- اوه آره. منظورم اینِ که همهچیز خوب بوده. خونه خیلی کار داشت. لباسها و اسباببازیهای خونوادهی قبلی رو جمع کردم. بودنشون حس خوبی بهم نمی داد؛ انگار اونجا هنوز خونهشون بود.
موهای بلندش را پشت گوشش گذاشت.
- سعی کردم شماره تماسشون رو پیدا کنم تا ببینم وسایلشون رو پس میخوان یا نه؛ اما مشاور املاک شمارهشون رو گم کرده بود؛ پس هرچه میتونستم رو اهدا کردم و بقیه رو دور ریختم.
- این کارها باعث شد، حس کنی خونه به تو تعلق داره؟
شانهاش را بالا انداخت.
- یکم. هنوز سعی دارم به خونه عادت کنم؛ ولی باز هم توش گم میشم. باورت میشه؟ کسی که نقشهی این خونه رو کشیده، حتماً دیوونه بوده. اتاقها به اتاقهای دیگهای که انتظارش رو نداری باز میشن و این پیچدرپیچ بودنِ عجیب که توی راهرو هم وجود داره، سردرگمم میکنه.
- امیدوارم حداقل تصمیمی برای اتاق کارت گرفته باشی.
- اوه، آره. همون اتاق آبی دوستداشتنی آخر راهرو که ما رو ترسونده بود، یادته؟
حتی یک لحظه هم آنجا را فراموش نکرده بودم.
- آره، خوشحالم که جابهجا شدی.
باز هم لحظهای را در سکوت سپری کردیم که بهطرز ناخوشایندی، طولانی بود. آنا به چایاش خیره شد. فروغ قبلی چهرهاش از بین رفته بود. حدس زدم میخواست چیزی به من بگوید؛ اما نمیتوانست به زبان بیاورد. بهجلو خم شدم و صدایم را پایین آوردم:
- مشکلی هست؟
از جا پرید و سپس با تردید لبخندی زد.
- نه، منظورم اینِ که... نه؛ فقط یکم گیج شدم. همین! میدونی؟ خونهی جدید، محلهی جدید و تو تنها کسی هستی که اینجا میشناسم. دیروز سعی کردم به همسایهی اون سمت خونهام، که باغچهاش رو آب میداد، سلام کنم؛ اما اون فقط بهم زل زد و بهداخل خونهاش برگشت.
- اوه. خانم ریچموند. بابتش متاسفم! اون دائماً عبوس و نفرتانگیزه و همیشه سعی میکنه با شلنگ، دوک رو که تو حیاطش قدم میزنه، خیس کنه.
- لااقل فقط با من اینجوری نیست.
ل*بهایش را جوید.
- یه پرنده بهداخل پنجره پرواز کرد...
- همون گنجشک چند روز پیش؟ بعضی وقتها از این کارها میکنن.
- نه اون گنجشک رو پیدا کردم و دور انداختم. دیشب یه جغد بود. وقتی داشتم صورت عروسک رو نقاشی میکردم، به پنجره خورد. من رو خیلی ترسوند. صورت عروسک رو خ*را*ب کردم و مجبور شدم دوباره درستش کنم.
- ناراحت کنندهست! من عاشق جغدهام.
- من هم همینطور. جغد بزرگی بود. تعجب میکنم که شیشه نشکست.
به فنجانش خیره شد.
- پرندهی قشنگیه. انداختنش توی سطل آشغال، کار درستی بهنظر نمیرسه. داشتم فکر میکردم که دفنش کنیم.
از پنجرهی آشپزخانه، نگاهی به خانهی مارویک انداختم.
- آره، فکر خوبیه. مهمون میخوای؟ برای امروز برنامهای ندارم.
- آره، آره، حتماً.
حس کردم آنا از آمدنم خوشحال بود. او ترسیده و تنها بود و نمیخواست تنهایی، خاکش کند. فنجانها را شستم؛ سپس ژاکتهایمان را گرفتیم و مسیر غیر مستقیمی را از باغم به باغ او پیش گرفتیم. باری دیگر متوجه جَو متفاوت خانهاش شدم. واقعاً میتوانستم کاهش دما را احساس کنم. آنا مرا به گوشهای از باغ خانهاش هدایت کرد.
- همین جاهاست.
درختهای انگور از بین سنگهای مسیر رشد کرده بودند؛ طوری که حتی فضایی برای رشد چمن نگذاشته بودند و ریشههای شکنندهشان زیر کفشهایم صدا میدادند.
جغد را گوشهای از خانه درحالی که مچاله شده بود پیدا کردیم. یک بالاش یک طرف افتاده بود و سرش به عقب کج شده بود. پرندهها را زیاد نمیشناختم؛ اما احتمالاً یک جغد جوان بود. نگاهی به بالا انداختم. لکهی سفیدی از پنجرهی طبقهی دوم مشخص بود.
- حق با توئه. شانس آوردی، شیشهی پنجره رو نشکست.
آنا گفت:
- بیچاره! این اتفاق هیچوقت توی خونهی قبلیم نیفتاد.
اصلاً نمیخواستم به او دست بزنم؛ اما میدانستم آنا هم، چنین چیزی را نمی خواهد. پس با احتیاط جغد را از پاهایش گرفتم. جسدش خشک شده بود؛ اما بهمحض تکاندادنش، دستهای از پرهایش ریخت.
_ میخوای کجا دفنش کنی؟
- آه!
آنا حیاط را از نظر گذراند. فقط تعداد انگشتشماری گیاه آنجا روییده بود و همهشان درهم پیچیده یا از بین رفته بودند.
- اون پشت، کنار اون درخت بزرگ چطوره؟
- عالیه.
همانطور که جغد مرده را به جایگاه ابدیاش میبردم، او را از بازویش نگه داشته بودم. انبار کوچکی گوشهی حیاط قرار داشت؛ بنابراین جغد را کنار درخت، روی خاک گذاشتم و بهدنبال بیل رفتم. در انبار با قفلی زنگ زده بسته شده بود. با اجازهی آنا، سنگ سنگینی پیدا کردم و روی قفل کوبیدم. قفل بعد از سه بار تلاش، از جا کنده شد. انبار بوی نم و کپک میداد. تار عنکبوت بلندی روی میزها و قفسهها بسته بود و پنجرهاش آنقدر کثیف بود که نور کمی از آن عبور میکرد. مشخص بود که هیچکدام از خانوادههای قبلی در انبار نرفته بودند. بیلی پیدا کردم و قبل از آنکه بردارمش، با آستینم تار عنکبوتهایش را پاک کردم. درحالی که سر بیل را در خاک زیر درخت فرو میکردم، پرسیدم:
- اینجا؟
آنا سر تکان داد؛ بنابراین با استفاده از چکمهام، قسمتی از زمین را کندم. آن را گوشهای ریختم و برگشتم تا دوباره بیل بزنم. نمیدانستم قبر یک جغد چهقدر باید عمیق باشد؛ پس تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم زمین را بکنم.
- جو!
صدای آنا آرام و حیرت زده بود. باری دیگر، بیل پر از خاک را خالی کردم و به او نگاه کردم.
- چهخبر شده؟
- نگاه کن، اونجا استخون هست.
موهای بلندش را پشت گوشش گذاشت.
- سعی کردم شماره تماسشون رو پیدا کنم تا ببینم وسایلشون رو پس میخوان یا نه؛ اما مشاور املاک شمارهشون رو گم کرده بود؛ پس هرچه میتونستم رو اهدا کردم و بقیه رو دور ریختم.
- این کارها باعث شد، حس کنی خونه به تو تعلق داره؟
شانهاش را بالا انداخت.
- یکم. هنوز سعی دارم به خونه عادت کنم؛ ولی باز هم توش گم میشم. باورت میشه؟ کسی که نقشهی این خونه رو کشیده، حتماً دیوونه بوده. اتاقها به اتاقهای دیگهای که انتظارش رو نداری باز میشن و این پیچدرپیچ بودنِ عجیب که توی راهرو هم وجود داره، سردرگمم میکنه.
- امیدوارم حداقل تصمیمی برای اتاق کارت گرفته باشی.
- اوه، آره. همون اتاق آبی دوستداشتنی آخر راهرو که ما رو ترسونده بود، یادته؟
حتی یک لحظه هم آنجا را فراموش نکرده بودم.
- آره، خوشحالم که جابهجا شدی.
باز هم لحظهای را در سکوت سپری کردیم که بهطرز ناخوشایندی، طولانی بود. آنا به چایاش خیره شد. فروغ قبلی چهرهاش از بین رفته بود. حدس زدم میخواست چیزی به من بگوید؛ اما نمیتوانست به زبان بیاورد. بهجلو خم شدم و صدایم را پایین آوردم:
- مشکلی هست؟
از جا پرید و سپس با تردید لبخندی زد.
- نه، منظورم اینِ که... نه؛ فقط یکم گیج شدم. همین! میدونی؟ خونهی جدید، محلهی جدید و تو تنها کسی هستی که اینجا میشناسم. دیروز سعی کردم به همسایهی اون سمت خونهام، که باغچهاش رو آب میداد، سلام کنم؛ اما اون فقط بهم زل زد و بهداخل خونهاش برگشت.
- اوه. خانم ریچموند. بابتش متاسفم! اون دائماً عبوس و نفرتانگیزه و همیشه سعی میکنه با شلنگ، دوک رو که تو حیاطش قدم میزنه، خیس کنه.
- لااقل فقط با من اینجوری نیست.
ل*بهایش را جوید.
- یه پرنده بهداخل پنجره پرواز کرد...
- همون گنجشک چند روز پیش؟ بعضی وقتها از این کارها میکنن.
- نه اون گنجشک رو پیدا کردم و دور انداختم. دیشب یه جغد بود. وقتی داشتم صورت عروسک رو نقاشی میکردم، به پنجره خورد. من رو خیلی ترسوند. صورت عروسک رو خ*را*ب کردم و مجبور شدم دوباره درستش کنم.
- ناراحت کنندهست! من عاشق جغدهام.
- من هم همینطور. جغد بزرگی بود. تعجب میکنم که شیشه نشکست.
به فنجانش خیره شد.
- پرندهی قشنگیه. انداختنش توی سطل آشغال، کار درستی بهنظر نمیرسه. داشتم فکر میکردم که دفنش کنیم.
از پنجرهی آشپزخانه، نگاهی به خانهی مارویک انداختم.
- آره، فکر خوبیه. مهمون میخوای؟ برای امروز برنامهای ندارم.
- آره، آره، حتماً.
حس کردم آنا از آمدنم خوشحال بود. او ترسیده و تنها بود و نمیخواست تنهایی، خاکش کند. فنجانها را شستم؛ سپس ژاکتهایمان را گرفتیم و مسیر غیر مستقیمی را از باغم به باغ او پیش گرفتیم. باری دیگر متوجه جَو متفاوت خانهاش شدم. واقعاً میتوانستم کاهش دما را احساس کنم. آنا مرا به گوشهای از باغ خانهاش هدایت کرد.
- همین جاهاست.
درختهای انگور از بین سنگهای مسیر رشد کرده بودند؛ طوری که حتی فضایی برای رشد چمن نگذاشته بودند و ریشههای شکنندهشان زیر کفشهایم صدا میدادند.
جغد را گوشهای از خانه درحالی که مچاله شده بود پیدا کردیم. یک بالاش یک طرف افتاده بود و سرش به عقب کج شده بود. پرندهها را زیاد نمیشناختم؛ اما احتمالاً یک جغد جوان بود. نگاهی به بالا انداختم. لکهی سفیدی از پنجرهی طبقهی دوم مشخص بود.
- حق با توئه. شانس آوردی، شیشهی پنجره رو نشکست.
آنا گفت:
- بیچاره! این اتفاق هیچوقت توی خونهی قبلیم نیفتاد.
اصلاً نمیخواستم به او دست بزنم؛ اما میدانستم آنا هم، چنین چیزی را نمی خواهد. پس با احتیاط جغد را از پاهایش گرفتم. جسدش خشک شده بود؛ اما بهمحض تکاندادنش، دستهای از پرهایش ریخت.
_ میخوای کجا دفنش کنی؟
- آه!
آنا حیاط را از نظر گذراند. فقط تعداد انگشتشماری گیاه آنجا روییده بود و همهشان درهم پیچیده یا از بین رفته بودند.
- اون پشت، کنار اون درخت بزرگ چطوره؟
- عالیه.
همانطور که جغد مرده را به جایگاه ابدیاش میبردم، او را از بازویش نگه داشته بودم. انبار کوچکی گوشهی حیاط قرار داشت؛ بنابراین جغد را کنار درخت، روی خاک گذاشتم و بهدنبال بیل رفتم. در انبار با قفلی زنگ زده بسته شده بود. با اجازهی آنا، سنگ سنگینی پیدا کردم و روی قفل کوبیدم. قفل بعد از سه بار تلاش، از جا کنده شد. انبار بوی نم و کپک میداد. تار عنکبوت بلندی روی میزها و قفسهها بسته بود و پنجرهاش آنقدر کثیف بود که نور کمی از آن عبور میکرد. مشخص بود که هیچکدام از خانوادههای قبلی در انبار نرفته بودند. بیلی پیدا کردم و قبل از آنکه بردارمش، با آستینم تار عنکبوتهایش را پاک کردم. درحالی که سر بیل را در خاک زیر درخت فرو میکردم، پرسیدم:
- اینجا؟
آنا سر تکان داد؛ بنابراین با استفاده از چکمهام، قسمتی از زمین را کندم. آن را گوشهای ریختم و برگشتم تا دوباره بیل بزنم. نمیدانستم قبر یک جغد چهقدر باید عمیق باشد؛ پس تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم زمین را بکنم.
- جو!
صدای آنا آرام و حیرت زده بود. باری دیگر، بیل پر از خاک را خالی کردم و به او نگاه کردم.
- چهخبر شده؟
- نگاه کن، اونجا استخون هست.