• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده خاطرات نوجوانی | Hnnaneh کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

در کل کیفیت رمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
دوباره باشه‌ای گفتم و جلوتر رفتم. منم دوییدم و رفتم. جلوی دفتر بود اما بیرون از راه‌رو وایسادم.​
خانم غفوری داشت یک چیزهایی رو با عصبانیت بلغور می‌کرد. آروم توی راه‌رورفتم که هدی منو دید؛ با چشم‌‌هاش خط و نشونی برام کشید که لـ*ـب زدم:​
- هیس.​
یک‌هو هل خوردم و هممون تو راه‌رو هجوم بردیم که خانم غفوری به سمت من برگشت؛ البته حالا یعنی ما.​
آروم نگاهی به پشت سرم کردم که ملیسا و هلیا رو دیدم.​
خانم غفوری به ماها توپید:​
- شماها این جا چی کار می‌کنید؟!​
هدی مِن‌مِنی کرد و گفت:​
- خانم غفوری؛ خانم آقاجاری با دخترا کار داره.​
خانم غفوری چپ‌چپ به هدی نگاه کرد و گفت:​
- تو دیگه چرا هدی؟​
منم خنده‌م گرفت که هدی ساکت شد و یک‌هو ملیسا گفت:​
- خانم نمی‌شه این دفعه رو چشم پوشی کنید؟​
هم‌زمان با حرف ملیسا، همون موقع نگاهم به انگشترهای هدی افتاد. انگشتر نقره‌ایم رو تو جیبم کردم و لـ*ـب زدم:​
- هدی؛ خیلی سر به هوایی.​
یک‌هو غفوری هم منفجر شد و گفت:​
- به شما ربطی نداره خانم منتظری در ضمن همتون برید بیرون، سریع.​
هلیا ببخشیدی گفت و ما رو به بیرون هل داد.​
از در که رفتیم بیرون، گفتم:​
- ملیسا این چی بود گفتی؟!​
ملیسا با استرس گفت:​
- خو چی ‌کار کنم؟ نمی‌تونستم فقط نگاه کنم!​
پوفی کردم و ادامه دادم:​
- هدی انگشتراش رو درنیاورده بود.​
هلیا یک‌هو تو صورتش زد و گفت:​
- الفاتحه.​
ایشی گفتم که یک‌هو هدی با خنده و سارا با استرس بیرون اومدند؛ هدی در حالی که از خنده منفجر شده بود، به سمت ما سه تا اومد.​
گفتم:​
- زهرمار! چرا می‌خندی؟​
ملیسا چپ‌چپ نگام کرد و گفت:​
- هدی؟​
هدی ادای غفوری رو درآورد و انگشتش رو تهدیدوار نشون داد و گفت:​
- بار آخرتونه سر کلاس حرف می‌زنید...​
همه‌مون زدیم زیر خنده که هلیا گفت:​
- هدی انگشترات رو گرفت؟​
نگاهی به دست‌هاش کردم که دیدم انگشتری در کار نیست. وایی گفتم که بلندتر زیر خنده زد، از تو جیبش انگشتر‌هاش رو که یکیش نگینش آبی بود و یکی هم بنفش رو درآورد.​
ملیسا گفت:​
- چی بهت گفت؟​
هدی گفت:​
- گفت دیگه دستت نبینم و بس.​
ملیسا آهانی گفت و ادامه داد:​
- خوبه؛ پس بذار تو جیبت.​
هدی چشمکی زد و انگشتر‌هاش رو دوباره دستش کرد.​
هلیا خندید و گفت:​
- خیلی دیوونه‌ای دختر.​
هدی دستش رو جلو آورد و گفت:​
- دیوونه‌ایم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
دست‌هام رو روی هم گذاشتم که هدی لـ*ـب زد:​
- ولی مبینا داستان ابولهول رو به خانم غفوری گفته!​
گفتم:​
- نه!​
هدی سری تکون داد و گفت:​
- متأسفانه.​
هلیا گفت:​
- از کجا می‌دونی؟​
هدی گفت:​
- غفوری بهم گفت ولی خو جوابش رو می‌دیم. کی پایه‌س؟​
ملیسا گفت:​
- می‌خوای چی کار کنی؟​
هدی سکوت کرد که گفتم:​
- من هستم.​
هدی نگاهی به هلیا کرد و گفت:​
- هلیا؟​
هلیا هم نگاهی به ملیسا کرد و با هم گفتن:​
- ما هم هستیم.​
***​
«هدی»​
جلوتر از دخترها به کلاس رفتم و وضعیت رو بررسی کردم؛ هوم، خوب بود. جز چهارپنج نفر، کس دیگه‌ای نبود.​
رو به ملیسا که کنارم بود، گفتم:​
- برو سراغ بچه‌ها.​
دوهزاریش افتاد و تند سری تکون داد و رفت تا سر همون چهارپنج نفر رو گرم کنه.​
بعد به حوا که پشت سرم بود، اشاره‌ای به کامپیوتر کلاس کردم و گفتم:​
- برو.​
مکثی کرد و گفت:​
- باشه.​
اون‌ که رفت، هلیا اومد از کنارم رد بشه که جلوش رو گرفتم و گفتم:​
- هلیا حواست به در باشه؛ مبینا نباید بیاد.​
پوفی کرد و گفت:​
- خیلی خب، باشه... فقط زود باش!​
سری تکون دادم و آبنبات همیشه آماده‌م رو -که به لطف حوا، همه‌مون یکی تو جیبمون داشتیم- درآوردم و خیلی ریلکس به سمت میز حوا و مبینا راه افتادم.​
سر جای مبینا نشستم و تو کیفش رو نگاهی انداختم؛ کتابش تو کیفش بود. هوف! یعنی تو کیفش دست کنم؟!​
نگاهی به بچه‌ها کردم که منتظر من رو نگاه می‌کردن. با خودم کلنجاری رفتم و دست خالی از جام بلند شدم که هلیا گفت:​
- «H.M5»​
اوه، نه! این رمزه یعنی مبینا داره میاد. ملیسا قضیه رو پیچوند و منم توی یه تصمیم ناگهانی، کتاب زبان مبینا رو برداشتم و زیر تخته شاسیم، تو بـ*ـغلم گذاشتم. به سمت حوا رفتم و جام رو باهاش عوض کردم. تا کتاب رو گذاشتم زیر کیس کامپیوتر، مبینا اومد و نگاش به نگام خورد. ناشیانه نگام رو گرفتم و دست حوا رو کشیدم و از اون جا دورش کردم.​
ملیسا گفت:​
- تموم شد؟​
سری تکون دادم و آروم سر جام نشستم. خانم قاصدی هم وارد شد و همه‌مون نشستیم اما با سکوت؛ انگار هیچ کدوممون قصد حرف زدن نداشتیم. از این سکوت متنفر بودم، متنفر!...​
یک‌هو قاصدی گفت:​
- شماها که باز پیش هم نشستید!​
ملیسا و حوا که کنارم و جلوم بودن، نگاهی بهم کردن که حرصی دفتر و کتابم رو از تو جا میز چنگ زدم و گفتم:​
- بچه‌ها این زنگ خیلی مضخرفه!​
و با این حرفم، جابه‌جا شدم. پشت سر من، حوا و ملیسا هم بلند شدن و هر کدوم روانه یک طرف کلاس شدن. اه! چطوری این زنگ رو بگذرونیم؟
همون لحظه مبینا هم گفت:
- خانم کتاب زبان من نیست.
ناخوداگاه به سمت بچه‌ها برگشتم که قیافه‌های پر استرستشون رو دیدم. منم دست کمی از اون‌ها نداشتم ولی خب، تقصیر من بود!
خانم قاصدی گفت:
- حتماً جا گذاشتیش مبینا.
مبینا گفت:
- نه خانم، آورده بودم.
قاصدی هم پوفی کرد و گفت:
- غیب نشده که! بچه‌ها ببینید اشتباهی برنداشتید؟
مبینا با لحنی شکاک گفت:
- دخترا شماها برنداشتید؟
سری بلند کردم که هلیا گفت:
- نه دست ما نیست، می‌تونی چک کنی.
هلیا طوری نگام کرد که یعنی یه چیزی بگو. مِن‌مِنی کردم و گفتم:
- آره، دست ما... نیست.
همون لحظه یکی دیگه از بچه‌ها، با حرفش آتیشی به باروت ما زد:
- همون پس؛ شماها قهرید که ساکتید!
حوا گفت:
- نخیر نیستیم، شما نگران نباش.
با حالت زاری پوفی کردم و بعد نگاهی به بچه‌ها، سرم رو روی میز گذاشتم.
***
با خوردن زنگ کلاس، عین قِرقی از جام بلند شدم. وای که چقدر این زنگ سخت و بد گذشت. بلند شدم و دوییدم سمت دخترها، همون موقع مبینا با سکوت و نگاهی معنی‌داری از جلوم رد شد. منم با سکوت به رفتنش خیره شدم که حوا گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
گفتم:
- کتاب رو برمی‌گردونیم.
هلیا پوفی کرد و ادامه داد:
- می‌فهمه بچه‌ها.
ملیسا گفت:
- خب که چی؟ بلأخره باید برش گردونیم دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- دخترا؛ بچه‌ها رو سرگرم کنید تا کتاب رو بذارم سر جاش.
همه‌شون سری تکون دادن که منم آروم راه افتادم و کتاب رو با هزار استرس و خیلی آروم بیرون کشیدم و زیر بـ*ـغلم زدم. از بین بچه‌ها رد شدم که یک‌هو یکی از بچه‌ها بهم خورد و تخته شاسی و کتاب افتاد!
زبونم بند اومده بود. اگه تخته شاسی از روی کتاب کنار می‌رفت، همه‌مون لو می‌رفتیم.
حسنا گفت:
- آخ ببخشید هدی.
در حالی که بدجور نگاه بچه‌ها رو حس می‌کردم، تندتند برخلاف همیشه سری تکون دادم و روی زانو نشستم. کتاب رو برداشتم و از همون جا تو جامیز گذاشتمش.
یک‌هو یکی از بچه‌ها به کلاس اومد و گفت:
- بچه‌ها؛ این زنگ معلم نداریم. خانم حسینی نمیاد.
حوا گفت:
- پس دینی پرید.
دستشون رو گرفتم و گفتم:
- بچه‌ها بیایید بریم، هوای کلاس گرفته‌س.
هلیا سری تکون داد و گفت:
- من برم پیش زهرا و بقیه؟
تندتند گفتم:
- آره، آره برو.
هلیا دستی برامون تکون داد و رفت.
حوا گفت:
- مام بریم بیرون پس.
ملیسا گفت:
- جرأت حقیقت بازی کنیم؟
تک خنده‌ای کردم و بطری اخطار آبم رو برداشتم و گفتم:
- چهارپایه‌تونم! بریم.
***
«ملیسا»
هدی رو به حوا گفت:
- اوم جرأت.
خندیدم و گفتم:
- هدی اذیتش نکن.
هدی خندید و گفت:
- اذیت چیه؟ خو جرأته دیگه!
حوا هم گفت:
- عزیزم راحت باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
هدی گفت:​
- خانمی برو سر کلاس یکی از دبیرا، یه چیزی بگو بیا.​
گفتم:​
- اوه، هدی بیخیال!​
حوا هم خندید، شونه‌ای بالا انداخت و پاشد.​
گفتم:​
- هدی باز می‌ریم دفترا!​
هدی گفت:​
- بعید می‌دونم چیزی بشه، نگران نباش آجی. حوا نمی‌ره سر کلاسا.​
حوا هم رفت دم در کلاس مالکی و اشاره کرد بیایید. هدی پاشد و دست منم گرفت و بلندم کرد. بدوبدو رفتیم پشت در کلاس هشت سه.​
گفتم:​
- حوا نه! کلاس مالکی!...​
هدی خندید که حوا هم در زد و رفت تو.​
مالکی گفت:​
- هلنا بیا این رو حل کن.​
حوا هم گفت:​
- خانم مالکی، ببخشید خانم غفوری منو فرستادن بگم هلنا بیاد دفتر.​
همه بچه‌ها اوهویی کشیدن که مالکی چشم‌غره‌ای به حوا رفت و رو به هلنا گفت:​
- زود برگرد!​
هلنا که دختر عمه حوا بود، عین قِرقی سر تکون داد و اومد.​
تا هلنا بیرون اومد، هدی گفت:​
- حوا ایول!​
هلنا هم نگاهی به ما کرد و گفت:​
- جرأت و حقیقت بود؟​
حوا سری تکون داد و به هدی گفت:​
- برای کم کردن روی بعضیا.​
هدی گفت:​
- تو محشری دختر!​
خندیدم و اِهم اِهمی کردم که حوا رو به هلنا گفت:​
- خب دیگه برو!​
هلنا اومد چیزی بگه که هدی تند گفت:​
- نه‌، کجا بره؟! بچه‌ها دارن نگاه می‌کنن.​
حوا بهت‌زده سری تکون داد که گفتم:​
- خو حالا چه کنیم؟​
هدی دست هلنا رو گرفت و گفت:​
- تا دفتر می‌ریم و برمی‌گردیم!​
گفتم:​
- اگه غفوری دید، چی؟​
هدی گفت:​
- می‌گیم داریم می‌ریم کتابخونه. خو ما معلم نداریم دیگه!​
همه‌مون سری تکون دادیم و راه افتادیم.​
هلنا گفت:​
- وای، بچه‌ها چقدر به موقع بود؛ سوال رو بلد نبودم.​
حوا خندید و گفت:​
- ما اینیم دیگه!​
تا به در راه‌رو رسیدیم، خیلی آروم رفتیم تو و به سمت کتابخونه پیچیدیم. تا دیدیم خبری نیست، عین قِرقی به سمت کتابخونه پیچیدیم و از اون ‌ور هم از در پشتی راه‌رو - که می‌خورد به دیوار پشت آب‌خوری- خارج شدیم.​
حوا رو به هلنا -که قیافه تپل‌مپل و بامزه‌ای داشت- گفت:​
- تو برو دستشویی بعد برو سر کلاس، ما هم از این جا می‌ریم.​
هلنا خندید و گفت:​
- بازم بیاید.​
هدی هم خندید و گفت:​
- منتظر باش پس.​
سه تایی راه افتادیم که حوا گفت:​
- من می‌چرخونما.​
در حالی که می‌دوییدیم، هدی گفت:​
- چرخوندن... کار... من... بود...​
زدیم زیر خنده و ریلکس زیر سایه دیوار نشستیم که حوا با خنده شیشه رو چرخوند.​
هدی روبه‌روش نشست که گفتم:​
- کیش، کیش! چرا روبه‌روی این می‌شینی؟​
هدی گفت:​
- وای! خو بیا تو روبه‌روش بشین.​
حوا هم با خنده به من زل زد که حالا روبه‌روش بودم؛ گفت:​
- جرأت یا حقیقت؟​
آب دهنم رو قورت دادم و این ‌دفعه پافشارانه رو بهش گفتم:​
- جرأت.​
حوا اوهویی کشید و گفت:​
- باشه؛ پس من نوبتم رو واگذار می‌کنم به هدی.​
هدی خنده‌ای کرد و گفت:​
- ایول عزیز دلم. خب، خب ملیسا خانم!​
غر زدم:​
- ئه! قبول نیست!​
هدی یک‌هو چشم‌هاش برقی زد و یک‌هو رفت در گوش حوا چیزی رو پچ‌پچ کرد.​
با استرس دست‌هام رو بهم مالیدم و گفتم:​
- بچه‌ها؟​
یک‌هو حوا با چشم‌های شیطون نگام کرد و گفت:​
- وای هدی!​
بعد رو به من ادامه داد:​
- ملیسا خانم؛ پاشو کلاغ‌پر برو وسط حیاط.​
داد زدم:​
- چی؟!​
حرصی هدی رو نگاه کردم که اون هم به افق خیره شد.​
لـ*ـب زدم:​
- دارم برات هدی خانم!​
این رو گفتم و با حرص بلند شدم.​
خودم هم خنده‌م گرفت و گفتم:​
- تا کجا باید برم؟​
هدی اشاره‌ای به دروازه زمین هندبال وسط حیاط کرد و گفت:​
- تا اون‌ جا خانم.​
حرصی روی پاهام نشستم و گفتم:​
- دارم برات هدی!​
دست‌هام رو بالای سرم گذاشتم و غارغارکنان رفتم. از بس اون‌ها هرهر کردند، منم خنده‌م گرفت. خودمون کم بودیم، بچه‌های دیگه که کم و بیش تو حیاط بودند هم عین این دیوونه‌های فرار کرده از تیمارستان، بهمون نگاه می‌کردند!​
هدی داد زد:​
- میس؛ بسه بیا.​
خنده‌م گرفت و دو تا غارغار دیگه کردم که حوا هم داد زد:​
- آره، بیا راضی شدیم.​
بلند شدم و خبیثانه داد زدم:​
- من می‌چرخونم.​
هدی گفت:​
- باشه، باشه؛ قبول. بفرما اخطار آب تقدیم شما.​
حوا هم زد زیر خنده که روی زمین و قمقمه رو چرخوندم. افتاد طرف من و حوا.​
خندیدم و بی‌ اتلاف وقت گفتم:​
- آخ حوا! پاشو رو سر خودت آب بریز.​
حوا با خنده گفت:​
- وای، میس رحم کن!​
هدی لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:​
- وای میس!​
خندیدم و گفتم:​
- پاشو، پاشو راه نداره!​
حوا پوفی کرد و با خنده قمقمه‌ش رو برداشت که یکی از بچه‌ها بدوبدو اومد پیشمون و گفت:​
- دخترا، دخترا؛ مبینا داره می‌ره دفتر!​
این رو گفت و رفت.​
هدی با بهت گفت:​
- بچه‌ها بدبخت شدیم؛ این‌ دفعه بریم دفتر، فاتحه‌مون خونده‌س!​
دست حوا که خشکش زده بود رو گرفتم و نشوندم. لـ*ـب تر کردم و گفتم:​
- شاید، شاید داستان کتاب رو نگه...​
هدی سرش رو چسبوند به دیوار و گفت:​
- اگه بگه و امروز دوباره بریم دفتر، فاتحه‌مون خوند‌ه‌س!​
حوا گفت:​
- و اگه نگه...​
گفتم:​
- بابا یا فاتحه خونده می‌شیم یا زنگ می‌خوره و می‌ریم خونه و تا شنبه هم خانم غفوری یادش می‌ره.​
هدی گفت:​
-دقیقا!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
هلیا هم با ذوق اومد چیزی بگه که با دیدن قیافه‌های ما، پنجر شد و گفت:​
- چی‌ شده دخترا؟​
نگاهی به هدی کرد که سکوت کرده بود و بعد حوا که اون هم تو بهت بود و بعد رو من موند.​
گفتم:​
- هیچی، انگار مبینا فهمید کتاب کار ما بوده.​
هلیا گفت:​
- اوه، نه!​
و بعد اون هم روی زمین نشست.​
حوا یک‌هو بحث رو عوض کرد و گفت:​
- بچه‌ها میایید بریم شهربازی؟​
هدی لبخندی زد و گفت:​
- کِی، کجا؟​
حوا هم گفت:​
- فردا بریم شهربازیِ (...)​
گفتم:​
- فردا، کِی؟​
حوا گفت:​
- اوم، مثلاً شیش.​
هلیا گفت:​
- باید مامانم رو راضی کنم.​
منم گفتم:​
- اگه داداشم باشه، باهاش میام.​
حوا سری تکون داد و رو به هدی گفت:​
- هدی خانم؟​
هدی هم لبخندی زد و گفت:​
- راضی کردن بابام کاری نداره ولی من فردا باشگاه دارم.​
گفتم:​
- یه روز بپیچونش دیگه.​
هدی با خنده گفت:​
- پیچوندن استاد برام گرون تموم می‌شه ولی خو می‌ارزه.​
دستش رو آورد و زد قد حوا و بعد به دست من و هلیا زد که بعدش یک‌هو زنگ خورد. بهم نگاهی کردیم و بعدش همگی با هم جیغ زدیم:​
- تموم شد و رفت!​
کیف‌هامون رو چنگ زدیم و برای بدرقه رفتیم.​
***​
«حوا»​
غروب شده بود و برنامه شهربازیمون هم رو هوا بود؛ چون هلیا و ملیسا نتونستن بیان و هدی هم هنوز برنامه‌ش معلوم نبود.​
پوفی کردم و با حرص پاشدم و به هلنا زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم.​
اون هم خندید و گفت:​
- حوا؛ اشکال نداره به آقای بختیاری زنگ بزن ببین می‌تونه تا شش بیاد دنبالمون یا نه. منم به رویا می‌زنگم تا راضیش کنم اونم بیاد.​
راست می‌گفت؛ راننده سرویس ما یعنی آقای بختیاری، بنده خدا همیشه حاضر و آماده بود. جز اون رویا که دوست هلنا بود و آرزو که دختر داییم بود، همه‌شون یکی از یکی پایه‌تر بودن.​
با مرور برنامه‌مون، از خدا خواسته ویندوزم راه افتاد و گفتم:​
- آره، آره بگو. منم بعد رضایت آقای بختیاری، می‌زنگم به آرزو، اونم ببریم.​
اون هم بیشتر از من ذوق کرد و تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد. خنده‌م گرفت و زمزمه کردم:​
- دیوونه!​
بی‌وقفه به مامانم خبر دادم و عین کلاه قرمزی جلوش نشستم تا به آقای بختیاری زنگ بزنه. دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید. خدایا!​
یک‌هو دیدم مامانم گفت:​
- باشه، ممنونم ازتون، خدانگهدار.​
از جا پریدم که مامانم گفت:​
- برو حاضر شو.​
ایولی رو هوا گفتم و به آرزو زنگیدم. تندتند و رگباری بهش قضیه رو گفتم، اون هم که چهارپایه؛ گفت با نازنین که دوستش بود، اون‌جا می‌بینمت. جیغی زدم و تلفن رو قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و یک بار دیگه تلفن رو برداشتم تا به هدی زنگ بزنم. امیدوارانه به جای چت، این دفعه شماره‌ش رو که «جبرئیلم» سیو کرده بودم، گرفتم.​
دو تا بوق خورد که صداش تو تلفن پیچید:​
- جونم آجی؟​
با مهربونی گفتم:​
- هدی خانمی؛ یه اکیپ جور کردم.​
با بهت لـ*ـب زد:​
- واقعاً؟​
گفتم:​
- فقط جای تو خالیه.​
مکثی کردم و ادامه دادم:​
- میای؟​
اون هم مِن‌مِنی کرد و گفت:​
- معلومه که میام، می‌بینمت خوشگله.​
با خنده نگاهم رو از تلفن گرفتم و تو دلم گفتم:​
- نیگا کن توروخدا، وقتی خدا بخواد، یه مشکل چه ‌جوری زود حل می‌شه.​
جلوی کمد رفتم و تفکرکنان یک شلوار لی مشکی با یک مانتو قرمز جیگری تیره جلو دکمه‌دار، بیرون کشیدم. عین جت پوشیدمش و موهای عسلی رنگم رو هم شونه زدم. بعدش اون‌ها رو یک طرفه بافتم و یک شال مشکی هم بیرون کشیدم و روی سرم انداختم.​
با صدای بوق ماشین، گوشیم رو تو کیف دستی مشکیم انداختم و بای‌بای‌کنان از خونه بیرون زدم. کتونیِ مشکیم رو هم پوشیدم و رفتم دم در. آقای بختیاری که رسید، دیدم آرزو و نازنین تو ماشینن؛ خنده‌م گرفت و در حالی که شماره هلنا رو می‌گرفتم، سوار شدم.​
***​
«هدی»​
شلوار جین لی رو پام کردم و رو به بابام گفتم:​
- بابا بیدار شو! چه خوابیه آخه الان؟!​
بابام با صدای خواب‌آ‌لویی گفت:​
- کجا می‌خوای بریم؟​
کمربندم رو بستم و با لـ*ـب و لوچه‌ای آویزون گفتم:​
- بابا؛ گفتم که دخترا تو پارک منتظر منن.​
رفتم بالا سرش و گفتم:​
- بابا؟... لطفا پاشو، دیر شد.​
خندید و گفت:​
- بدو لباست رو بپوش، بریم.​
با ذوق باشه‌ای گفتم و مانتوی جلو باز پلیسه‌دار مشکیم رو پوشیدم. موهام رو هم بالای سرم بستم و شال آبی رنگمم روی موهام انداختم. در آخر هم دستکش انگشتیِ مشکیم رو پوشیدم و با دیدن بابام که حاضر و آماده منتظرم بود، تو آینه نگاهی به خودم انداختم و گفتم:​
- بابا برو، میام تو پارکینگ.​
بدوبدو دنبال شال مشکیم -که گل‌های بافتنی قرمزی روش داشت- رفتم و اون رو دور گردنم انداختم. بند کیف مشکیم رو هم روی دوشم انداختم و در حالی گوشیم رو برمی‌داشتم، با مامانم خداحافظی کردم. بدوبدو کتونی صورتی مشکیم رو هم پام کردم و به سمت پارکینگ پرواز کردم.​
ماشین بابام رو دیدم که توی کوچه منتظرم بود، لبخندی زدم و در حالی می‌دوییدم، تماس حوا رو جواب دادم‌:​
- جونم حوا؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
تو ماشین نشستم که حوا گفت:​
- کجایی تو؟ ما اومدیم.​
لـ*ـب زدم:​
- بابایی تندتر...​
رو به حوا گفتم:​
- آجی؛ سرتون رو گرم کنید تا بیام!​
حوا هم گفت:​
- یعنی بازی کنیم؟​
با این‌که دلم نمی‌اومد بگم؛ ولی گفتم:​
- آره، یه ‌دونه بکنید تا عین قِرقی برسم.​
همون موقع آرزو گوشی رو از دست حوا گرفت و گفت:​
- کجایی هدیی؟​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- یکم دیگه می‌رسم.​
صدای هلنا هم اومد که گفت:​
- باشه، منتظرتیم پس!​
باشه‌ای گفتم و با خنده تلفن رو قطع کردم.​
***​
یک ربع بعدش با هول و ولا تو پارک اومدم و با چشم‌هام دنبال بچه‌ها گشتم؛ چون حوا گوشیش رو جواب نمی‌داد!​
همون ‌طوری که می‌گشتم، یک‌هو دست بای‌بای‌کنان حوا را روی کشتی صبا دیدم. موهای بافته شده‌ش توی هوا بهم ریخته شده بود و تو صورتش ریخته بود.​
از یک طرف خنده‌م گرفته بود، از یک طرفم حرصم گرفته بود؛ آخه گوشیش رو جواب نمی‌ده، اون وقت روی کشتی صبا نشسته؟!​
سری تکون دادم و لـ*ـب زدم:​
- دارم برات!​
دوهزاریش افتاد و گفت:​
- بیا.​
بابام هم گفت:​
- برم بلیط بگیرم برات؟​
نگاهی بهشون کردم که دیدم نیمکت روی دم اژدها که دخترها نشستن، پره و جلوشون چهارپنچ تا پسر نشستن؛ پس کجا برم؟​
پوفی کردم و زمزمه کردم:​
- برید، بیایید.​
حوا اومد چیزی بگه که یک‌هو کشتی صبا راه افتاد و صدای جیغ اون‌ها هم بالا رفت.​
خنده‌م گرفت و منتظرشون همون جا وایسادم. یک دور پارک رو بازرسی کردم اما طولی نکشید که حوا از پشت بهم رسید و گفت:​
- سلام هدی جونم، دیرتر می‌اومدی!​
خنده‌م گرفت و یادم رفت قرار بود باهاش قهر کنم.​
گفتم:​
- علیک سلام خانمی!​
اون هم خندید که بقیه بچه‌ها هم پایین اومدن و مشغول سلام و احوال‌پرسی شدیم.​
هلنا رو که خوب می‌شناختم، امشب یک تیپ اسپرت شلوار بگ با مانتو جلو باز مشکی پوشیده بود. جز اون آرزو رو هم می‌شناختم، اون هم یک مانتو لیزری آبی و بنفش پوشیده بود! جز اون دو تا، دو تای دیگه هم بودن که طبق گزارشات حوا خانم، فهمیدم دوست‌های آرزو و هلنا هستن؛ یکی‌شون یک مانتو صورتی داشت و اون یکی ‌هم یک هودی آبی.​
آرزو گفت:​
- بریم تاب؟​
تند گفتم:​
- بریم.​
همه با هم لشکری به سمت تاب بزرگ وسط پارک راه افتادیم. همه دوبه‌دو شدن و به سراغ تاب‌ها رفتن. من و حوا هم جلوتر از همه رفتیم و روی یکی نشستیم.​
من که نشستم، دیدم حوا داره به افق خیره می‌شه! گفتم:​
- حوا خانم چیه؟​
آروم گفت:​
- اینا امنه؟ من تا حالا سوار نشدم!​
خنده‌م گرفت و گفتم:​
- راستش تهرانیاش که من رفتم، امن بود. این هم امن بودن یا نبودش مهم نیست؛ با همیم دیگه.​
چشمکی هم حواله‌ش کردم که دیوونه‌ای نثارم کرد و کنارم نشست. تا نشست، یک پسره اومد بلیط‌ها رو گرفت و تاب رو راه انداخت.​
- «ای پریزاده‌ی عشق​
رسیدی آخر بهش​
به اینکه دست سرنوشت​
قلبت رو واسه من می‌خواست...»​
صدای آهنگ کم‌کم داشت بلندتر می‌شد و تاب هم بالاتر می‌رفت، همچنین سوز باد نسبتاً خنکی هم می‌اومد.​
- «هی، بگو سختت نیست انقد جذابی​
حالِ من خوبه با حالت...»​
آخرای پاییز بود و هوا در اصل تو اهواز سرد نبود ولی خب این بالا استثنا قائل بود.​
من سمت داخل بودم و حوا به سمت بیرون. با بابام و بقیه دخترها بای‌بای کردم.​
- «انقد از تو گفتم؛ از تو و زیباییت​
عشقم افتاده دنبالت​
بیخیال همه​
دنیا مال همه​
بسه که تو دوستم داری...»​
و بعد دست حوا رو گرفتم که دیدم سردهِ سرده. جیغ خفه‌ای زدم و گفتم:​
- چرا انقدر سردی؟ خوبی؟​
لبخندی زد و گفت:​
- آره، آره خوبم. فقط دستام زود یخ می‌شن.​
منم لبخندی زدم و دستکش‌هام رو درآوردم و دستش رو محکم تو دست‌هام گرفتم. خندید و با نگاهش به یک دنیا آرامش مهمونم کرد.​
- «نگو پیش کسی​
تو نمی‌شی کسی​
عشق من تو شاهکاری​
تلخی اما خوشی​
آدم رو می‌کشی​
عین قهوه‌ی قاجاری​
دلُ با یه نگاه​
می‌بری تا کجا​
عشق من تو شاهکاری​
وقتی می‌بینمت می‌لرزه دلم تماماً​
وقتی بلنده موهات تو اوج پیچ و تابم​
چشمام ز*ب*ون وا کرده، اسم تو رو می‌گه​
می‌دونم که این دل واسه من دل نمی‌شه دیگه​
دل نمی‌شه دیگه​
دل نمی‌شه دیگه​
بیخیال همه​
دنیا مال همه​
بسه که تو دوستم داری...»​
اشاره‌ای به درخت بـ*ـغلش کردم و گفتم:​
- حوا ببین می‌تونی پات رو بهش بزنی یا نه؟​
تندتند با ذوق سری تکون داد و گفت:​
- صبر کن، صبر کن.​
از شانس ما تاب داشت وای می‌ایستاد و دیگه وقتی نبود.​
حوا یکم این‌ ور اون ‌ور کرد و بعد گفت:​
- نمی‌شه هدی!​
- «نگو پیش کسی​
تو نمی‌شی کسی​
عشق من تو شاهکاری...»​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
تاب که ارتفاعش کم شد، گفتم:
- خو اشکال نداره، نشد دیگه! بیا بریم.
تا رسیدیم پایین، عین قِرقی به پایین پریدم که حوا گفت:
- خب کجا بریم؟
با ذوق عین بچه‌ها گفتم:
- ماشین‌بازی!
خنده‌ش گرفت و اومد چیزی بگه که آرزو گفت:
- بچه‌ها پسره یادش رفت از من و نازنین بلیطا رو بگیره! ما می‌ریم دوباره بازی کنیم!
خنده‌‌م گرفت و رو بهشون سری تکون دادم و رو به هلنا و رویا گفتم:
- ما می‌ریم ماشین‌بازی، میایید؟
هلنا گفت:
- نه شماها برید، ما می‌ریم بشینیم روی نیمکت‌ها.
من و حوا نگاهی بهم کردیم و دِ بدو رفتیم.
***
«حوا»
ماشین من قرمز و ماشین هدی آبی بود. تا پام رو روی گ*از گذاشتم، هدی زد بهم! جلل خالق! فرمون رو چرخوندم و سعی کردم از دستش فرار کنم.
راستش اولاش حسش رو نداشتم ولی هدی ماشالله انرژی!
فرمون رو چرخوندم و صاف به سمتش رفتم که یک‌هو از جلوم دنده عقب گرفت و همون موقع یکی هم زد بهش! از ته دل خندیدم و به پشت سرش رفتم. حالا جاهامون عوض شده بود.
دنگ! بلأخره کوبیدم بهش. هدی هم زد زیر خنده و فرمونش رو پیچوند. تازه داشتم شارژ می‌شدم که آژیر پایان بازی دراومد. ایشی گفتم و از تو ماشین پاشدم که دیدم هدی می‌گه:
- ایی! راه برو دیگه!
سری به نشونه افسوس براش تکون دادم و گفتم:
- پاشو دختر!
بعد از اون نوبت ترن‌هوایی بود و بعدش هم سفینه فضایی.
اون شب خیلی کارها کردیم، خیلی کار. از آهنگ خوندمون بگم، یا از بازی کردنمون؟ این‌ کارها رو با هر کسی می‌شد انجام داد؛ اما، امان که لـ*ـذت این کارها بسته به بودن اون آدمه که دلت به دلش بسته‌س.
***
«هلیا»
در حالی که با خنده می‌دوییدم، با آهنگ تند ریمیکس زمزمه ‌کردم:
- «تو دلم رو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم...»
در سالن اجتماعات مدرسه رو باز کردم و دوییدم سمت دخترها که روی صندلی اول نشسته بودن. لباس فرم فرزانگان رو تو بـ*ـغلشون انداختم و گفتم:
- بیایید؛ آقاجاری داد.
همه‌شون لباس‌هاشون رو از دستم گرفتن که هدی گفت:
- می‌گم؛ مبینا رو ندیدید؟
حوا پوفی کرد و گفت:
- فقط صبح دیدمش.
ملیسا هم شونه‌ای بالا انداخت و همه با قیافه‌هایی آویزون مشغول پوشیدن لباس‌هامون شدیم.
دستمال گردنم رو انداختم و غر زدم:
- بچه‌ها! ا*و*ف! گره مخصوص این رو که آخر یاد نگرفتیم.
هدی خنده‌ش گرفت و گفت:
- دفعه قبل دستمال گر*دن‌های با گره‌ی آماده رو برداشتیم.
همه‌مون زدیم زیر خنده که از قضا همون موقع، یکی از بچه‌های فرزانگان به سمت ما اومد. وارد سالن که شد، کلاهش رو از روی موهای لَختش برداشت و گفت:
- بچه‌ها نوبت گروه سرود شماست.
نگاهی بهم و به دستمال گر*دن‌های بازمون کردیم و کلاه‌هامون رو برداشتیم.
گفتم:
- مبینا کجاست؟ اومد؟!
حوا کلافه گفت:
- دستمال گر*دن نندازیم؟
یک‌هو از پشت سرم دستی گره دستمال گردنم رو محکم کرد. دستم رو گذاشتم روی دست‌های نرم مبینا که لـ*ـب زد:
- اینم گره مخصوص!
برگشتم به پشت و گفتم:
- مرسی!
اون هم با مهربونی نگام کرد و به سمت ملیسا چرخید.
رو بهش گفت:
- از دست من ناراحتین؟
ملیسا سکوت کرد که مبینا هم با ناراحتی گره اون هم زد و به سراغ حوا رفت.
حوا زمزمه کرد:
- اون روز کارت اصلاً درست نبود! اگه غفوری ما رو می‌برد دفتر...
مبینا حرفش رو قطع کرد و گفت:
- می‌دونم؛ معذرت می‌خوام.
هدی برگشت و اومد بره روی پله‌ها که مبینا دستش رو گرفت و گفت:
- ببخشید، می‌دونم کارم خیلی بد بود. من اون روز حالم خوب نبود!
هدی صبر کرد، برگشت و رو بهش گفت:
- چی‌ شده بود؟
مبینا سرش رو پایین انداخت که حوا گفت:
- چرا بهمون نگفتی؟
با شروع شدن آهنگمون، مبینا لبخند غمناک و شیرینی زد و گفت:
- الان بیایید بریم، بعد براتون می‌گم.
***
«ملیسا»
از جلوی بوفه هلیا رو کنار کشیدم و گفتم:
- راستی دخترا چرا عکساتون رو نفرستادین گروه؟
این هم جدیدترین دسته‌گلمون بود؛ به جای چت تو پی‌وی، حالا تو خونه و توی گروه مجازی «H.M5» چت می‌کردیم ولی باز مبینا نبود؛ نه امروز این جا بود و نه تو گروه مجازیمون. ولی خب مهم این بود که آشتی کرده بودیم.
هدی با بهت گفت:
- عکسای چی؟
روی سرم کوبیدم و گفتم:
- عکسای پنجشنبه دیگه!
هدی و حوا اول با بهت نگاهی به هم کردن و بعد یک‌هو زیر خنده زدن.
هلیا هم خنده‌ش گرفت و گفت:
- خدایا بی ‌نوبت اینا رو شفا بده!
منم خنده‌م گرفت که حوا بین خنده‌هاش گفت:
- ملیسا وای ما، ما هیچی عکس نداریم!
جانم؟! رو به هدی نگاهی کردم که خنده‌ش رو خورد و گفت:
- به خدا نمی‌دونم چطوری یادمون رفت که عکس بگیریم؛ هیچی نداریم.
هلیا گفت:
- امکان...
جیغ زدم:
- نداره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
هدی از خنده منفجر شد و گفت:​
- داره، داره.​
یک‌هو یکی از بچه‌ها داد زد:​
-بچه‌ها فلشم آماده‌س.​
هدی آژیر شد و حوا رو هل داد و رو بهش گفت:​
- فلش، فلش...​
همه عین جت از روی میز پریدیم پایین که هلیا گفت:​
- من با زهرا اینا میام، اشکال نداره؟​
با لبخند گفتم:​
- نه‌ بابا؛ برو بابای.​
دستی برامون تکون داد و رفت. تا برگشتم، دیدم هدی من رو کشید و برد. کیف‌هامون رو چنگ زدیم و دِ بدو ریختیم تو حیاط.​
هدی داد زد:​
- حوا؟... بدو... فلش، فلش مائه.​
یک‌هو تو راه‌رو ریختیم که دیدیم اوه، اوه! راه‌رو شلوغ و پر بود و خانم غفوری هم عین جلاد وایساده بود.​
آب دهنم رو قورت دادم که هدی عین مامان‌ها دست من و حوا رو کشید و رفت پیش خانم غفوری. رضایت‌نامه سه نفرمون رو داد و نمی‌دونم چی گفت که خودش رو نفر اول صف هشتم جا کرد! ما هم به ترتیب، عین جوجه اردک‌های بلانسبت زشت؛ پشت سرش رفتیم اما، ریحانه اینام درست کنار ما بودن؛ همون‌هایی که می‌خواستن فلش بذارن. ریحانه موهای بافت شده‌ی خرگوشیش رو انداخت پشتش و با لبخندی شرورانه نگاهمون کرد.​
هدی هم بلافاصله جاش رو با حوا عوض کرد و لـ*ـب زد:​
- کار خودته.​
حوا چشمکی زد و با حرف «هشتم‌ها برید.» خانم آقاجاری، عین جت از جاش کنده شد. خنده‌م گرفت و ما هم تو مینی‌بـ*ـو*س سفید رنگ رفتیم. هی ما بدو؛ ریحانه اینا بدو اما حوا سریع‌تر از این حرف‌ها بود.​
حوا نفس‌نفس زنان فلش رو داد به راننده و رو به من و هدی گفت:​
- حل شد.​
هدی دست حوا رو گرفت و پرید تو مینی‌بـ*ـو*س و رو به ریحانه اینا ادامه داد:​
- ایشالا شما برگشتنه!​
منم چشمکی براشون زدم و سمت آخر مینی‌بـ*ـو*س هجوم بردیم. هدی لبه پنجره نشست، حوا کنارش و منم کنار حوا. هنوز کنارمون جا بود اما این جا مقر ما بود.​
بچه‌ها که می‌اومدن تو مینی‌بـ*ـو*س تا ما رو می‌دیدن، ایولی می‌کشیدن و تندتند می‌نشستن. طولی نکشید که مینی‌بـ*ـو*س پر شد. وقتی دیدیم فقط خانم جاری با ما اومد، جیغی زدیم که هدی شروع کرد:​
- بچه‌ها چی بخونیم؟​
خانم جاری گفت:​
- هدی!​
هدی لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:​
- جونم خانم؟​
خانم جاری سری تکون داد و با لبخند نشست که آهنگ پخش شد و ما هم شروع کردیم به آهنگ خوندن:​
- «سرخوش و گیجم؛ منو از این وسط جمع کن ببرم جایی که هیچ کسی نباشه!​
حالِ من خوبه هیچ کسو نمی‌شناسم. تو رو می‌بینم؛ محوِ توست حواسم​
نمی‌دونم کجام اصلاً نمی‌رسه به تو صِدام یکم بکن نگام؛ آره همونی که من می‌خوام​
تو نگاهت منم، منم به خودِ تو زُل زدم. حاشیه نمی‌رم؛ نباشی می‌میرم، نه نمیشه از تو بگذرم»​
جیغ می‌زدیم و می‌خوندیم. همین‌ جوری نصفه‌نصفه از هر آهنگ می‌خوندیم و می‌رفتیم بعدی.​
- «مگه چه گناهی کرده که دلم افتاده دستت؟ بیخیال شو این همه ناز دیگه بسه​
راه بیا کشتی ما رو با اون چشای عسلیت خیالت تـ*ـخت تو دلم هیشکی جز تو اصلاً نیست​
با اون نگاه صد ریشتری دل رو درجا می‌بری، زیر و رو می‌کنی دل آدم رو ولی نمی‌مونه اثری!»​
هدی به من چشمکی زد که با هم رو به حوا گفتیم:​
- چشم عسیلمون رو قشنگه...​
حوا زیر خنده زد که یک‌هو ماشین وایساد. هدی ایشی نثار راه و جاده کرد که حوا گفت:​
- خب راه نزدیک بود دیگه!​
***​
«هدی»​
دست دخترها رو گرفتم و دوییدم جلوی رودخونه که یک‌هو پام لغزید؛ همون موقع حوا بازوم رو گرفت و جیغ زد:​
- هدی!​
روی دو تا پاهام وایسادم و با لبخند جواب نگاه نگران و عصبانیش رو دادم و گفتم:​
- خو پام لیز خورد دیگه حوایی!​
ملیسا هم یک‌هو دست در دست آلا پیداش شد. لبخندی زد و گفت:​
- اینم چهار نفر.​
آلا هم‌سرویسی من و هم‌مدرسه‌ای همه‌مون بود، اون هم از اون خرخون‌های روزگار بود اما خب دختر بدی نبود. چشم‌های قهوه‌ای رنگ مهربونی داشت که هارمونی خوبی با پو*ست گندمیش ایجاد کرده بود.​
رو بهشون ایولی گفتم و بلیط آلا رو -که با بهت به کارهای ما نگاه می‌کرد- گرفتم. بلیط‌ها رو به آقایی که اون جا وایساده بود، دادم و قایق پدالی سفید رو بهش نشون دادم. آقائه هم چون ما نفر اول بودیم و هنوز بچه‌های دیگه درگیر آنالیز کردن پارک بودن و پیداشون نبود، تند برامون همون قایقی که گفتیم رو آورد و رو بهمون گفت:​
- بفرمایید اینم قایق؛ دو نفر جلو و دو نفر هم عقب.​
به قسمت عقب قایق که یک دسته روی قسمت سکو مانندش بود، اشاره کرد و ادامه داد:​
-اون دسته هم فرمونشه.​
تا حرف آخرش رو زد، عین قِرقی گفتم:​
- دخترا؛ فرمون مال منه!​
زدن زیر خنده که با دو رفتم و نشستم تو قایق. حوا هم اومد بیاد عقب که ملیسا به دست کمر گفت:​
- شما؛ جلو خانم!​
یک‌هو پقی زیر خنده زدم و دستش رو گرفتم که حوا هم جلوی من نشست.​
آلا با مظلومیت گفت:​
- من کجا بشینم؟​
ملیسا خنده‌ش رو خورد و خودش عقب اومد، پیش من و رو به آلا گفت:​
- عزیز دلم بشین جلوی من.​
آلا بدبخت هم لبخندی زد و گرفت نشست. یک‌ خرده با فرمون ور رفتم که همون آقائه گفت:​
- پدال بزنین تا راه بیافته.​
نگاهی به زیر پام کردم که ملیسا بشکونی ازم گرفت و گفت:​
- پا بزن دیگه.​
خندیدم و گفتم:​
- باشه خو.​
حوا گفت:​
- بریم؟​
همه با هم نگاهی به پدال‌ها کردیم و گفتیم:​
- بریم!​
فرمون رو گرفتم و خوراکی‌ها رو انداختم تو بـ*ـغل ملیسا و گفتم:​
- پذیرایی کن؛ مهمون داریما.​
خنده‌ش گرفت و بعدِ ایشی، خوراکی‌ها رو ازم گرفت که یک‌هو حوا جیغ زد:​
- هدی؛ غاز!...​
پفک تو دستم افتاد و فرمون رو روی دنده عقب گذاشتم و گفتم:​
- چی؟​
یک‌هو آلا هم جیغ زد:​
- دخترا این جا غاز داره!​
ملیسا پقی زیر خنده زد و پفک‌ها رو برداشت و برای همون غازهای توی آب، دونه‌دونه ریخت.​
یک‌هو آلا گفت:​
- من می‌ترسم!​
اگه حوا می‌گفت که عمراً بگه، صاف می‌رفتم تو دلشون اما چون آلا گفت؛ دیگه گنـ*ـاه داره. لبخندی زدم و یک‌هو کلاً قایق رو کج کردم و برگشتم. حوا دیوونه‌ای نثارم کرد که با نیش باز به راهم ادامه دادم. ملیسا هم نصف خوراکی‌ها رو جلو داد و ادامه داد:​
- بچه‌ها کنسرت؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
حوا دست‌هاش رو تکوند و شروع کرد:​
- «من درونگرا تا تو رو می‌بینم چرا...»​
دست‌هام رو بهم کوبیدم و با ملیسا هم‌زمان گفتیم:​
-«نمی‌تونم بگم دلم چه‌جوری دوست داره...»​
کل بچه‌های اون اطراف که تازه وارد قایق شده بودن، با بهت بهمون نگاه می‌کردن که آلا گفت:​
- شماها خیلی باحالید بچه‌ها!​
دوباره بی‌هوا قایق رو چرخوندم و گفتم:​
- بر منکرش لعنت.​
دخترها که جیغ زدن، منم یک‌هو کشف کردم که چقدر پدال سنگین شده. نگاهی موشکافانه‌ای به ملیسا کردم که گفت:​
- آدم ندیدی خواهر؟​
متفکرانه جیغی بر اثر کشف جدیدم زدم و با چشمکی گفتم:​
- نچ؛ خوشگل ندیدم!​
ملیسا پشت چشمی برام نازک کرد که به کمر حوا کوبیدم.​
آلا یک‌هو گفت:​
- هی؛ چی شد؟​
حوا هم خندید و گفت:​
- چیه هدی خانم؟​
گفتم:​
- بد نگذره‌؟!​
چیبسش رو خورد و یکی هم داد دست من و گفت:​
- نه؛ عالیه!​
نگاهی به چیبس تند فلفلی کردم و افسوس‌وار نگاش کردم. از بس برای اینکه جلوی این دو تا کم نیارم، چیبس و پفک فلفلی خوردم؛ منم عادت کردم.​
جیغ زدم:​
- پا بزن تنبل.​
یک‌هو گفت:​
- مگه من و تو با همیم؟​
با چیزی که دیدم، با مکث گفتم:​
- بله...​
پام رو از رو پدال برداشتم و اشاره به اون سمت پل چوبی کردم و گفتم:​
- دخترا بریم اون‌ ور پل؟​
آلا تند گفت:​
- نه هدی، نباید بریم خطرناکه؛ هیچ‌ کس هم نمی‌ره.​
اما حوا با نیش باز گفت:​
- نه بابا؛ خطرناک چیه آلا جون؟!​
با لـ*ـب و لوچه‌ای آویزون، ملیسا رو نگاه کردم که اون هم گفت:​
- پس بریم.​
منم با خنده گفتم:​
- آلا جونم نترس هیچی نمی‌شه!... بزنید بریم.​
این دفعه حوا با حرص گفت:​
- هدی!​
فرمون رو کج کردم و گفتم:​
- باشه، باشه؛ الان پا می‌زنم.​
پام رو روی پدال گذاشتم و صاف به زیر پل رفتیم. دستم رو بلند کردم و دیواره پل رو لمس کردم.​
حوا گفت:​
- این جا دیگه غاز نیست.​
سری تکون دادم که ملیسا هم دستش رو بلند کرد و دیواره رو لمس کرد.​
تندتند گفتم:​
- دخترا تند پا بزنید.​
همه پاهامون رو روی پدال گذاشتیم و جلوتر رفتیم که یک‌هو قایق تکون محکمی خورد و کف قایق با یک چیز سخت برخورد کرد و هم‌زمان شد با جیغ آلا. آی آرومی گفتم که ملیسا هم جیغش رو خفه کرد.​
حوا لـ*ـب زد:​
- چی ‌شد؟!​
قایق رو تکون دادم که دیدم انگار گیر کرده. سرم رو بیرون آوردم که متوجه شدم قایق روی لوله‌های مشکی و کلفت آب گیر کرده.​
گفتم:​
- دخترا گیر کردیم.​
حوا هم بلند شد و بعد نگاهی گفت:​
- رو لوله آب گیر کردیم.​
آلا گفت:​
- حالا باید چی کار کنیم؟​
اون اطراف هیچ‌ کس نبود؛ انگار زیادی دور شدیم.​
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:​
- دخترا بشینید و همه‌تون پا بزنید به عقب.​
این دفعه همه‌مون نشستیم و شروع کردیم به پدال زدن. پدال زیر پام با سرعت سرسام آوری می‌چرخید اما زور و قدرتش کافی نبود! مسیر فرمون رو عوض کردم؛ عقب، جلو، چپ، راست؛ نمی‌شد!​
حدود چهار یا پنج دقیقه بی وقفه پا زدیم که ملیسا گفت:​
- بچه‌ها فایده نداره، تکون نمی‌خوره.​
حوا هم آروم گفت:​
- آخ پام!​
ا*و*ف! راست می‌گفت؛ پاهای منم بدجور درد گرفته بودن.​
سرم رو به قایق چسبوندم که آلا با بغض گفت:​
- چی کار کنیم؟​
یک‌هو یک خانم چادری که یک پسر بچه بـ*ـغلش بود، از پشت نرده‌های رودخونه گفت:​
- دخترا یکی باید هلتون بده.​
پوفی کردم و در یک آن، از جام بلند شدم. ملیسا هم پا شد و گفت:​
- چی کار می‌کنی تو؟​
یک‌هو با بلند شدن ملیسا، قایق تکونی خورد که آلا دوباره ترسیده جیغ خفه‌ای زد. حوا دست ملیسا رو گرفت و نشوندش ولی بعد خودش بلند شد و گفت:​
- این‌ طوری باید وایسیم تا تعادل برقرار بشه.​
سری تکون دادم و تو چشم‌های روشنش زل زدم. دستم رو محکم گرفت که پام رو روی لبه قایق گذاشتم.​
حوا گفت:​
- مواظب باش.​
سری تکون دادم و به جسم آهنی لنگر مانند روی لوله‌ها نگاهی کردم؛ زیاد فاصله نبود اما باید می‌پریدم.​
ملیسا گفت:​
- اگه بیوفتی تو آب چی؟​
با عصبانیت گفتم:​
- نمی‌افتم ملیسا.​
یک‌هو حوا دستم رو ول کرد و اومد بپره که دستش رو محکم چسبیدم و گرفتمش؛ حوا می‌خواست به جای من بپره!​
با عصبانیت اومدم چیزی بگم که همون موقع آلا داد زد:​
- آهای بچه‌ها...​
هر دو تامون در حالی که خیره تو چشم‌های هم بودیم، برگشتیم و خط دست آلا رو دنبال کردیم؛ بلأخره قایق یکی از بچه‌ها نزدیک ما شد. یک قایق دونفره صورتی رنگ.​
ملیسا جیغ زد:​
- آهای دخترا؛ بیایین کمک... ما گیر کردیم.​
بعد هم نگاهی به ما دو تا کرد و گفت:​
- تا کار ندادین دست خودتون، بگیرید بشینید!​
هم من هم حوا، تو این موقعیت خنده‌مون گرفت که آلا ادامه داد:​
- دخترا بیاید از پشت قایق ما رو هل بدین.​
آروم دست حوا رو ول کردم و خودم هم نشستم. یکی از دخترهای تو اون قایق دونفره که موهاش بور بود و بافته شده، گفت:​
- ئه شماهایید؟ گروه ایران!​
خنده‌م شدت گرفت که حوا گفت:​
- آره، آره؛ ماییم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
اون یکیشون که قدش کوتاه‌تر بود، گفت:
- اگه ما گیر کنیم روی لوله‌ها چی؟
گفتم:
- شماها نمی‌افتین؛ چون از بـ*ـغل هل می‌دین.
نگاهی بهم کردن و بعد مکثی، پاروزنان به سمتمون اومدن.
به قایقمون که نزدیک شدن، رو به دخترها گفتم:
- تندتند پا بزنید.
دستم رو به فرمون گرفتم و رو بهشون گفتم:
- حالا!...
فرمون رو چرخوندم عقب تا وقتی اون‌ها از کنار ما رو هل دادن، بتونیم بیاییم بیرون. اون‌ها هم با تمام قدرت بهمون زدن؛ اما هنوز هم زورشون کافی نبود!
ملیسا ناامید شده نالید:
- آخ، نه!
همون دختر قد کوتاهه گفت:
- نمی‌شه، نه؟
تند گفتم:
- صبر کنین.
فرمون رو عقب کشیدم و به سمت مخالف لوله‌ها کج کردم. اگه نمی‌شد از کنار لوله‌ها رد شیم؛ پس از روی لوله‌ها رد می‌شیم و جلو می‌ریم!
رو بهشون گفتم:
- برید عقب و یهو بزنید به ما.
همون مو بوره سری تکون داد و گفت:
- باشه.
منم سری تکون دادم و گفتم:
- دوباره دخترا؛ سه... دو... یک...
یک‌هو به قایق ما کوبیدن و بعد از یک تکون شدید و سرعت عجیب ما، قایق بلأخره از روی لوله‌ها کنار رفت. بعد نگاهی بهم، همه با هم جیغ زدیم و بعدش هم رو بـ*ـغل کردیم.
رو به اون دو تا گفتم:
- مرسی بچه‌ها.
اون‌ها هم دستی برامون تکون دادن و عقب رفتن. همون لحظه هلیا رو هم بالای پل دیدیم. با بهت گفت:
- شماها زیر پل بودین؟
گفتم:
- بله؛ چه جورم!
حوا زیر خنده زد و گفت:
- دخترا پاشید جا عوض کنیم.
گفتم:
- یِس ما بریم جلو.
ملیسا یکی ابروش رو داد بالا و گفت:
- من و تو دیگه هدی؟
خنده‌م رو خوردم و در حالی که سرم رو تکون می‌دادم، از جام پاشدم.
آلا گفت:
- مواظب باشین.
دستش رو گرفتم و در یک آن، جاش رو با خودم عوض کردم و لـ*ـب زدم:
- نترس دختر!
چشمکی حواله‌ش کردم و به جای حوا رفتم. یک‌هو دیدم کل اون اطراف دارن ما رو نگاه می‌کنن، الخصوص خانم آقاجاری و همون آقای صاحب قایق‌ها. خنده‌م گرفت؛ انگار زیادی تو دید بودیم و زیاد قایق بازی کرده بودیم! کلاً عادت «H.M5» این بود که ما باید ماجراجویی می‌کردیم.
ماجراجویی همراه با هیجان و عشق؛ دو اصل مهم زندگی. زندگی بدون این‌ها چی بود؟ جز تکرار یه تکرار! ماجراجویی خوبه با هیجانش، خطرش و حتی مرگش!
***
«ملیسا»
اون چهار چرخ کالسکه مانند که یک آفتاب‌گیر حلبی قرمز رنگ داشت رو بیخیال شدم و رفتم سراغ دوچرخه سایز بیست‌و‌هشت مشکی رنگ.
هدی گفت:
- ملیسا؟
گفتم:
- کیش، کیش!
اون دو تا هم زیر خنده زدن و رفتن تو اون کالسکه و هدی هم طبق معمول پشت اون فرمون گنده رفت. هنوز نرفته بودن که پام رو روی پدالش گذاشتم و دیدم کمکی نداره و زینش خیلی بالائه!
با بهت به خانمی که این‌ها رو اجاره می‌داد، نگاهی کردم و رو به دخترها گفتم:
- من نمی‌تونم!
هدی پرید پایین و گفت:
- عزیزم ،خانم رشید، چی رو نمی‌تونی؟
خنده‌م گرفت و تند از روش پیاده شدم. این دوچرخه برا من که قد بلند «H.M5» بودم هم بلند بود! در واقع اول منم، بعد هدی، بعد مبینا، بعد حوا و بعد هم هلیا.
حوا خنده‌ش گرفت و گفت:
- منم که عمراً بیام؛ هدی پاشو.
هدی هم با خنده اومد سمتم و گفت:
- برو پیش حوا.
ایشی گفتم و با خنده رفتم پیش حوا. حوا جای هدی پشت فرمون رفت و منم کنارش.
هدی داد زد:
- برید منم میام.
بلند گفتم:
- باشه.
حوا گفت:
- بریم؟
نگاهی به هدی کردم که کوله صورتی رنگش رو پشتش انداخت و سوار دوچرخه شد.
گفتم:
- آره برو.
هدی که راه افتاد، حوا هم رفت. من و حوا پامون رو روی پدال های دوچرخه مانندش گذاشتم و پا زدیم اما زیاد دور نشده بودیم که دیدم هدی وایساد، البته داشت می‌افتاد که وایساد.
حوا هم دور زد و گفت:
- کلاً دوچرخه بزرگه.
خنده‌م گرفت و گفتم:
- نمی‌شه دیگه.
نزدیکش شدیم که دوباره دو تامون پایین پریدیم و رفتیم پیش هدی.
حوا گفت:
- هدی خوبی؟
هدی لباسش رو تکون داد و گفت:
- آره بابا خوبم ولی این زیادی...
بهم نگاهی کردیم و کلمه بزرگه رو خوردیم.
حوا رو به خانمه گفت:
- خانم دوچرخه باشه پیش خودتون.
سه تایی تندتند تأیید کردیم و به سراغ دوچرخه دونفره رفتیم.
تفکرکنان گفتم:
- چه جوری بشینیم؟
حوا تند رفت عقب کالسکه و دست‌هاش رو گرفت به دو طرف نرده و گفت:
- من که جام خوبه.
هدی گفت:
- حوا می‌اوفتی.
پریدم پشت فرمونش و گفتم:
- نمی‌افته؛ آروم می‌ریم.
هدی گفت:
- پس فرمون مال منه.
لـ*ـب و لوچه‌ای آویزون کردم و بعد تند بـ*ـو*سی براش فرستادم و گفتم:
- یه دور مال من؟ هدی جون!
حوا زیر خنده زد و دست هدی رو گرفت و بالا کشید.
دور زدم و افتادیم توی جاده پارک. اون بین کلی بچه‌ها رو دیدیم و مسخره‌بازی درآوردیم.
بعد از یک دور، ما جاهامون عوض شد؛ من رفتم جای حوا و هدی اومد جای من، حوا هم بـ*ـغلش.
هدی نشست و گفت:
- بچه‌ها بریم یه جای جدید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
188
لایک‌ها
1,939
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
340
Points
5
حوا گفت:​
- بریم.​
گفتم:​
- هدی به کشتن ندیمون.​
زیر خنده زد و گفت:​
- نمی‌دم، نمی‌دم.​
یک‌هو بریدگی پیست دوچرخه‌سواری رو دور زد و توی جاده ماشین‌‌رو رفت. همون ‌طور که بادی بهم می‌خورد و حالم رو خوب می‌کرد، هی کشیدم و گفتم:​
- هدی کجا می‌ری؟​
هدی گفت:​
- بچه‌ها؛ استخر!​
در حالی که خنده‌م گرفته بود، تو دلم گفتم:​
- کشش یه شناگر همیشه می‌رسه به استخر؛ نمونه‌ش هم هدی!​
حوا زیر خنده زد و گفت:​
- ببخشید عزیزم تجهیزات نداریم.​
ریحانه اینا رو دیدم و بعد ز*ب*ون‌درازی براشون، یک‌هو گفتم:​
- بچه‌ها تند برید.​
هر دو تاشون نگاهی بهم کردن و پاشون رو روی پدال گذاشتن و دِ برو که بریم...​
***​
«حوا»​
بلأخره نوبتمون شد. ماشین اولمون رفته بود مدرسه و تعدادی کمی مونده بودیم اما خب به معطلیش می‌ارزید. خدایی امروز جای مبینا و هلیا خالی بود، خیلی خالی!​
دست مدیا رو کشیدم و گفتم:​
- مدیا بیا دیگه.​
هدی گفت:​
- بچه‌ها بلأخره...​
نگاهی بهم کردیم و با جیغ سراغ سالتو بزرگ وسط پارک رفتیم. من کنار هدی روی صندلی قرمز نشستم و کنارم - یعنی سمت دیوار- ملیسا بود که روی صندلی زرد رنگ نشسته بود. هدی هم صندلیش آبی و مدیا هم که اون سمت دیوار بود، صندلیش سبز بود.​
هدی یک‌هو دستم رو گرفت و لـ*ـب زد:​
- حوا من می‌ترسم!...​
یک‌هو از شدت حرفش سرفه‌م گرفت. نه‌ بابا! هدی می‌ترسید؟! باورم نمی‌شد!​
در حالی که یک پسره داشت محافظ‌های روی قفسه سـ*ـینه‌مون رو می‌بست، دست هدی رو گرفتم و لـ*ـب زدم:​
- از هیچی نترس، از هیچی.​
لبخندی زد و سکوت کرد. یک‌هو بعد چند ثانیه مکث، سالتو تکون محکمی خورد و رفت عقب. ملیسا جیغی زد که سالتو از عقب چرخید و صاف روی زمین اومد؛ طوری که صورتم با زمین مماس بود. خندیدم و با شوق جیغ زدم. امون نداد و دوباره بالا رفت، رفت بالا وایساد و از جلو چرخید. این دفعه هدی هم جیغ زد و خندید.​
یک‌هو ملیسا با جیغ گفت:​
-مامان! غلط کردم!...​
سالتو هی سرعتش بیشتر و بیشتر می‌شد و ما هم از خنده روده‌بُرتر.​
یک‌هو سالتو اون بالا وایساد و چرخید و با چرخیدنش، کفش مدیا هم به پایین پرت شد. زیر خنده زدم و با مماس شدن دوباره صورتم با زمین، جیغی از ته دل زدم.​
***​
امروز بهم صبح به خیر نگفته، اومدیم؛ آخه من و هدی عادت داشتیم حتی اول صبح قبل از مدرسه هم با هم چت کنیم ولی دیشب دعوا کردیم دیگه! هوف!​
از ماشین پیاده شدم و با هلنا و آرزو خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم. مثل همیشه من نفر دوم بودم و مبینا اول.​
مبینا تا منو دید، اومد سمتم و بعد از اینکه بـ*ـغلم کرد، گفت:​
- چته تو اول صبحی؟​
سر بلند کردم و گفتم:​
- هیچی فقط هدی که اومد، بگو من نیومدم!​
مبینا گفت:​
- وا! این چه کاریه؟!​
مـ*ـاچش کردم و گفتم:​
- کاری که گفتم رو بکن، لطفا عزیزم...​
سری تکون داد و سکوت کرد، بعد یک‌هو گفت:​
- از دیروز چه خبر؟ پارک خوب بود؟​
بی ‌حوصله سری تکون دادم و گفتم:​
- والا خوب بود ولی جات خالی بود.​
در اصل خوب که نه؛ عالی بود ولی خب الان حال من بد گرفته بود. مبینا هم پنجر شده، سری تکون داد و یک‌هو با نگاهی به پشت سرم گفت:​
- هدی اومد...​
کیفم رو محکم گرفتم و گفتم:​
- من نیستما!...​
بهت‌زده سری تکون داد که دوییدم تو سالن مدرسه. حتی اون جا هم منو با بهت می‌دیدن؛ چون تنها بودم. پوفی کردم و از سالن بیرون زدم و بدو بدو رفتم سراغ کلاس هشت سه؛ کلاس هلنا که کنار کلاس ما بود.​
در رو باز کردم و تا دیدمش، گفتم:​
- هلنا پاشو!​
بچه‌هاشون زیر خنده زدن؛ چون همشون ماها رو می‌شناختن، در واقع کل «H.M5» رو می‌شناختن.​
هلنا تند پاشد و منم رفتم جای اون که زیر پنجره بود و بعدش هم زیر میزش رفتم. دقیقاً همون لحظه هدی در کلاس رو باز کرد. با سکوت از زیر میز می‌دیدمش.​
رو به هلنا و بچه‌ها گفت:​
- بچه‌ها حوا این ‌جاست؟​
هلنا نچ بلندی گفت و ادامه داد:​
- نه‌ بابا، اصلاً حوا رو ندیدم.​
یکی دیگه از بچه‌هاشون گفت:​
- خب پس برو دیگه.​
دلم براش سوخت. من رو نمی‌دید؛ ولی حقش بود.​
مکثی کرد و با باشه‌ای آویزون از کلاس بیرون زد. از زیر میز بیرون اومدم که یک‌هو دیدم بیرون از کلاس، جلوی پنجره وایساده.​
چشم تو چشمِ چشم‌های مشکیش شدم که گفت:​
- پس هستی! ...باشه فقط باش؛ قهر باش!​
من رو تو بهت گذاشت و ول کرد رفت.​
بهت‌زده و هول کرده رو به هلنا گفتم:​
- مرسی از کمکت.​
و منم عین فشنگ بیرون زدم. درست هم‌زمان با رسیدن ملیسا به در، منم رسیدم. با ملیسا هم قهر بودیم؛ سر چت با هم دعوا کردیم.​
نگاهی بهم کردیم که از اون ور هلیا در رو باز کرد. با هلیا هم قهر بودیم! یعنی بدجور قهر تو قهر شده بود!​
هلیا با دیدن ما، حرفش تو دهنش ماسید و کنار رفت. تو کلاس هجوم آوردم که دیدم مبینا داره با هدی حرف می‌زنه. با اومدن همه‌مون تو کلاس، اون دو تامون سر بلند کردن. هدی از جاش بلند شد و بعد گفتن چیزی به مبینا رفت و توی ردیف وسط نشست. پوفی کردم و کلافه رفتم سر جام.​
مبینا دستم رو گرفت و گفت:​
- شماها چتونه؟​
یک‌هو قاط زدم و بعد اشاره‌ای به دخترها، گفتم:​
- چه می‌دونم، از اونا بپرس!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Hannaneh Mirbagheri
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا