کامل شده خاطرات نوجوانی | Hnnaneh کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

در کل کیفیت رمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
بالاخره هدی نشست و گفت:​
- وای بچه‌ها!​
خندیدم و شیر آب رو بستم. ملیسا صورتش رو خشک کرد و گفت:​
- می‌گم الان می‌خوایم سرود تمرین کنیم؟​
با حالت خر کننده‌ای هدی رو نگاه کردم که اشاره‌ای به ساعتش کرد و بعد با صدای زنگ گفت:​
- نه و الفرار!​
کیف‌هامون رو چنگ زدیم و به سمت در دوییدیم.​
گفتم:​
- بچه‌ها بیاید از در معلما بریم بیرون.​
در واقع می‌خواستیم از زیر دوربین در آهنی آبی رنگ ورود و خروج معلم‌ها و دبیرها رد بشیم.​
ملیسا گفت:​
- بریم.​
هلیا گفت:​
- غفوری نیاد؟​
مبینا هم رفت و گفت:​
- نیومد که، برو!​
هدی هم نگاهش رو از اطراف گرفت که گفتم:​
- برو، زود باش.​
لحظه آخر که اومدم منم بیام بیرون صدای خانم غفوری گوش همه‌مون رو کر کرد و سرعتمون رو صد برابر!​
- محسنی!​
***​
«هدی»​
تا سرویسم وایستاد، با دو از ماشین پیاده شدم و دوییدم طرف در که جلوی در مدرسه حوا رو دیدم. خنده‌م گرفت و گفتم:​
- این جا چی کار می‌کنی؟​
خندید و گفت:​
- اومدم استقبال.​
با خوشی گفتم:​
- خوب کردی. بقیه نیستن؟​
اومد چیزی بگه که سر و کله‌ی مبینا در حالی که اشترودل دستش بود، پیدا شد. از همون جا دستی برام تکون داد و گفت‌:​
- سلام هدی.​
منم متقابلاً دستی تکون دادم و گفتم:​
- اول صبح چرت و پرت نخور.​
با این حرفم خنده‌ش گرفت که غذاش تو گلوش پرید. من و حوا سری به نشونه تأسف تکون دادیم که دوباره حوا اضافه کرد:​
- بریم دفتر؟​
گفتم:​
- آره، بریم تا بقیه هم برسن.​
سه تاییمون از در پشتی وارد شدیم که گفتم:​
- بچه‌ها بدوییم؟​
با سر تکون دادن‌هاشون، شروع به دوییدن بین بچه‌ها کردیم. بینشون لایی می‌کشیدیم و رد می‌شدیم.​
تا رسیدیم به جلوی دفتر، آروم وایستادیم و خیلی قشنگ و مجلسی داخل دفتر پرورشی رفتیم و تا در رو باز کردیم، با هلیا و ملیسا رو به رو شدیم.​
با خنده گفتم:​
- خوبه، از این به بعد مقرمون این جاست.​
ملیسا گفت:​
- آره، دقیقاً.​
ولی هلیا با استرس گفت:​
- بچه‌ها بیایید تمرین کنید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
یک‌هو همه جدی شدن و تأیید کردن. منم سری تکون دادم و کیفم رو درآوردم و بعدش رفتم که در رو ببندم که بچه‌های کلاس روبه‌رویی گفتن:​
- باز شماها این جا رو قُرُق کردین؟!​
با خنده تندتند سر تکون دادم و با نیش باز در رو بستم.​
حوا آهنگ رو گذاشت و گفت:​
- بریم.​
تازه آهنگمون شروع شده بود که یک‌هو یکی از بچه‌ها در رو کوبید و گفت:​
- بچه‌ها خانم آقاجاری می‌گه بیایید وقت اجرائه.​
حوا گفت:​
- نه!​
هلیا جیغ زد:​
- بگو صبر کنه​
منم بلندتر گفتم:​
- نه؛ بگو الان میایم.​
ملیسا و مبینا که کنار هم بودن، هم‌زمان گفتن:​
- چی؟!​
برگشتم و گفتم:​
- بچه‌ها این همه تمرین کردیم این جا و تو خونه! بی‌خیال دیگه کار سختی نیست، ما می‌تونیم.​
هلیا گفت:​
- اگه کلاه‌هامون افتاد چی؟​
گفتم:​
- همه‌مون می‌ندازیم.​
یک‌هو آهنگمون شروع شد. سرود ما سرود ایران بود ولی بی کلام؛ یعنی ما با آهنگ، زبان اشاره می‌رفتیم.​
رو به مبینا که نفر اول بود، گفتم:​
- مبینا بدو.​
اون هم بدوبدو موهاش رو صاف و صوف کرد و بیرون رفت. رو کردم به ملیسا که داشت دستکش‌های سفیدش رو درست می‌کرد، اون هم وقتی نگام رو دید، بدوبدو پشت سر مبینا رفت و بعد هلیا؛ اون هم کلاهش رو مرتب کرد و گفت:​
- برم؟​
ل*ب زدم:​
- آره عزیزم، برو.​
اون هم که رفت، رو به حوا گفتم:​
- نوبت توئه.​
کلاهش رو برداشت و گفت:​
- منتظرتیم.​
سری رو به چشم‌های عسلیش که منو یاد بابام می‌انداخت، تکون دادم که اون هم رفت.​
حالا نوبت من بود؛ کلاهم رو برداشتم و وارد راه‌رو شدم. نگاهی به بچه‌ها کردم و به سمت جایگاهم رفتم. اول از عقب، مبینا و ملیسا کنار هم ایستاده بودن و جلوشون هم حوا و هلیا و بینشون من. حالا که منم رسیدم، متن آهنگ هم شروع شد.​
- «فدای اشک و خنده تو​
دل پر و تپنده تو...»​
باید اعتراف کنم؛ من با اینکه پارسال‌ هم این سرود رو اجرا کردم، باز هم استرس داشتم، چه برسه به بچه‌ها که بار اولشون بود. من فقط قیافه‌های مبهوت بچه‌ها رو می‌دیدم و از گروهمون هم فقط دست حوا رو می‌دیدم.​
بلأخره با دست زدن بچه‌ها، کار تموم شد. بلند شدیم و بعد نگاهی به هم، دوباره سمت سالن و دفتر راه افتادیم.​
موقع خروجمون، خانم غفوری گفت:​
- با همه کاراتون، اجراتون عالی بود!​
***​
«حوا»​
مبینا هم کیفش رو روی صندلیش انداخت و گفت:​
- بیا بریم دیگه.​
کتاب رو بستم و با خنده گفتم:​
- گارد استقبال؟​
اون هم خندید و سری تکون داد. منم به تابعیت از اون، بلند شدم و راه حیاط رو پیش گرفتیم. چند دقیقه بعدش ما جلوی در، منتظر دخترها بودیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
امروز هم جلوی در شلوغ‌تر از حد عادی بود؛ چون هم‌چنان مراحل بازرسی کیف داشتیم.​
یک‌هو مبینا به دستم کوبید و گفت:​
- حوا دیروز به خانم غفوری گفتم؛ ما انتظامات بشیم، گفت آره با دوستات وایسید!​
خنده‌م گرفت. آره اگه غفوری جون بدونه دوست‌هات کی‌هان.​
گفتم‌:​
- مبینا مطمئنی؟​
گفت:​
- آره به خدا.​
سری تکون دادم و دخترها رو کنار زدم و گفتم:​
- با اجازه همگی.​
یکیشون که مقنعه‌ش نصف سرش بود، گفت:​
- کجا، کجا؟​
مبینا به جای من گفت:​
- ما انتظاماتیم؛ برو بپرس.​
با شک نگاه کرد که شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:​
- برو بپرس.​
دو نفرشون بی‌خیال شدن و گفتن:​
- پس شروع کنید به گشتن.​
من که خودم رو به کوچه علی‌چپ زدم و کتابم رو باز کردم. مبینا هم چشم‌غره‌ای به من رفت و بعدش سراغ کیف‌ها رفت. خنده‌م گرفت و نگاهی به بیرون کردم که دیدم هدی داره میاد. براش دستی تکون دادم که اون هم در حالی که کیفش روی یک دوشش بود، دو دستی برام دست تکون داد. همون موقع هلیا هم رسید، از ماشین بیرون اومد و تو ب*غ*ل هدی پرید.​
خنده‌م گرفت و مبینا رو کشیدم و گفتم:​
- بیا بریم.​
اون هم نگاهی کرد و گفت:​
- ئه اومدن؛ بریم.​
اون دو تا از اون ور شروع کردن به دوییدن و ما هم از این ور. بهم که رسیدیم، عین این ندیده‌ها هم رو بـ*ـغل کردیم.​
هدی گفت:​
- به به، گارد استقبال.​
چشمکی براش زدم که هلیا گفت:​
- میس نیس؟​
مبینا گفت:​
- اوخی! قافیه شد.​
با خنده سری تکون دادم که هدی گفت:​
- بریم کیفامون رو بذاریم؛ میایم منتظرش می‌مونیم.​
همگی با هم سری تکون دادیم که گفتم:​
- باید کیف بگردیم.​
هدی گفت:​
- چی چی؟​
مبینا گفت:​
- خوبه دیگه؛ بهتر از علافیه، تازه نهم‌ها رو هم ضایع کردیم. اوناهاشون.​
برگشتم و یک‌هو گفتم:​
- رفتن که!​
مبینا گفت:​
- بفرما.​
هلیا کیفش رو درآورد و گفت:​
- خوبه، خوبه؛ اشکال نداره. اشکال که چه عرض کنم؛ عالی شد.​
با خنده به محض درآوردن کیفش، به سمت بوفه رفت.​
منم آبنباتم رو درآوردم و گفتم:​
- مبینا بدو.​
مبینا با ذوق در حالی که ساندویج می‌خورد، مشغول گشتن کیف‌ها شد.​
با اومدن هلیا درحالی که چیبس می‌خورد هدی گفت‌:​
- صبر کن منم برم آبنبات بگیرم.​
مبینا رو به من و هدی داد زد:​
- مگه شما دو تا بچه‌اید؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
هدی در حالی که رنگ انتخاب می‌کرد، زمزمه‌کنان گفت:​
- نچ.​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- خو خوشمزه‌س.​
هدی هم با این حرفم خنده‌ش گرفت و تندتند سر تکون داد که یک‌هو یک بچه کوچولو، جلوی هدی اومد و گفت:​
- اون گفت بیام تو بگردی؛ ولی من هیچی ندارم.​
باورم نمی‌شه، چقدر کوچولو بود؛ قشنگ نصف قد ما بود.​
با دستش اشاره‌ای به مبینا کرد که هدی زیپ باز کیفش رو بست و گفت:​
- تو هفتمی، نه؟​
سری تکون داد که هدی گفت:​
- بدو برو.​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- بدبخت چقدر ترسیده بود.​
مبینا گفت:​
- چرا گذاشتی بره؟​
هدی بیخیال دستی تکون داد و گفت:​
- بابا بی‌خیال! هفتم بود. عزرائیل نشو مبی.​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- آره؛ مبینا عزرائیل، توام جبرئیل.​
با خنده گفت:​
- چرا جبرئیل؟​
گفتم:​
- اولاً این‌که خیلی حرف می‌زنی، دوم هم این‌که خبر زیاد داری!​
لایکی نشون داد و گفت:​
- توام میکائیل، دختر بارون.​
با نیش باز گفتم:​
- عالیه.​
هلیا از اون ور گفت:​
- پَه من چی؟​
هدی با قیافه‌ای متفکرانه گفت:​
- هوم... عزرائیل، جبرئیل، میکائیل و...​
گفتم:​
- و اسرافیل.​
هلیا هم گفت:​
- قشنگه!​
همون موقع هدی دوباره یکی از بچه‌های کلاسمون رو دید و دوباره اون هم همون طوری کیش کرد و رفت.​
یک‌هو مبینا گفت:​
- بچه‌ها دیگه کسی نیست. ملیسا نمی‌خواد بیاد؟​
هلیا گفت:​
- وای الان باقری می‌ره.​
سرم رو بیرون کردم و گفتم:​
- اومد.​
هممون تو کوچه ریختیم و داد زدیم:​
- ملیسا بدو.​
ملیسا ولی خرامان‌خرامان اومد و گفت:​
- چیه؟ چه خبره؟​
گفتیم:​
- دیر شده.​
بعد یک‌هو رگباری گفت:​
- آخ، واقعاً؟ منتظرم بودید؟ وای، ببخشید.​
سری تکون دادیم که هدی گفت:​
- اوه، باقری رفته. با سرعت دو مارتن بدویید.​
دیگه صبر نکردیم و عین جت دوییدیم. دبیر مطالعاتمون داشت حضور‌غیاب می‌کرد که ما پشت سر هم رسیدیم.​
یکی از بچه‌ها یا بهتر بگم؛ خر مگس مزاحم معرکه، داد زد:​
- وای خانم زلزله‌ها پیداشون شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
این هم لابد لقب جدیدمونه.​
خنده‌م رو خوردم که هدی نفس‌زنان گفت:​
- سلام خانم.​
گفتم:​
- سلام.​
باقری با عصبانیت گفت:​
- کجا بودید؟​
هلیا مِن‌مِن‌کنان گفت:​
- خانم منتظر...​
مبینا وسط حرف هلیا پرید و البته خوب کاری هم کرد و گفت:​
- خانم بوفه بودیم.​
ملیسا هم اضافه کرد:​
- خانم سرویسمون دیر اومد.​
به هم چسبیدیم و خدا خدا می‌کردیم که کسی نگه چرا ماها کیف نداریم.​
باقری گفت:​
- برید دفتر.​
وای نه! دفتر، غفوری؛ نه!...​
گفتم:​
- خانم ببخشید.​
هدی اضافه کرد:​
- خانم تکرار نمی‌شه.​
باقری نگاهی بهمون کرد و گفت:​
- بار آخرتون باشه.​
همه با هم چشمی گفتیم و با نیشی بازتر از قبل نشستیم.​
***​
«ملیسا»​
- از دفعه بعد سر کلاس من، شما چهار تا پیش هم نمی‌شینید!​
هر چهار تامون در حالی که می‌خندیدیم، بهت‌زده سر بلند کردیم.​
به هم نگاهی کردیم و هم‌زمان گفتیم:​
- چی شد؟​
که همون موقع زنگ خورد و فرصت نشد ما توی بهت بیشتری بمونیم.​
مبینا غر زد:​
- وای، هی می‌گم ساکت شید. حالا بیایید خر بیارید و باقالی بار کنید.​
هدی در حالی که می‌خندید، پاشد و گفت:​
- بی‌خیال بابا، دفعه بعد یادش می‌ره.​
حوا خنده‌ش رو خورد و کاغذهای روی میز پر نقش و نگارمون رو جمع کرد و گفت:​
- خیلی خب، خیلی خب؛ پاشید این نامه‌های سِرّی رو بریزیم دور.​
با دیدن یه لشکر نامه مچاله، همه‌مون زدیم زیر خنده. این نامه‌های سری، یکی دیگه از اکتشاف‌هامون بود. برای هر حروف یه نماد درست کرده بودیم و به جای اینکه حرف بزنیم، نامه می‌نوشتیم.​
گفتم:​
- بدبخت هر چی می‌گفت ساکت شید، ما بدتر می‌شدیم.​
همگی با هم زیر خنده زدیم و داد زدیم:​
- لایک.​
یکی از بچه‌ها در حالی که سرش تو کتاب بود، داد زد:​
- شماها چی می‌خورید اول صبحی؟ بابا ساکت شید دیگه.​
هدی از روی میز پرید و گفت:​
- ساکت یعنی چی عزیزم؟ تازه می‌خوام کنسرت راه بندازم.​
حوا خندید و گفت:​
- اوه، اوه! الفاتحه!​
منم در حالی که می‌خندیدم، با یک ایده یک‌هویی گفتم:​
- بچه‌ها بیایید یه اکیپ بشیم.​
مبینا متفکرانه گفت:​
- خب الان چیمون از یه اکیپ کمتره؟​
حوا قولنج دست‌هاش رو شکوند و بعد ادامه داد:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
- مگه ما پنج تا، سه تامون اول اسمون «H» نیست و دوتامون «M»؟​
هممون با ذوق سر تکون دادیم که تیر آخر رو زد و گفت:​
- پس می‌شیم؛ «H.M5»​
این دفعه اسما که میز اول می‌نشست و از خرخون‌های روزگار بود، جیغی زد و گفت:​
- ساکت شید؛ با همتون «H.M5»​
ما هم بدتر، از خوشحالی جیغی زدیم و شروع به خوندن و گیتار زدن روی میز کردیم.​
بعد اینکه قشنگ یکم قر دادیم و شادی کردیم، هلیا گفت:​
- خب، خب؛ شماره‌هاتون رو بدید؛ چت کنیم.​
اول شماره من رو نوشت و بعد هم حوا. وقتی رسید به مبینا، مبینا با حالت زاری بهش گفت:​
- طرف من نیا. من فعلاً گوشی ندارم؛ موقوفه.​
ملیسا خندید و گفت:​
- برای مزاحم نشدنش تو درسا حتماً، آره؟​
مبینا با ل*ب و لوچه‌ای آویزون سر تکون داد که هدی گفت:​
- اوه! بابا من کلاً با گوشی و کامپیوتر درس می‌خونم.​
گفتم:​
- جونم؟!​
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:​
- همه جزوه‌هام تو گوشیه خو.​
هلیا خندید و گفت:​
- خب هدی بیا بنویس.​
تا هلیا این حرف رو زد، معلم فارسیمون وارد کلاس شد.​
هلیا ول کن نبود؛ اومد و گفت:​
- هدی بدو بنویس.​
یک‌هو صفاری هم داد زد:​
- هلیا بشین سرجات.​
هلیا هم که هول شده بود، گفت:​
- خانم یه لحظه، یه شماره دیگه هم بگیرم؛ اومدم.​
و با این حرفش یک‌هو کلاس منفجر شد.​
***​
«حوا»​
چشم‌هام رو باز کردم و خدا خدا کردم که نظرم درست باشه.​
یک‌هو اسما اعلام کرد:​
- خب متأسفانه دیشب فاطمه رو از دست دادیم.​
هدی گفت:​
- اوه! دُکی نداریم دیگه.​
بعدش هم سر بلند کرد و گفت:​
- دالی دکی میس... ئه هلیا! خوش اومدی.​
با شنیدن حرف‌های بالای سرم، سر بلند کردم که دیدم هلیا داره با ملیسا حرف می‌زنه. گفتم:​
- سلام مجدد دخترا.​
همون موقع اسما چشم‌غره‌ای بهمون رفت و ادامه داد:​
- خب ولی کارآگاهمون به من گفت که به مدیا شک داره.​
اوه! نفسم رو حبس کردم که هدی گفت:​
- به کدوم بدبختی شک داره کاراگاهمون؟​
دستی بهش زدم و گفتم:​
- هیس دختر.​
خندید و گفت:​
- والا خو.​
اسما اشاره به مدیا کرد که اون هم پوفی کرد و بلند شد، بعد یکم مکث گفت:​
- آقا من چی بگم؟ من که نکشتم اون بدبخت رو.​
پقی زدیم زیر خنده که مبینا هم پیداش شد و از بالای سرم گفت:​
- ئه میس چرا لو رفت؟​
ملیسا پوفی کرد و گفت:​
- کشتنم.​
هدی خنده‌ش گرفت و گفت:​
- خدا نکنه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
اسما گفت:​
- کیا بهش شک دارن؟​
از پنج نفر باقی مونده‌مون، من و سه تای دیگه دست بلند کردیم. هدی هم عین هر دور، نگاهی کرد و گفت:​
- خو دخترا؛ من چه رای بدم چه ندم؛ این بنده خدا اخراجه دیگه. پَه هیچ!​
مدیا با حرص گفت:​
- هدی!​
زیر چشمی مشکوکانه نگاهی به هدی کردم که خودش رو به کوچه علی‌چپ زد و بعد یک‌هو اسما گفت:​
- خب و در پایان بازی، مافیاها برنده شدن!​
یک‌هو با این حرف هدی جیغ زد و گفت:​
- ایول!​
همه‌ی بچه‌های این اطراف با بهت گفتن‌:​
- تو مافیا بودی؟​
هدی بین خنده‌ش که تموم نمی‌شد، تندتند سر تکون داد و گفت:​
- آره!​
ملیسا منفجر شد و گفت:​
- هدی تو منو کشتی؟!​
هدی یک‌هو خنده‌ش رو خورد و گفت:​
- نه، نه! ئه! تو رو نه، تو رو همون مدیا کشت.​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- ملیسا بیا حقش رو گذاشتم کف دستش.​
مدیا هم یک‌هو دست به کمر، سر و کلش پیدا شد:​
- خیلیم خوب کردم.​
ملیسا گفت:​
- ایش! از بس که مهمم؛ هی می‌خوان منو بردارن.​
مبینا هم خنده‌ش گرفت و گفت:​
- آره عزیزم؛ همینه که تو می‌گی!​
هلیا رو به من گفت:​
- تو کاراگاه بودی؟​
منم سری تکون دادم که مبینا ادامه داد:​
- اون وقت هدی ور دلت بود، نفهمیدی مافیائه؟​
بین خنده‌م اومدم چیزی بگم که یکی دیگه از بچه‌ها گفت:​
- بابا جوری که هدی خودش رو تبرعه می‌کرد، والا به عقل جنم نمی‌رسید.​
هدی خندید و گفت:​
- نفرمایید ئه! دست پرورده‌ایم!​
یک‌هو دیدم از بالای سر خیس شدیم؛ ملیسا و هلیا دست به کمر و قمقمه به دست، بالای سر ما بودن.​
ایشی گفتم که هدی زیر خنده زد و کیفش رو چنگ زد و رو به من گفت:​
- دِ بدو!​
منم فشنگی بلند شدم و قمقمه‌م رو درآوردم.​
هدی ملیسا رو خیس کرد و گفت:​
- ما موش آبکشیده...​
منم دنبال مبینا بودم که یک‌هو هلیا جلوم ظاهر شد و گفت:​
- من رو خیس کن، لطفا!​
یک‌هو کپ کردم و بعد زیر خنده زدم. در یک آن، کل آبم رو روش ریختم و ادامه دادم:​
- ما موش آب کشیده...​
حرفم رو کامل نکرده بودم که منم توسط مبینا خیس شدم. برگشتم تا خیسش کنم اما آب نداشتم که یک‌هو هلیا از کنارم آبش رو روی مبینا پاشید!​
نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده. کلاً هممون -حالا به طریق‌های متفاوت- خیس می‌شدیم.​
مبینا خنده‌ش گرفت و گفت:​
- ای لشکر صاحب زمان...​
ملیسا ادامه داد:​
- آماده‌ایم، آماده...​
یک‌هو هدی وسط حرف ملیسا پرید و گفت:​
- لشکر صاحب زمان نه؛ ما لشکر «H.M5»‌ایم.​
هلیا داد زد:​
- آره!​
ادامه دادم:​
- پس؛ ای لشکر «H.M5» ...​
و در آخر همه با هم جیغ زدیم:​
- آماده‌ایم، آماده‌ایم!​
و از قضا همون موقع معلم ورزشمون هم داد زد:​
- گروه مفتخر؛ همتون یه منفی!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
***​
با بی حالی روی مبل نشستم و منتظر فردا شدم.​
به تلویزیون خیره شده بودم که یک‌هو برام اس‌ام‌اس اومد. گوشیم رو برداشتم و تا پیام رو دیدم، نیشم تا بناگوش باز شد. شماره ناشناس بود اما متن پیام، صاحبش رو لو می‌داد.​
- سلام کاراگاه.​
با خنده تایپ کردم:​
- سلام هدی.​
- چه خبر؟ خوبی؟​
- هی والا سلامتی، علافی دیگه.​
- وا! تو چطور علافی؟! من هزار تا کار ریخته سرم.​
بهت‌زده نوشتم:​
- چه کاری آخه؟​
موذیانه نوشت:​
- بماند...​
دوباره نوشتم:​
- خیلی خب پس؛ منم برم.​
اون هم نوشت:​
- باشه گلی، پس بابای.​
نوشتم:​
- بای.​
این ماجرا هم ادامه داشت ولی نه مثل قبلی کوتاه مدت، این یکی خیلی بلند مدت بود.​
***​
«هلیا»​
از ماشین پیاده شدم و تندتند با معاون آموزشیمون که باهاش می‌رفتم و می‌اومدم، خداحافظی کردم که هدی رو دیدم. عین هر روز بـ*ـغلش کردم که دیدم ملیسا هم اومد.​
هدی ملیسا رو ندید و دویید سمت حوا و مبینا. منم پیش ملیسا رفتم و خندیدم و گفتم:​
- چه عجب میس؛ زود اومدی.​
خندید و گفت:​
- بده مگه؟​
یک‌هو دیدم دست به کمر شد و داد زد:​
- آهای! چشمم روشن!​
با شروع شدن حسودی‌های ملیسا، اون سه تا دست از خوش‌آمد گویی برداشتن.​
هدی خندید و گفت:​
- اوخی! میسی خوش اومدی.​
ملیسا یکی ابروش رو بالا داد و گفت:​
- آره، آره؛ خوش ‌اومدم.​
هدی لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد که مبینا یک‌هو با جیغ گفت:​
- بچه‌ها اردو داریم.​
یک‌هو هدی جیغی زد که گوشم کر شد اما ویندوزم بالا اومد و منم پشت سرش یک جیغ بلند‌تر زدم.​
ملیسا نگاهی به هر دومون کرد و گفت:​
- ئه! چتونه؟​
حوا گفت:​
- خو حق داریم؛ بلاخره می‌خوایم بریم اردو ولی یه مشکلی هست.​
هدی ساکت شد و گفت:​
- وای!​
منو و ملیسا هم‌زمان گفتیم:​
- چی؟​
مبینا با تته پته گفت:​
- شاید من نتونم بیام.​
هدی وا رفت و گفت:​
- چرا؟​
رگباری گفتم:​
- ها؟ چرا؟ برای چی؟ بیا! باید بریم.​
مبینا گفت:​
- آخه ما اون روز قراره بریم شوشتر مهمونی؛ کلاً مدرسه نمیام.​
هدی گفت:​
- زمانش کِیه؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
حوا زود گفت:​
- شنبه.​
هدی تفکرکنان گفت:​
- هوم... حالا نمی‌شه آخر هفته یه کاریش بکنی و بیای؟​
مبینا شونه بالا انداخت و گفت:​
- رضایت‌نامه گرفتم، سعی می‌کنم یه کاریش بکنم.​
بعدش هم مبینا سه تا رضایت‌نامه درآورد و به دست من، هدی و ملیسا داد.​
هدی گفت:​
- بچه‌ها شما چی؟​
حوا گفت:​
- من هستم‌.​
هدی ایولی گفت که خندیدم و اضافه کردم:​
- منم میام.​
ملیسا هم گفت:​
- منم می‌رم رو مخ مامانم و میام.​
حوا یک‌هو گفت:​
- هدی؟​
رعد و برقی برگشتم سمت هدی و گفتم:​
- هدی؟​
هدی که چشم‌هاش داشت برق می‌زد، بشکنی هم زد و گفت:​
- یه درصد فکر کنین من نیام!​
ملیسا دستی زد و گفت:​
- اگه مبینام جور کنه و بیاد که دیگه محشره!​
یک‌هو گفتم:​
- بچه‎ها بیایید بریم؛ وگرنه باز دیر می‌رسیم.​
اومدیم از در بریم تو که باز این دخترهای جلوی در به بازرسی کیف‌هامون گیر دادن.​
هدی اومد چیزی بگه که حوا زودتر گفت:​
- ما انتظاماتیم خوشگله؛ بابای...​
دست ملیسا رو گرفتم و پشت سر دخترها، با خنده رفتیم تو.​
***​
«حوا»​
نامه‌ای نوشتم و از زیر میز به عقب دادم.​
هدی تا گرفت، زیر خنده زد و گفت:​
- ابولهول!​
مبینا حرصی برگشت و رو به هدی گفت:​
- هدی؛ ساکت نشی به خانم می‌گم.​
زیر خنده زدم که ملیسا گفت:​
- اهه ابولهول! نمی‌گی...​
مبینا حرصی بلند شد که منم پا‌به‌پاش بلند شدم و نشوندمش و گفتم:​
- وای، مبینا!​
یک‌هو معلم ریاضیمون نگاهش رو از اون طرف کلاس گرفت و برگشت سمت ما و گفت:​
- این دفعه اسماتون رو می‌دم دفتر!​
هدی غر زد:​
- خانم...​
از اون ور کلاس هم یکی دیگه از بچه‌های یک اکیپ دیگه گفت:​
- خانم ما که...​
خانم ملکی گفت:​
- هیس، بسه!​
نگاهی به ساعت کردم و سر جام نشستم.​
هدی غر زد:​
- کِی زنگ می‌خوره؟​
سارا از اون ور کلاس رو به ماها گفت:​
- شماها چقدر حرف می‌زنید!​
ملکی با حرص گفت:​
- دیگ به دیگ می‌گه؛ روت سیاه!​
یک‌هو کلاس منفجر شد که ملیسا گفت:​
- یک‌...​
نگاهی به عقب کردم و هماهنگ با هدی گفتم:​
- دو... و... سه!​
و بعدش زنگ خورد. ما هم خیلی ریلکس از کلاس بیرون زدیم.
مبینا حرصی گفت:
- دیگه به من نگید ابولهول!
هدی خندید و روی میز نشست و ادامه داد:
- ابولهول جونم!
مبینا هم یک‌هو حرصی از کلاس بیرون زد.
صداش زدم:
- مبینا‌؟ آهای مبینا؟
ملیسا ایشی گفت و همچنان ادامه داد:
- خو شوخی کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
در حالی که جلوی در وایساده بودیم، هلیا رد شد و گفت:​
- با عرض پوزش می‌رم دفتر.​
ملیسا خندید و گفت:​
- چاپلوسی هلیا؟​
زیر خنده زدم و رو به هدی گفتم:​
- هدی بیا بریم.​
هدی از روی میز پایین اومد و گفت:​
- من فقط شوخی کردم.​
دستش رو گرفتم و گفتم:​
- می‌دونم‌. مبینا اخلاقش این ‌جوریه؛ عادت می‌کنی.​
از کلاس که بیرون رفتیم، گفتم:​
- بچه‌ها بریم کرانچی فلفلی بخوریم.​
عادتمون بود دیگه ولی یکیمون کم شده بود؛ آخه این اولین دعوامون بود. باورم نمی‌شد‌! ما هم دعوا می‌کردیم؟!​
تا نزدیک بوفه شدیم، یک‌هو دیدیم خانم غفوری اسم دو نفر رو پیچ کرد:​
- سارا فتحی، هدی مفتخر؛ بیایید دفتر.​
همه‌مون روی ترمز زدیم جز هدی که رفت و روی نیمکت‌های حیاط پرید و بعد گفت:​
- بیایید بپریم.​
جیغ زدم:​
- هدی؛ نه!​
یک‌هو همون موقع خانم غفوری بیرون اومد و بچه‌ها هم جمع شدن تا برن سر صف اما هدی، خانم غفوری رو ندید.​
ملیسا جیغ زد:​
- وای هدی؛ خانم غفوری!...‌​
هدی روی ترمز زد و خیلی آروم پایین پرید و لـ*ـب زد:​
- دید منو؟​
ملیسا تندتند گفت:​
- بدتر از اون؛ فکر کنم خانم مالکی اسم تو و سارا رو داده دفتر.​
هدی گفت:​
- نه!​
یک‌هو مدیا و ساغر از جلومون رد شدن که مدیا گفت:​
- آره.​
هدی زیر خنده زد و گفت:​
- ئه! لیلی و مجنون اومدن.​
تو این موقعیت خنده‌م گرفت که ملیسا باز جیغ زد:​
- هدی الان فاتحه‌ت خونده می‌شه!​
هدی هم ساکت شد و گفت:​
- خیلی خب باشه، باشه؛ شماها برید تو کلاس تا من بیام.​
همون موقع مبینا عصبانی تو کلاس رفت. هدی هم نگاهی بهش کرد و گفت:​
- زود میام دخترا.​
گفتم:​
- نه، منم میام.​
ملیسا گفت:​
- ما میایم.​
سارا بدوبدو اومد و رو به هدی گفت:​
- هدی بدبخت شدیم.​
هدی نفسی کشید و رو به ما دو تا محکم گفت:​
- گفتم نه! نمیایید برید تو کلاس تا بیام.​
اومدم حرفی بزنم که دوباره گفت؛ «نه» و دست سارا رو گرفت و رفت.​
ملیسا از اون ور هلیا رو دید و گفت:​
- حوا؛ هلیا اوناهاش!​
هدی لجباز بود، خیلی هم لجباز اما کسی که لجبازتر از اون بود، من بودم.​
آروم پشت دیوار آب‌خوری رفتم که اون جا هدی و سارا رو دیدم که تو راه‌رو دوییدن.​
جلوتر رفتم و در جواب ملیسا که اصلاً نفهمیدم چی گفت، جواب دادم:​
- آهان باش.​
ملیسا پشت سرم اومد و گفت:​
- وایسا بهش بگم و بیام.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا