- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-18
- نوشتهها
- 182
- لایکها
- 1,979
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- از میون ابرها...
- کیف پول من
- 410
- Points
- 5
سرم رو بردم عقب و گفتم:
- چهخبر دخترا؟
مبینا از جلو کوبید به پام که نگاه خیرهقاصدی رو دیدم و با یکلبخند ژکوند زوری، آیآیم رو خفه کردم. داشت حضور غیاب میکرد. گفتم:
- خانم، ما هستیم. خیالتونراحت.
هفتمی بغلم زد زیرخنده که برگههای امتحانعربی رو پخش کردن. دیگه واقعا ساکت شدم و زوم شدم رو برگه. اما صبر کن ببینم!
زیر ل*ب گفتم:
- معنی این مترادفها که تو کتاب نبود!
دستم رو بردم بالا که یهو از پشتحوا کوبید به پام.
کلا من از همهطرف مورد حملم!
زمزمهکنان با حرس گفت:
- هیچی نگو الان میره قربانی رو میاره. بنویس میشه بوستان و پارک.
در حالی که ل*بم رو گ*از میگرفتم با خنده نگاهم رو دزدیدم و مشغول نوشتم شدم.
"حوا"
نگاهی به ساعت کردم که هشت و سی و پنجدقیقه رو نشون میداد. ایندفعه من گفتم:
- خانم ساعتامتحان از نصف رد کرده، بدیم؟
دوباره ویندوز هممون راه افتاد، هدی گفت:
- خانم... .
قاصدی هم یهو دیوونه شد و گفت:
- بیایین بدین، بیایین بدین.
عین قرقی پریدیم و برگههامون رو گذاشتیم رو میز. ملیسا که در کلاس رو بست نگاهم افتاد به هلیا که جلویکلاسشون بود. رو به بچهها گفتم:
- دخترا، دِ بدو که رفتیم.
هلیا تا مارو دید، دویید طرفمون که ما هم کیفامون رو برداشتیم و دور از چشمغفوری از در معلمها جیم شدیم بیرون. هدی گفت:
- واوو، هیشکس نیست بچهها.
سوتی زدم و گفتم:
- یس!
ملیسا دستاش رو بهم کوبید و گفت:
- بریم رو چمنها بشینیم.
جلوی مدرسمون یکزمین چمن بود که حالا شده بود پاتوق ما! رفتیم و یکراست ولو شدیم رو چمنها. هدی اومد بشینه که مبینا زیرپایی براش گرفت و کم مونده بود با سر بره تو جوب. کم پیشفعال بودیم، ل*ب جوب هم مینشستیم. تند ویندوزم به کار افتاد و از پشت بازویهدی کشیدم که با آیآی اون و من، دوتایی روی هم دیگه افتادیم.
مبینا چشمکی به هلیا و ملیسا زد و همشون با هم زدن زیرخنده. من و هدی هم که اونها رو دیدیم نگاهی به وضع خودمون کردیم و زدیم زیر خنده. یهو دیدم هدی درحالی که خوابیده بود اشاره به کیفش کرد که کنارم بود. دو هزاریم افتاد و اخطار آبش رو از کنار کیفش برداشتم و سهنگفته آب رو پاشیدم سمت اون سهتا. ایندفعه من و هدی زدیم زیر خنده و دِ بدو دنبال اونها. ملیسا هم رفت پشتدرخت و برگهای ریخته شدش رو البته به همراه برگهایی که کند، ریخت رو سرمون!
هلیا هم رفت قمقش رو آورد. خلاصه بد شیر تو شیری شده بود، موشهای آبکشیده با اسانس برگدرخت!
حالا این بین یهو یکی از دخترهای مدرسه روبهرویی رو به من و هدی گفت:
- هدی، حوا؟ آروم بگیرید!
با بهت نگاهی بهم کردیم که دختره زد زیر خنده. نه بابا! دخترهای مدرسه روبهرویی هم ما رو میشناختن؟!
با صدا کردن مبینا و کشیده شدن دستم توسطهدی، اومدم از رویجوب بپرم و با تهآب قمقمهمبینا رو خیس کنم که ملیسا من رو از پشت هل داد.
حالا اینبار هدی دستم رو گرفت که نیوفتم اما مشکل این بود که هدی هم ل*بجوب بود و لحظهآخر هلیا هم دستهدی رو گرفت که نتیجش شد ولو شدن دوباره هممون و تلنبار شدن روی چمنها. با خنده گفتم:
- آهای دخترها فکر کنید میافتادیم تو جوب!
هلیا خندید و گفت:
- موشهای آبکشیده دست و پاشکسته!
زدیم زیرخنده که خانمکارگردان از بالاسرمون پیداش شد. با اون موهایمشکی و چشماای درشتقهوهایش گفت:
- نگاه، نگاه خجالت نمیکشین؟
با نچ گفتن ملیسا زدیم زیر خنده که هدی گفت:
- بریم فیلم بازی کنیم؟
هلیا گفت:
- موضوع امروز دخترهای قدیم و جدید.
زدم زیرخنده و از جام پریدم. لباسم رو تکوندم و سویشرتهدی رو مثلچادر روی سرم انداختم. از اونور مژده یا همون کارگردانمون گفت:
- دوربین، صدا، حرکت، برو بریم.
حالا ملیسا دستی توی موهاش کشید و از اونور به خودش اشارهای کرد و گفت:
- دخترهایجدید وقتی میرن بیرون... .
زدم زیرخنده و تو دلم آرزوی شفاعت برا خودمون کردم.
***
"هدی"
حولم رو از رو موهای بلندم برداشتم و کمر راست کردم. با بلند کردن سرم، موهام ریخت یکطرف صورتم و قطرههای آبش هم پاشید رو صورتم و لباسم، خندم گرفت و رفتم جلو آینه. شونم رو برداشتم و به همراه ژل تو دستم کمکم موهایفرفریه مشکیم رو شونه زدم. بعد نیمساعت شونه زدن موهام تموم شد. اونها رو دماسبی بستم و نگاهی تو آینه به خودم کردم. یکپیرهن قرمزرنگ آستینحلقهای تا رو زانوم به همراه یکساپورت مشکی تنم بود.
پیرهنم یقش حالتآزاد داشت و خودش هی مدلش عوض میشد، دور کمرش هم یککمربند قرمز روشن همرنگ خودش داشت که بهپشت بسته بودمش. لبخندی تو آینه زدم و نشستم رو تـ*ـخت که صندلهای قرمز رنگم رو بپوشم. اما همونلحظه گوشیم زنگ خورد، اونم تماستصویری. تا اسم حوا و ملیسا رو دیدم خندم گرفت و تندتماس رو وصل کردم. ملیسا تا منو دید، سوتی زد و گفت:
- کارهات رو کردی خانم؟
نچی گفتم و ادامه دادم:
- منتظرم بیایید تا با هم کارهامون رو بکنیم.
حوا از اونور در حالی که لاکاش رو فوت میکرد، گفت:
- پاشو، پاشید د یالا!
کوبید تو صورتش و باحالت بامزهای گفت:
- من هنوز هیچ کاری نکردم.
خندم گرفت و وسط حرف ملیسا و حوا تماس رو قطع کردم. زدم زیر خنده و نشستم تا بندکفشم رو دور مچپام ببندم. کاش هلیا و مبینا هم میتونستن بیان. مبینا که نتونست برنامه پدرش رو تنظیم کنه و هلیا هم خونه تنها بود و کار مادرش نزدیکهای شیش تموم میشد و گفت شاید که اون موقع بتونه بیاد.
پوفی کردم و کارم که تموم شد، رفتم تو پذیرایی و باندخونه رو روشن کردم. آهنگها رو رد کردم تا به یکچیز به درد بخور رسیدم.
کنترل رو گذاشتم رو میز و نگاهی هم به خونه کردم.
بالایمبل سهنفره بنر تمتاج بود، تمتاج با پسزمینه مشکی که وسطش تاجطلایی بود. رو میز جلوش هم، خوراکیها چیده شده بود. روی میز ناهارخوری وسط هم ساندویچها بود و میوهها. چرخی زدم که مامانم گفت:
- برو ببین آدرس رو پیدا کردن یا نه؟
هول زده تند باشهای گفتم و رفتم سراغ گوشی.
اما تا گوشی رو گرفتم دستم، آلا زنگ زد. آلا و خواهرش آیدا هم قرار بود بیان.
- چهخبر دخترا؟
مبینا از جلو کوبید به پام که نگاه خیرهقاصدی رو دیدم و با یکلبخند ژکوند زوری، آیآیم رو خفه کردم. داشت حضور غیاب میکرد. گفتم:
- خانم، ما هستیم. خیالتونراحت.
هفتمی بغلم زد زیرخنده که برگههای امتحانعربی رو پخش کردن. دیگه واقعا ساکت شدم و زوم شدم رو برگه. اما صبر کن ببینم!
زیر ل*ب گفتم:
- معنی این مترادفها که تو کتاب نبود!
دستم رو بردم بالا که یهو از پشتحوا کوبید به پام.
کلا من از همهطرف مورد حملم!
زمزمهکنان با حرس گفت:
- هیچی نگو الان میره قربانی رو میاره. بنویس میشه بوستان و پارک.
در حالی که ل*بم رو گ*از میگرفتم با خنده نگاهم رو دزدیدم و مشغول نوشتم شدم.
"حوا"
نگاهی به ساعت کردم که هشت و سی و پنجدقیقه رو نشون میداد. ایندفعه من گفتم:
- خانم ساعتامتحان از نصف رد کرده، بدیم؟
دوباره ویندوز هممون راه افتاد، هدی گفت:
- خانم... .
قاصدی هم یهو دیوونه شد و گفت:
- بیایین بدین، بیایین بدین.
عین قرقی پریدیم و برگههامون رو گذاشتیم رو میز. ملیسا که در کلاس رو بست نگاهم افتاد به هلیا که جلویکلاسشون بود. رو به بچهها گفتم:
- دخترا، دِ بدو که رفتیم.
هلیا تا مارو دید، دویید طرفمون که ما هم کیفامون رو برداشتیم و دور از چشمغفوری از در معلمها جیم شدیم بیرون. هدی گفت:
- واوو، هیشکس نیست بچهها.
سوتی زدم و گفتم:
- یس!
ملیسا دستاش رو بهم کوبید و گفت:
- بریم رو چمنها بشینیم.
جلوی مدرسمون یکزمین چمن بود که حالا شده بود پاتوق ما! رفتیم و یکراست ولو شدیم رو چمنها. هدی اومد بشینه که مبینا زیرپایی براش گرفت و کم مونده بود با سر بره تو جوب. کم پیشفعال بودیم، ل*ب جوب هم مینشستیم. تند ویندوزم به کار افتاد و از پشت بازویهدی کشیدم که با آیآی اون و من، دوتایی روی هم دیگه افتادیم.
مبینا چشمکی به هلیا و ملیسا زد و همشون با هم زدن زیرخنده. من و هدی هم که اونها رو دیدیم نگاهی به وضع خودمون کردیم و زدیم زیر خنده. یهو دیدم هدی درحالی که خوابیده بود اشاره به کیفش کرد که کنارم بود. دو هزاریم افتاد و اخطار آبش رو از کنار کیفش برداشتم و سهنگفته آب رو پاشیدم سمت اون سهتا. ایندفعه من و هدی زدیم زیر خنده و دِ بدو دنبال اونها. ملیسا هم رفت پشتدرخت و برگهای ریخته شدش رو البته به همراه برگهایی که کند، ریخت رو سرمون!
هلیا هم رفت قمقش رو آورد. خلاصه بد شیر تو شیری شده بود، موشهای آبکشیده با اسانس برگدرخت!
حالا این بین یهو یکی از دخترهای مدرسه روبهرویی رو به من و هدی گفت:
- هدی، حوا؟ آروم بگیرید!
با بهت نگاهی بهم کردیم که دختره زد زیر خنده. نه بابا! دخترهای مدرسه روبهرویی هم ما رو میشناختن؟!
با صدا کردن مبینا و کشیده شدن دستم توسطهدی، اومدم از رویجوب بپرم و با تهآب قمقمهمبینا رو خیس کنم که ملیسا من رو از پشت هل داد.
حالا اینبار هدی دستم رو گرفت که نیوفتم اما مشکل این بود که هدی هم ل*بجوب بود و لحظهآخر هلیا هم دستهدی رو گرفت که نتیجش شد ولو شدن دوباره هممون و تلنبار شدن روی چمنها. با خنده گفتم:
- آهای دخترها فکر کنید میافتادیم تو جوب!
هلیا خندید و گفت:
- موشهای آبکشیده دست و پاشکسته!
زدیم زیرخنده که خانمکارگردان از بالاسرمون پیداش شد. با اون موهایمشکی و چشماای درشتقهوهایش گفت:
- نگاه، نگاه خجالت نمیکشین؟
با نچ گفتن ملیسا زدیم زیر خنده که هدی گفت:
- بریم فیلم بازی کنیم؟
هلیا گفت:
- موضوع امروز دخترهای قدیم و جدید.
زدم زیرخنده و از جام پریدم. لباسم رو تکوندم و سویشرتهدی رو مثلچادر روی سرم انداختم. از اونور مژده یا همون کارگردانمون گفت:
- دوربین، صدا، حرکت، برو بریم.
حالا ملیسا دستی توی موهاش کشید و از اونور به خودش اشارهای کرد و گفت:
- دخترهایجدید وقتی میرن بیرون... .
زدم زیرخنده و تو دلم آرزوی شفاعت برا خودمون کردم.
***
"هدی"
حولم رو از رو موهای بلندم برداشتم و کمر راست کردم. با بلند کردن سرم، موهام ریخت یکطرف صورتم و قطرههای آبش هم پاشید رو صورتم و لباسم، خندم گرفت و رفتم جلو آینه. شونم رو برداشتم و به همراه ژل تو دستم کمکم موهایفرفریه مشکیم رو شونه زدم. بعد نیمساعت شونه زدن موهام تموم شد. اونها رو دماسبی بستم و نگاهی تو آینه به خودم کردم. یکپیرهن قرمزرنگ آستینحلقهای تا رو زانوم به همراه یکساپورت مشکی تنم بود.
پیرهنم یقش حالتآزاد داشت و خودش هی مدلش عوض میشد، دور کمرش هم یککمربند قرمز روشن همرنگ خودش داشت که بهپشت بسته بودمش. لبخندی تو آینه زدم و نشستم رو تـ*ـخت که صندلهای قرمز رنگم رو بپوشم. اما همونلحظه گوشیم زنگ خورد، اونم تماستصویری. تا اسم حوا و ملیسا رو دیدم خندم گرفت و تندتماس رو وصل کردم. ملیسا تا منو دید، سوتی زد و گفت:
- کارهات رو کردی خانم؟
نچی گفتم و ادامه دادم:
- منتظرم بیایید تا با هم کارهامون رو بکنیم.
حوا از اونور در حالی که لاکاش رو فوت میکرد، گفت:
- پاشو، پاشید د یالا!
کوبید تو صورتش و باحالت بامزهای گفت:
- من هنوز هیچ کاری نکردم.
خندم گرفت و وسط حرف ملیسا و حوا تماس رو قطع کردم. زدم زیر خنده و نشستم تا بندکفشم رو دور مچپام ببندم. کاش هلیا و مبینا هم میتونستن بیان. مبینا که نتونست برنامه پدرش رو تنظیم کنه و هلیا هم خونه تنها بود و کار مادرش نزدیکهای شیش تموم میشد و گفت شاید که اون موقع بتونه بیاد.
پوفی کردم و کارم که تموم شد، رفتم تو پذیرایی و باندخونه رو روشن کردم. آهنگها رو رد کردم تا به یکچیز به درد بخور رسیدم.
کنترل رو گذاشتم رو میز و نگاهی هم به خونه کردم.
بالایمبل سهنفره بنر تمتاج بود، تمتاج با پسزمینه مشکی که وسطش تاجطلایی بود. رو میز جلوش هم، خوراکیها چیده شده بود. روی میز ناهارخوری وسط هم ساندویچها بود و میوهها. چرخی زدم که مامانم گفت:
- برو ببین آدرس رو پیدا کردن یا نه؟
هول زده تند باشهای گفتم و رفتم سراغ گوشی.
اما تا گوشی رو گرفتم دستم، آلا زنگ زد. آلا و خواهرش آیدا هم قرار بود بیان.
آخرین ویرایش توسط مدیر: