.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
***
#پارت197
پارس ساوان، رخش شده و با سرعت زیادی درون اتوبان میتازد. با دو دستم،گوشم را میفشارم و پلکم را میبندم؛ داشتم کَر میشدم!
به اصطلاح، داشتند هیجانشان را تخلیه میکردند ولی واقعیت این بود که این مسیر، ختم به آ*غ*و*ش ملکالموت میشد. مخصوصاً اگر همین سرعت را ادامه میداد.
سونوی داخلی انجام داده بودم و وقتی که ساوان به این اطمینان رسید که همهچیز خوب است، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امیرارسلان پشت فرمان نشست و ساوان روی صندلی بغلش؛ من و زینب هم که عقب نشستیم.
صدای موزیک پردهی گوشم را میدرید. بیسش، روی مخم رژه میرفت و ضربان قلبم 《گومپ، گومپ》 با ریتم تندش میکوبید؛ آدرنالینم آنقدر زیاد بود که ترس بر جانم غالب شد.
شیشهی ساوان و ارسلان پایین بود و باد یخی که با سرعت به درون ماشین میآمد نوک بینیام را سرخ و پوست صورتم را بیحس کرده؛ به خواست خدا اندکی تا ایست قلبی کردن فاصله دارم.
سرم را درون یقهی اسکی بافت سفیدم فرو بردهام و دستهای منجمدم را زیر شال کِرم؛ کاش خسته شوند!
موزیک میکس رپ ایرانی با تم شادی پخش میشد و من هیچچیز از آهنگ بیسر و ته متوجه نمیشدم. خواننده صرفاً پشت سر هم کلمات را ردیف کرده، بدون هیچ توجهای به معنی و محتوا.
چشم باز میکنم و ساوان را میبینم؛ سرشاد میخندید و با امیرارسلان آهنگ را بلند بلند میخواندند و به يکديگر نگاه میکردند.
از حال خوبش هرچه حس بد داشتم پر کشیده بود؛ لبخندی عمیق، ناخواسته روی صورتم درز میکند.
تا به حال، او را اینگونه ندیده بودم!
از بارداری من این همه شارژ شده یا خبر دیگری به جز این به دستش رسیده را نمیدانم؛ سرش مرتب تکان میخورد و دستش بیرون از ماشین میرقصید.
زینب با خنده دست میزد و کله تکان میداد؛ انگار هر سهیشان مَست کردهاند! متأسف میخندم و گوشم را محکمتر میفشارم؛ ماشین پر از حال خوب است!
پس من چرا اینقدر مضطرب و ترسیده بودم؟ ساوان ناگهان سرش را بیرون از ماشین میبرد و فریاد میکشد:
- هوی ملـت، من بابا شدم.
با خنده لَب میگزم و حرصی به اوور کت مشکی ساوان چنگ میزنم و او را به درون ماشین میکشم؛ چند ماشین، برایمان بوق میزنند.
سرمَست از بیحیاییاش میخندم و فریاد میکشم تا بشنود.
- روانـی!
ساوان دستش به سمت ضبط میرود و ولوم باند را به آخرین حد میرساند. زینب جیغ میکشد و ارسلان میخندد. گوشم را دوباره میگیرم و حرصی جیغ میکشم:
- کَر شدم سـاوان!
و «ساوان» آخرم، کاملاً جیغ است! ولوم سیستم خیلی زیاد بود و باند هم دقیقاً پشت سر ما قرار داشت.
خواننده دوباره شروع به خواندن میکند و ارسلان و ساوان بدون توجه به حرف من، همخوانیشان را شروع میکنند؛ با این تفاوت که این بار صدای ظریف زینب هم به آنها اضافه میشود.
#پارت197
پارس ساوان، رخش شده و با سرعت زیادی درون اتوبان میتازد. با دو دستم،گوشم را میفشارم و پلکم را میبندم؛ داشتم کَر میشدم!
به اصطلاح، داشتند هیجانشان را تخلیه میکردند ولی واقعیت این بود که این مسیر، ختم به آ*غ*و*ش ملکالموت میشد. مخصوصاً اگر همین سرعت را ادامه میداد.
سونوی داخلی انجام داده بودم و وقتی که ساوان به این اطمینان رسید که همهچیز خوب است، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امیرارسلان پشت فرمان نشست و ساوان روی صندلی بغلش؛ من و زینب هم که عقب نشستیم.
صدای موزیک پردهی گوشم را میدرید. بیسش، روی مخم رژه میرفت و ضربان قلبم 《گومپ، گومپ》 با ریتم تندش میکوبید؛ آدرنالینم آنقدر زیاد بود که ترس بر جانم غالب شد.
شیشهی ساوان و ارسلان پایین بود و باد یخی که با سرعت به درون ماشین میآمد نوک بینیام را سرخ و پوست صورتم را بیحس کرده؛ به خواست خدا اندکی تا ایست قلبی کردن فاصله دارم.
سرم را درون یقهی اسکی بافت سفیدم فرو بردهام و دستهای منجمدم را زیر شال کِرم؛ کاش خسته شوند!
موزیک میکس رپ ایرانی با تم شادی پخش میشد و من هیچچیز از آهنگ بیسر و ته متوجه نمیشدم. خواننده صرفاً پشت سر هم کلمات را ردیف کرده، بدون هیچ توجهای به معنی و محتوا.
چشم باز میکنم و ساوان را میبینم؛ سرشاد میخندید و با امیرارسلان آهنگ را بلند بلند میخواندند و به يکديگر نگاه میکردند.
از حال خوبش هرچه حس بد داشتم پر کشیده بود؛ لبخندی عمیق، ناخواسته روی صورتم درز میکند.
تا به حال، او را اینگونه ندیده بودم!
از بارداری من این همه شارژ شده یا خبر دیگری به جز این به دستش رسیده را نمیدانم؛ سرش مرتب تکان میخورد و دستش بیرون از ماشین میرقصید.
زینب با خنده دست میزد و کله تکان میداد؛ انگار هر سهیشان مَست کردهاند! متأسف میخندم و گوشم را محکمتر میفشارم؛ ماشین پر از حال خوب است!
پس من چرا اینقدر مضطرب و ترسیده بودم؟ ساوان ناگهان سرش را بیرون از ماشین میبرد و فریاد میکشد:
- هوی ملـت، من بابا شدم.
با خنده لَب میگزم و حرصی به اوور کت مشکی ساوان چنگ میزنم و او را به درون ماشین میکشم؛ چند ماشین، برایمان بوق میزنند.
سرمَست از بیحیاییاش میخندم و فریاد میکشم تا بشنود.
- روانـی!
ساوان دستش به سمت ضبط میرود و ولوم باند را به آخرین حد میرساند. زینب جیغ میکشد و ارسلان میخندد. گوشم را دوباره میگیرم و حرصی جیغ میکشم:
- کَر شدم سـاوان!
و «ساوان» آخرم، کاملاً جیغ است! ولوم سیستم خیلی زیاد بود و باند هم دقیقاً پشت سر ما قرار داشت.
خواننده دوباره شروع به خواندن میکند و ارسلان و ساوان بدون توجه به حرف من، همخوانیشان را شروع میکنند؛ با این تفاوت که این بار صدای ظریف زینب هم به آنها اضافه میشود.
کد:
***
[SIZE=13px]#پارت197
پارس ساوان، رخش شده و با سرعت زیادی درون اتوبان میتازد. با دو دستم،گوشم را میفشارم و پلکم را میبندم؛ داشتم کَر میشدم!
به اصطلاح، داشتند هیجانشان را تخلیه میکردند ولی واقعیت این بود که این مسیر، ختم به آ*غ*و*ش ملکالموت میشد. مخصوصاً اگر همین سرعت را ادامه میداد.
سونوی داخلی انجام داده بودم و وقتی که ساوان به این اطمینان رسید که همهچیز خوب است، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امیرارسلان پشت فرمان نشست و ساوان روی صندلی بغلش؛ من و زینب هم که عقب نشستیم.
صدای موزیک پردهی گوشم را میدرید. بیسش، روی مخم رژه میرفت و ضربان قلبم 《گومپ، گومپ》 با ریتم تندش میکوبید؛ آدرنالینم آنقدر زیاد بود که ترس بر جانم غالب شد.
شیشهی ساوان و ارسلان پایین بود و باد یخی که با سرعت به درون ماشین میآمد نوک بینیام را سرخ و پوست صورتم را بیحس کرده؛ به خواست خدا اندکی تا ایست قلبی کردن فاصله دارم.
سرم را درون یقهی اسکی بافت سفیدم فرو بردهام و دستهای منجمدم را زیر شال کِرم؛ کاش خسته شوند!
موزیک میکس رپ ایرانی با تم شادی پخش میشد و من هیچچیز از آهنگ بیسر و ته متوجه نمیشدم. خواننده صرفاً پشت سر هم کلمات را ردیف کرده، بدون هیچ توجهای به معنی و محتوا.
چشم باز میکنم و ساوان را میبینم؛ سرشاد میخندید و با امیرارسلان آهنگ را بلند بلند میخواندند و به يکديگر نگاه میکردند.
از حال خوبش هرچه حس بد داشتم پر کشیده بود؛ لبخندی عمیق، ناخواسته روی صورتم درز میکند.
تا به حال، او را اینگونه ندیده بودم!
از بارداری من این همه شارژ شده یا خبر دیگری به جز این به دستش رسیده را نمیدانم؛ سرش مرتب تکان میخورد و دستش بیرون از ماشین میرقصید.
زینب با خنده دست میزد و کله تکان میداد؛ انگار هر سهیشان مَست کردهاند! متأسف میخندم و گوشم را محکمتر میفشارم؛ ماشین پر از حال خوب است!
پس من چرا اینقدر مضطرب و ترسیده بودم؟ ساوان ناگهان سرش را بیرون از ماشین میبرد و فریاد میکشد:
- هوی ملـت، من بابا شدم.
با خنده لَب میگزم و حرصی به اوور کت مشکی ساوان چنگ میزنم و او را به درون ماشین میکشم؛ چند ماشین، برایمان بوق میزنند.
سرمَست از بیحیاییاش میخندم و فریاد میکشم تا بشنود.
- روانـی!
ساوان دستش به سمت ضبط میرود و ولوم باند را به آخرین حد میرساند. زینب جیغ میکشد و ارسلان میخندد. گوشم را دوباره میگیرم و حرصی جیغ میکشم:
- کَر شدم سـاوان!
و «ساوان» آخرم، کاملاً جیغ است! ولوم سیستم خیلی زیاد بود و باند هم دقیقاً پشت سر ما قرار داشت.
خواننده دوباره شروع به خواندن میکند و ارسلان و ساوان بدون توجه به حرف من، همخوانیشان را شروع میکنند؛ با این تفاوت که این بار صدای ظریف زینب هم به آنها اضافه میشود.[/SIZE]
آخرین ویرایش: