عروسک، شباهت زیادی به سازندهاش داشت. موهای قهوهای و بلندش دور سرش پخش شده و چشمهای درشتش، آبی روشن بودند. دستهایش از هم باز مانده بود. در اولین نگاه، انگار که میخواست بغلش کنی؛ اما سپس متوجه شدم که از پشت سر عروسک، خون میچکید و بهخاطر اینکه پرت شده بود، جمجمهی پلاستیکیاش شکسته و دست و پاهایش از هم باز شده بود. ل*بهایش با لبخندی کوچک و متعجب از هم باز مانده بود و چشمهای براقش بیروح بودند.
از تصویری که دیدم جیغ خفهای کشیدم و تلوخوران عقب رفتم. آنا سریع کنارم آمد و روی تخت کمی نمک ریخت. لرزهای سرد و ناخوشایند، دست و پاهایم را فرا گرفت. چشمهایم را باز و بسته کردم. تخت ناپدید شده بود. فقط میز تحریر سر جایش مانده بود و آن عروسکهای بدشکل و بدون لبخندی که به من زل زده بودند. آنا زمزمه کرد:
- چیزی نیست. این فقط یک حقه بود. از ذهنت بیرونش کن.
رویش را به سمت پنجره کرد. رد نگاهش را دنبال کردم. شب شده بود و سیاهی شب حیاط را تاریک کرده بود؛ اما فکر میکنم که چیز بلندی در گوشهی حیاط تکان میخورد.
- رائول دوباره اینجا حلق آویز شده. ما دفنش کردیم؛ اما، اما اون... .
صدای آنا خشدار بود. حرفش را قطع کردم.
- برگرد و نگاش نکن. این هم یه حقهی دیگهست.
- دود بیشتری پخش کن. حق با تو بود، قدرت هلن اینجا متمرکز شده.
نفس عمیقی کشید و همینطور که از کنارم رد میشد، بازویم را آرام فشرد. دستهی گیاه را بالا گرفتم. دودش سرتاسر اتاق پخش شد. اطراف را فرا گرفت و دیوارها را از دید پنهان کرد. آنا یک مشت پر از نمک، اطراف عروسکها، میز تحریر و لبهی پنجرهها ریخت.
- اون گوشه هم برو.
بهسمتی که دیوارش سوراخ شده بود، سر تکان دادم. از نزدیک که نگاه کردم، توانستم ردی زنگ زده، از گیرهای را که هلن قبلا با آن زنجیره شده بود، ببینم. آنا روی زمین و کنار دیوارها نمک ریخت. دستهای دود سیاه از زمین بلند شد؛ جوری که انگار نمک، چوب زمین را سوزانده بود. گیاهها تا ته سوختند، پس آنها را گوشهای انداختم.
- گیاهم تموم شد.
آنا بطری خالی نمک را تکان داد.
- برای من هم همینطور. فکر میکنی کافی بودن؟
- نمیدونم، بیا ببینیم.
بهسمت پنجره رفتم و قابش را بالا کشیدم. تکانی خورد و چند سانت بالا رفت. هوای خنک از شکاف پنجره داخل آمد. به آن فشار آوردم و پشت سرهم آن را محکم بالا و پایین کردم. سعی کردم حرکتش بدهم تا شل شود. عقب ایستادم و نفسنفس زدم.
- شاید فقط گیر کرده.
آنا جلو آمد و خودش پنجره را امتحان کرد. پنجره همچنان ثابت ماند.
- منظورم اینه که شاید به خاطر یه دلیل عادی گیر کرده. بجنب بیا در ورودی رو امتحان کنیم.
- خیلی خب.
همچنان که آنا به راهرو میرفت، دستم را جلو بردم و برای آخرینبار پنجره را محکم تکان دادم. فقط کمی تکان خورد و دوباره بیحرکت ماند. آهی کشیدم و برگشتم تا از اتاق بیرون بروم. چیزی آن کنجی که مریم گلی سوخته را انداخته بودم، قوز کرده بود. خشکم زد. همانطور که هلن سرش را بالا میآورد تا نگاهم کند، قلبم بهشدت تپید. موهای آشفتهاش مثل پرده از صورتش آویزان بود و پیراهن کهنهی آبی-خاکستریاش، چرکی بود. همین که تکان خورد صدای جلنگجلنگ فلز آمد و زنجیر بلندی را دیدم که از حلقهی دور گ*ردنش تا دیوار امتداد داشت. جیغزنان گفتم:
- آنا!
آنا تقریباً وسط راهرو بود؛ اما ایستاد و بهسمت صدایم برگشت. ل*بهای هلن، با دندان قروچهای از هم باز شدند. یکی از دستانش را جلو برد و روی شکمش گذاشت. اطرافش را نمک گرفته بود و دود مریم گلی از کنار صورتش رد میشد؛ اما انگار متوجه نبود یا برایش اهمیتی نداشت. آنا به اتاق برگشته بود.
- جو! چی شده؟!
دستم را بالا بردم تا نگذارم جلوتر بیاید.
- هلن اینجاست. داخل نیا.
هلن کمی تکان خورد. چشمان خاکستریاش پشت موهایش برق میزدند. تاریکی او را کاملاً در بر گرفته بود. به جلو خم شدم و از ترس صدایم را به آرامترین حد ممکن، پایین آوردم.
- هلن، بابت اتفاقی که واست افتاد متاسفم! وحشتناک و غیرقابل بخشش بود؛ اما دیگه نباید بترسی. من و آنا اینجا هستیم که کمکت کنیم.
- به کمکت احتیاجی ندارم!
از تصویری که دیدم جیغ خفهای کشیدم و تلوخوران عقب رفتم. آنا سریع کنارم آمد و روی تخت کمی نمک ریخت. لرزهای سرد و ناخوشایند، دست و پاهایم را فرا گرفت. چشمهایم را باز و بسته کردم. تخت ناپدید شده بود. فقط میز تحریر سر جایش مانده بود و آن عروسکهای بدشکل و بدون لبخندی که به من زل زده بودند. آنا زمزمه کرد:
- چیزی نیست. این فقط یک حقه بود. از ذهنت بیرونش کن.
رویش را به سمت پنجره کرد. رد نگاهش را دنبال کردم. شب شده بود و سیاهی شب حیاط را تاریک کرده بود؛ اما فکر میکنم که چیز بلندی در گوشهی حیاط تکان میخورد.
- رائول دوباره اینجا حلق آویز شده. ما دفنش کردیم؛ اما، اما اون... .
صدای آنا خشدار بود. حرفش را قطع کردم.
- برگرد و نگاش نکن. این هم یه حقهی دیگهست.
- دود بیشتری پخش کن. حق با تو بود، قدرت هلن اینجا متمرکز شده.
نفس عمیقی کشید و همینطور که از کنارم رد میشد، بازویم را آرام فشرد. دستهی گیاه را بالا گرفتم. دودش سرتاسر اتاق پخش شد. اطراف را فرا گرفت و دیوارها را از دید پنهان کرد. آنا یک مشت پر از نمک، اطراف عروسکها، میز تحریر و لبهی پنجرهها ریخت.
- اون گوشه هم برو.
بهسمتی که دیوارش سوراخ شده بود، سر تکان دادم. از نزدیک که نگاه کردم، توانستم ردی زنگ زده، از گیرهای را که هلن قبلا با آن زنجیره شده بود، ببینم. آنا روی زمین و کنار دیوارها نمک ریخت. دستهای دود سیاه از زمین بلند شد؛ جوری که انگار نمک، چوب زمین را سوزانده بود. گیاهها تا ته سوختند، پس آنها را گوشهای انداختم.
- گیاهم تموم شد.
آنا بطری خالی نمک را تکان داد.
- برای من هم همینطور. فکر میکنی کافی بودن؟
- نمیدونم، بیا ببینیم.
بهسمت پنجره رفتم و قابش را بالا کشیدم. تکانی خورد و چند سانت بالا رفت. هوای خنک از شکاف پنجره داخل آمد. به آن فشار آوردم و پشت سرهم آن را محکم بالا و پایین کردم. سعی کردم حرکتش بدهم تا شل شود. عقب ایستادم و نفسنفس زدم.
- شاید فقط گیر کرده.
آنا جلو آمد و خودش پنجره را امتحان کرد. پنجره همچنان ثابت ماند.
- منظورم اینه که شاید به خاطر یه دلیل عادی گیر کرده. بجنب بیا در ورودی رو امتحان کنیم.
- خیلی خب.
همچنان که آنا به راهرو میرفت، دستم را جلو بردم و برای آخرینبار پنجره را محکم تکان دادم. فقط کمی تکان خورد و دوباره بیحرکت ماند. آهی کشیدم و برگشتم تا از اتاق بیرون بروم. چیزی آن کنجی که مریم گلی سوخته را انداخته بودم، قوز کرده بود. خشکم زد. همانطور که هلن سرش را بالا میآورد تا نگاهم کند، قلبم بهشدت تپید. موهای آشفتهاش مثل پرده از صورتش آویزان بود و پیراهن کهنهی آبی-خاکستریاش، چرکی بود. همین که تکان خورد صدای جلنگجلنگ فلز آمد و زنجیر بلندی را دیدم که از حلقهی دور گ*ردنش تا دیوار امتداد داشت. جیغزنان گفتم:
- آنا!
آنا تقریباً وسط راهرو بود؛ اما ایستاد و بهسمت صدایم برگشت. ل*بهای هلن، با دندان قروچهای از هم باز شدند. یکی از دستانش را جلو برد و روی شکمش گذاشت. اطرافش را نمک گرفته بود و دود مریم گلی از کنار صورتش رد میشد؛ اما انگار متوجه نبود یا برایش اهمیتی نداشت. آنا به اتاق برگشته بود.
- جو! چی شده؟!
دستم را بالا بردم تا نگذارم جلوتر بیاید.
- هلن اینجاست. داخل نیا.
هلن کمی تکان خورد. چشمان خاکستریاش پشت موهایش برق میزدند. تاریکی او را کاملاً در بر گرفته بود. به جلو خم شدم و از ترس صدایم را به آرامترین حد ممکن، پایین آوردم.
- هلن، بابت اتفاقی که واست افتاد متاسفم! وحشتناک و غیرقابل بخشش بود؛ اما دیگه نباید بترسی. من و آنا اینجا هستیم که کمکت کنیم.
- به کمکت احتیاجی ندارم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: