«فصل هجدهم»
هنری ما را به سالن غذاخوری، پیش کیف دستیاش که کنار کامپیوتر بود، برد. قفلش را باز کرد و دو شاخه گیاه و یک بطری بزرگ مات پلاستیکی درآورد. توضیح داد:
- نمک...
دانههای نمک، همانطور که بطری را تکان میداد، درونش خشخش کردند.
- از قدیم برای تمیزی و پاکسازی جاهایی که توشون حوادث شوم اتفاق افتاده بود، استفاده میشد و گیاه مریم گلی رو...
گیاه را بالا گرفت.
- میسوزونن تا ارواح رو مجبور به رفتن کنن. اونها از بوش خوششون نمیاد.
آنها را در جیب ژاکتش فرو کرد و بهسمت پذیرایی سر تکان داد.
- اگه همگی لطف کنید و در و پنجرهها رو باز کنید، به روح کمک میکنه که راحت بیرون بره.
مطیعانه در خانه پخش شدیم. من بازکردن پنجرههای آشپزخانه و اتاق رختشویی را به عهده گرفتم. لوکاس از کنارم بهسمت هال رفت. به وضوح صدایش را شنیدم که راجعبه اینکه حشرهها داخل میآیند، غرغر میکرد. در طبقهی دوم به آنا رسیدم. بهسمت اتاق خوابها میرفت. از بین مبلمان کهنه و رنگورو رفته رد میشد و پنجرهها را باز میکرد. نگرانی را در چهرهاش میدیدم.
- با این موضوع که مشکلی نداری؟
- هوم؟ نه. این بهترین کار بود؛ مگه نه؟
مکثی کرد. دستهایش را روی طاقچهی پنجرهی باز گذاشت و لرزید.
- من فقط...
- ادامه بده.
- میدونم که احمقانهست؛ اما حس میکنم ظالمانهست که اون رو مجبور به رفتن کنیم. این خونه قبل از اینکه مال من باشه، مال اون بود.
به مبلمان قدیمی نگاهی انداختم و به این فکر کردم که هلن باید چه مدت روی آنها نشسته بوده باشد.
- میدونم چه حسی داری؛ اما اون باید گذشتهش رو رها کنه. تو الان صاحب این خونهای. پول اجاره رو که هلن نمیده!
آنا خندهی ریزی کرد. از پنجره فاصله گرفت و دستهایش را دورش حلقه کرد.
- اون واقعاً زندگی سختی داشت. نمیخوام در حقش بدی کنم.
شانه ای بالا انداختم.
- شاید این چیز خوبی باشه. اگه تمام این مدت تو این دنیا، ناراحت و عصبی بود، شاید براش بهتر باشه که از اینجا بره. شاید توی دنیای بعدی چیز زیباتری در انتظارش باشه. یک جور پاداش برای تحمل رنجهاش.
- آره.
برای لحظهای به مبلهای قدیمی خیره شدیم؛ سپس آنا آهی کشید.
- واقعاً امیدوارم این حقیقت داشته باشه.
پنجرهها را باز کردیم و به طبقهی پایین برگشتیم. لوکاس و هنری در راهرو منتظر بودند. هنری به ما لبخندی زد.
- همه آمادهاین؟
- بله. هروقت که شما بگید، شروع میکنیم.
هنری جعبهی کبریت را درآورد و نوک یکی از دستههای گیاه را آتش زد. برگهایش آتش گرفت و شروع کرد به دودکردن و حلقههای دود معطر به هوا میفرستاد. آنا با دستهایش بینیاش را گرفت.
- بوی عجیبی داره.
هنری با خوشرویی گفت:
- ارواح هم همین فکر رو میکنن. بیاین شروع کنیم.
او به آرامی در اتاقها حرکت میکرد و قبل از اینکه اطراف در و طاقچهی پنجرهها نمک بپاشد، دود را در فضا پخش میکرد. همانطور که قدم میزد، با صدایی ملایم و آرام صحبت میکرد:
- تو دیگه توی این خونه جایی نداری. وقت رفتنه. تو دیگه توی این خونه جایی نداری.
از راهرو به اتاق نشیمن رفتیم. چراغها سوسو زدند. همانطور که چراغ به حالت عادی برمیگشت همگی به لامپ نگاه کردیم. هنری با اینکه همچنان زمزمه میکرد، اطراف لامپ دود بیشتری پخش کرد. همانطور که هنری را بهسمت سالن غذاخوری دنبال میکردیم، آنا محکم به من چسبیده بود. لوکاس با فاصلهی کم پشتمان بود. تقریبا میتوانستم نگرانیای را که از او ساطع میشد احساس کنم و تعجب میکردم که احضارگرمان اعتقادات پسرعمهام را دست کم گرفته بود. هنری همانطور که میز را دور میزد، بلورهای نمک را کنار شیشهی پنجره میپاشید.
- وقت رفتنه. جای تو اینجا نیست.
صدای تک نت آرامی، از اتاق موسیقی بلند شد. چشمهایم را بستم. منتظر ماندم تا آهنگ شروع شود؛ اما صدایی نیامد.
هنری میز را دور زد تا با آرنجش در اتاق موسیقی را باز کند. برقهایش قطع بودند. کلیدها را زد؛ اما برق همچنان خاموش ماند.
- جای تو اینجا نیست.
وقتی هنری پا در تاریکی گذاشت، به این نتیجه رسیدم که او نترستر از من بود. هر سه، قبل از اینکه دنبالش کنیم، نگاهی به هم انداختیم. همانطور که پا در اتاق موسیقی میگذاشتم، بازوهایم مورمور شدند. انگار در تار عنکبوت قدم میزدم. لرز وجودم را فرا گرفت و دستهایم را روی پوستم کشیدم.
هنری به آرامی چرخید. ابروهای پرپشتش را پایین برد. قطرات عرق صورتش را پر کرده بود.
- این اتاق رو دوست داشت. ساعتها مشغول نواختن میشد.
صدایش را بالا برد:
- هلن! وقت رفتنه.
هنری ما را به سالن غذاخوری، پیش کیف دستیاش که کنار کامپیوتر بود، برد. قفلش را باز کرد و دو شاخه گیاه و یک بطری بزرگ مات پلاستیکی درآورد. توضیح داد:
- نمک...
دانههای نمک، همانطور که بطری را تکان میداد، درونش خشخش کردند.
- از قدیم برای تمیزی و پاکسازی جاهایی که توشون حوادث شوم اتفاق افتاده بود، استفاده میشد و گیاه مریم گلی رو...
گیاه را بالا گرفت.
- میسوزونن تا ارواح رو مجبور به رفتن کنن. اونها از بوش خوششون نمیاد.
آنها را در جیب ژاکتش فرو کرد و بهسمت پذیرایی سر تکان داد.
- اگه همگی لطف کنید و در و پنجرهها رو باز کنید، به روح کمک میکنه که راحت بیرون بره.
مطیعانه در خانه پخش شدیم. من بازکردن پنجرههای آشپزخانه و اتاق رختشویی را به عهده گرفتم. لوکاس از کنارم بهسمت هال رفت. به وضوح صدایش را شنیدم که راجعبه اینکه حشرهها داخل میآیند، غرغر میکرد. در طبقهی دوم به آنا رسیدم. بهسمت اتاق خوابها میرفت. از بین مبلمان کهنه و رنگورو رفته رد میشد و پنجرهها را باز میکرد. نگرانی را در چهرهاش میدیدم.
- با این موضوع که مشکلی نداری؟
- هوم؟ نه. این بهترین کار بود؛ مگه نه؟
مکثی کرد. دستهایش را روی طاقچهی پنجرهی باز گذاشت و لرزید.
- من فقط...
- ادامه بده.
- میدونم که احمقانهست؛ اما حس میکنم ظالمانهست که اون رو مجبور به رفتن کنیم. این خونه قبل از اینکه مال من باشه، مال اون بود.
به مبلمان قدیمی نگاهی انداختم و به این فکر کردم که هلن باید چه مدت روی آنها نشسته بوده باشد.
- میدونم چه حسی داری؛ اما اون باید گذشتهش رو رها کنه. تو الان صاحب این خونهای. پول اجاره رو که هلن نمیده!
آنا خندهی ریزی کرد. از پنجره فاصله گرفت و دستهایش را دورش حلقه کرد.
- اون واقعاً زندگی سختی داشت. نمیخوام در حقش بدی کنم.
شانه ای بالا انداختم.
- شاید این چیز خوبی باشه. اگه تمام این مدت تو این دنیا، ناراحت و عصبی بود، شاید براش بهتر باشه که از اینجا بره. شاید توی دنیای بعدی چیز زیباتری در انتظارش باشه. یک جور پاداش برای تحمل رنجهاش.
- آره.
برای لحظهای به مبلهای قدیمی خیره شدیم؛ سپس آنا آهی کشید.
- واقعاً امیدوارم این حقیقت داشته باشه.
پنجرهها را باز کردیم و به طبقهی پایین برگشتیم. لوکاس و هنری در راهرو منتظر بودند. هنری به ما لبخندی زد.
- همه آمادهاین؟
- بله. هروقت که شما بگید، شروع میکنیم.
هنری جعبهی کبریت را درآورد و نوک یکی از دستههای گیاه را آتش زد. برگهایش آتش گرفت و شروع کرد به دودکردن و حلقههای دود معطر به هوا میفرستاد. آنا با دستهایش بینیاش را گرفت.
- بوی عجیبی داره.
هنری با خوشرویی گفت:
- ارواح هم همین فکر رو میکنن. بیاین شروع کنیم.
او به آرامی در اتاقها حرکت میکرد و قبل از اینکه اطراف در و طاقچهی پنجرهها نمک بپاشد، دود را در فضا پخش میکرد. همانطور که قدم میزد، با صدایی ملایم و آرام صحبت میکرد:
- تو دیگه توی این خونه جایی نداری. وقت رفتنه. تو دیگه توی این خونه جایی نداری.
از راهرو به اتاق نشیمن رفتیم. چراغها سوسو زدند. همانطور که چراغ به حالت عادی برمیگشت همگی به لامپ نگاه کردیم. هنری با اینکه همچنان زمزمه میکرد، اطراف لامپ دود بیشتری پخش کرد. همانطور که هنری را بهسمت سالن غذاخوری دنبال میکردیم، آنا محکم به من چسبیده بود. لوکاس با فاصلهی کم پشتمان بود. تقریبا میتوانستم نگرانیای را که از او ساطع میشد احساس کنم و تعجب میکردم که احضارگرمان اعتقادات پسرعمهام را دست کم گرفته بود. هنری همانطور که میز را دور میزد، بلورهای نمک را کنار شیشهی پنجره میپاشید.
- وقت رفتنه. جای تو اینجا نیست.
صدای تک نت آرامی، از اتاق موسیقی بلند شد. چشمهایم را بستم. منتظر ماندم تا آهنگ شروع شود؛ اما صدایی نیامد.
هنری میز را دور زد تا با آرنجش در اتاق موسیقی را باز کند. برقهایش قطع بودند. کلیدها را زد؛ اما برق همچنان خاموش ماند.
- جای تو اینجا نیست.
وقتی هنری پا در تاریکی گذاشت، به این نتیجه رسیدم که او نترستر از من بود. هر سه، قبل از اینکه دنبالش کنیم، نگاهی به هم انداختیم. همانطور که پا در اتاق موسیقی میگذاشتم، بازوهایم مورمور شدند. انگار در تار عنکبوت قدم میزدم. لرز وجودم را فرا گرفت و دستهایم را روی پوستم کشیدم.
هنری به آرامی چرخید. ابروهای پرپشتش را پایین برد. قطرات عرق صورتش را پر کرده بود.
- این اتاق رو دوست داشت. ساعتها مشغول نواختن میشد.
صدایش را بالا برد:
- هلن! وقت رفتنه.
آخرین ویرایش: