- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-18
- نوشتهها
- 182
- لایکها
- 1,979
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- از میون ابرها...
- کیف پول من
- 410
- Points
- 5
مبینا ایشی گفت و کنار رفت. رفتم کنار پنجره و سرم رو روی میز گذاشتم. دقیقاً نمیفهمم چرا قهر کردیم و دقیقاً نمیفهمم چرا درستش نمیکنیم.
یکم که گذشت، ملیسا پیشم اومد.
- حوا؟
سکوت کردم و فقط حصار دستم رو از جلوی چشمهام برداشتم که ادامه داد:
- باشه، قبول. دیشب من قاط زده بودم با همهتون بد حرف زدم؛ نباید گروه رو ترک میکردم.
وقتی این جوری گفت، آتیشم خاموش شد. حداقل اون اعتراف کرد.
ناخودآگاه زمزمهوار گفتم:
- نه همش هم تقصیر تو نبود؛ من و هدی هم از قبل با هم دعوا کرده بودیم.
هلیا هم از پیش هدی پاشد و به کنار من اومد. اون هم گفت:
- خب، حوا خانم چرا با یکی دیگه چت میکنی که هدی جوش بیاره؟
خندهم گرفت ولی بعدش حرصی گفتم:
- آمل فقط یه دوست قدیمیه، در ضمن خودش پیام داد نه من.
یکهو هدی گفت:
- نه که توام بدت اومد!
تند گفتم:
- توام داشتی با فاطمه حرف میزدی؛ بد نگذشت که بهت.
نفسش رو با حرص بیرون داد که ملیسا گفت:
- اوه، شماها چقدر حسود بودین من خبر نداشتم!
مبینا گفت:
- وای! خو بس کنید دیگه. نمیخوایم کلیپا رو ببینیم؟
با اینکه دلم برای دیدن کلیپامون پر میزد ولی سکوت کردم. ملیسا اول منو یک مـ*ـاچی کرد و بعدش هم هدی رو.
هلیا لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:
- من!
یکهو همهمون ناخودآگاه خندهمون گرفت که ملیسا پاشد هلیا و مبینا رو هم یک مـ*ـاچی کرد.
یکی از بچهها گفت:
- بابا پاشید آشتی کنید؛ کلاس زیادی خلوته.
دوباره خندهمون گرفت که ملیسا گفت:
- منم با همهتون آشتی، گفتم ببخشید دیگه.
هلیا گفت:
- منم آشتی.
مبینا هم زیر خنده زد و گفت:
- منم که آشتی.
ملیسا رو کرد به هدی و مبینا هم رو به من گفت:
- پاشید شماهام آشتی کنید.
هلیا هم ادامه داد:
- زود، زود...
لـ*ـب زدم:
- از طرف من بگین ببخشید.
هلیا ایولی گفت و رفت پیش هدی و دوباره اومد و گفت:
- هدی میگه مگه خودت ز*ب*ون نداری؟
ملیسا ایشی کشید و دستم رو گرفت و بلندم کرد. این قدر تندتند همهشون جابهجا شدن که فرصت حرف نداشتم فقط یکهو دیدم هدی جلوم وایساده. ناخودآگاه لبخندی زدم و دستم رو براش باز کردم. اون هم اول نگام کرد و بعد پرید بـ*ـغلم.
محکم با تموم وجودم کشیدمش تو آ*غو*شم که گفت:
- خیلی دیونهایم!
از خودم جداش کردم و چشم تو چشمش شدم و گفتم:
- دوست دارم دیوونه!
هدی نگاهش رو تو چشمهام داد و لـ*ـب زد:
- وقتی مبینا گفت حالت بد شده و نیومدی، هزار بار مردم و زنده شدم؛ نکن با من این کار رو دختر.
اخمهام تو هم رفت و رو به مبینا گفتم:
- مبینا؟ عزیزم چی بهش گفتی؟
مبینا هم شونهای بالا انداخت و گفت:
- خو گفتم فشارت رفته بالا و نیومدی.
هلیا زیر خنده زد و گفت:
- جانم؟
ملیسا در حالی که داشت از خنده میمرد، گفت:
- مبینا مگه حوا مرض قند داره که فشارش بره بالا؟
مبینا هم خودش خندهش گرفت و گفت:
- چه میدونم خو.
نگاهی به هدی کردم و با مهربونی گفتم:
- عزیزم!...
من نمیخواستم تا این حد بترسونمش. برای اینکه از دلش دربیارم، لپش رو کشیدم و دِ درو فرار کردم. دوهزاریش افتاد و اومد دنبالم که همون لحظه در کلاس باز شد و قامت خانم باقری، دبیر محترم مطالعاتمون -که قدی نسبتاً بلند با موهایی تیره داشت- نمایان شد. وقتی ماها رو وسط کلاس دید، تو اولین حرفش گفت:
- زودزود هر پنج تاتون برید سرجاتون.
هدی سرش رو کج کرد و گفت:
- خانم نمیشه همین جا بشینیم؟
خانم باقری هم حتی بدون نیم نگاهی به ما، گفت:
- به هیچ وجه!
بچهها زیر خنده زدن که ملیسا روی شونه هدی زد و گفت:
- بلانسبت خر نشد.
ماها هم از خنده منفجر شدیم و تندتند وسایلامون رو برداشتیم و تو دل معلم رفتیم. من میز اول، سمت راست کلاس کنار دیوار؛ کنار فاطمه که یک دختر فوقالعاده ساکت بود، جا گرفتم.
فاطمه که امروز موهاش رو تیغ ماهی بافته بود، از جاش بلند شد و گفت:
- واویلا!
خندهم گرفت و سر میز نشستم که از چشم خانم باقری دور نموند و اشاره کرد:
- برو ته.
هدی بدبخت که میز اول، ردیف وسط چسبیده به میز خانم باقری بود. میخواستیم مثلاً نزدیک هم باشیم که باقری نقشهمون رو نقش بر آب کرد. فاطمه هم خندهش گرفت و پاشد جاش رو با من عوض کرد.
یکی از بچهها از پشت سرم گفت:
- من نمیفهمم تو چطور یهو شکوفا شدی. تو که پارسال یکی از ساکتترین بچهها بودی!
مبینا که رد شد بره دو تا میز پشت من، گفت:
- اثر «H.M5» هستش خانم محترم.
پقی زیر خنده زدم که هدی گفت:
- نبینم به رفیقام حرف بزنینا؛ فاطمه، مریم!
مریم از پشت سرم ایشی کرد و ساکت شد. خندهم شدت گرفت که ملیسا رو دیدم که با قیافهای مثل ما آویزون، رفت ته میز ردیف سمت چپ کلاس. ملیسا کنار مدیا بود، باز جای اون خوب بود. من کنار یک آدم سایلنت و هدی هم کنار اسما ،یک خرخون واقعی، بود. البته هلیا هم همین طور؛ اون هم با نیشهای خوابیده رفت دو تا میز پشت سر ملیسا، کنار بچههای گروه ریحانه نشست.
هدی غر زد:
- خانم...
خانم باقری هیسی رو به هدی گفت و سر بلند کرد.
خندهم گرفته بود، نگاه توروخدا وضعمون چه جوری شده! چه جوری پخش شدیم. حالا مگه میتونیم ساکت بشیم.
تا این از ذهنم گذشت، نگاه چشمکزن هدی رو دیدم. زود انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم:
- ساکت هدی، ساکت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: