هم‌چنان می‌توانستم آن را به وضوح بشنوم.
______________
1_بازی شبیه به بستکبال
2_Millie
3_جشنواره‌ی فیلم ساندنس
4_ Joel
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- اگه راهی برای کشوندنش به دادگاه بود، اون قرارداد می‌تونست کارهای فوق‌العاده‌ای انجام بده. اون جمعه شب، پولمون رو از حسابمون کشید، سوار هواپیماش شد و فقط می‌تونم بگم یه‌جایی توی هند ساکن شده. تحویل‌دادنش به حوزه‌ی قضایی مثل کابوس می‌مونه و فقط در صورتی امکان‌پذیره که پیداش کرده باشیم.
- اوه. لوکاس من واقعاً متاسفم.
شوکه شده بودم. او تمام پس‌اندازش را از جمله جوایزی که برای فیلم‌هایش برنده شده بود و پول‌هایی که از فروش خصوصی دی‌وی‌دی‌ها به‌دست آورده بود را صرف کارش کرده بود. این معامله برایش شکست بزرگی بود. لوکاس بالآخره سرش را بلند کرد. لبخندش سرافکنده و تلخ بود.
- متأسف نباش. همون‌طور که نامزدم گفت، این پول خرج شد تا از زندگی درس عبرت بگیرم. راستی، اون من رو ترک کرد. ظاهراً مرد تتوکار رو به‌ من ترجیح داد.
نمی دانستم چه بگویم جز این‌که:
- اوه رفیق! واقعا زندگی مزخرفی داری.
- ممنون جو. دل‌داری خوبی بود.
- می‌خوام شکلات بیشتری توی کیکت بریزم.
- حالا این شد خبر خوب.
وقتی خودش را جلو کشید تا انگشتش را در خمیر فرو کند، سعی نکردم جلویش را بگیرم. گفتم:
- به‌هرحال چیزی هست که می‌خوام برات تعریف کنم. خوش‌حالت نمی‌کنه؛ اما شاید برای چند دقیقه هم که شده تو رو از رنجت دور کنه.
- پس حواسم رو پرت کن.
- خانوم جدیدی، به خونه‌ی بغلی، نقل‌مکان کرده.
برایش از آنا گفتم که چه‌طور باهم در خانه گشت زدیم و در خانه چیزی دیدیم که فکر کردیم یک زن پشت در است.
در کل داستان، صورتش همان‌طور مشکوک ماند؛ اما نگذاشتم این موضوع اذیتم کند. مشکوک‌بودن، حالت همیشگی چهره‌اش بود. در پایان داستانم گفت:
- همین؟
- تا الآن فقط چهار روزه که اومده.
چشم‌هایم را باریک کردم:
- تو فکر نمی‌کنی خونه تسخیر شده باشه؟
- به‌نظرم خیلی مرموزه؛ اما درکل خونه‌ی قشنگیه.
دوباره مشغول چشیدن خمیر کیک شد.
- و البته زندگی با هجده‌تا گربه تو رو یه‌کم دیوونه کرده.
- سه‌تا گربه. سه‌تا!
شروع به چرب‌کردن و روکش‌زدن تابه کردم.
- اما قسم می‌خورم اون خونه عجیبه. هرچند که آنا دوست‌داشتنیه؛ اما اون یه‌جورایی برای تنها زندگی‌کردن اون‌جا جوونه. اون خودش تنهایی کار می‌کنه و به اندازه‌ی کافی آدم منطقی به‌نظر می‌رسه.
- هوم.
همان‌طور که کاسه‌ی مواد را خالی و در ظرف‌شویی پرت می‌کردم، با اشتیاق نگاهم کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- یه پیشنهاد دارم. می‌تونی دوربین‌هات رو تو خونه نصب کنی و هر اتفاقی که اون‌جا میفته رو ضبط کنی. این‌جوری مثل یه مستند می‌شه.
- از پیشنهادت ممنون؛ اما فکر می‌کنم با این‌کار برای یه عمر اعتبار شغلیم رو نابود می‌کنم.
- تو بدترینی!
- و بهش افتخار می‌کنم.
همان‌طور که منتظر پختن کیک‌ها بودیم، صندلی‌ای مقابلش گذاشتم.
لوکاس مرا از هر اتفاقی که در خانواده‌اش افتاده بود، مطلع کرد. چندماه از آخرین‌باری که به دیدنم آمده بود می‌گذشت و چیزهای زیادی بود که باید می‌شنیدم. هرچقدر این اتفاق‌ها روی هم انبار می‌شدند، حجم‌شان مرا بیشتر ناراحت می‌کرد. هرکدام از فامیل‌هایمان حداقل سه یا چهار اتفاق مهم در زندگی‌شان افتاده بود؛ اما تنها چیزی که من می‌توانستم برایش تعریف کنم، خانه‌ی تسخیر شده، بود. حتی شغلی نداشتم که از آن شکایت کنم. این باعث می‌شد احساس پوچی و تنهایی کنم. شاید نگرانی عمه‌ بی، از این‌که گربه‌ها صورتم را می‌خورند، بی‌جا نبود.
کیک‌ها را از فر بیرون آوردم و وقتی به اندازه‌ی کافی خنک شدند، آن‌ها را برش زدم. همان‌طور که عادت داشتیم، لوکاس برای کیک‌ها پیشنهاد پول داد؛ اما من سریعاً رد کردم. می‌دانستم که بعد از رفتنش جایی در باغ یا راهرو، یک بیست دلاری قایم شده پیدا می‌کردم. هرچه‌قدر سعی می‌کردم کیک ها را به او هدیه دهم، او به‌همان اندازه امتناع می‌کرد. همان‌طور که به‌سمت در می‌رفتیم، صدای کوبیدن در صحبت‌مان را قطع کرد.
من و لوکاس به‌هم‌دیگر نگاه کردیم. حدس می‌زدم که هردو به یک‌چیز فکر می‌کردیم.
چه موهبتی نصیب جو شده بود که در یک روز دوتا مهمان داشت؟
در را باز کردم. آنا پشت در منتظر بود. دست‌هایش را روی هم گذاشته بود و صورتش مضطرب بود. وقتی لوکاس را دید، ناگهان پرید.
- من واقعاً شرمنده‌ام! نمی‌د‌ونستم مهمون داری. نمی‌خواستم مزاحم...
لوکاس به‌تندی گفت:
- داشتم می‌رفتم.
او هر دویمان را کنار زد و درحالی که از بالای شانه‌هایش دست تکان می‌داد، به‌سمت ماشینش حرکت کرد.
- چندماه دیگه می‌بینمت جو. سعی کن جایی بمیری که گربه‌ها دستشون بهت نرسه.

_____________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل پنجم»

به آنا لبخند زدم.
- ببخشید. پسر عمه‌‌ام بود.
به‌نظر می‌رسید قصد داشت به خانه‌اش برگردد؛ اما پیش از آن‌که بتواند جرأتش را برای آمدن به خانه‌ام از دست دهد، به‌داخل هدایتش کردم.
- بیا داخل. چای دمه.
- اگه مزاحم نیستم.
- معلومه که نیستی. من عاشق مهمونم. تو هم خیلی از لوکاس بداخلاق، بهتری.
آنا بالآخره لبخندی زد و بعد از من داخل آمد. از این‌که هیچ یک از آن کیک‌ها را نگه نداشته بودم، پشیمان بودم؛ اما کیک میوه‌ای که هنوز از روز قبل نگه داشته بودم را از کابینت در آوردم.
- خونه‌ی خودته، راحت باش و آه، بابت گربه‌ها شرمنده‌ا‌م. وقتی غریبه می‌بینن، کنجکاو می‌شن.
اتفاقاً همان‌لحظه، هرسه گربه‌ام، از سه قسمت مختلف خانه، برای بوکشیدن پاهای آنا، هجوم آوردند. او خندید و آن‌ها را نوازش کرد.
- خیلی دوست‌داشتنین!! می‌دونستم اون گربه‌ی بزرگ خاکستری مال توعه؛ اما نمی‌دونستم بازم گربه داری.
- آره. توی خیابون، به بانوی گربه‌دوست مشهورم. داستی و بل دوست ندارن از خونه بیرون برن. داستی موهای تنش رو سیخ می‌کنه و بل هم تنبله.
دوک گوش‌هایش را بالای سرش سیخ کرد و از آنا فاصله گرفت. نمی‌دانستم از بوی چه‌چیزی بدش آمده بود.
آنا بادقت برروی صندلی آشپزخانه نشست. فنجانی که به او تعارف کردم را گرفت.
- اوه! داشت یادم می رفت. برات کادو درست کرده بودم.
کیفش را زیر و رو کرد؛ سپس بسته‌ی شلی، از ج*ن*س کاغذ کرپ به دستم داد. بازش کردم و در آن عروسک کوچکی پیدا کردم. صورت نقاشی شده‌اش به من لبخند می‌زد. موهای بلند قهوه‌ای‌اش چتری زده و بافته شده بودند. آنا پیراهن آبی چهارخانه و ژاکتی بامزه با دکمه‌هایی خیلی بزرگ، تنش کرده بود.
- وای! این رو برای من درست کردی؟
- آره.
لبخندش کوتاه؛ اما هیجان‌زده بود.
- خیلی بادقت درستش کردم، منظورم اینِ که برای همه عروسک‌هام حوصله به خرج می‌دم؛ اما این ‌یکی سفارشی بود.
- ممنونم. خیلی دوستش دارم!
عروسک را لبه‌ی پنجره گذاشتم و با احتیاط آن را مرتب کردم تا صاف بایستد.
- اسم هم داره؟
- به تو بستگی داره.
خندیدم.
- اوه نه. من تو انتخاب اسم خیلی بدم. من اسم گربه‌م رو «تینکربل¹» گذاشتم؛ چون قلاده‌ش «زنگوله²» داشت. اولین باری که اون تصمیم گرفت یک گربه‌ی خونگی بشه، قلا‌ش رو درآوردم. این اسم الآن هیچ معنی نداره.
آنا نو*شی*دنی‌اش را فوت کرد.
- به‌‌نظرم اسم بامزه‌ایه!
مقابلش نشستم‌ و برای لحظه‌ای به‌نظر می‌رسید هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه بگوییم. پرسیدم:
- همه‌چیز توی خونه‌ی جدید خوب پیش می‌ره؟

____________________
1_ Tinkerbell__شخصیتی خیالی در انیمیشن پیترپن
2_علت انتخاب اسم تینکربل شباهت آوایی‌اش با کلمه‌ی زنگوله [jingle bell] است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

بالا