هدی گفت:
- خانمی برو سر کلاس یکی از دبیرا، یه چیزی بگو بیا.
گفتم:
- اوه، هدی بیخیال!
حوا هم خندید، شونهای بالا انداخت و پاشد.
گفتم:
- هدی باز میریم دفترا!
هدی گفت:
- بعید میدونم چیزی بشه، نگران نباش آجی. حوا نمیره سر کلاسا.
حوا هم رفت دم در کلاس مالکی و اشاره کرد بیایید. هدی پاشد و دست منم گرفت و بلندم کرد. بدوبدو رفتیم پشت در کلاس هشت سه.
گفتم:
- حوا نه! کلاس مالکی!...
هدی خندید که حوا هم در زد و رفت تو.
مالکی گفت:
- هلنا بیا این رو حل کن.
حوا هم گفت:
- خانم مالکی، ببخشید خانم غفوری منو فرستادن بگم هلنا بیاد دفتر.
همه بچهها اوهویی کشیدن که مالکی چشمغرهای به حوا رفت و رو به هلنا گفت:
- زود برگرد!
هلنا که دختر عمه حوا بود، عین قِرقی سر تکون داد و اومد.
تا هلنا بیرون اومد، هدی گفت:
- حوا ایول!
هلنا هم نگاهی به ما کرد و گفت:
- جرأت و حقیقت بود؟
حوا سری تکون داد و به هدی گفت:
- برای کم کردن روی بعضیا.
هدی گفت:
- تو محشری دختر!
خندیدم و اِهم اِهمی کردم که حوا رو به هلنا گفت:
- خب دیگه برو!
هلنا اومد چیزی بگه که هدی تند گفت:
- نه، کجا بره؟! بچهها دارن نگاه میکنن.
حوا بهتزده سری تکون داد که گفتم:
- خو حالا چه کنیم؟
هدی دست هلنا رو گرفت و گفت:
- تا دفتر میریم و برمیگردیم!
گفتم:
- اگه غفوری دید، چی؟
هدی گفت:
- میگیم داریم میریم کتابخونه. خو ما معلم نداریم دیگه!
همهمون سری تکون دادیم و راه افتادیم.
هلنا گفت:
- وای، بچهها چقدر به موقع بود؛ سوال رو بلد نبودم.
حوا خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه!
تا به در راهرو رسیدیم، خیلی آروم رفتیم تو و به سمت کتابخونه پیچیدیم. تا دیدیم خبری نیست، عین قِرقی به سمت کتابخونه پیچیدیم و از اون ور هم از در پشتی راهرو - که میخورد به دیوار پشت آبخوری- خارج شدیم.
حوا رو به هلنا -که قیافه تپلمپل و بامزهای داشت- گفت:
- تو برو دستشویی بعد برو سر کلاس، ما هم از این جا میریم.
هلنا خندید و گفت:
- بازم بیاید.
هدی هم خندید و گفت:
- منتظر باش پس.
سه تایی راه افتادیم که حوا گفت:
- من میچرخونما.
در حالی که میدوییدیم، هدی گفت:
- چرخوندن... کار... من... بود...
زدیم زیر خنده و ریلکس زیر سایه دیوار نشستیم که حوا با خنده شیشه رو چرخوند.
هدی روبهروش نشست که گفتم:
- کیش، کیش! چرا روبهروی این میشینی؟
هدی گفت:
- وای! خو بیا تو روبهروش بشین.
حوا هم با خنده به من زل زد که حالا روبهروش بودم؛ گفت:
- جرأت یا حقیقت؟
آب دهنم رو قورت دادم و این دفعه پافشارانه رو بهش گفتم:
- جرأت.
حوا اوهویی کشید و گفت:
- باشه؛ پس من نوبتم رو واگذار میکنم به هدی.
هدی خندهای کرد و گفت:
- ایول عزیز دلم. خب، خب ملیسا خانم!
غر زدم:
- ئه! قبول نیست!
هدی یکهو چشمهاش برقی زد و یکهو رفت در گوش حوا چیزی رو پچپچ کرد.
با استرس دستهام رو بهم مالیدم و گفتم:
- بچهها؟
یکهو حوا با چشمهای شیطون نگام کرد و گفت:
- وای هدی!
بعد رو به من ادامه داد:
- ملیسا خانم؛ پاشو کلاغپر برو وسط حیاط.
داد زدم:
- چی؟!
حرصی هدی رو نگاه کردم که اون هم به افق خیره شد.
لـ*ـب زدم:
- دارم برات هدی خانم!
این رو گفتم و با حرص بلند شدم.
خودم هم خندهم گرفت و گفتم:
- تا کجا باید برم؟
هدی اشارهای به دروازه زمین هندبال وسط حیاط کرد و گفت:
- تا اون جا خانم.
حرصی روی پاهام نشستم و گفتم:
- دارم برات هدی!
دستهام رو بالای سرم گذاشتم و غارغارکنان رفتم. از بس اونها هرهر کردند، منم خندهم گرفت. خودمون کم بودیم، بچههای دیگه که کم و بیش تو حیاط بودند هم عین این دیوونههای فرار کرده از تیمارستان، بهمون نگاه میکردند!
هدی داد زد:
- میس؛ بسه بیا.
خندهم گرفت و دو تا غارغار دیگه کردم که حوا هم داد زد:
- آره، بیا راضی شدیم.
بلند شدم و خبیثانه داد زدم:
- من میچرخونم.
هدی گفت:
- باشه، باشه؛ قبول. بفرما اخطار آب تقدیم شما.
حوا هم زد زیر خنده که روی زمین و قمقمه رو چرخوندم. افتاد طرف من و حوا.
خندیدم و بی اتلاف وقت گفتم:
- آخ حوا! پاشو رو سر خودت آب بریز.
حوا با خنده گفت:
- وای، میس رحم کن!
هدی لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:
- وای میس!
خندیدم و گفتم:
- پاشو، پاشو راه نداره!
حوا پوفی کرد و با خنده قمقمهش رو برداشت که یکی از بچهها بدوبدو اومد پیشمون و گفت:
- دخترا، دخترا؛ مبینا داره میره دفتر!
این رو گفت و رفت.
هدی با بهت گفت:
- بچهها بدبخت شدیم؛ این دفعه بریم دفتر، فاتحهمون خوندهس!
دست حوا که خشکش زده بود رو گرفتم و نشوندم. لـ*ـب تر کردم و گفتم:
- شاید، شاید داستان کتاب رو نگه...
هدی سرش رو چسبوند به دیوار و گفت:
- اگه بگه و امروز دوباره بریم دفتر، فاتحهمون خوندهس!
حوا گفت:
- و اگه نگه...
گفتم:
- بابا یا فاتحه خونده میشیم یا زنگ میخوره و میریم خونه و تا شنبه هم خانم غفوری یادش میره.
هدی گفت:
-دقیقا!