کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
- اوه آره. منظورم اینِ که همه‌چیز خوب بوده. خونه خیلی کار داشت. لباس‌ها و اسباب‌بازی‌های خونواده‌ی قبلی رو جمع کردم. بودنشون حس خوبی بهم نمی داد؛ انگار اون‌جا هنوز خونه‌شون بود.
موهای بلندش را پشت گوشش گذاشت.
- سعی کردم شماره تماس‌شون رو پیدا کنم تا ببینم وسایلشون رو پس می‌خوان یا نه؛ اما مشاور املاک شماره‌شون رو گم کرده بود؛ پس هرچه می‌تونستم رو اهدا کردم و بقیه رو دور ریختم.
- این کارها باعث شد، حس کنی خونه به تو تعلق داره؟
شانه‌اش را بالا انداخت.
- یکم. هنوز سعی دارم به خونه عادت کنم؛ ولی باز هم توش گم می‌شم. باورت می‌شه؟ کسی که نقشه‌ی این خونه رو کشیده، حتماً دیوونه بوده. اتاق‌ها به اتاق‌های دیگه‌ای که انتظارش رو نداری باز می‌شن و این پیچ‌درپیچ‌ بودنِ عجیب که توی راهرو هم وجود داره، سردرگمم می‌کنه.
- امیدوارم حداقل تصمیمی برای اتاق کارت گرفته باشی.
- اوه، آره. همون اتاق آبی دوست‌داشتنی آخر راهرو که ما رو ترسونده بود، یادته؟
حتی یک‌ لحظه هم آن‌جا را فراموش نکرده بودم.
- آره، خوشحالم که جابه‌جا شدی.
باز هم لحظه‌ای را در سکوت سپری کردیم که به‌طرز ناخوشایندی، طولانی بود. آنا به چای‌اش خیره شد. فروغ قبلی چهره‌اش از بین رفته بود. حدس زدم می‌خواست چیزی به من بگوید؛ اما نمی‌توانست به زبان بیاورد. به‌جلو خم شدم و صدایم را پایین آوردم:
- مشکلی هست؟
از جا پرید و سپس با تردید لبخندی زد.
- نه، منظورم اینِ که... نه؛ فقط یکم گیج شدم. همین! می‌دونی؟ خونه‌ی جدید، محله‌ی جدید و تو تنها کسی هستی که این‌جا می‌شناسم. دیروز سعی کردم به همسایه‌ی اون سمت خونه‌ام، که باغچه‌اش رو آب می‌داد، سلام کنم؛ اما اون فقط بهم زل زد و به‌داخل خونه‌اش برگشت.
- اوه. خانم ریچموند. بابتش متاسفم! اون دائماً عبوس و نفرت‌انگیزه و همیشه سعی می‌کنه با شلنگ، دوک رو که تو حیاطش قدم می‌زنه، خیس کنه.
- لااقل فقط با من این‌جوری نیست.
ل*ب‌هایش را جوید.
- یه پرنده به‌داخل پنجره پرواز کرد...
- همون گنجشک چند روز پیش؟ بعضی وقت‌ها از این کارها می‌کنن.
- نه اون گنجشک رو پیدا کردم و دور انداختم. دیشب یه جغد بود. وقتی داشتم صورت عروسک رو نقاشی می‌کردم، به پنجره خورد. من رو خیلی ترسوند. صورت عروسک رو خ*را*ب کردم و مجبور شدم دوباره درستش کنم.
- ناراحت کننده‌ست! من عاشق جغدهام.
- من هم همین‌طور. جغد بزرگی بود. تعجب می‌کنم که شیشه نشکست.
به فنجانش خیره شد.
- پرنده‌ی قشنگیه. انداختنش توی سطل آشغال، کار درستی به‌نظر نمی‌رسه. داشتم فکر می‌کردم که دفنش کنیم.
از پنجره‌ی آشپزخانه، نگاهی به خانه‌ی مارویک انداختم.
- آره، فکر خوبیه. مهمون می‌خوای؟ برای امروز برنامه‌ای ندارم.
- آره، آره، حتماً.
حس کردم آنا از آمدنم خوشحال بود. او ترسیده و تنها بود و نمی‌خواست تنهایی، خاکش کند. فنجان‌ها را شستم؛ سپس ژاکت‌هایمان را گرفتیم و مسیر غیر مستقیمی را از باغم به باغ او پیش گرفتیم. باری دیگر متوجه جَو متفاوت خانه‌اش شدم. واقعاً می‌توانستم کاهش دما را احساس کنم. آنا مرا به گوشه‌ای از باغ خانه‌اش هدایت کرد.
- همین جاهاست.
درخت‌های انگور از بین سنگ‌های مسیر رشد کرده بودند؛ طوری که حتی فضایی برای رشد چمن نگذاشته بودند و ریشه‌های شکننده‌شان زیر کفش‌هایم صدا می‌دادند.
جغد را گوشه‌ای از خانه درحالی که مچاله شده بود پیدا کردیم. یک بال‌اش یک طرف افتاده بود و سرش به عقب کج شده بود. پرنده‌ها را زیاد نمی‌شناختم؛ اما احتمالاً یک جغد جوان بود. نگاهی به بالا انداختم. لکه‌ی سفیدی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم مشخص بود.
- حق با توئه. شانس آوردی، شیشه‌ی پنجره رو نشکست.
آنا گفت:
- بیچاره! این اتفاق هیچ‌وقت توی خونه‌ی قبلی‌م نیفتاد.
اصلاً نمی‌خواستم به او دست بزنم؛ اما می‌دانستم آنا هم، چنین چیزی را نمی خواهد. پس با احتیاط جغد را از پاهایش گرفتم. جسدش خشک شده بود؛ اما به‌محض تکان‌دادنش، دسته‌ای از پرهایش ریخت.
_ می‌خوای کجا دفنش کنی؟
- آه!
آنا حیاط را از نظر گذراند. فقط تعداد انگشت‌شماری گیاه آن‌جا روییده بود و همه‌‌شان درهم پیچیده یا از بین رفته بودند.
- اون پشت، کنار اون درخت بزرگ چطوره؟‌
- عالیه.
همان‌طور که جغد مرده را به جایگاه ابدی‌اش می‌بردم، او را از بازویش نگه داشته بودم. انبار کوچکی گوشه‌ی حیاط قرار داشت؛ بنابراین جغد را کنار درخت، روی خاک گذاشتم و به‌دنبال بیل رفتم. در انبار با قفلی زنگ زده بسته شده بود. با اجازه‌ی آنا، سنگ سنگینی پیدا کردم و روی قفل کوبیدم. قفل بعد از سه ‌‌بار تلاش، از جا کنده شد. انبار بوی نم و کپک می‌داد. تار عنکبوت بلندی روی میزها و قفسه‌ها بسته بود و پنجره‌اش آن‌قدر کثیف بود که نور کمی از آن عبور می‌کرد. مشخص بود که هیچ‌کدام از خانواده‌های قبلی در انبار نرفته بودند. بیلی پیدا کردم و قبل از آن‌که بردارمش، با آستینم تار عنکبوت‌هایش را پاک کردم. درحالی که سر بیل را در خاک زیر درخت فرو می‌کردم، پرسیدم:
- این‌جا؟
آنا سر تکان داد؛ بنابراین با استفاده از چکمه‌ام، قسمتی از زمین را کندم. آن را گوشه‌ای ریختم و برگشتم تا دوباره بیل بزنم. نمی‌دانستم قبر یک جغد چه‌قدر باید عمیق باشد؛ پس تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم زمین را بکنم.
- جو!
صدای آنا آرام و حیرت زده بود. باری دیگر، بیل پر از خاک را خالی کردم و به او نگاه کردم.
- چه‌خبر شده؟
- نگاه کن، اون‌جا استخون هست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
به‌سمت زمین تازه حفر شده برگشتم. جایی برآمدگی‌های سفیدرنگ با خاک قهوه‌ای ترکیب شده بودند. وحشتناک بود. ما اتفاقی یک گور حفر کرده بودیم. با لبه‌ی بیل، خاک‌شان را کنار زدم. جمجمه‌ی کوچکی از میان‌شان نمایان شد که به‌نظر می‌رسید متعلق به یک موش صحرایی باشد؛ اما استخوان‌های دیگری نیز وجود داشتند که احتمالاً متعلق به حیوان‌های بزرگ‌تری بودند. متعلق به گربه‌ها یا شاید هم سگ‌ها. به سوراخی که حفر کرده بودم، نگاه انداختم. تکه‌های سفید بیشتری از زمین بیرون زده بودند. زمزمه کردم:
- این‌ها خیلی زیادن.
این قبر یک حیوان دوست‌داشتی نبود؛ بلکه یک خاکسپاری دسته‌جمعی بود. رنگ از صورت آنا پریده بود. با دستانش پشت گ*ردنش را مالید. به‌نظر حالت تهوع داشت.
- چرا؟ چرا باید؟ چه کسی؟
- هی! چیزی نیست. این‌جا گوشه‌ی قشنگی از باغه؛ تعجبی نداره که بقیه تصمیم گرفتن حیوون خونگی‌شون رو این‌جا دفن کنن.
امیدوار بودم، صدایم اطمینان خاطری که سعی می‌کردم به او بدهم را داشته باشد. آنا می‌لرزید.
- فکر خوبی نبود. نباید این‌جا رو می‌کندیم. فکر خوبی نبود.
- نه، مشکلی نیست.
جغد را برداشتم و آن را در گودال انداختم. جغد با صدای آرامی، روی خاکی که رگه‌هایی سفیدرنگ داشت فرو آمد.
- چیزی نیست. همه‌شون رو دوباره دفن می‌کنیم. چیزی نیست!
بیل پر از خاک را روی جغد خالی کردم. آنا همان‌طور که عقب ایستاده بود، بازوانش را دور خودش حلقه کرده بود و چشمان آبی‌اش کاملاً باز بود. تکان نمی‌خورد و نگاه نمی‌کرد، تا این‌که تمام گودال از خاک پر شد و به‌خاطر وجود جغد به پشته‌ای تبدیل شد. روی خاک را با چند ضربه‌ی آرام صاف کردم. بالآخره گفت:
- شرمندم! نباید از تو می‌خواستم این‌کار رو انجام بدی.
- مشکلی نیست.
اگر بیشتر مراقب نبودم، این جمله ورد زبانم می‌شد. موهای تنم از اضطراب سیخ شده بودند و قطره‌ای از عرق سرد از بین شانه‌هایم جاری شده بود؛ اما هم‌چنان لبخند به ل*ب داشتم.
- اشکالی نداره. همه‌چیز رو‌به‌راه شد.
هر دو به پشته‌ی سیاه و نرم خاک خیره شدیم. از هیچ‌کدام از سوال هایی که پرسیده بود، خوشم نیامد. نه از آن چه کسی و مخصوصاً نه از آن چرا. چیزی که گفته بودم واقعیت داشت. آن‌جا گوشه‌ی قشنگی زیر درخت و احتمالاً زیباترین قسمت حیاط بود؛ اما تا جایی که من دیدم حداقل چندین حیوان در آن‌جا دفن شده بودند و مشخص نبود، این گودال تا چه اندازه عمیق بود.

________________________________________________


«فصل ششم»


روزهای بعد از آن خاکسپاری، زیاد آنا را ندیدم. فقط دوبار وقتی که از باغ رد می‌شدیم، برای هم دست تکان دادیم. بعضی وقت‌ها هم می‌دیدم که به مغازه‌ی خواروبارفروشی که سه کوچه جلوتر بود، می‌رود. درهرصورت خانه‌ی مارویک آرام بود. آنا یا از من دوری می‌کرد یا سرگرم کارش بود. به‌هرحال، من اهمیتی نمی‌دادم. آن استخوان‌ها، مرا بیشتر از آن‌چه که فکر می‌کردم، ترسانده بود. وقتی در پشت حیاط خانه‌ام مشغول کاری بودم و یا وقتی رخت‌هایم را آویزان می‌کردم، نگاهم از بالای حصار به پشته‌ی خاک زیر درخت می‌افتاد.
از این‌که آنا این دوستی را ادامه نداده بود، خوشحال بودم؛ اما در عوض باعث می‌شد احساس گناه کنم. آنا تنها بود. او از من هم تنهاتر بود؛ حتی یک مهمان هم نداشت. انصاف نبود به‌خاطر چیزی که تحت کنترلش نبود، از او دوری کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
خانه، اما دیگر مرا به خود جذب نمی‌کرد. آرام‌آرام کنجکاوی‌ام نسبت به خانه به بی‌زاری تبدیل شد. خانه مشکلی داشت. مه‌های اطرافش غلیظ‌تر شده بودند. درختان انگورش طوری به دیوار پیچیده بودند که انگار سعی داشتند سنگ‌ها را خفه کنند و آن‌قدر تیره و درهم بودند که مثل یک گیاه واقعی به‌نظر نمی‌رسیدند. بعضی وقت‌ها چراغ‌های خانه در نیمه‌های شب روشن می‌شدند و تا سحر روشن می‌ماندند. با خودم می‌گفتم آنا احتمالاً بی‌خواب شده، یا این‌که می‌ترسد در تاریکی بخوابد. نور چراغ‌ها مرا از خواب بیدار می‌کردند و تا زمانی که پرده‌ها را نمی‌کشیدم تا جلوی نور را بگیرند، نمی‌توانستم دوباره بخوابم. گربه‌هایم هم‌چنان به خانه خیره می‌شدند. مخصوصاً داستی، خیلی محتاط به‌نظر می‌رسید. سعی می‌کردم به او غذا بدهم یا نوازشش کنم؛ اما او یا آن‌ها را نادیده می‌گرفت یا با عصبانیت خرخر می‌کرد. از این‌که گربه‌هایم ناراحت باشند، متنفرم. حس می‌کردم تقصیر من بود که نتواسته بودم از آن‌ها بهتر مراقبت کنم؛ اما در مورد آن خانه چه کاری از من ساخته بود؟
همان‌طور که در فنجان چای می‌ریختم، به عروسک آنا که روی طاقچه‌ی پنجره نشسته بود نگاه کردم. تنش که با لباس پوشیده شده بود، از پشت به شیشه تکیه داده بود. از این‌که خانه‌ی مارویک پشت سرم، جایی که نمی‌توانستم ببینمش، کمین کرده بود، متنفر بودم. این مرا اذیت می‌کرد؛ بنابراین پرده‌ی آشپزخانه را کشیدم. همان‌طور که به‌سمت نو*شی*دنی‌ام برمی‌گشتم، متوجه شدم که من هم از همسایه‌هایم تقلید می‌کنم. آن‌ها هم پنجره‌های رو به خانه‌ی مارویک را بسته بودند. چای کیسه‌ای را در فنجانم تکان دادم. تنم احساس سنگینی می‌کرد و سردرد داشتم. با این‌که شب خوابیده بودم؛ اما احساس می‌کردم به هشت ساعت خواب دیگر احتیاج داشتم.
مدت زیادی در خانه مانده بودم. باید دوباره به کتاب‌خانه سری می‌زدم یا به پارک می‌رفتم یا حتی با اتوبوس به شهر می‌رفتم. یا هرجایی که هوایم را عوض کند. سه ضربه‌ی تندی به در خورد. چای کیسه‌ای‌ را در ظرفشویی انداختم. اول فکر کردم که اعتنا نکنم. نمی‌خواستم آن روز آنا را ببینم؛ مخصوصاً به این زودی؛ اما این فکر خیلی بدی بود. من از آنا بدم نمی‌آمد؛ بلکه از آن خانه بدم می‌آمد و اگر فقط بودن در کنار آن خانه مرا آزار می‌داد؛ پس چه‌قدر زندگی‌کردن در داخل خانه برایش سخت بود. او به یک دوست احتیاج داشت.
خودم را به سمت راهرو کشاندم و در را باز کردم. مرد غریبه‌ای بیرون ایستاده بود. هم‌قد لوکاس نبود‌؛ اما از او هیکلی‌تر بود. لباس تمیزی تنش بود و موهای مشکی‌اش به عقب شانه زده شده بود و آن‌قدر با ژل یا آب صاف شده بودند که می‌توانستم پو*ست سرش را از بین موهایش ببینم. بوی چیزی شبیه به دود سیگار می‌داد و از دیدنم خیلی راضی به‌نظر نمی‌رسید.
- آنا این‌جاست؟
صدایش تند و خشن بود. دهانم را باز کردم تا به او بگویم که به خانه‌ی بغلی سر بزند که ناگهان یاد قولم افتادم. گلویم را صاف کردم:
- کی؟!
- آنا. آنا «بورل¹».
عصبانیت در صورتش موج می‌زد. همان‌طور که شانه‌هایم را بالا می‌انداختم؛ عمداً قیافه‌ی بی‌خیالی به خودم گرفتم:
- متأسفم. کسی با چنین اسمی این‌جا نیست.
دستی به دهانش کشید. چشمان سیاهش از پس شانه‌ام گذشت، تا به داخل خانه‌ام نگاهی بیاندازد.
-ممکنِ با اسم دیگه‌ای شناخته شده باشه! مثلاً آنا «کومبز²».
- من هیچ آنایی نمی‌شناسم. آدرس رو اشتباه اومدی.
سعی کردم در را ببندم؛ اما او ناگهان بازویش را بین در گذاشت تا آن را باز نگه دارد. او از من قد بلندتر بود و فکر نمی‌کنم که این حضور ناگهانی‌اش تصادفی بوده باشد.
- پیدا کردنش برام خیلی مهمه. می‌ترسم توی دردسر افتاده باشه. اون آدرس این خونه رو به عنوان نشانی محل‌کارش نوشته بود. ممکنِ اسم کوچیک دیگه‌ای برای خودش گذاشته باشه.
دوباره نگاهش از پس شانه‌ام گذشت. انگار انتظار داشت آنا را که در راهرو قایم شده بود، ببیند.
- آنا عروسک درست می‌کنه. اون دختر ریز نقشی با موهای روشن و چشم‌های آبیه. باید چند هفته پیش نقل‌مکان کرده باشه. اصلاً کسی با چنین خصوصیاتی می‌شناسی؟
- نه.
مغزم سوت می کشید؛ اما او مصمم نگاهم می‌کرد. دست‌هایم را روی در و دیوار گذاشتم تا متوجه‌ی لرزیدن‌شان نشود.
- هیچ‌کس دیگه‌ای این‌جا زندگی نمی‌کنه؛ اما هروقت این آنا رو پیدا کردی، لطفاً بهش بگو از آدرس من استفاده نکنه. من از ملاقات‌های ناخواسته خوشم نمیاد!

________________________________
1_ Burrell
2_ Coombs
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
با ناامیدی ل*ب‌هایش را جمع کرد. چشم‌های سیاهش شروع کرد به براندازکردن صورتم. دندان قروچه‌ای کردم و به او زل زدم. در را رها کرد و خودش را عقب کشید.
- بسیار خب، شرمنده از این‌که وقتت رو گرفتم!
به‌محض این‌که در بسته شد، قفلش کردم و پشتم را به چوب خنک در تکیه دادم. احساس می‌کردم که انگار در گودال آتش چیزی سهمگین، سرکش و سوزان بودم که هیچ امیدی به خاموش کردنش نبود. پنجره‌ی کنار در به خیابان مشرف بود. گوشه‌ی پرده را عقب کشیدم و به بیرون نگاه کردم. او به سمت ماشین دو در قرمزی که کنار خیابان پارک شده بود، قدم برداشت؛ اما وسط خیابان ایستاد. «برنگرد، در رو باز نمی‌کنم.»
او به‌سمت خانه‌ی آنا برگشت.
« نه، چطوری؟ یعنی اون رو از پنجره دیده بود؟»
باعجله به آشپزخانه رفتم تا دید بهتری پیدا کنم. همین که به تلفن رسیدم، آن را برداشتم. پرده، قسمتی از خانه را پوشانده بود. سریع آن را کنار کشیدم و روی میز خم شدم تا به شیشه نزدیک شوم. برایم مهم نبود که مرا ببیند. او در ابتدای جاده‌ی خانه‌ی مارویک، کنار صندوق پستی ایستاد. آنا روز قبل، گلدان آبی خیلی بزرگی آن‌جا گذاشته بود. او مدت زیادی به آن خیره شد؛ سپس نگاهش به خانه‌ی آنا افتاد. انگشتانم را روی دکمه های تلفن گذاشتم. هرچند که همیشه طول می‌کشید تا پلیس جواب درخواست‌های خانه‌ی مارویک را بدهد. او نزدیک به ده دقیقه در جاده ماند. حرکت نمی‌کرد و فقط خیره شده بود. با چشم‌غره‌ام به سماجتش پاسخ دادم.
«اگه جرأت داری به یه قدمی خونه‌ی آنا نزدیک شو!»
بالآخره روی زمین تفی کرد؛ سپس برگشت و با قدم‌های بلند به‌سمت ماشینش حرکت کرد. فقط وقتی که ماشین قرمز کم‌رنگش در انتهای جاده محو شد، آرام گرفتم. تلفن را سر جایش گذاشتم و دستانم را در موهایم فرو کردم. می‌لرزیدم؛ اما نمی‌دانستم چرا. آنا او را دیده بود؟ اتاق کارش پشت خانه بود. سریع به راهرو رفتم و پالتویم را برداشتم. خیابان ما آن‌قدر امن بود که معمولاً در را قفل نمی‌کردم؛ اما موقع رفتن از قصد چفت در را بستم. دوک میان بوته‌های اطلسی خانه‌ی آن‌طرف خیابان، کز کرده بود. وقتی مرا دید بلند شد و دوان‌دوان به این سمت جاده آمد. دمش را به نشانه‌ی نوازش تکان داد؛ اما چند قدم نزدیک به مرز خانه‌ی مارویک مکث کرد. دستم را دراز کردم تا او را جلوتر ببرم؛ اما او نشست و دمش را دور پاهایش حلقه کرد. چشم‌های بزرگ طلایی‌اش، محتاطانه نگاهم می‌کرد. فکر می‌کنم صدای خرخرش را شنیدم.
_ خوب، همین‌جا باش.
نصف راه را قدم‌زنان و نصف دیگرش را دوان‌دوان به‌سمت در خانه‌ی آنا رفتم و کمی شدیدتر از آن‌چه که قصد داشتم در زدم؛ سپس برگشتم و خیابان را نگاه کردم تا ببینم که ماشین دو در قرمز برگشته است یا نه. صدای قدم‌های پا در خانه می‌پیچید و من می‌توانستم صدای ناله‌ی پلکان چوبی را که خم می‌شدند، بشنوم. سپس در باز شد و آنا با لکه‌هایی از رنگ روی گونه‌اش و موهایی بهم ریخته، در ورودی خانه ایستاد. از این‌که مرا دیده بود کاملاً هیجان‌زده به‌نظر می‌رسید.
- جو!
- سلام.
دل و دماغ خوش‌وبش‌کردن را نداشتم.
-همین الآن یه مرد در خونم رو زد. سراغ تو رو می‌گرفت. همون‌طور که خواستی بهش گفتم که تو رو نمی‌شناسم.
به‌سمت صندوق پستی اشاره کردم.
- اما وقتی که می‌رفت، ایستاد و مدت طولانی به این گلدون خیره شد. مشکلی که نبود؟
می‌دانستم که بود. همان‌طور که حرف می‌زدم، ل*ب‌ولوچه‌اش آویزان شد و چشمان آبی‌اش از وحشت، روشن شده بودند. وقتی اسم گلدان را بردم، سرش را با دستانش گرفت و نالید:
- نه، نه، من چه‌قدر احمقم! من...
- اشکالی نداره، چیزی نیست. به من بگو چی‌کار کنم؟
- این «رائول¹» هست. اون می‌دونه. این گلدون رو یادشه. من یه احمقم! مجبور شدم، مجبور شدم...
مرا کنار زد و به‌سمت جاده دوید.

_______________________
1_ Raul
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
با فاصله دنبالش کردم.
- آنا! از من می‌خوای چیکار کنم؟ به کسی زنگ بزنم؟
- نه.
لبه‌ی گلدان را گرفت و شروع کرد به کشیدنش به‌سمت خانه. گلدان، سنگین و پر از علف کنده شده‌ی پلاسیده بود. سریع سمت دیگرش را گرفتم و باهم‌دیگر بلندش کردیم. آنا نفس‌زنان گفت:
- ببریمش پشت خونه. جایی که هیچ‌کس نتونه ببیندش. خیلی بی‌برگ و خشکیده به‌نظر می‌رسه. نباید اون‌ها رو جلوی خونه می‌ذاشتم.
او بوته‌ی توت فرنگی کوچکی در گلدان کاشته بود؛ اما برگ‌های آن قهوه‌ای و جمع شده بودند. همان‌طور که آن را به آن‌‌سمت خانه می‌بردیم، از شدت سنگینی گلدان تلوتلو می‌خوردیم. بالآخره آن را کنار در پشتی زمین گذاشتیم. هردو به نفس‌نفس افتاده بودیم. آنا روی پله نشست و سرش را مابین دست‌هایش گذاشت. کنارش نشستم. سعی کردم به پشته‌ی استخوان‌های ریزی که هنوز از ته حیاط معلوم بودند، نگاه نکنم. حدس زدم:
- نامزد سابقت بود؟
سر تکان داد.
- رائول!
سرش را بلند کرد و اشک‌هایش را از گونه‌هایش پاک کرد. چشم‌هایش قرمز و ل*ب‌هایش بی‌رنگ شده بودند.
- نمی‌خوام دیگه ببینمش؛ اما اون... اون یه دنده است. اون می‌خواد من رو تصاحب کنه. وقتی ترکش کردم، می‌دونستم که دنبالم می‌گرده. به‌همین‌خاطر مجبور شدم سریع این خونه رو بخرم. اون از اون‌جور مردهاست که دنبالت می‌گرده تا جایی که پناه گرفتی رو پیدا کنه؛ اما فکر نمی‌کردم به این راحتی پیدایم کنه.
گفتم:
- باید قرار منع‌ تعقیب بگیری.
- یکی دارم؛ اما مشکل قرار منع ‌تعقیب اینِ که فقط بعد از نقضشون به کارت میان.
- اوه!
نگاه دقیق‌تری به او انداختم. کمی از ژاکتش کنار رفته بود و جای ک*بودی روی بازویش که نمایان شده بود، دلم را ریش کرد.
- می‌تونی به خونه‌ی دیگه‌ای نقل مکان کنی؟
- نه.
به زمین رو‌به‌رویش خیره شد؛ اما صدایش خفه بود.
- پولش رو ندارم. همه‌ی پس‌اندازم رو خرج این خونه کردم. مگه این‌که بتونم بفروشمش که بعید می‌دونم. قبل از این‌که پیداش کنم اون رو برای هشت‌ماه به فروش گذاشته بودن. این برای خریدن هر خونه‌ی امن دیگه‌ای کافی نیست.
کفش‌هایم را بهم سابیدم.
- اون مطمئن نیست که تو این‌جا زندگی می‌کنی.
- اون گلدون رو شناخت.
- آره؛ اما مطمئنم که آدم‌های زیادی از این گلدون‌ها دارند. اون رفت و این به این معناست که اون‌قدرها هم از روبه‌رو شدن با تو مطمئن نبود.
با پشت دستش، بینی‌اش را بالا کشید.
- اون بر‌می‌گرده. من اون رو می‌شناسم. پنج‌سال باهاش زندگی کردم. وقتی چیزی رو بخواد، تا به‌دستش نیاره، بیخیال نمی‌شه.
برای یک‌لحظه نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. کاش وقتی که او هنوز آن‌جا بود با پلیس تماس می‌گرفتم یا مشتی به صورتش می‌زد! کاش حداقل کاری کرده بودم! گفتم:
- هرچی تعدادمون بیشتر باشه، امن‌تریم. امشب می‌تونم پیشت بمونم.
- احتیاجی به این‌کار نیست.
- معلومه که هست. در رو قفل می‌کنیم تا امن باشه؛ بعد فیلم نگاه می‌کنیم، غیبت می‌کنیم و ناخن‌هامون رو لاک می‌زنیم. مثل دورهمی‌های موقع جوونی؛ البته به اضافه‌ی گذاشتن سلاحی دم دست و تماس ‌گرفتن با پلیس.
آنا خندید. کمی از دلشوره‌ام کم شد.
- ممنون جو، تو دوست خوبی هستی!
به پشته‌ی استخوان‌ها نگاه کردم و سعی کردم نگذارم وحشتی که در آن غرق شده بودم، مرا ببلعد.
«دوست! آره، حدس می‌زنم که باهم دوستیم.»

______________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
فصل هفتم»



نه من اسلحه داشتم و نه آنا؛ پس راه حلی برایش پیدا کردیم. چوب بیسبالی که در انبار خانه‌ام پیدا کرده بودم، همراه با کیکی که روز قبل پخته بودم را برداشتم. باهم‌دیگر به‌سمت خانه‌ی مارویک رفتیم. در را قفل کردیم و چفت آن را بستیم و قفل پنجره‌ها را چک کردیم. پرده‌ها را کشیدیم و برق‌ها را خاموش کردیم تا به‌نظر برسد کسی خانه نیست. سپس من و آنا، دو فنجان چای دم کردیم و از پله‌ها بالا رفتیم تا به اتاق کارش برویم. خانه در شب کاملاً متفاوت به‌نظر می‌رسید. سایه‌های تیره‌ای، سقف‌ها و دیوارها را فرا گرفته بودند و صدای هر غژغژ و ناله‌ی دری بلندتر به گوش می‌رسید. همه‌ی نقاشی‌های آب‌رنگ، کمی پیچ‌ خورده یا کمی کج شده بودند و در آن تاریکی به‌طرز عجیبی شیطانی به‌نظر می‌رسیدند. به‌نظر می‌رسید آنا بعد از چندروز تنهایی زندگی‌کردن در خانه‌ی مارویک، اعتماد به‌نفسش را به‌دست آورده بود. به‌جای این‌که دنبالم کند، خودش راه را به‌سمت راهرو پیش گرفت. با اطمینان خاطر، قدم برمی‌داشت و من به این فکر فرو رفتم که تنهایی قدم زدن در این راهرو، آن هم غروب‌ها چه‌طور می‌تواند باشد.
اتاق کار از آخرین‌باری که دیده بودمش، تغییر کرده بود. آنا قفسه‌های روی دیوار را تعمیر کرده بود. همه‌ی آن‌ها پر بود از عروسک‌های مختلفی که بازسازی شده بودند. بعضی از آن‌ها هنوز به شکل اول‌شان بودند. چشم‌های درشت، آرایش غلیظ و مژه‌های خیلی بلند. آرایش بقیه‌ی عروسک‌ها پاک شده بود. آن‌ها نشسته بودند. صورتشان همچنان برجستگی‌ها و‌ فرورفتگی‌هایی که یک صورت دارد، را داشتند؛ اما نه چشم داشتند و نه د*ه*ان. سعی کردم به آن‌ها خیره نشوم. با این‌وجود به‌نظر می‌رسید که آن‌ها کورکورانه به من زل زده بودند. روی قفسه، کنار میز کار آنا، یک جفت عروسک آماده شده، قرار داشت. لبخند گرمی بر ل*ب داشتند. چشم‌های جدیدشان درخشان و براق بود و موهایشان بافته شده یا کوتاه و دم‌اسبی بسته شده بود.
- سرت خیلی شلوغ بود.
نمی‌دانستم فنجانم را کجا بذارم. همان‌طور که آن را در دستم نگه داشته بودم، روی صندلی اضافه‌ی کنار میز نشستم.
- باید پول قبض‌ها رو می‌دادم.
آنا خندید؛ سپس جدی شد.
- مخصوصاً حالا که عروسک‌ها زود فروخته می‌شن، نمی‌رسم سفارش‌ها رو آماده کنم به ‌همین خاطر مجبورم هروقت که از خواب بلند می‌شم، دست به کار بشم.
نگاهی به میز کارش انداختم. یک سمت میز، لباس‌های نیمه‌ کاره پخش شده بودند و سمت دیگر میز، پالتی با رنگ‌های نیمه خشک شده قرار داشت. عروسک باربی‌ای وسط میز قرار داشت. عنبیه و سفیدی چشمانش رنگ شده بودند؛ اما هنوز هیچ ابرو، پلک یا مردمکی نداشت.
- می‌خوای به کارت ادامه بدی؟ توی کیفم کتاب دارم. بدم نمیاد که شب بی‌سروصدایی داشته باشم.
آنا به عروسک‌ها خیره شد.
- مطمئنی؟ این کمک بزرگی به من می‌کنه. منظورم اینِ که اگه واقعا رائول پیدام کرده باشه، می‌خوام تا جایی که ممکنِ همه‌ی سفارش‌ها رو سریع‌تر آماده کنم.
- البته.
رمانم را از کیفم در آوردم؛ اما فقط تظاهر به خواندن می‌کردم. بیشتر جذب تماشای رنگ‌آمیزی آنا بودم. او بی‌وقفه اما بادقتِ تمام کار می‌کرد. شرط می‌بستم که مدت زیادی بود که این‌کار را انجام می‌داد. کمی رنگ سیاه در وسط هر عنبیه یک مردمک را می‌ساخت؛ سپس رنگ قهوه‌ای تیره‌ی پلک‌ها و چین ریز بالای چشم‌ها را تشکیل می‌داد؛ سپس قلمویش را عوض کرد. آن را در رنگ جدیدی فرو کرد و روی ابروها کار کرد و با رنگ‌های مختلفی آن را هاشور زد تا بتواند ابرویی طبیعی درست کند. در نهایت وقتی مردمک ها خشک شدند، با استفاده از خلال دندان، نقطه‌ی سفید کوچکی روی هر چشم گذاشت تا آن‌ها را درخشان کند. انتظار نداشتم کارش این‌قدر سخت و پر زحمت باشد. می‌دانستم که به هیچ‌وجه نمی‌توانستم صورت عروسک‌ها را مانند آنا تمیز در بیاورم. گفتم:
- حتماً قبلاً نقاش بودی.
متوجه شد که کارش را تماشا می‌کردم و گوش‌هایش سرخ شد.
- آره‌. مادرم به من یاد داد. اون ازم خواست تا ازش این‌جوری امرار معاش کنم. فکر می‌کنم دارم یه‌جورهایی این‌کار رو انجام می‌دم؛ اما بعد از این‌که مادرم فوت شد، با رائول زندگی کردم و... تقریباً همه‌چیز از هم پاشید.
کتاب را کنار گذاشتم و به‌جلو خم شدم تا نشان دهم که به او گوش می‌دهم. آنا عروسک رنگ شده را در قفسه گذاشت و یکی از عروسک‌های بدون صورت را برداشت. همان‌طور که به چهره‌ی خالی و وحشتناک عروسک خیره شده بود؛ برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس رنگ قهوه‌ای و قرمز جدیدی را روی پالت ریخت تا ترکیبی برای سایه‌ی ل*ب عروسک درست کند.
- اون اوایل خیلی خوب بود. دوست‌داشتی و جذاب بود و خیلی هم به من علاقه داشت. فکر می‌کردم که اون همه‌چیز تمومه؛ مثل شاهزاده‌ی قصه‌ها.
خندید.
- باید می‌فهمیدم که این رفتار خیلی خوبش، نمی‌تونست واقعی باشه؛ اما اون تونست مدت زیادی به تظاهر‌کردنش ادامه بده و من تحت تأثیرش قرار گرفتم و به‌نظر می‌رسید زندگی‌کردن با اون و تقسیم‌کردن هزینه‌های اجاره‌، آب و برق فکر هوشمندانه‌ای باشه؛ پس شروع کرد به زیر نظر‌گرفتن این‌که من چه زمانی چه کارهایی انجام میدم. این تغییر اون‌قدر جزئی بود که متوجه‌ی اتفاق‌ افتادنش نشدم. «واقعاً می‌خوای با دوستات بیرون بری درحالی که می تونیم با همدیگه فیلم تماشا کنیم؟» یا «موهات رو کوتاه نکن، دوست دارم موهات بلند باشه!»
خندید؛ اما خنده‌اش تلخ و غم‌انگیز بود.
-این داستان تقریباً شبیه داستان زندگی بسیاری از دخترهای دیگه‌‌ست که توی خونه‌شون با اون دست‌وپنجه نرم می‌کنن. این مردها شما رو دوست ندارن، اون‌ها کنترل‌کردنتون رو دوست دارن و اون‌قدر مراقبن که تو رو توی یه چشم بهم‌زدن توی دام بندازن و تو وقتی می‌فهمی که دیگه برای فرار دیر شده. وقتی می‌فهمی که بین تو و دوستات فاصله انداختن. وقتی می‌فهمی که تو رو از جامعه و از هرکسی که می‌خواد دست یاری به سمت تو دراز کنه، دور کردن.
او مچ دستش را مالید و این مرا دوباره به یاد همان ک*بودی که قبلاً دیده بودم انداخت. او مدت زیادی از رائول دور بود.
به این فکر فرو رفتم که این فقط یک ک*بودی ساده نبود؛ بلکه این ک*بودی ناشی از شکستگی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
صدای آنا واضح‌تر شده بود. روی عروسک خم شد تا دندان‌های سفیدی در داخل ل*ب‌هایش بکشد.
- به‌هرحال عروسک‌ها تنها سرگرمی بودن که اون اجازه می‌داد انجام بدم؛ چون برای انجام ‌دادنش نیاز نبود از خونه بیرون برم و این‌که فکر کنم اون از پول خوشش می‌اومد. اون هیچ‌وقت نفهمید که من بخشی از پول فروش عروسک‌ها رو تو حساب مخفیم می‌ریختم. همین پس‌انداز برای این خونه کافی بود. بانک‌ها به من وام نمی‌دادن؛ اما آشنای یکی از همسایه‌ها کمکم کرد. این خونه راه نجاتم بود. پس می‌تونم از اتفاق‌های عجیبش چشم‌پوشی کنم.
ابروهایم را بالا بردم.
- اتفاقات عجیب؟! مثل...
کلماتم را بادقت انتخاب کردم:
- مثل همون چیزهایی که باعث رفتن خونواده‌ی قبلی شد؟
قبل از آن‌که دوباره روی عروسک تمرکز کند، خجالت‌زده نگاهم کرد.
- نمی‌خوام بگم اتفاقات ماورایی؛ چون چیزی نیست که نشه توضیحش داد، جز یه سری تصادفات یا ایرادهایی در طراحی خونه. اما بله، اتفاق‌هایی می‌افته.
داشتم از کنجکاوی می‌مردم. ابروهایم را بیشتر بالا بردم و به‌جلو خم شدم. آنا خنده‌اش گرفت.
- این‌جوری نگاهم نکن. چیز خاصی نیست. همون‌طور که خودت گفتی مثل فیلم‌های هالیوودی نیست؛ اما بعضی وقت‌ها چراغ‌ها خودشون روشن می‌شن.
- اوه دیدمشون. فکر می‌کردم کار تو باشه.
- متاسفم، امیدوارم تو رو بی‌خواب نکرده باشن! معمولاً تا صبح نمی‌تونم پیداشون کنم.
مکثی کرد و رنگ خیس را فوت کرد تا خشکش کند.
- بعضی وقت‌ها مطمئنم که در رو بستم؛ اما اواخر روز که از کنارش رد می‌شم، دوباره بازه یا برعکس دری که بازه، بسته می‌شه. یکی دو روز پیش، شیر آب حموم خودش باز شد، صداش رو شنیدم و قبل از این‌که حموم از آب پر بشه، اون رو بستم. این من رو تا سر حد مرگ ترسوند.
نگاهی به اتاق انداختم. دیگر امن به‌نظر نمی‌رسید و مثل قبل روشن نبود. دسته‌ای از عروسک‌ها، بعضی‌ها بدون چشم و بعضی‌ها با چشمان گردشان که انگار برق می‌زدند، از بالای قفسه‌ها به من زل زده بودند.
_ تو... تو فکر می‌کنی خونه‌ا‌ت تسخیر شده؟
او مدت زیادی ساکت ماند. با خودم فکر کردم که اصلاً سوالم را شنید؟ سپس نفس عمیقی کشید.
- شاید؛ اما اگه هم باشه، زیاد برام مهم نیست. فکر نمی‌کنم روح بدجنسی باشه.
صورت عروسک را تمام کرد و آن را گوشه‌ای گذاشت؛ سپس عروسک اولی را برداشت آن را زیر نور چراغ چرخاند تا مطمئن شود رنگش خشک شده و اجزای صورتش شبیه به‌‌هم است. سپس آن را پشت و رو کرد‌. از شیشه‌ی مدادها، قیچی جراحی را برداشت. تیغه‌هایش را روی مچ پای عروسک ثابت کرد و همان‌طور که آن‌ها را فشار می‌داد، صورتش را جمع کرد. سپس پا از جا کنده شد. ناخودآگاه از ترس جیغ کشیدم. آنا به من خیره شد.
- شرمندم! نمی‌خواستم بترسونمت. همه‌ی این عروسک‌ها برای این‌که پاشون تو کفش پاشنه بلند جا بشه، روی نوک پا ایستادند؛ اما من دوست دارم قبل از این‌که اون‌ها به خونه‌ی جدیدشون برن، کفش راحتی پاشون کنم.
- درسته، می‌فهمم.
صدایم خش‌دار شده بود. از دیدن این صح*نه بیزار بودم؛ اما وقتی پای دیگر عروسک را می‌برید نتوانستم رویم را برگردانم. از نظر من آن‌ها با صورت جدیدشان آن‌قدر شبیه به آدم‌های واقعی شده بودند که نمی‌توانستم واکنشی نشان ندهم. آنا یک جفت کتونی کوچک آماده کرده بود. داخل‌شان را چسب زد و پاهای بریده شده را در آن فرو کرد؛ سپس آن را برعکس کرد تا از صاف‌بودن‌شان مطمئن شود. همان‌طور که خم شده بود، کفش‌ها را نگه داشت و منتظر ماند تا چسب‌شان خشک شود. گفتم:
- مادرم پاهاش رو از دست داد.
حتی خودم هم از حرفی که زده بودم تعجب کردم. آنا به من خیره شد. شانه‌هایم را بالا انداختم.
- دیابت داشت. قرص‌هاش رو نمی‌خورد و مصرف قندش رو کم نمی‌کرد.
- اوه نه! من واقعاً متاسفم!
آنا با نفرت به عروسک خیره شد.
- فکر نمی‌کردم...
- نه مشکلی نیست. دیگه باهاش کنار اومدم.
زیر ل*ب خندیدم.
- تقصیر خودش بود. اون چهارسال بعد فوت کرد و من از اون به ‌بعد به این‌جا اومدم. تنوع خوبی بود. حالا اوضاع زندگیم بهتره.
این اولین باری بود که به یاد مادرم و آن شیشه‌ی سفید کوچکی که پشت قفسه های آشپزخانه‌ام نگه داشته بودم، می‌افتادم. آنا دست‌هایش را از روی کفش ‌ها برداشت. محکم‌بودن‌شان را بررسی کرد و عروسک را روی قفسه‌اش گذاشت. ناگهان دری ناله‌کنان باز شد. به‌سمت راهرو برگشتم؛ اما آنا تکان نخورد. او همان‌طور که دو تکه پارچه برمی‌داشت و جعبه‌ی پر از نخ را باز می‌کرد، گفت:
- بعضی وقت‌ها باز می‌شن. سعی می‌کنم اهمیتی ندم. شاید کار باد باشه یا شاید هم در، تاب بر داشته.
یا چیزی فراتر از اون. این جمله ای بود که بین‌مان ناگفته ماند. نمی‌توانستم از راهرو چشم بردارم.
- اشکالی نداره که من...
- نگاهی بندازی؟
لبخندی زد.
- البته! برو؛ هرچند که من هیچ‌وقت چیزی دستگیرم نشد.

_________________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
«فصل هشتم»

راهرو طولانی‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید. سایه‌ها و تارهای عنکبوتی که دور چراغ چسبیده بودند، باهم جور در می‌آمدند.
به جلو قدم برداشتم. نفسم را در س*ی*نه حبس کردم و به‌دنبال اثری از جنبش و یا هر صدای آرامی گشتم. در اتاق‌های راهرو باز بودند. وقتی از کنارشان رد می‌شدم، نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و به داخل سرک نکشم؛ هرچند که از چیزی که قرار بود ببینم کمی می‌ترسیدم.
آنا اتاق خواب‌هایی که خانواده‌ی قبلی از آن استفاده می‌کردند را تمیز کرده بود. تشک‌های بدون روکش گوشه‌ی تخت لمیده بودند. درهای کمد باز مانده بودند و داخل‌شان به‌طرز عجیبی تاریک بود. اتاق بدون عروسک‌های پخش شده‌ی کف زمین، سردتر و دل‌گیرتر به‌نظر می‌رسید. بقیه‌ی اتاق‌ها همان‌طور دست‌نخورده مانده بودند. گرد و غبار، مبلمان را کدر کرده بود. احتمالاً همان مبل‌هایی بودند که برای اولین خانواده‌ی ساکن، گذاشته شده بود. صندلی‌های پشتی‌دار و زیرپایی‌ها بین میزهای تحریر و لبه‌چوبی چیده شده بودند. به راحتی می‌شد آدم‌هایی از یک دوره‌ی دیگر را تصور کرد که روی آن‌ها نشسته‌اند، دست‌ها را روی زانوهایشان گذاشته‌اند و در سکوت کامل، منتظر گذر زمانند.
دیگر خیال‌بافی بس بود. سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم؛ اما بغضی گلویم را فشرده بود. به انتهای راهرو رسیدم و با پله‌های مارپیچی که به هال منتهی می‌شد، مواجه شدم. نوک انگشتانم به آرامی سطح نرده‌ها را لمس کردند. همان‌جایی که قبلاً آدم‌های بی‌شماری آن را لمس کرده بودند. ناگهان قلبم از شنیدن نوای آرام و ضعیف موسیقی به تپش افتاد. صدای پیانو بود. نگاهی به‌سمت اتاق کار انداختم. نور طلایی درخشانی از در به بیرون می‌تابید. نمی‌توانستم آنا را ببینم؛ اما همان‌طور که او لباس می‌دوخت، حرکاتش سایه‌های رقصانی را روی دیوارها و سقف می‌انداختند. پایم را یک پله پایین آوردم و سپس پای دیگرم را. ریه‌هایم از نبود هوا می‌سوختند؛ اما ترس گلویم را فشرده بود. از ترس خم‌شدن بیش از حد روی نرده‌ها و حس‌کردن چشمان چپ حیوانات نقاشی شده‌ی پشت سرم، خودم را به دیوار چسباندم. سکوت هال کر کننده بود. آرامش غیر عادی فضا آن‌قدر عمیق بود که می‌شد طعمش را چشید و چنان یک‌پارچه بود که می‌شد لمسش کرد. به‌سمت اتاق پیانو دور زدم و به دنبال کلید چراغ گشتم. پرده‌های زیبا و بلند اتاق، با نسیمی تکان می‌خورند. به آن‌ها زل زدم. ترس امانم را بریده بود. هیچ بادی نمی‌وزید. من و آنا تمام پنجره‌ها را بسته بودیم. خودم پنجره‌ی این اتاق را قفل کرده بودم. پرده‌ها از حرکت ایستادند. به‌سمت‌شان قدم برداشتم. دست‌هایم را جلو آوردم تا هوا را حس کنم. سرد و خنک بود. نگاهی به پیانو انداختم. هم‌چنان لایه‌ای از خاک رویش را پوشانده بود و صندلی‌اش دست نخورده بود. به‌سمت کلید‌های پیانو خم شدم و نفسم را بیرون دادم. ذرات ریزی از پودر خاکستری در نفسم پخش شدند. تا آن‌جا که من می‌دیدم، خاک روی کلیدها بهم نریخته بود. بلند شدم و چرخی زدم تا اتاق را تماشا کنم. پرده‌ها بی‌حرکت مانده بودند. کسی جلوی در نبود و صدای ناله‌ی تخته‌های چوبی کف زمین، دیگر به گوش نمی‌رسید؛ اما چیزی این‌جا بود. قلبم به‌تندی میزد. آیا داشتم با روح خانه‌ی مارویک ارتباط برقرار می‌کردم؟ یادم افتاد راجع‌به این موضوع با لوکاس حرف زده بودم. صدای طعنه‌آمیزش در سرم پیچید:
- وای! پرده‌ها تکون می‌خوردن. هان؟! حتماً شوک بدی بهت وارد شد. دکتر لازم نداری؟
اما چیزهایی که من دیده و شنیده بودم غیر قابل توجیه بود. شاید لوکاس از احساساتم هیجان‌زده نشده باشد؛ اما می‌دانستم که برای آنا این‌طور نبود. به‌محض این‌که به هال برگشتم، چراغ‌ها را خاموش کردم. واقعاً چیزی این‌جا بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
اولین پله، از سنگینی وزنم به صدا افتاد. نگاهی به انتهای پله‌ها انداختم. قلبم از حرکت ایستاد. زنی روی پله‌ی آخر نشسته بود. قوز کرده بود و موهای مشکی بلندش، که صورتش را پنهان کرده بود، با لباس آبی مایل به خاکستری‌اش هماهنگ بود. دوباره نگاه کردم. او رفته بود. به‌جای او، روکش چوبی دیوار نمایان بود و در آن نور کم، سایه‌ی نرده‌ها، خطوط عجیبی را روی دیوار ایجاد می کردند؛ اما این مرا آرام نکرد.
سعی کردم حرف بزنم؛ اما صدایم در نمی‌آمد. ل*ب‌هایم را تر کردم و دوباره سعی کردم.
- آنا!
- بله؟
صدای در بلند شد و او به‌سمت راهرو حرکت کرد.
-آنا، میشه امشب طبقه‌ی پایین بمونیم؟
تعجب‌زده به‌نظر می رسید‌؛ اما ناراضی نبود.
- حتماً. از بردن تشک‌ها به اتاقم راحت تره؛ فقط یه لحظه صبر کن تا دوخت این شلوار رو تموم کنم.
منتظر ماندم. نفسم بند آمده بود. چشم‌هایم به‌ جایی که گمان می‌کردم آن زن را دیدم، خیره ماند. هرچه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر احساس حماقت می‌کردم. آن‌جا کنج تاریک خانه بود. خیلی راحت می‌شد سایه‌ها را با حالت ب*دن یک آدم، اشتباه گرفت. همچنان احساس خطر می‌کردم. عقب‌عقب رفتم تا جایی که شانه‌هایم با در برخورد کردند. سپس بازوانم را به دورم حلقه کردم. صدای آنا نمی‌آمد و آمدنش آن‌قدر طول کشیده بود که مجبور شدم عزمم را جزم کنم و برای پیداکردنش از پله‌ها بالا بروم. او بالای پله‌ها ایستاده بود. همان‌جایی که آن زن را دیده بودم. چشم‌هایش در نور ماه، که از گوشه‌ی راهرو می‌تابید، برق می‌زدند.
- تموم شد. ببخشید که منتظرت نگه داشتم! حداقل تن اون عروسک لباس کردم. شب پرکاری بود.
صدایم در نمی‌آمد.
- عالیه.
می خواستم راجع‌به چیزی که دیده بودم به او هشدار بدهم؛ اما قبل از این‌که ل*ب‌هایم را باز کنم، کلمات در دهانم ماسیدند. راستش، از چیزی که دیده بودم مطمئن نبودم و چیزی از حرف‌های ترسناکم نصیب آنا نمی‌شد. از پله‌ها پایین آمد و کنارم ایستاد.
-جو، رنگت پریده.
لبخند کمرنگی زدم.
- فقط داشتم خودم رو می‌ترسوندم.
خندید و دستانش را دور بازویم حلقه کرد.
- فکر می‌کردم این منم که ترسو هستم. چطوره یکم شکلات د*اغ درست کنیم؟
- فکر خوبیه.
برای آخرین‌بار به پله‌ها نگاه کردم. چیزی آن‌جا نبود. پله‌ها از نور طلایی که از گوشه‌ی راهرو می‌تابید، روشن شده بودند.
- نمی‌خوای چراغ اتاق کار رو خاموش کنی؟
آنا با تعجب نگاهم کرد.
- خاموشش کردم.
هر دو به راهرو خیره شدیم. آنا از دیدن نور اتاق، توی ذوقش خورد. بازویم را فشار داد و همچنان قاطعانه لبخند زد.
- بعداً خاموشش می‌کنم.
وقتی به آشپزخانه رفتیم، آرام گرفتم. صدای کتری با ما همراه شده بود. صندلی‌هایمان را پشت میز گذاشتیم و کیکی که آورده بودم را برش زدیم. راجع‌به تکان‌خوردن پرده‌ها با آنا صحبت کردم. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت؛ سپس گفت:
- شاید وقتی در رو باز کردی، هوا پرده‌ها رو تکون داد.
- آره احتمالاً.
یعنی در اتاق موسیقی هم قبل از این‌که داخل بروم، باز بود؟ فکر کنم که بود.
- جو، می‌تونم یه سوال بپرسم؟
آنا پودر کاکائو را در لیوان‌ها ریخت. به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد.
- حتماً. پرسیدن که ضرری نداره.
- یکم پیش گفته بودی که از وقتی به این‌جا اومدی، اوضاع زندگیت بهتر شد. تو هم با خانواده‌ت مشکل داشتی؟
به یاد شیشه‌ی سفیدی که پشت قفسه‌ی آشپزخانه‌ام گذاشته بودم، افتادم.
- یه جورهایی.
- اون مردی که اون روز به دیدنت اومده بود، همون که قد بلندی داشت. گفتی پسر عمه‌‌ات بود؛ اما تو از این بابت خوشحال نبودی.
زیر چشمی نگاهم کرد.
- مشکل از اونه؟
متوجه منظورش شدم.
- نه، لوکاس مشکلی نداره. منظورم اینِ که اون زبونش نیش داره؛ اما آدم احمقیه. تا اون‌جا که به خونواده مربوط میشه، اون‌قدرها هم بد نیست. بعد از مرگ مادرم اون تنها کسی بود که براش مهم بود که چه اتفاقی برام افتاد. مادرش، یعنی عمم، همیشه طرفدار مادرم بود. نمی‌دونم چرا.
صورتم را خاراندم. آنا بلند شد و فنجان‌ها را پر از آب جوش و شیر کرد؛ اما نگاهش همچنان به من بود. به کیکم خیره شدم. هیچ‌وقت فرصت نشده بود با کسی راجع‌به این موضوع صحبت کنم؛ حتی با لوکاس. مثل کندن زخمی قدیمی، دردناک و شاید هم خطرناک باشد؛ اما در عین حال ل*ذت‌بخش است.
- الان می‌فهمم که مادرم، آدم خودخواهی بود. این باعث می‌شد که بعضی از کارهایی که انجام داده بود رو درک کنم و این‌که چرا اون... این‌طوری بود. اون برای زندگی‌کردن به توجه نیاز داشت و براش مهم نبود برای به‌ دست ‌آوردنش به چه‌ کسی و یا چه‌ چیزی صدمه می‌زنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
83
لایک‌ها
2,320
امتیازها
63
کیف پول من
-12
Points
0
آنا فنجانم را رو‌به‌رویم گذاشت؛ سپس نشست و دست‌هایش را روی میز جمع کرد. به شیر کاکائوی هم‌زده شده که حباب‌هایش یکی پس از دیگری می‌ترکیدند، نگاهی انداختم.
- من بازیچه‌ی دستش بودم. وقتی کار خوبی انجام می‌دادم، هیچ‌وقت ازم تعریف نمی‌کرد؛ اما همیشه راجع‌به این موضوع به دوستاش فخر می‌فروخت. این رو بهانه‌ای می‌کرد تا نشون بده که چه مادر خوبیه. وقتی کار اشتباهی می‌کردم، به جاش ازم گله می‌کرد. «من چه گناهی کردم که باید لایق همچنین بچه‌ی وحشی و سرکشی باشم؟ چرا این کار رو با من می‌کنه؟»
ناخواسته ادای مادرم را که موقع ناراحتی غر می‌زد، در آوردم. این مرا به گریه می‌انداخت؛ اما در عوض لبخند زدم.
-بعداً مشخص شد که دیابت داره. این‌طور بگم که تا به‌حال اون رو اون‌قدر خوشحال ندیده بودم. این براش فرصت طلایی، برای به‌ دست ‌آوردن جلب توجه همیشگی بود. نمی‌خواست بهتر بشه، می‌خواست موقعیتی داشته باشه تا از اون برای ترحم دیگران نسبت به خودش، سوءاستفاده کنه و این کار رو هم کرد. هر تصمیم بدی که می‌تونست می‌گرفت تا بعد با اشتیاق تعریف کنه که چه زندگی سختی داره و چه عذابی می‌کشه.
آنا چانه‌اش را روی دستانش گذاشت.
- به‌نظر سخت میاد.
-خیلی جوون بودم که بفهمم چقدر کارش خطرناک بود. اون پاهاش رو از زیر زانو از دست داد. به جای این‌که از ویلچر استفاده کنه، تصمیم گرفت که تخت خوابی بشه و من باید برای مراقبت از اون پیشش می‌موندم.
چیزهای زیاد دیگری هم بود که می‌خواستم به آنا بگویم راجع‌به این‌که وقتی از کنار اتاق خواب مادرم رد می‌شدم، می‌شنیدم که با دوستانش تلفنی حرف می‌زد و می‌گفت که من او را نادیده می‌گیرم. راجع‌به این‌که نصفِ شب‌‌ها از صدای فریادش از خواب بیدار می‌شدم و باعجله به اتاقش می‌رفتم و می‌فهمیدم که او فقط حوصله‌اش سر رفته و احساس تنهایی می‌کند. راجع‌به این‌که چه‌قدر به دروغ ادا در می‌آورد که دست‌شویی دارد تا مرا سرزنش کند که چقدر دیر به او سر می‌زنم. راجع‌به یادداشتی که قبل از خودکشی‌اش نوشته بود؛ اما کلمات بر زبانم جاری نمی‌شدند. زنده‌کردن آن‌بخش از زندگی‌ام به کسی کمکی نمی‌کرد؛ مخصوصاً به ‌خودم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جَو را عوض کنم.
- به‌هرحال بعد از مراسم دفنش، تصمیم گرفتم که کلاً از خانواده دور بشم و به این‌جا نقل مکان کردم. لوکاس همچنان به دیدنم میاد که خیلی هم خوبه؛ اما از طرفی دیگه، با خودم و گربه‌هام راحتم.
جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌ام را چشیدم.
- آد‌م‌ها خیلی پیچیده‌ان.
آنا زیر ل*ب خندید و فنجانش را بالا گرفت.
- همینِ که هست.
- ما آدم‌های تنها باید پشت هم باشیم.
فنجانم را به فنجانش زدم.
- می‌دونم که باهم جور در نمیاد؛ اما...
- با عقل که جور در میاد.
به همدیگر لبخند زدیم. فراموش کرده بودم که داشتن یک دوست چه حسی دارد. این حس را خیلی دوست داشتم و از این‌که روزهای قبل از آنا دوری می‌کردم، احساس بدی پیدا کردم. پس چه می‌شد اگر خانه‌اش عجیب باشد؟ او ارزشش را داشت. سعی کردم جمله‌ای را که آن روز گفته بود را به یاد بیاورم.
- بعضی وقت‌ها باید برای چیزهای خوب فداکاری کنی.
رخت‌خواب‌هایمان را روی مبل‌های توی پذیرایی پهن کردیم. مبل‌ها، کهنه اما به طرز عجیبی نرم بودند. آن‌ها را کنار هم هل دادیم تا هردو بتوانیم تلوزیون تماشا کنیم. آنا هیچ فیلمی نداشت؛ اما خانواده‌ی قبلی فیلم‌هایشان را جا گذاشته بودند. فیلم‌های ترسناک را کنار گذاشتیم و به یک فیلم کمدی اکتفا کردیم. سپس در رخت‌خواب‌هایمان دراز کشیدیم تا چند ساعتی بخندیم. آنا قبل از اینکه فیلم تمام شود، خوابش برد. همان‌طور که تیتراژ پایانی فیلم پخش می‌شد، تلوزیون را خاموش کردم و در تاریکی دراز کشیدم. به سقف خیره شدم و به سکوت خانه گوش سپردم.
نیمه‌های شب، شنیدم که ماشینی از کنار خانه رد شد. برای چند دقیقه همه‌جا ساکت بود. سپس ماشین دیگری رد شد. کمی بعد سومین ماشین هم به آن‌ها اضافه شد. سعی کردم به خودم بگویم که آن‌ها ماشین‌های مختلفی بودند که هرکدام دلیل خودشان را برای بهم زدن سکوت در این دیر وقت داشتند و این یک ماشین دو در قرمزی که دور خانه می‌چرخید، نبود.

_____________________________________


«فصل نهم»

از خواب پریدم. نور ماه که از پرده‌های نازک به داخل می‌تابید، خانه‌ی مارویک را آبی و رویایی می‌کرد. نشستم و پلک زدم تا تاری چشم‌هایم از بین برود. کسی آهنگ لالایی را با پیانو می‌نواخت. صدای آرام و کندش حالم را بد می‌کرد. به‌نظر می‌رسید که پر از حسرت و آرزوهای دست نیافته بود؛ تقریبا مثل سرودی برای عزا.
آنا همچنان کنارم خوابیده بود. هردو دستش را روی گلویش گذاشته بود؛ اما نفس‌کشیدنش آرام و یک‌نواخت بود. حس می‌کردم که در خواب قدم می‌زنم. با احتیاط ایستادم. پاهای بر*ه*نه‌ام در فرش فرو رفتند. فرش به یک جاروی حسابی نیاز داشت تا از شر گرد و غبار خلاص شود.
صدای آهنگ یک‌سره در خانه می‌پیچید. فقط می‌خواستم تمام شود؛ اما بیشتر از خواستن، باید قبل از آن‌که خفه‌ام کند، متوقفش می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

بالا