خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان آنتروس| آینازفرزندماه کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
21
کیف پول من
2,775
Points
35
اسم‌رمان: آنتروس
نویسنده: آینازفرزندماه ( آینازاولادی)
ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی
ناظر: .Ana.
خلاصه:
این اولین بار است که فردی برای عشق شیطانی‌اش با همگان می‌جنگد! داستان عشق‌ بین او و معشوقش شهره‌ی شهر گشته!
اهریمنان سدی برای آن دو ساخته‌اند!
اما خداوند هم می‌داند که شیطان‌هم روزی عاشق می‌شود.
سرانجام ستیز آن دو برای سرنوشت عشق بی پایانشان چه خواهد شد؟ زئوس همه چیز را می‌داند!
#اسم_رمان #اسم_نویسنده #انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
869
کیف پول من
132,346
Points
1,137
IMG_20250106_175532_837.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
21
کیف پول من
2,775
Points
35
کد:
مقدمه خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد!؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده!، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
مقدمه
خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد!؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده!، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
21
کیف پول من
2,775
Points
35
کد:
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.
 به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر! 
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت. 
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو. 
نیم‌ ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت. 
خیلی وقت بود که می‌خواست خانه‌اش‌ را ترک کند؛ خانه‌ی بچگی‌اش را. 
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگ‌تر از خودش داشت؛ اما در حال حاظر هر دو در آن خانه سکونت داشتند. 
نفس‌هایش به نفس‌های‌ برادرهایش وصل است. 
اگر آن خانه را ترک می‌کرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشم‌های‌ آبی‌ میان هر سه نفر آن‌ها ارثی‌ است؛ ارثی که از مادرشان به آن‌ها رسیده بود. 
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهره‌ی‌ خشن و سردش‌ او را جدی‌تر می‌کرد. 
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند. 
پدر آنها اختلال‌ روانی داشت، کسی نمی‌دانست دقیقاً چه مشکلی! 
زمانی که شروع به کتک زدن فردی می‌کرد، دیگر رهایش نمی‌کرد. 
هر زمان که از حالت عادی خارج میشد به سراغ دخترش می‌رفت و او را کتک می‌زد؛‌ جین و استیون جلویش را می‌گرفتند.  
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه‌ خودشان بهترین در کشور شده بودند. 
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود. 
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در‌ ذهنش‌ جای نداشت. 
دیگر تصمیم خودش‌ را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار می‌کرد؛ حالا هرطور که شده!
《ساعت دوازده شب》
 چمدان‌هایش‌ را‌ در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده. 
ان‌ها را از پنجره پایین انداخت. 
با ریسمانی که از ملافه‌های تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت. 
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی‌ میشد که آن‌جا ایستاده بود.
ماشینی‌ نقره‌ای رنگی‌‌ جلوی او نگه داشت؛ شیشه‌ را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد. 
پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت. 
دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند. 
دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد.
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.

به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر!
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت.
خیلی وقت بود که می‌خواست خانه‌اش‌ را ترک کند؛ خانه‌ی بچگی‌اش را.
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگ‌تر از خودش داشت؛ اما در حال حاظر هر دو در آن خانه سکونت داشتند.
نفس‌هایش به نفس‌های‌ برادرهایش وصل است.
اگر آن خانه را ترک می‌کرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشم‌های‌ آبی‌ میان هر سه نفر آن‌ها ارثی‌ است؛ ارثی که از مادرشان به آن‌ها رسیده بود.
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهره‌ی‌ خشن و سردش‌ او را جدی‌تر می‌کرد.
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند.
پدر آنها اختلال‌ روانی داشت، کسی نمی‌دانست دقیقاً چه مشکلی!
زمانی که شروع به کتک زدن فردی می‌کرد، دیگر رهایش نمی‌کرد.
هر زمان که از حالت عادی خارج میشد به سراغ دخترش می‌رفت و او را کتک می‌زد؛‌ جین و استیون جلویش را می‌گرفتند.
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه‌ خودشان بهترین در کشور شده بودند.
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود.
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در‌ ذهنش‌ جای نداشت.
دیگر تصمیم خودش‌ را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار می‌کرد؛ حالا هرطور که شده!
《ساعت دوازده شب》

چمدان‌هایش‌ را‌ در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده.
ان‌ها را از پنجره پایین انداخت.
با ریسمانی که از ملافه‌های تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت.
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی‌ میشد که آن‌جا ایستاده بود.
ماشینی‌ نقره‌ای رنگی‌‌ جلوی او نگه داشت؛ شیشه‌ را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد.
پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت.
دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند.
دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد.
#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
21
کیف پول من
2,775
Points
35
کد:
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد!
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود!
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد!
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد. 
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد. 
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه!
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان انداخت.
 ساعت۳ بامداد، یک دختر تنها کنار خیابان، عجیب‌ بود!
میشد فهمید فرار کرده. 
- این‌جا این وقت شب!، تنها، یک دختر کم سن و سال برای‌ چی‌ بیرونه؟ 
نمی‌دانست راستش را بگوید یا نه. 
- راستش از خونه‌ فرار کردم؛ جایی رو برای موندن ندارم!
حالت‌ چهره‌ی‌ پسر به فردی که ترحم به خرج می‌دهد تغییر کرد. 
- حتماً خیلی‌ خسته‌ هستی‌! اگه این‌جا بمونی اتفاق‌های‌ جالبی‌ برات نمی‌افته! با من بیا، امشب رو می‌تونی‌ خونه‌ی من بمونی!
دختر تردید کرد!، احساسش می‌گفت چطور باید به یک مرد غریبه اعتماد کند!
- نه! نمی‌تونم همراهت بیام. 
پسر، سری کج کرد. 
- گفتم که این‌جا موندن تو درست نیست! خطرناکه! برای خودت گفتم.
- مهم نیست، به هرحال من نمی‌تونم باهات بیام!
- باشه هرطور راحتی! پس خدانگهدار. 
دختر با دور شدن پسر هم‌چنان هم مصمم بود؛ تا این‌که ماشین دیگری با سرنشین‌های سرخوشش آن‌جا توقف کرد.
دختر ترسید و از آن‌جا ماندن پشیمان شد؛ به دنبال پسر افتاد و آستین کتش را محکم گرفت و کشید. 
- منم با خودت ببر؛ لطفاً!
پسر خنده‌ای زد و چمدان‌های‌ دختر را در صندوق عقب ماشین گذاشت. 
دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد. 
چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود. 
نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است.
بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد.
 خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول.
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد!
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود!
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد!
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه!
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان انداخت.

ساعت۳ بامداد، یک دختر تنها کنار خیابان، عجیب‌ بود!
میشد فهمید فرار کرده.
- این‌جا این وقت شب!، تنها، یک دختر کم سن و سال برای‌ چی‌ بیرونه؟
نمی‌دانست راستش را بگوید یا نه.
- راستش از خونه‌ فرار کردم؛ جایی رو برای موندن ندارم!
حالت‌ چهره‌ی‌ پسر به فردی که ترحم به خرج می‌دهد تغییر کرد.
- حتماً خیلی‌ خسته‌ هستی‌! اگه این‌جا بمونی اتفاق‌های‌ جالبی‌ برات نمی‌افته! با من بیا، امشب رو می‌تونی‌ خونه‌ی من بمونی!
دختر تردید کرد!، احساسش می‌گفت چطور باید به یک مرد غریبه اعتماد کند!
- نه! نمی‌تونم همراهت بیام.
پسر، سری کج کرد.
- گفتم که این‌جا موندن تو درست نیست! خطرناکه! برای خودت گفتم.
- مهم نیست، به هرحال من نمی‌تونم باهات بیام!
- باشه هرطور راحتی! پس خدانگهدار.
دختر با دور شدن پسر هم‌چنان هم مصمم بود؛ تا این‌که ماشین دیگری با سرنشین‌های سرخوشش آن‌جا توقف کرد.
دختر ترسید و از آن‌جا ماندن پشیمان شد؛ به دنبال پسر افتاد و آستین کتش را محکم گرفت و کشید.
- منم با خودت ببر؛ لطفاً!
پسر خنده‌ای زد و چمدان‌های‌ دختر را در صندوق عقب ماشین گذاشت.
دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد.
چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود.
نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است.
بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد.

خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول.
#انجمن_تک_رمان
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
21
کیف پول من
2,775
Points
35
کد:
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آرااسته شده. 
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید! یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد. 
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد!
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت!
 معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا. 
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود. 
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا! با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌!
 تا مستقر بشی شام آماده میشه.
  بعد از پله‌ها پایین رفت و بانوی جوان را تنها گذاشت‌!
دختر، دستی بر سر میز لوازم‌ آرایش کشید؛ خاک خورده، قدیمی و کلاسیک به نظر‌ می‌رسیدند.
- احساسم میگه‌ این‌جا یک خونه‌ی‌ عادی نیست!
دختر چمدان‌هایش را باز کرد، سپس با یک دستمال کشو‌های کمد را تمیز و لباس‌هایش را مرتب در آن‌ها قرار داد. به پسر نزدیک شد و کت او را از تنش درآورد و سپس بر رخت‌آویز آویزانش کرد.
- امشب شام چی داریم کاترین؟
او مقداری از سوپی‌ را که برای پسر آماده کرده را جلوی پسر روی میز شام که با سه شمع قد و نیم قد در وسط آن روشن شده بود، قرار داد.
- آه! فکر‌ کنم‌ بهتره‌ برای‌ مهمونمون‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌ بیاری‌ کاترین!
- خب پس غذای مخصوص میارم.
- ممنونم کاترین!
دختر جوان از پله‌ها  پایین آمد و به طرف سالن پذیرایی رفت‌.
- بشین‌!، می‌تونیم ‌ کمی صحبت کنیم!
دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌.
- خب کنجکاوم اسمت رو بدونم!
-اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم.
۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌.
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آرااسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید! یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد!
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت!

معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا! با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌!
تا مستقر بشی شام آماده میشه.
بعد از پله‌ها پایین رفت و بانوی جوان را تنها گذاشت‌!
دختر، دستی بر سر میز لوازم‌ آرایش کشید؛ خاک خورده، قدیمی و کلاسیک به نظر‌ می‌رسیدند.
- احساسم میگه‌ این‌جا یک خونه‌ی‌ عادی نیست!
دختر چمدان‌هایش را باز کرد، سپس با یک دستمال کشو‌های کمد را تمیز و لباس‌هایش را مرتب در آن‌ها قرار داد. به پسر نزدیک شد و کت او را از تنش درآورد و سپس بر رخت‌آویز آویزانش کرد.
- امشب شام چی داریم کاترین؟
او مقداری از سوپی‌ را که برای پسر آماده کرده را جلوی پسر روی میز شام که با سه شمع قد و نیم قد در وسط آن روشن شده بود، قرار داد.
- آه! فکر‌ کنم‌ بهتره‌ برای‌ مهمونمون‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌ بیاری‌ کاترین!
- خب پس غذای مخصوص میارم.
- ممنونم کاترین!
دختر جوان از پله‌ها پایین آمد و به طرف سالن پذیرایی رفت‌.
- بشین‌!، می‌تونیم ‌ کمی صحبت کنیم!
دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌.
- خب کنجکاوم اسمت رو بدونم!
-اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم.
۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا