با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
خلاصه:
انتقام، تنها لغت مقبولی که در ذهن او میگنجد تنها انتقام است و بس!
انتقام خون یگانه خواهرش که در راه عشق جان داده بود.
باید عذاب میداد در مقابل عذاب.
باید خون میریخت در مقابل خون!
پیروزی از آن کیست؟
عشق یا بوی خون؟
هیچکس از بازی سرنوشت مطلع نیست.
کد:
نام رمان: طفیلی
نویسنده: ملیکا قائمی
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: .Ana.
خلاصه:
انتقام، تنها لغت مقبولی که در ذهن او میگنجد تنها انتقام است و بس!
انتقام خون یگانه خواهرش که در راه عشق جان داده بود.
باید عذاب میداد در مقابل عذاب.
باید خون میریخت در مقابل خون!
پیروزی از آن کیست؟
عشق یا بوی خون؟
هیچکس از بازی سرنوشت مطلع نیست.
ضعیف شده بود. از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت؛ ولی با روح و روان مرده زندگی میکرد. از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که میخواهد بجنگد ولی هیچکس به او نگفته بود نباید در هر جنگی شرکت کند. به خصوص اگر طرف مقابل، خودش باشد.
چند وقتی بود که داشت با خودش میجنگید. سر هیچ و پوچ به روح و روانش ضربه میزد. احساسش را خفه میکرد و آیندهاش را میکُشت.
آخرین بار که دیدمش به من گفت:
- میدونی چی خیلی اذیتم میکنه؟ این که خودم خ*را*ب کردم. با یه انتخاب اشتباه، همهچی نابود شد. برای همین دارم از خودم انتقام میگیرم. ولی نمیدونم چرا آروم نمیشم.
راست میگفت. آرام نمیشد. خاطراتش انبار باروت بود. هر وقت به گذشته فکر میکرد، منفجر میشد.
حرفهایش که تمام شد، دستش را گرفتم و گفتم:
- جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده، بیارزشترین کار دنیاست. میدونی چرا؟ چون هر چهقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری؛ هیچکس متوجه نمیشه. هیچ نتیجهای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش میرسه. روبهروی احساساتت قرار نگیر. بذار دلت راه خودش رو بره. اینقدر باهاش سرناسازگاری بر ندار. هر دلی، یک روزی، یک جایی آشیانه میکنه و هیچچیز جلودارش نیست. با خودت نجنگ؛ چون این تنها جنگیه که هیچوقت تموم نمیشه.
کد:
مقدمه:
ضعیف شده بود. از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت؛ ولی با روح و روان مرده زندگی میکرد. از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که میخواهد بجنگد ولی هیچکس به او نگفته بود نباید در هر جنگی شرکت کند. به خصوص اگر طرف مقابل، خودش باشد.
چند وقتی بود که داشت با خودش میجنگید. سر هیچ و پوچ به روح و روانش ضربه میزد. احساسش را خفه میکرد و آیندهاش را میکُشت.
آخرین بار که دیدمش به من گفت:
- میدونی چی خیلی اذیتم میکنه؟ این که خودم خ*را*ب کردم. با یه انتخاب اشتباه، همهچی نابود شد. برای همین دارم از خودم انتقام میگیرم. ولی نمیدونم چرا آروم نمیشم.
راست میگفت. آرام نمیشد. خاطراتش انبار باروت بود. هر وقت به گذشته فکر میکرد، منفجر میشد.
حرفهایش که تمام شد، دستش را گرفتم و گفتم:
- جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده، بیارزشترین کار دنیاست. میدونی چرا؟ چون هر چهقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری؛ هیچکس متوجه نمیشه. هیچ نتیجهای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش میرسه. روبهروی احساساتت قرار نگیر. بذار دلت راه خودش رو بره. اینقدر باهاش سرناسازگاری بر ندار. هر دلی، یک روزی، یک جایی آشیانه میکنه و هیچچیز جلودارش نیست. با خودت نجنگ؛ چون این تنها جنگیه که هیچوقت تموم نمیشه.
همانطور که با یقهی دورس نارنجی رنگش ور میرفت، نگاهش روی کلمه به کلمه کتاب تکان میخورد؛ اما هیچچیز از محتوای کتاب نمیفهمید.
معلم جدیدش حسابی فکرش را درگیر خود کرده بود. با آن قد و هیکل ورزیده. هیچکس متوجه نشده بود چه شده که یکدفعه معلم قبلیشان استعفا داده بود و فردایش مردی خوشپوش با ابروانی درهم جایگزینش شده بود. از همان بدو ورود پچپچها و آب د*ه*ان قورت دادنهای تمامی دختران شروع شده بود. الحق هم که آب د*ه*ان قورت دادن داشت.
- ویان؟!
کتابش را بیشتر به چشمانش نزدیک میکند. گویی قرار است با از بین بردن فاصله، بیشتر بفهمد.
- ویان، مادر؟
- بله مامان؟
مادر مریضش که در چهارچوب اتاق نمایان میشود، کتاب را بسته و منتظر به او چشم میدوزد. زن با پادردش جلو آمده و درست روبهروی او، روی قالیچه قرمز رنگ، مینشیند.
- درس میخونی قشنگه مامان؟
سرش را بالا و پایین برده و نگاهش را به کتاب قطور زمین شناسیاش میاندازد.
- اوهوم... فردا امتحان دارم.
مادرش لبخند پهنی میزند. یقین دارد دخترکش دکتر میشود و پاهای او را درمان میکند.
- پاشو آماده شو. والا گفته میاد دنبالت برای ناهار باهم برید بیرون.
ابرو بالا میدهد. تنش را کمی رو به جلو متمایل میکند و با بهت سوالی که متعجبش کرده است را به زبان میآورد.
- داداش والا؟ من رو؟!
والا برادر بزرگش بود؛ بسی جدی و متعصب. در کارنامهاش چنین کارهایی حتی برای سارگل هم نکرده بود چه برسد به او. اگر گفته بود وریا شاید باورش برایش راحتتر بود. وریا کلهخرابی بود که دومی نداشت. تعصبی بود؛ اما شیطنتهای خاص خودش را هم داشت. اما والا؟ مادرش با مهربانی دستی روی پای دخترکش کشید و با لبخند مهمان ل*بهایش جوابش را داد.
- آره مادر، آماده شو تا ده دقیقهی دیگه میرسه.
دلش ناگهانی میجوشد. اما لعنت بر شیطانی گفته و کتاب به دست همراه مادرش از جایش بلند میشود.
مادرش اتاق را ترک میکند و او با استرس انگشتانش را به هم میپیچد. کمی در افکارش فرو میرود و تا به خود بجنبد، ده دقیقه تمام شده و صدای والاست که از خارج از اتاق، او را خطاب قرار میدهد. ل*بش را میگزد و کتابی که همچنان درون دستانش سنگینی میکند را درون کیف زیر دراورش قرار میدهد. اما اینبار صدای مادرش است که از پشت درب اتاق میآید و او با صدایی که لرزش دارد پاسخش را میدهد:
- الان میام مامان.
روی همان لباسهای خانگیاش مانتو و شلوار سادهای که از همان دراور خارج کرده بود را میپوشد و روسری قواره بزرگ گلداری نیز سر میکند. بدون نگاهی درون آینه نصب شده روی درب کمدش از اتاق کوچک و خلوتش که خارج میشود.
با دیدن برادرش در درگاه ورودی خانه سلام کوتاهی به او میدهد و والا با جدیت سر تکان میدهد. با مادرش خداحافظی میکنند و همراه هم از خانهی حیاطدار حاج بابایش خارج میشوند. روی صندلی شاگرد کنار برادرش قرار میگیرد و تا رسیدن به مقصد سخنی بینشان رد و بدل نمیشود. همیشه همین بود! والا، دقیقاً برعکس وریا، ساکت و آرام بود و پرجذبه. در پارکینگ یک رستوران سنتی ماشین را پارک میکنند و والا حین پیاده شدن روبه ویان دستور خروج صادر میکند و دخترک بدون تعلل از ماشین خارج میشود. چندی بعد روی تخت سنتی رستوران روبهروی هم نشسته بودند و والا دنبال بهانه برای شروع صحبت با دردانهی خانوادهشان میگشت.
- زمان خیلی زود میگذره. انگار همین دیروز بود که برای اولینبار یه فرشته کوچولو رو بغلم دادن که خواب بود و با خودش بوی بهشت رو آورده بود.
ویان بزاق دهانش را فرو برده و گنگ به برادری چشم میدوزد که سی سال با او اختلاف سنی داشت.
- خیلی کوچیک بودی... .
سر پایین میاندازد و والا نگاه مهربانش را به او میدوزد.
- چهقدر بزرگ شدی دردونه!
نمیداند در جواب جملات برادرش چه بگوید و والا اینبار خنده چاشنی سخنانش میکند.
- تو برام با ارزشترین کس تو این دنیایی ویان. حتی با ارزشتر از سارگل و سینا، میدونی دیگه؟
در چشمان برادرش خیره میشود و محجوب همچون همیشه ل*ب میزند:
- لطف داری داداش!.
موسیقی سنتی مازندرانی با ولوم پایین زیرصدای دل و قلوه دادنهای خواهر برادری شده بود و بوی آش دوغ حاکم بر فضا، دل هرکسی را به قنج میانداخت.
کد:
همانطور که با یقهی دورس نارنجی رنگش ور میرفت، نگاهش روی کلمه به کلمه کتاب تکان میخورد؛ اما هیچچیز از محتوای کتاب نمیفهمید.
معلم جدیدش حسابی فکرش را درگیر خود کرده بود. با آن قد و هیکل ورزیده. هیچکس متوجه نشده بود چه شده که یکدفعه معلم قبلیشان استعفا داده بود و فردایش مردی خوشپوش با ابروانی درهم جایگزینش شده بود. از همان بدو ورود پچپچها و آب د*ه*ان قورت دادنهای تمامی دختران شروع شده بود. الحق هم که آب د*ه*ان قورت دادن داشت.
- ویان؟!
کتابش را بیشتر به چشمانش نزدیک میکند. گویی قرار است با از بین بردن فاصله، بیشتر بفهمد.
- ویان، مادر؟
- بله مامان؟
مادر مریضش که در چهارچوب اتاق نمایان میشود، کتاب را بسته و منتظر به او چشم میدوزد. زن با پادردش جلو آمده و درست روبهروی او، روی قالیچه قرمز رنگ، مینشیند.
- درس میخونی قشنگه مامان؟
سرش را بالا و پایین برده و نگاهش را به کتاب قطور زمین شناسیاش میاندازد.
- اوهوم... فردا امتحان دارم.
مادرش لبخند پهنی میزند. یقین دارد دخترکش دکتر میشود و پاهای او را درمان میکند.
- پاشو آماده شو. والا گفته میاد دنبالت برای ناهار باهم برید بیرون.
ابرو بالا میدهد. تنش را کمی رو به جلو متمایل میکند و با بهت سوالی که متعجبش کرده است را به زبان میآورد.
- داداش والا؟ من رو؟!
والا برادر بزرگش بود؛ بسی جدی و متعصب. در کارنامهاش چنین کارهایی حتی برای سارگل هم نکرده بود چه برسد به او. اگر گفته بود وریا شاید باورش برایش راحتتر بود. وریا کلهخرابی بود که دومی نداشت. تعصبی بود؛ اما شیطنتهای خاص خودش را هم داشت. اما والا؟ مادرش با مهربانی دستی روی پای دخترکش کشید و با لبخند مهمان ل*بهایش جوابش را داد.
- آره مادر، آماده شو تا ده دقیقهی دیگه میرسه.
دلش ناگهانی میجوشد. اما لعنت بر شیطانی گفته و کتاب به دست همراه مادرش از جایش بلند میشود.
مادرش اتاق را ترک میکند و او با استرس انگشتانش را به هم میپیچد. کمی در افکارش فرو میرود و تا به خود بجنبد، ده دقیقه تمام شده و صدای والاست که از خارج از اتاق، او را خطاب قرار میدهد. ل*بش را میگزد و کتابی که همچنان درون دستانش سنگینی میکند را درون کیف زیر دراورش قرار میدهد. اما اینبار صدای مادرش است که از پشت درب اتاق میآید و او با صدایی که لرزش دارد پاسخش را میدهد:
- الان میام مامان.
روی همان لباسهای خانگیاش مانتو و شلوار سادهای که از همان دراور خارج کرده بود را میپوشد و روسری قواره بزرگ گلداری نیز سر میکند. بدون نگاهی درون آینه نصب شده روی درب کمدش از اتاق کوچک و خلوتش که خارج میشود.
با دیدن برادرش در درگاه ورودی خانه سلام کوتاهی به او میدهد و والا با جدیت سر تکان میدهد. با مادرش خداحافظی میکنند و همراه هم از خانهی حیاطدار حاج بابایش خارج میشوند. روی صندلی شاگرد کنار برادرش قرار میگیرد و تا رسیدن به مقصد سخنی بینشان رد و بدل نمیشود. همیشه همین بود! والا، دقیقاً برعکس وریا، ساکت و آرام بود و پرجذبه. در پارکینگ یک رستوران سنتی ماشین را پارک میکنند و والا حین پیاده شدن روبه ویان دستور خروج صادر میکند و دخترک بدون تعلل از ماشین خارج میشود. چندی بعد روی تخت سنتی رستوران روبهروی هم نشسته بودند و والا دنبال بهانه برای شروع صحبت با دردانهی خانوادهشان میگشت.
- زمان خیلی زود میگذره. انگار همین دیروز بود که برای اولینبار یه فرشته کوچولو رو بغلم دادن که خواب بود و با خودش بوی بهشت رو آورده بود.
ویان بزاق دهانش را فرو برده و گنگ به برادری چشم میدوزد که سی سال با او اختلاف سنی داشت.
- خیلی کوچیک بودی... .
سر پایین میاندازد و والا نگاه مهربانش را به او میدوزد.
- چهقدر بزرگ شدی دردونه!
نمیداند در جواب جملات برادرش چه بگوید و والا اینبار خنده چاشنی سخنانش میکند.
- تو برام با ارزشترین کس تو این دنیایی ویان. حتی با ارزشتر از سارگل و سینا، میدونی دیگه؟
در چشمان برادرش خیره میشود و محجوب همچون همیشه ل*ب میزند:
- لطف داری داداش!.
موسیقی سنتی مازندرانی با ولوم پایین زیرصدای دل و قلوه دادنهای خواهر برادری شده بود و بوی آش دوغ حاکم بر فضا، دل هرکسی را به قنج میانداخت.
با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، رشته کلامشان پاره میشود. والا با مهربانی رو به خواهرکش نظر میپرسد:
- ناهار چی میخوری بگم آماده کنن؟
لبی تر میکند و با وجود آن که میل شدیدی به آش دارد و بوی آن درون رستوران پیچیده؛ سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- یه چایی بخوریم. میلی به غذا ندارم.
برادرش سر تکان داده و حین پاسخ دادن به تماسش رو به گارسون سفارش چای ذغالی میدهد. ویان نگاهی به اطراف میاندازد تا خود را کمی مشغول کند که نگاهش روی زنی قفل میشود. زنی که توی خیابان از گر*دن مرد همراهش آویزان شده و گونهاش را میبوسد. به ناگاه یاد معلم جدید فیزیکاش میافتد. خندهدار بود و مایه شرمساری، اگر کسی متوجه میشد دختر نجیب و سربهزیر حاج مرتضی، در خلوتش خودش را کنار معلمش تصور میکند.
- اینجا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی میخورد و کمی خود را جابهجا میکند. حواسش جمع والایی میشود که تماسش تمام شده بود و به او چشم دوخته بود. لبخند هولی میزند و سری به نشانه موافقت تکان میدهد.
- خیلی قشنگه اینجا.
در واقع اصلاً تحت تاثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دلچسب رستوران بیشتر از این که هیجانزدهاش کند، عصبیاش کرده بود.
- تازه باز شده. هردفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست میکنن که هیچ جای دنیا نمیتونی مثلش رو پیدا کنی!
چایهایشان میرسد و سرش را پایین میاندازد. والا برای هردویشان درون استکانهای کمر باریک چای میریزد و چای ویان را جلوی پاهای چهار زانوزدهاش میگذارد. وقتی سکوت بینشان را میبیند، صدایش میزند:
- ویان؟!
- جانم داداش؟!
- میدونم فرد مناسبی برای گفتن این حرفها نیستم، ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم. چون دیگه به نظرم خودت اونقدری بزرگ شدی که بتونی برای خودت تصمیم بگیری.
با وجود کنجکاوی رخنه کرده در وجودش، حرفی نمیزند منتظر میماند تا والا صحبتش را تمام کند و او چند دقیقهای سکوت پیشه میکند.
- دوست سینا، مهراد.
مکث کوتاهی کرده و ادامه میدهد:
- چند وقتیه داره اصرار میکنه بیاد خاستگاری. مادرش چندباری به زنداداشت گفته؛ اما مخالفت کردم. نه پسر بدیه نه خانواده بدی داره ها! فقط بخاطر این گفتم نه که حس کردم تو هنوز خیلی بچهای. اما پسره میگه هرچهقدر تو بخوای بهت زمان میده. فقط میخواد بیاد خاستگاری و یه بله بشنوه، همین!
حجب و حیایش اجازه نمیدهد در چشمان برادرش نگاه کند. دیوانه شده بود که اینقدر صریح با خواهرش در مورد ازدواج و علاقهی پسری نسبت به او صحبت میکرد؟ آن هم چه کسی؟ والایی که تمامی افرادی که میشناختنشان، میدانستند برای ویان جان میدهد. نه فقط او، که کل خانواده. الکی که اسم دردانهی خانه رویش نبود! جانِ آن خانه و خانواده بود. اما حالا، والا نگران تک خواهرش بود و میخواست سریعاً از شرّ بلایی که ترسش را داشت، نجاتش دهد. چشم به لبان چفت شده خواهرکش دوخته بود که با باز نشدن نطقش صدایش زد.
- نمیخوای چیزی بگی دخترم؟
گفتنش همسو شد با دوختن نگاه کهربایی دخترک به نگاهش. نگاهی که حزن در آنها بیداد میکرد. لبی برچید و در حالی که سعی به فرو خوردن بغضش داشت ل*ب به سخن گشود:
- اینقدر اذیتتون کردم که میخواید از شرّم راحت شید داداش؟!
والا ابرویی از شوک حرف او بالا میاندازد. او چه میگفت؟ استکانهای نیمهخورده را کناری میگذارد و سریعاً خود را جلوی دخترک میکشاند. زانو به زانویش میچسباند و دستانش را قاب صورت او میکند. طوریکه انگار بخواهد میزان جدیت سخنانش را به او بفهماند و تا عمق وجودش رسوخ کند در چشمانش زل میزند.
- این چه حرفیه دوردونه؟ هان؟ تو مثل این که یادت رفته جونم به جونت بستهست.
- آخه من دلم میخواد درسم رو بخونم داداش.
- میخونی دردونه. معلومه که میخونی! من قلم میکنم پای کسی که مانع درس خوندن تو بشه. قرار نیست همین فردا بیان ببرنت که! میان خاستگاری، اگر خواستی یه مدت آشنا میشید و نامزد میکنین بعد هم هر وقت که تو آمادگیش رو داشتی، ازدواج. الانم نمیخوام به این سرعت قبول کنی، هوم؟ راجع بهش فکر کن.
میگوید و پس از زمزمه و سر تکان دادن ویان به معنی باشه پیشانیاش را میبوسد.
کد:
با آمدن گارسون برای گرفتن سفارش، رشته کلامشان پاره میشود. والا با مهربانی رو به خواهرکش نظر میپرسد:
- ناهار چی میخوری بگم آماده کنن؟
لبی تر میکند و با وجود آن که میل شدیدی به آش دارد و بوی آن درون رستوران پیچیده؛ سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- یه چایی بخوریم. میلی به غذا ندارم.
برادرش سر تکان داده و حین پاسخ دادن به تماسش رو به گارسون سفارش چای ذغالی میدهد. ویان نگاهی به اطراف میاندازد تا خود را کمی مشغول کند که نگاهش روی زنی قفل میشود. زنی که توی خیابان از گر*دن مرد همراهش آویزان شده و گونهاش را میبوسد. به ناگاه یاد معلم جدید فیزیکاش میافتد. خندهدار بود و مایه شرمساری، اگر کسی متوجه میشد دختر نجیب و سربهزیر حاج مرتضی، در خلوتش خودش را کنار معلمش تصور میکند.
- اینجا رو خیلی دوست دارم.
تکان سختی میخورد و کمی خود را جابهجا میکند. حواسش جمع والایی میشود که تماسش تمام شده بود و به او چشم دوخته بود. لبخند هولی میزند و سری به نشانه موافقت تکان میدهد.
- خیلی قشنگه اینجا.
در واقع اصلاً تحت تاثیر فضای دلنشین رستوران قرار نگرفته بود. فضای سنتی و دلچسب رستوران بیشتر از این که هیجانزدهاش کند، عصبیاش کرده بود.
- تازه باز شده. هردفعه با خودم میگم یه بار دسته جمعی بیایم ولی فرصت نمیشه. یه آش دوغی درست میکنن که هیچ جای دنیا نمیتونی مثلش رو پیدا کنی!
چایهایشان میرسد و سرش را پایین میاندازد. والا برای هردویشان درون استکانهای کمر باریک چای میریزد و چای ویان را جلوی پاهای چهار زانوزدهاش میگذارد. وقتی سکوت بینشان را میبیند، صدایش میزند:
- ویان؟!
- جانم داداش؟!
- میدونم فرد مناسبی برای گفتن این حرفها نیستم، ولی خواستم باهات تنها حرف بزنم. چون دیگه به نظرم خودت اونقدری بزرگ شدی که بتونی برای خودت تصمیم بگیری.
با وجود کنجکاوی رخنه کرده در وجودش، حرفی نمیزند منتظر میماند تا والا صحبتش را تمام کند و او چند دقیقهای سکوت پیشه میکند.
- دوست سینا، مهراد.
مکث کوتاهی کرده و ادامه میدهد:
- چند وقتیه داره اصرار میکنه بیاد خاستگاری. مادرش چندباری به زنداداشت گفته؛ اما مخالفت کردم. نه پسر بدیه نه خانواده بدی داره ها! فقط بخاطر این گفتم نه که حس کردم تو هنوز خیلی بچهای. اما پسره میگه هرچهقدر تو بخوای بهت زمان میده. فقط میخواد بیاد خاستگاری و یه بله بشنوه، همین!
حجب و حیایش اجازه نمیدهد در چشمان برادرش نگاه کند. دیوانه شده بود که اینقدر صریح با خواهرش در مورد ازدواج و علاقهی پسری نسبت به او صحبت میکرد؟ آن هم چه کسی؟ والایی که تمامی افرادی که میشناختنشان، میدانستند برای ویان جان میدهد. نه فقط او، که کل خانواده. الکی که اسم دردانهی خانه رویش نبود! جانِ آن خانه و خانواده بود. اما حالا، والا نگران تک خواهرش بود و میخواست سریعاً از شرّ بلایی که ترسش را داشت، نجاتش دهد. چشم به لبان چفت شده خواهرکش دوخته بود که با باز نشدن نطقش صدایش زد.
- نمیخوای چیزی بگی دخترم؟
گفتنش همسو شد با دوختن نگاه کهربایی دخترک به نگاهش. نگاهی که حزن در آنها بیداد میکرد. لبی برچید و در حالی که سعی به فرو خوردن بغضش داشت ل*ب به سخن گشود:
- اینقدر اذیتتون کردم که میخواید از شرّم راحت شید داداش؟!
والا ابرویی از شوک حرف او بالا میاندازد. او چه میگفت؟ استکانهای نیمهخورده را کناری میگذارد و سریعاً خود را جلوی دخترک میکشاند. زانو به زانویش میچسباند و دستانش را قاب صورت او میکند. طوریکه انگار بخواهد میزان جدیت سخنانش را به او بفهماند و تا عمق وجودش رسوخ کند در چشمانش زل میزند.
- این چه حرفیه دوردونه؟ هان؟ تو مثل این که یادت رفته جونم به جونت بستهست.
- آخه من دلم میخواد درسم رو بخونم داداش.
- میخونی دردونه. معلومه که میخونی! من قلم میکنم پای کسی که مانع درس خوندن تو بشه. قرار نیست همین فردا بیان ببرنت که! میان خاستگاری، اگر خواستی یه مدت آشنا میشید و نامزد میکنین بعد هم هر وقت که تو آمادگیش رو داشتی، ازدواج. الانم نمیخوام به این سرعت قبول کنی، هوم؟ راجع بهش فکر کن.
میگوید و پس از زمزمه و سر تکان دادن ویان به معنی باشه پیشانیاش را میبوسد.
چند ساعتی میشد که والا او را به خانه آورده بود و خودش به سراغ کارهای املاک پدریشان رفته بود. شام را به گفتهی مادرش لوبیا پلو گذاشته بود و در سالن بزرگ خانه، سفره چیده بود. در کنار پدر و مادرش غذا نوش جان کرده بودند و حال او برای خواباندن مادر پیرش همراهیاش کرده بود. از داخل سالن صدای باز و بسته شدن درب اصلی خانه و بعد پچپچ به گوش میرسید؛ اما باید صبر میکرد تا مادرش به خواب برود.
حین جویدن ناخنهایش، گوش تیز کرده بود تا صدایشان را بشنود. ناخودآگاه از مرد "دیار" نامی که فقط نامش را شنیده بود و باعث وحشتشان شده بود، میترسید.
- من رو مقصر خودکشی اون میدونه بابا!
پدرشان حین بالا و پایین کردن دانههای تسبیح، بدون نگاهی به وریا، رو به پسر بزرگش سوالش را میپرسد.
- گفتی اومده اونجا؟
والا با دلواپسی دست روی ته ریشش میکشد.
- آره آقاجون، اومده بیخ گوشمون، مغازهی صاحب رو گرفته.
- مگه اون جریان تموم نشده؟ این الان واسه چی اومده؟
با دست ل*بش را درون د*ه*ان میبرد و ترس درون دلش قلقل میکند. مادرش را خوابانده بود و حالا درون راهروی اتاقها که منتهی به سالن خانه بود؛ گوش ایستاده بود. اگر والا او را در این حین میدید، خونش گر*دن خودش بود.
- این پسره انگار اونور آب بوده. نمیدونم جریان اومدنش چیه؛ اما این که اومده بیخ گوش ما مغازه گرفته، نشونه خوبی نیست.
سر جلو میکشد تا کامل آنها را ببیند. وریا ترسیده است، والا مضطرب است و آقا جانش هم انگار کمی نگرانی بر تن رنجورش رخنه کرده است.
- میگن کله خرابه آقا، گر*دن کلفته، شرترین پسر فرنهاد همینه آقاجون. اگه شر درست کنه چی؟
منتظر است جواب پدرش را بشنود؛ اما صدای بلند او باعث میشود تکان شدیدی بخورد و صدای جیغش را درون گلو خفه کند.
- ویان جانم، مادرت خوابید بابا؟!
روی پنجه پا، با دلی لرزان عقب میکشد و خود را به اتاق مادرش میرساند.
- جونم خان بابا کاری دارین؟ چیزی شده؟
- میگم مادرت خوابید؟
در را آرام باز و بسته میکند تا خیال کنند تازه از اتاق خارج شده و پی به گوش ایستادنش نبرند. قدم بر میدارد و مقابل دیدشان قرار میگیرد. با افتادن نگاه والا و وریا به او، سلام آرامی به آنها میدهد و در جواب پدرش سری به نشانه تایید تکان میدهد.
- بله خان بابا، خوابید. براتون چای بیارم؟
- نه ما داریم میریم دیگه. قرصهای آقاجون رو براش بیار، بعد بیا تو حیاط کارت دارم.
حین رفتن به سمت آشپزخانه اپنشان که انتهای سالن خانه بود، برادرانش از روی مبلهای سلطنتی بلنده شده و پس از خداحافظی از پدرشان از خانه خارج میشوند. او نیز طبق خواسته برادرش، سریع قرصهای آقاجانش را داده و با انداختن شالی روی سرش به حیاط میرود.
- بله داداش؟
والا به وریا اشاره میکند در کوچه منتظرش بماند و خودش رو به خواهرکش میکند. همگی نفسشان به نفس این دخترک ریزهمیزه بند بود.
- از این به بعد تحت هیچ شرایطی هیچ جایی نمیری ویان.
دخترک ل*ب گزیده و سر پایین میاندازد که والا امر میکند.
- من رو نگاه کن. از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه. یهو چشمم افتاد به مغازه و دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کردم نداریم ویان! فهمیدی؟
سرش را تکان میدهد با چانهای لرزان رو به برادرش میکند.
- اینا ربط به قضیهی ظهر که... .
حرفش را تمام نمیکند و سر به پایین میاندازد. شانزده سال بود که همین بود. هر چه میگفتند، باید میگفت چشم!
- نه ربطی به قضیه ظهر نداره. اما برای اون قضیه هم تا فردا وقت داری فکرهات رو بکنی. برای پنجشنبه شب، وقت خاستگاری دادم بهشون.
معترض ل*ب میزند.
- اما داداش، شما گفتی میتونم فکر کنم.
- الانم گفتم فکرهات رو بکن! میان آخر هفته همدیگه رو ببینید که راحتتر فکر کنی.
- چشم داداش.
در حالی که به سمت درب حیاط میرفت، ادامه حرفهایش را میزند:
- چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت یا سارگل برات بگیرن بیارن.
سارگل میتوانست در خیابانها چرخ بزند. اما او نه! چرا؟
- چشم داداش... .
غرهایش را در دلش میزند و جرات سوال کردن ندارد.
- تو گوشیتم حواست باشه با غریبهها گرم نگیری.
باز هم چشم میگوید و والا لبخندی میزند.
- آفرین دوردونه. برو سروقت درس و مشقت.
کد:
چند ساعتی میشد که والا او را به خانه آورده بود و خودش به سراغ کارهای املاک پدریشان رفته بود. شام را به گفتهی مادرش لوبیا پلو گذاشته بود و در سالن بزرگ خانه، سفره چیده بود. در کنار پدر و مادرش غذا نوش جان کرده بودند و حال او برای خواباندن مادر پیرش همراهیاش کرده بود. از داخل سالن صدای باز و بسته شدن درب اصلی خانه و بعد پچپچ به گوش میرسید؛ اما باید صبر میکرد تا مادرش به خواب برود.
حین جویدن ناخنهایش، گوش تیز کرده بود تا صدایشان را بشنود. ناخودآگاه از مرد "دیار" نامی که فقط نامش را شنیده بود و باعث وحشتشان شده بود، میترسید.
- من رو مقصر خودکشی اون میدونه بابا!
پدرشان حین بالا و پایین کردن دانههای تسبیح، بدون نگاهی به وریا، رو به پسر بزرگش سوالش را میپرسد.
- گفتی اومده اونجا؟
والا با دلواپسی دست روی ته ریشش میکشد.
- آره آقاجون، اومده بیخ گوشمون، مغازهی صاحب رو گرفته.
- مگه اون جریان تموم نشده؟ این الان واسه چی اومده؟
با دست ل*بش را درون د*ه*ان میبرد و ترس درون دلش قلقل میکند. مادرش را خوابانده بود و حالا درون راهروی اتاقها که منتهی به سالن خانه بود؛ گوش ایستاده بود. اگر والا او را در این حین میدید، خونش گر*دن خودش بود.
- این پسره انگار اونور آب بوده. نمیدونم جریان اومدنش چیه؛ اما این که اومده بیخ گوش ما مغازه گرفته، نشونه خوبی نیست.
سر جلو میکشد تا کامل آنها را ببیند. وریا ترسیده است، والا مضطرب است و آقا جانش هم انگار کمی نگرانی بر تن رنجورش رخنه کرده است.
- میگن کله خرابه آقا، گر*دن کلفته، شرترین پسر فرنهاد همینه آقاجون. اگه شر درست کنه چی؟
منتظر است جواب پدرش را بشنود؛ اما صدای بلند او باعث میشود تکان شدیدی بخورد و صدای جیغش را درون گلو خفه کند.
- ویان جانم، مادرت خوابید بابا؟!
روی پنجه پا، با دلی لرزان عقب میکشد و خود را به اتاق مادرش میرساند.
- جونم خان بابا کاری دارین؟ چیزی شده؟
- میگم مادرت خوابید؟
در را آرام باز و بسته میکند تا خیال کنند تازه از اتاق خارج شده و پی به گوش ایستادنش نبرند. قدم بر میدارد و مقابل دیدشان قرار میگیرد. با افتادن نگاه والا و وریا به او، سلام آرامی به آنها میدهد و در جواب پدرش سری به نشانه تایید تکان میدهد.
- بله خان بابا، خوابید. براتون چای بیارم؟
- نه ما داریم میریم دیگه. قرصهای آقاجون رو براش بیار، بعد بیا تو حیاط کارت دارم.
حین رفتن به سمت آشپزخانه اپنشان که انتهای سالن خانه بود، برادرانش از روی مبلهای سلطنتی بلنده شده و پس از خداحافظی از پدرشان از خانه خارج میشوند. او نیز طبق خواسته برادرش، سریع قرصهای آقاجانش را داده و با انداختن شالی روی سرش به حیاط میرود.
- بله داداش؟
والا به وریا اشاره میکند در کوچه منتظرش بماند و خودش رو به خواهرکش میکند. همگی نفسشان به نفس این دخترک ریزهمیزه بند بود.
- از این به بعد تحت هیچ شرایطی هیچ جایی نمیری ویان.
دخترک ل*ب گزیده و سر پایین میاندازد که والا امر میکند.
- من رو نگاه کن. از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه. یهو چشمم افتاد به مغازه و دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کردم نداریم ویان! فهمیدی؟
سرش را تکان میدهد با چانهای لرزان رو به برادرش میکند.
- اینا ربط به قضیهی ظهر که... .
حرفش را تمام نمیکند و سر به پایین میاندازد. شانزده سال بود که همین بود. هر چه میگفتند، باید میگفت چشم!
- نه ربطی به قضیه ظهر نداره. اما برای اون قضیه هم تا فردا وقت داری فکرهات رو بکنی. برای پنجشنبه شب، وقت خاستگاری دادم بهشون.
معترض ل*ب میزند.
- اما داداش، شما گفتی میتونم فکر کنم.
- الانم گفتم فکرهات رو بکن! میان آخر هفته همدیگه رو ببینید که راحتتر فکر کنی.
- چشم داداش.
در حالی که به سمت درب حیاط میرفت، ادامه حرفهایش را میزند:
- چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت یا سارگل برات بگیرن بیارن.
سارگل میتوانست در خیابانها چرخ بزند. اما او نه! چرا؟
- چشم داداش... .
غرهایش را در دلش میزند و جرات سوال کردن ندارد.
- تو گوشیتم حواست باشه با غریبهها گرم نگیری.
باز هم چشم میگوید و والا لبخندی میزند.
- آفرین دوردونه. برو سروقت درس و مشقت.
***
- بهار شوهرش برگشته، باید برگرده. خیلی غصه میخورم.
اخم غلیظی بین ابروانش نشسته و میان حالت تهوعی که دارد، لیوان آبی سر میکشد.
- میخوای چند روز تو هم برو پیشش.
پدرش بیخیال گفته بود و پگاه دوباره خود را لوس کرده بود.
- آخه من دلم برات تنگ میشه عشقم!
قاشقی که دقایق متوالی، تنها مهمان بازی کردن با غذایش بود و بر دهانش گذاشته نشده بود را با صدا در بشقاب دست نخوردهاش، پرتاب میکند و از جایش بر میخیزد.
- من سیر شدم، نوش جان!
- کجا دیار؟! صبر کن باهات کار دارم.
دندانهای از حرص چفت شده روی همش را، محکمتر بر روی هم میساید و سعی میکند نگاهش حول و هوش پگاهی که با پوشش نامناسبی کنار پدرش جای گرفته بود؛ نچرخد.
- با دانیال قرار دارم.
پدرش دور د*ه*ان و صورت شش تیغهاش را با دستمال پاک میکند و از پشت میز بلند میشود.
- زیاد وقتت رو نمیگیرم. پگاه عزیزم، لطفاً نیا بالا!
پگاه اطاعت میکند و دیار همراه پدرش سالن غذاخوری را ترک میکنند.
- زنت داره عصبیم میکنه.
پدرش اما بیتوجه به جمله او، میپرسد:
- دانیال چرا نمیاد اینجا؟
اینجا خود جهنم بود و پدرش چه انتظاری داشت؟ دانیال دست زن و بچهاش را بگیرد و بیاید اینجا، لوندیهای زن ص*ی*غهای پدرش را ببیند؟
- درگیره... .
- مشکلتون با پگاه چیه؟
دستش را مشت میکند.
- مشکلی باهاش نداریم بابا. من میتونم برم؟ دیرم میشه.
- بنگاه در چه حاله؟
اخم میکند. اگر والا و نگاههای زیرزیرکیاش را فاکتور میگرفت، یا اگر آن وریای بیهمهچیز را نادیده میگرفت؛ همهچیز داشت خوب پیش میرفت. مشتریهای صاحب را از دست نداده بود و همین کافی بود.
- خوبه همهچیز.
پدرش را راهی خلوت با همسر ص*ی*غهایاش میکند و خود پلهها را بالا میرود. به محض ورود به اتاقش، تیشرت مشکی رنگش را از تن بیرون میکند و خیره میشود به عکس دخترک خندانی که داشت تاب بازی میکرد.
مقابل آینه میایستد و خیره میشود به چشمانش. طوری که بخواهد حرفهایش در ذهنش بمانند ل*ب به سخن با خود میگشاید.
- باید کار رو تموم کنی. نباید دلت بسوزه، فهمیدی؟ هیچکس دلش برای دیانای تو نسوخت!
درب اتاقش که باز میشود، صاف میایستد و پگاه با لبخند وارد اتاقش میشود. اخم کرده، میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
پگاه دستانش را پشت کمرش به هم قفل کرده و نگاهش را در اطراف میچرخاند.
- قبلاً گفته بودم اخم جذابترت میکنه؟!
فک مردانهاش قفل میشود و مشتش عجیب، هوس شکستن آن فک ظریف و زنانه را میکند.
- برو بیرون.
پگاه دلبرانه میخندد و ل*بش را میان دندان میگیرد.
- ازم میترسی دیار؟! نترس! من چیزی به پدرت نگفتم.
نمیتواند خوددار بماند. دست بزرگ و مردانهاش ناخودآگاه دور گر*دن پگاه میپیچد و کمرش را محکم به در میکوبد.
- میکشمت پگاه!
پگاه دست روی دستش میگذارد و با این که راه نفسش بسته شده است؛ لبخند میزند.
- پدرت هنوز نمیدونه من معشوقهی سابقتم دیار، من قصد ندارم بهش بگم. نترس!
کد:
***
- بهار شوهرش برگشته، باید برگرده. خیلی غصه میخورم.
اخم غلیظی بین ابروانش نشسته و میان حالت تهوعی که دارد، لیوان آبی سر میکشد.
- میخوای چند روز تو هم برو پیشش.
پدرش بیخیال گفته بود و پگاه دوباره خود را لوس کرده بود.
- آخه من دلم برات تنگ میشه عشقم!
قاشقی که دقایق متوالی، تنها مهمان بازی کردن با غذایش بود و بر دهانش گذاشته نشده بود را با صدا در بشقاب دست نخوردهاش، پرتاب میکند و از جایش بر میخیزد.
- من سیر شدم، نوش جان!
- کجا دیار؟! صبر کن باهات کار دارم.
دندانهای از حرص چفت شده روی همش را، محکمتر بر روی هم میساید و سعی میکند نگاهش حول و هوش پگاهی که با پوشش نامناسبی کنار پدرش جای گرفته بود؛ نچرخد.
- با دانیال قرار دارم.
پدرش دور د*ه*ان و صورت شش تیغهاش را با دستمال پاک میکند و از پشت میز بلند میشود.
- زیاد وقتت رو نمیگیرم. پگاه عزیزم، لطفاً نیا بالا!
پگاه اطاعت میکند و دیار همراه پدرش سالن غذاخوری را ترک میکنند.
- زنت داره عصبیم میکنه.
پدرش اما بیتوجه به جمله او، میپرسد:
- دانیال چرا نمیاد اینجا؟
اینجا خود جهنم بود و پدرش چه انتظاری داشت؟ دانیال دست زن و بچهاش را بگیرد و بیاید اینجا، لوندیهای زن ص*ی*غهای پدرش را ببیند؟
- درگیره... .
- مشکلتون با پگاه چیه؟
دستش را مشت میکند.
- مشکلی باهاش نداریم بابا. من میتونم برم؟ دیرم میشه.
- بنگاه در چه حاله؟
اخم میکند. اگر والا و نگاههای زیرزیرکیاش را فاکتور میگرفت، یا اگر آن وریای بیهمهچیز را نادیده میگرفت؛ همهچیز داشت خوب پیش میرفت. مشتریهای صاحب را از دست نداده بود و همین کافی بود.
- خوبه همهچیز.
پدرش را راهی خلوت با همسر ص*ی*غهایاش میکند و خود پلهها را بالا میرود. به محض ورود به اتاقش، تیشرت مشکی رنگش را از تن بیرون میکند و خیره میشود به عکس دخترک خندانی که داشت تاب بازی میکرد.
مقابل آینه میایستد و خیره میشود به چشمانش. طوری که بخواهد حرفهایش در ذهنش بمانند ل*ب به سخن با خود میگشاید.
- باید کار رو تموم کنی. نباید دلت بسوزه، فهمیدی؟ هیچکس دلش برای دیانای تو نسوخت!
درب اتاقش که باز میشود، صاف میایستد و پگاه با لبخند وارد اتاقش میشود. اخم کرده، میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
پگاه دستانش را پشت کمرش به هم قفل کرده و نگاهش را در اطراف میچرخاند.
- قبلاً گفته بودم اخم جذابترت میکنه؟!
فک مردانهاش قفل میشود و مشتش عجیب، هوس شکستن آن فک ظریف و زنانه را میکند.
- برو بیرون.
پگاه دلبرانه میخندد و ل*بش را میان دندان میگیرد.
- ازم میترسی دیار؟! نترس! من چیزی به پدرت نگفتم.
نمیتواند خوددار بماند. دست بزرگ و مردانهاش ناخودآگاه دور گر*دن پگاه میپیچد و کمرش را محکم به در میکوبد.
- میکشمت پگاه!
پگاه دست روی دستش میگذارد و با این که راه نفسش بسته شده است؛ لبخند میزند.
- پدرت هنوز نمیدونه من معشوقهی سابقتم دیار، من قصد ندارم بهش بگم. نترس!
با چشمان گشاد شده و ترسناک، سرش را جلو برده و میبیند که پگاه رنگ میبازد. مثل سگ میترسد و یاغیگری میکند؟!
- با من بازی نکن پگاه! من رو که میشناسی!
- میشناسمت.
بار دیگر کمرش را به در میکوبد و فاصله میگیرد. رد انگشتانش روی گر*دن سفید پگاه مانده و او از شدت بینفسی به سرفه میافتد.
- یهبار دیگه پات رو بذاری داخل اتاقم، میشکنمش! خب؟!
پگاه اما مقابل تهدید ترسناکش میخندد.
- از قبل گفته بودم خشونتت بیشتر جذابت میکنه هانی.
هرزه! عقب میکشد.
- من رو از چی میترسونی؟! هان؟! از بابام؟! نظرت چیه همین الان بریم دوتایی بهش بگیم گذشتهت تو چه گند و نجاستی بوده؟! هوم؟! مثلاً در مورد کلوپ مایکل بهش بگیم؟! هوم؟!
جلوتر میرود و با انگشت چندبار با تحکم به سر دخترک ضربه میزند.
- دقیقاً با کدوم عقلت فکر کردی بابام من رو بهخاطر توعه ص*ی*غهای ول میکنه؟ هوم؟! من پسرشم پگاه! تو کی؟؟ تو حتی ارزش نداشتی بعد چهارسال عقدت کنه.
نگاه پگاه برق میزند. از شدت هجوم اشک و بغض، دست مشت میکند و دیار به درب اتاقش اشاره میکند.
- حالا گمشو بیرون!
- تو از همون اول بیرحم بودی.
- تو هم هرزه بودی... گمشو.
پگاه به جای عقب کشیدن جلو میرود.
- بذار یه چیزی بهت بگم دیار... .
پشت انگشتانش را روی س*ی*نهی بر*ه*نه مرد میکشد و خیره میشود در نگاهش.
- این حرفهات رو یادم نمیره!
دیار با خشونت دستش را پس میزند و به سمت درب هلش میدهد.
- مگه بهخاطر پول آویزون بابام نشدی؟ پس بتمرگ سرجات و به پروپای من نپیچ؛ وگرنه یه پاپاسی که بهت نمیرسه هیچ، عقلتم ازت میگیرم پگاه، افتاد؟
- عقل من رو خیلی وقته گرفتی.
او اخم میکند و پگاه میخندد. چانه زدن با آن زنیکه لکاته هیچ فایدهای نداشت. پس تیشرت دیگری از کلوزت اتاقش بر میدارد و بیتوجه به پگاهی که هنوز درون اتاقش ایستاده بود؛ از اتاق خارج میشود. پلههای دوبلکس عمارت پدریاش را پایین رفته و به قصد خروج از خانه، به سمت درب ورودی میرود. هوا کمکم رو به سردی میرفت، اما درختان کاج باغشان هنوز سبزی و زیبایی همیشگی خود را حفظ کرده بودند. مقصد این روزهایش جایی جز طعمهگاه آریاها نبود.
سعی میکند تمرکز کند روی حرفهای دانیال، اما مرد جوانی که درون مغازه روبهرویی مشغول صحبت با والا بود؛ اجازه نمیداد. مردی که صاحب گفته بود، عجیب خاطرخواه دردانهی آریاهاست.
- دیار حواست کجاست؟
دست مشت شدهاش را باز میکند و درون جیبش فرو میبرد و نگاهش را به دانیال میدوزد.
- جانم داداش.
زبان چرب و نرمش، لبخند روی ل*بهای برادر بزرگترش میآورد. دستی روی شانهاش میگذارد و دوباره سوالش را بازگو میکند:
- جانت سلامت. میگم بابا خودش خواست؟
سرش را بالا و پایین کرده و نگاهی که گهگاهی سمت مغازه آنطرف خیابان خیز میخورد را نمیتواند کنترل کند.
- آره خودش خواست... گفت پگاه رو میفرسته بره امشب، بیاین عمارت.
دانیال همچنان شوکه است. ماهها بود که با پدرش غریبه شده بودند و یکدیگر را جز گهگاهی درون شرکت جای دیگری ملاقات نمیکردند.
- عجیبه! دیار کجا رو نگاه میکنی؟ حواست اصلاً اینجا نیست.
پلکهایش را محکم روی هم میفشارد و تکان تندی به سرش میدهد.
- یکم سردرد دارم. شب حتماً بچهها رو هم بیار.
دانیال با شک نگاهی به بیرون میاندازد و وقتی چیز عجیبی نمیبیند؛ سر تکان میدهد.
- به داریوش گفتی؟
- میگم بهش.
- پس من دیگه میرم. خدا قوت.
از جایش بلند میشود و دستانش را درون جیبش فرو میبرد. دیار سری تکان داده و با سلام برسانی بدرقهاش میکند. به محض خروج برادرش از بنگاه، شماره صاحب را میگیرد. به محض برقراری تماس، بدون دادن مهلت حرف زدن به صاحب، میپرسد:
- این پسره ریغو تو مغازه آریا چیکار میکنه صاحب؟
صاحب بلافاصله میگوید:
- الان میپرسم، میگم.
تماس را قطع کرده و گوشی را روی میز کارش میگذارد. نگاهش را طوری بند مغازهی والا میکند؛ که سنگینی نگاهش، او را هم اذیت میکند. بالاخره بعد از پنج دقیقه صاحب تماس میگیرد و او به محض وصل کردن تماس، دستور میدهد:
- بگو.
- پنجشنبه قرار خاستگاری دارن. والا داره باهاش اتمام حجت میکنه،
دندانهایش روی هم چفت میشود.
- جه امر خیری؟ دختر والا؟
صاحب نفسش را با صدا بیرون میدهد و با مکث میگوید:
- نه، ویان!
این همه عجله از ترس او بود؟ پوزخندی گوشه ل*بش مینشیند. کور خوانده بودند.
کد:
با چشمان گشاد شده و ترسناک، سرش را جلو برده و میبیند که پگاه رنگ میبازد. مثل سگ میترسد و یاغیگری میکند؟!
- با من بازی نکن پگاه! من رو که میشناسی!
- میشناسمت.
بار دیگر کمرش را به در میکوبد و فاصله میگیرد. رد انگشتانش روی گر*دن سفید پگاه مانده و او از شدت بینفسی به سرفه میافتد.
- یهبار دیگه پات رو بذاری داخل اتاقم، میشکنمش! خب؟!
پگاه اما مقابل تهدید ترسناکش میخندد.
- از قبل گفته بودم خشونتت بیشتر جذابت میکنه هانی.
هرزه! عقب میکشد.
- من رو از چی میترسونی؟! هان؟! از بابام؟! نظرت چیه همین الان بریم دوتایی بهش بگیم گذشتهت تو چه گند و نجاستی بوده؟! هوم؟! مثلاً در مورد کلوپ مایکل بهش بگیم؟! هوم؟!
جلوتر میرود و با انگشت چندبار با تحکم به سر دخترک ضربه میزند.
- دقیقاً با کدوم عقلت فکر کردی بابام من رو بهخاطر توعه ص*ی*غهای ول میکنه؟ هوم؟! من پسرشم پگاه! تو کی؟؟ تو حتی ارزش نداشتی بعد چهارسال عقدت کنه.
نگاه پگاه برق میزند. از شدت هجوم اشک و بغض، دست مشت میکند و دیار به درب اتاقش اشاره میکند.
- حالا گمشو بیرون!
- تو از همون اول بیرحم بودی.
- تو هم هرزه بودی... گمشو.
پگاه به جای عقب کشیدن جلو میرود.
- بذار یه چیزی بهت بگم دیار... .
پشت انگشتانش را روی س*ی*نهی بر*ه*نه مرد میکشد و خیره میشود در نگاهش.
- این حرفهات رو یادم نمیره!
دیار با خشونت دستش را پس میزند و به سمت درب هلش میدهد.
- مگه بهخاطر پول آویزون بابام نشدی؟ پس بتمرگ سرجات و به پروپای من نپیچ؛ وگرنه یه پاپاسی که بهت نمیرسه هیچ، عقلتم ازت میگیرم پگاه، افتاد؟
- عقل من رو خیلی وقته گرفتی.
او اخم میکند و پگاه میخندد. چانه زدن با آن زنیکه لکاته هیچ فایدهای نداشت. پس تیشرت دیگری از کلوزت اتاقش بر میدارد و بیتوجه به پگاهی که هنوز درون اتاقش ایستاده بود؛ از اتاق خارج میشود. پلههای دوبلکس عمارت پدریاش را پایین رفته و به قصد خروج از خانه، به سمت درب ورودی میرود. هوا کمکم رو به سردی میرفت، اما درختان کاج باغشان هنوز سبزی و زیبایی همیشگی خود را حفظ کرده بودند. مقصد این روزهایش جایی جز طعمهگاه آریاها نبود.
سعی میکند تمرکز کند روی حرفهای دانیال، اما مرد جوانی که درون مغازه روبهرویی مشغول صحبت با والا بود؛ اجازه نمیداد. مردی که صاحب گفته بود، عجیب خاطرخواه دردانهی آریاهاست.
- دیار حواست کجاست؟
دست مشت شدهاش را باز میکند و درون جیبش فرو میبرد و نگاهش را به دانیال میدوزد.
- جانم داداش.
زبان چرب و نرمش، لبخند روی ل*بهای برادر بزرگترش میآورد. دستی روی شانهاش میگذارد و دوباره سوالش را بازگو میکند:
- جانت سلامت. میگم بابا خودش خواست؟
سرش را بالا و پایین کرده و نگاهی که گهگاهی سمت مغازه آنطرف خیابان خیز میخورد را نمیتواند کنترل کند.
- آره خودش خواست... گفت پگاه رو میفرسته بره امشب، بیاین عمارت.
دانیال همچنان شوکه است. ماهها بود که با پدرش غریبه شده بودند و یکدیگر را جز گهگاهی درون شرکت جای دیگری ملاقات نمیکردند.
- عجیبه! دیار کجا رو نگاه میکنی؟ حواست اصلاً اینجا نیست.
پلکهایش را محکم روی هم میفشارد و تکان تندی به سرش میدهد.
- یکم سردرد دارم. شب حتماً بچهها رو هم بیار.
دانیال با شک نگاهی به بیرون میاندازد و وقتی چیز عجیبی نمیبیند؛ سر تکان میدهد.
- به داریوش گفتی؟
- میگم بهش.
- پس من دیگه میرم. خدا قوت.
از جایش بلند میشود و دستانش را درون جیبش فرو میبرد. دیار سری تکان داده و با سلام برسانی بدرقهاش میکند. به محض خروج برادرش از بنگاه، شماره صاحب را میگیرد. به محض برقراری تماس، بدون دادن مهلت حرف زدن به صاحب، میپرسد:
- این پسره ریغو تو مغازه آریا چیکار میکنه صاحب؟
صاحب بلافاصله میگوید:
- الان میپرسم، میگم.
تماس را قطع کرده و گوشی را روی میز کارش میگذارد. نگاهش را طوری بند مغازهی والا میکند؛ که سنگینی نگاهش، او را هم اذیت میکند. بالاخره بعد از پنج دقیقه صاحب تماس میگیرد و او به محض وصل کردن تماس، دستور میدهد:
- بگو.
- پنجشنبه قرار خاستگاری دارن. والا داره باهاش اتمام حجت میکنه،
دندانهایش روی هم چفت میشود.
- جه امر خیری؟ دختر والا؟
صاحب نفسش را با صدا بیرون میدهد و با مکث میگوید:
- نه، ویان!
این همه عجله از ترس او بود؟ پوزخندی گوشه ل*بش مینشیند. کور خوانده بودند.