کامل شده خاطرات نوجوانی | Hnnaneh کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

در کل کیفیت رمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
سرم رو بردم عقب و گفتم:
- چه‌خبر دخترا؟
مبینا از جلو کوبید به پام که نگاه خیره‌قاصدی رو دیدم و با یک‌لبخند ژکوند زوری، آی‌آیم رو خفه کردم. داشت حضور غیاب می‌کرد. گفتم:
- خانم، ما هستیم. خیالتون‌راحت.
هفتمی بغلم زد زیرخنده که برگه‌های امتحان‌عربی رو پخش کردن. دیگه واقعا ساکت شدم و زوم شدم رو برگه. اما صبر کن ببینم!
زیر ل*ب گفتم:
- معنی این مترادف‌ها که تو کتاب نبود!
دستم رو بردم بالا که یهو از پشت‌حوا کوبید به پام.
کلا من از همه‌طرف مورد حملم!
زمزمه‌‌کنان با حرس گفت:
- هیچی نگو الان میره قربانی رو میاره. بنویس میشه بوستان و پارک.
در حالی که ل*بم رو گ*از می‌گرفتم با خنده نگاهم رو دزدیدم و مشغول نوشتم شدم.
"حوا"
نگاهی به ساعت کردم که هشت و سی و پنج‌دقیقه رو نشون می‌داد. این‌دفعه من گفتم:
- خانم ساعت‌امتحان از نصف رد کرده، بدیم؟
دوباره ویندوز هممون راه افتاد، هدی گفت:
- خانم... .
قاصدی هم یهو دیوونه شد و گفت:
- بیایین بدین، بیایین بدین.
عین قرقی پریدیم و برگه‌هامون رو گذاشتیم رو میز. ملیسا که در کلاس رو بست نگاهم افتاد به هلیا که جلوی‌کلاسشون بود. رو به بچه‌ها گفتم:
- دخترا، دِ بدو که رفتیم.
هلیا تا مارو دید، دویید طرفمون که ما هم کیفامون رو برداشتیم و دور از چشم‌غفوری از در معلم‌ها جیم شدیم بیرون. هدی گفت:
- واوو، هیشکس نیست بچه‌ها.
سوتی زدم و گفتم:
- یس!
ملیسا دستاش رو بهم کوبید و گفت:
- بریم رو چمن‌ها بشینیم.
جلوی مدرسمون یک‌زمین چمن بود که حالا شده بود پاتوق ما! رفتیم و یک‌راست ولو شدیم رو چمن‌ها. هدی اومد بشینه که مبینا زیرپایی براش گرفت و کم مونده بود با سر بره تو جوب. کم پیش‌فعال بودیم، ل*ب جوب هم می‌نشستیم. تند ویندوزم به کار افتاد و از پشت بازوی‌هدی کشیدم که با آی‌آی اون و من، دوتایی روی هم دیگه افتادیم.
مبینا چشمکی به هلیا و ملیسا زد و همشون با هم زدن زیرخنده. من و هدی هم که اون‌ها رو دیدیم نگاهی به وضع خودمون کردیم و زدیم زیر خنده. یهو دیدم هدی درحالی که خوابیده بود اشاره به کیفش کرد که کنارم بود. دو هزاریم افتاد و اخطار آبش رو از کنار کیفش برداشتم و سه‌نگفته آب رو پاشیدم سمت اون سه‌تا. این‌دفعه من و هدی زدیم زیر خنده و دِ بدو دنبال اون‌ها. ملیسا هم رفت پشت‌درخت و برگ‌های ریخته شدش رو البته به همراه برگ‌هایی که کند، ریخت رو سرمون!
هلیا هم رفت قمقش رو آورد. خلاصه بد شیر تو شیری شده بود، موش‌های آب‌کشیده با اسانس برگ‌درخت!
حالا این بین یهو یکی از دخترهای مدرسه روبه‌رویی رو به من و هدی گفت:
- هدی، حوا؟ آروم بگیرید!
با بهت نگاهی بهم کردیم که دختره زد زیر خنده. نه بابا! دخترهای مدرسه روبه‌رویی هم ما رو می‌شناختن؟!
با صدا کردن مبینا و کشیده شدن دستم توسط‌هدی، اومدم از روی‌جوب بپرم و با ته‌آب قمقمه‌مبینا رو خیس کنم که ملیسا من رو از پشت هل داد.
حالا این‌‌بار هدی دستم رو گرفت که نیوفتم اما مشکل این بود که هدی هم ل*ب‌جوب بود و لحظه‌آخر هلیا هم دست‌هدی رو گرفت که نتیجش شد ولو شدن دوباره هممون و تلن‌بار شدن روی چمن‌ها. با خنده گفتم:
- آهای دخترها فکر کنید می‌افتادیم تو جوب!
هلیا خندید و گفت:
- موش‌های آبکشیده دست و پاشکسته!
زدیم زیرخنده که خانم‌کارگردان از بالاسرمون پیداش شد. با اون موهای‌مشکی و چشم‌اای درشت‌قهوه‌ایش گفت:
- نگاه، نگاه خجالت نمی‌کشین؟
با نچ گفتن ملیسا زدیم زیر خنده که هدی گفت:
- بریم فیلم بازی کنیم؟
هلیا گفت:
- موضوع امروز دخترهای قدیم و جدید.
زدم زیرخنده و از جام پریدم. لباسم رو تکوندم و سویشرت‌هدی رو مثل‌چادر روی سرم انداختم. از اون‌ور مژده یا همون کارگردانمون گفت:
- دوربین، صدا، حرکت، برو بریم.
حالا ملیسا دستی توی موهاش کشید و از اون‌ور به خودش اشاره‌ای کرد و گفت:
- دخترهای‌جدید وقتی می‌رن بیرون... .
زدم زیرخنده و تو دلم آرزوی شفاعت برا خودمون کردم.
***
"هدی"
حولم رو از رو موهای بلندم برداشتم و کمر راست کردم. با بلند کردن سرم، موهام ریخت یک‌طرف صورتم و قطره‌های آبش هم پاشید رو صورتم و لباسم، خندم گرفت و رفتم جلو آینه. شونم رو برداشتم و به همراه ژل تو دستم کم‌کم موهای‌فرفریه مشکیم رو شونه زدم. بعد نیم‌ساعت شونه زدن موهام تموم شد. اون‌ها رو دم‌اسبی بستم و نگاهی تو آینه به خودم کردم. یک‌پیرهن قرمزرنگ آستین‌حلقه‌ای تا رو زانوم به همراه یک‌ساپورت مشکی تنم بود.
پیرهنم یقش حالت‌‌آزاد داشت و خودش هی مدلش عوض میشد، دور کمرش هم یک‌کمربند قرمز روشن هم‌رنگ خودش داشت که به‌پشت بسته بودمش. لبخندی تو آینه زدم و نشستم رو تـ*ـخت که صندل‌های قرمز رنگم رو بپوشم. اما همون‌لحظه گوشیم زنگ خورد، اونم تماس‌تصویری. تا اسم حوا و ملیسا رو دیدم خندم گرفت و تندتماس رو وصل کردم. ملیسا تا منو دید، سوتی زد و گفت:
- کارهات رو کردی خانم؟
نچی گفتم و ادامه دادم:
- منتظرم بیایید تا با هم کارهامون رو بکنیم.
حوا از اون‌ور در حالی که لاکاش رو فوت می‌کرد، گفت:
- پاشو، پاشید د یالا!
کوبید تو صورتش و باحالت بامزه‌ای گفت:
- من هنوز هیچ کاری نکردم.
خندم گرفت و وسط حرف ملیسا و حوا تماس رو قطع کردم. زدم زیر خنده و نشستم تا بند‌کفشم رو دور مچ‌پام ببندم. کاش هلیا و مبینا هم می‌تونستن بیان. مبینا که نتونست برنامه پدرش رو تنظیم کنه و هلیا هم خونه تنها بود و کار مادرش نزدیک‌های شیش تموم میشد و گفت شاید که اون موقع بتونه بیاد.
پوفی کردم و کارم که تموم شد، رفتم تو پذیرایی و باندخونه رو روشن کردم. آهنگ‌ها رو رد کردم تا به یک‌چیز به‌ درد بخور رسیدم.
کنترل رو گذاشتم رو میز و نگاهی هم به خونه کردم.
بالای‌مبل سه‌نفره بنر تم‌تاج بود، تم‌تاج با پس‌زمینه مشکی که وسطش تاج‌طلایی بود. رو میز جلوش هم، خوراکی‌ها چیده شده بود. روی میز ناهارخوری وسط هم ساندویچ‌ها بود و میوه‌ها. چرخی زدم که مامانم گفت:
- برو ببین آدرس رو پیدا کردن یا نه؟
هول زده تند باشه‌ای گفتم و رفتم سراغ گوشی.
اما تا گوشی رو گرفتم دستم، آلا زنگ زد. آلا و خواهرش آیدا هم قرار بود بیان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
البته اول می‌خواستیم همه‌ی بچه‌ها رو دعوت کنیم ولی بعدش تصمیم گرفتیم خودمون باشیم. تماس رو وصل کردم و گفتم:
- جونم آلا؟ کجایین؟
آلا هم جواب داد:
- سلام عزیزم، میگم شما پلاک هفتادوهشت هستین دیگه؟
گفتم:
- آره گلی.
اون هم ادامه داد:
- پس بی‌زحمت در رو بزن.
با خنده و خیلی‌کشیده گفتم:
- چشم!
و تا تماس قطع شد، به ملیسا و حوا پیام دادم که کجایید اما جوابی نگرفتم. ملیسا شاید حواسش نباشه اما حوا چی؟ امکان نداره اون جواب نده.
سردرگم پا شدم، رفتم جلوآیفون و رو به مامانم گفتم:
- مامان آلا اومد.
مامانم هم جواب داد:
- خوش اومد.
با خنده در رو زدم که آلا و آیدا باهم اومدن.
درو باز کردم که آلا گفت:
- سلام عزیزم تولدت مبارک.
نگاهی به شلوارلی آبیش و مانتو قرمزمشکی شومیز مانندش که تا زانوش بود و دوریقش یک‌حاشیه اکلیل‌نقره‌ای بود، کردم و با خنده جواب دادم:
- سلام گلم! مرسی، بفرما تو.
برگشتم به سمت آیدا که یک‌سال ششمیه، از آلا هم خجالتی‌تر بود. اون‌هم یک‌پیرهن گلدار قرمزرنگ با آستین‌های پفی با ساپورت‌مشکی پوشیده بود. مهربون‌تر شدم و گفتم:
- سلام آیداخانم.
سر بلند کرد و گفت:
- سلام هدی‌جون.
از جلوی در کنار رفتم تا آلا بیاد تو و بعدش دست‌آیدا رو گرفتم و گفتم:
- با من راحت باش خانمی.
لبخندی زد و اومد تو. اون‌ها داشتن با مامانم سلام ‌و علیک می‌کردن اما من حواسم پرت بود. حوا هنوز که هنوزه جواب نداده بود، همچین چیزی سابقه نداشت.
رفتم تو تماس‌ها و آخرین‌تماس یعنی دریا رو گرفتم. اما حوا جواب‌‌گو نبود که نبود.
هرلحظه تعداد پیام‌هام بیشتر می‌شد و بیشتر از قبل دستپاچه می‌شدم. همون موقع شماره‌ی بعدی رو گرفتم که حداقل ملیسا جوابم رو داد:
- جونم هدی؟ دارم میام به‌ خدا.
- کجایی تو؟ بیا دیگه.
رو به آلا و آیدا لبخندی زدم و احساس کردم معذبن؛ بنابراین تو اتاقم راهیشون کردم. ملیسا گفت:
- دودقیقه صبر کنی رسیدم.
تند گفتم:
- باشه‌ باشه، منتظرتم‌ها!
اون هم باشه‌ای گفت و قطع کرد.
آلا گفت:
- اتاقت خیلی‌قشنگه هدی.
اتاق من توش چندتا عکس از بچگیم بود که یکیش که با لباس صورتی‌رنگی بود، تو مهدکودک گرفته شده بود و یکیش که هم که مال یک‌سالگیم بود. جز اون چندتا، یک‌عکس دست جمعی توی‌مدرسه داشتم اما اون‌ها، مفت نمی‌ارزیدن. یادم باشه برشون دارم، والا. و اصل کاریم که مال‌پارسال بود؛ عکس من و آرش بود.
تو اون عکس من سیزده‌سالم بود و آرش سه‌سالش. من تو این دنیا برادر نداشتم اما آرش که پسرخالم بود، برام اندازه صدتا برادر بود. از یادآوری آرش که پنج‌ماه بود ندیده بودمش، لبخندتلخی زدم و به آلا خیره شدم. اتاق من تِم‌چوبی داشت. کمدچوبیم که روش یک‌آینه قدی بود، میزتحریر چوبیم، تـ*ـخت‌چوبیم، کتاب‌خونه چوبیم و میزکامپیوتر سفیدم. بخوام راستش رو بگم، من همیشه آدم شلخته‌ای هستم ولی خب الان از حق نگذریم، اتاقم خیلی‌مرتب بود.
رو به آلا گفتم:
- مرسی عزیزم!
و بعد گفتن این حرف، همون‌موقع گوشی تو دستم لرزید. تند نگاهم رو دادم به صفحه گوشی که اسم عزیزم به انگلیسی، البته فینگلیش روش نقش بست. ملیسا بود. تند جواب دادم که گفت:
- هدی در رو بزن.
ایولی گفتم و رو به آلا و آیدا گفتم:
- ملیسا هم رسید.
رفتم دم در و در رو براش باز کردم و همون‌موقع دوباره برای بارهزارم شماره دریا رو گرفتم؛ اما حوا جواب نمی‌داد. دیگه بحث دیر رسیدنش نبود، اون کجا بود که نمی‌تونست گوشیش رو جواب بده؟ نکنه حالش بد شده باشه؟ سرم رو تندتند تکون دادم تا افکارم از بین برن و اون لحظه صدای‌آلا من رو به خودم آورد.
- سلام ملیساخانم.
ملیسا یک‌مانتو تا زانو، زیپ‌دار قهوه‌ای‌شکلاتی با شلوار قدنود و یک‌شال پوشیده بود. چشمکی زدم و گفتم:
- خوشگل شدی!
- عین تو!
خنده‌ام گرفت و وقتی بین‌ حصاردستام اومد، گفتم:
- حوا؟
نگاهم کرد و گفت:
- باز جواب نمی‌ده؟
سری تکون دادم که گفت:
-نگران نباش، می‌رسه.
هوفی کردم و در رو بستم که ملیسا رفت با دخترها خوش و بش کنه. با ملیسا هم رفتیم تو اتاق که مانتوش رو در بیاره. ملیسا زیر مانتوش، یک بلیزقرمز مشکی پوشیده بود.
موهاش هم‌که فر ریز بود رو صاف کرده و بالا سرش بسته بود. یک‌تیکه از موهاش هم یک‌طرفه کنارصورتش آزادانه رها کرده بود. آلا هم عین ملیسا موهاش‌کوتاه اما صاف بود و عادی بسته بودش. آیدا هم موهاش کوتاه بود یعنی طوری که تا سرشونش می‌رسید؛ بنابراین اون هم موهای تقریباً صافش رو باز گذاشته بود.
ملیسا رو به من گفت:
- این آهنگه چیه آخه هدی؟
دوباره شماره‌حوا رو گرفتم و کنترل‌باند رو به سمتش انداختم. لبخندی زد و شروع به چرخوندن آهنگ‌ها کرد.
آلا هم گفت:
- بیاین عکس بگیریم.
رو به ملیسا گفتم:
- ملیسا گوشیت رو بده.
اون هم بی‌حرف درحالی که مشغول بود، گوشیش رو درآورد. خنده‌ام گرفت و در حالی که من به حوا زنگ می‌زدم، هزار‌تا عکس گرفتیم. عکس‌های مختلف با مسخره‌بازی.
یک‌هو وسط یک‌عکس، با یک شماره‌ناشناس برام پیام اومد:
- هدی ببخشید دیر شد عزیزم، بیا در رو باز کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
حوا بود!
با خنده‌ملیسا، آروم غر زدم:
- دارم برات حواخانم!
***
«حوا»
تماس‌تصویریمون رو که قطع کردم، لاک‌قرمز روشن دست‌هام رو هم فوت کردم و عین‌قرقی پریدم تا موهام رو شونه کنم. چهارزانو جلوآینه نشستم و تندتند موهای‌قهوه‌ای روشنم رو شونه کردم. چون موهام‌ صاف بود، خداروشکر زیاد وقتم رو نگرفت. بعدش هم هول‌هولی اون‌ها رو بافتم و زنگ زدم به تاکسی. شلوار لی خاکستری‌رنگم رو از تو کمدم بیرون کشیدم و پام کردم. همون موقع هم اسم‌نفس روی گوشیم نقش بست. آخه الان هدی!
درحالی که مانتوی مشکی‌طلایی دکمه دارم رو می‌پوشیدم، گوشی رو جواب دادم:
- حوا کجایی؟ کی میای؟ پس کجایی؟
اون قدر یک‌نفس حرف زد که خنده‌ام گرفت و عصبانیتم فروکش کرد. گفتم:
- هدی جونم یکم صبر کن، دارم... .
همون موقع تاکسی بوق زد که با شوق و ذوق ادامه دادم:
- دارم میام.
حس کردم لبخندی زد و خندید، بعد گفت:
- منتظرتم.
از همون پشت‌تلفن منم لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و با گفتن اوکی، گوشیم رو قطع کردم.
با سرعت‌جت، کیف‌مشکیم رو روی‌دوشم انداختم و دِ برو که رفتیم! تا خداحافظی کردم و سوار شدم، هنوز دودقیقه نشد که بابام زنگ زد. خلاصه که چشمتون روز بد نبینه!
- حوا پس بدون‌کادو کجا رفتی؟
ناخودآگاه آه از نهادم بلند شد و هین‌بلندی کشیدم و گفتم:
- جاشون گذاشتم؟
بابام ادامه داد:
- آره، روی بوفه موندن.
باشه‌ی افسرده‌ای گفتم و با هزارتابدبختی دوباره برگشتم خونه. عین‌قرقی کادو رو برداشتم و دوباره زنگ زدم تاکسی. اما سر ظهر دیگه تاکسی‌ای نبود!
وای خدایا! همین الان هم به اندازه‌کافی دیر شده. حالا چیکار کنم؟! وای!
نگاهم افتاد به تلفن‌خونه و یاد عمه‌پری افتادم. گوشی رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. تندتند عین طوطی قضیه رو براش تعریف کردم. درحالی که نفس‌نفس می‌زدم، عمه‌ام از اون طرف‌تلفن با خونسردی کامل گفت:
-حوا باشه، آروم باش. چیزی نشده که. تو بیا این‌جا، تا منم تو دوست و آشنا یکی رو پیدا کنم باهاش بریم.
منم هول‌زده گفتم:
- باشه، مرسی.
و گوشی رو قطع کردم.
یک‌بار دیگه با وحشت و هول‌زده، نگاهی به ساعت کردم و زدم بیرون. حالا خوبه خونه عمه‌ام پشت‌خونه‌امون بود، وگرنه که واویلا!
تند رفتم دم در خونه‌اشون و تا در رو باز کرد، دیدم حاضر و آماده درحالی که ی‌ مانتو و شلوارمشکی تنش بود، جلوی در وایساده. تا منِ هول‌زده رو دید، گفت:
-بریم‌بریم تاکسی پیدا کردم؛ فقط این‌که مهتابم باید ببریم.
با صدای بلندتر از حدعادی که بیشتر شبیه جیغ بود، گفتم:
- وای، نه عمه توروخدا! این زلزله رو نیار، دیوونه‌مون می‌کنه!
عمه‌پری مهتاب رو درحالی که با خنده من رو نگاه می‌کرد، در حصاردستاش گرفت و گفت:
- خب چی‌ کار کنم؟ کسی که خونه نیست پیش اون بذاریمش.
با حرص باشه‌ای گفتم و دست‌مهتاب رو گرفتم و سوار تاکسی زردرنگ جلوی‌خونه شدم تا عمه‌ام بیاد.
مهتاب یه دختربچه شیطون پنج‌ساله بود که موهاش مواجش رو بالاسرش بسته بود. یه شلوار بگ‌مشکی و یه بلیز آستین‌بلند سفید که روش عکس‌خورشید و ماه بود، هم تنش بود. نگاهی به ساعت کردم که نزدیک‌های چهار بود، چه عجب خبری از هدی نیست! عمه‌ام هم بلاخره سوار شد و گفت:
- خب، آدرس حوا؟
تند گفتم:
- یک‌لحظه، الان میگم.
دست کردم تو جیب‌کیفم تا گوشی رو در بیارم، اما نبود. بهت زده با دستای‌لرزون، رفتم سراغ جیب پش‌ کیفم اما نبود. وای نه! گوشی رو خونه جا گذاشتم.
پس حتما هدی بدبخت، تا الان هزار بار زنگ زده.
وای، وای. با قیافه‌ای آویزون گفتم:
- وای، گوشی رو خونه جا گذاشتم.
عمه‌ام هم پوفی کرد و شماره‌مامانم رو گرفت و داد دستم.
تا مامانم جواب داد، گفتم:
- مامان سلام، برو توی وات تو پیام‌های آخر من و هدی آدرس خونشون رو بفرست تو گوشی عمه‌پری.
مامانم هم بهت زده، گفت:
- باشه، باشه. صبر کن.
و بعدش تماس رو قطع کرد، تو دلم فقط دعا می‌کردم، زود برسه. نمی‌دونم چقدر گذشت که خیره به گوشی بودم و بلاخره پیام رسید. لبخندی زدم و گوشی رو دوباره تحویل عمه‌ام دادم. مهتاب هم انقدر یک‌ریز حرف زد که رسیدیم. تندپیام دادم به شماره هدی که حفظ بودم:
- هدی ببخشید دیر شد عزیزم، بیا در رو باز کن.
گوشی رو دادم عمه.ام و تند از ماشین پیاده شدم. در مشکی‌رنگ خونشون که باز شده بود هل دادم داخل و آروم‌آروم از پله‌های خونشون رفتم بالا که با چهارتا سر، روبه‌رو شدم و نگاهم گره خورد به نگاه‌عصبانی هدی. درحال سلام و علیک، زیر گوشش گفتم:
- بخدا داستان داشتم، برات میگم. گوشیم رو هم خونه جا گذاشتم.
قیافم رو مظلوم کردم که آروم نگاه‌برندش رو ازم گرفت و زمزمه‌کنان گفت:
- دیگه هیچ‌‌وقت گوشیت رو جا نذار.
نگاهم رو دادم به چش‌هاش و آروم گفتم:
- چشم!
«ملیسا»
عمه‌ی حوا و مامان‌هدی رو راهی اتاق کردیم و با نیش‌باز مشغول بدرقشون بودیم. لحظه‌آخر مامان‌هدی قبل از این‌که بره، رو به هدی که مشغول کلیپ گذاشتن بود، گفت:
- هدی از دوستات پذیرایی کن.
هدی هم همین‌طور ایستاده، گفت:
- باشه‌باشه مامان، خیالت‌راحت.
و بعد از این‌که مامانش رفت دست به کمر رو به ما گفت:
- دیگه عزیزانم من تعارف‌معارف بلد نیستم، نوش‌جان! به منم بدید.
و بعد نشست رو مبل که با خنده‌ای منفجر شده رو بهش گفتم:
- بد نگذره؟
چشمکی زد و گفت:
- براتون سوپی دارم‌ها.
حوا نشست کنارش و پاپ‌کرنی هم داد دستش و گفت:
- ایران؟
هدی هم با نیش‌باز سری تکون داد. اومدم بپرم وسط‌حرفشون که مهتاب اومد جلوم و برای بارهزارم گفت:
- آدامس بده.
خدا چه غلطی کردم. من وقتی اومدم فقط یک‌آدامس تو دهنم بود که نرسیده دور انداختمش. حالا این بچه فکر می‌کنه من هنوزم دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
بقیه دخترا زدن زیرخنده که گفتم:
- عشقم، عزیزم، مهتاب‌جون، ندارم به خدا ندارم.
هدی زد زیر خنده که گفتم:
- کوفت!
بیشتر خندش گرفت و اشاره‌ای به تلویزیون کرد که یهو ما رو در حال اجرای سرو ایران نشون داد.
مبهوت شده گفتم:
- وای، بین این‌همه کلیپ چرت و پرت این عالیه. از کی کش رفتی هدی؟
هدی آروم گفت:
- آقاجاری جون.
زدم زیر خنده که حوا پریدوسط و گفت:
- کجا چرت و پرت بود. اون همه فیلم با تفسیر و معنی، اون همه فیلم‌های خودمون!
نچ‌نچی کردم و پفک و پفیلا رو کنار زدم و گفتم:
- خوردن بسه. پاشید عکس بگیریم.
هدی بلند شد و آلا و آیدا رو هم بلند کرد که حوا ادامه داد:
- بعدش می‌ریم واسه فیلم خشم‌الهی، گفته باشم!
تندتند باشه‌ای گفتم و ادامه دادم:
- یک، دو، سه... .
***
«حوا»
تند نوشتم:
- هدی، بابات رو راضی کن دیگه، مدرسه خوش می‌گذره.
نه از اون هفت‌سال که به زور مدرسه می‌رفتیم و نه از امسال که حتی پنجشنبه‌ها هم به هر بهونه‌ای می‌خوایم بریم. خودم از کارهامون خندم گرفت که هدی نوشت:
- دارم سه‌ساعته حرف می‌زنم میگه کار دارم. گفت اگه میای پس باید شیش بریم.
تند با ذوق جواب دادم:
- آقاجاری رو راضی می‌کنیم.
از پیوی زدم بیرون و رفتم تو گروه سرود و نوشتم:
- خانم‌آقاجاری؟
از اون طرف هدی با استیکرخنده جواب فرستاد:
- بریم تو کارش.
خندم گرفت و همچنان تند توی گروه سرود، خطاب به آقاجاری نوشتم:
- خانم ما شیش مدرسه باشیم، در رو باز می‌کنن دیگه؟
هدی هم پشت سرم نوشت:
- خانم لطفا با خانم‌زمان‌پور هم هماهنگ کنید که گوشی هم بیاریم.
ایول هدی! نوشتم:
- بله، بله‌خانم حتما نیازه آخه خانواده‌ها نگران می‌شن.
از شانس‌خوبمون بچه‌های همیشه‌آنلاین هم جواب دادن:
- بله خانم آقاجاری، باید هماهنگ کنیم تا بیان دنبالمون.
انقدر تندتند پیام‌ها می‌اومدن و می‌رفتن که آقاجاری بلاخره پیداش شد و گفت:
- خیلی‌خب دخترها ساعت‌شیش هم می‌تونین بیاین اما گوشی رو باید بپرسم.
ایول، همینه! اونم بچه‌ها انقدر پیله می‌کنن که حل میشه. هدی تو پیوی نوشت:
- حوا بزن قدش!
استیکر کف دست رو براش فرستادم و گفتم:
- بریم حموم؟
هدی نوشت:
- می‌خواستم بگم بریم نقاشی!
والا خب، طبیعیه ما همه‌کارهامون با هم بود. زدم زیر خنده و اومدم بگم اول بریم حموم که از اون‌ ور هلیا تو گروه «H.M5» جواب داد:
- اهم، اهم. از پیوی دل بکنید ببینم.
ملیسا پشت‌بندش نوشت:
- نه، نه. هلی ولشون کن آجی. بیا بریم پیوی.
خندم گرفت و رفتم تو گروه که هدی نوشت:
- هوش کجا؟
***
«هدی»
تماس حوا رو جواب دادم و گفتم:
- جونم؟
- هدی کجایی، من رسیدم.
هی خدا، کلا من نصف‌عمرم تو ترافیک گذشت. کیفم رو چنگ زدم و درحالی که با بابام بای‌بای می‌کردم، گفتم:
-کوشی نمی‌بینمت.
در اصلی ورود و خروج معلم‌ها رو از داخل مدرسه باز کرد و گفت:
- به این میگن، عشق و حال توی مدرسه.
با ذوق گوشی رو انداختم تو جیبم و دویدم طرفش. بین دست‌هام گرفتمش و یهو جیغ زدم. خندش گرفت و گفت:
- عه چته؟!
یک‌دور جلوی دفترغفوری چرخیدم و گفتم:
- حوا، مدرسه این‌ جوری خالی دیده بودی؟
یهو ریلکس گفت:
- آره!
بین حرکات موذونم وایسادم و عین خنگ‌ها گفتم:
- هان؟!
زد زیر خنده و دستم رو کشید و گفت:
- همین الان دارم می‌بینم.
ایشی نثارش کردم و با بهت همه‌جا رو نظاره کردم که ادامه داد:
- می‌خوایم ادامه خشم‌الهی رو ببینیم دیگه؟ تو که نمی‌ترسی، مگه نه؟
زدم کوچه علی‌چپ و درحالی که باهاش می‌رفتم تو نمازخونه گفتم:
- نچ، از چی بترسم؟
لبخندشیطونی زد و کیفش رو انداخت رو میز و تو نمازخونه‌خالی ولو شد. منم آب‌گلوم رو قورت دادم و کنارش خوابیدم. تند فیلم رو از ادامه جایی که تو تولد دیدیم و ملیسا نذاشت ادامه بدیم پلی کرد. وای نه، تو تولد انقدر ملیسا جیغ‌جیغ می‌کرد که من هیچ صح*نه‌ای رو ندیدم ولی حالا، واویلا!
لبخندی رو به قیافه حوا که موشکافانه نگاهم می‌کرد، زدم و نگاهم رو به فیلم دادم. خب، تا حالا که خوب بوده، حدود نیم‌ساعتی گذاشت و ماهم ریلکس به بحث‌جنایی فیلم خیره شده بودیم تا این‌که یهو دخترمظلومه از دهنش خون فوران کرد و تبدیل به زامبی شد. ناخودآگاه جیغ‌بلندی زدم و به عقب رفتم. حوا اول با بهت نگاهم کرد و بعد زد زیرخنده.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دیوونه، این چی بود دیگه؟
گفت:
- ترسیدی مگه نه؟
زمزمه‌وار گفتم:
- نکه تو نترسیدی!
نچی گفت و بعدش همزمان یهو در نمازخونه کوبیده شد و ما دوتا نگاهی بهم کردیم و بعدش هم، جیغ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
یهو مهرسا اومد داخل‌نمازخونه و گفت:
- اوه، چتونه؟ شماها کی اومدید؟
حوا درحالی که نفس‌نفس می‌زد، لـ*ـب زد:
- قبل از این‌‌که این‌ جوری بیای، یک‌سَری، صدایی می‌دادی حداقل... .
از اون‌ور یکی‌دیگه از بچه‌های سرود هم پرید داخل و گفت:
- پاشید، پاشید. حسینی اومد میگه بیایید تمرین.
کوبیدم رو صورتم و با خنده رو به حوا لـ*ـب زدم:
- تمرین سرود شروع شد!
"مبینا"
در حالی که یک‌پام بیرون بود و یهک‌پام تو حیاط‌مدرسه، دیدم حوا رسید. بدوبدو کیف‌های بچه‌ها رو که قرار بود بگردم رو بی‌‌‌خیال شدم و دوییدم سمتش:
- حوا، حوا؟ قرار شد زنگ اول بریم سیرک!
حوا سر بلند کرد و گفت:
- نه‌ بابا، پس مطالعات پرید.
تندتند سر تکون دادم که پرسید:
- هلیا هنوز نرسیده؟
اومدم چیزی بگم که یهو از پشت‌‌، هدی رسید و گفت:
- بچه تو راه برگشت از اصفهانه!
حوا برگشت و گفت:
- کلا ورود عاقلانه نداری؟
هدی نچ‌بلند و بالایی گفت و بعد بـ*ـغل و بـ*ـو*س مـ*ـاچ با حوا به من رسید. گفتم:
- هدی، زنگ‌اول می‌ریم.
لـ*ـب زد:
- می‌دونم، شنیدم.
از خودم جداش کردم که حوا زد زیر خنده و تو بازوش کوبید. هدی آخی گفت که گفتم:
- حقته.
لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:
- مبینا جونم؟
از اون‌ور ملیسا زد تو بازو هدی و گفت:
- چشمم روشن، خوب دل و قلوه می‌دین.
هدی نالید:
- ملیسا؟
ملیسا هم گفت:
- هان؟!
حوا لـ*ـب زد:
- اوه، چته میس؟
ملیسا گفت:
- من سیرک نمیام.
تند گفتم:
- چرا؟
ملیسا با دستاش ور رفت و گفت:
- دیشب مامانم اعصابش خورد بود، منم بد موقع اسم رضایت‌نامه اوردم، گفت نمی‌ذارم بری.
هدی رگباری اضافه کرد:
- عه، گفتیم یا همه یا هیچ‌‌کس. اون از داستان‌اصفهان رفتن یهویی هلیا، این‌هم از تو. این‌جوری چه‌‌جوری تنهایی می‌خوای بمونی مدرسه؟
ملیسا عین بچه‌ها لـ*ـب زد:
- مگه نمیاین؟
حوا هم گفت:
- چرا خب، ولی... .
ملیسام گفت:
- اشکال نداره، منتظرتونم تا بیایید.
با قیافه‌های آویزون هم رو نگاه کردیم که یهو غفوری تو میکروفون داد زد:
- بچه‌هایی که قراره برن سیرک، سریع بیان جلوی در.
نگاهی بهم کردیم که گفتم:
- یعنی بریم؟
ملیسا برای این‌که ما ناراحت شیم هممون رو بـ*ـو*س کرد و بای‌بای کنان رفت تو مدرسه. حوا لـ*ـب زد:
- باید سه‌نفری بریم.
هدی اومد چیزی بگه که یهو از اون‌ور ریحانه داد زد:
- این‌دفعه فلش ماعه.
لبخند کمرنگی زدیم که هدی فلشش رو دراورد و انداخت برای حوا. اون هم تو هوا قاپیدش و دِ درو!
لامصب، آهنگ که می‌ذاشتیم دیگه اتوبوس نبود که پا*ر*تی بود.
***
"هلیا"
هر کی جای من بود، الان می‌رفت خونه و ریلکس می‌خوابید. ولی من، به خاطر بچه‌ها همچنان در حال مدرسه اومدن بودم. به ساعت طلایی‌رنگم که صفحه‌کوچیک سفیدی با بندی‌نازک داشت نگاهی کردم که نه و ربع رو نشون می‌داد. با دیدن ملیسا که جلوی در ورود و خروج معلم‌ها ایستاده بود، تندتند از مامانم خداحافظی کردم و به سمت مدرسه دوییدم. ملیسا رو بـ*ـغل کردم و گفتم:
- میس، چرا فقط تو این‌ جایی؟
برعکس چیزی که فکر می‌کردم با شوق و ذوق گفت:
-بچه‌ها رفتن سیرک دیگه، یکم دیگه می‌رسن. ولی الان خانم‌جاری گفت می‌خوان با چند تا از بچه‌ها برن قبرستون.
از تندتند حرف زدن ملیسا و حرف‌های تندش، نفسم گرفت. لـ*ـب زدم:
- نکنه با ما می‌خواد بره؟
تندتر از چیزی که فکر می‌کردم، سر تکون داد و گفت:
- آره، پس چی؟
وای، خدا باز چیکار کردیم؟ من نبودم چی‌شده؟ نکنه اون سه‌تا تو سیرک کاری کردن؟
ملیسا که قیافه من رو دید، اضافه کرد:
- هلی، قش نکن. می‌ریم سر مزار شهدا.
و بعدش پقی زد زیر خنده. من بدبخت رو میگی داشتم پس می‌افتادم. یهو دیدم همهمه بچه‌ها اوج گرفت. با تته‌پته برگشتم به پشت و با نبودن غفوری، با دیدن اون سه‌تا که از ماشین پریدن پایین، بهشون اشاره دادم که بیاین. همشون ریختن تو، که ملیسا از پشت سویی‌شرتم رو کشید. اوه، دو هزاریم افتاد؛ پس غفوری اومد!
منم لـ*ـب‌هودی مبینا رو کشیدم و همه با هم چسبیدیم به دیوار و خیلی‌ناشیانه به تابلو‌اعلانات خیره شدیم.
نماز ستون‌‌دین است.
هدی زد زیر خنده و گفت:
- رفت؟
چندثانیه دیگه صبر کردیم که ملیسا سر بلند و گفت:
- بچه‌ها می‌ریم قبرستون.
من در حال بـ*ـغل کردن بچه‌ها بودم که هدی رو استپ زد. حوا هم ادامه داد:
- جانم؟
مبینام گفت:
- قبرستون؟!
خندم گرفت و گفتم:
- بابا، می‌خوایم دنبال جاری از کلاس جیم شیم.
ملیسا بین خنده هاش گفت:
- آره... می‌ریم... سر مزار شهدا!
مبینا نگاهی به اون دوتا و بعد به ما دوتا یعنی من و ملیسا کرد و گفت:
- خاک!
هممون زدیم زیر خنده که ملیسا گفت:
- خب، چه خبر خوش گذشت؟
هدی گفت:
- نه بابا، خبری نبود، زیاد حال نداد. خو تنها بودیم.
حوا رو به من گفت:
- کی اومدی هلی؟
با روشن شدن چراغی تو ذهنم، تند گفتم:
- همین الان، میگم بچه‌ها رضایت‌نامه چی؟
ملیسا با خنده، پنج تا رضایت‌نامه سفید از تو جیبش درآورد و گفت:
- این‌ها رو از دفتر کش رفتم، دیروز به نهم‌ها دادن.
دو هزاری هممون افتاد و نفری یکی برداشتیم. هدی گفت:
- خب، خب دخترم حوا، اجازه می‌دم بری.
ملیسا زد زیر خنده و رضایت‌نامه خودش رو با هدی عوض کرد و رضایت‌نامه حوا رو یک‌امضا جعلی زد و داد دستش. حوا هم زد زیر خنده و گفت:
- هدی، من نمی‌ذارم بری اردو!
هدی هم با خنده درحالی که امضا جعل می‌کرد، لـ*ـب زد:
- مامان‌جون، بشین سرجات. لا تلتین (به ز*ب*ون عربی یعنی چرت و پرت نگو)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
با قیافه چپه شده و با خنده نگاهش کردم که ملیسا سوتی زد و گفت:
- هدی، راه افتادی.
هدی هم چشمکی زد که مبینا ادامه داد:
- میگم هدی، خجالت نمی‌کشی با مامانت این‌‌طوری حرف می‌زنی؟
هدی هم رضایت‌نامه مبینا رو انداخت تو بـ*ـغلش و با اشاره‌ای به حوا زد زیر خنده و گفت:
- نچ‌، مامانم ازم سه‌ماه بزرگ‌تره.
حوا زد زیر خنده و داد زد:
- خانم جاری؟
"هدی"
هر پنج‌تامون ریلکس تکیه داده بودیم به صندلی و صدای دست‌ها و جیغ‌هامون رو به آسمون بود.
ملیسا می‌خوند:
- دلبر، دلبر تو که دل می‌بری از... .
یهو خانم‌جاری قات زد و گفت:
- با شماها مثلا داریم می‌ریم قبرستون؟!
خندم رو خوردم و گفتم:
- خانم!
حوا سلقمه‌ای بارم کرد که جاری برگشت سمت من و چپ‌چپ نگاهم کرد. یهو هلیا فرشته‌نجاتم شد و از اون‌ور که چسبیده به شیشه مینی‌ب*و*س سفیدرنگ بود، داد زد:
- خانم‌آقاجاری، بریم گل بگیریم؟
تند ویندوزم راه افتاد و پاشدم بالا سر صندلی وایسادم و گفتم:
- خانم‌آقاجاری، بریم دیگه.
یکی از بچه‌های دیگه هم بلند شد و گفت:
- خانم؟ لطفا، داریم می‌ریم سر مزار شهدا آخه.
با ذوق به بچه‌ها اشاره‌ای دادم که اونا هم پشت‌سر هم بلند شدن اما ل*ب باز نکرده، جاری به خطاب راننده بنده‌خدا که از دست ما دیوونه شده بود، گفت:
- آقای‌فرخی، لطفا نزدیک یه گل‌فروشی نگه دارین.
تا این رو گفت هممون با هم ایولی گفتیم که دوباره نگاه آقاجاری رومون خیره شد. تند نشستیم و زدیم کوچه علی‌چپ که ماشین وایساد. خانم‌آقاجاری زیر لـ*ـب یاالله گفت و پایین رفت. یکی دیگه از بچه‌ها اومد دنبالش بره که آقاجاری توپید بهش:
- شماها کجا؟ بشینید تا گل بگیرم.
نگاهی به مغازه رنگارنگ گل‌ها کردم و روبه بچه‌ها گفتم:
- دخترا دِ بدو!
هلیا با خنده گفت:
- حرف هیچ بنی‌بشری روی ما تاثیر نداره.
با ذوق سری تکون دادم و پشت‌سر خانم‌جاری که مشغول بود، رفتم جلوی‌در. یکی از بچه‌ها گفت:
- کجا؟ کجا؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
- خانم‌جاری میگم درباره... .
تا جاری بخواد حواسش جمع بشه هر پنج‌تامون پریدیم پایین. جاری رو به صاحب‌مغازه گفت:
- آقا پس پنج تا دسته گل بدین.
چشم‌هام برقی زد و سلقمه‌ای بار حوا و بچه‌ها کردم.
بعد تندتند گفتم:
- خانم، پس شما برین ما انتخاب می‌کنیم، میاریم.
همون موقع گوشیش هم زنگ خورد و اون هم هول‌هولی پاکت پول‌ها رو دادم دستم و رفت تو مینی‌بـ*ـو*س.
ملیسا گفت:
- وای، عالی شد.
هلیا گفت:
- دخترها بریم تو کارش!
یهو نگاهم خورد به به گل رزصورتی، از اون فقط یکی بود. رو به آقاعه گفتم:
- می‌بخشید، می‌شه این رو یک‌دسته گل کنید؟
آقاعه که یه مرد مسن‌سال، با موهای جوگندمی بود، رو به من گفت:
- همین یک‌دونه؟
تند گفتم:
- بله.
اون‌هم سری تکون داد و یک‌‌دونه گل رزصورتی رو برداشت و برد تا اون رو بپیچه. برگشتم سمت دخترها که دیدم حوا هم در حالی که یک‌دسته گل با یک‌گل قرمزه دستشه، رو به من گفت:
- قشنگه؟
نگاهی به گلبرگ‌های گل‌قرمز بزرگ خوش‌رنگش کردم و گفتم:
- محشره!
لبخندی زد و پرسید:
- تو چی؟
همون لحظه آقاعه هم برگشت و گفت:
- بفرمایید.
تند زیرلب تشکری گفتم و دسته‌گل رو ازش گرفتم. با ذوق پاکتی که خانم‌جاری بهم داد رو انداختم تو بـ*ـغل ملیسا و با حوا دوییدم تو مینی‌بـ*ـو*س. حوا گفت:
- صورتی؟
- زشته مگه؟
- نچ، عالیه.
با نیش‌باز رفتیم سرجامون، که یکی از بچه‌ها گفت:
- با دسته‌گل کجا تشریف می‌برید؟
نگاهی به حوا کردم که از اون‌ور ملیسا در حالی که هلیام پشت‌سرش بود، عصبانی رسید و همزمان با ما دوتا گفت:
- قبرستون!
در حالی که نگاهم قفل شد روی سه‌تا گل‌رز قرمزکوچولو ملیسا و چهارتا گل یکی‌درمیون سفید و قرمز هلیا و سه‌تا گل‌سفید مبینا، یهو مینی‌بـ*ـو*س از شدت خنده منفجر شد.
***
درحالی که مثلا داشتیم فاتحه می‌خوندیم، سقلمه‌ای بار حوا کردم و قبل از آی‌آی کردنش گفتم:
- بریم تاب‌بازی؟
اشاره‌ای به دو سه تاب اون‌ور قبرها کردم که قبل از جواب‌حوا، ملیسا اومد این طرفم و بازوم رو با یک‌بشکون ناقابل مورد عنایت قرار داد و گفت:
- از سنت خجالت بکش.
نالیدم:
- عه، خب مگه بد میگم؟
هلیا هم بهم رسید و گفت:
- نچ، راست میگه. پاشید بریم.
با نیش باز داد زدم:
- مبینا؟
مبینام از پرپر کردن گلاش دست برداشت و گفت:
- هوم؟
دیگه منتظر توضیح نموندم و دستشون رو کشیدم تا بلند شدن. با دوییدن من، همشون هم دنبالم اومدن. تندتند هممون از روی نرده‌های نسبتاکوتاه پریدیم که یهو نگاه خیره‌ای رو حس کردم. برگشتم که دیدم چهارتا دختردبستانی کوچولو که احتمالا دوم یا سوم بودن ماها رو با بهت نگاه می‌کردن. خندم گرفت که مبینا رو بهشون گفت:
- تعجب نکن عزیزم، ما یک‌تختمون کمه.
و بعدم دستم رو کشید اما دوباره جاری هم ما رو دید و داد زد:
- دیگه عمرا شماها رو جایی ببرم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
***
«حوا»
به هم نگاهی کردیم و با هم گفتیم:
- یک، دو، سه!
سمت در کلاس دوییدیم و با یک‌تقه در رو باز کردیم. پشت سر هم ظاهر شدیم. زنگ‌آخر با قربانی کلاس داشتیم و حالا هم آخرکلاس هستش.
طبق‌معمول قربانی سرش روی میز بود و احتمالاً مشغول خواب بودش! با دیدن ما با سرعت‌نور سرش رو بلند کرد و از بین دندون‌های قفل شدش غرید:
- باز شماها اومدید؟!
هلیا گفت:
- خانم می‌بخشید مزاحمتون شدیم.
خنده‌ام رو خوردم که به جای ما بچه‌ها زیر خنده زدن. قربانی هم سری به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- برید بشینید؛ ولی وای به حالتون من فردا امتحان بگیرم و شماها نمره کم بیارید!
با خنده سری تکون دادیم و با افتخار سرجامون برگشتیم. هلیا گفت:
- بچه‌ها میگن کرونا وارد ایران شده.
تا نشستیم هدی بی‌‌خیال برو بابایی گفت و ادامه داد:
- بچه‌ها بیاید یک‌کاری کنیم.
دستم رو به سرم کوبیدم و گفتم:
- چیکار کنیم؟ عین اون دفعه معلم‌ها طرح کنیم و یا نقشه اجرای‌سرود بی‌‌کلام بکشیم؟ یا نه، می‌خوای رمان بنویسیم؟
یک‌‌هو چشم‌هاش برقی زد و همراه بشکنش تو هوا گفت:
- دقیقاً همین رو می‌خواستم بگم.
نه، خدا!
- هدی من همین‌ جوری گفتم.
- می‌دونم، ولی من می‌خوام انجامش بدیم.
هلیا نشست روی میز و گفت:
- چه‌جوری؟
هدی دست کرد زیر میز و اولین‌کتابی که دستش اومد رو بالا آورد. کتاب علوم هم بود؛ ماشالله!
صفحه‌اولش رو باز کرد و گفت:
- رمان خاطرات‌خودمون؛ کارهایی که کردیم.
ملیسا هم گفت:
- پس اول اسم.
مبینا هم روی میز پرید و گفت:
- من مهسا!
هدی با ذوق گفت:
- پس عین اِچ، اِم بگیم؛ من و حوا و هلیا با اچ و ملیسا و مبینا با اِم.
مبینا لایکی نشون داد که ملیسا ادامه داد:
- من میسا!
هلیا هم گفت:
- حدیث.
نگاه شیطونش رو داد به من که یک‌ هو گفتم:
- هیفا!
زمزمه کردم:
- تو چی؟
خندید و گفت:
- حنانه!
زدیم زیر خنده و تا زنگ خورد تو کتاب‌هدی چرت و پرت نوشتیم. از این‌که چشم‌هامون چه رنگیه، چی‌کاره می‌شیم، چی‌کار می‌کنیم و شاید هم یک‌روزی رفتیم کشور کره‌جنوبی نوشتیم.
کلاً آدم‌های عجیب و غریبی بودیم؛ ذهنمون جاهایی می‌رفت که ذهن بقیه نمی‌رفت!
***
«هدی»
این‌‌بار فقط من و آلا تو سرویسمون بودیم. چقدر راحت یهو مدرسه خالی شد. چقدر بچه‌ها راحت از مدرسه دل کندن! چقدر راحت از دوست‌هاشون دست کشیدن! البته شاید هم ما قعرماجرا رو درک نکرده بودیم ولی هرچی هم که بود، من یکی که تا پای‌مرگ پابه‌پای خواهرهام هستم.
در واقع هیچ‌‌کدوممون نه دست از سر مدرسه برمی‌داریم و نه دست از سر هم دیگه.
از ماشین که پیاده شدم، نگاه منتظرم رو دادم به در مدرسه ولی هیچ‌‌کس نبود. خیلی‌آروم کیفم رو برداشتم و قدم‌هام رو به سمت در مدرسه تندتر کردم. حوا؛ تو هستی، می‌دونم هستی. نگاهی به ساعتم کردم و زمزمه کردم:
- یک‌ربع پیش گفتی میام، حوا!
امروز زودتر از همیشه رسیدم، چون همه نبودن که به ترتیب سوارسرویس بشن.
قدم‌هام رو تندتر و تند‌تر کردم. اما چرا هیچ‌ کس جلوی در نبود؟!
طاقت نیوردم، بغض مزاحمم رو پس زدم و شروع کردم دوییدن. نفس‌نفس‌زنان دوییدم و دم درمدرسه رسیدم. جلوی‌بوفه خبری از بچه‌ها نبود.
چطور میشه مدرسه یک‌هفته تعطیل باشه و بعدش بچه‌ها نیان؟
با بهت وارد حیاط شدم که یک‌هو نگاهم به کفش‌های آل‌استار نقره‌ای حوا خورد. لبخندی زدم و نگاهم رو بالا آوردم. زل زدم تو چشم‌های حوا و بغلش پریدم. اون هم محکم‌تر من رو فشرد و گفت:
- خوش‌ اومدی هدی‌جونم.
ل*ب زدم:
- حوا؛ خیلی‌ترسیدم نیومده باشی.
اون هم خندید و گفت:
- آخه مگه میشه نیام؟
سرم رو از روی شونه‌هاش برداشتم که نگاهم توی نگاه چهارپنج نفر توی حیاط گره خورد. بچه‌هایی که با ماسک و دستکش مدرسه اومده بودن.
بد نگاهمون می‌کردن. انگار که کاربدی کرده باشیم.
گفتم:
- هلیا که دیشب گفت سرما خورده، بهتره نیاد. ملیسا هم که به کرج رفته، مبینا چی؟
با ترس ادامه دادم:
- اومده؟
با مهربونی موهاش رو که توی نورآفتاب سوزان اهواز، رنگ‌طلایی به خودش گرفته بود رو کنار زد و گفت:
- مبینا... .
یک‌هو یکی از پشت بغلم کرد و گفت:
- من نیام یعنی؟
با شنیدن صدای‌مبینا، دست‌هام رو روی دست‌هاش گذاشتم و به طرفش برگشتم. گفتم:
- همیشه بیا. با خوشی بیا که خوش‌ اومدی.
خندید و چشم‌هاش رو بست و نگاهش رو داد به آسمون. هوا هم بغض داشت.
چه خبر شده بود؟ همه‌ی این‌ها به‌ خاطر کرونا بود؟!
بین اون حال گرفته، حوا قمقمه من رو یا بهتر بگم اخطار آبم رو از تو جیب‌کیفم برداشت و درحالی که تو هوا تکونش می‌داد، گفت:
- دخترها!
ناخودآگاه صورتم به خنده باز شد و بی‌هوا به سمت کلاس دوییدم. مبینا هم جیغ‌جیغ کنان پشت‌سرم اومد.
حوا که پشت‌سرمون بود، آب می‌ریخت و بدوبدو دنبالمون می‌اومد. جوری در کلاس رو باز کردم که عین هر روز، برق سه‌فاز رو از سر همه بپرونم اما این‌بار، کسی نبود؛ یعنی بودن ولی فقط شیش‌نفر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
سرم رو تکون دادم و به سراغ بطری‌آب حوا و قمقمه‌آبی مبینا که جایگزین قمقمه صورتی‌رنگش بود و به لطف ماها شکست تو هوا براش انداختم. بی‌خیال فازافسرده بقیه شدیم و شروع به آب‌بازی کردیم. آب قمقمه‌‌م که کامل خالی شد، برگشتم برم سمت آب‌‌خوری که مبینا دستم رو گرفت. حوا هم اشاره‌کنان پشت‌سرم رو نشون داد که دیدم خانم‌ملایری داره به سمت کلاس میاد. از اون‌جایی که ما به راحتی تسلیم کلاس نمی‌شدیم و برای مهار‌انرژی زیادی که بهم تزریق شده بود، رو به دخترها گفتم:
- بچه‌ها بریم آبنبات.
مبینا آویزیون شد و گفت:
- نه! الان نه دیگه!
از رو نرفتم؛ مظلومانه نگاهی به حوا کردم که اون هم همراه با سربلند کردنش، دویید و دستم رو گرفت و من رو وادار به دوییدن کرد.
زیر خنده زدم و گفتم:
- حوا تو محشری دختر!
خندید و گفت:
- می‌دونم، می‌ تو!
جلوی‌بوفه که رسیدیم، تندتند گفتم:
- خانم مالکی؟
نگاهی به حوا کردم و ادامه دادم:
- دوتا شیرینی.
خانم مالکی خندید و گفت:
- شماها اومدین؟
درحالی که سر تکون می‌دادیم، پول رو دستش دادیم که گفت:
- خیلی مواظب باشین.
و بعد زیر ل*ب گفت:
- دیگه نباید پول دست‌به‌دست کنیم.
زیر ل*ب گفتم:
- به‌ خاطر کرونا؟
خانم مالکی شیرینی‌ها رو دستمون داد و گفت:
- دقیقاً!
با بهت آبنبات‌ها رو گرفتم که حوا دستم رو کشید. تند تشکری کردم و بدوبدو به دنبال حوا رفتم. درست هم‌زمان با رسیدن ملایری به دم‌در کلاس، ما هم رسیدیم.
انگار ملایری خداروشکر سر‌کیف بود، رو بهمون نگاهی انداخت و گفت:
- برید تو.
من و حوا بهم نگاهی کردیم و جلوی چشم‌های متعجب بچه‌ها، با لبخند و تشکر از خانم‌ملایری داخل‌کلاس شدیم.
اسما با دیدن ما دوتا گفت:
- حتی امروز هم موش‌آبکشیده شدین؟
زیرلب خندمون رو خوردیم که با نگاه چپ‌چپ مبینا روبه‌رو شدیم. گفت:
- دلتون برای دفتر تنگ شده؟
حوا گفت:
- نچ!
منم شونه‌ای بالا انداختم و پشت‌سر حوا سر جام رفتم.
خب مسلماً با این شش‌نفر، کسی درس نمی‌داد؛ بنابراین ملایری به بچه‌ها گفت که روی پروژه بافت کاروفناوری کار کنن.
مبینا برخلاف قیافه‌آویزون من و حوا، ذوق‌‌زده از زیرمیزش تور‌فرشینه بافیش رو درآورد و گفت:
- من میرم میز اول دخترها تا این رو درست کنم. می‌خوام روش بنویسم «H.M5».
این رو گفت و رفت. منم نگاهی به حوا کردم و یک‌هو روی زانوهاش خوابیدم. سرم رو گذاشتم و شروع به حرف زدن کردم. اون روز این قدر از زمین و زمان حرف زدیم که حد نداشت. ولی بی‌شک، اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم شد.
دانای کل"
اتفاق‌های زیادی افتاد. یک‌هو اون همه ماجرا و اون‌همه شیطنت تبدیل شدن به یک‌مشت خاطره. دیگه نمیشد سر کلاس یواشکی نقاشی بکشن اما به جاش اون‌ها توی خونه هم‌زمان با هم نقاشی می‌کشیدن. دیگه نمیشد با هم کرانچی بخورن اما به جاش با هم تو خونه، هم‌زمان غذا می‌خوردن. دیگه نمیشد برن سر کلاس و سر امتحان تقلب کنن ولی به جاش امتحان‌های آنلاینشون هماهنگ، با هم و عین هم بود. همه این‌ها هم به‌ خاطر این بود که بیماری همه‌گیری به نام کرونا وارد ایران شده بود.
دیگه تو این روزها، نه هدی، نه حوا، نه ملیسا، نه هلیا و نه مبینا مدرسه نمی‌رفتن. نه‌تنها اون‌ها بلکه حالا تمام مدرسه‌های دنیا خالی شده بود. اما خب، عشق آسان ندارد. این پنج‌نفر دیر بهم رسیدن و وقتی بهم رسیدن به جدایی محکوم شدن اما این سختی‌های جلوی عشق‌واقعی بی‌شک کارساز نیست.
دوری همیشه به دوستی‌های واقعی، عظمت می‌بخشه و دوستی‌های غیر واقعی رو از بین می‌بره.
پایان.
آبان نود و نه
به پایان اومد این دفتر ولی هم‌چنان این حکایت باقیست...
والسلام، نامه تمام.
خبری از آینده (جلد دوم):
ده‌سال می‌گذره و این پنج‌نفر هم ده‌سال بزرگ‌تر می‌شن. هم اون‌ها بزرگ می‌شن و هم مشکلاتشون. ولی همچنان سرنوشت این پنج‌نفر رو به هم وابسته‌ست ولی آیا این‌بار اون‌ها می‌تونند ورق سرنوشت رو برگردونند؟ چون این‌بار مشکل اون‌ها، امتحان و کرونا نیست. بلکه بازی مرگ و زندگیست...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
امضا : م.صالحی

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا