بوراک سلانهسلانه قدم برداشت نفسش را فوت کرد و طبق عادتاش. گوشهی لبان سرخ رنگش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- نه، اینطوری نمیشه. باید برم تو اون مهمونی شرکت کنم ببینم چهخبره!
سپس کُت طوسی رنگش را از تنش خارج کرد و به نقطهای مبهم خیره ماند. جک از روی کاناپه بلند شد و نگاهی به محتوی فنجان قهوه...