دنیز، چند مرتبه سرفه کرد. ژانت، بطری آبی را از روی میز سفید رنگ برداشت و او را به سوی دنیز گرفت و گفت:
- بیا یکم بخور. تا سرفهت قطع بشه!
دنیز که میترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفهها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت...