• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده ترجمه‌ی رمان خانه‌ی بغلی | زهرا خداشناس کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

  • ترجمه متوسط و قابل فهم

  • ترجمه عالی و روان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل هجدهم»



هنری ما را به سالن غذاخوری، پیش کیف دستی‌اش که کنار کامپیوتر بود، برد. قفلش را باز کرد و دو شاخه گیاه و یک بطری بزرگ مات پلاستیکی درآورد. توضیح داد:
- نمک...
دانه‌های نمک، همان‌طور که بطری را تکان می‌داد، درونش خش‌خش کردند.
- از قدیم برای تمیزی و پاکسازی جاهایی که توشون حوادث شوم اتفاق افتاده بود، استفاده می‌شد و گیاه مریم گلی رو...
گیاه را بالا گرفت.
- می‌سوزونن تا ارواح رو مجبور به رفتن کنن. اون‌ها از بوش خوششون نمیاد.
آن‌ها را در جیب ژاکتش فرو کرد و به‌سمت پذیرایی سر تکان داد.
- اگه همگی لطف کنید و در و پنجره‌ها رو باز کنید، به روح کمک می‌کنه که راحت بیرون بره.
مطیعانه در خانه پخش شدیم. من بازکردن پنجره‌های آشپزخانه و اتاق رختشویی را به عهده گرفتم. لوکاس از کنارم به‌سمت هال رفت. به وضوح صدایش را شنیدم که راجع‌به این‌که حشره‌ها داخل می‌آیند، غرغر می‌کرد. در طبقه‌ی دوم به آنا رسیدم. به‌سمت اتاق خواب‌ها می‌رفت. از بین مبلمان کهنه و رنگورو رفته رد می‌شد و پنجره‌ها را باز می‌کرد. نگرانی را در چهره‌اش می‌دیدم.
- با این موضوع که مشکلی نداری؟
- هوم؟ نه. این بهترین کار بود؛ مگه نه؟
مکثی کرد. دست‌هایش را روی طاقچه‌ی پنجره‌ی باز گذاشت و لرزید.
- من فقط...
- ادامه بده.
- می‌دونم که احمقانه‌ست؛ اما حس می‌کنم ظالمانه‌ست که اون رو مجبور به رفتن کنیم. این خونه قبل از این‌که مال من باشه، مال اون بود.
به مبلمان قدیمی نگاهی انداختم و به این فکر کردم که هلن باید چه مدت روی آن‌ها نشسته بوده باشد.
- می‌دونم چه حسی داری؛ اما اون باید گذشته‌‌ش رو رها کنه. تو الان صاحب این خونه‌ای. پول اجاره رو که هلن نمی‌ده!
آنا خنده‌ی ریزی کرد. از پنجره فاصله گرفت و دست‌هایش را دورش حلقه کرد.
- اون واقعاً زندگی سختی داشت. نمی‌خوام در حقش بدی کنم.
شانه ای بالا انداختم.
- شاید این چیز خوبی باشه. اگه تمام این مدت تو این دنیا، ناراحت و عصبی بود، شاید براش بهتر باشه که از این‌جا بره. شاید توی دنیای بعدی چیز زیباتری در انتظارش باشه. یک جور پاداش برای تحمل رنج‌هاش.
- آره.
برای لحظه‌ای به مبل‌های قدیمی خیره شدیم؛ سپس آنا آهی کشید.
- واقعاً امیدوارم این حقیقت داشته باشه.
پنجره‌ها را باز کردیم و به طبقه‌ی پایین برگشتیم. لوکاس و هنری در راهرو منتظر بودند. هنری به ما لبخندی زد.
- همه آماده‌این؟
- بله. هروقت که شما بگید، شروع می‌کنیم.
هنری جعبه‌ی کبریت را درآورد و نوک یکی از دسته‌های گیاه را آتش زد. برگ‌هایش آتش گرفت و شروع کرد به دودکردن و حلقه‌های دود معطر به هوا می‌فرستاد. آنا با دست‌هایش بینی‌اش را گرفت.
- بوی عجیبی داره.
هنری با خوش‌رویی گفت:
- ارواح هم همین فکر رو می‌کنن. بیاین شروع کنیم.
او به آرامی در اتاق‌ها حرکت می‌کرد و قبل از این‌که اطراف در و طاقچه‌ی پنجره‌ها نمک بپاشد، دود را در فضا پخش می‌کرد. همان‌طور که قدم می‌زد، با صدایی ملایم و آرام صحبت می‌کرد:
- تو دیگه توی این خونه جایی نداری. وقت رفتنه. تو دیگه توی این خونه جایی نداری.
از راهرو به اتاق نشیمن رفتیم. چراغ‌ها سوسو زدند. همان‌طور که چراغ به حالت عادی برمی‌گشت همگی به لامپ نگاه کردیم. هنری با این‌که هم‌چنان زمزمه می‌کرد، اطراف لامپ دود بیشتری پخش کرد. همان‌طور که هنری را به‌سمت سالن غذاخوری دنبال می‌کردیم، آنا محکم به من چسبیده بود. لوکاس با فاصله‌ی کم پشتمان بود. تقریبا می‌توانستم نگرانی‌ای را که از او ساطع می‌شد احساس کنم و تعجب می‌کردم که احضارگر‌مان اعتقادات پسر‌عمه‌ام را دست کم گرفته بود. هنری همان‌طور که میز را دور می‌زد، بلورهای نمک را کنار شیشه‌ی پنجره می‌پاشید.
- وقت رفتنه. جای تو این‌جا نیست.
صدای تک نت آرامی، از اتاق موسیقی بلند شد. چشم‌هایم را بستم. منتظر ماندم تا آهنگ شروع شود؛ اما صدایی نیامد.
هنری میز را دور زد تا با آرنجش در اتاق موسیقی را باز کند. برق‌هایش قطع بودند. کلید‌ها را زد؛ اما برق هم‌چنان خاموش ماند.
- جای تو این‌جا نیست.
وقتی هنری پا در تاریکی گذاشت‌، به این نتیجه رسیدم که او نترس‌تر از من بود. هر سه، قبل از این‌که دنبالش کنیم، نگاهی به هم انداختیم. همان‌طور که پا در اتاق موسیقی می‌گذاشتم، بازوهایم مورمور شدند. انگار در تار عنکبوت قدم می‌زدم. لرز وجودم را فرا گرفت و دست‌هایم را روی پوستم کشیدم.
هنری به آرامی چرخید. ابروهای پرپشتش را پایین برد. قطرات عرق صورتش را پر کرده بود.
- این اتاق رو دوست داشت. ساعت‌ها مشغول نواختن می‌شد.
صدایش را بالا برد:
- هلن! وقت رفتنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
پرده‌ها در باد به بیرون پیچ و تاب خوردند. یک لحظه فکر کردم سایه‌ای پشت‌شان دیدم؛ اما بعد ناپدید شده بود.
جایی در طبقه‌ی بالا، صدای جیلینگ‌جیلینگ فلز می‌آمد. آنا بازویم را فشرد. هنری گیاهانش را بالا گرفت تا دودشان را اطراف اتاق پخش کند. باد تندی میان برگ‌ها وزید. گیاه مریم ‌گلی خش‌خشی کرد، در دست‌های هنری به پودر تبدیل شد و گرد و غبارش روی فرش ریخت. هنری نگاهی انداخت. عرق‌هایش بیشتر به چشم می‌آمدند. انگشتانش را روی یقه‌اش کشید.
- چی؟! نباید این اتفاق می‌افتاد! این امکان نداره!
صدای حرکت زنجیر‌ها به پله‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. وقتی چشم‌هایم را بستم، می‌توانستم تصورشان کنم که زنی مو مشکی با پوستی رنگ پریده و چشمانی خیره، زنجیرهای سنگین را روی زمین می‌کشید. هنری به سمت در سالن غذاخوری برگشت.
- یه دسته‌ی دیگه دارم. خیلی طول نمی‌کشه.
صدای جرقه‌ی بلندی در خانه پیچید. تمام برق‌ها قطع شدند. به لطف نوری که از پنجره می‌آمد، هنوز می‌توانستم ببینم؛ اما تغییر به وجود آمده در فضا، کاملاً مشخص بود. سایه‌ها تیره‌تر شده بودند، گوشه‌های اتاق را تاریک می‌کردند و روی مبل‌ها افتاده بودند. زنجیر‌ها با صدایی ناگهانی محکم کشیده شدند. هنری در چهارچوب در ایستاد و همانطور که ما نفسمان را حبس کرده بودیم و گوش می‌دادیم، چشم‌هایش را به سقف دوخت. حس مورمورشدن مثل تار عنکبوتی در تنش، پخش شد. سپس نفس‌نفس زد و خم شد. عق زد و با ناله‌ای به زانوهایش افتاد. به‌سمتش دویدم. لوکاس با فاصله‌ی کم، پشت سرم بود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- هی! خوبی؟
تنش یخ و لباسش خیس عرق بود. نگاهی به لوکاس انداختم. به‌سختی نفس می‌کشید و رنگ به چهره‌اش نبود. هنری نفس زنان گفت:
- بیرون... من رو بیرون ببرین!
- باشه. به من تکیه بده.
همان‌طور که لوکاس بازویش را دور شانه‌اش می‌گذاشت، من هم آن سمتش را گرفتم و هر سه تلوخوران به‌سمت راهرو رفتیم. صدای نتی بلند و طولانی‌ در فضا پیچید. نگاهی به سمت پیانو انداختم؛ اما آنا در ن*زد*یک*ی‌اش نبود. صدای نت بیشتر از آنچه فکر می‌کردم، باقی ماند و به‌جای این‌که ساکت شود، بلندتر شد. ریتم متغیر آهنگ، در سرم می‌پیچید و احساس تهوع و ترس غیرقابل وصفی به من می‌داد.
وقتی به در ورودی نزدیک شدیم، به آرامی باز شد. با دیدن این صح*نه، دلم می‌خواست به عقب برگردم؛ اما هنری قصد داشت بیرون برود. همان‌طور که به ایوان، مقابل علف‌های خشکیده می‌رفتیم، درحالی که هم هدایت و هم حملش می‌کردم، کمکش کردم.
به پشت سرم نگاه انداختم؛ اما آنا دنبالمان نیامده بود. دچار اضطراب شدیدی شدم؛ اما بعد دوستم، از درون تاریکی‌های خانه، نمایان شد. آنا همان‌طور که به‌سمتمان می‌آمد، کیف هنری را با خودش می آورد.
وقتی هنری را از حاشیه‌ی خانه گذراندیم، کمی بهتر به‌نظر می‌رسید. به حصار تکیه داد. نفس‌نفس می زد و خیس عرق بود. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. پس کنار آنا منتطر ماندم تا مرد پیر خودش را پیدا کند. بالاخره صاف ایستاد. عینکش بخار گرفته بود. همان‌طور که نفس می‌گرفت، آن را برداشت تا پاکش کند.
- خب، اون مطمئنا از مردها خوشش نمیاد. لوکاس‌! تو هم حسش کردی؛ مگه نه؟
پسر عمه‌ام به حصار تکیه داد. آن هاله‌ی خاکستری از صورتش رفته بود؛ اما همچنان رنگ به رو نداشت.
- احساس تهوع داشتم.
- بله، این همون کاریه که می‌تونه باهات انجام بده. اگه بیشتر این‌جا بمونی بدتر می‌شه.
هنری نفس عمیقی کشید، نفسش را بیرون داد و رو کرد به آنا:
- می‌خوام باهات رو راست باشم. پاکسازی تاثیری نداشت و دیگه فکر نمی‌کنم که بتونم کارم رو توی خونه‌تون ادامه بدم. از دید کارشناسانه‌ام، روح به‌شدت آشفته شده و بیش از این درگیرشدن، فقط مشکل رو وخیم‌تر می‌کنه.
آنا بازویش را خاراند.
- این یعنی چی؟
- معتقدم که هیچ روحی خبیث نیست. نه بیشتر از انسانی که هم قابلیت بدبودن و هم خوب‌بودن رو داره. نفرت شدیدی در روح هلن مارویک رخنه کرده. من درونش عصبانیت، حسرت و خشم زیادی احساس کردم. همون‌طور که دیدید، مخصوصا نسبت به مردها بی‌اعتماده. اگه دوباره سعی کنم اون رو از این خونه بیرون کنم، متقابلاً حمله می‌کنه. به‌نظرم این کار خطرناک و به‌طور قطع، زیان‌بخش خواهد بود.
عینکش را گذاشت و دستی به یقه‌ی خیس از عرقش کشید.
- درحال حاضر پیشنهادم اینِ که تا جایی که ممکنه کمتر بهش توجه کنین. اون از انرژی و ترس شما قدرت می‌گیره. احتمالش هست که علائم‌‌ش کمتر بشه و یا شاید حتی اگه بهش واکنشی نشون ندید، به‌طور کل متوقف بشه.
من و لوکاس نگاهی به هم انداختیم. ما مسئول همه‌ی توجه‌های اخیری که به هلن شد، بودیم. هنری ادامه داد:
- سعی کنین باهاش ارتباط برقرار نکنین. دنبالش نگردین، اگه خودش رو نشون داد، واکنشی نشون ندین. معتقدم که این برخورد برای شما بی‌خطرترین راهه. اون در نهایت به روحی مطیع و آرام تبدیل می‌شه. اون موقع دوباره می‌تونیم برای خونه، پاکسازی در نظر بگیریم؛ اما تا قبل از اون نمی‌خوام این کار رو انجام بدم.
آنا به اندازه‌ی من مضطرب به‌نظر نمی‌رسید.
- باشه. دوربین‌ها رو برمی‌داریم. این کار کمکی می‌کنه؟
- آره. فوراً این کار رو انجام بدین. من رو ببخشید؛ ولی ترجیح می‌دم از اون خونه فاصله بگیرم.
او همان‌طور که به حصار تکیه داده بود‌، خنده‌ی بی‌جانی کرد.
- شرمنده‌ام که نتونستم بیشتر از این کمک کنم؛ فقط هزینه‌ی مشاوره رو ازتون می‌گیرم.
آنا کیف دستی را جلو گرفت.
- نمک و گیاه مریم گلی هم‌چنان تو خونه‌ست، می‌رم بیارمشون.
- نگران اون‌ها نباش؛ کلی ازشون تو دفترکارم دارم. موفق باشید. روز خوش.
هنری کیف دستی‌اش را از آنا گرفت. همه‌مان دیدیم که او سوار ماشینش شد، موتورش را روشن کرد و با صدای گوش‌خراش چرخ‌هایش دور شد. پافشاری‌اش برای رفتن، مرا به یاد خانواده‌ای که نصفه شب فرار کردند، انداخت. مقایسه‌ی دلگرم کننده‌ای نبود.
امیدوار بودم نصیحتش که روح را نادیده بگیریم، جواب بدهد. اگر جواب نمی‌داد، از چیزی که ممکن بود اتفاق بیفتد، می‌ترسیدم.
________________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل نوزدهم»


به لوکاس کمک کردم تا دوربین‌ها و صفحه‌ی نمایشگر را جدا کند. ناراحت به‌نظر می‌رسید و من نمی‌توانستم چیزی بیشتر از آره و نه از زبانش بیرون بکشم. او دوربین شکسته را در جعبه‌ی دیگری گذاشت تا ببیند تعمیر می‌شود یا نه و همه‌چیز را در ماشینش جا داد. وقتی در را بست، گفتم:
- داره دیر می شه، می خوای باز هم خونه‌م بمونی؟
هنگام رفتن، به آرامی به شانه ام زد.
- ممنون؛ اما فکر می کنم وقتشه که برم خونه. مادرم مدام بهم پیام می‌ده. نگران شده.
- البته.
به در ورودی خانه، جایی که آنا منتظر بود، برگشت. دست‌هایش را در جیبش فرو کرد و پایش را چرخاند.
- ممنون از این‌که طی این چند روز اجازه دادی خونه‌ت رو به یه آزمایشگاه علمی تبدیل کنم و متاسفم بابت این‌که هرکاری کردم، اوضاع رو بدتر کرد.
آنا همان‌طور که با انگشتانش با لبه‌ی ژاکتش ور می‌رفت، شانه‌ای بالا انداخت.
- بودنت این‌جا غنیمت بود. از کمکت ممنونم. می‌خوای شام بمونی؟
به افق که خورشید به آرامی غروب می‌کرد، نگاهی انداخت.
- نه. راه طولانیه بهتره زودتر برم.
- خیلی خب. امیدوارم به‌زودی دوباره ببینمت.
- حتما. من هر چند ماه به جو سر می‌زنم. می‌تونیم برای ناهار یا هم‌چین‌چیزی دور هم جمع شیم.
از پله‌ها پایین آمد؛ سپس دستش را برای خداحافظی بالا برد.
- مراقب خودت باش آنا. بعدا می‌بینمت جو.
خودم را کج کردم تا کنار آنا بایستم و لوکاس را که سوار ماشینش می‌شد، نگاه کنم.
- به من نمی‌گه که مراقب خودم باشم. احتمالاً اگه از پله‌ها بیفتم و گردنم بشکنه، براش مهم نیست.
خنده‌ی آنا، زورکی به‌نظر می‌رسید. همان‌طور که لبانش دوباره به‌هم فشرده شد، دستانش را روی چهارچوب در کشید.
- نشد عروسکش رو بهش بدم.
- بالاخره برمی‌گرده. اون‌موقع عروسک رو بهش بده.
کم‌کم داشت به داخل خانه برمی‌گشت.
- آره. جو! ممنون که مراقبم بودی. اگه مشکلی نداری، فکر می‌کنم باید یکم تنها باشم.
- البته. اگه مشکلی پیش اومد، بهم زنگ بزن.
نگاهی به‌داخل خانه انداخت؛ سپس لبخند زد. لبخندش به‌طرز عجیبی سرد بود.
- همه‌ی پنجره‌ها بسته شدن.
- چی؟!
- حتما وقتی آقای لابز بیرون بود، اتفاق افتاد. پنجره‌ها خودشون بسته شدن. به نظرم هلن دوست نداره که باز باشن؛ اما حداقل برق‌ها دوباره وصل شدن.
ل*بم را جویدم.
- می‌خوای یه مدت کنارت بمونم؟ امروز اتفاق‌های عجیبی افتاد. شاید تنها موندن فکر خوبی نباشه.
- نه. مشکلی نیست. فکر می‌کنم تنها بودن دقیقا همون چیزیه که الان بهش احتیاج دارم و همون‌طور که آقای لابز گفت، احتمالاً بهتره که زیاد بهش توجه نکنیم.
با بی‌میلی آهی کشیدم.
- البته؛ اما محض احتیاط، تلفن رو کنارت بذار.
دست تکان داد و در را بست. یک لحظه بعد، برق طبقه‌ی بالا روشن شد. بازویم را خاراندم و امیدوار بودم که آنا آن را پیدا و قبل از خواب خاموشش کند.
گربه‌هایم در خانه منتظرم بودند؛ اما همانطور که عادتشان شده بود، وقتی من را دیدند‌، خرخر کردند و به‌سرعت در خانه فرار کردند. به طبقه‌ی بالا رفتم تا هر چیزی که بویش اذیتشان می‌کرد را بشویم. احساس سرگیجه داشتم. ماجرا آن‌قدر زود تمام شده بود که تقریباً تعجب‌آور بود.
همین امروز صبح، منتظر رسیدن احضارگر بودیم، امیدوار بودیم که راجع به هلن اطلاعاتی به ما بدهد و دعا می‌کردیم که خبرهای بدی نباشند. حالا در کمتر از یک ساعت، لوکاس دوباره رفته بود و آنا دوباره خودش را در خانه‌اش حبس کرده بود. باز هم من، با آشپزی‌کردن و گربه‌هایم، تنها مانده بودم.
بعد از دوش‌گرفتن، چسب زخم را از انگشتم در آوردم. از وقتی که دستم را بریدم، چند بار عوضش کرده بودم؛ اما بالاخره جای زخم‌ها داشت خوب می‌شد. انگشتم را به‌سمت نور گرفتم. حس کردم که داخل خطوط تیره‌ی خون لخته شده، تراشه‌ای قهوه‌ای دیدم. لعنتی! خرده چوب هنوز آن‌جا بود!
دلم می‌خواست سراغ سوزن بروم و دوباره به جانش بیوفتم؛ اما دوباره بازکردن زخم، آخرین چیزی بود که می‌خواستم. وسوسه‌ام را کنار گذاشتم و روی آن چسب زخم جدیدی گذاشتم.
در آشپزخانه، عروسکِ روی طاقچه، دوباره افتاده بود. صافش کردم، بعد برگشتم تا شام ساده‌ای درست کنم. بدون هیچ دلیلی، احساس خستگی کردم و به هال رفتم تا غذا بخورم. یکی از پنجره‌ها به خیابان مشرف بود و دیگری به قسمت جلویی خانه‌ی مارویک احاطه داشت. نگاهم بین آن دو رد و بدل شد. چراغ‌ها در قسمت‌های مختلف خانه روشن می‌شدند، طوری که نمی‌شد تشخیص داد کدامشان کار آنا بود. خیابان ساکت بود. به خانه‌ی پنی نگاه کردم؛ اما او پشت پنجره پیدایش نبود.
صدای خرخر آرامی، مرا از جا پراند. صاف نشستم. هوای بیرون تاریک شده بود. حتماً روی صندلی خوابم برده بود. گردنم را تکان دادم تا از خشکی دربیاید.
بل، روی صندلی، کنار پنجره کز کرد. همان‌طور که خانه‌ی آنا را تماشا می‌کرد، از ته گویش خرخر کرد. با ترش‌رویی نگاهش کردم.
- اوه! ساکت شو!
یکی از گوش‌هایش قبل از این‌که به‌سمت خانه‌ی مارویک برگردد، به سمتم چرخید. ایستادم، به بدنم کش و قوسی دادم؛ سپس خشکم زد. ماشین دودر قرمزی آن سمت جاده، پارک شده بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
لعنت، لعنت، لعنت! کاش خوابم نبرده بود. دولا شدم و چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم. قایم شدم تا دیده نشوم. شیشه‌های ماشین دودی بودند؛ اما حرکتی جزئی در ماشین به چشمم خورد. حداقل رائول هنوز به خانه نزدیک نشده بود. تلفنم را گرفتم؛ اما با یادآوری اینکه شماره‌ی آنا را نداشتم، در دلم فحش دادم. شماره‌ام را گرفته بود؛ اما شماره‌ی خودش را به من نداده بود.
باید راجع به ماشین به او هشدار می‌دادم؛ اما نمی‌خواستم بیرون بروم تا رائول مرا ببیند. به جایش یواشکی از هال در رفتم. همان‌طور دولادولا رفتم، تا این‌که دیوارها اطرافم را گرفتند و مرا از دیده‌شدن حفظ کردند. سپس بلند شدم و به‌سمت در پشتی دویدم.
حصار چوبی سفیدی که خانه‌هایمان را از هم جدا می‌کرد، خیلی بلند نبود. از یک سنگ «تزئینی¹» برای بلندترکردن قدم استفاده کردم و بعد خودم را آن سمت حصار انداختم. به زمین خشک مارویک برخورد کردم و ناله‌کنان، روی پاهایم ایستادم.
آنا درِ پشتی خانه‌اش را قفل کرده بود. در زدم و بعد صدایش زدم. سعی کردم صدایم به اندازه‌ای بلند باشد که آنا آن را بدون اینکه به خیابان برسد، بشنود.
- منم، جو. بذار بیام داخل.
یک دقیقه طول کشید؛ اما قفل در، همان‌طور که آنا بازش می‌کرد، به صدا درآمد. دوست نداشتم در حیاط بایستم؛ پس همین که توانستم با سرعت، داخل رفتم.
- شرمنده‌ام، واقعاً شرمنده‌ام؛ اما رائول برگشته.
- اوه!
بی‌حس به نظر می‌رسید. زیر چشمی نگاهش کردم، سعی کردم چهره‌اش را بخوانم؛ اما قبل از این‌که بتوانم به خوبی نگاهش کنم، رویش را از من برگرداند.
- ممنون که خبرم کردی.
در را پشت سرمان بستم و برق را روشن کردم.
- یه مشکلی هست. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
هم‌چنان نگاهم نمی‌کرد. بازویش را گرفتم و برش گرداندم. در روشنایی نور، راحت‌‌تر می‌شد، قرمزی دور چشمانش و رد اشک روی گونه هایش را دید. لحظه‌ای به من خیره شد؛ سپس صورتش که اشک‌های گرمی از آن سرازیر می‌شد، درهم جمع شد. او را در آ*غ*و*ش گرفتم و پشتش را نوازش کردم.
- اشکالی نداره، اشکالی نداره. ببخشید که بی‌مقدمه گفتم. درست می‌‌شه.
سکسکه‌ای کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند. نفس لرزانی کشید.
- موضوع عروسک‌هاست. دیگه کسی اون‌ها رو نمی‌خواد.
- چی؟
خودش را از آغوشم بیرون کشید و اشک‌هایش را با دستانش پاک کرد.
- امروز چند‌تا عروسک جدید تو سایت گذاشتم. همیشه در عرض یک دقیقه فروخته می‌شن؛ اما کسی نخریدشون. مردم دارند نظرهای وحشتناکی تو سایت می‌ذارن.
آنا دوباره به هق هق افتاد. در آشپزخانه گشتم تا این‌که یک جعبه دستمال کاغذی پیدا کردم و چند تا دستمال در دستش فرو کردم.
- تو کارت خوبه. همه‌چیز درست می شه. من مطمئنم... مطمئنم که اشتباهی پیش اومده. می‌خوای نگاهی بندازم؟
مکثی کرد، سپس سر تکان داد.
- اون‌ها طبقه‌ی بالان.
از فکر برگشتن به اتاق آبی به لرزه افتادم و قبل از این‌که آنا بتواند چهره‌ام را ببیند، لبخندی زدم.
- خیلی خب، بذار ببینم مشکل از کجاست.
باهم‌دیگر از پله ها بالا رفتیم. پشتم از حس دیده‌شدن، مورمور شد. با خودم کلنجار رفتم تا توجهی به آن نکنم.
«واکنش نشان نده! به روح قدرت نده!»
درِ اتاق آبی، همان‌طور که آنا هلش می‌داد، با ناله‌ای باز شد. میز، از رنگ‌ها و لباس‌های کوچک، خالی شده بود. یک ل*ب‌تاپ کنار ردیفی از پنج عروسک قرار داشت و دوربین دیجیتال کوچکی روی قفسه‌ی کناری بود. به عروسک‌ها نزدیک شدم، خودم را آماده کردم تا از آن‌ها تعریف کنم؛ اما کلمات در دهانم خشک شدند.
وحشتناک بودند. مثل چیزی فراتر از فیلم‌های ترسناک «درجه ب²». همان‌هایی که در آن عروسکی در کمین می‌نشیند و صاحبانش را به قتل می‌رساند. ل*ب‌هایش با خطوط صافی بهم چسبیده بود. چشم‌هایش کاملا باز و خیره بودند؛ اما نگاهش دوستانه نبود. مرا یاد چشم‌های گرگ می‌انداخت. خیره و گرسنه! روی بازوها و صورت یکی از عروسک‌ها، لکه‌های قرمز پاشیده بود. فقط یک تبر نیاز داشت تا ترکیبش را تکمیل کند.
آنا در انتظار، با نگرانی انگشتانش را درهم گره کرد. پشت سرم ایستاد. زمزمه کرد:
- نظرت چیه؟
نمی‌خواستم بگویم که افتضاح بودند. به اندازه‌ی کافی دلش شکسته بود؛ اما باورم نمی‌شد که او نمی‌دید که آن‌ها چقدر ترسناک بودند.
- آم... چرا بهم نمی‌گی که برای درست کردنشون چه ایده‌ای داشتی؟
- خب، می‌خواستم یک چیز جدید امتحان کنم. همه‌ی عروسک‌هام همیشه لبخند به ل*ب دارن. فکر کردم این طبیعی نیست که بچه‌ها همیشه لبخند بزنند. می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها اون‌ها می‌خوان که عروسک‌ها آروم و خونسرد به نظر برسن. به‌خاطر همین داشتم فکر می‌کردم که اسمشون رو مجموعه‌ی آرام بذارم.
به سمت عروسک انتهای ردیف رفتم.
- و خون؟
لبخند مضطرب آنا محو شد. همانطور که اشک گرمی از گونه‌هایش سرازیر می‌شد، نگاهش را از عروسک برداشت و به من نگاه کرد.
- این رنگه. این عروسک قرار بود یک نقاش باشه. به خاطر همینه که روپوش نقاش‌ها رو پوشیده.
نمی‌دانستم چی بگویم. آنا همان‌طور که به سکسکه افتاده بود، کف دستانش را روی چشم‌هایش گذاشت.
- خوب نیستند، مگه نه؟ مردم تو سایت نظر می‌نویسن. می‌گن که اون‌ها زشت و شیطانی و مسخره‌ان؛ اما من واقعا... واقعا سخت تلاش کردم.
دست‌هایم را دور شانه‌اش گذاشتم و با احتیاط او را از اتاق بیرون بردم.
- می‌دونم... می‌دونم که سخت تلاش کردی و با عشق درستشون کردی؛ اما فکر می‌کنم این خونه روت تاثیر گذاشته به همون اندازه که ساخت عروسک‌ها رو تحت تاثیر قرار داده. تقصیر تو نیست. تو هیچ‌کار اشتباهی نکردی.
بالای پله‌ها ایستادیم. آنا به نرده تکیه داد و به راهرو و پنجره‌ای که به خیابان مشرف بود، خیره شد. پشت دستش را روی بینی‌اش کشید.
- واقعا رائول برگشته؟
- آره، متاسفم. اون سمت جاده پارک کرده.
- جو! من باید چیکار کنم؟
حلقه‌ی دستانم را دور شانه‌هایش تنگ‌تر کردم.
- درست می‌شه. از پسش بر میایم.
- نمی‌خوام امشب تنها باشم.
- پس کنارت می‌مونم.
____________________________
1_ سنگ‌های تزئینی که در حیاط و باغچه می‌گذارند
2_ فیلم‌های کم بودجه‌ی ترسناک که در دهه‌ی ۱۹۵۰ محبوبیت زیادی داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیستم»


فیلم گذاشتیم و همان‌طور که دورمان ملافه پیچیده بودیم، در سالن پذیرایی خانه‌ی آنا نشستیم. به‌شدت سعی می‌کردیم راجع به هر چیزی که به ارواح مربوط می‌شدند، حرفی نزنیم. با این‌حال، حس ترس سمجی که چیزی آویزان در تیره‌ترین گوشه‌های اتاق، ما را زیر نظر دارد، رهایم نمی‌کرد.
«بهش توجه نکن! بهش قدرت نده!»
غرق دیالوگ فیلم شدم. این دفعه یک فیلم اکشن انتخاب کرده بودیم؛ اما من سعی می‌کردم موضوعش را دنبال کنم. نصف حواسم پیش ایوان جلویی خانه بود. نمی‌توانستم یواشکی از پنجره دید بزنم؛ چون امکان داشت که رائول تکان خوردن پرده را ببیند؛ اما مطمئن بودم که او همچنان آن بیر‌ون کشیک می‌کشید.
نقشه‌اش چی بود؟ آمده بود تا داد و بی‌داد راه بیاندازد؟ منتظر بود، آنا از خانه‌اش بیرون بیاید تا مچش را بگیرد؟
آنا، نزدیک به آخر‌های فیلم، خوابش برد. جای بالشت پشتش را، عوض کردم تا گر*دن درد نگیرد. سپس دوباره در صندلی‌ام لم دادم. کاش لوکاس نرفته بود. همان متخصر دل‌گرمی هم از دست رفته بود.
تیک تاک ساعت از نصفه شب خبر می‌داد. داشت خوابم می‌برد؛ اما هنوز دلم نمی‌خواست بخوابم. چند بار سعی کردم جایم را عوض کنم. هر بار که غلت می‌زدم، حالتی را انتخاب می‌کردم که کم‌تر راحت باشد تا خودم را بیدار نگه دارم.
انگشتم از زیر چسب زخم می‌خارید. بدون این‌که فکر کنم، آن را کندم، سپس خودم را از درد ریزی که از زخم‌های جوش خورده بیرون زد، جمع کردم. نگاه انداختم. خطوط ریز سیاهی، مثل اشعابات سیاهرگ، از زیر باند، پخش شدند. ترسی وجودم را فرا گرفت. یکی از آنها را که با چشمم دنبال کردم، تا بند انگشتم رفته بود.
کسی کلید‌های پیانو را فشرد. نت موسیقی برای لحظه‌ای متوقف شد؛ سپس آهنگ دوباره شروع شد. صدا در سرم می‌پیچید و مرا در خودش غرق می‌کرد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، جیغ بکشم و همه‌چیز را پرت کنم؛ اما درعوض، سعی کردم آرام بشینم.
«درگیر نشو! تشویقش نکن!»
این‌کار تقریباً غیر ممکن بود. صدای موسیقی، غیرقابل تحمل بود. خشمی آتشین س*ی*نه‌ام را می‌شکافت و قلب و ریه‌هایم را درهم می‌فشرد. کم مانده بود از این خشم بترکم. دست‌هایم را روی گوشم گذاشتم و دندان‌هایم را به هم فشردم.
صدای بلندی، همراه با فریادِ خشمگین خفه‌ای از بیرون آمد. صدای پیانو ساکت شد. دست‌هایم را از روی گوشم برداشتم. آنا تکانی خورد و بلند شد. چشمانش گرد شده بود.
- شنیدیش؟
- صدای آهنگ رو می‌گی؟
- نه، صدای فریاد.
به سمت پنجره نگاهی انداختم.
- آره، فکر می کنی که این...
آنا با عجله از روی مبل بلند شد و سراسیمه به سمت راهرو دوید. یکی از پرده‌های کنارِ در را‌، عقب کشید و یواشکی نگاه انداخت. فریادی از ترس در گلویش خفه شد و با عجله قفل در را باز کرد.
- چی شده؟ هی! یواش!
دوستم دیگر بیرون رفته بود. همان‌طور که در هوای سرد شب، می‌لرزیدم، پشت سرش دویدم. یکی از سطل‌های زباله خانه‌ی آنا که روی جدول بود، واژگون شده و کیسه زباله‌ها، روی پیاده رو، پخش شده بودند.
آنا کنار سطل زباله ایستاد. با دستانش چنگی به موهایش زد و به انتهای خیابان خیره شد. جز نوک درخت‌ها و خانه‌ها که نور ماه رویشان افتاده بود، بدون نور تیر برق، چیز زیادی قابل دیدن نبود. کنارش ایستادم و بازویش را کشیدم.
- این چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟
ناله‌کنان گفت:
- سراغ آشغال‌هام رفت. پیداش کرد و حالا می‌دونه.
به آشغال‌هایی که کف زمین پخش شده بودند، نگاه کردم. سطل آشغال طوری به داخل فرو رفته بود که انگار کسی لگدش زده بود. آب دهانم را قورت دادم.
- این کار رائوله؟
- آره. حتما پیداش کرد.
اشک‌هایش از گونه‌هایش سرازیر شد.
- چرا این‌قدر احمقم؟ نباید می‌نداختمش. نباید...
- بگو چی شده؟ بگو چی پیدا کرد؟
شانه‌ام را آن‌قدر محکم گرفت که نزدیک بود کبود شود. ترسی غیرقابل کنترل صورتش را درهم کشیده بود.
- جو! من باردارم. جواب آزمایشم مثبت بود. اون رو انداختم؛ اما رائول الان پیداش کرد. این رو می‌دونه و بچه رو می‌خواد.
- بچه رو ازت نمی‌گیره.
محکم بغلش کردم. روی شانه‌هایم گریه کرد. لباسم که از اشک‌هایش خیس شده بود، مرا به لرزه می‌انداخت.
- مطمئن می‌شیم که این کار رو نمی‌کنه؛ اما... فکر می‌کنم باید از خونه‌ی مارویک بری. این خونه خیلی خطرناکه. نه فقط به خاطر رائول؛ اما...
- می‌دونم...می‌دونم...من هم نمی‌خوام اما.. اما.. می‌دونم.
کلماتش آن‌قدر ناواضح بودند که نمی‌فهمیدمشان.
- خیلی خب.
نگاهی به خیابان انداختم. می‌ترسیدم همسایه‌ها ما را که کنار سطل زباله‌ی پخش شده گریه می‌کردیم، ببینند. کسی نگاه نمی‌کرد. پرده‌ی همه‌ی پنجره‌هایی که به سمت خانه‌ی مارویک بودند، کشیده شده بودند.
- کاری که باید بکنیم اینِ که امشب به خونه‌ی من بریم. اون‌جا امن‌تره. بعد، فردا تصمیم می‌گیریم. جای جدیدی برات پیدا می‌کنیم تا اون‌جا بمونی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
به شانه‌ام تکیه داد. نزدیکش ماندم تا هم دلداری‌اش بدهم و هم گرم نگهش دارم. پیژامه‌ی نازکی پوشیده بودم و آسفالت زیر پاهای بر*ه*نه‌ام سرد بود. به باغ خانه‌ام برگشتیم. برای هیچ کداممان اهمیتی نداشت که درِ خانه‌ی مارویک باز مانده بود. می‌دانستیم که کسی سعی نمی‌کرد داخل برود.
درِ خانه نیمه باز بود. حتماً آن را خوب نبسته بودم. در را هل دادم، چراغ راهرو را روشن کردم و از این‌که دوباره به خانه‌ای امن برگشته بودم، نفس راحتی کشیدم. به آنا سر تکان دادم که به هال برود.
- برات نو*شی*دنی میارم. چی می‌خوای؟
- هر چیزی که گرم باشه.
- شکلات د*اغ؟
- خوبه
همین که به آشپزخانه برگشتم، بازو و شانه‌هایم از دلهره مور مور شدند. یک چیزی سر جایش نبود. همان‌طور که اخم کرده بودم، قابلمه را از کشو درآوردم و بالای گ*از گذاشتم. به‌نظر چیزی فرق نکرده بود؛ به‌جز...
عروسک روی طاقچه گم شده بود. هم‌چنان که دلهره‌ام به‌ ترسی عمیق مبدل می‌شد، سراغ جایی که قرار داشت، رفتم.
پوتین کسی روی کاشی زمین، جیرجیر می‌کرد. فورا فهمیدم. من نمی‌توانستم در ورودی خانه‌ام را نیمه باز گذاشته باشم، چون از حصار پریده بودم تا به خانه‌ی آنا برسم. من و آنا تنها نبودیم.
دسته‌ی قابلمه را محکم گرفتم؛ سپس همان‌طور که تابه را مثل چوب بیسبال حرکت می‌دادم، چرخیدم. همان لحظه فریاد زدم:
- آنا فرار کن!
تابه به چانه‌ی اصلاح نشده‌ی رائول اصابت کرد. ضربه، کاری بود؛ اما لرزش شدیدی به بازویم برگرداند. مرد چهارشانه، ناله‌ای کرد. تلوخوران عقب رفت و محکم به یخچال خورد. عروسک از دستش افتاد و با صدایی به کاشی خورد. منتظر نماندم تا سرپا شود، از روی صندلی آشپزخانه پریدم و خودم را در راهرو انداختم.
- این‌جاست! برو خونه‌ت و در رو قفل کن.
همان‌طور که داشتم از کنار رائول رد می‌شدم، بازویم را کشید. محکم زمین خوردم. قابلمه از دستم افتاد. تمام بدنم لرزید و به ناله افتادم. رائول بازویم را محکم‌تر گرفت و مرا به‌سمت خودش کشید. باریکه‌ای از خون از بینی‌اش که حالا دیگر کج شده بود، جاری شد. برقی از جنون در چشمانش می‌درخشید. سپس دندان قروچه‌ای کرد و به عقب زانو زد. نگاه انداختم. آنا پشت سرش ایستاده بود،‌ صورتش مثل گچ سفید شده و دهانش حالتی سرد و بی‌رحم به خودش گرفته بود. دستش از آن‌جایی که چاقوی آشپزخانه‌ام را در شانه‌ی رائول فرو کرده بود، خونی شده بود. رائول به‌سمتش برگشت، دستش را دراز کرد تا مچ آنا را بگیرد؛ اما آنا با سرعت از او دور شد. به‌زحمت روی پاهایم ایستادم. آنا دستم را گرفت، باهم‌دیگر در راهرو دویدیم و به سیاهی شب هجوم بردیم. رائول فریاد کشید:
- برگرد این‌جا!
قد‌م‌هایش به کف زمین کوبیده می‌شد. در ورودی را پشت سرمان محکم بستم. دعا می‌کردم که کاش این‌کار، حداقل برای لحظه‌ای از سرعتش کم کند. خیابان به‌طور غیرطبیعی ساکت بود. هیچ چراغی از فریاد‌هایمان روشن نشد. هیچ دری باز نشد و هیچ پرده‌ای تکان نخورد. شک نداشتم اگر یک ساعت، درِ یکی از خانه‌ها را می‌زدیم، جوابی نمی‌گرفتیم. با این حساب بقیه‌ی آدم‌های اطراف هم خانه نبودند.
من و آنا نزدیک به انتهای حصار چوبی لیز خوردیم و به‌سمت خانه‌ی مارویک دویدیم. درِ خانه‌ام با صدای وحشتناکی شکست و ناگهان باز شد. رائول فریاد زد:
- آنا! برگرد این‌جا!
اما ما دیگر به در ورودی خانه‌ی آنا رسیده بودیم. او در را محکم پشت سرمان بست و هردو باهم سعی کردیم قفلش کنیم. آنا با عصبانیت گفت:
- سعی می‌کنه در رو بشکنه.
به اطرافمان نگاه کردم. سالن پذیرایی زیاد دور نبود. آستین آنا را کشیدم تا دنبالم بیاید. همان‌طور که انتهای یکی از مبل‌ها را می‌گرفتم، او سمت دیگرش را گرفت. آن را به‌سمت راهرو کشیدیم تا آن را پشت در بذاریم. دستگیره‌ی فلزی در، همان‌طور که رائول سعی می‌کرد آن را بچرخاند، بالا و پایین شد. سپس برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد. به دنبالش، همین که رائول شروع کرد به لگد زدن به در‌، سکوت جایش را به صدای ضربه و کوبیدن داد. با هر ضربه اسم آنا را فریاد می‌زد. صدایش به ریتمی یک‌نواخت تبدیل شده و معنای کلمات در فریادهای خشمناک آنا، آنا، آنا، گم شده بود.
سپس ساکت شد. من و آنا شانه‌هایمان را محکم به مبل تکیه داده بودیم و به در فشار می‌دادیم. آنا با چشم‌هایی گرد، نگاه درمانده‌ای به من انداخت. لبانم را تر کردم.
- بقیه‌ی در و پنجره‌ها قفل‌ان؟
در جواب زمزمه کرد:
- همه نه.
- زود باش برو!
از مبل فاصله گرفتیم و به‌سرعت در مسیر مخالف حرکت کردیم. سعی کردیم همه‌چیز را قبل از این‌که رائول دستش به آن برسد، قفل کنیم. از سالن پذیرایی شروع کردم. بسته‌بودن هر سه پنجره‌اش را بررسی کردم. هم‌چنان که سومین پنجره را قفل می‌کردم، دستی به شیشه‌ی پنجره کوبید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نفسم را حبس کردم و خودم را عقب کشیدم. رائول با چهره‌ای درهم از خشمی عمیق‌، به من خیره شد. مشتش را به شیشه کوبید و آن را شکست. دستش را داخل برد و سعی کرد من را بگیرد؛ انگار متوجه نبود یا اهمیتی نمی‌داد که خرده شیشه‌ها بازویش را بریده بودند. از دستش فرار کردم. او سپس دستش را عقب برد. شکستگی شیشه آن‌قدر کوچک بود که دستش از آن رد نمی‌شد. سرم تیر می‌کشید و ریه‌هایم می‌سوخت. هم‌چنان که پنجره‌ی خالی را بررسی می‌کردم، دستم را محکم روی س*ی*نه‌ام گذاشتم؛ سپس به رفتن رضایت دادم.
هرازگاهی می‌شنیدم و می‌دیدم که آنا به‌سرعت در اتاق‌های روبه‌رو حرکت می‌کرد. بیشتر از هر وقت دیگری، شبیه به آهو شده بود. چشمانش از وحشت درشت شده بود و با پاهای کشیده‌اش مثل فنر در خانه حرکت می‌کرد. کنار در پشتی به هم رسیدیم. با هم قفلش کردیم و بعد میز آشپزخانه را جلویش گذاشتیم. آنا همان‌طور که به میز تکیه می‌داد، نفس نفس زد.
- بهت که صدمه‌ای نزد؟
سرم به‌خاطر این‌که زمین خورده بودم، تیر می‌کشید؛ اما مطمئن بودم که چیز جدی‌ای نبود.
- نه، فکر می‌کنی بتونه از دیوار بالا بره تا به پنجره‌های طبقه‌ی بالا برسه؟
آنا آب دهانش را قورت داد.
- احتمالا نه.
- محض احتیاط قفلشون می‌کنیم.
از صدای ضربه‌ی محکمی که به در خورد، از ترس به خودم لرزیدم. رائول مسیرش را دور زده و به پشت خانه آمده بود. دستگیره‌ی در، بالا و پایین شد. سپس از حرکت ایستاد. یک لحظه بعد، رائول با چرب‌زبانی و لحنی نرم، فریاد زد:
- آنا‌‌! عزیزم! این طوری رفتار نکن.
آنا نگاهی به من انداخت. از در پشتی دور شدیم و به سمت راه پله رفتیم. صدای رائول، که بیشتر شبیه به ناله بود، به گوشمان رسید.
- عزیزم! می‌خوام حرف بزنم. دلم برات تنگ شده. دلم برای باهم بودنمون تنگ شده. چرا این‌طوری رفتار می‌کنی؟ فقط می‌خوام حرف بزنم.
به آرامی از پله‌ها بالا رفتیم. رائول برای لحظه‌ای ساکت ماند؛ سپس صدای بلندی آمد. به دنبالش هم‌چنان که به در مشت می‌زد، فحش می‌داد. آنا زمزمه کرد:
- م*ست کرده. وقتی زیاد م*ست می‌کنه، این‌جوری می‌شه.
- آنا! چرا این کار رو باهام می‌کنی؟ می‌خوای التماست کنم؟ دلم برات تنگ شده عزیزم. ر*اب*طه‌ی ما اون‌قدرها هم بد نبود؛ مگه نه؟
کلماتش به ناله‌ای سوزناک تبدیل شده بود. مکثی کرد؛ سپس صدایش کمی عصبی شد.
- تو بهم نیاز داری. این‌قدر بزرگش نکن و بیشتر از این آبروریزی نکن. قبل از این‌که عصبی بشم، همین الان بیا و در رو باز کن!
من و آنا هر بار داخل یکی از اتاق‌های طبقه ی بالا می‌رفتیم و پنجره‌ها را قفل می‌کردیم. رائول نزدیک به یک دقیقه ساکت بود؛ سپس با ناامیدی فریاد کشید و دوباره شروع کرد به لگد زدن به در. به اتاق آبی رسیدیم. عروسک‌های آنا، با چشم‌هایی که در نور ماه می‌درخشیدند، دورمان را احاطه کرده بودند. پشت میز آنا کز کردیم و گوش دادیم. رائول پرخاشگری می‌کرد و فحش می‌داد و آن‌قدر محکم به در ضربه می‌زد که می‌ترسیدم بکشند.

______________________________

«فصل بیست و یکم»


تا سحر چشم روی هم نذاشتم. آنا، با روح و جسمی خسته و چشم‌بندی روی چشم‌هایش، روی شانه‌ام به خواب رفته بود. داشتم یخ می‌زدم، تنم می‌لرزید و ماهیچه‌هایم خشک شده بودند؛ اما دلم نمی‌خواست بلند شوم تا ملافه بیاورم. خانه به‌نظر امن نبود.
رائول قبل از آن‌که ساکت شود، نزدیک به چهل دقیقه فریاد زده بود. سکوتش بیشتر از فریادش مرا می‌ترساند.نمی‌دانستم کجا بود و این به این معنا بود که او می‌توانست هر جایی باشد؛ اما با روشن شدن هوا، دوباره جرئت پیدا کردم. چند ساعت صدایی از رائول نشنیدم، پس آنا را با آرنجم بیدار کردم.
- فکر کنم الآن دیگه مشکلی نباشه.
آنا با دست‌هایش چشمانش را مالید و ناله‌ای کرد. زیر ل*ب گفتم:
- شرمنده که بیدارت کردم؛ اما بعد از پوشیدن لباس گرم‌تر و خوردن یه نو*شی*دنی، بهتر می‌شی.
- واقعاً دیشب اون اتفاق‌ها افتاد؟ یا کابوس بود؟
به دست‌هایش نگاه کرد. خون خشک شده هنوز روی انگشتانش بود.
- اوه!
- آمادگی‌ش رو داری که از جات بلند شی؟
چشم‌های آبیش را باریک کرد.
- اگه هنوز این‌جا باشه چی؟ از کجا معلوم که منتظر بیرون اومدنمون نباشه؟
- اگه هم باشه، با به تأخیر انداختنش کاری پیش نمی‌ره.
لحظه‌ای به دستانش خیره شد و سپس آهی کشید.
- آره، حق با توئه. بیا بریم.
با قدم زدن در خانه، ترس عجیبی به من دست داد. بعد از آن شب پر حادثه، همه‌چیز، مثل آرامش قبل از طوفان، آرام به نظر می‌رسید. باریکه‌ای از آفتاب زمستانی که از پنجره به داخل می‌تابید، چوب کف زمین را روشن و گرد و غبار را درخشان می‌کرد. از وقتی که پایم را در خانه‌ی مارویک گذاشتم، این اولین باری بود که احساس می‌کردم خانه در آرامش بود. مبل‌های قدیمی، دیگر کهنه به نظر نمی‌رسیدند؛ بلکه دلنشین بودند. پله‌ها دیگر آن‌قدر صدا نمی‌دادند. حتی نقاشی‌های آب‌رنگی کج و کوله‌ی حیوانات هم صاف به‌نظر می‌رسیدند.
در راهرو ایستادیم. هیچ صدایی از خانه نمی‌آمد؛ حتی چوب کف زمین هم صدایی نمی‌داد. بازوی آنا را فشردم.
- باید همه‌جا رو بگردیم و در و پنجره‌ها رو هم بررسی کنیم.
- باشه.
مثل شب قبل، از هم جدا شدیم و اتاق‌های طبقه‌ی پایین را وارسی کردیم. با احتیاط حرکت کردم و قبل از این‌که نگاهی داخل هر اتاق بیاندازم، محض احتیاط، می‌ایستادم تا گوش بکشم. حرکتی جزئی در اتاق موسیقی، حواسم را به خودش جلب کرد. به‌سمتش برگشتم، دست‌هایم را بالا بردم؛ اما آن فقط بازتاب خودم در آیینه بود. صدای آنا از آشپزخانه آمد:
- جو!
با عجله دویدم تا آنا را پیدا کنم. او کنار در پشتی که باز بود، ایستاده و به حیاط زل زده بود. چشمانش گرد شده، ابرو‌هایش بالا رفته و دهانش کمی از هم باز مانده بود. با دستش به سمت درخت پیر گوشه‌ی حیاط اشاره کرد. برگشتم تا دستش را که دراز کرده بود دنبال کنم؛ سپس هم‌چنان که بی‌اختیار نفسی تازه می‌کردم، سوز هوای صبح را احساس کردم. قلبم به‌شدت گرفت. چشم‌هایم لحظه‌ای تار شدند، تا این‌که دوباره به حالت طبیعی برگشتند.
رائول را پیدا کرده بودیم. موهای سیاهش از شبی که دیوانه‌وار به چهارچوب خانه مشت می‌زد، به‌هم ریخته بود. خون از شانه‌ی چاقو خورده‌اش، برروی بازو و نوک انگشتانش می‌چکید. نور، به تکه شیشه‌هایی که در دست دیگرش مانده بودند، می‌تابید. پشتش صاف بود؛ اما سرش به گوشه‌ای کج شده بود و زنجیر فلزی زنگ زده‌ای که دور گ*ردنش پیچیده بود، او را به اندازه‌ی سی‌سانت بالای زمین نگه می‌داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دست آنا را گرفتم. سرد و خیس از عرق بود. تپش قلبم آرام نمی‌گرفت. رائول به آرامی، در بادی که او را تکان می‌داد، چرخید. در کسری از ثانیه دقیقا در زاویه‌ای قرار گرفت که چشمان بازش را دیدم. نمی‌دانم چقدر آن‌جا ایستادیم و با وحشت به پیکر ترسناک مقابل‌مان، زل زدیم. خیلی طول کشید تا صدایم در بیاید؛ اما وقتی صدایم در آمد، هم‌چنان خش‌دار بود.
- باید پایینش بیاریم.
آنا صدای ضعیف خفه‌ای از ته گلویش درآورد. با وجود هوای سرد صبح، عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. نفسی کشیدم و پا در حیاط گذاشتم. قلبم آن‌قدر تند می‌تپید که می‌ترسیدم از جا دربیاید. هم‌چنان که رائول به آرامی می‌چرخید، زنجیرها، مقابل شاخه‌های درخت ناله می‌کردند. رائول با ل*ب‌های کبود آویزانش و پف زیر چشم‌هایش که در نور صبح به چشم می‌آمدند، تقریبا مضحک به نظر می‌رسید.
با فاصله از او، کنار قبر حیوانات ایستادم و به صورت لک دارش خیره شدم. حس رضایت مبهمی وجودم را فراگرفت. به‌نظر می‌رسید که رائول حقش بود که پشت خانه‌ی آنا حلق آویز شود. عدالت همین بود. نه فقط آنا؛ بلکه رائول هم به حقش رسیده بود.
دستم را به‌سمت زنجیری که دور گ*ردنش بسته شده بود دراز کردم. فلز زنجیر، مثل پو*ست رائول، سرد بود. زنجیر، هم‌چنان که لمسش می‌کردم، به‌هم خورد؛ سپس رائول روی زمین افتاد. نفسم را در س*ی*نه حبس کردم و عقب پریدم. جسدش غلت خورد، تا به تنه‌ی درخت رسید و همان‌جا ماند. خاک و تکه‌های خشکیده‌ی علف، در موها و ته‌ریشش گیر کرد و چشمان خیر‌ه‌اش به من زل زد.
دستانم را پشت گردنم گره کردم و سعی کردم قلب پر تپشم را آرام کنم. در ذهنم انتظار داشتم که رائول دوباره حرکت کند، بلند شود، خودش را تکان دهد و به‌خاطر این‌که آرامشش را بهم ریختم‌، سرم فریاد بکشد؛ اما در این که او مرده بود، هیچ شکی نبود. پو*ست هیچ آدم زنده‌ای خاکستری نبود.
باید با او چه کار کنیم؟ پشت سرم را نگاه کردم. آنا کنارم ایستاده بود، آن‌قدر آرام آمده بود که صدای قدم‌هایش را نشنیده بودم. دستش را روی بازویم گذاشت. چشم‌هایش هم از ترس و هم کمی پیروزمندانه می‌درخشید. زیر گوشم زمزمه کرد:
- دیگه نمی‌تونه به ما صدمه‌ای بزنه. هلن حساب‌ش رو رسید. دقیقاً مثل همون کاری که با همسر خودش کرد.
از ترس لرزیدم. بزاق زیادی که در دهانم جمع شده بود را قورت دادم. در جواب زمزمه کردم:
- باید از شرش خلاص بشیم. ما نمی‌تونیم... نمی‌تونیم... .
سرم را بالا آوردم. زنی به من زل زده بود. او، «فِی ریچموند¹»، همسایه‌ی روبه‌رویی آنا بود. زن پیر، کنار حصار ایستاد. به حیاط آنا خیره شد. چشمان باریکش بین ما و جسد رائول حرکت کرد. به ما زل زد، لبانش را کمی بهم فشرد و برگشت تا برود.
نه‌! از رائول فاصله گرفتم. او زن زود رنجی بود. به پلیس زنگ می‌زد و پلیس هم فکر می‌کرد که من و آنا رائول را کشته بودیم. هیچ دلیلی نداشت که این فکر را نکنند. او نمی‌توانست خودش را حلق آویز کرده باشد. علاوه بر این، آنا با چاقوی من به شانه‌اش زده بود. رد خونش همه‌جای خانه‌ی من و آنا به جا مانده بود. چه کسی بود که به ما شک نکند؟! بازوی آنا را فشردم.
- همین‌جا بمون!
به آن سمت خانه دویدم. حس عجیبی از گناه وجودم را فرا گرفته بود. اگر دلایلم را توضیح بدهم و خیلی مودبانه از او خواهش کنم، حتما راز‌مان را پیش خودش نگه می دارد. اول به سمت خانه‌ام دویدم. گربه‌ها هیچ‌جا به چشمم نخوردند؛ اما خون رائول هم‌چنان کف آشپزخانه‌ام ریخته بود و جای دستش روی دیوار مانده بود. وقتی برای تمیز کردنشان نبود. یک سبد و حوله و دوتا از کیک‌هایی که آن موقع که شور کیک پزی در سرم افتاده بود، پخته بودم، را برداشتم. آن‌ها را در بقچه پیچیدم، داخل سبد گذاشتم و به بیرون دویدم.
خانه‌ی فِی، ساختمان ساده؛ اما کاملا تمیزی بود. به‌نظر می‌رسید که تمام زندگی‌اش را بر پایه‌ی قوانین سختی بنا کرده بود. حتی گل‌های کنار پیاده رو تا در ورودی خانه‌اش هرس شده بودند، تا از فضای مخصوصشان بیرون نزنند.
در زدم. قلبم توی حلقم آمده بود و عرق دستم لکه‌ای روی دسته‌ی سبد به‌جا گذاشته بود. همان لحظه به ذهنم رسید که شاید اصلا در را باز نکند، امکان داشت با گوشی تلفنی دم گوشش، در خانه‌اش قایم شده باشد و مثل من و آنا که از دست رائول پنهان می‌شدیم، از ما هم پنهان بشود؛ اما در باز شد و فِی مقابلم ایستاد. چشم‌هایش، بالای بینی باریکش، جدی بودند و موهای خاکستری‌اش به‌طور مرتبی فر شده بود.
- می‌تونم کمکتون کنم؟
- بله.
مکث کردم. انتظار هر نوع واکنشی را داشتم. منتظر بودم که شاید نفسش بند بیاید یا یکه بخورد؛ اما فِی فقط پلک زد. سبد را به سمتش گرفتم.
- می‌خواستم راجع‌به موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
- خیلی خب. بیا داخل. لطفا کفش‌هات رو در بیار.

_______________________________
1_ Faye Richmond
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خانه‌اش مثل خودش مرتب بود. از این‌که چقدر بعضی از قفسه‌های خانه‌ام خاک گرفته بود، کمی خجالت کشیدم. فِی مرا به جای مخصوصی که برای مهمان‌ها بود، برد. قبل از این‌که بنشینم، سبد را روی میز قهوه‌خوری گذاشتم. مقابلم نشست و نگاه سریعی به سبد انداخت. حسی در دلم می‌گفت که آن سبد نامرتب‌تر از آن بود که با آن خانه جور دربیاید. انگشتان لرزانم را درهم گره کردم.
- خانم ریچموند‌، می‌خواستم بگم که من و آنا کار اشتباهی نکردیم.
چشمان جدی‌اش هم‌چنان به من زل زده بود. انگار داشتم رفتار اشتباهم را به معلمی بی‌رحم توضیح می‌دادم.
- می‌تونم چیزی که شما دیدید رو توضیح بدم. کار ما نبود... منظورم اینِ که...
موی ریزی که روی لباسش بود را برداشت و پرتش کرد.
- فکر می‌کنم اون مردی که پشت حیاطتون بود رو می‌گی.
فقط توانستم سرم را با درماندگی تکان دهم.
- اون طور که به نظر می‌رسه، نیست.
به‌تندی گفت:
- بچه جون! به من هیچ ربطی نداره که بقیه‌ی آدم‌ها تو خونه‌شون چیکار می‌کنن! زود خرابکاری‌تون رو جمع و جور کنید.
خیلی وقت بود که کسی من را بچه صدا نزده بود! به او خیره شدم. تا قبل از این‌که به چشم‌هایش نگاه کنم، از چیزی که شنیده بودم مطمئن نبودم. چین و چروک اطراف چشم‌هایش که برایم باریک کرده بود‌، آن‌قدر حواسم را پرت کرده بود که متوجه نشده بودم که چقدر مردمکش براق بود. با این‌که صدایش واضح بود؛ اما انگار توی حال خودش نبود. به آرامی و با احتیاط گفتم:
- همین کار رو می‌کنیم.
- این جور حوادث پیش میاد.
فِی با لحن تندش ادامه داد:
- این رو بهتر از هرکس دیگه‌ای درک می‌کنم. زود از شرش خلاص شو بچه جون! و دست روی دست نذار که اوضاع بدتر می‌شه.
- توصیه‌ی عاقلانه‌ای بود. ممنون.
خودش را جلو کشید و با نوک انگشتش پارچه‌ی روی سبدم را کنار زد.
- کیک میوه‌ایه؟
- بله. بابت تشکر از شماست که همسایه‌ی خوبی هستید.
بینی‌اش را بالا کشید؛ اما فکر کنم دیدم که دهانش را با اندکی ل*ذت جمع کرد.
- خب همسایه‌ها باید هوای هم‌دیگه رو داشته باشن؛ مگه نه؟ معمولا غذاهای پرچرب نمی‌خورم؛ اما می‌تونم این دفعه رو نادیده بگیرم. از ملاقاتت ممنون. هر وقت که خواستی، خوشحال می‌شم راهنمایی‌‌ت کنم.
- می‌د‌ونم و آه، باز هم ممنون خانم ریچموند.
ایستاد. فهمیدم وقت سنخرانی‌ام تمام شده. فِی تا در، همراهی‌ام کرد و آن را با صدای محکمی پشتم بست. هم‌چنان که فکر می‌کردم، چند دقیقه پشت در ایستادم. از چند هفته‌ی قبل، چیزی درخیابان‌مان عوض شده بود. آن‌قدر آرام تغییر کرده بود که به‌سختی متوجه‌اش شدم؛ اما حالا که مرور می‌کردم، نشانه‌هایش همه جا بود.
آقای «کورور¹» آن سمت جاده، تظاهر می‌کرد که گل‌هایش را آب می‌دهد. با دست‌هایی آویزان شلنگ آب را گرفته بود. هم‌چنان که به دوردست خیره شده بود، به‌جای این‌که به باغش آب دهد، آب را در جاده می‌ریخت. حوضچه‌ی کوچکی از آب، پشت برگ‌هایی که چاه فاضلاب را مسدود کرده بود، جمع شده بود. اگر هم متوجه می‌شد که نگاهش می‌کنم‌، واکنشی نشان نمی‌داد. کسی پشت پنجره‌ی پنی «کرافورد²» نبود. صندلی‌اش جای همیشگی‌اش، پشت پرده‌ها بود؛ اما چند روزی بود که پشت پنجره ندیده بودمش.
ماشینی رد شد. همین که نزدیک خانه‌ی مارویک رسید، راهش را از ساختمان کج کرد و چرخ‌هایش به پیاده‌رو خورد. چهره‌ی راننده هم‌چنان خونسرد بود، انگار اصلا متوجه‌ی کاری که کرده بود، نشده بود. به خانه‌ی آنا برگشتم. حالا که دیگر عجله‌ای نداشتم‌‌، قدم‌هایم را کند کردم. تغییر خیابانمان را دوست داشتم. همیشه کمی عجیب و غریب بودم. مخصوصاً بعد از مرگ مادرم. بودن در کنار آدم‌های هم‌عقیده، خوب بود.
آنا در پشت حیاط، همان جایی که ترکش کرده بودم، منتظر بود. همان برقی که در چشم‌های خانم ریچموند بود را در چشم‌های آنا دیدم. کنارش رفتم و دستم را دورش گذاشتم.
- حق با تو بود. خونه از ما محافظت می‌کنه.
هم‌چنان صدایم را پایین آوردم؛ چون می‌دانستم این موضوع باید با لحنی آرام گفته می‌شد.
- از ما مراقبت می‌کنه.
- می‌دونستم.
صدای آنا آهنگ عجیبی داشت. لبخندی بر لبانش نشست.
_ همون لحظه که وارد خونه شدم، می‌دونستم که مال من می‌شه. ازش محافظت می‌کنم و اون هم از من محافظت می‌کنه.
- خونه‌ی خوبیه.
- خونه‌ی خیلی خوبیه.
- باید الان رائول رو دفن کنیم؟
- آره، بهتره انجامش بدیم.
___________________________
1_ Korver
2_ Crawford
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا خداشناس

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-28
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
2,272
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
«فصل بیست و دوم»


بیل را در خاک فرو کردم، دسته‌اش را فشار دادم و خاک را روی پشته‌ی در حال رشد پشت سرمان ریختم. تکه‌هایی سفید، در خاک قهوه‌ای پخش شده بودند‌.
در این‌که رائول را کجا دفن کنیم، جای هیچ بحثی نبود. جوابش واضح بود. همان گوشه، زیر درخت، جای کاملا مناسبی بود. همان اول کار، اولین چیزی که دفن کرده بودیم، یعنی جغد را، از زیر خاک درآوردیم. پرهایش از ب*دن پوسیده‌اش ریخته بود. همچنان که بدنش را از خاک درمی‌آوردیم، کرم‌های سفید ریزی دورش جنبیدند. مسلما باید بعد از دفن رائول، دوباره خاکش می‌کردیم. وقتی چیزی آن گوشه دفن می‌شد، باید همان‌جا می‌ماند.
آنا حرفی نزد و من هم از این بابت خوشحال بودم. باید کلی فکر می‌کردم؛ اما افکاری که در سرم می‌گذشت، مبهم و گذرا بودند. هراز‌گاهی از حس این که چیزی سر جایش نبود، دل‌شوره می‌گرفتم. این به چیزهایی که صبح دیده بودم مربوط می‌شد؛ اما همین که به آن‌ها فکر می‌کردم، از سرم می‌پریدند.
آن‌قدر زمین را کندم که کمرم درد گرفت. استخوان‌های زیادی از زمین بیرون زده بود. مثل روزی که جغد را دفن کرده بودیم، خودم را زحمت ندادم که بررسی‌شان کنم. آن‌ها مرده بودند و مرده ها به جز دفن‌شدن به‌درد هیچ چیزی نمی خوردند.
آنا کنارم کار می‌کرد، به.سختی نفس می‌کشید؛ ولی چهره‌اش آرام بود. به این فکر افتادم حالا که باردار بود، نباید این‌قدر خودش را اذیت می‌کرد؛ اما حس تنبلی مبهمی در عرض یک ثانیه این فکر را از سرم پراند؛ اگرچه آنا نگران بچه‌ی متولد نشده‌اش بود، اما اجازه نداد این موضوع مانع سرعتش شود.
برای آخرین بار، خاک بیلم را خالی کردم. با آگاهی از این‌که به اندازه‌ی کافی زمین را کنده بودم، کمرم را راست کردم. همان لحظه هم آنا کنارم قد راست کرد. دیواره‌های خاک تا شانه‌هایمان می‌رسید. لحظه‌ای به هم‌دیگر نگاه کردیم. آن روی سرکشم، می‌خواست بپرسد که چرا یک مرد مرده را دفن می‌کنیم؛ اما صدایم را در‌نیاوردم.
بیل‌هایمان را در قبر انداختیم. هم‌چنان که با کمک بازو و شانه‌هایم از قبر بیرون می‌آمدم، ماهیچه‌هایم صدا دادند. در کنار پشته‌ی تازه کنده شده‌، غلت زدم، روی پاهایم ایستادم و رویم را به سمت رائول برگرداندم.
جسم براق و نقره‌ای کوچکی، توجه‌ام را به جیب پشتش جلب کرد. دستم را دراز کردم و با یکی از انگشتانم حلقه‌ی فلزی را بالا کشیدم. سوئیچ ماشین دو‌درش بود. آن را با رضایت در نور چرخاندم، سپس آن را پشت سرم انداختم.
نه من می‌خواستم به رائول دست بزنم و نه آنا. بیل هایمان را زیرش گذاشتیم و ب*دن خشکش را تا لبه‌ی‌ قبر غلتاندیم. او با صدای محکمی در قبر افتاد. از این‌که روی شکم افتاده بود، راضی بودیم. گ*ردنش با زاویه‌ای عجیب پیچ خورده و با یک چشمش به ما زل زده بود. به او لبخند زدیم. سپس شروع به ریختن خاک کردیم.
کار کند پیش می‌رفت؛ اما دیدن رائول که زیر استخوان‌ها و خاک تیره مدفون می‌شد، خیلی ل*ذت‌بخش بود. او را تصور کردم که به آرامی زیر خاک نابود می‌شد‌، گوشت تنش با خاک مخلوط و استخوان‌هایش با استخوان‌های حیوانات کنارش یکی می‌شدند. تصور قشنگی بود. خنده‌ام گرفت. عرق از پاها و پشتم می‌چکید، با خاک روی تنم ترکیب، و به گل تبدیل می‌شد. کمی بعد از ناهار، فی ریچموند به حیاطش آمد تا لباس‌هایش را آویزان کند. چشمش به ما افتاد و به نشانه‌ی سلام، کوتاه، سر تکان داد. من هم برایش سر تکان دادم. داشتن همسایه‌ی باملاحظه خوب بود. من و آنا آن‌قدر خاک ریختیم، تا قبر پر شد. برای صاف‌شدن خاک، باید با پشت بیل‌هایمان رویش ضربه می‌زدیم. وقتی که دیگر بیل کارساز نبود، با پا رویش پریدیم. در نهایت، پشته‌ی خاک، فقط کمی از جاهای دیگر حیاط برآمده‌تر بود. از نتیجه‌ی کار راضی بودم. عقب ایستادم. گفتم:
- خسته نباشی.
آنا تار موی ژولیده‌اش را از صورتش کنار زد.
- ممنون که کمک کردی.
_ خواهش می کنم. نمی‌تونستم بذارم تنهایی انجامش بدی.
نفس عمیقی کشیدم و آن را به آرامی بیرون دادم.
- قراره به زودی بارون بیاد.
- متوجه شدم. هلن حتما بارون شدیدی ترتیب داده. این بارون، خون‌های بیرون خونه رو می‌شوره.
- یه سوراخ توی‌ پنجره‌ی هال خونه‌ات هست. حواست باشه که اون رو بپوشونی؛ وگرنه فرش‌‌ت خیس می‌شه.
همان‌طور که سرم را کج کرده بودم، به قبر خیره شدم
- من می‌رم خونه. باشه؟ باید دوش بگیرم.
- آره. من هم همین طور. بعدا باهات حرف می‌زنم جو.
- خداحافظ آنا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

بالا