- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-18
- نوشتهها
- 182
- لایکها
- 1,979
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- از میون ابرها...
- کیف پول من
- 410
- Points
- 5
بالاخره هدی نشست و گفت:
- وای بچهها!
خندیدم و شیر آب رو بستم. ملیسا صورتش رو خشک کرد و گفت:
- میگم الان میخوایم سرود تمرین کنیم؟
با حالت خر کنندهای هدی رو نگاه کردم که اشارهای به ساعتش کرد و بعد با صدای زنگ گفت:
- نه و الفرار!
کیفهامون رو چنگ زدیم و به سمت در دوییدیم.
گفتم:
- بچهها بیاید از در معلما بریم بیرون.
در واقع میخواستیم از زیر دوربین در آهنی آبی رنگ ورود و خروج معلمها و دبیرها رد بشیم.
ملیسا گفت:
- بریم.
هلیا گفت:
- غفوری نیاد؟
مبینا هم رفت و گفت:
- نیومد که، برو!
هدی هم نگاهش رو از اطراف گرفت که گفتم:
- برو، زود باش.
لحظه آخر که اومدم منم بیام بیرون صدای خانم غفوری گوش همهمون رو کر کرد و سرعتمون رو صد برابر!
- محسنی!
***
«هدی»
تا سرویسم وایستاد، با دو از ماشین پیاده شدم و دوییدم طرف در که جلوی در مدرسه حوا رو دیدم. خندهم گرفت و گفتم:
- این جا چی کار میکنی؟
خندید و گفت:
- اومدم استقبال.
با خوشی گفتم:
- خوب کردی. بقیه نیستن؟
اومد چیزی بگه که سر و کلهی مبینا در حالی که اشترودل دستش بود، پیدا شد. از همون جا دستی برام تکون داد و گفت:
- سلام هدی.
منم متقابلاً دستی تکون دادم و گفتم:
- اول صبح چرت و پرت نخور.
با این حرفم خندهش گرفت که غذاش تو گلوش پرید. من و حوا سری به نشونه تأسف تکون دادیم که دوباره حوا اضافه کرد:
- بریم دفتر؟
گفتم:
- آره، بریم تا بقیه هم برسن.
سه تاییمون از در پشتی وارد شدیم که گفتم:
- بچهها بدوییم؟
با سر تکون دادنهاشون، شروع به دوییدن بین بچهها کردیم. بینشون لایی میکشیدیم و رد میشدیم.
تا رسیدیم به جلوی دفتر، آروم وایستادیم و خیلی قشنگ و مجلسی داخل دفتر پرورشی رفتیم و تا در رو باز کردیم، با هلیا و ملیسا رو به رو شدیم.
با خنده گفتم:
- خوبه، از این به بعد مقرمون این جاست.
ملیسا گفت:
- آره، دقیقاً.
ولی هلیا با استرس گفت:
- بچهها بیایید تمرین کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: