همچنان که در حیاط پشتی قدم میزدم، ایستادم تا سوئیچ ماشین را از روی زمین بردارم؛ سپس اطراف خانه قدم زدم و راه کوتاه برگشت به حیاط خانهام را در پیش گرفتم. آقای کورور همچنان کنار باغش، آن سمت جاده، ایستاده بود. شلنگ را که آب از آن میچکید، بهسمت پایش گرفته بود. برایش دست تکان دادم. او هم دست تکان داد. گربههایم هنوز برنگشته بودند. کمی از دستشان راحت شده بودم. هروقت به خانهی مارویک میرفتم، خرخر میکردند. مطمئن بودم بوی خاک را هم دوست نداشتند. تکههای خاک همانطور که در راهرو و پلهها قدم میگذاشتم، روی زمین میریختند.
حمام زود گرم شد. دستهای از بخار، اطرافم را گرفت و همچنان که لباسهای خاکیام را در میآوردم و در وان میانداختم، آینه را تار کرد. باید آنها را دور میانداختم؛ اما این کاری بود که باید بعداً به آن میرسیدم.
آب گرم، حس خوبی به ماهیچههای دردناکم میداد. آرام تنم را شستم و برای اینکه خاک چسبیده به سرم را پاک کنم، مجبور شدم دوبار، موهایم را بشویم.
وقتی از حمام بیرون آمدم، احساس کردم دوباره زنده شدم. لحظهای روی پادری حمام ایستادم. همچنان که با رضایت به دستم نگاه میکردم، قطرههای آب از تنم میچکید؛ اما برایم مهم نبود.
موقعی که قبر میکندیم، چسب زخمم کنده شده بود. رگهای سیاه زیادی که روی انگشتم، دستم و تا بازویم پخش شده بود را دوست داشتم. ردش را تا جایی که رفته بود، دنبال کردم. کمی قبل از مچ دستم تمام شده بود. به این فکر کردم که چقدر طول میکشید تا کل تنم را بگیرد. چه حسی داشت وقتی به مغزم میرسید؟ یا به قلبم؟ خندیدم. احتمالاً جالب میشد. سپس رفتم تا لباس تمیز پیدا کنم.
همین که از کنار تلفن رد شدم، چراغ پیغامگیرش چشمک زد. دکمه را فشار دادم و همانطور که لباس میپوشیدم، به پیام گوش دادم. صدای لوکاس در پیغامگیر قطع و وصل میشد؛ اما همچنان قابل فهم بود.
- سلام جو، منم. میخواستم بدونم همهچیز خوبه؟ خودت... آنا... خونه؟ اگه به من احتیاج داشتید، میتونم...
روی اعصابم بود. دکمه را فشار دادم تا پیام را پاک کنم. لوکاس حق نداشت در زندگی ما دخالت کند. من، آنا و هلن مشکلی نداشتیم. نیازی به او نبود که به همهچیز گند بزند.
موهایم را بافتم و بعد به آشپزخانه برگشتم. خون رائول، روی کاشی زمین و گوشهی یخچال، خشک شده بود. کتری را جوش گذاشتم، کمی مواد شوینده پیدا کردم و سپس خودم را راضی کردم تا چند ساعت دیگر هم از دستهای دردناکم کار بکشم. خونها بدون هیچ زحمتی پاک شدند. لکههای کمرنگی روی زمین بهجا ماند؛ اما مشکلی نبود. قطرههای خون را از هال تا در دنبال کردم و لکههای مسیر ورودی خانه را هم پاک کردم. عروسک آنا را که رائول برداشته بود، در مسیر راهرو پیدا کردم. قطرهای از خون، صورتش را خ*را*ب کرده بود. آن را با پارچهای نمناک پاک کردم. مراقب بودم که اجزای نقاشی شدهی صورتش، پاک نشود و آن را دوباره روی طاقچه گذاشتم. موقعی که آب آخرین سطل را در ظرفشویی خالی میکردم، تقریباً وقت شام شده بود. به طبقهی پایین رفتم تا تلفنم را که زنگ میخورد، پیدا کنم. آن را برداشتم و همانطور که غذایم را از کشو درمی آوردم، روی بلندگو گذاشتم.
- سلام.
- جو، لوکاسم. پیامم برات نیومد؟
- چرا؛ فقط حوصلهی جواب دادن نداشتم.
لحنش سرد شد.
- واقعا؟! نگران شده بودم. مدام فکر میکردم اتفاقی افتاده.
تکهای نان در بشقاب گذاشتم و رویش کرهی بادام زمینی مالیدم.
- خیلی چیزها اتفاق افتاد. چیزی نیست که نگرانش بشی.
برای لحظهای صدایی از تلفن نیامد. امیدوار بودم که گوشی را قطع کرده باشد که گفت:
- جو، عجیب به نظر میرسی! خوبی؟
- من خوبم.
- اگه کسی گروگانت گرفته، دوبار پلک بزن.
باید به شوخیاش میخندیدم؛ اما در این بعدازظهر، با ماهیچههایی دردناک و شکمی گرسنه، فقط مایهی عذابم بود.
- ببین، خیلی کارها هست که باید انجام بدم. هروقت حس کردم کمکی هست که انجامش بدی، بهت زنگ میزنم؛ اما فکر نمیکنم چیزی باشه.
- جو! واقعا داری نگرانم...
تلفن را قطع کردم.
حمام زود گرم شد. دستهای از بخار، اطرافم را گرفت و همچنان که لباسهای خاکیام را در میآوردم و در وان میانداختم، آینه را تار کرد. باید آنها را دور میانداختم؛ اما این کاری بود که باید بعداً به آن میرسیدم.
آب گرم، حس خوبی به ماهیچههای دردناکم میداد. آرام تنم را شستم و برای اینکه خاک چسبیده به سرم را پاک کنم، مجبور شدم دوبار، موهایم را بشویم.
وقتی از حمام بیرون آمدم، احساس کردم دوباره زنده شدم. لحظهای روی پادری حمام ایستادم. همچنان که با رضایت به دستم نگاه میکردم، قطرههای آب از تنم میچکید؛ اما برایم مهم نبود.
موقعی که قبر میکندیم، چسب زخمم کنده شده بود. رگهای سیاه زیادی که روی انگشتم، دستم و تا بازویم پخش شده بود را دوست داشتم. ردش را تا جایی که رفته بود، دنبال کردم. کمی قبل از مچ دستم تمام شده بود. به این فکر کردم که چقدر طول میکشید تا کل تنم را بگیرد. چه حسی داشت وقتی به مغزم میرسید؟ یا به قلبم؟ خندیدم. احتمالاً جالب میشد. سپس رفتم تا لباس تمیز پیدا کنم.
همین که از کنار تلفن رد شدم، چراغ پیغامگیرش چشمک زد. دکمه را فشار دادم و همانطور که لباس میپوشیدم، به پیام گوش دادم. صدای لوکاس در پیغامگیر قطع و وصل میشد؛ اما همچنان قابل فهم بود.
- سلام جو، منم. میخواستم بدونم همهچیز خوبه؟ خودت... آنا... خونه؟ اگه به من احتیاج داشتید، میتونم...
روی اعصابم بود. دکمه را فشار دادم تا پیام را پاک کنم. لوکاس حق نداشت در زندگی ما دخالت کند. من، آنا و هلن مشکلی نداشتیم. نیازی به او نبود که به همهچیز گند بزند.
موهایم را بافتم و بعد به آشپزخانه برگشتم. خون رائول، روی کاشی زمین و گوشهی یخچال، خشک شده بود. کتری را جوش گذاشتم، کمی مواد شوینده پیدا کردم و سپس خودم را راضی کردم تا چند ساعت دیگر هم از دستهای دردناکم کار بکشم. خونها بدون هیچ زحمتی پاک شدند. لکههای کمرنگی روی زمین بهجا ماند؛ اما مشکلی نبود. قطرههای خون را از هال تا در دنبال کردم و لکههای مسیر ورودی خانه را هم پاک کردم. عروسک آنا را که رائول برداشته بود، در مسیر راهرو پیدا کردم. قطرهای از خون، صورتش را خ*را*ب کرده بود. آن را با پارچهای نمناک پاک کردم. مراقب بودم که اجزای نقاشی شدهی صورتش، پاک نشود و آن را دوباره روی طاقچه گذاشتم. موقعی که آب آخرین سطل را در ظرفشویی خالی میکردم، تقریباً وقت شام شده بود. به طبقهی پایین رفتم تا تلفنم را که زنگ میخورد، پیدا کنم. آن را برداشتم و همانطور که غذایم را از کشو درمی آوردم، روی بلندگو گذاشتم.
- سلام.
- جو، لوکاسم. پیامم برات نیومد؟
- چرا؛ فقط حوصلهی جواب دادن نداشتم.
لحنش سرد شد.
- واقعا؟! نگران شده بودم. مدام فکر میکردم اتفاقی افتاده.
تکهای نان در بشقاب گذاشتم و رویش کرهی بادام زمینی مالیدم.
- خیلی چیزها اتفاق افتاد. چیزی نیست که نگرانش بشی.
برای لحظهای صدایی از تلفن نیامد. امیدوار بودم که گوشی را قطع کرده باشد که گفت:
- جو، عجیب به نظر میرسی! خوبی؟
- من خوبم.
- اگه کسی گروگانت گرفته، دوبار پلک بزن.
باید به شوخیاش میخندیدم؛ اما در این بعدازظهر، با ماهیچههایی دردناک و شکمی گرسنه، فقط مایهی عذابم بود.
- ببین، خیلی کارها هست که باید انجام بدم. هروقت حس کردم کمکی هست که انجامش بدی، بهت زنگ میزنم؛ اما فکر نمیکنم چیزی باشه.
- جو! واقعا داری نگرانم...
تلفن را قطع کردم.
آخرین ویرایش: