«فصل سوم»
همانطور که پلهپله به طبقهی دوم میرفتیم، پلکان مارپیچ زیر پایمان، به ناله افتادند. هم از اینکه به خوشگذرانی پرداخته بودم، احساس گناه میکردم و هم از اینکه بالآخره خانهی مارویک را کشف میکردم، هیجانزده بودم. نقاشیهای آبرنگ به دیوارها آویزان شده بودند و یکی در میان، منظرهای از طبیعت و حیوانات کوچک را به تصویر میکشیدند.
تقریباً همهی حیوانات اشتباه کشیده شده بودند. چشمهایشان هماندازه نبودند و یک گوششان بزرگتر از گوش دیگر بهنظر میرسید یا حالتش بدشکل بود.
به این فکر فرو رفتم که این نقاشیها هم بخشی از اثاثیهی اصلی بودند؟ هرکدام از ساکنان خانه نیز، در همین مکان پا گذاشتند و بعد ناگهان خانه را ترک کردند و آن را برای خانواده بعدی تقریباً دستنخورده باقی گذاشتند؟
آنا بالای پلهها ایستاد. راهرو نور خیلی کمی داشت و نوری که از طبقهی پایین میتابید، سایههای عجیبی روی چهرهاش میانداخت. به انتهای راهرو خیره شد:
- خونه از بیرون اینقدر بزرگ بهنظر نمیرسه.
حرفش را تأیید کردم.
- نه.
با تردید در راهرو قدم گذاشت. کنارش به راه افتادم تا تنها دلگرمی که از دستم بر میآمد را به او پیشکش کنم.
- با اثاثیههای داخلش عجیب بهنظر میاد.
خندید؛ اما خندهاش رمقی نداشت.
- می دونم که خونههای «مبله شده¹» عجیب به نظر میرسن؛ اما این تختخواب، میزها و جا لباسیها مال من نیستن و این باعث میشه احساس کنم به اینجا تعلق ندارم.
این همان حسی بود که قبلاً، هنگام خوردن خوراکیهای خانوادهی قبلی تجربه کردم. انگار وقتی آنها به تعطیلات رفته بودند، بیاجازه وارد خانهشان شده بودیم و از وسایلشان استفاده میکردیم. باجدیت گفتم:
- این خونهی توئه. اینجا به تو تعلق داره، نه به هیچکس دیگهای.
همان لحظه درِ یکی از اتاقهای انتهای سالن، نالهکنان، تکان خورد. من و آنا، هر دو، پریدیم. خندیدم و آهسته به شانهاش زدم:
- حتماً یه نفر پنجره رو باز گذاشته بود.
- آره. احتمالاً.
سعی کرد با من بخندد؛ اما همچنان به همان نقطه خیره مانده بود. هر دو به در نگاه کردیم؛ اما در حرکتی نکرد. راه را پیش گرفتم.
- راه بیفت. حتماً باید یکی از این اتاقها جای مناسبی برای کار باشه. به وسایل خاصی برای ساخت عروسکها نیاز داری؟
از هر در نیمه بازی که میگذشتیم، او نگاهی به داخل میانداخت. اکثرشان اتاقخواب بودند.
- نه، فقط جایی برای گذاشتن میز و نور خوب.
تمام کف طبقهی بالا، از تختههای چوبی بود. انگشتانم را روی تختهها کشیدم، شیارها و برآمدگیهایشان را ل*مس کردم. خرده چوبی، انگشت اشارهام را برید. درحالیکه غرغر میکردم از اینکار دست کشیدم. باید بیشتر مراقب بودم.
- جو!
صدای آنا به زمزمه تبدیل شده بود. ژاکتم را کشید:
- دیدی؟!
- چی رو؟
نگاهش را که به سمت اتاق انتهای سالن بود، دنبال کردم. همان اتاقی بود که درش تکان خورده بود. در اندکی باز بود. کمی از نور طبیعی اتاق و کاغذ دیواری آبی، مشخص بود.
چشمهایم را باریک کردم و یکقدم نزدیکتر شدم. زنی در اتاق قدم میزد.
________________________
- 1خانههای مبله شده با وسایل اصلی خانه مانند تلویزیون، مبل، یخچال و... فروخته میشوند؛ اما وسایل فرعی خانه را شامل نمیشود.
همانطور که پلهپله به طبقهی دوم میرفتیم، پلکان مارپیچ زیر پایمان، به ناله افتادند. هم از اینکه به خوشگذرانی پرداخته بودم، احساس گناه میکردم و هم از اینکه بالآخره خانهی مارویک را کشف میکردم، هیجانزده بودم. نقاشیهای آبرنگ به دیوارها آویزان شده بودند و یکی در میان، منظرهای از طبیعت و حیوانات کوچک را به تصویر میکشیدند.
تقریباً همهی حیوانات اشتباه کشیده شده بودند. چشمهایشان هماندازه نبودند و یک گوششان بزرگتر از گوش دیگر بهنظر میرسید یا حالتش بدشکل بود.
به این فکر فرو رفتم که این نقاشیها هم بخشی از اثاثیهی اصلی بودند؟ هرکدام از ساکنان خانه نیز، در همین مکان پا گذاشتند و بعد ناگهان خانه را ترک کردند و آن را برای خانواده بعدی تقریباً دستنخورده باقی گذاشتند؟
آنا بالای پلهها ایستاد. راهرو نور خیلی کمی داشت و نوری که از طبقهی پایین میتابید، سایههای عجیبی روی چهرهاش میانداخت. به انتهای راهرو خیره شد:
- خونه از بیرون اینقدر بزرگ بهنظر نمیرسه.
حرفش را تأیید کردم.
- نه.
با تردید در راهرو قدم گذاشت. کنارش به راه افتادم تا تنها دلگرمی که از دستم بر میآمد را به او پیشکش کنم.
- با اثاثیههای داخلش عجیب بهنظر میاد.
خندید؛ اما خندهاش رمقی نداشت.
- می دونم که خونههای «مبله شده¹» عجیب به نظر میرسن؛ اما این تختخواب، میزها و جا لباسیها مال من نیستن و این باعث میشه احساس کنم به اینجا تعلق ندارم.
این همان حسی بود که قبلاً، هنگام خوردن خوراکیهای خانوادهی قبلی تجربه کردم. انگار وقتی آنها به تعطیلات رفته بودند، بیاجازه وارد خانهشان شده بودیم و از وسایلشان استفاده میکردیم. باجدیت گفتم:
- این خونهی توئه. اینجا به تو تعلق داره، نه به هیچکس دیگهای.
همان لحظه درِ یکی از اتاقهای انتهای سالن، نالهکنان، تکان خورد. من و آنا، هر دو، پریدیم. خندیدم و آهسته به شانهاش زدم:
- حتماً یه نفر پنجره رو باز گذاشته بود.
- آره. احتمالاً.
سعی کرد با من بخندد؛ اما همچنان به همان نقطه خیره مانده بود. هر دو به در نگاه کردیم؛ اما در حرکتی نکرد. راه را پیش گرفتم.
- راه بیفت. حتماً باید یکی از این اتاقها جای مناسبی برای کار باشه. به وسایل خاصی برای ساخت عروسکها نیاز داری؟
از هر در نیمه بازی که میگذشتیم، او نگاهی به داخل میانداخت. اکثرشان اتاقخواب بودند.
- نه، فقط جایی برای گذاشتن میز و نور خوب.
تمام کف طبقهی بالا، از تختههای چوبی بود. انگشتانم را روی تختهها کشیدم، شیارها و برآمدگیهایشان را ل*مس کردم. خرده چوبی، انگشت اشارهام را برید. درحالیکه غرغر میکردم از اینکار دست کشیدم. باید بیشتر مراقب بودم.
- جو!
صدای آنا به زمزمه تبدیل شده بود. ژاکتم را کشید:
- دیدی؟!
- چی رو؟
نگاهش را که به سمت اتاق انتهای سالن بود، دنبال کردم. همان اتاقی بود که درش تکان خورده بود. در اندکی باز بود. کمی از نور طبیعی اتاق و کاغذ دیواری آبی، مشخص بود.
چشمهایم را باریک کردم و یکقدم نزدیکتر شدم. زنی در اتاق قدم میزد.
________________________
- 1خانههای مبله شده با وسایل اصلی خانه مانند تلویزیون، مبل، یخچال و... فروخته میشوند؛ اما وسایل فرعی خانه را شامل نمیشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: