- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-18
- نوشتهها
- 182
- لایکها
- 1,979
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- از میون ابرها...
- کیف پول من
- 410
- Points
- 5
دوباره باشهای گفتم و جلوتر رفتم. منم دوییدم و رفتم. جلوی دفتر بود اما بیرون از راهرو وایسادم.
خانم غفوری داشت یک چیزهایی رو با عصبانیت بلغور میکرد. آروم توی راهرورفتم که هدی منو دید؛ با چشمهاش خط و نشونی برام کشید که لـ*ـب زدم:
- هیس.
یکهو هل خوردم و هممون تو راهرو هجوم بردیم که خانم غفوری به سمت من برگشت؛ البته حالا یعنی ما.
آروم نگاهی به پشت سرم کردم که ملیسا و هلیا رو دیدم.
خانم غفوری به ماها توپید:
- شماها این جا چی کار میکنید؟!
هدی مِنمِنی کرد و گفت:
- خانم غفوری؛ خانم آقاجاری با دخترا کار داره.
خانم غفوری چپچپ به هدی نگاه کرد و گفت:
- تو دیگه چرا هدی؟
منم خندهم گرفت که هدی ساکت شد و یکهو ملیسا گفت:
- خانم نمیشه این دفعه رو چشم پوشی کنید؟
همزمان با حرف ملیسا، همون موقع نگاهم به انگشترهای هدی افتاد. انگشتر نقرهایم رو تو جیبم کردم و لـ*ـب زدم:
- هدی؛ خیلی سر به هوایی.
یکهو غفوری هم منفجر شد و گفت:
- به شما ربطی نداره خانم منتظری در ضمن همتون برید بیرون، سریع.
هلیا ببخشیدی گفت و ما رو به بیرون هل داد.
از در که رفتیم بیرون، گفتم:
- ملیسا این چی بود گفتی؟!
ملیسا با استرس گفت:
- خو چی کار کنم؟ نمیتونستم فقط نگاه کنم!
پوفی کردم و ادامه دادم:
- هدی انگشتراش رو درنیاورده بود.
هلیا یکهو تو صورتش زد و گفت:
- الفاتحه.
ایشی گفتم که یکهو هدی با خنده و سارا با استرس بیرون اومدند؛ هدی در حالی که از خنده منفجر شده بود، به سمت ما سه تا اومد.
گفتم:
- زهرمار! چرا میخندی؟
ملیسا چپچپ نگام کرد و گفت:
- هدی؟
هدی ادای غفوری رو درآورد و انگشتش رو تهدیدوار نشون داد و گفت:
- بار آخرتونه سر کلاس حرف میزنید...
همهمون زدیم زیر خنده که هلیا گفت:
- هدی انگشترات رو گرفت؟
نگاهی به دستهاش کردم که دیدم انگشتری در کار نیست. وایی گفتم که بلندتر زیر خنده زد، از تو جیبش انگشترهاش رو که یکیش نگینش آبی بود و یکی هم بنفش رو درآورد.
ملیسا گفت:
- چی بهت گفت؟
هدی گفت:
- گفت دیگه دستت نبینم و بس.
ملیسا آهانی گفت و ادامه داد:
- خوبه؛ پس بذار تو جیبت.
هدی چشمکی زد و انگشترهاش رو دوباره دستش کرد.
هلیا خندید و گفت:
- خیلی دیوونهای دختر.
هدی دستش رو جلو آورد و گفت:
- دیوونهایم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: