Hash tag usage

ساعت تک رمان

  1. Aedan

    درحال تایپ رمان لیوویا در زمان مرگ | آرین اسدی کاربر انجمن تک رمان

    - باید تعجب کنم! با صدای شما بچه‌های گروه من فکر می‌کنن اونا دارن تمرین میکنن! مربیشون ببخشیدی زیر ل*ب گفت و رو به من کرد. - طرلان احمدی هستم، مربی گروه دختران سپید که فردا اولین مسابقمونه. سرمو تکون دادم و گفتم: - طرهان احمدی هستم، مربی پسران پارس، ما هم فردا مسابقه داریم با اجازه. دختره با...
  2. Aedan

    درحال تایپ رمان لیوویا در زمان مرگ | آرین اسدی کاربر انجمن تک رمان

    - اونجوری مشت نزن سارا! عصبی به دیوار مشت میزدم که ارسام با صدای بلند گفت: - چرا ویلایی که دادن به دخترا باید کنار ویلای تو باشه طرهان؟! همونطور به دیوار مشت میزدم که کم‌کم دیوار خونی شد، ارسام و رایان اومدن سمتم. ارسام سرش‌ رو تکون داد و گفت: - آروم باش طرهان! دستت داغون شد! عصبی باهمون لباسای...
  3. VIOLA

    دلنوشته در وصف او | اثر Soniya و Sara کاربران انجمن تک رمان

    شب رنگ چشمان من بود و ماه روشنی صورت او حال دیگر نیست و من پوچم به چشمانم نگاه کن! دیگر درخششی ندارد؛ او، ماه آسمان چشمانم بود... . خواهش می‌کنم؛ یک بار برگرد و بر من بتاب، قول می دهم، دمی پلک نزنم...! #دلنوشته_در_وصف_او #اثر_Soniya_Sara #انجمن_تک‌_رمان
  4. .ARNI

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    مهرداد پس از گذشت یک دقیقه جواب داد: - بهادرخان و پارسیان و برهان از بیمارستان رفتن و فکر می‌کنم توی حیاط باشن، می‌تونین بیاین. بعد از گذشت یک دقیقه دیگر، مهرداد نوشت: - مادیارخانوم خوابِ، می‌تونین بیاین! پرهان در حالی که از جای برمی‌خاست لباس آغشته به خاکش را تکاند و یک لگد آرامی به مچِ پاهایِ...
  5. .ARNI

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    لعنت را کمی با داد و فریاد گفت، اسی سرش را در تلفنش فرو برد و چند بار صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین کرد. حسابی کلافه شده بود و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد. از طرفی حال روحی بد پرهان، از طرفی نگرانی‌هایی که برای پروا و مشکلات شخصی‌ای که در زندگی‌اش داشت، همه دست به دست هم داده‌اند تا اسی...
  6. .ARNI

    داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

    آقای اسمیت، دسته‌ی کلید را میان دستانش رد و بدل می‌کند و ل*ب می‌زند: - پس این خیلی خوبه. امیدوارم که بتونم توی هر مسائلی بهت کمک کنم پسرم! نگاه جکسون، به طرف سنجاب کوچک چرخ می‌خورد. قفس را محکم‌تر از قبل در دستش می‌گیرد و می‌گوید: - عمو، کسی که محصل نباشه‌ چرا مورد تمسخر افراد جامعه قرار می‌گیره؟...
  7. Leila.navel80

    درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

    فاطمه حس کرد حرف زدن از یادش رفته است. وای از این بدتر نمی‌شد! برادرش برای چه به تهران آمده بود؟ به تته‌پته افتاد که کلافه‌اش کرد. - چت شده تو؟ فکر کردین سر مرز مردم؟! میگم کجایین؟ صدای چی میاد فاطی؟ رفتین عروسی؟ چشمانش سریع به اشک نشست. حالا چگونه جواب برادر دل‌شکسته‌اش را می‌داد؟ حتماً با هزار...
  8. Leila.navel80

    درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

    همه چیز دست به دست هم داده بودند که حالش را خ*را*ب کنند. عکس گرفتن با حسام، آن هم با ژست‌هایی که عکاس می‌داد حرصش را در می‌آورد. در آتلیه هم نخواست تورش را بردارد و این حسام را کلافه می‌کرد. برای او این مراسم و ریخت‌وپاش تشریفاتی بود. در دل گفت که آیا حسام هم مثل او فکر می‌کند؟ همه‌ی میهمان‌ها در...
  9. Leila.navel80

    درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

    تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش پی برد و لیوان آبی به دستش داد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید. جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست. - تو رو خدا به خودت مسلط باش... . یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار...
  10. Leila.navel80

    درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

    بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را به‌هم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود و هزار جور فکر و خیال کرده بود؛ این‌که عروسی را به‌هم بزند، یا حتی از اینجا فرار کند! با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان...
بالا