• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خانه بغلی زهرا خداشناس.png
نام رمان: the house next door | خانه ی بغلی
نام نویسنده: Darcy Coates
نام مترجم: زهرا خداشناس مترجم انجمن تک رمان
ژانر: ترسناک، معمایی، هیجانی، ماجراجویی
ویراستارها: یسنا و crazy-)

خلاصه: داستان از زبان‌ زنی جوان به‌نام ‌جو روایت می‌شود که چند سالی در کنار خانه‌ی تسخیر شده‌ای به نام مارویک زندگی می‌کند. او در نیمه‌های شب از صدای جیغ و گریه‌ی ساکنان خانه‌ی مارویک، بیدار می‌شود. آن‌ها همان شب باعجله از خانه فرار می‌کنند و هرگز حتی برای جمع‌کردن وسایل خانه‌شان به آن‌جا برنمی‌گردند.
هشت ماه بعد، زنی جوان به نام آنا به‌تنهایی به آن‌جا نقل‌مکان می‌کند. جو تصمیم می‌گیرد به آنا سر بزند و راجع‌به خانه به او هشدار دهد. جو هرگز نمی‌خواست خودش را درگیر کند؛ اما وقتی به خودش آمد که دیگر دیر شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
کاربر ویژه تک رمان
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,239
لایک‌ها
25,285
امتیازها
138
سن
23
کیف پول من
83
Points
0
مترجم گرامی قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:
تایید ترجمه.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .SARISA.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل اول»


من در کنار خانه‌ای تسخیر شده زندگی می‌کنم. این موضوع آن‌قدرها هم آزارم نمی‌دهد. بیشتر اوقات، ساختمان مسکونی «مارویک¹»، ساکت و آرام است و از پشت حصارهای خانه‌ی من چیزی جز دوطبقه چیده شده از سنگ‌های قدیمی خزه بسته، پنجره‌های کشویی و درخت‌های انگور خشک شده نیست. خانه، به نوبه‌ی خود جذاب است. احتمالاً وقتی که نو بود، قبل از آنکه رنگ ایوانش پو*ست شود و چوب‌های شیروانی‌اش کج شود، باشکوه به نظر می‌رسید. با این‌وجود حتی با شستن قاب پنجره‌های تار عنکبوت‌زده و سروسامان دادن باغی که مدت‌هاست از بین رفته، تا برگرداندن شکوه سابقش راه زیادی در پیش داشت.
بیشتر همسایه‌هایم سعی می‌کنند از خانه دوری کنند. به آن نگاه نمی‌کنند، راجع به آن صحبت نمی‌کنند؛ درواقع بعضی از آن‌ها وقتی می‌خواهند از جلوی خانه عبور کنند، به آن‌سمت خیابان می‌روند. من این اختیار را ندارم. فقط یک حصار چوبی نازک، حیاطم را از حیاط خانه‌ی مارویک جدا می‌کند.
دوبار در هفته، وقتی که لباس‌هایم را آویزان می‌کنم به نمای پشت خانه و هر روز صبح که باغچه‌ام را آب می‌دهم، به نمای جلوی آن خیره می‌شوم. نمی‌گویم به آن وابسته شده‌ام؛ اما طی چهار سال زندگی در کنار این خانه، به‌تدریج کششی در من نسبت به آن ایجاد شده است. این موضوع مثل یک شخص عجیب در یک شام رسمی می‌ماند. نیمه‌ی اول شب را با دوری کردن از او می‌گذرانم، اما تا پایان عصر، فکر می‌کنم ممکن است او جالب‌ترین فرد در آنجا باشد. نمی‌دانم چه کسی آن را ساخته و چرا؛ اما این خانه هیچ شباهتی به خانه‌های اطرافش ندارد و شاید این نشانه‌ی خوبی باشد.
می‌دانم مدتی‌ست که تسخیر شده است. شک‌هایم به‌تدریج افزایش یافت و قبل از دوازدهم نوامبر، فقط یک سری سرنخ‌های کوچکی وجود داشت. گربه‌ی بزرگم دوست دارد در محله پرسه بزند و از همسایگان تقاضای نوازش و خوش‌رفتاری کند. او باغچه هرکسی را که با او دوستانه رفتار نکند، می‌کَنَد. او صاحب کل خیابان است؛ اما هرگز در ملک مارویک قدم نمی‌گذارد. باغچه‌ی مارویک رشد نمی‌کند. مهم نیست که چند گیاه جدید در آن کاشته شده باشد و چقدر بااحتیاط آبیاری شده باشد. خانواده‌های زیادی را دیدم که تلاش کردند. درختچه‌ها و گل‌های جوانشان پس از چند هفته پژمرده و سیاه می‌شدند؛ اما شصت سانت آن‌طرف‌تر، گل‌های من رشد می‌کنند.
سه پرنده را دیدم که به سمت پنجره‌های خانه پرواز می‌کردند. ظاهراً قصد نابودی خودشان را داشتند. صدای برخوردی شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم که گوله‌ی کوچکی از پَر، در کنار خانه ریخته است. دل‌خراش است. نمی‌توانم توضیح بدهم که چرا پرنده‌ها تصمیم می‌گیرند باسرعت به خانه‌ی مارویک پرواز کنند؛ درحالی که پنجره‌هایش بسیار تاریک و ناخوشایند است؛ اما آن‌ها هیچ‌وقت به سمت خانه‌ی من پرواز نمی‌کنند. همه‌ی این چیزها با هم تبدیل به احتیاطی مداوم از آن خانه شد یا شاید هم این احتیاط از روزی که به کنارش نقل‌‌مکان کردم وجود داشت و همین باعث شده بود که متوجه همه‌ی وقایع کوچک و عجیب شوم. به‌هرحال، من به آن اعتماد نداشتم و بعد از غروب دوازدهم نوامبر، می‌دانستم که دلیل خوبی برای این کار دارم.
_________________
1_Marwick
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
فریاد خفه‌ی زنی بیدارم کرد. چشم‌هایم را باز کردم و به پشتم غلتیدم. درحالی‌که مغزم سعی داشت آن‌چه برآشفته‌ بودش را هضم کند، به‌ سقف خیره شدم. شب به‌طرز ناخوشایندی گرم بود. پنجره‌ام را باز گذاشته بودم تا نسیمی که وجود نداشت را به داخل دعوت کنم. عرق، پیژامه‌ام را به پاهایم چسبانده بود. انگشت شستم را به گوشه‌ی چشم‌هایم فشار دادم تا قی چشم‌هایم را که در آنجا جمع شده بود پاک کنم؛ سپس غلت زدم تا دوباره بخوابم. به نوری که از پنجره‌ی اتاقم به داخل می‌تابید، پلک زدم. کسی در خانه‌ی مارویک بیدار بود.
شاید روی یکی از اسباب‌بازی‌های بچهایشان قدم گذاشته بودند، یا شاید هم مادرشان فهمیده بود که بازهم کسی صندلی توالت را به‌جای قبلی خود برنگردانده. این‌ها می‌توانست توضیحی برای آن فریاد باشد؛ اما توضیحی در مورد شلیک گلوله نه!
بلند شدم. صدای شلیک در گوشم پیچید و با وجود گرمای هوا گوش‌هایم لرزیدند. فقط صدای شلیک را نشنیده بودم؛ بلکه جرقه‌ی سفید نوری که پنجره طبقه دوم را درهم شکاند، هم دیده بودم. فکر کردم شاید نیاز داشتند کسی را خبر کنند. پلیس، آمبولانس...
این اولین‌بارم نبود که برای خانه‌ی مارویک به شماره‌ی اضطراری زنگ می‌زدم. هرچند همیشه خیلی طول می‌کشید تا جواب بدهند. خیلی بیشتر از هر خانه‌ی دیگری در خیابان ما.
درحالی‌که از تخت بیرون می‌آمدم، انگشتان شستم در فرش اتاق خوابم فرو رفتند. تقریباً برخلاف میلم برای دیدن خانه‌ی همسایه از اتاق رد شدم. چراغ‌ها در سراسر خانه روشن شدند. زنی ضجه می‌زد. صدایش به‌قدری بلند و دردناک بود که نمی‌توانستم کلمات را بفهمم. برای چیزی التماس می‌کرد. دستم را به سمت تلفنم دراز کردم. شلیک دیگری از اتاق نزدیک به پشت خانه آمد.
آن خانواده را خیلی خوب نمی‌شناختم؛ اما آن‌ها سه فرزند داشتند و من کاملاً مطمئن بودم که آن اتاق متعلق به پسر کوچک‌شان است. ترسی شدید در درونم مرا به خود آورد. شماره‌‌تلفن کمک‌های اضطراری را گرفتم و تلفن را کنار گوشم نگه داشتم. در پاسخ فقط صدای خش‌خش شنیدم.
چراغ‌های بیشتری روشن شدند که خانه را مانند درخت کریسمس روشن می‌کرد. مردی از پنجره رد شد، شکلش از پشت پر*ده‌ها به‌صورت شبح درآمده بود و بچه‌ای در یک دست، و اسلحه‌ای در دست دیگرش داشت. زنی نزدیک آمد. می‌توانستم حرف‌هایش را بشنوم.
- ولش کن! ولش کن «جان¹»! تو نمی‌تونی شلیک کنی!
گریه‌های کودک در سکوت می‌پیچید. صدا به جیغ کر کننده‌ای تبدیل شد که صدای مادر را در خود غرق کرد. حرکات خانواده را از پنجره‌ها دنبال می‌کردم. آن‌ها به طبقه‌ی پایین می‌رفتند. همان‌طور که به تقلید از خانواده‌ی مارویک از پله‌های خانه‌ام پایین می‌رفتم، شماره‌ی اضطراری را دوباره گرفتم. باز هم صدای خش‌خش... تلفنم خ*را*ب شده بود؟ مطمئن بودم یادم مانده بود که قبض تلفن را پرداخت کنم.
در ورودی مارویک باز شد. در آشپزخانه‌ ماندم و از میز خم شدم تا صورتم را به پنجره بچسبانم. هیکل‌هایی که به وسیله‌ی نوری که از پنجره می‌گذشت روشن شده بود را شمردم. دو هیکل بزرگ، سه هیکل کوچک. کل خانواده آنجا بودند. کمی از ترسم کم شد و تلفن را پایین گذاشتم.
- برو تو ماشین.
پدر، کودکی که در آغوشش بود را پایین گذاشت و به خانه برگشت. تفنگش را نزدیک به س*ی*نه‌اش نگه داشت، بیشتر از آن به‌عنوان سپر استفاده می‌کرد تا سلاح. می‌توانستم برق سفیدی چشم‌هایش را همچنان که خانه‌اش را زیر نظر می‌گرفت، ببینم. همان‌طور که مادر بچه‌هایش را به صندلی عقب هل می‌داد، بچه‌ی کوچک هم‌چنان گریه می‌کرد. او کمربند ایمنی‌شان را نبست.
- جان! بجنب.
مرد به صندلی راننده پشت کرد و با دستش از پشت، در را باز کرد؛ حتی لحظه‌ای نگاهش را از خانه نگرفت. دیدم که یواشکی وارد ماشین شد و صدای روشن شدن موتور را شنیدم. درحالی‌که ماشین به‌سرعت خیابان را ترک می‌کرد، لاستیک‌ها روی مسیر ورودی جیغ کشیدند. مسیر حرکتش آن‌چنان نامنظم بود که مطمئن شدم هنوز هم ساختمان را از پس شانه‌هایش تماشا می‌کند.
سرانجام، دوباره سکوت حاکم شد. از پنجره‌ی آشپزخانه فاصله گرفتم و تلفن را روی میز گذاشتم. به این فکر می‌کردم که چند همسایه‌ی دیگر با صدای فریاد و شلیک اسلحه بیدار شده‌اند؟ کسی از آن‌ها با پلیس تماس گرفت؟ آن‌ها هم مثل من با همان شیفتگی که راننده‌ها، صح*نه‌ی تصادف را هنگام عبور تماشا می‌کنند، به پنجره‌ی خانه‌هایشان چسبیده بودند؟!
اگر بودند، هیچ‌کدام چراغ‌خانه‌شان را روشن نکردند.
خیابان تاریک و ساکت باقی ماند. چند دقیقه‌ی دیگر در آشپزخانه ماندم. برگشتم و از پله‌ها بالا رفتم.
_____________________________________
1_John
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
این آخرین باری بود که آن خانواده را می‌دیدم. حتی نمی‌توانم فامیلی‌شان را به یاد بیاورم. آن‌ها برای من فقط خانواده‌ی مارویک بودند. این اسم خانه بود و تا زمانی که در آن خیابان زندگی می‌کردم، همین بود.
برخلاف انتظارم، آن‌ها صبح برای جمع‌کردن لباس‌هایشان برنگشتند. هیچ‌کس برای اثاثیه نیامد. هیچ‌کس حتی چراغ‌ها را خاموش نکرد. اثاثیه، برای دوهفته کامل در آن‌جا ماند، تا این‌که کسی قرارداد را لغو کرد و برق خانه قطع شد.
آن دوهفته پر*ده‌های سیاهی روی پنجره‌هایم آویزان کردم و در گرمای طاقت‌فرسای کوره‌ی داغی که برای خودم ساخته بودم، خفه شدم. در آن چند شب گرم، خیره به سقف اتاقم، بیدار ماندم. کاملاً بر*ه*نه بودم؛ اما همچنان بیش از حد گرم بود. در واقع قصد داشتم به ساختمان مارویک بروم، از در ورودی که می‌دانستم قفل نشده است، داخل شوم و خودم چراغ‌ها را خاموش کنم. البته هرگز این کار را نکردم. از آن‌چه که داخل خانه بود، خیلی می‌ترسیدم.
به‌دنبال شب دوازدهم نوامبر، خانه‌ی مارویک به‌مدت هشت‌ماه خالی ماند. این طولانی‌ترین مدتی بود که آن را خالی دیده بودم. در آن‌زمان ساختمان آرام بود، مثل غولی بود که روی تپه‌ای به‌خواب‌رفته و به‌تدریج با خزه پوشانده می‌شد، تا جایی که کسی نمی‌توانست آن را از تخته‌سنگ‌های اطراف تشخیص دهد.
بعضی صبح‌ها، وقتی رخت‌هایم را آویزان می‌کردم یا گل‌ها را آب می‌دادم؛ حتی به نمای ساختمان خیره نمی‌شدم.
از اطراف پرسیدم تا ببینم هیچ‌کدام از همسایه‌هایم می‌دانند چرا خانواده‌ی قبلی آن‌جا را ترک کردند؛ اما هیچ‌کس نتوانست چیزی بیشتر از آن‌چه که با چشم‌های خودم دیده بودم تعریف کند. حتی وقتی به «فای ریچموند¹» که در آن سمت خانه زندگی می‌کرد گفتم که ساختمان خالی است، بسیار متعجب به نظر می‌رسید.
سرانجام، دیگر به آن فکر نکردم و آن خاطره باگذشت زمان کمتر هیجان‌انگیز به نظر می‌رسید. اکثر اوقات آن‌قدر از جلوی تابلوی «برای فروش» رد می‌شدم که در نهایت وقتی فروخته شد، برایم ناآشنا به نظر می‌رسید. مشکلی نداشت اما تغییرش همچنان ناخوشایند بود. مانند رفیقی قدیمی که سبیل بگذارد.
تقریباً چهار روز بعد از اینکه تابلو به «فروخته شد» تغییر کرد، از آن‌جا برداشته شد و بعدازظهر همان‌روز، کامیون اجاره‌ای کوچکی کنار خیابان توقف کرد.
من آدم کنجکاوی هستم و از اعتراف کردن شرمسار نیستم. کنجکاوی خیلی هم خوب است. ازآن‌جا که من متوجه شدم، شب فرار خانواده‌ی قبلی، هیچ‌کس دیگری سعی نکرد به شماره‌تلفن اضطراری زنگ بزند. کنجکاوی من باعث شد که بچه‌گربه‌های رها شده را درحالی‌که داشتند از تشنگی تلف می‌شدند پیدا کنم و وقتی «آقای پارکر²» روز چهارشنبه خانه‌اش را برای رفتن به سرکار ترک نکرد، متوجه شدم که او شب سکته کرده بود. کنجکاوی من او را از مردن از گرسنگی در کف آشپزخانه‌اش نجات داد؛ بنابراین خجالت نمی‌کشم که بگویم در مورد خانواده جدید کنجکاو شده‌ام.
__________________
1_ Faye Richmond
2_ Parker
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
آن روز صبح، گل‌هایم را آب‌ داده بودم. با‌وجود‌این‌که هوا ابری بود؛ اما آن‌قدر گرم بود که تصمیم گرفتم دوباره به آن‌ها آب بدهم.
درحالی که در امتداد حصار راه می‌رفتم و با آب‌پاش، زمینی که هنوز مرطوب بود را آب می‌دادم، زیرچشمی به همسایه‌ی جدیدم نگاه کردم. او مرا به تعجب انداخت. انتظار یک خانواده را داشتم. ساختمان به‌اندازه‌ی کافی بزرگ بود که حداقل سه بچه و همین‌طور پدربزرگ و مادربزرگ را در خود جا بدهد؛ اما به نظر می‌رسید که تنهاست.
جوان و ریزنقش بود و موهای طلایی-قهوه‌ای‌اش را دم اسبی بسته بود. برای زندگی در خانه‌ی مارویک بسیار کوچک بود. همچنین برای تنها زندگی‌کردن در آن‌جا.
آب‌پاش خالی شده بود؛ اما همچنان وانمود می‌کردم که آب می‌دهم. نمی‌دانم چرا این موضوع مرا به‌هم ریخت. شاید به این ‌دلیل بود که حس می‌کردم، تنها زندگی‌کردن در آن‌جا امن نیست و او بسیار آسیب‌پذیرتر از من به نظر می‌رسید. شاید به‌خاطر این بود که حس می‌کردم او به یک دوست احتیاج دارد؛ اما واضح بود که او حتی یک دوست هم ندارد. خودش بار کامیون را خالی کرد. چیز زیادی نداشت.
یکی از گربه‌های من، «داستی¹» ، بیرون پرسه می‌زد تا ببیند من چه‌کار می‌کنم. زیر چانه‌اش را خاراندم.
_تو چی فکر می‌کنی «داست²»؟ باید بهش سر بزنم؟
داستی، از روی محبت گازی به مچ دستم زد و سپس در بوته‌ها به جستجو پرداخت. احتمالاً برای شکار مارمولک‌ها یا حشراتی برای خوردن.
به خانه‌ی مارویک نگاه کردم. چراغ‌ها بعد از هشت ماه دوباره روشن شدند. هرگز داخل خانه را ندیده بودم؛ مگر این‌که یواشکی از پنجره‌ها نگاهی بیاندازم.
یعنی داخل خانه‌ی مارویک هم به‌همان اندازه‌ی بیرون، ترسناک بود؟ به سنگ تراشیده شده‌ی خاکستری جلوی خانه، نگاهی انداختم. خزه‌ها و درخت‌های انگورش، تنها گیاهانی بودند که به نظر می‌رسید زنده‌اند. سپس آب‌پاش را پایین گذاشتم.
همان‌طور که گفتم، من آدم کنجکاوی هستم. گاهی اوقات این نشانه‌ی خوبی است.
____________________
1_Dusty
2_Dust : مخفف اسم Dusty
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل دوم»

باعجله مقداری «مافین¹» آماده کردم. آشپزی سرگرمی‌ام است. من همیشه یک‌سری چیزهای پخته شده دم دست دارم؛ اما احساس می‌کردم همسایه‌ی جدید لیاقت چیز تازه‌ای دارد. مافین سریع‌ترین و آسان‌ترین هدیه برای پختن بود.
شکر، آرد، تخم‌مرغ و شیر را با هم ترکیب کنید و سپس با هرچیز شیرینی که در دسترس است، مخلوط کنید. برای آن مقدار کیک، موزهای رسیده‌ای داشتم که نزدیک بود خ*را*ب شوند.
پانزده دقیقه در فر، سپس مافین‌ها آماده شدند. آن پانزده دقیقه طولانی‌ترین لحظاتی بود که تابه‌حال پشت سر می‌گذاشتم.
دوبار میزم را تمیز کردم. با پر*ده‌های آشپزخانه ور رفتم تا دید بهتری نسبت به خانه‌ی مارویک داشته باشم و از داخل کابینت دنبال سبد و دستمال گشتم. سپس خم شدم و جوری به خمیرهای پف‌کرده خیره شدم که انگار می‌توانستم سرعت پخت مافین‌ها را با چشم‌هایم افزایش دهم.
به‌محض اینکه به‌اندازه‌ی کافی پخته به نظر رسیدند، آن‌ها را بیرون کشیدم و داخل سبد انداختم و از بی‌صبری‌ام دو انگشت سوخته نصیبم شد.
در راهرو «بل²» را دیدم. یک مارمولک زنده در دهانش داشت؛ اما قبل از این‌که بتوانم جلویش را بگیرم، به‌سمت اتاق نشیمن خیز گرفت. دیگر فرصتی برای تعقیبش نبود. خودم را قانع کردم که مارمولکی در خانه‌ام زندگی می‌کند.
خیابان مان، باغ‌های بزرگی برای حومه‌نشینان دارد. برای رسیدن به دروازه‌ی جلوی خانه‌ام، پانزده قدم، سپس برای طی‌کردن پیاده رویی که به خانه‌ی مارویک منتهی می‌شود؛ دوازده قدم دیگر و هم‌چنین برای رسیدن به ورودی خانه‌اش پانزده قدم طول می‌کشد.
با این‌که ایوان ورودی با رنگ سفید پوشیده بود؛ اما چوب‌های خاکستری‌اش در آن به‌وضوح نمایان بود. الوارهایش ترک برداشته بودند و تخته‌هایش ناله می‌کردند. احساس می‌کردم می‌خواهند روی سرم آوار شوند.
در ورودی باز شد؛ اما من روی پادری ایستادم و در زدم. پیش از آن‌که همسایه جدیدم در آستانه‌ی در ظاهر شود و جلوی دیدم را بگیرد، نگاه گذرایی به خانه‌ی تاریک چوبی، پر*ده‌های قرمز بلند و راه‌پله‌های مارپیچ انداختم.
آشفته و شوکه به نظر می‌رسید. دسته‌ای از موهایش از لابه‌لای موهای دم‌اسبی‌اش بیرون‌زده و تیشرتش کج شده بود. اولین برداشتم دو چشم گرد و درشت بود. مانند آهویی که از ظهور ناگهانی یک شکارچی شوکه شده باشد.
به من خیره شد، دهانش کمی باز شد، سپس گفت:
- ببخشید، انتظار شما رو نداشتم.
- نه، نبایدم داشته باشی. منظورم اینه که اصلاً دلیلی نداره.
هرگز در برخورد با مردم خوب نبودم. مگر ترکیبی بدتر از کنجکاوی شدید و روابط اجتماعی ضایع وجود دارد؟
سبد را به جلو هول دادم. به امید این‌که شاید تعارف غذا، ملاقات غیرمنتظره‌‌ام را جبران کند.
- مافین، برای شما. من همسایه‌‌تونم.
- اوه اوه!
محافظه‌کاری‌اش به لبخند تبدیل شد. مطمئن نبودم که این خیالات من بود یا نه؛ اما به نظر می‌رسید که واقعاً خیالش راحت شده بود.
- وای، ممنون. آه، من «آنا³» ام. می‌خواستی بیای داخل؟
- بله. «جوزفین⁴»، من جو‌ئم! بله.
دیگر حرف نزن. مثل احمق‌ها به نظر می‌رسی. آنا خندید و عقب رفت.
- بسیار خُب؛ اما باید بهت اخطار بدم، این‌جا هنوز به‌هم‌ریخته‌ست. مبلمان شده؛ اما همه چیز رو خاک گرفته. فکر می‌کنی صاحب‌خونه‌های قبلی اصلاً برای آوردن یه نظافتچی یا همچین چیزی هزینه کرده بودند، ها؟
- آره.
به او چیزی راجع به وحشتی که در چهره‌ی صاحب‌خانه‌های قبلی دیده بودم، نگفتم.
-این‌جا تنها زندگی می‌کنی؟
مردد شد.
- در حال حاضر، بله.
___________________
1_Muffin:نوعی کیک فنجانی
2_Bell
3_ Anna
4_ Josephine
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
از راهرو گذشتیم. خانه واقعاً چیزی فراتر از یک عمارت بود.
فرشی به رنگ قرمز خ*ون، طول راه‌پله‌ای که به طبقه‌ی دوم منتهی می‌شد را فراگرفته بود. همه‌ی پنجره‌ها با پر*ده‌هایی به رنگ قرمز تیره احاطه شده بودند. اثاثیه‌ی زیادی نداشت؛ اما آن‌چه که بود، ساده، ولی کلاسیک بود.
- از این سمت؛ البته فکر می‌کنم.
آنا به گوشه‌ای رفت.
- اوه، خوبه. این‌جا آشپزخونه‌ست. هنوز دارم سعی می‌کنم به این‌جا عادت کنم.
خندیدم؛ اما نمی‌توانستم از فضای خانه چشم بردارم. آن‌چه از خانواده‌ی قبلی دیده بودم مرا به این فکر وا داشت که آن‌ها انصافاً آدم‌های معمولی بودند. بچه‌ها تیشرت پوشیده بودند و درحالی‌که از خنده جیغ می‌کشیدند، دوچرخه‌سواری می‌کردند. مادرشان سیگار می‌کشید و پدرشان هم به یک‌جور کار ساختمانی مشغول بود.
اما این خانه هیچ شباهتی به خانه‌های معمولی حومه‌ی شهر نداشت. ارزشی در آن نهفته بود. هر قسمتش، باشکوه، مرموز و قدیمی بود.
آنا در ورودی آشپزخانه به سمتم برگشت. به این فکر فرو رفتم که او چه‌قدر نسبت به خانه، کوچک به نظر می‌رسید. مثل لقمه‌ای کوچک بر روی زبان که منتظر بلعیده‌شدن باشد. شاید هم من فقط گرسنه بودم.
- مافین اوردم.
داشتم با خودم تکرار می‌کردم؛ اما نمی‌دانستم چه چیز دیگری بگویم.
- موز...
- بوی خیلی خوبی دارن. امروز صبح، یادم رفت صبحانه بخورم. می‌تونم برات کمی... آه! چای بیارم. فکر می‌کنم چای داشته باشم.
کمدها و کشوها را باز کرد.
- اوه، به نظر می‌رسه که اونا قهوه‌شون رو هم گذاشتن. چه باملاحظه!
قهوه‌ی هشت‌ماه قبل، باید خیلی‌وقت‌پیش فاسد شده باشد.
- چای بهتره. می‌تونم کمکت کنم.
سبد را وسط میز چوبی گذاشتم و به آنا کمک کردم تا کشوهایش را مرتب کند. درحالی‌که او کتری را می‌گذاشت، من دو فنجان و بشقاب شستم و سپس یکی از چای‌های گیاهی را که او در کشو پیدا کرده بود، انتخاب کردم.
به طرز عجیبی به نظر می‌رسید که استفاده از چای و وسایل خانه‌ای که از ساکنان قبلی، جامانده بود، کار درستی نیست. تقریباً چیزی شبیه به جرم، جوری که اگر می‌دانستند در خانه‌شان چه می‌گذشت، مایه‌ی رسوایی می‌شد.
درحالی‌که چای کیسه‌ای را دور می‌انداختم به خودم یادآوری کردم که آن‌ها، این وسایل را این‌جا رها کردند و دیگر آن‌ها را نمی‌خواستند.
اگر قرار بود حدس بزنم، آنا نیز همین احساس را داشت. در آشپزخانه چرخی زد و به نظر تمایلی به ل*مس بیشتر وسایل داخل کمد نداشت. گفتم:
- یکم که این‌جا زندگی کنی، کم‌کم بهش عادت می‌کنی.
لبخند کوتاهی به من زد و درحالی‌که پشت میز می‌نشست، خاک دستانش را با شلوار جینش پاک کرد.
- آره، حدس می‌زنم همین‌طور باشه. خیلی عجیبه. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- چی باعث شد که نقل‌مکان کنی؟
به او مافین تعارف کردم که با تشکر از آن برداشت و آن را مکعبی برش زد.
- اوه، زندگی غیرقابل‌پیش‌بینیه. خونه‌ی قبلیم مشکلاتی داشت. دیگه نمی‌تونستم اون‌جا بمونم.

این خانه هم مشکلاتی دارد. تجربه‌ی زیادی در استقبال از همسایگانم نداشتم؛ اما کاملاً مطمئن بودم که گفتن این‌که خانه‌شان تسخیر شده است، از آن حرف‌هایی بود که نباید زده می‌شد. اما درعین‌حال، بی‌انصافی بود که درمورد این موضوع مهم، چیزی به او نگویم. سعی کردم چیزی مابینش پیدا کنم.
- این‌جا یک مدت خالی بود.
- خالی بود؟
نگاهی به آشپزخانه انداخت و کابینت‌های چوبی تیره و میزهای گرانیتی را از نظر گذراند.
- ارزون بود. عجیب بود که هیچ‌کس دیگه‌ای‌ اون رو نمی‌خواست.
- آره.
از نزدیک نگاهش کردم. متعجب به نظر نمی‌رسید. شک نداشتم که می‌دانست چرا خانه‌ی مارویک برای مدت طولانی خالی بود و ما فقط با کلمات بازی می‌کردیم. کمی بیشتر پیش‌روی کردم.
- این خونه آوازه‌هایی هم داره.
نگاهی به من انداخت. قبلاً متوجه نشده بودم که چشم‌هایش آبی روشن است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بعد متوجه شدم که قبلاً ارتباط چشمی برقرار نکرده بودیم. صدایش را پایین آورد:
- مشاور املاک به این موضوع اشاره کرده بود. اون گفت بعضی از خانواده‌ها با زندگی‌کردن توی این خونه، به مشکل برخوردن. یه‌سری... چیزهای غیرقابل‌ توضیح.
- روح.
حس خوبی بود که این کلمه را بگویم، بدون آن‌که کسی جوری به من زل بزند که انگار دیوانه‌ام.
- تو، به ارواح اعتقاد داری؟
دستی به دهانش برد و نفسش را به بیرون فوت کرد و خندید.
- چه سؤال سختی. هان؟ هیچ‌وقت روح ندیدم؛ اما من روشن‌فکرم. فکر می‌کنم تو این دنیا چیزی فراتر از این چیزی که می‌بینیم، وجود داره.
دوباره نگاه سریعی به من انداخت.
_ تو چطور؟
شانه‌ام را بالا انداختم.
_ زیاد بهش فکر نکردم، تا این‌که این‌جا اومدم.
اما بله، الآن به آن‌ها اعتقاد داشتم.
لحظه‌ای سکوت کردیم. آنا به لیوانش خیره شد. فقط نیمی از مافینش را خورده بود؛ سپس گفت:
_ چه‌قدر از این خونه می‌دونی؟ واقعاً شومه؟
ناگهان احساس گناه کردم. می‌خواستم به او هشدار بدهم، نه این‌که او را بترسانم.
_نه، منظورم اینه که، آه.
به من‌من افتادم و ابروهای آنا درهم گره خورد. نمی‌توانستم با خیال راحت به او بگویم که همه‌چیز خوب است؛ اما این را هم نمی‌خواستم که شب را از ترس بیدار بماند. خودم را جمع‌وجور و ل*ب‌هایم را تر کردم.
_ ببخشید، چیز زیادی راجع به‌ خونه نمی‌د‌ونم؛ اما مثل چیزهایی که تو فیلم‌ها می‌بینی، نیست. یه‌سری اتفاقات عجیب می‌افته؛ اما اونا خیلی جزئی‌ان. گربه‌های من از خونه دوری می‌کنن و آه...
کم‌لطفی بود که به او نگویم.
_ خانواده‌ی قبلی، نیمه‌شب، خونه رو باعجله ترک کردن؛ اما من واقعاً هیچ‌وقت تو اون خونه، روح یا چیز دیگه‌ای ندیدم. هیچ‌کسی آسیب ندید. این چیزهاییه که می‌دونم.
_ خوبه.
فنجانش را برداشت و جرعه‌ای نوشید.
_ از پسش بر میام.
همان‌طور که نگاه می‌کردم، چشمانم را باریک کردم. مضطرب به نظر می‌رسید؛ اما درعین‌حال به طرز عجیبی راضی بود. سؤال بعدی، قبل از این‌که بتوانم جلویش را بگیرم، از دهانم خارج شد.
_ اگه می‌دونستی این خونه همچین آوازه‌ای داره. چرا این‌جا اومدی؟
_ به جایی برای موندن نیاز داشتم؛ اما هم وقتم کم بود و هم پولم.
به نظر می‌رسید سخنانش را با دقت انتخاب می‌کرد. گفت:
_ این‌جا واقعاً ارزون بود. نسبت به اندازه‌اش‌، خیلی ارزون‌تر از چیزی که باید بود. می‌دونستم که به این معناست که خونه مشکلی داره؛ اما پولش رو داشتم و اونا بهم اجازه دادن سریع وارد خونه بشم. گاهی اوقات باید برای چیزهای خوب فداکاری کنی.
_ اوه.
به نظر می‌رسید خیلی چیزها را به من نمی‌گفت؛ اما نمی‌خواستم با تحت‌فشار قراردادنش معذبش کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
از پس شانه‌هایم نگاهی به راهرویی که به اتاق نشیمن منتهی می‌شد، انداختم. چراغ‌ها خاموش بودند و صندلی‌ها مانند بقیه‌ی اثاثیه‌ها بزرگ و باشکوه بودند.
- واقعاً خونه‌ی زیباییه. معامله‌ی خیلی خوبی کردی؛ البته اگه آوازه‌ش اذیتت نکنه.
- جدی؟
چهره‌اش کمی از هم باز شد.
- این که خونه‌‌ای برای خودم داشته باشم، خیلی ل*ذت بخشه. تموم این اثاثیه‌های قدیمی باید قیمت بالایی داشته باشن. مشاور املاک گفت این وسایل برای زمانیه که خونه برای اولین‌بار مبلمان شد.
- واقعاً؟
آه، فکر نمی‌کردم که سلیقه‌ی خانواده‌ی قبلی باشد.
- و فضای زیادی برای اتاق کار داره. خونه‌ی قبلیم مجبور بودم روی یک میز کوچیک، گوشه‌ی اتاق خوابم کار کنم.
خندید.
- همه‌جا رنگ می‌پاشید. مثل کابوس بود.
- تو خونه کار می‌کنی؟ چه کاری انجام می‌دی؟
- عروسک‌ها رو بازسازی می‌کنم. عروسک باربی، «برتز¹»، شخصیت‌های مینیاتوری یا هر مجسمه‌ی پلاستیکی دیگه‌ای که به تغییر نیاز داشته باشه.
سرش را به‌طرف راهرو تکان داد.
- می‌خوای ببینی؟ این پشت، تو جعبه‌م، یک جفت عروسک دارم.
- بسیار خُب.
به دنبالش به اتاق نشیمن رفتم. به نظر می‌رسید موضوعی پیدا کردیم که او از آن ل*ذت می‌برد؛ چون همان‌طور که جعبه را باز و وارسی می‌کرد، آزادانه صحبت می‌کرد.
-همه‌ی این عروسک‌ پلاستیکی‌‌های بازار، بی‌روح به نظر می‌رسن. من اونا رو از فروشگاه‌های بزرگ می‌خرم یا حتی گاهی اوقات از جایی پیداشون می‌کنم و درستشون می‌کنم. صورتشون رو دوباره نقاشی می‌کنم. بعضی وقت‌ها موهاشون رو کوتاه یا دوباره فر می‌کنم و لباس‌های جدید تنشون می‌کنم. مثل این لباس...
عروسکی به دستم داد. حدس می‌زدم که یک برتز باشد؛ اما قابل تشخیص نبود. به‌جای آرایش پر زرق‌وبرق و ل*ب‌های بزرگ برآمده، لبخندی گرم بر ل*ب داشت. آنا بالای چشم‌هایش را رنگ‌کرده بود تا با بقیه‌ی اعضای صورتش تناسب داشته باشد و حتی برایش کک‌ومک گذاشته بود. دوست داشتی به نظر می‌رسید. مثل یک دختر بچه‌ی روستایی که لباس‌های جین سرهم‌اش او را دوست‌داشتنی‌تر می‌کرد.
- خیلی زیباست!
لازم نبود تظاهر به تعجب کنم.
- ممنون.
روی پنجه‌های پاهایش بالا و پایین پرید و ظاهراً آن‌قدر هیجان‌زده بود که نمی‌توانست بی‌حرکت بایستد.
- پدر مادرها اون‌ها رو خیلی دوست دارن. به‌خصوص سیستم آموزش در خانه و مدرسه‌های نمونه. اون‌ها خواهان داشتن عروسکی منحصربه‌فردن و مسئله‌ی بازیافتی بودنشون هم مشکلی ایجاد نمی‌کنه.
- آره، می‌تونم حدس بزنم. اون‌ها رو توی جشنواره‌ها می‌فروشی؟
- بیشتر به‌صورت آنلاین.
آنا عروسک را پس گرفت و آن را در جعبه جا داد.
- هر چند هفته یک تعداد عروسک جدید تو سایت می‌ذارم. خیلی سریع فروش می‌رن. امیدوارم بتونم وقت بیشتری صرف درست‌کردنشون کنم. حالا که.. خُب، حالا که این خونه رو دارم.
ذوقی که صورتش را گشوده بود، فرو نشست.
دنبال چیزی برای جواب گشتم.
- مطمئنم که می‌تونی. هنوز اتاق کار انتخاب نکردی؟
- هنوز نه. شاید یکی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا. دوست دارم نمای خوبی داشته باشه؛ اما از وقتی که مشاور املاک من رو باعجله به طبقه‌ی بالا برد، دیگه اون‌جا نرفتم.
آنا نگاهی به سمت راه‌پله انداخت و سپس دست‌پاچه، لبخندی به من زد.
- می‌خوای با من نگاهی بندازی؟
______________________
1_عروسک کوچکی شبیه به عروسک باربی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

بالا