«7:30 دقیقهی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی نیمکتهای زوار در رفته و سبز رنگ پارک نشسته بود، دستهایش را سایهبان چشمهای آبی رنگش قرار داد.
به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر!
زیبا بود، لبخندی همچون تبسم گلهای لاله داشت.
گونههایش به گلگونیگلهای رز قرمز فرانسوی، چشمهای درشت و کشیده و آبی رنگش همچون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشندهی برف زمستانهای سرد روسیه، قرمزی ل*بهایش که سرخی دانههای انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شبهای دلگیر مسکو.
نیم ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت.
خیلی وقت بود که میخواست خانهاش را ترک کند؛ خانهی بچگیاش را.
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگتر از خودش داشت؛ اما در حال حاظر هر دو در آن خانه سکونت داشتند.
نفسهایش به نفسهای برادرهایش وصل است.
اگر آن خانه را ترک میکرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشمهای آبی میان هر سه نفر آنها ارثی است؛ ارثی که از مادرشان به آنها رسیده بود.
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهرهی خشن و سردش او را جدیتر میکرد.
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند.
پدر آنها اختلال روانی داشت، کسی نمیدانست دقیقاً چه مشکلی!
زمانی که شروع به کتک زدن فردی میکرد، دیگر رهایش نمیکرد.
هر زمان که از حالت عادی خارج میشد به سراغ دخترش میرفت و او را کتک میزد؛ جین و استیون جلویش را میگرفتند.
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه خودشان بهترین در کشور شده بودند.
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود.
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در ذهنش جای نداشت.
دیگر تصمیم خودش را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار میکرد؛ حالا هرطور که شده!
《ساعت دوازده شب》
چمدانهایش را در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده.
انها را از پنجره پایین انداخت.
با ریسمانی که از ملافههای تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت.
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی میشد که آنجا ایستاده بود.
ماشینی نقرهای رنگی جلوی او نگه داشت؛ شیشه را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد.
پسر جوانی پشت آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت.
دو نفر از آنها پیاده شدند تا او را به زور سوار ماشین کنند.
دختر جوان آنقدر ترسیده بود که حتی نمیتوانست فریاد کمک سر دهد.