• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
همچنان که در حیاط پشتی قدم می‌زدم، ایستادم تا سوئیچ ماشین را از روی زمین بردارم؛ سپس اطراف خانه قدم زدم و راه کوتاه برگشت به حیاط خانه‌ام را در پیش گرفتم. آقای کورور همچنان کنار باغش، آن سمت جاده، ایستاده بود. شلنگ را که آب از آن می‌چکید، به‌سمت پایش گرفته بود. برایش دست تکان دادم. او هم دست تکان داد. گربه‌هایم هنوز برنگشته بودند. کمی از دستشان راحت شده بودم. هروقت به‌ خانه‌ی مارویک می‌رفتم، خرخر می‌کردند. مطمئن بودم بوی خاک را هم دوست نداشتند. تکه‌های خاک همان‌طور که در راهرو و پله‌ها قدم می‌گذاشتم، روی زمین می‌ریختند.
حمام زود گرم شد. دسته‌ای از بخار، اطرافم را گرفت و همچنان که لباس‌های خاکی‌ام را در می‌آوردم و در وان می‌انداختم، آینه را تار کرد. باید آن‌ها را دور می‌انداختم؛ اما این کاری بود که باید بعداً به آن می‌رسیدم.
آب گرم، حس خوبی به ماهیچه‌های دردناکم می‌داد. آرام تنم را شستم و برای این‌‌‌که خاک چسبیده به سرم را پاک کنم، مجبور شدم دوبار، موهایم را بشویم.
وقتی از حمام بیرون آمدم، احساس کردم دوباره زنده شدم. لحظه‌ای روی پادری حمام ایستادم. همچنان که با رضایت به دستم نگاه می‌کردم، قطره‌های آب‌ از تنم می‌چکید؛ اما برایم مهم نبود.
موقعی که قبر می‌کندیم، چسب زخمم کنده شده بود. رگ‌های سیاه زیادی که روی انگشتم، دستم و تا بازویم پخش شده بود را دوست داشتم. ردش را تا جایی که رفته بود، دنبال کردم. کمی قبل از مچ دستم تمام شده بود. به این فکر کردم که چقدر طول می‌کشید تا کل تنم را بگیرد. چه حسی داشت وقتی به مغزم می‌رسید؟ یا به قلبم؟ خندیدم. احتمالاً جالب می‌شد. سپس رفتم تا لباس تمیز پیدا کنم.
همین که از کنار تلفن رد شدم، چراغ پیغام‌گیرش چشمک زد. دکمه را فشار دادم و همان‌طور که لباس می‌پوشیدم، به پیام گوش دادم. صدای لوکاس در پیغام‌‌گیر قطع و وصل می‌شد؛ اما همچنان قابل فهم بود.
- سلام جو، منم. می‌خواستم بدونم همه‌چیز خوبه؟ خودت... آنا... خونه؟ اگه به من احتیاج داشتید، می‌تونم...
روی اعصابم بود. دکمه را فشار دادم تا پیام را پاک کنم. لوکاس حق نداشت در زندگی ما دخالت کند. من، آنا و هلن مشکلی نداشتیم. نیازی به او نبود که به همه‌چیز گند بزند.
موهایم را بافتم و بعد به آشپزخانه برگشتم. خون رائول، روی کاشی زمین و گوشه‌ی یخچال، خشک شده بود. کتری را جوش گذاشتم، کمی مواد شوینده پیدا کردم و سپس خودم را راضی کردم تا چند ساعت دیگر هم از دست‌های دردناکم کار بکشم. خون‌ها بدون هیچ زحمتی پاک شدند. لکه‌های کم‌رنگی روی زمین به‌جا ماند؛ اما مشکلی نبود. قطره‌های خون را از هال‌ تا در دنبال کردم و لکه‌های مسیر ورودی خانه را هم پاک کردم. عروسک آنا را که رائول برداشته بود، در مسیر راهرو پیدا کردم. قطره‌ای از خون، صورتش را خ*را*ب کرده بود. آن را با پارچه‌ای نمناک پاک کردم. مراقب بودم که اجزای نقاشی شده‌ی صورتش، پاک نشود و آن را دوباره روی طاقچه گذاشتم. موقعی که آب آخرین سطل را در ظرف‌شویی خالی می‌کردم، تقریباً وقت شام شده بود. به طبقه‌ی پایین رفتم تا تلفنم را که زنگ می‌خورد، پیدا کنم. آن را برداشتم و همان‌طور که غذایم را از کشو در‌‌می آوردم، روی بلندگو گذاشتم.
- سلام.
- جو، لوکاسم. پیامم برات نیومد؟
- چرا؛ فقط حوصله‌ی جواب دادن نداشتم.
لحنش سرد شد.
- واقعا؟! نگران شده بودم. مدام فکر می‌‌کردم اتفاقی افتاده.
تکه‌ای نان در بشقاب گذاشتم و رویش کره‌ی بادام زمینی مالیدم.
- خیلی چیزها اتفاق افتاد. چیزی نیست که نگرانش بشی.
برای لحظه‌ای صدایی از تلفن نیامد. امیدوار بودم که گوشی را قطع کرده باشد که گفت:
- جو، عجیب به نظر می‌رسی! خوبی؟
- من خوبم.
- اگه کسی گروگانت گرفته، دوبار پلک بزن.
باید به شوخی‌‌اش می‌خندیدم؛ اما در این بعدازظهر، با ماهیچه‌هایی دردناک و شکمی گرسنه، فقط مایه‌ی عذابم بود.
- ببین، خیلی کارها هست که باید انجام بدم. هروقت حس کردم کمکی هست که انجامش بدی، بهت زنگ می‌زنم؛ اما فکر نمی‌کنم چیزی باشه.
- جو! واقعا داری نگرانم...
تلفن را قطع کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دیگر تحمل شنیدن آن صدای حق به‌جانبش را نداشتم. مثل مادرش بدجنس بود. می‌خواستند از همان دور مرا دست بیاندازند و به این‌که چقدر از این جو عجیب و احمق، بهترند، بخندند. خب، دیگر به آن‌ها چنین فرصتی نمی‌دهم. اگر لوکاس به دیدنم بیاید، در را به رویش باز نمی‌کنم. ساندویچم مزه‌ی خوبی نداشت. تقریباً تمامش کرده بودم که فهمیدم به جای مربای توت فرنگی، رویش سس گوجه فرنگی ریخته بودم. درست‌کردن ساندویچ جدید، زحمت زیادی داشت. پس آن را تا آخر خوردم و بشقاب را در ماشین ظرفشویی انداختم. یک کار دیگر هم بود که باید عصر انجامش می‌دادم. سوئیچ ماشین رائول را از روی میز آشپزخانه برداشتم، ژاکتم را پوشیدم، یک حوله در جیبم فرو کردم و بیرون رفتم. هوا دیگر تاریک شده‌ بود و این کمک می‌کرد تا دیده نشوم. در خیابان‌مان قدم زدم. بادقت به مسیر ورودی و جاده‌ای که به آن متصل می‌شد، نگاه کردم. تقریباً هیچ‌کسی بیرون نبود. آن‌هایی هم که بودند، نگاهم نمی‌کردند. خیابان آرام بود.
ماشین دو ‌در قرمز رائول را دو خیابان جلوتر‌، کنار درخت بزرگ بلوط پیدا کردم. درش را باز کردم و سوار شدم. صندلی پف‌دار چرمی‌اش، داشت مرا می‌بلعید. حس چندش‌آوری بود؛ اما خودم را کنترل کردم و قبل از این‌که موتور را روشن کنم، در را بستم. بیشتر از یک ساعت طول کشید تا به نزدیک‌ترین ساحل برسم. مسیر زیبایی بود. از حس چندش‌آور چرم که بگذریم، از رانندگی ل*ذت بردم. ماشین را جایی که ساحل دیده می‌شد، پارک کردم.
همین الان بود که باران سر ‌‌بگیرد. قطره‌های باران، همان‌طور که از ماشین بیرون می‌آمدم، به صورتم می‌خوردند و باد تندی موهایم را روی صورتم پخش می‌کرد. تعداد انگشت‌شماری ماشین، اطراف پارک کرده بودند. سرنشینان‌شان تحمل هوای نامساعد را به جان خریده بودند تا قبل از این‌که زمستان دریا را غیر‌قابل تحمل کند، آخرین بعدازظهر را کنارش بگذرانند؛ اما کسی نزدیکم نبود. حوله را از جیبم در‌آوردم. فرمان، صندلی‌های چرمی و داخل و خارج درِ ماشین را تمیز کردم. خیلی دقت به خرج دادم تا هرجایی که دست زده بودم را تمیز کنم، هرچند که فکر نمی‌کنم خیلی اهمیتی داشته باشد که اثر ‌انگشتم را پیدا کنند. من مظنون به حساب نمی‌آمدم. اصلاً جرمی مرتکب نشده بودم؛ بنابراین هیچ‌کدام از پایگاه‌های اطلاعاتی پلیس، در پی تطابق اثر ‌انگشتم نبودند. هرچند آن‌ها معتقد بودند که آنا باید در ناپديدشدن رائول دست داشته باشد؛ اما اثر ‌انگشتش در هیچ‌جای ماشین پیدا نمی‌شد. هیچ‌کس به فکرش نمی‌رسید که از همسایه‌اش سوال بپرسد. اصلاً چرا باید بپرسند؟
سوئیچ را همان‌جا رها کردم و در را باز گذاشتم. اگر شانس می‌آوردیم، کسی ماشین را می‌دزدید و بعد هم ردی از آن به‌جا نمی‌گذاشت. اگر که نه، احتمالاً پلیس به این نتیجه می‌رسید که رائول خودش را در دریا غرق کرده. نامزدش چندهفته پیش ترکش کرده بود، آن‌قدرها هم بعید نبود که فکر کنند افسردگی داشت. حوله را در جیبم گذاشتم، سپس سرم را مقابل باد و قطرات درشت و سرد باران خم کردم. تا خانه کلی راه بود؛ اما برایم مهم نبود. به من این فرصت را می‌داد تا ذهنم را با افکاری پوچ پر کنم.

__________________________

«فصل بیست و سوم»

کمی بعد از این‌که راه خانه را در پیش گرفتم، باران شدیدی سر ‌گرفت. ژاکتم را دورم پیچیدم و سرم را پایین گرفتم؛ اما خیلی طول نکشید که خیس آب شدم. باید چند ساعت راه می‌رفتم؛ اما سردرگمی خوشایندی مرا فرا ‌گرفته بود. همین‌که سرم را بلند کردم، دیدم که به خیابان‌مان رسیده بودم و باران دیگر نم‌نم می‌بارید. تعجب کردم که این‌قدر زود به خانه رسیدم؛ اگرچه که حتما از نصفه‌شب گذشته بود.
تخت‌خوابم هیچ‌وقت این‌قدر دل‌چسب نبود. حتی به خودم زحمت ندادم که خودم را خشک کنم. فقط لباس‌های خیسم را در‌آوردم و زیر پتو رفتم. بلافاصله خواب عمیقی به سراغم آمد. حتی خاموش‌ و روشن ‌شدن چراغ‌های خانه‌ی مارویک اذیتم نکرد. صبح روز بعد که بیدار شدم، باران تمام شده بود؛ بااین‌حال قطرات آب هنوز از بام خانه و درخت‌ها می‌چکیدند. بلند شدم، چشم‌هایم را مالیدم و به سراغ کا‌ر‌هایی که آن‌روز باید انجام می‌دادم، رفتم. باید لباس‌هایم را می‌انداختم. نه فقط آن لباس‌هایی که موقع کندن قبر پوشید بودم، حتی آن‌هایی که خیس شده بودند را هم باید می‌انداختم. آن‌ها را در کیسه‌های زباله انداختم و نزدیک پارک بردم. خانواده‌ای روی تاب‌هایی که هنوز خیس بودند، تاب‌‌بازی می‌کردند؛ اما من را که آشغال‌ها را به‌زور در سطل زباله‌ای بزرگ فرو می‌کردم، نگاه نکردند. این سرپوش دیگری بود تا این حقیقت را که رائول در خیابان آنا بود‌، مخفی کند.
همان‌طور که مسیر‌خانه را پیش می‌گرفتم، احساس کردم سبک‌تر شدم. شک نداشتم که آنا درحال شستن لباس‌هایش بود. همسایه‌ها یک کلمه هم حرف نمی‌زدند. اگر هم سرنخی از ناپدیدشدن رائول به خانه‌ی مارویک برمی‌گشت؛ حداقل باید مدرکی می‌بود. همچنان که وارد خانه‌ام می‌شدم، پوزخند زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
روزها به‌سرعت سپری شدند. اخبار را تماشا کردم تا ببینم اسمی از رائول آمده یا نه؛ اما فقط یک‌بار در قسمت درخواست پلیس برای اطلاعات ذکر شده بود. با خواندن تیترها، از لابه‌لای اخبار، متوجه شدم که پرونده‌ی رائول برای آن‌ها یک پرونده‌ی فوری نبود. گم‌شدن یک مرد بالغ به اندازه‌ی گم‌شدن یک بچه اهمیت نداشت. دیگر زیاد آنا را ندیدم. ما هم مثل بقیه‌ی همسایه‌های اطراف‌، در خانه ماندیم. هرازگاهی از پشت حصار‌ها برای همدیگر دست تکان می‌دادیم؛ اما با دفن رائول صمیمیت‌مان از بین رفته بود و فکر می‌کنم هردو از این بابت راضی بودیم.
همه‌ی گربه‌هایم گم شده بودند. فکر می‌کنم از خانه می‌ترسیدند. گوشه‌ای از ذهنم د‌رگیر آن‌ها بود؛ اما تسکین دادنش کار آسانی بود. قبلاً عاشقشان بودم؛ حتی می‌پرستیدم‌شان؛ اما اخیراً آن‌قدرها هم احساسی به آن‌ها نداشتم. گربه‌ها فقط بخشی از دارایی‌ام بودند. شاید یک‌روز پیدایشان شود. اگر هم نشود، این‌طور نبود که از نبودنشان خواب به چشمانم نیاید. دیگر کیک هم نمی‌پختم. بیشتر روزها، در هال می‌نشستم، به دیوار یا به کانال برفکی تلویزیون، زل می‌زدم. این‌طوری راحت‌تر ذهنم را آرام می‌کردم. تحرکم فقط در حدی بود که به باغم آب بدهم، لباس‌هایم را آویزان کنم یا غذا بپزم. کارهایم را مثل ربات، بادقت انجام می‌دادم. به آن زل می‌زدم و هرروز در یک زمان مشخص، کارم را تمام می‌کردم. لوکاس هم دیگر زنگ نزد. همه‌چیز آرامش‌بخش بود.
یک‌روز بعدازظهر که از هال به آشپزخانه می‌رفتم، یک‌لحظه چشمم از پنجره به آنا افتاد. پرده‌ی خانه‌اش را کنار داده بود، پشت پنجره ایستاده و با نگاه بی‌تفا‌وتش به من زل زده بود. دستم را برایش بلند کردم؛ اما او واکنشی نشان نداد. دوباره به سمت صندلی موردعلاقه‌ام رفتم و تلوزیون را روشن کردم تا محو تماشای برفکش شوم و آرام بگیرم.
دو ساعت بعد، رفتم تا به گل‌هایم آب بدهم. بلند شدم و آنا را دیدم که همچنان پشت پنجره ایستاده بود. زیر چشمانش پف کرده بود، موهای به‌هم ریخته‌اش، دیگر برق نمی‌زد. دوباره به نشانه‌ی سلام، دستم را بالا بردم. واکنشی نشان نداد؛ حتی پلک هم نمیزد. دلم ریخت. این درست نبود. هرکاری که می‌کنیم، هر اتفاقی که می‌افتد، درست نیست.
با پاهایی لرزان از کنار ماشین لباسشویی پر از لباس، رد شدم و تلوخوران به حیاط پشتی رفتم. چشمانم را روبه خورشید باز و بسته کردم. با این‌که روز خنک و خوبی بود؛ اما جلوی دل‌شوره‌ی کلافه کننده‌ام را نمی‌گرفت. به‌سمت راستم نگاه کردم. قبر، از بالای حصار مشخص بود. به لطف باران، کاملاً با زمین هم‌تراز شده بود. به زودی زیر برگ درخت‌ها مخفی می‌شد. آن‌وقت دیگر حتی به یادش هم نمی‌افتادم. بلند گفتم:
- نه!
حس می‌کردم این‌جوری قدرت بیشتری داشت تا این‌که در سرم بچرخد.
- یه چیزی درست نبود. یک چیزی درست نبود. نه، کافیه!
چرخیدم و با قدم‌های بلند به خانه‌ام برگشتم. دست‌هایم را در موهایم فرو کردم و همچنان که قدم می‌زدم، سرم را خاراندم. خطوط سیاه، از بازویم بالاتر رفته بود. امروز صبح از آرنجم گذشته بود.
- درست نبود، نبود، نبود!
تلفن را از روی میز هال برداشتم. به جز لوکاس هیچ‌کسی را در زندگی‌ام نداشتم که به او زنگ بزنم. پس شماره‌اش را گرفتم. تلفن یک‌بار بوق خورد. بعد آن را قطع کردم. یک حسی به من می‌گفت که نمی‌توانستم به او زنگ بزنم. اگر زنگ می‌زدم، هم خودم و هم آنا را به دردسر می‌انداختم. همان‌طور که قدم می‌زدم، با تلفن به صورتم ضرب زدم. سعی کردم ذهنم را خالی کنم تا ببینم چه‌کار باید بکنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خودم را پشت پنجره‌‌ای که به‌سمت خانه‌ی آنا بود، خم کردم. دوستم، آن سمت حصار، در پس دو لایه شیشه، بدون هیچ واکنشی، بی‌حرکت ایستاده‌ بود. چند ساعتی می‌‌شد که آن‌جا بود.
واقعیت برایم آشکار شد. مشکل همین بود. خانه، هیچ‌وقت این‌قدر ناآرام نبود. هیچ‌وقت روی آدم‌های خیابان تأثیر نگذاشته بود. هیچ‌وقت این‌طور من را تحت تاثیر قرار نداده بود. به‌خاطر آنا بود. نه، آنا نه! به‌خاطر چیزی که در شکمش بود، بچه. این همان چیزی‌ست که باعث همه‌ی این اتفاقات عجیب بود.
باورم نمی‌شد که چرا قبلاً متوجه‌ی این موضوع نشده بودم. احضارگر، یعنی هنری، گفت که هلن رازی داشت که از همسرش مخفی می‌کرد. حتماً وقتی خودش را از پنجره پرت می‌کرد، باردار بود. به این نتیجه رسید که بهتر بود زندگی خودش و فرزندش را فدا کند تا شاهد این باشد که هردو از دست شوهرش زجر بکشند و به‌همین‌خاطر به آنا پیله کرده بود. این زن جوان، تقریباً وضعیتی شبیه به هلن داشت. بچه‌‌ی پنهانی، همسر خشن، نیاز شدید به مخفی ‌شدن، به فرار کردن و در امان ‌ماندن.
هلن برای حفاظت از ساکن جدید خانه‌ی مارویک، دچار جنون شده بود و این داشت همه‌چیز و همه‌کس را نابود می‌کرد.
به امید این‌که آنا به من واکنش نشان دهد، دستم را روی شیشه‌ی پنجره گذاشتم. نگاه بی‌تفاوتش به جایی پشت شانه‌ام خیره مانده بود. آب دهانم را قورت دادم. حس درماندگی، ترس و خشمی که درونم جوشیده بود، دست‌به‌دست هم دادند و به من فهماندند که باید چه کار کنم.
عروسک روی پنجره‌ی آشپزخانه، با چشمان بی‌روحش به من زل زده بود. دیگر نمی‌توانستم نگاهش را تحمل کنم. رویش را به‌سمت شیشه گذاشتم. سپس کاسه‌ و همزن دندانه‌دار مورد علاقه‌ام را برداشتم و فر را روشن کردم.
اخیراً خرید نرفته بودم و این یعنی بعضی از مواد اولیه‌ام کم بود. در نهایت، آن‌قدر مواد داشتم که برای یک کیک اسنفجی، با مربا و خامه‌ی قنادی کفاف کند. مواد خشک را الک کردم. از حس سنگینی الک بلااستفاده به‌وجد آمدم و از زیبایی آردی که به کاسه سرازیر می‌شد، ل*ذت بردم. شکر را اضافه کردم و در آخر، بالاترین کابینت انتهای آشپزخانه‌ام را باز کردم تا ظرف چینی را بردارم. برای مادرم بود. آن را همیشه در قفسه‌ی کنار تختش می‌گذاشت. چند بار موقع تمیزکردن دیدمش؛ اما آن‌قدر بی‌اهمیت بود که خیلی به آن توجه نکردم. تا قبل از مرگش اهمیتی نداشت تا این‌که جواب پزشک قانونی‌اش آمد و من فهمیدم که چه بود؛ یُد!
بدتر از دیابت این بود که مادرم خودش را ذره‌ذره، مسموم کرده بود. هنوز کاملاً نمی‌فهمم چرا. می‌خواست به یک روشی علائم بیماری‌اش را تشدید کند؟ دنبال بهانه می‌گشت تا به دکتر زنگ بزند؟ یا این کار را کرد تا تنبیه‌ام کند؟ همان‌طور که اگر شامش را دیر می‌آوردم، تختش را خیس می‌کرد؟
روزهای بعد از مرگش، در ذهنم هزارجور احتمال سرهم کردم؛ اما هرکدامشان بیشتر از قبلیش آزارم می‌داد. مادرم را تصور می‌کردم که هربار فراموش می‌کردم نو*شی*دنی‌اش را سر‌وقت بیاورم یا هروقت که قبول نمی‌کردم به او شیرینی بدهم یا وقتی که به‌زور به او دارو می‌خوراندم، یک سر انگشت از آن یُد را می‌خورد.
یک کلمه هم راجع‌به آن شیشه حرف نزده بود؛ اما هر دفعه که ناراحتش می‌کردم، کمی بیشتر به مرگ ترغیب می‌شد و قشنگی تنبیه این بود. وقتی سرم به سنگ خورد که دیگر برای عذر‌‌خواهی و جبران، دیر شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
در‌نهایت، روزی که مادرم مرد، روز خیلی سختی برایم بود. سر‌درد شدید‌ی گرفته بودم. از همان‌هایی که باعث می‌شد حالت تهوع بگیرم و چشم‌هایم تار شوند. مادرم پرتوقع شده بود. هیچ‌وقت از مریض‌شدن‌ام خوشش نمی‌آمد. این موضوع او را از مرکز توجه دور می‌کرد. به‌خاطر ‌همین مجبورم می‌کرد تا کارهای زیاد و بی‌ارزشی برایش انجام بدهم. دوباره مرتب کردن پتو، اطراف جایی که زمانی پاهایش بودند. آوردن یک لیوان آب خنک، چون از چیزی که خورده بود، خوشش نیامده بود و برداشتن بالشت اضافه‌ای که یک ساعت پیش، روی زمین افتاده بود. اواسط بعدازظهر‌، دیگر صبرم لبریز شده بود. سرم به‌طرز عجیبی درد می‌کرد. دیگر یک لحظه هم، نمی‌توانستم صدایش را تحمل کنم. پس،‌ از خانه بیرون آمدم. به‌سمت نیمکت باغ که در سایه بود و می‌توانستم رویش دراز بکشم، رفتم و پارچه‌ای روی چشم‌هایم گذاشتم تا جلوی نور را بگیرد. بی‌تأثیر نبود. خوابم برد و تا چند‌ ساعت خوابیدم. وقتی که بلند شدم، شب بود و مادرم مرده بود. موجی از خاطرات از ذهنم گذشتند؛ خاطراتی که یکی پس از دیگری، به دلم چنگ می‌زدند و به جانم افتاده بودند. درپوش شیشه را بازکردم و برای مدتی به پودر سفید داخلش خیره شدم. لحظه‌ی ناراحت کننده‌ای بود. فکر کنم آن شب مادرم قصد نداشت خودش را بکشد. افسرده نبود و قبل از آن‌هم هیچ تمایلی به مردن از خودش نشان نداد. احتمالاً متوجه نشده بود که آن مقدار از یُد او را به کشتن می‌داد؛ اما آن را خورد و بعد بی‌رحمانه‌ترین نامه‌ای را که می‌توانست نوشت. موجی از کلمات به ذهنم هجوم آوردند. انگار می‌خواستند مرا در خودشان غرق کنند.
«تو را مقصر مرگم می‌دانم! در دنیایی عادلانه‌تر، فرزندی خواهم داشت که همان‌طور که باید دوستم داشته باشد.»
یادداشتش را حفظ بودم. روزهای بعد از مرگ مادرم، آن را هزار‌بار خوانده بودم. انتشار گزارش پزشک قانونی، با تأکید بر مسمومیت با یُد، طبیعتاً پلیس را به تحقیقات وا داشت. درنهایت تقصیر از گردنم برداشته شد؛ اما آن موقع کاملاً پذیرفته بودم که مادرم به‌خاطر من مرد. ظرف چینی را قایم کردم و وقتی مراسم دفن و بازجویی پلیس تمام شد، آن را بیرون آوردم. درش را باز کردم و دو قاشق‌ غذا‌خوری از پودر سفید را در کیک «ادویه‌دار¹» مورد‌ علاقه‌ام ریختم. وقتی از فر بیرون آوردمش، برای خودم یک برش زدم، در کاسه، خامه‌ی تازه ریختم و نشستم تا آن را بخورم. سه ساعت به کیک زل زدم. جرأتش را نداشتم. از چیزی که بعد از مرگ در انتظارم بود، می‌ترسیدم. در جهنم چه عذابی برای بچه‌هایی که مادر‌ و پدرشان را کشته بودند تعیین می‌شد؟ درنهایت آن تکه کیک را انداختم. به خودم گفتم:
«همچنان بقیه‌ی کیک رو داری. چند روز نگهش می‌دارم. هروقت که خواستی می‌تونی بخوریش.»
روزها گذشتند. از آن‌موقع چیز زیادی یادم نیست؛ جز این‌که لوکاس به خانه‌ام آمد. او تنها عضو خانواده‌ام بود که به‌‌نظر می‌رسید بیشتر به من اهمیت می‌داد، تا چیزی که درباره‌ام در وصیت نامه‌ی مادرم نوشته شده بود. پیشنهاد کرد در تمیز کردن خانه به من کمک کند. نمی‌دانم می‌دانست چقدر در شرایط بدی بودم یا نه؛ اما صدایش که لحنی محتاط، آهسته و دلواپس به خود گرفته بود مرا شدیداً دلسرد می‌کرد؛ اما کارهای خوبی برایم انجام داد. جدای این‌که مرا از آشفتگی درآورد، مدارکی که پشت وسیله‌های کابینت قایم شده بود را هم پیدا کرد. ظاهراً پدرم در وصیت نامه‌اش نصف دارایی‌اش را به مادرم و نصفش را به من واگذار کرد. مادرم ارثیه‌ام را کتمان کرده بود. احتمالاً حسودی می‌کرد یا می‌ترسید که اگر از نظر مالی تأمین باشم، ترکش کنم. همیشه به من می‌گفت تمام دارایی پدرم به خودش می‌رسد؛ اما اوراق نشان می‌داد که مقدار قابل توجه‌ای ارث به من رسیده بود. این مقدار، برای پنج، شش سال زندگی، کفایت می‌کرد. می‌توانستم با آن برای خودم یک خانه بخرم. جایی دورتر از شهری که در آن بزرگ شده بودم. از قضا، جایی در کنار خانه‌ای تسخیر شده.
یُد را با خودم به خانه‌ی جدید آوردم، نه برای این‌که از آن استفاده کنم، فقط برای این‌که محض احتیاط آن‌جا باشد. وقتی هفته‌ها به ماه‌ها تبدیل شدند، کمتر و کمتر به آن فکر می‌کردم. بعضی روزها کاملاً فراموش می‌کردم که آن‌جا بود. قاشقم را در یُد فرو کردم. یک پیمانه سر پر از دانه‌های سفیدش برداشتم و آن را روی آرد پخش کردم. بو و مزه‌ی خاصی نداشت. هرکس که آن را بخورد تا قبل از این‌که دچار تشنج نشود، متوجه نمی‌شود. قبل از این‌که شیر و تخم مرغ را به مواد خشک اضافه کنم، چهار قاشق غذاخوری یُد داخلش ریختم. چهار قاشق برای کسی که یک تکه از این کیک را بخورد، کافی بود. مواد به زیبایی باهم ترکیب شدند. جلوی خودم را گرفتم تا به آن ناخنک نزنم. سپس خمیر را در تابه ریختم.
همان‌طور که منتظر بودم کیک بپزد، ظرف‌ها را شستم. این به من فرصت می‌داد تا خشمم را از سرم بیرون کنم. همراه با عروسکم، از پنجره، خانه‌ی مارویک را تماشا کردم. حالا که هدفی داشتم، خوشحال بودم. این تنها راه سروسامان‌ دادن به آنا بود. حتی اگر قرار بود دیگر نبینمش. خانه، دوباره آرام می‌شد و در خاموشی فرو می‌رفت. احتمالاً تا قبل از آمدن خانواده‌ی جدید، هشت ماه دیگر، خالی می‌ماند.

______________________________
1_ کیکی که با ادویه‌هایی مثل زنجبیل، دارچین و... درست می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست‌ و چهارم»



کیک بوی خوبی می‌داد. قبل از این‌که دورش پارچه بپیچم، رویش را با پودر قند تزئین کردم و از خانه بیرون رفتم. وقتی از کنار پنجره رد می‌‌شدم، آنا همچنان آن‌جا ایستاده بود؛ اما بعد از سه ضربه، در را باز کرد. چهره‌اش لاغر و رنگ پریده و پلک‌هایش قرمز بود. مریض به‌نظر می‌رسید. دلم برایش سوخت! کیک را مقابلش گرفتم.
- برات خوراکی آوردم.
- ممنون.
صدایش انگار مال خودش نبود. خیلی آرام و خفه بود. رویش را برگرداند و به‌سمت آشپزخانه رفت. حس کردم وارد جمعی دونفره شدم. بی‌دردسر سراغ کارهای همیشگی‌مان رفتیم.
آب را جوشاندیم، آن را در فنجان‌ها ریختیم، کیک را برش زدیم و بشقاب‌هایمان را چیدیم. آنا به من کیک تعارف کرد؛ اما من نمی‌خواستم بخورم. حس کردم باید یک‌جوری سر صحبت را باز کنم.
- این روزها همه‌چیز آروم بوده.
- آره، خیلی.
چشم‌هایش از معمول تیره‌تر بود. هردو، پشت میز، مقابل هم نشستیم. آنا چنگالش را برداشت. همچنان که گوشه‌ی کیک را برش می‌زد، تماشایش کردم.
- از عروسک‌ها چه‌خبر؟
- فروش نمیرن، من هم دیگه درست نمی‌کنم.
کیک را به‌سمت لبانش برد‌. داخل دهانش گذاشت، آن را جوید و قورت داد.
- حیف شد.
نپرسید چرا کیکم را نمی‌خوردم. همان‌طور که دوباره یک چنگال پر از کیک برمی‌داشت، تماشایش کردم. چیزی در سرم به‌هم ریخته بود. این درست نیست! چشم‌هایم تار می‌دید. از کی تا حالا این‌طوری بودند؟ چرا زودتر متوجه نشدم؟ سرم را تکان دادم. حس گیجی‌ام از بین رفت. وقتی پلک زدم تا چشم‌هایم را باز کنم، هزاران طیف از رنگ، اتاق را فرا گرفت. از این‌که در این چندروز، رنگ‌ها را نمی‌دیدم، شوکه شدم. به آنا نگاه کردم. او هم نگاهم کرد. چهره‌اش بی‌حال بود و چشمانش برق میزد. از فهمیدن چیزی که داشت اتفاق می‌افتاد، هول خوردم. از جا پریدم و صندلی‌ام را انداختم. آنا دومین برش را در دهانش گذاشت.
- چی شده جو؟
- نه، نه!
پرده‌ای از جلوی چشم‌هایم برداشته شده بود. وحشت‌زده و ناباور از آن‌چه انجام داده بودم، به خودم خیره شدم. آنا مثل ربات، چنگالش را به سمت کیکش برد و سومین تکه را با دقت برش زد. به‌جلو خیز بردم و آن را از دستش کشیدم.
به من زل زد؛ اما چشمانش متعجب نبود. فقط کمی غافل‌گیر شده بود. هیچ حسی پشت آن پلک‌های سنگینش نبود. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. دوستم را مسموم کرده بودم. دو قاشق خورده بود. این برای کشتن خودش و بچه‌اش کافی بود؟! شانه‌اش را چنگ زدم و تکانش دادم.
- باید بالا بیاریش. لطفاً! ‌آنا، متاسفم!
آنا با چشمان بی‌تفاوتش به من زل زد. با صدایی که هر کلمه‌اش کمتر و کمتر شبیه به صدای دوستم بود، خنده‌ای آرام و بی‌احساس سر داد.
- جو، چقدر عجیب شدی! خوشمزه‌ست، بازم می‌خوام بخورم.
- نه آنا! به من گوش کن. این کیک سمیه. به بچه‌ات فکر کن. تو که نمی‌خوای به بچه‌ات آسیب بزنی؟ مگه نه؟
لبانش با لبخندی از هم باز شد. صدایش حالا غیر‌قابل تشخیص بود.
- شاید این‌طوری بهتر با...
با تمام قدرتم زیر گوشش زدم. صورتش به سمتی چرخید و چشم‌هایش گرد شد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت. لکی صورتی، روی پو*ست رنگ پریده‌اش افتاده بود. آن برق ترسناک از چشم‌هایش رفت و جایش را به خشم داد.
- به من دست نزن!
- گوش کن؛ آنا...
به‌سمتم حمله‌ور شد. گلاویز شدیم و من نقش زمین شدم. نفسم از برخورد به زمین بند آمد. هلم داد و زانویش را روی س*ی*نه‌ام گذاشت تا حرکت نکنم. همچنان که تقلا می‌کرد گردنم را با دست‌هایش بگیرد، تمام صورتش از خشم سرخ شد. سعی کردم حرف بزنم؛ اما با دستش خفه‌ام کرده و راه گلویم را بسته بود. دست و پا زدم. سعی کردم او را کنار بزنم؛ اما ارتفاعش به او کمک می‌کرد و من هم توان نداشتم. انگشت شستش در گلویم فرو رفته بود. سپس چشم‌هایش را باز و بسته کرد و خشم‌اش به ترس تبدیل شد. چهار دست و پا از من دور شد. دستانش که هنوز مقابلش دراز بودند، می‌لرزیدند.
- اوه، نه! جو من...
سعی کردم دوباره نفس بگیرم و با تکیه به دیوار خودم را سر پا نگه داشتم.
- نمی‌خواستی این کار رو بکنی، می‌دونم.
اشک در چشمانش حلقه زد و از گونه‌هایش سرازیر شد.
- جو، چه اتفاقی داره می‌افته؟
- این کار هلنه. فکر کنم می‌خواد یکی از ما، یا هردومون، بمیریم.
با آستینم عرق پیشانی‌ام را پاک کردم.
- باید کیک رو دور بندازی. من سمی‌ا‌‌ش کردم. قبل از این‌که دوباره تسخیر بشیم، زودتر انجامش بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ترس بر صورتش نشست. سپس با عجله روی پاهایش ایستاد و به‌سرعت به سمت ظرفشویی رفت. صدای شیر آب و عق‌زدنش را که شنیدم، خیالم راحت شد. به دست‌هایم نگاه کردم، رنگ هردوشان عادی بود. آن ک*بودی وحشتناکی که داشت تا بالای بازویم می‌آمد، از بین رفته بود. امیدوار بودم که فقط یک توهم بوده باشد. اکسیژن به بدنم برگشته بود. کشان‌کشان، میز آشپزخانه را دور زدم. آنا به ظرفشویی که شیرش باز بود، تکیه داد. رنگش پریده بود. همان‌طور که با یک دستش موهایش را کنار می‌زد، اشک از گونه‌اش سرازیر شد و آزادانه از بینی‌اش چکید.
- همه‌ش رو بالا اوردی؟
سر تکان داد.
- خیلی خیلی متاسفم!
با دستم شانه‌اش را آرام فشردم. او هم دست دیگرش را بلند کرد و شانه‌ام را فشرد.
- گفتی این کار هلن بود؛ اما چرا؟ من بهش اعتماد کردم. فکر می‌کردم از من محافظت می‌کنه.
- فکر می‌کنم این کار رو به روش عجیب خودش انجام داد.
دستم را دراز کردم، یک لیوان از قفسه برداشتم. آن را از شیر آبی که باز بود پر کردم و به او دادم. آنا لیوان را سر کشید.
- هلن باردار بود. مطمئنم. بچه‌ای که نمی‌خواست همسرش از وجودش باخبر بشه، همون رازیه که هنری می‌گفت. خودش رو از پنجره پرت کرد، چون فکر می‌کرد اگه می‌مردند، بیشتر در امان بودند.
- و همین فکر رو راجع‌به من می‌کنه!
آنا چشم‌هایش را باریک کرد. از نزدیک به چشم‌هایش نگاه کردم تا ببینم باز هم برق می‌زنند یا نه؛ اما چیزی در چشم‌هایش نبود. دستش را روی دهانش کشید.
- می‌خواست بمیرم؛ دقیقا مثل خودش!
- این‌طوری دیگه هیچ وقت ازش جدا نمی شدی و اون هم می‌تونست برای همیشه از تو مراقبت کنه.
شیر آب را بستم و پشتم را به میز تکیه دادم.
- این منطقی نیست. مخصوصاً بعد از این‌که حساب رائول رو رسید.
آنا پوفی کشید و دوباره روی ظرفشویی لم داد.
- این اتفاق رو یادم رفت. مثل خواب می‌موند. ما واقعاً رائول رو دفن...
- هلن ما رو تحت تاثیر قرار داده بود. اون هم خیلی زیاد. همان‌طور که بقیه‌ی آدم‌های خیابان رو تحت تاثیر قرار داده. این روزها هیچ کدوم از همسایه‌ها رو ندیدم.
دستم را در موهای به هم ریخته‌ام که خیلی‌وقت بود نشسته بودم‌شان، فرو کردم.
- باید از این‌جا بریم. تا وقتی تو این خونه‌ایم در امان نیستیم. یا حتی تو این خیابون...
- آره.
آنا از ظرفشویی فاصله گرفت و همان‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، سعی کرد موهای روی صورتش را که از عرق به هم چسییده بودند، کنار بزند.
- فقط می‌رم عروسک‌هام رو بردارم.
- نه! وقت نداریم!
حالا که متوجه شدم که باید چه کار می‌کردیم، نیازی شدید مرا به جلو سوق می‌داد. بازوی آنا را گرفتم و او را به سمت آشپزخانه کشاندم.
- دوباره سعی می‌کنه ما رو تحت تسخیر خودش قرار بده. باید هر‌چه سریع‌تر تاجایی که می‌تونیم ازش دور شیم. پیش... پیش لوکاس و عمه‌ام می‌مونیم. اجازه می‌دن چند روز اون‌جا بمونیم، اون‌وقت فکر می‌کنیم که چی‌کار کنیم.
ل*ب‌های آنا لرزیدند. آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که از پله‌ها رد می‌شدیم به آن‌ها خیره شد.
- می‌تونم چند تا چیز بردارم؟ تموم زندگی‌‌م این‌جاست.
منطقی به نظر می‌رسید. پر کردن یک ساک، فقط یک دقیقه طول می‌کشید. همان‌طور که آنا لباس‌هایش را جمع می‌کرد، من هم می‌توانستم عروسک‌ها را بردارم. پلک زدم. فکر‌ها مثل تارهای عنکبوت سعی داشتند به ذهنم بچسبند؛ اما افکارم را کنار زدم. فهمیدم چه اتفاقی داشت می‌افتاد!
- نه! این کار هلنه! کاری می‌کنه که فکر کنی باید وسایلت رو جمع کنی. داره سعی می‌کنه تسخیرت کنه! چون هر لحظه‌ای که تو خونه‌ش می‌گذرونی، تو رو بیشتر توی مشتش می‌گیره.
نزدیک‌تر شدم. به چشم‌هایش خیره شدم. سعی کردم کمی از باورهایم را به او بفهمانم.
- الآن از این‌جا می‌ریم؛ ولی می‌تونیم چند روز دیگه برگردیم تا وسایلت رو برداریم.
لبانش را به هم فشرد و سر تکان داد. از کنارش رد شدم. نمی‌‌دانستم فهمیده بود که قول برگشتن به خانه دروغ بود یا نه. با تمام وجودم مطمئن بودم که دیگر هیچ وقت خانه‌ی مارویک را نمی‌دیدیم. مثل خانواده‌ی قبلی می‌شدیم. همان‌هایی که دیده بودم گریه‌کنان، درحالی که فقط پیژامه پوشیده بودند، به‌سمت ماشینشان می‌دویدند. آن‌ها هیچ‌وقت برنگشتند و مثل آن‌ها، خانه‌ی آنا هم به خانه‌ای تبدیل می‌شد که مورد استفاده و پسند آدم دیگری واقع می شد که سلطه‌ی هلن روی آن را دست کم می‌گرفت. نمی‌دانستم راجع‌به اتاق آبی و قفسه‌ی عروسک ها با چشم های بی روح و بدون لبخندش چه فکری می‌کردند. به‌سمت در ورودی دویدیم. با دو دستم دستگیره را گرفتم. آماده بودم که بیرون بروم، هوای تازه را استشمام کنم و ذهنم را از سردرگمی که هلن پُرش کرده بود‌، پاک کنم. آماده بودم که خانواده‌ام را ببینم. آماده‌ی آزادی بودم؛ اما دستگیره‌ی در باز نمی‌شد!

________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست و پنجم»


دستگیره را تکان دادم.
- چی؟!
تکان نمی‌خورد. روی چفت در، دست کشیدم. قفلش کردم و دوباره باز کردم؛ اما قفل مشکلی نداشت. در باز نشد.
- آنا! می‌دونی چرا باز نمی‌شه؟
آنا همان‌طور که دست‌به‌س*ی*نه ایستاده بود، برگشت تا نگاهی به راهرو بیاندازد.
- نه؛ بیا از در پشتی بریم.
هم‌چنان که می‌دویدیم، دست هم‌دیگر را گرفتیم. همانطور که از آشپزخانه به سمت در پشتی می‌دویدیم، سکوت پر ابهت خانه بیشتر به چشم می‌آمد. وقتی دستگیره را چرخاندم، تقه‌ای کرد؛ اما بعد گیر کرد. پوفی کشیدم.
- نه. دست بردار! بذار بریم بیرون! دیگه بازیچه‌ی دستت نمی‌شیم!
آنا سر جایم ایستاد و با دستگیره ور رفت. مشتش را به در کوبید و قبل از این‌که انرژی‌اش تمام شود، لگدی به در زد. رنگ از صورتش پریده بود.
- هلن ما رو توی خونه زندونی کرده!
دست‌هایم را روی سرم گذاشتم. باورم نمی‌شد! چیزی نمانده بود تا فرار کنیم. فقط یک قطعه چوب نازک، مانع آزادی‌مان می‌شد.
- یه راهی واسه فرار کردن پیدا می‌کنیم.
چرخیدم و صدایم را بالا بردم:
- نمی‌تونی ما رو این‌جا نگه داری!
یکی از درهای طبقه‌ی بالا محکم بسته شد. من و آنا هر دو از جا پریدیم.
- بجنب! از پنجره می‌ریم.
پنجره‌ای که بالای میز آشپزخانه بود، آن‌قدر بزرگ بود که بشود از آن رد شد. روی ظرفشویی خم شدم و سعی کردم بازش کنم؛ اما قفلش تکان نمی‌خورد. قبل از این‌که به عقب بیوفتم، آن‌قدر تقلا کردم تا دستم درد گرفت.
- باید پنجره رو بشکنیم.
آنا دوتا دیگ چدنی سنگین را از روی گ*از، پایین آورده بود. یکی را به من داد و دیگ دیگری که در دستش بود را به‌سمت شیشه پرتاب کرد. از برخورد فلز به شیشه و برگشتش، زنگ بلند و خشنی در گوش‌هایم پیچید. زیر ل*ب غریدم:
- امکان نداره!
دیگ‌ را به پنجره کوبیدم. از برگشت دیگ، لرزه‌ای به دستم افتاد. شیشه همان‌طور بدون تغییر ماند. آنا حرف نمی زد؛ اما چهره‌اش از خشم درهم بود. دیگ را پشت هم به پنجره کوبید و آشپزخانه را از صدای ضربه‌های وحشتناک و گوش‌خراش پر کرد. سپس عقب ایستاد و به‌سختی نفس کشید.
- پنجره‌های بزرگ‌تری هم هست.
- باشه.
می‌دانستم که این کار فقط انرژیمان را هدر می‌داد؛ اما نمی‌‌توانستم بدون این‌که تلاش کنم، تسلیم شوم. شروع به دویدن کردیم. اول، به پنجره‌های بلند سالن غذاخوری و سپس به پنجره‌ی چهارگوش اتاق خشکشویی ضربه زدیم و در نهایت به پنجره‌های نرده‌دار هال رسیدیم.
یکی از پنجره‌ها از قبل شکسته بود. رائول، آن شبی که مرد، به آن مشت زده بود. آنا یک مقوای چهارگوش روی سوراخ چسبانده بود. آن را کنار زدم و مچاله‌اش کردم. هوای تازه و خنکی داخل آمد. با دسته‌ی دیگ به یکی از تکه شیشه‌هایی که از نرده‌های ضربدری پنجره بیرون زده بود، فشار آوردم. تمام وزنم را رویش گذاشتم؛ اما شیشه نشکست؛ حتی ترک هم برنداشت. بزرگی سوراخ شیشه در حدی بود که فقط یک دست از آن رد می‌شد. هم‌چنان که عقب می‌ایستادم، دیگ را روی زمین گذاشتم.
- باورم نمی‌شه! ما رو این‌جا حبس کرده!
یاد جغد بزرگی که دفن کرده بودیم، افتادم. گ*ردنش از برخورد با پنجره‌ی طبقه ی بالا شکسته بود. اما شیشه‌ی پنجره نشکسته بود. نمی‌دانستم که هلن همیشه برای حفاظت و قدرت بخشیدن به خانه، این‌قدر رویش کنترل داشت. آنا نزدیک به پنجره‌ی شکسته خم شد و دستانش را دور دهانش گذاشت.
- کمک! لطفا به ما کمک کنین. کمک!
سرم را به شیشه چسباندم و نگاهی به خیابان انداختم. صندلی پشت پنجره‌ی پنی، هم‌چنان خالی بود. آقای کورور دیگر در باغش نبود؛ اما شلنگ آب، همان‌طور ر‌وی علف‌ها به حال خودش رها شده بود. آنا هم‌چنان که کف دستش را به شیشه می‌کوبید، فریاد زد:
- کمک! ما کمک می‌خوایم!
جواب نمی‌دادند! مردم همیشه از خانه‌ی مارویک دوری می‌کردند؛ اما حالا بدتر از همیشه بود! باید کسی را خبر می‌کردیم که دور از دسترس هلن باشد. شانه‌ی آنا را تکان دادم.
- تلفنت کجاست؟ به لوکاس زنگ می‌زنیم.
آنا سریع به سمت راهرو دوید و بی‌سیم را از روی میز برداشت.
- بیا.
شماره‌ی لوکاس را حفظ بودم. شماره‌اش را گرفتم و گوشی را پیش گوشم گذاشتم. فقط صدای خش‌خش می‌آمد. فحش دادم و دوباره شماره را گرفتم. بعد ضربه‌ای به تلفن زدم و باتری‌هایش را بررسی کردم. هیچ دلیلی نداشت که کار نکند.
آنا همان‌طور که تماشایم می‌کرد، گوشه‌ی شستش را می‌جوید. امید از چهره‌اش رفته بود. برای آخرین بار شماره‌اش را گرفتم و گوشی را پیش گوشم گذاشتم.
چیزی در صدای خش‌خش شنیده می‌شد. اخم کردم و گوشی را محکم‌تر به گوشم چسباندم. مثل صدای نفس کشیدن بود. آنا زمزمه کرد:
- چی شده؟
دستم را بلند کردم تا ساکت شود. صدای خش‌خش درهم شکسته شد. مطمئنم که در آن صداهای درهم، صدای خفه‌ی نفس‌کشیدن زنی را شنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
موی دستم راست شد. تلفن را محکم سرجایش کوبیدم. چهره‌ی آنا درهم بود. دست‌های عرقی‌ام را به شلوارم زدم.
- از این‌جا می‌ریم؛ فقط باید، باید یکم فکر کنم. آره. می‌نشینیم و درباره‌‌ش حرف می‌زنیم. مطمئنم اگه به این قضیه منطقی نگاه کنیم، به یه نتیجه‌ای می‌رسیم.
- جو!
دستی به شانه‌اش کشیدم و به سمت پذیرایی رفتم.
- همه‌چیز درست می‌شه. بیا کنارم بشین.
- جو! نه!
آستینم را چنگ زد و من را عقب کشید. موجی از خشم به سراغم آمد. نمی‌دید که سعی داشتم کمک کنم؟!
- آنا! بیا بریم.
شانه‌هایم را چنگ زد و محکم تکانم داد.
- جو! به خودت بیا!
رشته‌ای از افکار بدون اینکه متوجه شوم، ذهنم را پر کرده بودند. چشم‌هایم را که باز و بسته کردم، کم‌کم از بین رفتند. همه چیز تار شده بود؛ اما به‌محض این‌که رشته‌ی افکارم از هم گسست، دوباره به حالت عادی برگشتم.
- آه!
اشک از چشم‌‌های آنا جاری شد.
- بلند شو! نباید بشینیم. اگه بشینیم هلن دوباره ذهنمون رو تسخیر می‌کنه و دیگه نمی‌تونیم به حالت اول برگردیم. باید حرکت کنیم.
قلبم به تپش افتاد. دستان لرزانم را روی بازوهایم کشیدم.
- متاسفم. فکر نمی‌کردم...
آنا بینی‌اش را بالا کشید و دستش را رویش مالید.
- می‌دونم.‌ خیلی راحت دوباره گرفتارش می‌شی؛ فقط اگه چند ثانیه فکر نکنی، هلن پنجه‌هاش رو تو مغزت فرو می‌کنه.
دستش را فشردم.
- این یعنی حتی برای یک دقیقه هم نمی‌تونیم همدیگه رو تنها بذاریم. باید هوشیار باشیم و حواسمون به هم‌دیگه باشه، باشه؟
- باشه.
- خیلی خب.
رویم را برگرداندم. مغزم کار نمی‌کرد؛ اما خودم را مجبور کردم تا به موقعیتمان فکر کنم.
- نمی‌تونیم از درها یا پنجره‌ها بیرون بریم و بیرون هم کسی نیست که دنبالمون بگرده. دیگه چه کاری می‌تونیم انجام بدیم؟
آنا وحشت زده نگاهم کرد.
- هنوز از پاکسازی، مریم گلی و نمک داریم. هنری گفت دوباره این کار رو انجام ندیم؛ اما..
- اما انتظار نداشت که این‌طوری گیر بیوفتیم. امتحانش می‌ارزه. کجان؟
- داخل قفسه‌های کمد. از این سمت.
به دنبالش به سمت اتاق موسیقی رفتم. به‌محض این‌که در را باز کردیم، پرده‌ها تکان خوردند. همان‌طور که به‌سمت کمد بزرگ انتهای اتاق می‌رفتیم، سعی کردم به آن‌ها نگاه نکنم.
صدایی آرام، به سختی از پیانو شنیده شد. چوب تیره‌اش در نور می‌درخشید و نرمه‌ای خاک از رویش ر*ق*ص‌کنان به زمین افتاد. آنا قفسه را باز کرد. جز خاک و وسایل پاکسازی که گوشه‌ای رها شده بودند، چیزی دیگری در آن نبود. شاخه‌ی مریم گلی، یک جعبه کبریت و یک بطری پلاستیکی نمک.
نگاهی به هم‌دیگر انداختیم. وحشت‌زده، هم‌زمان با هم سعی کردیم از وسایل استفاده کنیم و به امید متوصل شویم. آنا زمزمه کرد:
- می‌خواستی چی‌کار کنی؟
یادم افتاد که از بوی سوختن مریم گلی خوشش نمی‌آمد.
- مریم گلی با من.
- پس من نمک رو برمی‌دارم.
رویمان را به‌سمت اتاق برگرداندیم. هنری قبل از این‌که کارش را شروع کند، پنجره‌ها را باز کرده بود؛ اما آن‌ها باز نمی‌شدند. امیدوار بودم که این کار جلوی پاکسازی را نگیرد. جعبه‌ی کبریت و دسته‌ی مریم گلی را گرفتم. آنا بطری نمک را گرفت و درش را باز کرد. لحظه‌ای به هم‌دیگر خیره شدیم. آنا گلویش را صاف کرد.
- اگه توی خونه پخش بشیم، سریع‌تر پیش می‌ریم.
- نه. کنار هم می‌مونیم.
آنا سر تکان داد. کبریت را روشن کردم و آن را به دسته‌ی گیاهان خشک نزدیک کردم. همان‌طور که آن‌ها را مقابلم می‌گرفتم، آتش گرفتند و دودشان بلند شد. آنا شروع کرد به پاشیدن نمک روی زمین. به نظر می‌رسید که هنری آن‌ها را طبق الگوی خاصی روی زمین پخش می‌کرد؛ اما یادم نمی‌آمد چطور انجامش می‌داد. امیدوار بودم که بی‌تجربگی‌مان برایمان دردسر نشود. گفتم:
- یک کم روی پیانو بریز.
آنا یک مشت نمک برداشت و آن را روی پیانو ریخت. همین که دانه‌های نمک به چوب پیانو برخورد کردند، صدایی گوش‌خراش در اتاق پیچید. انگار کسی روی کلیدهایش مشت کوبید. من و آنا، هر دو به عقب پریدیم. صدای درهم نت‌ها، جوری در فضا می‌پیچید که انگار تا ابد ماندگارند؛ اما همین که کم کم از بین رفتند، لبخند زدم.
- فکر کنم داره جواب می‌ده!
آنا همان‌طور که به‌سختی نفس می کشید، خندید.
- فکر کنم حق با تو باشه! بیا روی یکی از درها امتحان کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نزدیک‌ترین جا، آشپزخانه بود. به‌سرعت به‌سمتش دویدیم. هم‌چنان که آنا یک مشت نمک روی در می‌پاشید، من هم دود مریم گلی را اطراف در پخش کردم. سپس دستگیره را امتحان کردم. هم‌چنان قفل بود. سعی کردم ناراحتی‌ام را کنترل کنم.
- خب، فعلاً فایده‌ای نداره؛ اما حتماً از قدرتش کم می‌کنه، مگه نه؟ اگه همین‌طور به کارمون ادامه بدیم، حتماً می‌تونیم از پا درش بیاریم.
آنا سر تکان داد. نمک را اطراف پنجره و میزها ریخته بود.
به‌طور منظمی، مریم ‌گلی و نمک را هر کجا که می‌توانستیم پخش کردیم. خانه جوری ساکت بود که انگار تمام انرژی‌اش را روی پیانو خالی کرده بود. برگ‌های گیاه مریم گلی، سریع‌تر از آن که بخواهم سیاه و پژمرده شده بودند. همان‌طور که از پذیرایی می‌گذشتیم، با آرنج به بازوی آنا زدم.
- مریم گلی‌ها سریع می‌سوزن. ازشون زیاد نمونده. نمک‌های تو چطور؟
آنا بطری را تکان داد.
- زیاد نیست.
- چطوره به طبقه‌ی بالا بریم؟ کسی نمی‌‌دونه هلن تا کی تو اون اتاق آبی حبس شده بود و بعد هم به‌خاطر پرت‌شدن از پنجره مرد. اگه قرار باشه انرژی‌‌ش جایی متمرکز شده باشه، اون‌جا همین‌جاست.
آنا بطری نمک را در دستش فشرد.
- حق با توعه.
راهم را به‌سمت پله‌ها کج کردم. همان‌طور که از آن‌ها بالا می‌رفتم، مریم گلی را اطراف نقاشی‌های آب‌رنگی چرخاندم. نمی‌دانم که خیالاتی شده بودم یا نه؛ اما انگار توله سگ‌ها، بچه گربه‌ها و کره اسب‌ها در دود می‌لرزیدند. راهروی طبقه‌ی بالا تاریک بود. کلید را زدم؛ اما هیچ کدام از لامپ‌ها روشن نشد. از بالای شانه‌ام نگاهی پرسش‌گرانه به آنا انداختم. آنا با تکان‌دادن سرش به من فهماند که به کارم ادامه دهم.
هم‌چنان که از اولین اتاق، یعنی اتاق خواب اصلی، رد می‌شدم، درش ناله کنان بسته شد. به‌ستمش چرخیدم. چفت در، با تقه‌ای بسته شد. همان‌طور که دور می‌زدیم، مسیرم را به سمت دیوار روبه‌رو تغییر دادم. به درِ کناری راهرو که نزدیک شدیم، غژ‌غژی کرد و لولایش به کندی چرخید. همین‌طور نگاهش کردم تا این‌که با تقه‌ای بسته شد. کنارش حمام بود. هم‌چنان که از آن رد می‌شدیم، شیر آب صدایی داد و بعد با فشار باز شد. آنا گفت:
- سعی داره حواسمون رو پرت کنه. ادامه بده!
حواسم را به در انتهای راهرو متوجه کردم. همان‌طور که پرده‌ها در نسیمی که وجود نداشت تکان می‌خوردند، ناگهان چیزی به سرعت رد شد. با وجود این‌که بقیه‌ی درهای اطرافم به آرامی بسته شده بودند؛ اما درِ آن اتاق باز ماند. قلبم به شدت می‌تپید‌. نفس عمیقی کشیدم ‌و گیاه مریم گلی در حال ‌سوختن را مقابلم گرفتم.

_______________________

«فصل بیست و ششم»


مقابل اتاق آبی ایستادیم. به‌نظر چیزی در اتاق عوض شده بود. دوباره رشته‌ای از افکار، ذهنم را در برگرفته بود و چشم‌هایم را تار و عکس‌العمل‌هایم را کند می‌کرد. به دستم که با آن مریم گلی را گرفته بودم، نگاهی انداختم. رگ‌های سیاه، در بازویم پخش شده و تمام شانه‌ام را گرفته بود. چشم‌هایم را که باز و بسته کردم، دوباره ناپدید شدند. با عصبانیت گفتم:
- هوشیار باش! دوباره سعی داره تسخیرمون کنه!
وارد اتاق شدم و احساس توهم مرا دربرگرفت. قفسه‌ها هم‌چنان مقابل دیوار بودند و عروسک‌ها با آن چهره‌ی بی‌روحشان به آستانه‌ی در زل زده بودند؛ اما میز تحریرِ زیر پنجره، ناپدید شده بود. به‌جایش یک تخت بچه، آن‌جا بود. دورش با توری صورتی، مرتب دوخته شده بود و جغجغه‌ای گوشه‌اش آویزان بود، تا به بچه‌یِ توی تخت، داده شود.
صدای نق‌نق آرام گریه‌ی بچه‌ای از داخل تخت آمد. به‌سمتش جذب شدم. نزدیک‌تر رفتم. بچه‌ای داخل تخت نبود؛ اما در عوض، روی ملافه‌های نرم و بالشتک‌های صورتی، یکی از عروسک‌های آنا خوابیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

بالا