خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
***
#پارت197
پارس ساوان، رخش شده و با سرعت زیادی درون اتوبان می‌تازد. با دو دستم،گوشم را می‌فشارم و پلکم را می‌بندم؛ داشتم کَر می‌شدم!
به اصطلاح، داشتند هیجانشان را تخلیه می‌کردند ولی واقعیت این بود که این مسیر، ختم به آ*غ*و*ش ملک‌الموت میشد. مخصوصاً اگر همین سرعت را ادامه می‌داد.
سونوی داخلی انجام داده بودم و وقتی که ساوان به این اطمینان رسید که همه‌چیز خوب است، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امیرارسلان پشت فرمان نشست و ساوان روی صندلی بغلش؛ من و زینب هم که عقب نشستیم.
صدای موزیک پرده‌ی گوشم را می‌درید. بیسش، روی مخم رژه می‌رفت و ضربان قلبم 《گومپ، گومپ》 با ریتم تندش می‌کوبید؛ آدرنالینم آن‌قدر زیاد بود که ترس بر جانم غالب شد.
شیشه‌ی ساوان و ارسلان پایین بود و باد یخی که با سرعت به درون ماشین می‌آمد نوک بینی‌ام را سرخ و پو‌ست صورتم را بی‌حس کرده؛ به خواست خدا اندکی تا ایست قلبی کردن فاصله دارم.
سرم را درون یقه‌ی اسکی بافت سفیدم فرو برده‌ام و دست‌های منجمدم را زیر شال کِرم؛ کاش خسته شوند!
موزیک میکس رپ ایرانی با تم شادی پخش میشد و من هیچ‌چیز از آهنگ بی‌سر و ته متوجه نمی‌شدم. خواننده صرفاً پشت سر هم کلمات را ردیف کرده، بدون هیچ توجه‌ای به معنی و محتوا.
چشم باز می‌کنم و ساوان را می‌بینم؛ سرشاد می‌خندید و با امیرارسلان آهنگ را بلند بلند می‌خواندند و به يک‌ديگر نگاه می‌کردند.
از حال خوبش هرچه حس بد داشتم پر کشیده بود؛ لبخندی عمیق، ناخواسته روی صورتم درز می‌کند.
تا به حال، او را این‌گونه ندیده بودم!
از بارداری من این همه شارژ شده یا خبر دیگری به جز این به دستش رسیده را نمی‌دانم؛ سرش مرتب تکان می‌خورد و دستش بیرون از ماشین می‌رقصید.
زینب با خنده دست می‌زد و کله تکان می‌داد؛ انگار هر سه‌ی‌شان مَست کرده‌اند! متأسف می‌خندم و گوشم را محکم‌تر می‌فشارم؛ ماشین‌ پر از حال خوب است!
پس من چرا این‌قدر مضطرب و ترسیده بودم؟ ساوان ناگهان سرش را بیرون از ماشین می‌برد و فریاد می‌کشد:
- هوی ملـت، من بابا شدم.
با خنده لَب می‌گزم و حرصی به اوور کت مشکی ساوان چنگ می‌زنم و او را به درون ماشین می‌کشم؛ چند ماشین، برایمان بوق می‌زنند.
سرمَست از بی‌حیایی‌اش می‌خندم و فریاد می‌کشم تا بشنود.
- روانـی!
ساوان دستش به سمت ضبط می‌رود و ولوم باند را به آخرین حد می‌رساند. زینب جیغ می‌کشد و ارسلان می‌خندد. گوشم را دوباره می‌گیرم و حرصی جیغ می‌کشم:
- کَر شدم سـاوان!
و «ساوان» آخرم، کاملاً جیغ است! ولوم سیستم خیلی زیاد بود و باند هم دقیقاً پشت سر ما قرار داشت.
خواننده دوباره شروع به خواندن می‌کند و ارسلان و ساوان بدون توجه به حرف من، همخوانی‌شان را شروع می‌کنند؛ با این تفاوت که این‌ بار صدای ظریف زینب هم به آن‌ها اضافه می‌شود.


کد:
***
[SIZE=13px]#پارت197
پارس ساوان، رخش شده و با سرعت زیادی درون اتوبان می‌تازد. با دو دستم،گوشم را می‌فشارم و پلکم را می‌بندم؛ داشتم کَر می‌شدم!
به اصطلاح، داشتند هیجانشان را تخلیه می‌کردند ولی واقعیت این بود که این مسیر، ختم به آ*غ*و*ش ملک‌الموت میشد. مخصوصاً اگر همین سرعت را ادامه می‌داد.
سونوی داخلی انجام داده بودم و وقتی که ساوان به این اطمینان رسید که همه‌چیز خوب است، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امیرارسلان پشت فرمان نشست و ساوان روی صندلی بغلش؛ من و زینب هم که عقب نشستیم.
صدای موزیک پرده‌ی گوشم را می‌درید. بیسش، روی مخم رژه می‌رفت و ضربان قلبم 《گومپ، گومپ》 با ریتم تندش می‌کوبید؛ آدرنالینم آن‌قدر زیاد بود که ترس بر جانم غالب شد.
شیشه‌ی ساوان و ارسلان پایین بود و باد یخی که با سرعت به درون ماشین می‌آمد نوک بینی‌ام را سرخ و پو‌ست صورتم را بی‌حس کرده؛ به خواست خدا اندکی تا ایست قلبی کردن فاصله دارم.
سرم را درون یقه‌ی اسکی بافت سفیدم فرو برده‌ام و دست‌های منجمدم را زیر شال کِرم؛ کاش خسته شوند!
موزیک میکس رپ ایرانی با تم شادی پخش میشد و من هیچ‌چیز از آهنگ بی‌سر و ته متوجه نمی‌شدم. خواننده صرفاً پشت سر هم کلمات را ردیف کرده، بدون هیچ توجه‌ای به معنی و محتوا.
چشم باز می‌کنم و ساوان را می‌بینم؛ سرشاد می‌خندید و با امیرارسلان آهنگ را بلند بلند می‌خواندند و به يک‌ديگر نگاه می‌کردند.
از حال خوبش هرچه حس بد داشتم پر کشیده بود؛ لبخندی عمیق، ناخواسته روی صورتم درز می‌کند.
تا به حال، او را این‌گونه ندیده بودم!
از بارداری من این همه شارژ شده یا خبر دیگری به جز این به دستش رسیده را نمی‌دانم؛ سرش مرتب تکان می‌خورد و دستش بیرون از ماشین می‌رقصید.
زینب با خنده دست می‌زد و کله تکان می‌داد؛ انگار هر سه‌ی‌شان مَست کرده‌اند! متأسف می‌خندم و گوشم را محکم‌تر می‌فشارم؛ ماشین‌ پر از حال خوب است!
پس من چرا این‌قدر مضطرب و ترسیده بودم؟ ساوان ناگهان سرش را بیرون از ماشین می‌برد و فریاد می‌کشد:
- هوی ملـت، من بابا شدم.
با خنده لَب می‌گزم و حرصی به اوور کت مشکی ساوان چنگ می‌زنم و او را به درون ماشین می‌کشم؛ چند ماشین، برایمان بوق می‌زنند.
سرمَست از بی‌حیایی‌اش می‌خندم و فریاد می‌کشم تا بشنود.
- روانـی!
ساوان دستش به سمت ضبط می‌رود و ولوم باند را به آخرین حد می‌رساند. زینب جیغ می‌کشد و ارسلان می‌خندد. گوشم را دوباره می‌گیرم و حرصی جیغ می‌کشم:
- کَر شدم سـاوان!
و «ساوان» آخرم، کاملاً جیغ است! ولوم سیستم خیلی زیاد بود و باند هم دقیقاً پشت سر ما قرار داشت.
خواننده دوباره شروع به خواندن می‌کند و ارسلان و ساوان بدون توجه به حرف من، همخوانی‌شان را شروع می‌کنند؛ با این تفاوت که این‌ بار صدای ظریف زینب هم به آن‌ها اضافه می‌شود.[/SIZE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
#پارت198
بعد از کلی جیغ و دادهای من، بالأخره صدای آن موزیک بی‌سر و ته را کم کردند؛ و اِلا گوش من یحتمل کر شده بود.
لبخند، یک لحظه هم از لَب ساوان کنار نمی‌رود و حسابی با ارسلان کیفشان کوک است. حالا ساوان بابا شده، ارسلان چرا نیشش بسته نمی‌شود؟
بی‌هدف درون خیابان‌ها می‌چرخیدیم. ساعت دو شب است؛ اما هنوز هم همه جا باز بود. خمیازه می‌کشم و تکیه‌ی سَرم را به پشتی صندلی می‌دهم. خسته‌ام!
کمی جلوتر چهار راه بود و از قضا چراغ هم قرمز.
صدای شیطنت‌آمیز ارسلان توجه‌ام را جلب می‌کند. با چشم‌های خمار از خوابم نگاهش می‌کنم.
- دیدی چه دنیای برعکسی شده؟
ارسلان آیینه را روی من تنظیم می‌کند. سوالش استفهامی‌ است، قرار نیست من جوابش را بدهم.
از درون آیینه، خیره به چشم‌های قهوه‌ای خندانش بودم که خودش ادامه می‌دهد:
- یه بنده خدایی بابا شد و یه شام هم بهمون نداد!
نرم می‌خندم و سر سنگینم به سمت ساوانی کج می‌شود که نیم‌رخش، با چشم‌های تنگ شده و ابروی بالا رفته، با لبخند کج خیره به ارسلان است.
نور تیر‌ برق‌ها نصف صورتش را روشن و نصف دیگرش را سایه انداخته بود؛ شبیه ماه نیمه‌ی شب شده.
- همیشه گشنه‌ای! همیشه.
ارسلان می‌خندد و سرش به سمت ساوان می‌چرخد.
ماشین. پشت چراغ قرمز می‌ایستد. ارسلان همان‌گونه که خیره به چشم‌های ساوان است‌؛ دنده را خلاص می‌کند و با کشیدن دستی ماشین، دستش تا کنج لَبش بالا می‌آید. با چشم‌هایشان دارند چیز‌هایی را رد و بدل می‌کنند که من از آن سر در نمی‌آورم.
ارسلان با انگشت عدد دو را نشان می‌دهد و ته‌گلو می‌خندد.
- دوتا شیرینی بدهکاری! دعا به جون شیر پاک نَنَم کن که از خیر یکیش گذشتم.
مشکوک، چشم تنگ می‌کنم و نگاه موشکافانه‌ام را به سیاهی چشمان ساوان می‌دهم. تا دَهان باز می‌کنم بگویم: «دومی‌اش چیست؟» ساوان با نگاه تهدیدواری به ارسلان، سرش را به رو به رو می‌کشد.
- گا‌ز بده دودت رو ببینم. بچه پررو! برو یه جا پیدا کن حلقومت رو پر کنم، گشنه. انگار کی شیتیل داده که الان می‌خواد.
ارسلان با خنده به رو به رو خیره می‌شود. دستی را می‌خواباند و دنده یک می‌رود. چراغ سبز می‌شود و با حرکت کردن ماشین، سنگینی سری روی شانه‌ام می‌افتد.
سرم به سمت راست می‌چرخد و زینب را می‌بینم که غرق خواب است و با دَهان نیمه باز نفس عمیق می‌کشد. خمیازه می‌کشم و تکیه‌ی سرم را به سر زینب می‌دهم و چشم می‌بندم؛ به اندازه‌‌ی فصل امتحانات، خوابم می‌آمد.


کد:
#پارت198

بعد از کلی جیغ و دادهای من، بالأخره صدای آن موزیک بی‌سر و ته را کم کردند؛ و اِلا گوش من یحتمل کر شده بود.
لبخند، یک لحظه هم از لَب ساوان کنار نمی‌رود و حسابی با ارسلان کیفشان کوک است. حالا ساوان بابا شده، ارسلان چرا نیشش بسته نمی‌شود؟
بی‌هدف درون خیابان‌ها می‌چرخیدیم. ساعت دو شب است؛ اما هنوز هم همه جا باز بود. خمیازه می‌کشم و تکیه سَرم را به پشتی صندلی می‌دهم، خسته‌ام!
کمی جلوتر چهارراه بود و از قضا چراغ هم قرمز.
صدای شیطنت‌آمیز ارسلان توجه‌ام را جلب می‌کند. با چشم‌های خمار از خوابم نگاهش می‌کنم.
- دیدی چه دنیای برعکسی شده؟
ارسلان آیینه را روی من تنظیم می‌کند. سوالش استفهامیست، قرار نیست من جوابش را بدهم.
از درون آیینه خیره به چشم‌های قهوه‌ای خندانش بودم که خودش ادامه می‌دهد:
- یه بنده خدایی بابا شد و یه شامم بهمون نداد!
نرم می‌خندم و سر سنگینم به سمت ساوانی کج می‌شود که نیم‌رخش، با چشم‌های تنگ شده و ابروی بالا رفته، با لبخند کج خیره به ارسلان است.
نور تیر‌برق‌ها نصف صورتش را روشن و نصف دیگرش را سایه انداخته بود؛ شبیه ماه نیمه‌ی شب شده.
- همیشه گشنه‌ای! همیشه.
ارسلان می‌خندد و سرش به سمت ساوان می‌چرخد.
ماشین پشت چراغ قرمز می‌ایستد. ارسلان همان‌گونه که خیره به چشم‌های ساوان است‌؛ دنده را خلاص می‌کند و با کشیدن دستی ماشین، دستش تا کنج لَبش بالا می‌آید. با چشم‌هایشان دارند چیز‌هایی را رد و بدل می‌کنند که من از آن سر در نمی‌آورم.
ارسلان با انگشت عدد دو را نشان می‌دهد و ته‌گلو می‌خندد:
- دوتا شیرینی بدهکاری! دعا به جون شیر پاک نَنَم کن که از خیر یکیش گذشتم.
مشکوک چشم تنگ می‌کنم و نگاه موشکافانه‌ام را به سیاهی چشم ساوان می‌دهم. تا دَهان باز می‌کنم بگویم: «دومی‌اش چیست؟» ساوان با نگاه تهدیدواری به ارسلان، سرش را به رو به رو می‌کشد:
- گ*از بده دودت رو ببینم. بچه پررو! برو یه جا پیدا کن حلقومت رو پر کنم، گشنه. انگار کی شیتیل داده که الان می‌خواد.
ارسلان با خنده به رو به رو خیره می‌شود. دستی را می‌خواباند و دنده یک می‌رود. چراغ سبز می‌شود و با حرکت کردن ماشین، سنگینی سری روی شانه‌ام می‌افتد.
سرم به سمت راست می‌چرخد و زینب را می‌بینم که غرق خواب است و با دَهان نیمه باز نفس عمیق می‌کشد. خمیازه می‌کشم و تکیه سرم را به سر زینب می‌دهم و چشم می‌بندم؛ به اندازه‌‌ی فصل امتحانات، خوابم می‌آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
#پارت199
از حرارت زیر صورتم، هوشیاری به مغزم رخنه می‌کند. تَنم یخ بود، از سرما گزگز می‌کرد و نیم‌رخم از گرمای محلی که رویش قرار گرفته، دا‌غ شده!
خمیازه می‌کشم و سرم را کمی از آن گرمای سوزان فاصله می‌دهم. کل بدنم کوفته و خسته‌ بود؛ انگار با تراکتور تنم را شخم زده‌اند.
بدنم را کش می‌آورم و پلک سنگین و پف‌ دارم را، کمی از هم باز می‌کنم؛ صدای موزیک پاپ ملایمی را می‌شنوم و خنده‌های آرام آشنایی.
گیج و خواب‌آلود، دستم را مشت می‌کنم و چشمم را می‌مالم. آخ! استخوان به استخوان تَنم خشک شده‌‌. کمرم شبیه چوب بود و تیر می‌کشید.
- وای ارسلان خیلی گشنمه! کاش برای ناهار کنار می‌زدیم.
همه جا را تار می‌بینم. خمیازه‌ی بلند بالایی می‌کشم و می‌خواهم صاف شوم که سنگینی دستی که روی تَنم افتاده مرا به آن منبع گرما می‌فشارد.
صورتم کلافه جمع می‌شود و به زور لای چشمم را باز می‌کنم؛ همه چیز شطرنجی و سفید است! همه جا پر از نور بود.
چشمم را می‌فشارم و گر‌د‌نم را به راست و چپ خم می‌کنم تا از شر گرفتگی‌اش نجات پیدا کنم. صدای خنده‌ی ریز ظریفی را می‌شنوم و نهیب مردانه‌ای:
- نکن دختر! شر درست نکن.
کم‌کم شرایط مغزم بهبود می‌یافت و داشتم موقعیت را درک می‌کردم. دیشب درون ماشین، روی سر زینب خواب رفته بودم. الان کجا بودم؟ چرا هنوز هم صدای ماشین می‌آید؟
متعجب دستم را به صورتم می‌کشم و با دم عمیقی یک چشمم را باز می‌کنم. با دیدن ماهیچه‌ی سخت سینِه‌ی مردانه‌ای، شوکه آن یکی چشمم هم باز می‌شود. خواب از سرم می‌پرد و تا می‌خواهم عقب بکشم، کمرم گرفته می‌شود.
متعجب، گر‌دنم را از دستی که سرم رویش قرار گرفته بلند می‌کنم. سرم خم می‌شود و پایین را می‌بینم؛ بافت سفیدم بالا رفته و جین مشکی‌ام از کمر به پایین، اندامم را کاملاً مشخص کرده بود؛ شرم‌زده لَب می‌گزم، انشالله ارسلان ندیده.
دست مردانه‌ی برنزی با رگ‌های بر‌جسته به زیر لباس بافتم رفته و دور کمرم حلقه شده. متعجب به پاهای بلند و خم شده‌ی مردانه با شلوار راسته‌ی مشکی نگاه می‌کنم؛ پاهایمان درهم قفل شده. پای من که به درب نمی‌رسید ولی آن پای مردانه دولا شده تا جا بشود.
نگاهم کمی بالاتر کشیده می‌شود و با رسیدن به کمر شلوار مرد و دیدن بالا تنه‌ی خط‌کشی شده‌ی بر*ه*نه‌اش، خواب از سرم می‌پرد.
خودم را بالا می‌کشم و نیم‌خیز می‌شوم‌.
سرم را با گذر از کمر طویلِ کشیده‌اش، به گر‌د‌ن و صورتش می‌رسانم؛ نیم‌رخ غرق خواب ساوان را می‌بینم که صورتش در اوور کت مشکی‌اش فرو رفته و دسته‌ای از موهایش روی چشمش افتاده.
دستم را روی چشم‌هایم می‌کشم و اخم‌هایم در هم می‌رود.
با آن یکی دستم روی شانه‌ام به دنبال شالم می‌گردم و وقتی که دستم به آن می‌رسد، موهایم را با آن می‌پوشانم؛ آبرو حیثیت برای خودم نگذاشتم. صدای پر ناز زینب را تشخیص می‌دهم.
- ارسلان دیگه کی به بچه‌ها می‌گیم؟ من هم دلم نی‌نی می‌خواد. خب بزار بدونن دیگه!
متعجب صورت غرق خوابم را می‌مالم و صدای ارسلان و شنیدن جمله‌اش، مرا ناخواسته محرم اسرارشان می‌کند.
- ریسک داره، وقتی به ساوان هم نگفتم ما سه سال عقدیم، انتظار داری بشه به بقیه گفت؟
خواب از سرم رخت برمی‌بندد. ابرو‌هایم متعجب از آن‌چه شنیده‌ام بالا می‌رود؛ خبر را ببین! خم می‌شوم و با بیرون کشیدن دست ساوان از زیر لباسم، بافت را تا زیر زانویم پایین می‌کشم.


کد:
***
#پارت199

از حرارت زیر صورتم، هوشیاری به مغزم رخنه می‌کند. تَنم یخ بود، از سرما گزگز می‌کرد و نیم‌رخم از گرمای محلی که رویش قرار گرفته، دا‌غ شده!
خمیازه می‌کشم و سرم را کمی از آن گرمای سوزان فاصله می‌دهم. کل بدنم کوفته و خسته‌ بود؛ انگار با تراکتور تنم را شخم زده‌اند.
بدنم را کش می‌آورم و پلک سنگین و پف‌دارم را کمی از هم باز می‌کنم؛ صدای موزیک پاپ ملایمی را می‌شنوم و خنده‌های آرام آشنایی.
گیج و خواب‌آلود، دستم را مشت می‌کنم و چشمم را می‌مالم؛ آخ! استخوان به استخوان تَنم خشک شده‌‌. کمرم شبیه چوب بود و تیر می‌کشید.
- وای ارسلان خیلی گشنمه! کاش برای ناهار کنار می‌زدیم.
همه جا را تار می‌بینم. خمیازه بلند بالایی می‌کشم و می‌خواهم صاف شوم که سنگینی دستی که روی تَنم افتاده مرا به آن منبع گرما می‌فشارد.
صورتم کلافه جمع می‌شود و به زور لای چشمم را باز می‌کنم؛ همه چیز شطرنجی و سفید است! همه جا پر از نور بود.
چشمم را می‌فشارم و گر‌د‌نم را به راست و چپ خم می‌کنم تا از شر گرفتگی‌اش نجات پیدا کنم. صدای خنده‌ی ریز ظریفی را می‌شنوم و نهیب مردانه‌ای:
- نکن دختر! شر درست نکن.
کم کم شرایط مغزم بهبود می‌یافت و داشتم موقعیت را درک می‌کردم. دیشب درون ماشین روی سر زینب خواب رفته بودم. الان کجا بودم؟ چرا هنوز هم صدای ماشین می‌آید؟
متعجب دستم را به صورتم می‌کشم و با دم عمیقی یک چشمم را باز می‌کنم. با دیدن ماهیچه‌ی سخت سینِه‌ی مردانه‌ای، شوکه آن یکی چشمم هم باز می‌شود. خواب از سرم می‌پرد و تا می‌خواهم عقب بکشم، کمرم گرفته می‌شود.
متعجب گر‌دنم را از دستی که سرم رویش قرار گرفته بلند می‌کنم. سرم خم می‌شود و پایین را می‌بینم؛ بافت سفیدم بالا رفته و جین مشکی‌ام از کمر به پایین، اندامم را کاملاً مشخص کرده بود؛ شرم‌زده لَب می‌گزم، انشالله ارسلان ندیده.
دست مردانه‌ی برنزی با رگ‌های ب*ر*جسته به زیر لباس بافتم رفته و دور کمرم حلقه شده. متعجب به پاهای بلند و خم شده‌ی مردانه با شلوار راسه‌ی مشکی نگاه می‌کنم؛ پاهایمان درهم قفل شده. پای من که به درب نمی‌رسید ولی آن پای مردانه دولا شده تا جا بشود.
نگاهم کمی بالاتر کشیده می‌شود و با رسیدن به کمر شلوار مرد و دیدن بالا تنه خط‌کشی شده‌ی بر*ه*نه‌اش، خواب از سرم می‌پرد.
خودم را بالا می‌کشم و نیم‌خیز می‌شوم‌.
سرم را با گذر از کمر طویلِ کشیده‌اش، به گر‌د‌ن و صورتش می‌رسانم؛ نیم‌رخ غرق خواب ساوان را می‌بینم که صورتش در اوور کت مشکی‌اش فرو رفته و دسته‌ای از موهایش روی چشمش افتاده.
دستم را روی چشم‌هایم می‌کشم و اخم‌هایم در هم می‌رود.
با آن یکی دستم روی شانه‌ام به دنبال شالم می‌گردم و وقتی که دستم به آن می‌رسد، موهایم را با آن می‌پوشانم؛ آبرو حیثیت برای خودم نگذاشتم. صدای پر ناز زینب را تشخیص می‌دهم:
- ارسلان دیگه کی به بچه‌ها می‌گیم؟ منم دلم نی‌نی می‌خواد. خب بزار بدونن دیگه!
متعجب صورت غرق خوابم را می‌مالم و صدای ارسلان و شنیدن جمله‌اش، مرا ناخواسته محرم اسرارشان می‌کند:
- ریسک داره، وقتی به ساوانم نگفتم ما سه سال عقدیم، انتظار داری بشه به بقیه گفت؟
خواب از سرم رخت پهن می‌کند. ابرو‌هایم متعجب از آن‌چه شنیده‌ام بالا می‌رود؛ خبر را ببین! خم می‌شوم و با بیرون کشیدن دست ساوان از زیر لباسم، بافت را تا زیر زانویم پایین می‌کشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
#پارت۲۰۰

خمیازه می‌کشم و با پایین کشیدن دستی که روی دَهان بازم است، سرم به سمت جلو کشیده می‌شود. ارسلان با اخم‌های قفل شده مشغول رانندگی بود و دست زینب روی رانش. نگاهم دست ظریفش را تا صورت زینب بالا می‌رود؛ پس خانم عقد ارسلان بود، آن هم از سه سال پیش!
با دیدن قیافه‌ی گرفته‌اش که قصد داشت با شیطنت دستش، جوشان را عوض کند، سرفه‌ی مصلحتی می‌کنم تا حساب کار دستش بیاید؛ اصلاً هم بی‌شعور نیستم.
سرفه‌ی من همانا و حرکت دست‌پاچه‌ی زینب برای عقب کشیدن دستش، همان!
لبخند محو پر شیطنتی می‌زنم و گرد‌نم را می‌فشارم.
- سلام.
صدایم خروسکی و مسخره است؛ خيلی خوابیدم.
نگاه خمار از خوابم به گونه‌ی سرخ شده‌ی زینب می‌افتد؛ خیلی هول شده.
- سلام زن داداش گلم! خوب خوابیدی؟
نگاهم را از زینب می‌گیرم و به نیم‌رخ جدی ارسلان می‌دهم که مشغول رانندگی‌ است. پاهایم را از روی صندلی پایین می‌گذارم و به دنبال کفشم می‌گردم.
- ممنون. کجا می‌ریم امیر؟
با دیدن لنگه‌ی بوت قهوه‌ای‌ام زیر صندلی، خم می‌شوم تا آن را بیرون بکشم.
- تهران‌، نزدیکیم دیگه.
بوت چرمم را از زیر صندلی بیرون می‌کشم. با صورت جمع شده، مشغول پوشیدنش می‌شوم. همان‌گونه که با کمر خم دارم کفشم را می‌پوشم، سرم را بالا می‌کشم و ارسلان را از پایین نگاه می‌کنم.
- تهران برای چی؟ مگه قرار نبود بریم خونه‌ی خالم این‌ها؟

لنگه‌ی کفشم را می‌پوشم و کمر راست می‌کنم.
امیرارسلان آیینه را روی من تنظیم می‌کند. نیم‌نگاه کوتاهی از درون آیینه به من می‌اندازد و دوباره به جاده‌ی کمربندی خیره می‌شود. آفتاب وسط آسمان است و ارسلان در لاین سرعت رانندگی می‌کند.
- نه! خونه خالت این‌ها برای چی؟ بعد یه ماه از خاله‌ات سیر نشدی؟
آن یکی بوتم را بلند می‌کنم و با تکیه دادن پای چپم به صندلی می‌پوشمش، مشغول بستن بند‌هایش می‌شوم و در آخر هم، خاک رویش را می‌تکانم.
پایم را پایین می‌اندازم و با بالا کشیدن سرم، دستم را سمت راست ترقوه‌ام می‌گذارم و با صورت مچاله از درد، گرد‌ن می‌شکنم. کتفم را کمی ماساژ می‌دهم و دم و بازدم عمیقی می‌گیرم.
- به بابام هم خبر دادید؟
زینب سرفه‌ی آرامی می‌کند، سرش به سمت عقب بر می‌گردد و لبخند محوی می‌زند.
- نگران نباش عزیزم، ساوان هماهنگ کرد.
با این حرف زینب، برمی‌گردم و به ساوان نگاه می‌کنم؛ با این جثه‌ی تنومندش در خودش جمع شده تا روی صندلی جا بشود. لبخند محوی به نیم‌رخ زیبای مردا‌نه‌اش می‌زنم. قفسه‌ی سینِه‌اش منظم و آرام بالا و پایین می‌شد.
آهنگ شهاب مظفری، همان که پیشواز ستایش بود، از ضبط پخش می‌شود. نگاهم را از ساوان می‌گیرم و به جاده می‌دهم. به تابلوی آبی رنگ کنار جاده که نوشته «تهران 25 کیلومتر» نگاه می‌کنم.
دستی به صورتم می‌کشم و آرنجم را روی صندلی زینب می‌گذارم و دستم را تکیه‌گاه سرم می‌کنم.
نگاهم خیره به خط‌های سفید جاده است و ناگهان یادم می‌آید که علیرضا، کل خانواده را برای امروز به باغ دعوت کرده بود تا تولد مرا جشن بگیرد! لبخند محوی از این‌که امروز تولدم بود، روی لَبم جا خوش می‌کند.
تولدت مبارک مائده!

کد:
#پارت200

خمیازه می‌کشم و با پایین کشیدن دستی که روی دَهان بازم است، سرم به سمت جلو کشیده می‌شود. ارسلان با اخم‌های قفل شده مشغول رانندگی بود و دست زینب روی رانش. نگاهم دست ظریفش را تا صورت زینب بالا می‌رود؛ پس خانم عقد ارسلان بود، آن هم از سه سال پیش!
با دیدن قیافه گرفته‌اش که قصد داشت با شیطنت دستش، جوشان را عوض کند، سرفه‌ی مصلحتی می‌کنم تا حساب کار را بداند؛ اصلاً هم بی‌شعور نیستم.
سرفه‌ی من همانا و حرکت دست‌پاچه زینب برای عقب کشیدن دستش، همان!
لبخند محو پر شیطنتی می‌زنم و گرد‌نم را می‌فشارم.
- سلام.
صدایم خروسکی و مسخره است؛ خيلی خوابیدم.
نگاه خمار از خوابم به گونه‌ی سرخ شده زینب می‌افتد؛ خیلی هول شده.
- سلام زنداداش گلم! خوب خوابیدی؟
نگاهم را از زینب می‌گیرم و به نیم‌رخ جدی ارسلان می‌دهم که مشغول رانندگیست. پاهایم را از روی صندلی پایین می‌گذارم و به دنبال کفشم می‌گردم.
- ممنون. کجا می‌ریم امیر؟
با دیدن لنگ بوت قهوه‌ای‌ام زیر صندلی، خم می‌شوم تا آن را بیرون بکشم:
- تهران‌، نزدیکیم دیگه.
بوت چرمم را از زیر صندلی بیرون می‌کشم. با صورت جمع شده مشغول پوشیدنش می‌شوم. همان‌گونه که با کمر خم دارم کفشم را می‌پوشم، سرم را بالا می‌کشم و ارسلان را از پایین نگاه می‌کنم.
- تهران برای چی؟ مگه قرار نبود بریم خونه خالم اینا؟
لنگ کفشم را می‌پوشم و کمر راست می‌کنم.
امیرارسلان آیینه را روی من تنظیم می‌کند. نیم‌نگاه کوتاهی از درون آیینه به من می‌اندازد و دوباره به جاده‌ی کمربندی خیره می‌شود. آفتاب وسط آسمان است و ارسلان در لاین سرعت رانندگی می‌کند.
- نه! خونه خالت اینا برای چی؟ بعد یه ماه از خاله‌ات سیر نشدی؟
آن یکی بوتم را بلند می‌کنم و با تکیه دادن پای چپم به صندلی می‌پوشمش، مشغول بستن بند‌هایش می‌شوم و در آخر هم خاک رویش را می‌تکانم.
پایم را پایین می‌اندازم و با بالا کشیدن سرم، دستم را سمت راست ترقوه‌ام می‌گذارم و با صورت مچاله از درد، گرد‌ن می‌شکنم. کتفم را کمی ماساژ می‌دهم و دم و بازدم عمیقی می‌گیرم:
- به بابامم خبر دادید؟
زینب سرفه‌ی آرامی می‌کند، سرش به سمت عقب بر می‌گردد و لبخند محوی می‌زند:
- نگران نباش عزیزم، ساوان هماهنگ کرد.
با این حرف زینب، برمی‌گردم و به ساوان نگاه می‌کنم؛ با این جثه‌ی تنومندش در خودش جمع شده تا روی صندلی جا بشود. لبخند محوی به نیم‌رخ زیبای مردا‌نه‌اش می‌زنم؛ قفسه‌ی سینِه‌اش منظم و آرام بالا و پایین می‌شد.
آهنگ شهاب مظفری، همان که پیشواز ستایش بود، از ضبط پخش می‌شود. نگاهم را از ساوان می‌گیرم و به جاده می‌دهم. به تابلوی آبی رنگ کنار جاده که نوشته  «تهران 25 کیلومتر» نگاه می‌کنم.
دستی به صورتم می‌کشم و آرنجم را روی صندلی زینب می‌گذارم و دستم را تکیه‌گاه سرم می‌کنم.
نگاهم خیره به خط‌های سفید جاده‌است و ناگهان یادم می‌آید که علیرضا کل خانواده را برای امروز به باغ دعوت کرده بود تا تولد مرا جشن بگیرد! لبخند محوی از این‌که امروز تولدم بود، روی لَبم جا خوش می‌کند.
تولدت مبارک مائده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
***
#پارت201

سر راه غذا گرفتیم. رسیدیم جلوی ساختمانی که با سنگ و آجر، نما شده و حدودا هجده طبقه‌ای بود. ساوان را با ناز و نوازش بیدار کرده بودم؛ پسرم سرماخورده بود.

بعد آن‌همه داد و خوانندگی دیشبشان، حسابی بهم ریخته! تازه دیشب هم تا ساعت 9 صبح رانندگی کرده بود.
در آسانسور بودیم و نگاه من درون آینه‌ی طلایی قدی، به چهره‌ی تخس و خواب آلود ساوان است. به دکمه‌های تا‌به‌تایِ پیراهن مشکی‌اش نگاه می‌کنم. موهایش درهم ریخته و آشفته شده؛ الآن فقط یک کولی، با عکس مرد عنکبوتی کم دارد تا بشود پسر بچه‌ای سه ساله.
لبخند محوم کنار نمی‌رود و نگاهم پر از عشق خیره به چشم‌های خمار مشکی اوست؛ آخ که با این قیافه می‌شود او را یک لقمه چپ کرد.
کمی خودم را به ساوان نزدیک می‌کنم و عطر تَنش را به عمق جانم می‌فرستم. تکیه کمر ساوان به دیواره‌ی آسانسور بود و دست راستش در جیب شلوار چروکش رفته؛ چشم‌هایش سنگین است و مرتب روی هم می‌رود.
با احساس خیرگی نگاهی سر بلند می‌کنم و زینب را در پافر مشکی‌اش می‌بینم. وقتی نگاهمان درهم تلاقی می‌شود، لبخند محوی می‌زند و سرش به سمت شانه ارسلان خم می‌شود. دستش دور بازوی ارسلان می‌افتد و صدایش زیر لَبی و پر از احساس است.
- چقدر کنار هم قشنگین!
لبخندم عمق می‌گیرد و چشم‌های ستاره چینم تا نگاه خندان ارسلان بالا کشیده می‌شود. چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش قفل زینب است و نگاهش به گونه‌ایست که می‌شود به راحتی عشقش را خواند.
نرم می‌خندم.
- شماهم کنار هم خیلی قشنگین! خیلی زیاد.
زینب نگاهش را به چشم‌های امیرارسلان می‌دهد و عمیق لبخند می‌زند؛ چقدر عشق زیباست!
گلویم را صاف می‌کنم، شیطنت‌آمیز می‌خندم و طعنه می‌زنم.
- حیف! حیف که امیری و بگیر نیستی! یکم از ساوان یاد بگیر.
ارسلان می‌خندد و نگاهش را از زینب می‌گیرد و به ساوانی می‌دهد که چرت می‌زند.
- سرعت همین یه نفر برای هفت پشت رفاقت ما کافیه!
سرم به سمت ساوان کشیده می‌شود و با دیدن چشم‌های نیمه‌باز پف دارش که تنگ شده، نرم می‌خندم. اخم‌های ساوان قفل شده و صدایش خش خشی است.
- شیرین عسل! گرد‌ن گیرت خَرابه چرا پای من رو وسط می‌کشی؟
صدای زن، رسیدن به طبقه هجدهم را اعلام می‌کند.
ارسلان نیم‌نگاهی به ورودی می‌اندازد و با ب*غ*ل کشیدن اندام ظریف زینب فاز هیتلر می‌گیرد.
- ما همین‌جوری خوشیم! نشود فاش کسی آن‌چه میان من و اوست.
با ابروی بالا رفته از سیس مسخره‌ی ارسلان، قهقهه می‌زنم. من هم که اصلاً نشنیده‌ام آن دو عقد هستند! درب آسانسور باز می‌شود و ارسلان و زینب، با تعظیم مسخره و نظامی ارسلان بیرون می‌روند. ساوان با صدای تخسش زیر‌ل*ب فحشی حواله پدر ارسلان می‌کند. خم می‌شود و با برداشتن غذاها، کمر صاف می‌کند؛ دستش را پشت کتف من می‌گذارد.
- برو عزیزم.
لبخندم عمق می‌گیرد و به طرف خروجی اتاقک آسانسور می‌روم.

کد:
***
#پارت201

سر راه غذا گرفتیم. رسیدیم جلوی ساختمانی که با سنگ و آجر، نما شده و حدودا هجده طبقه‌ای بود. ساوان را با ناز و نوازش بیدار کرده بودم؛ پسرم سرماخورده بود.
 بعد آن‌همه داد و خوانندگی دیشبشان، حسابی بهم ریخته! تازه دیشب هم تا ساعت 9 صبح رانندگی کرده بود. 
در آسانسور بودیم و نگاه من درون آینه‌ی طلایی قدی، به چهره‌ی تخس و خواب آلود ساوان است. به دکمه‌های تا‌به‌تایِ پیراهن مشکی‌اش نگاه می‌کنم. موهایش درهم ریخته و آشفته شده؛ الآن فقط یک کولی، با عکس مرد عنکبوتی کم دارد تا بشود پسر بچه‌ای سه ساله.
لبخند محوم کنار نمی‌رود و نگاهم پر از عشق خیره به چشم‌های خمار مشکی اوست؛ آخ که با این قیافه می‌شود او را یک لقمه چپ کرد.
کمی خودم را به ساوان نزدیک می‌کنم و عطر تَنش را به عمق جانم می‌فرستم. تکیه کمر ساوان به دیواره‌ی آسانسور بود و دست راستش در جیب شلوار چروکش رفته؛ چشم‌هایش سنگین است و مرتب روی هم می‌رود. 
با احساس خیرگی نگاهی سر بلند می‌کنم و زینب را در پافر مشکی‌اش می‌بینم. وقتی نگاهمان درهم تلاقی می‌شود، لبخند محوی می‌زند و سرش به سمت شانه ارسلان خم می‌شود. دستش دور بازوی ارسلان می‌افتد و صدایش زیر لَبی و پر از احساس است.
- چقدر کنار هم قشنگین!
لبخندم عمق می‌گیرد و چشم‌های ستاره چینم تا نگاه خندان ارسلان بالا کشیده می‌شود. چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش قفل زینب است و نگاهش به گونه‌ایست که می‌شود به راحتی عشقش را خواند.
نرم می‌خندم.
- شماهم کنار هم خیلی قشنگین! خیلی زیاد.
زینب نگاهش را به چشم‌های امیرارسلان می‌دهد و عمیق لبخند می‌زند؛ چقدر عشق زیباست!
گلویم را صاف می‌کنم، شیطنت‌آمیز می‌خندم و طعنه می‌زنم.
- حیف! حیف که امیری و بگیر نیستی! یکم از ساوان یاد بگیر.
ارسلان می‌خندد و نگاهش را از زینب می‌گیرد و به ساوانی می‌دهد که چرت می‌زند.
- سرعت همین یه نفر برای هفت پشت رفاقت ما کافیه!
سرم به سمت ساوان کشیده می‌شود و با دیدن چشم‌های نیمه‌باز پف دارش که تنگ شده، نرم می‌خندم. اخم‌های ساوان قفل شده و صدایش خش خشی است.
- شیرین عسل! گرد‌ن گیرت خَرابه چرا پای من رو وسط می‌کشی؟
صدای زن، رسیدن به طبقه هجدهم را اعلام می‌کند.
ارسلان نیم‌نگاهی به ورودی می‌اندازد و با ب*غ*ل کشیدن اندام ظریف زینب فاز هیتلر می‌گیرد.
- ما همین‌جوری خوشیم! نشود فاش کسی آن‌چه میان من و اوست.
با ابروی بالا رفته از سیس مسخره‌ی ارسلان، قهقهه می‌زنم. من هم که اصلاً نشنیده‌ام آن دو عقد هستند! درب آسانسور باز می‌شود و ارسلان و زینب، با تعظیم مسخره و نظامی ارسلان بیرون می‌روند. ساوان با صدای تخسش زیر‌ل*ب فحشی حواله پدر ارسلان می‌کند. خم می‌شود و با برداشتن غذاها، کمر صاف می‌کند؛ دستش را پشت کتف من می‌گذارد.
- برو عزیزم.
لبخندم عمق می‌گیرد و به طرف خروجی اتاقک آسانسور می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,469
Points
1,689
#پارت202

ارسلان کلید را درون قفل درب ضدسرقت خانه می‌اندازد و من نگاه نگرانم را به ساوان می‌دهم. به طرفش می‌چرخم؛ صور‌تش ملتهب است! دستم غیرارادی بالا می‌رود تا روی پیشانی‌اش بگذارم و دمای بدنش را بسنجم.
از آن‌جایی که ماشاالله برای رسيدن به پیشانی‌اش نیاز به نردبان داشتم، روی انگشت پا بلند می‌شوم.
دستم را روی پیشانی‌ ساوان می‌گذارم و حرارت تَنش لرز خفیفی از جانم می‌گذراند‌، لَب می‌گزم؛ تب دارد!
صدای باز شدن درب می‌آید. از روی انگشت پایم پایین می‌آیم و نگران دست دا‌غ ساوان را می‌فشارم.
- بریم دکتر ساوان؟ خیلی دا‌غی!
ساوان موهای‌ پریشانش را بهم می‌ریزد و عمیق نفس می‌کشد؛ می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان نگاه بی‌حوصله‌‌ی آمیخته به فحشش به درون خانه قفل می‌شود.

دیدن قفل شدن اخم‌هایش، توجه‌ام را به درون خانه جلب می‌کند. به طرف ورودی می‌چرخم و دیدن پیرمردی با استایل جوانی سی ساله ابروهایم را بالا می‌پراند.
موهای جوگندمی بلندش، دم‌اسبی بسته شده و در صورتش، ذره‌ای نشان از کهولت سن دیده نمی‌شود.
قد بلند و شانه‌های کشیده‌اش، کت و شلوار مشکی را در تنش تراز کرده‌اند. عصای طلایی رنگی به دست راستش دارد که بیشتر انگار از بحث زیبایی جواهراتش در دست گرفته.
نگاه شوکه‌ام به چشم‌های سیاهش است و فرم صورتش برای این سن واقعاً زیادی خوش‌تراش مانده.
میان مبل‌های راحتی طوسی ایستاده و نگار هم روی مبل روبه‌روی درب، با شومیز سفید و شلوار دامنی طوسی نشسته.
برای لحظه‌ای از سیاهی نگاه مرد ترس به جانم می‌نشیند؛ حس بدی می‌گیرم، نگاهش خریدارانه است!
از کثیفی حسی که از او دریافت کردم، تهوع به جانم می‌نشیند و صورتم غیرارادی جمع می‌شود؛ اه!
ناخواسته سر به زیر می‌اندازم و شالم را جلو می‌کشم. دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا سنگینی معده‌ام را کنترل کنم.
- سلامتون کجاست!؟
صدای خودش بود! همان پیرمرد زیادی جوان مانده.
صدای آرام و توأم با ترس ارسلان ناخواسته مرا هم معذب می‌کند.
- سلام آقا. شرمندم.
با گرفته شدن مچ دستم، نگاهم به سمت آستین بافت سفیدم می‌رود. از حرارت دست ساوان، پو‌ستم سوزن سوزن می‌شود. ساوان دست مرا به طرف ورودی خانه می‌کشد و صدای زیر‌لبی و بی‌اعصابش نشان از این دارد که خودش هم سوپرایز شده.
- نریمانه! داداش نگار.
پس این مرد پدر ساوان است؟ از شباهتشان می‌توانستم حدس بزنم؛ اما چرا مستقیم نگفت پدرم است؟ کلافه سری تکان می‌دهم و با نفس عمیقی زیر چشمی به نگار و لبخند بزرگش نگاه می‌کنم و با ساوان وارد خانه می‌شوم.

کد:
#پارت202

ارسلان کلید را درون قفل درب ضدسرقت خانه می‌اندازد و من نگاه نگرانم را به ساوان می‌دهم. به طرفش می‌چرخم؛ صور‌تش ملتهب است! دستم غیرارادی بالا می‌رود تا روی پیشانی‌اش بگذارم و دمای بدنش را بسنجم.
از آن‌جایی که ماشاالله برای رسيدن به پیشانی‌اش نیاز به نردبان داشتم، روی انگشت پا بلند می‌شوم.
دستم را روی پیشانی‌ ساوان می‌گذارم و حرارت تَنش لرز خفیفی از جانم می‌گذراند‌، لَب می‌گزم؛ تب دارد!
صدای باز شدن درب می‌آید. از روی انگشت پایم پایین می‌آیم و نگران دست دا‌غ ساوان را می‌فشارم.
- بریم دکتر ساوان؟ خیلی دا‌غی!
ساوان موهای‌ پریشانش را بهم می‌ریزد و عمیق نفس می‌کشد؛ می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان نگاه بی‌حوصله‌‌ی آمیخته به فحشش به درون خانه قفل می‌شود.
 دیدن قفل شدن اخم‌هایش، توجه‌ام را به درون خانه جلب می‌کند. به طرف ورودی می‌چرخم و دیدن پیرمردی با استایل جوانی سی ساله ابروهایم را بالا می‌پراند.
موهای جوگندمی بلندش، دم‌اسبی بسته شده و در صورتش، ذره‌ای نشان از کهولت سن دیده نمی‌شود.
قد بلند و شانه‌های کشیده‌اش، کت و شلوار مشکی را در تنش تراز کرده‌اند. عصای طلایی رنگی به دست  راستش دارد که بیشتر انگار از بحث زیبایی جواهراتش در دست گرفته.
نگاه شوکه‌ام به چشم‌های سیاهش است و فرم صورتش برای این سن واقعاً زیادی خوش‌تراش مانده.
میان مبل‌های راحتی طوسی ایستاده و نگار هم روی مبل روبه‌روی درب، با شومیز سفید و شلوار دامنی طوسی نشسته.
برای لحظه‌ای از سیاهی نگاه مرد ترس به جانم می‌نشیند؛ حس بدی می‌گیرم، نگاهش خریدارانه است! 
از کثیفی حسی که از او دریافت کردم، تهوع به جانم می‌نشیند و صورتم غیرارادی جمع می‌شود؛ اه!
 ناخواسته سر به زیر می‌اندازم و شالم را جلو می‌کشم. دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا سنگینی معده‌ام را کنترل کنم.
- سلامتون کجاست!؟
صدای خودش بود! همان پیرمرد زیادی جوان مانده.
صدای آرام و توأم با ترس ارسلان ناخواسته مرا هم معذب می‌کند.
- سلام آقا. شرمندم.
با گرفته شدن مچ دستم، نگاهم به سمت آستین بافت سفیدم می‌رود. از حرارت دست ساوان، پو‌ستم سوزن سوزن می‌شود. ساوان دست مرا به طرف ورودی خانه می‌کشد و صدای زیر‌لبی و بی‌اعصابش نشان از این دارد که خودش هم سوپرایز شده.
- نریمانه! داداش نگار. 
پس این مرد پدر ساوان است؟ از شباهتشان می‌توانستم حدس بزنم؛ اما چرا مستقیم نگفت پدرم است؟ کلافه سری تکان می‌دهم و با نفس عمیقی زیر چشمی به نگار و لبخند بزرگش نگاه می‌کنم و با ساوان وارد خانه می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا