رابرت زمانی که میخواست گوشی را در جیب شلوار چروکیدهاش بگذارد، با مسیجی که روی تلفن ریچل ارسال شد، مانع این کارش شد؛ سپس مسیج را زیر ل*ب خواند.
- ریچل من رسیدم. بمب رو توی ماشینش جاساز کردی؟ کمکم ماشین میره روی هوا و ما نبودنش رو جشن میگیریم، پس همین الان بیا بریم نو*شی*دنی بخوریم.
رابرت با دیدن...