کامل شده خاطرات نوجوانی | Hnnaneh کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

در کل کیفیت رمان را چطور ارزیابی می‌کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
مبینا ایشی گفت و کنار رفت. رفتم کنار پنجره و سرم رو روی میز گذاشتم. دقیقاً نمی‌فهمم چرا قهر کردیم و دقیقاً نمی‌فهمم چرا درستش نمی‌کنیم.​
یکم که گذشت، ملیسا پیشم اومد.​
- حوا؟​
سکوت کردم و فقط حصار دستم رو از جلوی چشم‌هام برداشتم که ادامه داد:​
- باشه، قبول. دیشب من قاط زده بودم با همه‌تون بد حرف زدم؛ نباید گروه رو ترک می‌کردم.​
وقتی این‌ جوری گفت، آتیشم خاموش شد. حداقل اون اعتراف کرد.​
ناخودآگاه زمزمه‌وار گفتم:​
- نه همش هم تقصیر تو نبود؛ من و هدی هم از قبل با هم دعوا کرده بودیم.​
هلیا هم از پیش هدی پاشد و به کنار من اومد. اون هم گفت:​
- خب، حوا خانم چرا با یکی دیگه چت می‌کنی که هدی جوش بیاره؟​
خنده‌م گرفت ولی بعدش حرصی گفتم:​
- آمل فقط یه دوست قدیمیه، در ضمن خودش پیام داد نه من.​
یک‌هو هدی گفت:​
- نه که توام بدت اومد!​
تند گفتم:​
- توام داشتی با فاطمه حرف می‌زدی؛ بد نگذشت که بهت.​
نفسش رو با حرص بیرون داد که ملیسا گفت:​
- اوه، شماها چقدر حسود بودین من خبر نداشتم!​
مبینا گفت:​
- وای! خو بس کنید دیگه. نمی‌خوایم کلیپا رو ببینیم؟​
با اینکه دلم برای دیدن کلیپامون پر می‌زد ولی سکوت کردم. ملیسا اول منو یک مـ*ـاچی کرد و بعدش هم هدی رو.​
هلیا لـ*ـب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:​
- من!​
یک‌هو همه‌مون ناخودآگاه خنده‌مون گرفت که ملیسا پاشد هلیا و مبینا رو هم یک مـ*ـاچی کرد.​
یکی از بچه‌ها گفت:​
- بابا پاشید آشتی کنید؛ کلاس زیادی خلوته.​
دوباره خنده‌مون گرفت که ملیسا گفت:​
- منم با همه‌تون آشتی، گفتم ببخشید دیگه.​
هلیا گفت:​
- منم آشتی.​
مبینا هم زیر خنده زد و گفت:​
- منم که آشتی.​
ملیسا رو کرد به هدی و مبینا هم رو به من گفت:​
- پاشید شماهام آشتی کنید.​
هلیا هم ادامه داد:​
- زود، زود...​
لـ*ـب زدم:​
- از طرف من بگین ببخشید.​
هلیا ایولی گفت و رفت پیش هدی و دوباره اومد و گفت:​
- هدی می‌گه مگه خودت ز*ب*ون نداری؟​
ملیسا ایشی کشید و دستم رو گرفت و بلندم کرد. این قدر تندتند همه‌شون جا‌به‌جا شدن که فرصت حرف نداشتم فقط یک‌هو دیدم هدی جلوم وایساده. ناخودآگاه لبخندی زدم و دستم رو براش باز کردم. اون هم اول نگام کرد و بعد پرید بـ*ـغلم.​
محکم با تموم وجودم کشیدمش تو آ*غو*شم که گفت:​
- خیلی دیونه‌ایم!​
از خودم جداش کردم و چشم تو چشمش شدم و گفتم:​
- دوست دارم دیوونه!​
هدی نگاهش رو تو چشم‌هام داد و لـ*ـب زد:​
- وقتی مبینا گفت حالت بد شده و نیومدی، هزار بار مردم و زنده شدم؛ نکن با من این ‌کار رو دختر.​
اخم‌هام تو هم رفت و رو به مبینا گفتم:​
- مبینا؟ عزیزم چی بهش گفتی؟​
مبینا هم شونه‌ای بالا انداخت و گفت:​
- خو گفتم فشارت رفته بالا و نیومدی.​
هلیا زیر خنده زد و گفت:​
- جانم؟​
ملیسا در حالی که داشت از خنده می‌مرد، گفت:​
- مبینا مگه حوا مرض قند داره که فشارش بره بالا؟​
مبینا هم خودش خنده‌ش گرفت و گفت:​
- چه می‌دونم خو.​
نگاهی به هدی کردم و با مهربونی گفتم:​
- عزیزم!...​
من نمی‌خواستم تا این حد بترسونمش. برای اینکه از دلش دربیارم، لپش رو کشیدم و دِ درو فرار کردم. دوهزاریش افتاد و اومد دنبالم که همون لحظه در کلاس باز شد و قامت خانم باقری، دبیر محترم مطالعاتمون -که قدی نسبتاً بلند با موهایی تیره داشت- نمایان شد. وقتی ماها رو وسط کلاس دید، تو اولین حرفش گفت:​
- زودزود هر پنج تاتون برید سرجاتون.​
هدی سرش رو کج کرد و گفت:​
- خانم نمی‌شه همین ‌جا بشینیم؟​
خانم باقری هم حتی بدون نیم نگاهی به ما، گفت:​
- به هیچ وجه!​
بچه‌ها زیر خنده زدن که ملیسا روی شونه هدی زد و گفت:​
- بلانسبت خر نشد.​
ماها هم از خنده منفجر شدیم و تندتند وسایلامون رو برداشتیم و تو دل معلم رفتیم. من میز اول، سمت راست کلاس کنار دیوار؛ کنار فاطمه که یک دختر فوق‌العاده ساکت بود، جا گرفتم.​
فاطمه که امروز موهاش رو تیغ ماهی بافته بود، از جاش بلند شد و گفت:​
- واویلا!​
خنده‌م گرفت و سر میز نشستم که از چشم خانم باقری دور نموند و اشاره کرد:​
- برو ته.​
هدی بدبخت که میز اول، ردیف وسط چسبیده به میز خانم باقری بود. می‌خواستیم مثلاً نزدیک هم باشیم که باقری نقشه‌مون رو نقش بر آب کرد. فاطمه هم خنده‌ش گرفت و پاشد جاش رو با من عوض کرد.​
یکی از بچه‌ها از پشت سرم گفت:​
- من نمی‌فهمم تو چطور یهو شکوفا شدی. تو که پارسال یکی از ساکت‌ترین بچه‌ها بودی!​
مبینا که رد شد بره دو تا میز پشت من، گفت:​
- اثر «H.M5» هستش خانم محترم.​
پقی زیر خنده زدم که هدی گفت:​
- نبینم به رفیقام حرف بزنینا؛ فاطمه، مریم!​
مریم از پشت سرم ایشی کرد و ساکت شد. خنده‌م شدت گرفت که ملیسا رو دیدم که با قیافه‌ای مثل ما آویزون، رفت ته میز ردیف سمت چپ کلاس. ملیسا کنار مدیا بود، باز جای اون خوب بود. من کنار یک آدم سایلنت و هدی هم کنار اسما ،یک خرخون واقعی، بود. البته هلیا هم همین‌ طور؛ اون هم با نیش‌های خوابیده رفت دو تا میز پشت سر ملیسا، کنار بچه‌های گروه ریحانه نشست.​
هدی غر زد:​
- خانم...​
خانم باقری هیسی رو به هدی گفت و سر بلند کرد.​
خنده‌م گرفته بود، نگاه توروخدا وضعمون چه‌ جوری شده! چه ‌جوری پخش شدیم. حالا مگه می‌تونیم ساکت بشیم.​
تا این از ذهنم گذشت، نگاه چشمک‌زن هدی رو دیدم. زود انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم:​
- ساکت هدی، ساکت!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
اگه من هم همراهیش می‌کردم، این دفعه صاف جامون تو دفتر غفوری جون بود.​
ل*ب و لوچه‌ش رو آویزون کرد. مبینا نمی‌دونم چی گفت بهش که نگاهش عقب رفت و چشمکی به همراه یک م*اچ تو هوا براش فرستاد. همون لحظه باقری گفت:​
- برگه در بیارید.​
هدی چرخید و گفت:​
- خانم امتحان؟​
پشت سری هدی سلقمه‌ای بهش زد و گفت:​
-خانم گفتن اول بخونیم، بعدش امتحان می‌گیرن.​
هدی آهانی گفت و یک‌هو دستش رو بلند کرد و بعد نگاهی به هممون گفت:​
- بچه‌ها یالا بخونید.​
خنده‌م گرفت و کتاب رو باز کردم. درس جدید آسون بود؛ یعنی ما جلسه پیش همون موقع که درس داد خوندیم. بنابراین خیلی ریز و ماهرانه دفترم رو توی کتاب باز کردم و شروع به کار کردن روی سوژه جدیدمون کردم؛ یعنی آهنگ کیه‌کیه، منم تهی.​
تا قلم به دست شدم، نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم. تو دلم جیغ زدم:​
- هدی!​
عصبانی نگاهش کردم که چشمک‎ زنان، اول دفتر تو کتابش رو نشون داد و بعد اشاره‌ای به مبینا کرد. نگاهی به مبینا کردم که دیدم چند تا برگه نشون داد و دوباره مشغول شد.​
با دیدن چشم‌غره ملیسا خنده‌م رو خوردم و به هدی اشاره‌ای کردم که دیدم ریلکس صندلیش رو عقب داد و بهش تکیه داد و مشغول کار شد.​
در حالی که می‌خندیدم، شروع به شعر سرودن کردم:​
"کیه؟ کیه؟ منم حوا!​
کسی نیست؛ من و هدی!​
اس به اس بهم وصلیم؛ وقتشه بهم پی‌ام بدیم."​
خدایی من بعید می‌دونم کسی پیدا بشه که شبیه ما چت کنه.​
ریزریز خندیدم و ادامه دادم:​
"چی ‌شد دلت خواست؟​
منم دلم خواست!​
هدی، هدی؛ تو دلت یه فضای مجازیه!"​
همینه دیگه هدی آروم و قرار که نداشت، می‌مرد برای کارهای مجازی.​
"لا، لا، لا...​
زنگ بزن به من فوری​
لا، لا، لا..."​
با بلند شدن خانم باقری، تند دفتر رو بستم و مدادم رو روی متن کتاب گذاشتم. باقری هم در حالی که سر تکون می‌داد، از کنارم رد شد.​
در حالی که داشتم از خنده منفجر می‌شدم، نگاهم رو از هدی گرفتم و بازم نوشتم:​
"هکری نیست؛ فقط منم و تو​
هدی؛ من لپ‌تاپم رو بهت می‌دم، فقط لطفاً نکن هک منو​
هدی! هدی!​
من خودم رو جات می‌زارم تا تو بمونی در امان"​
با حرف «کتاب‌ها رو ببندید» باقری، برگه رو تو جیبم گذاشتم و تند کتاب رو جمع کردم. نگاهی به بچه‌ها کردم که هم هدی و هم مبینا به طور نامحسوس برگه‌ها رو جمع کردن.​
تا باقری سوال‌ها رو گفت، مشغول نوشتن شدیم. یک‌هو دیدم یکی از بچه‌ها از پشت سرم گفت:​
- هدی؟ آهای هدی جونم؟!​
چشم‌هام چهار تا شد و برگشتم عقب که ادامه داد:​
- سوال چهار؛ برسون لطفا!​
سری به نشونه افسوس تکون دادم و گفتم:​
- صداش نکن هدی جون. بنویس...​
که همون لحظه «امیرکبیر» گفتن من و هدی با هم یکی شد.​
باقری هم یک‌هو گفت:​
- هدی!​
هدی در حالی که خم شده بود، لبخندی زد و گفت:​
- خانم ببخشید خودکارم افتاد... من تموم کردم.​
این رو گفت و برگه رو روی میز گذاشت. منم با بلند شدن ملیسا، بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. بعد ما؛ هلیا و مبینا هم بلند شدن.​
همون ‌طور که وایساده بودم، یک‌هو دیدم قطره قطره داره بارون میاد. با ذوق به بیرون نگاه کردم که هدی هم ذوق کرده گفت:​
- خانم حالا که کاری نداریم، بریم بیرون؟ آخه داره بارون میاد!​
خانم باقری نگاهی به هدی و بعدش به تک تک پنج نفرمون کرد و گفت:​
- کی می‌تونه تا آخر زنگ، یه کنفرانس همراه یه نمایش کوتاه برای درس جدید آماده کنه؟​
حرفش تموم نشده بود که هدی گفت:​
- ما انجام می‌دیم خانم.​
باقری یکی ابروش رو بالا داد و گفت:​
- شما؟!​
هدی بلافاصله گفت:​
- من، حوا، ملیسا، هلیا و مبینا.​
خنده‌م گرفت. می‌دونستم می‌گه؛ شک نداشتم.​
اسما که کنارش بود، تکونی به خودش داد و گفت:​
- منم میام.​
ریحانه هم پاشد و گفت:​
- من و سارا هم میایم.​
هدی لبخندی زد که خانم باقری تأکیدکنان گفت:​
- برید تو حیاط ولی صداتون بالا نره.​
هدی چشمی گفت و عین قِرقی کتاب و خودکارش رو برداشت و بلند شد. منم مریم رو بلند کردم و گفتم:​
- یالا، یالا پاشید دخترا.​
به دو دقیقه نشد که نصف کلاس رو خالی کردیم.​
وقتی همه‌مون اومدیم بیرون، چسبیدیم بهم، درست زیر بارون. یکی از قرار‌هامون بارون بود.​
مثل حلقه شدیم که برگم رو درآوردم و گفتم:​
- هدی، سوپی...​
در واقع سوپرایز که به قول ملیسا ما می‌گفتیم؛ «سوپی»​
هدی جیغی زد و با شوق شروع کرد بلندبلند خوندن.​
با هر بیتش که می‌خوند، خنده‌هامون بیشتر می‌شد.​
ملیسا گفت:​
- من لپ‌تاپم رو بهت می‌دم، فقط لطفاً نکن هک منو هدی جون!​
این رو که گفت، خنده‌هامون بلندتر شد که مبینا از تو جیبش کاغذش رو درآورد. اون هم یه برگه دفتر رو شکل قلب کرده، در واقع یک اوریگامی قلب بود و توی قلب اسم هر پنج‌ تامون بود ولی یه مدل باحال. اسم هدی وسط کاغذ توی یه قلب بود و دورش هم اسم من بود به همراه مبینا، ملیسا و هلیا. بـ*ـغل قلب هدی، یه قلب دیگه بود که اسم من توش بود و کنارش اسم مبینا. اون سمت هدی یه قلب دیگه بود، که توش اسم ملیسا بود و اسم هلیا هم کوچولو کنارش نوشته شده بود. کنار اسم من قلب هلیا بود با اسم هدی و تو قلب مبینا کنار اسم ملیسا هم، اسم هدی کوچولو نوشته بود. کلاً فانتزی خیلی قشنگی بود.​
ملیسا با مهربونی گفت:​
- العینی!​
خنده‌م گرفت که هلیا تند پرسید:​
- چی گفتی؟​
هدی هم تند چشمک‌زنان گفت:​
- گفت عزیزم.​
همه‌مون زدیم زیر خنده که هدی هم برگه‌ی تو جیبش رو درآورد. وای، نه! دیگه این رو اصلاً باور نمی‌کردم؛ چتامون بود! خدا!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
نوشته بود، «چت من و حوا»
ساعت دوازده زده بود:
- سلام! صبح ‌بخیر... نه ظهر بخیر!
استیکر خنده هم فرستاده بود.
- تنبل! آهای، خرسی جونم! هوی بابا، گاو! بیدارشو.
کلیپ، آهنگ، فیلم و سی و شش تا پیام بعدش...
ساعت دوازده و ده دقیقه فرستاده بود:
- سلام هدی جونم!
- حالا تو کجایی؟! عشقم! جونم!
استیکر خنده فرستاده بود.
بیست پیام بعد...
اهای الاغ
بیشعور بیا
- (استیکر خنده)
دوباره سلام، سرویس بودم ببخشید، ویندوز بالا اومده؟ (ساعت ۱۲:۱۵)
- (استیکر خنده)، آره.
- خب چه خبر، کجایی، چه می‌کنی... تند، زود، سریع.
- اعه بازجویی؟
- بازجوییه!
- تله(تله پاتی) شد...
- بله، بله.(استیکر خنده)
و این داستان ادامه دارد...
خندم قطع نمی‌شد‌. راست می‌گفت دقیقا چتامون این شکلی بود. هدی هم چشمکی زد و منفجر شد.
مبینام خندش بند نمی‌اومد که ملیسا و هلیا نگاهی بهم کردن و رفتن سراغ قسمت پایین:
چت من و ملیسا:
- سلام میس. (ساعت ۱۸:۰۰ )
- سلام. (ساعت ۲۰:۰۰ )
- چطوری، خوبی، چه خبر؟ (ساعت ۲۰:۰۵ )
- خوبم، مرسی. کاری نداری؟ (ساعت ۲۰:۱۰ )
- اعه می‌ری؟ (ساعت ۲۰:۱۰ )
- بابای. (ساعت ۲۰:۱۵ )
- بای. (ساعت ۲۰:۱۵)
ملیسا گفت:
- من این‌ جوریم، آره؟
هلیا زد زیر خنده و گفت:
- حرص نخور، حرص نخور. این‌جا رو بخون وای خدا...
چت من و هلیا:
- سلام هلی. (ساعت ۱۴:۰۰)
- سلام هدی. (ساعت۱۴:۲۰)
- چه خبر؟ (ساعت۱۴:۲۰)
- هی سلامتی، می‌گم فردا چی می‌پرسن؟ (ساعت۱۴:۲۰)
- ها؟ فردا؟ علوم. (ساعت۱۴:۲۰)
- اهان، مرسی. (ساعت۱۴:۲۰)
- بابای. (ساعت۱۴:۲۰)
- می‌ری؟ اعه، بابای. (ساعت۱۴:۲۰)
(استیکر Bts)
(استیکر Bts)...
هلیا برعکس ملیسا زد زیر خنده که هدی تند برگه رو برگردوند و گفت:
- اینجا رو داشته باشید.
گروه H.M5:
Bts، میس، میکاییل، شما
میکائیل:
- سلام، گایز کلیپ داره درست می‌شه.
من:
- بده، بده بیاد.
میکائیل:
- طول می‌کشه، داره میاد. دخترا نیستن بریم اونور.
همون لحظه Bts در حال تایپ:
- آهای کجا... من هستم.
چند دقیقه بعد:
میس:
- نه، نه بذار برن... اون‌ور خوش می‌گذره.
میکائیل:
- اعه خو نمی‌ریم.
من:
- آره بابا، بی‌ خیال.
میس:
- نه، نه برید پیوی پشت سرم حرف بزنید.
من:
- اوه، خدا. باز شروعید...
Bts:
- واویلا...
بهم نگاهی کردیم و من و هدی منفجر شدیم. مبینا هم پشت سر ما. هلیا بدبخت هم زیر چشمی نگاهی به ملیسا کرد و یهو ترکید. ملیسام که ماها رو دید، دیگه طاقت نیورد و اونم زد زیر خنده. هنوز محو خنده بودیم که یهو اسما گفت:
- اهای، کم هرهر کنید، خیر سرتون اومدید کار درسی کنید.
بین خندم گفت:
- اوه، اوضاع قاراش میش، شد.
هدی خندش رو خورد و رو به اسما گفت:
- باشه چنگیز مغول، منو نکشیا.
اسما اول چپ‌چپ نگاهش کرد که گفتم:
- نمی‌تونه که، تیمورم هست.
اشاره‌ای به خودم کردم که هدی واقعا جدیش گرفت و تو دو دقیقه، من رو گذاشت تیمور و مبینا رو هم پسرم. ملیسا و هلیا رو هم کرد شاه محمد و پسرش. برا اینکه دهن اسما رو هم ببنده اونم گذاشت همون چنگیز. بقیه بچه‌ها رو از جمله مدیا و ساغر رو هم مرتب کرد. تقریبا بعد یه ربع که مشغول حفظ متن بودیم، یکی از بچه‌ها که داشت برام سبیل می‌کشید رو کنار زدم تا مبینا رو ببینم که چی دستش بود. اون یه شنل سبز رنگ گیر اورده بود و انداختش رو دوشم. خندم گرفت که هدی تا منو دید، گفت:
- بابا تیمور... دیالوگت رو بگو ببینم.
خندم رو خوردم و با لحنی خشن گفتم:
- من تیمور گورکانی هستم و این هم پسرم شاهرخ.
وقتی به مبینا اشاره کرد، پقی زد زیر خنده و گفت:
- پسر قدش از پدر بلندتره.
یهو همه بچه‌ها زدن زیر خنده که هدی خندش رو خورد و گفت:
- تو عالی شدی عشقم، هم تو و هم پسرت.
ملیسا هم دست هلیا رو کشید و گفت:
- ولی من از پسرم بلندترم. بگو دیگه راوی...
با دیدن سبیل با ماژیک کشیده شده ملیسا، همه یه بار دیگه منفجر شدن...
"ملیسا"
همه کرانچی به دست با خنده هجوم بردیم تو کلاس. نگاهی کردم که دیدم بچه‌های زیادی تو کلاس نیستن، بنابراین رو کردم به خودمون و یهو رو به حوا گفتم:
- حوا، حوا، تعی. (حوا، حوا، بیا.)
هلیا که تا حدی می‌فهمید چی می‌گیم، اما نمی‌تونست جواب بده با ابروهای بالا رفته ما رو نگاه کرد. مبینا که کلا عربی بلد نبود بی‌خیال شد و دست هدی رو کشید که ببره اما هدی نرفت.
حوا خندش گرفت و گفت:
- المن؟! (برا چی؟!)
دوباره مثلا چشم و ابرویی اومدم و بعد اشاره‌ای به هدی که داشت حرص می‌خورد، کردم و گفتم:
- تعی اشوی انلوع هدی. (بیا یکم هدی رو اذیت کنیم.)
حوا خندش رو خورد و گفت:
- لا خادایه. (نه، گنـ*ـاه داره.)
می‌دونستم میاد، بنابراین سکوت کردم. پشتش رو کرد بهم اما همون لحظه برگشت و گفت:
- خوش، شن گیلیل؛ هه؟ (باشه، چی بگیم؛ ها؟ )
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
ابرویی بالا انداختم و آروم‌تر گفتم:​
- اوم، هیچ الکی. عود اگلیچ فرد شی انتی لاتگولین ال هه علکی ها، امان خل اشوی انلوع هه. (اوم، هیچی الکی. یعنی یه چی بهت می‌گم که به کسی نگی، الکی یکم اذیتش کنیم.)​
سری تکون داد و با چشمکی گفت:​
- خوش.‌‌ (باشه)​
دیگه هدی طاقت نیاورد و گفت:​
- چی می‌گین، هان؟ منم که نخودم.​
هلیا که گیج و منگ شده بود و این یعنی نفهمیده بود رو به هدی گفت:​
- بی‌ خیال، هدی.​
مبینا هم اضافه کرد:​
- آره، هدی‌‌‌، چرت و پرت می‌گن بخدا.​
اما هدی دست بردار نبود و جیغ زد:​
- حوا، ملیسا!​
بعد چشم غره‌ای که به هردومون رفت رو به حوا ادامه دادم:​
- حوا، یادت نره. به کسی چیزی نگو.​
حوا در حالی که داشت از خنده می‌ترکید گفت:​
- باشه. باشه، به کسی نمی‌گم.​
و رو به هدی ادامه دادم:​
- تا یاد نگیری، وضع همینه خانومی.​
هدی با جیغ گفت:​
- عربی حرف می‌زنین تا من نفهمم. دارم براتون.​
ساکت شد و یهو گفت:​
- البقرات.‌ (گاو‌ها)​
همه از خنده منفجر شدیم.​
تنها چیزی که تو کتاب عربیمون با عربی ز*ب*ون ما مشترک بود رو به ز*ب*ون اورد.​
من و حوا نگاهی بهم کردیم و همزمان گفتیم:​
- انتی بقرات الحمارا.‌ (تو هم گاوی، هم الاغ.)​
دیگه هدی صبر نداشتش تموم شد و دست حوا رو کشید برد کنار در، در واقع یه جای خلوت. ماها هم همچنان داشتیم می‌خندیدیم که بچه‌ها ریختن تو کلاس. مغزم هوشیار شد و تند گفتم:​
- بچه‌ها، بریم آب بازی تا حسینی نیومده.​
مبینا نالید:​
- وای، نه.​
ولی هلیا بر عکسش گفت:​
- بریم، بریم.​
منم قمقم رو برداشتم و دست هر دوتاشون رو کشیدم که رسیدم به اون دوتا، هدی با لبخند رضایت بخشی نگام کرد و تا قمقمه‌ رو دید، دوید طرف اخطار آب خودش و شیشه آب حوا رو براش انداخت. حوا هم بطریش رو تو هوا قاپید و گفت:​
- بریم.​
تا از در رفتیم بیرون یهو همه پخش شدن. همه که ماشالا قمقمه‌ها پر، یهو غیب شدن.​
وایی خدا بگم چی‌کارتون نکنه. دست به کمر شدم که یهو دیدم حسینی علوم اومد. وای، چرا انقدر زود اومد؟​
قمقمه رو محکم گرفتم و دیدم هلیا بدو بدو اومد. تند دوییدم طرفش و گفتم:​
- هلیا، بدو حسینی اومد.​
هلیا دستش رو کوبید به لپش و برگشت عقب و داد زد:​
- مبینا، مبینا بیا...​
همون لحظه، حسینی داشت از جلوی کلاس رد می‌شد که هلیا منو کشید کنار و بعد گفت:​
- اگه بریم، بدبخت می‌شیم.​
یهو از اونور هدی داد زد:​
- حوا، حسینی؛ بدو...​
تو این موقعیت خندمون گرفته بود، حوا! حسینی.​
همون لحظه هم دیدم هدی، حوا رو پیدا کرد و هر دوشون از در پشتی دستشویی اومدن بیرون. هدی اشاره‌ای به ما کرد و در یک آن هممون دوییدیم سمت در کلاس. دیگه واقعا نفسم داشت می‌گرفت که رسیدیم. حسینی با اخم نگاهمون کرد و گفت:​
- کجا بودید؟ این چه وضعشه؟​
همه‌مون به سرفه افتاده بودیم که حسینی در کلاس رو باز کرد و رفت تو. ما هم نگاهی بهم کردیم و پشت سرش رفتیم. حسینی اومد دوباره چیزی بگه که یهو یکی از بچه‌های هفتم که از قضا جزو شاگردای محبوب حسینی بود، اومد تو کلاس و رگباری گفت:​
- خانم حسینی، خانم آقاجاری هدی مفتخر، حوا محسنی، ملیسا...​
خندم شدت گرفته بود که یکی از بچه‌ها گفت:​
- ملیسا منتظری، هلیا ملکی، مبینا زواری. بابا این پنج تا رو باز می‌خوان، ایناهاشون عزیزم، ایناهاشون.​
دختره بدبخت با بهت بعد نگاهی به ما گفت:​
- اعه شماها...​
خندمون رو به زور خوردیم که حسینی با اخم شدیدی رو به دختره که تل زده بود، گفت:​
- خانم آقاجاری خواستشون؟​
دختره گفت:​
- بله خانم، گفتن زود بیان.​
حسینی هم با اخم بدجوری گفت:​
- برید.​
ما هم از خداخواسته عقب عقب زدیم بیرون و به محظ خروج، جلوی چشمای متعجب دختره از خنده منفجر شدیم.​
تا رفتیم دفتر دیدیم معاون آموزشی‌مون، خانم خسروی که خانومی نسبتا قد کوتاه و چاق بود با اخمای تو هم و هل شده از کنار ما که هر هر می‌خندیدیم رد شد و گفت:​
- زود بیایید، بریم.​
همه با این حرف یهویی‌ش ساکت شدیم، که هدی لـ*ـب باز​
کرد چیزی بگه که خودش هل‌مون داد و گفت:​
- دیر شد، بریم.​
گفتم:​
-خانم کجا می‌ریم؟​
از اونور یهو خانم آقاجاری لباس‌های فرم فرزانگان رو برای هلیا که نزدیک در بود انداخت و گفت:​
- دارید می‌رید یه مدرسه دیگه برا اجرا سرود.​
حوا گفت:​
- بچه‌ها، علوم...​
همه با هم جیغ زدیم:​
-پرید.​
همون لحظه صدای (کی بود) عصبانی خانم غفوری اومد که ما عین قرقی از در مدرسه رفتیم بیرون که خانم خسروی اشاره‌ای به پراید مشکی رنگ کرد و گفت:​
- سوار شید.​
مبینا گفت:​
- خانم... اینجا؟​
خانم خسروی نگاهی به راننده که آقایی مسن سال با سر طاس بود کرد و گفت:​
- دو تا ماشین که نمی‌تونیم بشیم، بنابراین باید با هم بریم. یه‌ جوری بشینید دیگه، نزدیکه.​
بهم نگاهی کردیم که دوباره خسروی رو به هلیا که سرویسش هم بود کرد و چون از هممون قد کوتاه‌تر و ریزه میزه‌تر بود، بهش گفت:​
- تو بیا پیش من، هلیا.​
راننده اومد حرفی که خسروی دست هلیا رو کشید و رفت نشست. هدی خندید و گفت:​
- اوخی، هلیا کوچولو.​
مبینا خندید و تند رفت سوار شد. منم دو هزاریم افتاد و تند رفتم کنارش و در رو بستم. حوا اومد بشینه که اشاره کردم اونور. حوا ایشی گفت رفت از اونور مبینا، سوار شد. نوبت هدی که شد، خندش گرفت و گفت:​
- می‌خواید من نیام، هان؟ توروخدا تعارف نداریما.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
حوا با حرص گفت:​
- آره، فقط کم مونده تو نیای. بیا بشین ببینم.​
بد جور خندم گرفته بود با حرف (تکون بدید) حوا رفتم جلوتر و در واقع تو خود در که مبینام اومد کنارتر و گفت:​
- اعه، وای. چی ‌کار کنم خوب.​
حوا هم چسبید به صندلی که هدیِ بدبخت اومد و روی لبه صندلی نشست تا در رو بستیم. ماشین که راه افتاد از وضعمون خندم گرفت. هلیا داشت بد جور حرص می‌خورد. هدی خندید و رو به مبینا که از همه راحت‌تر نشسته بود، گفت:​
- تو راحتی عزیزم؟​
مبینام خندش گرفت و گفت:​
- عالی...​
حوا کوفتی نثارش کرد و همون موقع در حالی که به بیرون اشاره می‌کرد، گفت:​
- اعه، بچه‌ها خونمون.​
بعد رو به هدی گفت:​
- هدی بیا بریم بهت چایی بدم.​
از خنده منفجر شدیم که گفتم:​
- حوا من قهوه می‌خوام.​
حوا لایکی گرفت و به سرش اشاره‌ای کرد و گفت:​
- دارم تو ذهنم یادداشت می‌کنم، بفرمایید.​
خلاصه انقدر چرت و پرت گفتیم و راننده بدبخت رو با اون سر طاسش که یسره می‌گفت لا اله الا الله رو سوژه کردیم که نفهمیدیم کی رسیدیم.​
ولی تا ماشین وایساد عین این قحطی زده‌ها یا اینایی که از زندان میان بیرون از ماشین ریختیم بیرون و تازه نگاهمون به مدرسه افتاد. اوه، یه مدرسه دخترونه دوره دوم.​
همه بهم نگاهی کردیم که خسروی گفت:​
- لباساتون رو زود بپوشید تا بریم.​
نگاهم رو از در بزرگ سفید رنگ که لاش باز بود، گرفتم و بعدش هممون بهم نگاهی کردیم و لباسا رو انداختیم تو بـ*ـغل همدیگه. دو دقیقه نشد که پنج نفرمون عین قطار کنار هم وایسادیم و همزمان با گذاشتن کلاهامون، پشت سر خانم خسروی رفتیم توی مدرسه. تمام دخترای مدرسه که فرمشون توسی رنگ بود، حدود ده تا صف بودن که پشت سر هم ایستاده بودن. ما هم درست از وسطشون رد شدیم که دیدیم چند تا از مسئولای آموزش و پرورش روی صندلی‌های جلوی در سالن مدرسه نشسته بودن. انقدر ما بخاطر این سرود این‌ور و اون‌ور رفته بودیم که همه این اداره‌ای‌ها ما رو می‌شناختن. یه خانم که احتمالا ناظم مدرسه بود با خوش رویی بهمون خوش ‌آمد گفت و ما رو به یه اتاق با در چوبی توی سالن بزرگ سبز رنگشون راهنمایی کرد و گفت:​
- اینجا منتظر باشید دخترا، چند دقیقه دیگه اجراتونه.​
تشکری کردیم و تا در رو باز کردیم دیدیم پنج تا دختر چادری که معلوم بود از ما بزرگترن دارن سرود می‌خونن، سرودشون درباره ایران بود. انگار آخرش بود، چون دستاشون رو بردن بالا و انگار قله رو نشون دادن و بعد با هم انداختن پایین. از نگاهاشون کنجکاوی می‌بارید تا اینکه یکی‌شون گفت:​
- سلام، خوش اومدین.​
هدی گفت:​
- سلام، مرسی.​
یکی دیگشون که لاغرتر از بقیه بود، تند گفت:​
- می‌تونیم اجراتون رو ببینیم؟ آخه اینجا خیلی ازتون تعریف می‌کردن.​
اون یکی‌شون سقلمه‌ای بارش کرد و لـ*ـب زد:​
- بفرمایید تمرین کنید تا نوبت اجراتون بشه.​
هلیا عین همیشه پر استرس گفت:​
- بریم‌ تمرین.​
اما حوا دستش رو گرفت و با چشمکی گفت:​
- ما که نیاز به تمرین نداریم‌، مگه نه هدی؟​
هدی هم دو هزاریش افتاد و تند نگاهی به من که به شدت مردد بودم کرد و گفت:​
- معلومه که نداریم، آماده‌ایم.​
با نگاه هدی ساکت شدم و خندم و خوردم که یکی دیگشون که از بقیه هم خوشگل‌تر بود، گفت:​
- لطفا یه بار برامون اجرا کنید.​
یهو دلم براش سوخت و تند گفتم:​
- باشه عزیزم، حتما.​
همه دخترا برگشتن سمتم که زل زدم تو چشمای هدی که بلاخره بی ‌خیال شد و از بینمون اومد بیرون و دستاش رو بشکن زنان برد بالا و گفت:​
- دخترا، تندتند زود سریع بریم.​
نگاهی به من کرد که فلش رو انداختم تو بـ*ـغل مبینا. مبینا هم فلش رو وصل کرد به باند حوا و داد بهش.​
حوا باند رو روشن کرد و گذاشت رو میز.​
هدی دوباره بی‌ هوا گفت:​
- همه ته اتاق، بدو، بدو...​
اون دخترای بدبخت با بهت به ما نگاه کردن و کنار رفتن. ما هم خندمون رو خوردیم و رفتیم ته اتاق. هدی هم ریلکس پرید روی میز و همون‌ جا نشست. ادامه داد:​
- مبینا خانم...​
مبینا هم خندش رو خورد و رفت روبروی دخترای بهت زده وایساد. همون دختره که گفت اگه خواستین تمرین کنید به هدی گفت:​
- تو نمی‌ری؟​
هدی نگاهشو داد به من که راه افتادم و گفتم:​
- مطمئن باش، میاد.​
بدتر رفتن تو بهت که با دیدن قیافه حوا خندم گرفت.​
کنار مبینا وایسادم که هدی ادامه داد:​
- حوا جونم...​
حوام ساکت شد و اومد جلوی مبینا، به چهار ثانیه نکشید که هدی پرید پایین و گفت:​
- و هلیا جون.​
هلیام با استرس نگاهی به ما‌ها که می‌خندیدیم کرد و اومد جلوم. آهنگ که شروع شد هدی هم اومد وسطمون و شروع کردیم. جلوی نگاه هر پنج‌تاشون با هم قد برداشتیم و برگشتیم سر جامون. همون موقع در باز شد و خانم خسروی با همون ناظم مدرسه وارد اتاق شدن که با دیدن ما، همون جلوی در وایسادن.​
لبخندی از سر رضایت زدم و دستم رو بردم بالا.​
طولی نکشید که آهنگ تموم شد و همون دختر خوشگله، گفت:​
- واو...​
یکی دیگشون که تا حالا ساکت بود، گفت:​
- شماها چقدر تمرین کردید؟​
نگاهی بهم کردیم که همون ناظمشون تند گفت:​
- آفرین دخترا، شماها هم کم سوال کنید بیایید وقت اجراتونه.​
لبخندی بهم زدیم و باهاشون بای‌بای کردیم، که هدی تند گفت:​
- بریم...​
حوا پرید تو حرفش و گفت:​
- هیس!​
خسروی هم تند گفت:​
- دخترای خوبی باشید و همین‌ جا صبر کنید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
تند گفتم:
- بله، بله. خیالتون راحت، بفرمایید.
در که بسته شد هدی تند گفت:
- بچه‌ها بریم تو کلاساشون؟
کوبیدم تو سرم و دست‌هام رو، رو به آسمون بلند کردم و برای هممون آرزوی شفاعت کردم. حوا چشمکی به من زد که مبینا با من هم دردی کرد و گفت:
- آروم بگیرید.
هدی به هلیا و مبینا نگاهی کرد و گفت:
- لطفا دخترا... .
حوا پاشد و دست هر سه‌تامون رو گرفت و تا دم در کشید. هدی هم لبخندشیطونی زد و در رو باز کرد. سرش رو کرد بیرون و لـ*ـب زد:
- بیایید.
بعد یهو هممون به اتاق‌جلویی هجوم بردیم.
اوه، روی درش نوشته بود؛ دهم‌تجربی!
من و هدی نگاهی به اون سه‌تا کردیم و با هم گفتیم:
- کلاس‌آینده شماست!
حوا با ذوق رفت کنار پنجرشون و گفت:
- یس، البته!
مبینا و هلیا هم سری تکون دادن و مشغول اکتشاف شدن. کلاس نسبتابزرگی بود که عین کلاس ما دو‌تا پنجره با قاب آهنی‌سفید داشت. صندلی‌هاش تک‌نفره بودن و یک‌ تخته بزرگ‌هوشمند هم داشتن. هدی تفکرکنان گفت:
-بریم کلاس من رو پیدا کنیم.
با کشیده شدن دستم توسط‌هلیا دست از بررسی برداشتم و دوباره بعد چک کردن مسائل‌امنیتی زدیم بیرون و صاف رفتیم تو کلاس‌روبرو که نوشته بود:
- دهم‌ریاضی.
تند در رو بستم و گفتم:
- خیالت راحت شد؟
مبینا زد زیر خنده که هدی یه‌دور چرخید و گفت:
- اوم، آره. حالا بریم کلاس تو.
حوا دستی به پشتم زد و گفت:
- آروم و قرار نداره کلا.
هدی دوباره در رو باز کرد که هلیا لـ*ـب زد:
- تو صبح چی خوردی؟
هدی هم آروم رفت بیرون و پشت‌ستون قایم شد و بعد گفتن این حرف بدو بدو از جلو دخترها رد شد و رفت اون‌ور سالن:
- والا، جات‌خالی گشنه‌پلو با خورشت دل‌ضعفه!
لبخندی زوری به یکی از دخترهای اون مدرسه زدم که مبینا ادامه داد:
- یعنی تو هیچی نخوردی؟! والا باید کله‌پاچه رو که حتما خورده باشی.
زدم تو سرشون و هلشون دادم تو. وقتی در رو بستم دیدم همشون روی صندلی‌ها ولو شدن، خیلی‌راحت و ریلکس! از بین دندون‌های قفل شدنم گفتم:
- خیلی‌هولید.
حوا گفت:
- مودونیم.
که با این حرفش هممون زدیم زیر خنده. نگاهی دوباره به کلاس‌های تکراری که این‌دفعه متعلق به دهم‌انسانی بود، کردم که هلیا گفت:
- دخترها، یعنی از هم جدا می‌شیم؟
آروم نشستم رو یکی از صندلی‌ها و سکوت کردم. یعنی هممون ساکت شده بودیم.
حوا خندید و برای این‌که جو رو عوض کنه با لحن‌طنزی گفت:
- نگران نباش داش، ما جدا نمی‌شیم.
کم‌کم لبخندی رو صورت‌هامون نقش‌بست که یهو یکی در اتاق رو باز کرد و با باز شدن در هممون از جا پریدیم.
- عه، آخی شماها اینجایید؟ وای چقدر دنبالتون گشتم. چقدر شماها کنجکاوید!
نگاهی بهم کردیم و لبخندمون کش اومد که دخترچادریه ادامه داد:
- بفرمایید، وقت اجراتونه... .
"هلیا"
من و حوا داشتیم جلوی در مدرسه با هدی، ملیسا و مبینا که در حال سوار شدن به همون پرایدمشکی بودن، خداحافظی می‌کردیم که حوا گفت:
- کاش می‌شد همه با هم می‌رفتیم.
اومدم جوابی بدم که در توسط ریموت تو دست سرایدارمدرسه، برای خانم‌حسینی دینی که وسط‌اجرامون رسید، باز شد. نگاهی به حوا کردم و گفتم:
- بدو بریم تا ببینیم کی زودتر می‌رسه.
حوا هم لبخندی زد و با بوق خانم‌حسینی، پریدیم تو تیبای سفیدرنگش. حوا رو صندلی‌جلو و منم روی صندلی‌های عقب.
یکم که معذبانه خوش و بش کردیم، برخلاف تصورمون با دست فرمون سریع خانم‌حسینی به مدرسه رسیدیم.
تا ماشین وایساد تند گفتم:
- خسته نباشید، مرسی خانم؛ حوا بریم.
انقدر تندتند گفتم که خودم خندم گرفت. از ماشین پریدم بیرون که حوا هم وقتی اومد پایین زد زیر خنده و گفت:
- خب، خب بچه‌ها کوشن؟
صدای همهمه‌زیادی پیچیده بود بنابراین صددرصد زنگ‌تفریح بود. اشاره‌ای به خسروی کردم که داشت از در اصلی می‌رفت تو. من و حوا هم تند چسبیدیم بهش و بعد تحویل دادن یک‌لبخند ژکوند با آرامش‌خاطر از جلوی خانم‌غفوری رد شدیم و هجوم بردیم سمت‌بوفه.
تا رسیدیم به بوفه دیدیم یکی داره به در می‌کوبه. اما نه، صبر کن! یک‌نفر نبود سه‌نفر بودن. هدی، ملیسا و مبینا! من و حوا نگاهی بهم کردیم و از صف‌بوفه زدیم بیرون و جلوی چشم‌های متحیر اون سه‌تا در رو باز کردیم که باز شدن در مصادف شد با تو بـ*ـغل هم رفتن ماها. قشنگ که هم رو بـ*ـغل کردیم هدی گفت:
- کی اومدین؟
منم تا اون‌ها حرف بزنن رفتم سمت‌بوفه تا پنج‌تا آبنبات بگیرم، آخه امروز آبنبات نخورده بودیم.
حوا گفت:
- تازه... .
که یهو صدای داد خانم‌غفوری هشدار نزدیک شدنش از توی‌راهرو رو داد. آبنبات‌ها رو جنگی انداختم تو جیبم و بعد نگاهی بهم، شروع کردیم به دوییدن.
کلا عادت نداشتیم سر وقت برسیم سر کلاس. اما؛ شانسی که داشتیم این بود که معلم رفته بود سر کلاس، اما معلم کار و فناوری ما تو هپروت بود. جلوی در که رسیدیم، حوا نگهمون داشت که هدی هم علامت هیسی به اسما که با چشم‌غره نگاهمون می‌کرد نشون داد و ما هم از پشت‌دبیرمون که تو بهت تشریف داشت، رد شدیم و ریلکس نشستیم. تا نشستیم هدی دوباره پرید و لـ*ـب زد:
- کلیپ‌هامون.
یهو جیغی زدیم که خانم‌ملایری برگشت سمتون و گفت:
- باز چه خبرتونه؟
هدی گفت:
- خانم خودتون دفعه قبلی گفتین این‌بار اولین نفرها ماییم.
ما هم پشت‌سرش همزمان گفتیم:
- مگه نه خانم؟
یهو یکی از بچه‌ها گفت:
- خانم ملایری، بزارین کلیپ این‌ها رو ببینیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
هممون با حالت خر کننده‌ای ملایری رو نگاه کردیم که اون هم خندش گرفت و گفت:
- خیلی‌خب باشه، باشه.
آبنبات‌ها رو انداختم برا هدی که گرفتش و عین جت هجوم برد سمت تخته‌هوشمند. بقیه آبنت‌ها رو هم ریلکس انداختم عقب که همشون رو تو هوا قاپیدن. اما یهو وقتی هدی فلشش رو وصل کرد، سیستم ارور داد. همون موقع ریحانه هم گفت:
- هدی نمیشه، بی‌‌خیالش.
ملیسا جیغ زد:
- نخیر میشه.
هدی هم ادامه داد:
- فقط ی‌کقیقه وایسید.
بچه هام با پرویی شروع کردن شمردن.
- ۵۵، ۵۴، ۵۳، ۵۲، ۵۱، ۵۰
حوا گفت:
- اگه نشه، جدا بدبختیم.
مبینا هم ادامه داد:
- هدی خونت‌حلاله.
هدی هم تند تند داشت با کامپیوتر ور می‌رفت که شمارش‌معکوس شروع شد. اما، کلیپ ما دقیقا روی پنج‌ثانیه پلی شد.
هممون از خوشحالی در جواب لبخند رضایت‌مند هدی جیغی زدیم که کلیپمون شروع شد. عکس‌های توی مدرسمون، عکس‌های تکیمون، عکس نوشته‌هایی که درست کردیم، همه و همشون با آهنگ مورد علاقمون برای پروژه ساخت‌کلیپ، درس کار و فناوریمون.
(آهنگ صالح‌صالحی رفیق‌قدیمی، لطفا با آهنگ بخونید و ل*ذت ببرید.)
چتر و باران منی جان منی، دل بدهی، یا بکنی
دل به دریا زده‌ام آمده‌ام، دل به دریا بزنی
رد شو از کوچه‌ی ما رخ بنما که بی‌تو بیمارم
آسمان ابر شده صبر بده، به من ای‌یارم
بی تو بیمارم
آی‌ رفیق‌قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟
آی هنوز بی‌وفایی آی رفیقم کجایی؟ که بی‌تو کل شهر رو دوره کردم.
آی رفیق‌قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟
آی هنوز بی‌وفایی آی رفیقم کجایی؟ که بی‌تو کل‌شهر رو دوره کردم.
تو بیا راه برو حض کنم، ببینم باز تو رو حض کنم
تو شبام ماه بشی خیره بشم، ناز تو قهر کنی هی بکشم
بی‌قراره یک‌نفر جان من، دل‌دنیا رو نبر جان من
به صدای تازه‌ای گوش نکن، من قدیمی رو فراموش نکن
آی رفیق‌قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟
آی هنوز بی‌وفایی آی رفیقم کجایی؟ که بی‌تو کل شهر رو دوره کردم.
آی رفیق‌قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟
آی هنوز بی‌وفایی آی رفیقم کجایی؟ که بی‌تو کل شهر رو دوره کردم.
کم‌کم داشت اشک‌های‌شوقم حلقه می‌زد که از شانس‌خوبمون در باز شد و این‌دفعه یک‌نهمی وارد شد و گفت:
- خانم با اجازتون؛ از دفتر‌ گفتن هدی مفتخر، حوا محسنی و... .
بچه‌ها یک‌جیغی زدن و گفتن:
- بابا این پنج‌تارو ببرین، کلا نیارین.
خانم چشم‌غره‌ای به ماها رفت که آبنت‌ها رو هل دادیم تو جیبمون و به افق خیره شدیم. نهمیه بدبخت مارو دید و گفت:
- بازم شماهایید؟
با نیش‌باز سری تکون دادیم که نهمیه ادامه داد:
- خانم، این پنج‌تا هستن ولی تعداد همشون از پنج‌تا بیشتره.
خانم‌ملایری هم نگاهش رو از زیر عینک داد به دختره و گفت:
- برای چه کاری؟
- مسابقه کتاب‌خوانی.
ما هم نگاهی بهم کردیم که ل*ب زدم:
- این زنگ هم پرید... .
"هدی"
ریلکس وقتی خانم‌آقاجاری رفت، خوابیدم توی نمازخونه و داد زدم:
- بچه‌ها بزنید؛ الف، الف، ب، پ، ب، الف.
همون لحظه ملیسا، مبینا و هلیا که عقب بودن هجوم آوردن بین من و حوا. نگاهی به دخترها کردم و گفتم:
- بچه‌ها سوالای بعدی؟
هممون زدیم زیر خنده و کتاب رو از تو جیبمون درآوردیم. برج‌تقلبی بودیم برای خودمون. یکی از بچه‌ها هم از اون طرف داد زد:
- هدی، حوا، ملیسا، مبینا، هلیا یا‌علی چقدر زیادین.
زدیم زیرخنده که ب*غ*ل‌دستیش زد تو سرش و گفت:
- بچه‌ها سوال نُه برسونید.
در حالی که از خنده منفجر شده بودیم، داد زدم:
- بزن ج.
***
حوا نوشت:
- می‌گم این چند‌وقت خبری از فاطی نیست، عجیبه!
انقدر یهویی این سوال رو پرسید خندم گرفت.
دوباره پی داد، به ز*ب*ون H.M5 یعنی پیام داد:
- نکنه یواشکی باهاش حرف می‌زنی و من خبر ندارم! هان؟
با شیطنت تایپ کردم:
- والا نم، به ز*ب*ون H.M5 یعنی نمی‌دونم، فردا میرم سراغش.
دوباره گفتم الان یهو د*اغ می‌کنه، پس نوشتم:
- نه بابا چه خبری باشه. خیالت‌تخت، آجی‌جونم.
دوثانیه طول کشید که گفت:
- خرم نکن، گوش‌دراز خودتی.
خندم گرفت و نوشتم:
- نفرمایید، عه بلانسبت!
بعدش یهو دیدم گفت:
- عه آمل...‌ .
تا این رو گفت دیگه دیوونه شدم، رگباری پی دادم:
- آهای بیشعور بیا بیینمت، گفتم نرو، گفتم نرو اهای هوش، به ز*ب*ون H.M5 یعنی چه خبرته؟
اما اون رفته بود، یعنی توی پیوی یکی دیگه بود.
حدود بیست‌تا پیام در حالی که از حرص داشتم می‌مردم بهش دادم که یهو اومد و یک‌عکس برام فرستاد.
تند بازش کردم که دیدم اسکرین‌ش*ات صفحه‌چته.
حوا پی داده بود:
- نفسم، عشقم، جونم، عزیزم، آمل جونم.
و آمل هم جواب داده بود:
- جونم حوا جون... .
این‌ها حرف‌هایی بود که فقط حوا به من می‌گفت و من هم به اون، همین و بس! دوباره پی داد:
- چطوره؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
از بس این‌ کار رو زیاد کرده بودیم، بر طبق عادت باید اول مسائل‌امنیتی رو چک می‌کردم. تند صفحش رو چک کردم که دیدم برش خورده‌اس یعنی پروفایل طرف معلوم نیست. پس، آمل نیست. این رو شک ندارم.
تند جواب دادم:
- آمل نیست، حواخانم.
اون هم تند جواب داد:
- پس عممه؟
زود زدم بیرون و شماره‌آمل رو چک کردم، اون آن، به ز*ب*ون H.M5 یعنی آنلاین، نبود.
پس حالا که این‌جوریه حوا خانم، داشته باش.
رفتم پیویش و گفتم:
- آمل نبود، اون آن نیست.
تند ادامه دادم:
- حالا داشته باش چیکار می‌کنم، وقت پیوی رفتنه.
از پیویش زدم بیرون و رفتم سراغ‌آمل. هم من شماره آمل رو داشتم هم حوا شماره فاطمه رو داشت. اما قرار بود پیویشون نریم اما الان دیگه کار از کار گذشته بود.
آمل شماره من رو نداشت و پروفایلش هم مخفی بود، یعنی پروفایلش چیزی نداشت. با حرص بی‌توجه به پیام‌های رگباری حوا نوشتم:
- سلام آمل.
نفسی کشیدم و رگباری نوشتم:
- تو به چه حقی هنوز هم با حوا چت می‌کنی؟ تو که دوستش نیستی. هان؟ بیشعور. تو همچین حقی نداری! فهمیدی یا نه؟ من دوست حوام. من، همه کارشم.
لبخندی زدم و اومدم بیرون که دیدم حوا تو پیام‌آخرش نوشته:
- عه؟ پس این‌جوریه منم میرم سراغ فاطی!
اوه، یاعلی! فاطمه اصلا همسن ما نبود، اون از ما بزرگ‌تر بود و جدا از این، اون دخترخالم بود!
۴۸تا پیامش رو چک کردم که دیدم بین صدا کردن‌هام اسکرین دوباره فرستاده و گفته:
- اون آمل نبود، هلنا بود.
بعد یهو ویندوزم راه افتاد و رفتم تا آمل آن نیست پیام‌هام رو پاک کردم. بعد تندتند برای حوا نوشتم:
- حوا بیا، پاک کردم. بابا به‌ خدا پاک کردم. اهایی بیشعوری از بس بیا بابا!
بعد ۳۰تا پیام با اسکرین اومد که دیدم پیوی‌فاطی چرت و پرت گفته، درست عین من! هینی کشیدم و دوباره صحت‌پیام رو چک کردم که دیدم پروفایل‌طرف با پروفایل‌فاطی فرق داره. نکنه حوا شماره فاطی رو اشتباه سیو کرده؟ تند نوشتم:
- حوا اون فاطی نیست... ‌.
- بدبخت شدیم؟
' نیست، به قران نیست!
تند نوشت:
- هست، پس کیه؟
زدم بیرون و از روی صفحه اسم‌هام تو وات اسکرین ش*ات گرفتم و گفتم:
- بیین پروفایل‌فاطی اینه.
عکس خودش بود که یک‌ مانتولی تنش بود اما اون یکی عکس‌طبیعت بود. دوباره گفت:
- اون استکیرآخری چیه فرستادی؟
پوفی کردم و گفتم:
- هیچی نیست بخدا، برو پیام‌ها رو پاک کن.
یهو دیدم خندید و گفت:
-فاطی نبود، یکی از فامیلامون بود.
اومدم یک‌چیزی بارش کنم که یهو آمل پیام داد. وای، حواسم نبود پیامام براش پاک نمیشه. چون واتش، به ز*ب*ون H.M5 یعنی واتساپش، جدیده.
نوشتم:
- آمل بهم پی داده گفته چی میگی تو، کی هستی؟
اونم همزمان با من گفت:
- وای همون فامیلمون با آمل بهم پی دادن.
دوثانیه مکث کردیم که با خنده نوشت:
- بریم گند کاریمون رو جمع کنیم.
خندم گرفته بود، کلا دنبال دردسر بودیم. البته الان حوا باید با دو نفر سر و کله می‌زد که حقش بود. خوب آخه اون شروع کرده بود.
"حوا"
هر دوتاشون رو با بدبختی پیچوندم و رفتم سراغ هدی. تند نوشتم:
- ببین چه دردسری شد... .
استیکر خنده‌ای که نصف چتامون ازش پر شده بود رو فرستاد و گفت:
- خودت شروع کردی، به من چه؟
آره، به تو چه؛ هان! دارم برات هدی‌خانم. اما همون لحظه دیدم یکی دیگه از ناکجا آباد پیام داد:
- سلام شما حوامحسنی هستید؟ دوستتون زینب‌سلطانی از من خواستن شمارتون رو بهش بدم، اشکالی نداره؟
عین بلبل ناخودآگاه پیام رو فرستادم برا هدی. رفتم توی پیوی همون فردناشناس که عکس نداشت، نوشتم:
- سلام، خیر اجازه ندارید. شما کی هستید؟ من رو از کجا می‌شناسین؟
هدی از اون‌ ور رگباری پی می‌داد. حالا خودش کم بود، داشت توی گروه H.M5 با بچه‌ها هم پی می‌داد.
فردناشناس همون لحظه جواب داد:
- من پریاعلاقه هستم ،هفتِ‌یک، تو مدرستون.
با ابروهایی بالا رفته پیام رو فرستادم تو گروه و رفتم پیششون.
نوشتم:
- بچه‌ها فکر کنم از بچه‌های سرودهمگانی باشه.
ملیسا نوشت:
- نه، تو گروه‌سرود پریا نداشتیم. هفتم‌ها یکیشون مهرسا بود، یکیشون ساحل.
هدی تا پیام رو دید، گفت:
- شماره تو رو از کجا آورده؟
مکثی کردم که هلیا هم پیداش شد و نوشت:
-بگو عکسش رو بفرسته.
زدم بیرون که دیدم دختره گفته:
- زینب گفته بود همسایه‌قدیمی شما بوده.
نه بابا چه همسایه‌ای، مگه میشه همچین شخصی باشه و من رو بشناسه اما من اون رو نشناسم؟! نوشتم:
- شما گفتین هفتم هستین، پس شماره من رو از کجا آوردین؟
پیامش رو فرستادم تو گروه که هدی گفت:
- مگه شماها جایی اسباب‌کشی داشتین؟
نه! معلومه که نه، پس این چی چرت و پرت میگه؟
رفتم سراغش که دیدم، گفته:
- اشتباهی با لینک‌هایی که خانم‌حسینی فرستاده بود رفتم توی گروه هشتم‌ها.
هر چند کلا مشکوک بود ولی گفتم:
- شماره زینب رو بهم بدید.
نوشت:
- نمی‌تونم، متاسفانه.
دیگه خیلی بیشتر مشکوک شده بود. یهو از اون‌ ور هلیا پیام داد:
- بچه‌ها فکر کنم، راست میگه دختره.
زدم بیرون که دیدم اسکرین فرستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
هلیا از پریا اسم و فامیلیش رو پرسیده بود و بعد هم گفته بود، شما رو با یکی دیگه اشتباهی گرفتم. هی خدا، حداقلش این بود که ثابت می‌کرد دختره هویتش رو دروغ نگفته. دیدم دوباره پریا بهم پی داد:
- یک‌دختری الان اومد پیویم پروفایلش مثل شما بود و... .
ادامه پیامش رو که می‌دونستم چیه، بی‌ خیال شدم و شلیک‌‌خنده سر دادم.
راست می‌گفت پروفایل ما چهارتا با هم ست بود. عکس یک‌دختر که پشتش به دوربین و نگاهش به دریا بود.
زود پیامش رو فرستادم تو گروه که هلیا گفت:
- هی! خاک بر سرم نگاه با پروفایل ست، رفتم بازجویی!
ملیسا نوشت:
- حوا بلاکش کن.
هلیام ادامه داد:
- بگو عکس بده.
هدی دوباره گفت:
- نه، حوا بلاک نکن، باید بفهمیم کیه. برو عکسش رو گیر بیار.
باشه‌ای نوشتم و دوباره خطاب به دختره نوشتم:
- می‌شه عکستون رو برام بفرستید.
دختره با خنده باشه‌ای فرستاد و یه عکس برام فرستاد. عکسش یه‌جوری بود، اصلا کیفیت نداشت و قیافش هم برام آشنا نبود.
ل*ب‌های صورتی‌کوچیک، چشم‌های کوچیک کشیده با سایه‌آبی و مژه‌های بلند.
اما با این‌حال فرستادمش تو گروه.
ملیسا گفت:
- این آشنا نیست!
دوباره برای دختره نوشتم:
- این واقعیه؟
دوباره زدم بیرون که هدی هم نوشت:
- این فتوشاپه.
هلیا تایید کرد:
- آره، فکر کنم.
همزمان با نوشتن هدی که گفت:
- مطمئنم!
پریا نوشت:
- این ادیته!
حرصی نوشتم:
- میشه یه عکس.واقعی بدید.
اون هم بی‌‌خیال نوشت:
- باشه.
بلافاصله یه عکس برام فرستاد.
یک‌دختر موبور با چشم‌های تیره، صورت بامزه‌ای داشت و یک‌جورایی برام آشنا بود اما نمی‌دونم چرا؟ به‌ خاطر نمی‌آوردمش. آخه به این دلیل هم بود که بچه‌ها گروه رو ترکونده بودن، اون‌ها به کنار، هدی هم این وسط گزارش لحظه به لحظه می‌خواست. خلاصه که مو به مو از چت‌هام اسکرین‌ش*ات گرفتم و فرستادم تو گروه. همشون نظر من رو داشتن، آشنا بود ولی کی بود؟
پریا دوباره پی داد:
- خب دیدی یا نه؟
فقط جواب دادم:
- اوهوم.
دوباره گفت:
- می‌شه توام یه عکس بهم بدی.
اوه، وای حالا چیکار کنم؟
تند بهش گفتم صبر کن و رفتم پیوی هدی و رگباری جریان عکس رو بهش گفتم. اونم مکثی کرد و یک‌عکس دونفره از من و خودش که تو مدرسه گرفته بودیم فرستاد.
منم عکس رو بلافاصله برای پریا فرستادم که تا دید، گفت:
- عه؟
گفتم:
- چیشد؟
جواب داد:
- شماها که همون گروه ایرانید، در ضمن من و بهار تو پارک‌فجر با شما بودیم.
این رو که گفت تند فیوزم به کار افتاد. کلا همینه دیگه ما مشهور بودیم. درحالی که خندم گرفته بود، تند اسکرین‌ش*ات چت‌هامون رو فرستادم گروه که پریا دوباره گفت:
- شمارت رو سیو کنم؟
همون لحظه هدی گفت:
- بسه دیگه، دخترخاله نشو، بابای کن بیا.
خندم گرفت و رفتم پیویش و گفتم:
- آره سیو کن، ولی نه شمارم و نه عکسم رو به کسی نده.
تند با ذوق نوشت:
- باشه عزیزم، خیالت‌راحت!
بعدش نوشتم:
- خب دیگه من برم، دوست‌هام کارم دارن.
با استیکر ل**ب و لوچه‌ای آویزون خداحافظی کرد که منم پرش زدم تو گروه. هلیا و ملیسا هم وقتی دیدن مشکل این بحث حل شد، هر کدوم رفتن یک‌طرف و بازم مثل همیشه من و هدی موندیم.
***
"ملیسا"
امروز شنبه، روز پنجمی بود که می‌رفتیم امتحان می‌دادیم و بر می‌گشتیم. خب دیگه فصل‌امتحانات نوبت اول، یعنی خرخونی‌محض! ولی خب این چیزها رو ما تاثیر نداشت. فشنگی کوله سرمه‌ای‌رنگم رو برداشتم و رفتم دم در تا مینی‌ب*و*س سفیدرنگ، یا سرویس عزیزم رسید؛ بالا پریدم. کتاب‌عربی رو گرفتم تا یک‌دور دوره کنم. هر چند که این بهترین‌امتحان برای ما بود، عربی بود دیگه. ولی نکته این بود که هدی کتاب دستمون می‌دید تو هوا می‌قاپید. از یادآوری کارهامون و لحظه‌لحظه نزدیک شدن دیدار دوبارمون لبخندی رو صورتم نقش بست. کتاب رو گرفتم دستم و چرخوندم. اوم، این رو که خوندم، این هم که فولم، این هم که کلا هیچ، این هم که نمیاد. پس با شادی و نیش‌باز کتاب رو انداختم تو کیفم که از شانس خوبم ماشین هم وایساد. عین قرقی جلوتر از بقیه پریدم بیرون که دیدم هدی و هلیا دارن با حوا و مبیناچاق سلامتی می‌کنن. باز که دیر رسیدم، هوفی کردم و دوییدم وسطشون. با جیغ گفتم:
- خوب دل می‌دین و قلوه می‌گیرین‌ها.
هممون با هم زدیم زیر خنده که هلیا گفت:
- جات‌خالی بود که حالا نیست.
حوا گفت:
- بریم آبنبات و کرانچی‌فلفلی بگیریم؟
همه بهم نگاهی کردیم و گفتیم:
- آره!
عین این بچه کوچولو‌ها نوبتی پشت سر هم خوراکی خریدیم و بدوبدو رفتیم تو حیاط‌مدرسه.
عین هر روز رفتیم جلوی در کلاسمون. توی امتحانات نوبت‌اول کلاس‌بندیمون جابه‌جا شده بود و در همه‌ی کلاس‌های هشتم رو قفل کرده بودن. ما هم عین این‌هایی که زندانی دارن چسبیدیم به میله‌های پنجره کلاسمون و دستمون رو بردیم داخل‌کلاس. بچه‌های دیگه هم به ما نگاه می‌کردن و می‌خندیدن. یهو هدی گفت:
- عه بچه‌ها، این قمقمه بی‌صاحابه.
یهو با این حرفش منفجر شدم و گفتم:
- کوش، کوش؟
این کشف من بود، وقتی آب‌بازی می‌کردیم، یک‌قمقمه خالی بدون‌صاحب کنارحیاط پیدا کردیم که وقتی یکیمون قمقمش رو جا می‌ذاشت، مال اون میشد و در مواقع دیگه هم سلاح‌افتخاری بود که نصیب هر کی میشد، برد با اون بود. حوا رفت سراغ اون یکی پنجره که یکم با این فاصله داشت، قمقمه رو هل داد کنار دیوار و گفت:
- خوبه خب، بذارید باشه.
هلیا زد زیر خنده که مبینا گفت:
- البته! البته!
از اون‌ور یکی از بچه‌ها گفت:
- چنان چسبیدین به این میله‌ها، انگار زندانیتون کردن.
حوا گفت:
- این جا مقرپادشاهی مونه.
هدی هم تندتند تاکیدکنان گفت:
- بله پس چی!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri

Hannaneh Mirbagheri

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-18
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
1,979
امتیازها
73
محل سکونت
از میون ابرها...
کیف پول من
410
Points
5
اون بدبخت هم شونه‌ای بالا انداخت که ما هم زدیم زیر خنده. هلیا با قیافه‌ای آویزون گفت:
- بریم کیف‌ها رو بذاریم.
یهو هدی پریدوسط و گفت:
- بریم اول نیمکت‌بازی؟
بهم نگاهی کردیم که حوا کیفش رو محکم کرد و گفت:
- چهارپایتم.
هلیا نگاهی به جلوی در راه‌رو کرد و گفت:
- غفوری نیست!
مبینا هم گفت:
- برو بریم!
با دویدن هدی ما هم پشت‌سرش پریدیم رو نیکمت‌ها. هی بالا و هی پایین! برای خودمون شهربازی داشتیم. بچه‌ها هم تا ما رو می‌دیدن می‌زدن زیر خنده و می‌رفتن کنار. وایسادم جلوی نیمکت‌آخری مسیر و گفتم:
- برگردیم. یک، دو، سه!
با جیغ و خنده دوییدیم تا آخرش. حوا که رسید پرید پایین و کیفش رو انداخت رو نیمکت‌آخر و نشست وسط‌حیاط. هدی هم پشت‌سرش نشست و کیفش رو انداخت پشت‌سرش رو کیف‌حوا. دوتاشون زدن قد هم که من عین هر روز، بعد نگاهی چپ‌چپی به زمین‌کثیف و همچنین اون دوتا کیفم رو گرفتم بغلم و نشستم.
کرانچی‌ها رو هم گذاشتیم جلومون و ریلکس مشغول خوردن شدیم. هلیا هم عین من کیفش رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- آخه کیفم گناه داله خو.
با لحن بچه‌گونش زدیم زیرخنده که مبینا هم کیفش رو انداخت و کنارحوا نشست.
بعدش هم کتاب‌عربیش رو از زیر هودیش درآورد. هدی هم تا کتاب رو دید یهو جهش زد رو کتابش و تو هوا قاپیدش. حوا زد زیرخنده و انگشتش رو تهدیدوار به مبینا نشون داد که مبینا جیغ زد:
- هدی بز! بخونم.
هدی هم خندید و بعد یک‌م*اچ رو هوا همراه با چشمک به مبینا کتابش رو ازش قاپید و انداخت رو کیف‌مبینا و بعدش گفت:
- خب چه‌خبرها دخملا؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- کوچه علی‌چپ کجاست هدی؟
هدی هم به افق خیره شد و گفت:
- ته‌خیابون، دست‌چپ!
مبینا هم با خنده زهرماری گفت که هلیا یهو گفت:
- وای بچه‌ها تولد چی بپوشیم؟
حوا تند گفت:
- تیپ‌قرمز دیگه.
خندیدم و گفتم:
- آره، آره من یک‌پیرهن خوب گیر آوردم.
هدی برگشت سمتم و گفت:
- لایک داری.
همون موقع اسم‌ها با گروه ریحانه این‌ها عین اجل‌معلق وایسادن بالا سر ما پنج‌تا. هدی با خنده خوابید رو پای‌حوا و در حالی که آبنباتش رو باز می‌کرد گفت:
-جانم، امری فرمایشی؟
اسما گفت:
- شماها خجالت نمی‌کشید اول صبحی؟
حوا خندید و گفت:
- نچ، شما بکش ما رنگ می‌کنیم.
بعدم دستش رو آورد جلو که هممون زدیم قدش. ریحانه از اون‌ور در حالی که موهاش رو کنار می‌زد، گفت:
- شماها درک می‌کنید که الان امتحان داریم؟
هلیا هم آبنباتش رو خورد و با بی‌‌خیالی محضی که ازش بعید بود، گفت:
- صد البته!
همشون سری به نشونه افسوس تکون دادن که ما هم زدیم زیرخنده. هدی پاشد و دوباره نشست و همزمان با من گفت:
- کیش، کیش!
از شانس‌خوبمون هم همون موقع خانم‌غفوری تو میکروفن داد زد:
- بچه ها سریع سر کلاس‌هاتون!
دست‌های هم رو گرفتیم و نصف خوراکی‌ها رو کردیم تو کیف و نصفش هم تو جیب! بعدشم دِ بدو بلند شدیم که هلیا با ناراحتی گفت:
- بریم بدرقه!
هدی دست‌هلیا رو گرفت و گفت:
- فقط نیم‌ساعت هلیاجونم.
حوا اون دستش رو گرفت رو به من و مبینا گفت:
- یک، دو، سه!
شروع کردیم دوییدن، عین همیشه بچه‌ها راه رو برامون باز می‌کردن اما تا وارد راه‌رو شدیم برخوردیم به خانم‌غفوری. هممون زدیم رو استپ! ادای غفوری درآوردم و گفتم:
- فقط با خودکار وارد می‌شین.
هممون زدیم زیرخنده که هدی کیف‌هامون رو تلن‌بار کرد روی هم دیگه، درست کنار در خروجی معلم‌ها و خودکارهای‌آبی رو هوا برامون فرستاد. از غضا انگار غفوری هم پشت‌سرمون ظاهر شد که هلیا تند گفت:
- سلام خانم!
مبینا هم ادامه داد:
- خسته نباشید.
غفوری هم نمی‌دونم چیش بود که با مهربونی رو بهمون گفت:
- ممنون دخترها!
بهم نگاهی کردیم و عین منگ‌ها سر تکون دادیم. وقتی رفت، هدی با خنده‌ای منفجر شده، گفت:
-بچه‌ها چشمش نزنیم باهامون خوب شده.
همون‌موقع هلیا گفت:
- رفتن، مراقب‌ها رفتن.
با رد شدن یکی‌یکی معلم‌ها تند رفتیم توی کلاس‌ هفت‌یک که ورودمون برابر شد با جیغ هفتم‌ها. هلیا رفت سر جاش کنار یک‌هفتمی که هدی نشست رو میز و گفت:
- بچه‌ها هفت‌یک کلاس ما بوده.
یکی از هفتم‌ها گفت:
- تو که این‌‌جا نبودی.
حوا هم نشست رو میز و گفت:
- نباشه، هفت‌یک که بوده.
والایی نثارش کردم و منم نشستم رو میز که خانم‌باقری وارد شد. با اومدنش هممون عین قرقی پریدیم از رو میز پایین. باقری اومد حرفی بزنه که ما چهارتا بای‌بای کنان، زدیم بیرون. چشمکی روبه هلیا زدم و در رو بستم. اومدیم بریم تو کلاس‌بغلی یعنی هفت‌دو که هدی گفت:
-بچه‌ها زوده الان بریم، بیایین بریم یکم بگردیم.
گفتم:
- هدی، نه... .
حوا نگاهی به من کرد و بعد چشمکی دست مبینای بهت زده رو کشید که رفتیم پشت در کلاس‌های‌نهم که روبه‌روی هفتم‌ها بودن. مراقب‌های کلاس‌های نهم رفته بودن. با دیدن حسینی و ملکی، گفتم:
- هدی؟
اما دیر شده بود، حوا بدوبدو دستم رو کشید و من رو گذاشت کنار در ۹/۲ و خودشم رفت پشت در ۹/۳. با بشکن حوا تو هوا، همه با هم در کلاس‌ها رو زدیم. یک‌دفعه که چیزی نمیشد. البته درستش این بود که باید می‌گفتم این دفعه هم رو قبلی‌ها. با صدای بله‌ی مراقب‌ها زدیم زیرخنده که قیافه گوجه شده مبینا رو دیدیم. نگاهم کشیده شد سمت در کلاسمون که دیدم خانم‌قاصدی جلوی دره. با علامت‌هدی و دوییدن حوا منم دِ بدو رفتم به سوی کلاس.
"هدی"
رفتم سراغ میزدوم از جلو، کنار یک‌هفتم، چشم تو چشم قاصدی و دقیقا به اجبار همون‌‌جا نشستم. سمت‌راست ردیف‌ما تا آخر هفتم‌ها بودن اما از حق نگذریم این ردیف مال ما بود.
جلوم مبینا بود، پشتم حوا و پشت‌حوا هم ملیسا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Hannaneh Mirbagheri
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا