خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ رمان آنتروس| آینازفرزندماه کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
اسم‌رمان: آنتروس
نویسنده: آینازفرزندماه ( آینازاولادی)
ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی
ناظر: .Ana.
خلاصه:
این اولین بار است که فردی برای عشق شیطانی‌اش با همگان می‌جنگد! داستان عشق‌ بین او و معشوقش شهره‌ی شهر گشته!
اهریمنان سدی برای آن دو ساخته‌اند!
اما خداوند هم می‌داند که شیطان‌هم روزی عاشق می‌شود.
سرانجام ستیز آن دو برای سرنوشت عشق بی پایانشان چه خواهد شد؟ زئوس همه چیز را می‌داند!

#آنتروس #آیناز_فرزند_ماه #انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
888
کیف پول من
149,746
Points
1,156
IMG_20250106_175532_837.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
مقدمه
خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
#آیناز_فرزند_ماه

کد:
مقدمه خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.

به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر!
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت.
خیلی وقت بود که می‌خواست خانه‌اش‌ را ترک کند؛ خانه‌ی بچگی‌اش را.
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگ‌تر از خودش داشت؛ اما در حال حاضر هر دو در آن خانه سکونت داشتند.
نفس‌هایش به نفس‌های‌ برادرهایش وصل است.
اگر آن خانه را ترک می‌کرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشم‌های‌ آبی‌ میان هر سه نفر آن‌ها ارثی‌ است؛ ارثی که از مادرشان به آن‌ها رسیده بود.
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهره‌ی‌ خشن و سردش‌ او را جدی‌تر می‌کرد.
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند.
پدر آنها اختلال‌ روانی داشت، کسی نمی‌دانست دقیقاً چه مشکلی!
زمانی که شروع به کتک زدن فردی می‌کرد، دیگر رهایش نمی‌کرد.
هر زمان که از حالت عادی خارج میشد به سراغ دخترش می‌رفت و او را کتک می‌زد؛‌ جین و استیون جلویش را می‌گرفتند.
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه‌ خودشان بهترین در کشور شده بودند.
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود.
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در‌ ذهنش‌ جای نداشت.
دیگر تصمیم خودش‌ را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار می‌کرد؛ حالا هرطور که شده!
《ساعت دوازده شب》

چمدان‌هایش‌ را‌ در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده.
ان‌ها را از پنجره پایین انداخت.
با ریسمانی که از ملافه‌های تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت.
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی‌ میشد که آن‌جا ایستاده بود.
ماشینی‌ نقره‌ای رنگی‌‌ جلوی او نگه داشت؛ شیشه‌ را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد.
پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت.
دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند.
دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد.
کد:
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.
 به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر!
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی نداشت.
خیلی وقت بود که می‌خواست خانه‌اش‌ را ترک کند؛ خانه‌ی بچگی‌اش را.
متاسفانه از دست بر قضا دو برادر بزرگ‌تر از خودش داشت؛ اما در حال حاضر هر دو در آن خانه سکونت داشتند.
نفس‌هایش به نفس‌های‌ برادرهایش وصل است.
اگر آن خانه را ترک می‌کرد، به این معنا بود که نامردی را در حق برادرانش تمام کرده؛ موهای مشکی و چشم‌های‌ آبی‌ میان هر سه نفر آن‌ها ارثی‌ است؛ ارثی که از مادرشان به آن‌ها رسیده بود.
پدرشان صاحب بیمارستانی بزرگ در سئول بود؛ او قد کوتاهی داشت و چهره‌ی‌ خشن و سردش‌ او را جدی‌تر می‌کرد.
مادرشان اهل روسیه بود، قاعدتاً عادی است که با پدرشان متفاوت هستند.
پدر آنها اختلال‌ روانی داشت، کسی نمی‌دانست دقیقاً چه مشکلی!
زمانی که شروع به کتک زدن فردی می‌کرد، دیگر رهایش نمی‌کرد.
هر زمان که از حالت عادی خارج میشد به سراغ دخترش می‌رفت و او را کتک می‌زد؛‌ جین و استیون جلویش را می‌گرفتند.
حالا برادرهایش جین و استیون، هرکدام بعد از تحصیلات در کالج پا به عرصه مغز و اعصاب و قلب گذاشتند؛ آن دو در این راه به نوبه‌ خودشان بهترین در کشور شده بودند.
اما دخترک در حال تحصیل در دبیرستان بود.
یک دختر دبیرستانی هفده ساله، تصویر قشنگی از دنیا در‌ ذهنش‌ جای نداشت.
دیگر تصمیم خودش‌ را گرفته، امشب از آن جهنم نکبتی فرار می‌کرد؛ حالا هرطور که شده!
《ساعت دوازده شب》
 چمدان‌هایش‌ را‌ در تاریکی اتاقش بسته بندی کرده.
ان‌ها را از پنجره پایین انداخت.
با ریسمانی که از ملافه‌های تخت درست کرده بود؛ از پنجره پایین رفت.
تا سرجاده تنهایی رفت، چند ساعتی‌ میشد که آن‌جا ایستاده بود.
ماشینی‌ نقره‌ای رنگی‌‌ جلوی او نگه داشت؛ شیشه‌ را پایین داد.
دختر به شیشه نزدیک شد.
پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت.
دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند.
دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد.

#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد!
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود!
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد!
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه!
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان انداخت.

ساعت۳ بامداد، یک دختر تنها کنار خیابان، عجیب‌ بود!
میشد فهمید فرار کرده.
- این‌جا این وقت شب!، تنها، یک دختر کم سن و سال برای‌ چی‌ بیرونه؟
نمی‌دانست راستش را بگوید یا نه.
- راستش از خونه‌ فرار کردم؛ جایی رو برای موندن ندارم!
حالت‌ چهره‌ی‌ پسر به فردی که ترحم به خرج می‌دهد تغییر کرد.
- حتماً خیلی‌ خسته‌ هستی‌! اگه این‌جا بمونی اتفاق‌های‌ جالبی‌ برات نمی‌افته! با من بیا، امشب رو می‌تونی‌ خونه‌ی من بمونی!
دختر تردید کرد!، احساسش می‌گفت چطور باید به یک مرد غریبه اعتماد کند!
- نه! نمی‌تونم همراهت بیام.
پسر، سری کج کرد.
- گفتم که این‌جا موندن تو درست نیست! خطرناکه! برای خودت گفتم.
- مهم نیست، به هرحال من نمی‌تونم باهات بیام!
- باشه هرطور راحتی! پس خدانگهدار.
دختر با دور شدن پسر هم‌چنان هم مصمم بود؛ تا این‌که ماشین دیگری با سرنشین‌های سرخوشش آن‌جا توقف کرد.
دختر ترسید و از آن‌جا ماندن پشیمان شد؛ به دنبال پسر افتاد و آستین کتش را محکم گرفت و کشید.
- منم با خودت ببر؛ لطفاً!
پسر خنده‌ای زد و چمدان‌های‌ دختر را در صندوق عقب ماشین گذاشت.
دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد.
چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود.
نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است.
بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد.

خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول.
کد:
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد!
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود!
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد!
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه!
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان انداخت.
 ساعت۳ بامداد، یک دختر تنها کنار خیابان، عجیب‌ بود!
میشد فهمید فرار کرده.
- این‌جا این وقت شب!، تنها، یک دختر کم سن و سال برای‌ چی‌ بیرونه؟
نمی‌دانست راستش را بگوید یا نه.
- راستش از خونه‌ فرار کردم؛ جایی رو برای موندن ندارم!
حالت‌ چهره‌ی‌ پسر به فردی که ترحم به خرج می‌دهد تغییر کرد.
- حتماً خیلی‌ خسته‌ هستی‌! اگه این‌جا بمونی اتفاق‌های‌ جالبی‌ برات نمی‌افته! با من بیا، امشب رو می‌تونی‌ خونه‌ی من بمونی!
دختر تردید کرد!، احساسش می‌گفت چطور باید به یک مرد غریبه اعتماد کند!
- نه! نمی‌تونم همراهت بیام.
پسر، سری کج کرد.
- گفتم که این‌جا موندن تو درست نیست! خطرناکه! برای خودت گفتم.
- مهم نیست، به هرحال من نمی‌تونم باهات بیام!
- باشه هرطور راحتی! پس خدانگهدار.
دختر با دور شدن پسر هم‌چنان هم مصمم بود؛ تا این‌که ماشین دیگری با سرنشین‌های سرخوشش آن‌جا توقف کرد.
دختر ترسید و از آن‌جا ماندن پشیمان شد؛ به دنبال پسر افتاد و آستین کتش را محکم گرفت و کشید.
- منم با خودت ببر؛ لطفاً!
پسر خنده‌ای زد و چمدان‌های‌ دختر را در صندوق عقب ماشین گذاشت.
دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد.
چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود.
نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است.
بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد.
 خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول.

#انجمن_تک_رمان
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آرااسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید! یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد!
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت!

معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا! با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌!

تا مستقر بشی شام آماده میشه.
بعد از پله‌ها پایین رفت و بانوی جوان را تنها گذاشت‌!
دختر، دستی بر سر میز لوازم‌ آرایش کشید؛ خاک خورده، قدیمی و کلاسیک به نظر‌ می‌رسیدند.
- احساسم میگه‌ این‌جا یک خونه‌ی‌ عادی نیست!
دختر چمدان‌هایش را باز کرد، سپس با یک دستمال کشو‌های کمد را تمیز و لباس‌هایش را مرتب در آن‌ها قرار داد. به پسر نزدیک شد و کت او را از تنش درآورد و سپس بر رخت‌آویز آویزانش کرد.
- امشب شام چی داریم کاترین؟
او مقداری از سوپی‌ را که برای پسر آماده کرده را جلوی پسر روی میز شام که با سه شمع قد و نیم قد در وسط آن روشن شده بود، قرار داد.
- آه! فکر‌ کنم‌ بهتره‌ برای‌ مهمونمون‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌ بیاری‌ کاترین!
- خب پس غذای مخصوص میارم.
- ممنونم کاترین!
دختر جوان از پله‌ها پایین آمد و به طرف سالن پذیرایی رفت‌.
- بشین‌!، می‌تونیم ‌ کمی صحبت کنیم!
دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌.
- خب کنجکاوم اسمت رو بدونم!
-اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم.
۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌.
کد:
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آرااسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید! یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد!
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت!
 معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا! با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌!
 تا مستقر بشی شام آماده میشه.
  بعد از پله‌ها پایین رفت و بانوی جوان را تنها گذاشت‌!
دختر، دستی بر سر میز لوازم‌ آرایش کشید؛ خاک خورده، قدیمی و کلاسیک به نظر‌ می‌رسیدند.
- احساسم میگه‌ این‌جا یک خونه‌ی‌ عادی نیست!
دختر چمدان‌هایش را باز کرد، سپس با یک دستمال کشو‌های کمد را تمیز و لباس‌هایش را مرتب در آن‌ها قرار داد. به پسر نزدیک شد و کت او را از تنش درآورد و سپس بر رخت‌آویز آویزانش کرد.
- امشب شام چی داریم کاترین؟
او مقداری از سوپی‌ را که برای پسر آماده کرده را جلوی پسر روی میز شام که با سه شمع قد و نیم قد در وسط آن روشن شده بود، قرار داد.
- آه! فکر‌ کنم‌ بهتره‌ برای‌ مهمونمون‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌ بیاری‌ کاترین!
- خب پس غذای مخصوص میارم.
- ممنونم کاترین!
دختر جوان از پله‌ها  پایین آمد و به طرف سالن پذیرایی رفت‌.
- بشین‌!، می‌تونیم ‌ کمی صحبت کنیم!
دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌.
- خب کنجکاوم اسمت رو بدونم!
-اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم.
۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌.

#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
به سرعت جمله‌ی او را کامل کرد:
- یونا! مگه نگفتی دبیرستانی‌ هستی‌؟ پس مشکلی با درس نخوندن‌ نداری؟
یونا از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند.
- نه ندارم! من از اون‌ خونه‌ و حتی آدم‌هاش‌ متنفرم، از مدرسه و هر خاطراتی که از اون‌جا دارم!
پسر نگاهی متعجب به او انداخت.
هنوز هم نیمی از موهایش‌ نیمه‌ی چپ صورتش را پوشانده بود!
- میشه‌ خواهشی از شما بکنم؟
- چه خواهشی؟ بستگی داره!
- می‌تونم این‌جا زندگی کنم؟
پسر متعجب شد؛ این یک رویا بود؟
در حال حاظر او اولین دختری بود که می‌خواست در خانه‌ی او بماند!
کاترین ظرف استیکِ‌ گوشت برّه را جلوی دختر گذاشت‌؛ یونا و پسر چشم در چشم مانده بودند.
- خب گفتنش سخته؛ اما می‌تونی تا وقتی که مستقل‌ بشی این‌جا بمونی!
یونا آن‌قدر ذوق زده شده بود که حتی متوجه نشد چه‌طور در عرض یک دقیقه غذایش را تمام کرد.
- می‌بخشید؛ اما میشه یه سوال دیگه هم ازتون بپرسم؟
پسر به نشانه تایید سرش را تکان داد.
- شما اسم من رو پرسیدید؛ ولی از خودتون چیزی نگفتین!
من‌ حق‌ دارم اسم شما رو بدونم.
پسر جوان درحالی که آخرین قاشق سوپ را در دهانش گذاشت، با دستمال دور گ*ردنش، گوشه‌ی ل*ب‌هایش ‌را تمیز کرد‌.
- بذار مدّتی بگذره، به وقتش اسمم رو هم می‌فهمی!
از جایش بلند شد، از کاترین تشکر کرد و به سالن رو‌به‌رو که محل اقامت خودش بود، رفت.
کاترین جلو آمد و ظرف‌ها را جمع کرد.
- ببخشید خانم؛ اما الان دیگه وقت خوابه!
- می‌بخشید! ممنون بابت غذا واقعاً خوشمزه‌ بود.
شب بخیر.
صبح روز بعد هم فرا رسید، پسر از خانه بیرون نرفته و در کتابخانه‌اش بر روی کاناپه‌ چرم‌ نشسته است.
موهایش‌ را‌ بسته و نیمی از آن‌ها را بر سمت چپ‌ صورتش‌ ریخته.
عینک مطالعه زده و بر روی پیراهن سفیدی که برتن دارد یک
جلیقه‌ی بافت سبز رنگ پوشیده که او را دقیقاً همانند پیرمردهای‌ سال‌های قبل‌ از استقلال‌ کره می‌کرد.
بسیار باوقار دیده می‌شود؛ طوری کتاب می‌خواند انگار در متن آن دارد زندگی می‌کند!
فنجان قهوه بر روی میز، کنار کاناپه‌اش‌ گذاشته شده است تا بتواند آن‌ را کم‌کم میل‌ کند.
آرامش در عمارت موج می‌زد که یکدفعه همه چیز به‌هم ریخت‌.
- کاترین! کاترین! کجایی؟
یونا دوان‌دوان و هراسان از پله‌ها پایین آمد.
- چیزی شده خانم؟
-امروز ... ‌.
پسر با به‌هم‌ خوردن‌ آرامشش‌ دیگر نتوانست به کتاب‌ خواندن ادامه دهد‌ و به سمت سالن پذیرایی رفت‌.
- امروز چی دختر خانم؟
حالت چهره‌ی یونا عوض‌شد؛ متوجه شد این‌موضوع برای کسی شاید ارزشی ندارد.
- خب راستش‌؛ بی‌خیالش!
کد:
به سرعت جمله‌ی او را کامل کرد:
- یونا! مگه نگفتی دبیرستانی‌ هستی‌؟ پس مشکلی با درس نخوندن‌ نداری؟
یونا از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند.
- نه ندارم! من از اون‌ خونه‌ و حتی آدم‌هاش‌ متنفرم، از مدرسه و هر خاطراتی که از اون‌جا دارم!
پسر نگاهی متعجب به او انداخت.
 هنوز هم نیمی از موهایش‌ نیمه‌ی چپ صورتش را پوشانده بود!
- میشه‌ خواهشی از شما بکنم؟
- چه خواهشی؟ بستگی داره!
- می‌تونم این‌جا زندگی کنم؟
پسر متعجب شد؛ این یک رویا بود؟
در حال حاظر او اولین دختری بود که می‌خواست در خانه‌ی او بماند!
کاترین ظرف استیکِ‌ گوشت برّه را جلوی دختر گذاشت‌؛ یونا و پسر چشم در چشم مانده بودند.
- خب گفتنش سخته؛ اما می‌تونی تا وقتی که مستقل‌ بشی این‌جا بمونی!
یونا آن‌قدر ذوق زده شده بود که حتی متوجه نشد چه‌طور در عرض یک دقیقه غذایش را تمام کرد.
- می‌بخشید؛ اما میشه یه سوال دیگه هم ازتون بپرسم؟
پسر به نشانه تایید سرش را تکان داد.
- شما اسم من رو پرسیدید؛ ولی از خودتون چیزی نگفتین!
من‌ حق‌ دارم اسم شما رو بدونم.
پسر جوان درحالی که آخرین قاشق سوپ را در دهانش گذاشت، با دستمال دور گ*ردنش، گوشه‌ی ل*ب‌هایش ‌را تمیز کرد‌.
- بذار مدّتی بگذره، به وقتش اسمم رو هم می‌فهمی!
از جایش بلند شد، از کاترین تشکر کرد و به سالن رو‌به‌رو که محل اقامت خودش بود، رفت.
کاترین جلو آمد و ظرف‌ها را جمع کرد.
- ببخشید خانم؛ اما الان دیگه وقت خوابه!
- می‌بخشید! ممنون بابت غذا واقعاً خوشمزه‌ بود.
شب بخیر.
صبح روز بعد هم فرا رسید، پسر از خانه بیرون نرفته و در کتابخانه‌اش بر روی کاناپه‌ چرم‌ نشسته است.
موهایش‌ را‌ بسته و نیمی از آن‌ها را بر سمت چپ‌ صورتش‌ ریخته.
عینک مطالعه زده و بر روی پیراهن سفیدی که برتن دارد یک
جلیقه‌ی بافت سبز رنگ پوشیده که او را دقیقاً همانند پیرمردهای‌ سال‌های قبل‌ از استقلال‌ کره می‌کرد.
بسیار باوقار دیده می‌شود؛ طوری کتاب می‌خواند انگار در متن آن دارد زندگی می‌کند!
فنجان قهوه بر روی میز، کنار کاناپه‌اش‌ گذاشته شده است تا بتواند آن‌ را کم‌کم میل‌ کند.
آرامش در عمارت موج می‌زد که یکدفعه همه چیز به‌هم ریخت‌.
- کاترین! کاترین! کجایی؟
یونا دوان‌دوان و هراسان از پله‌ها پایین آمد.
- چیزی شده خانم؟
-امروز ... ‌.
 پسر با به‌هم‌ خوردن‌ آرامشش‌ دیگر نتوانست به کتاب‌ خواندن ادامه دهد‌ و به سمت سالن پذیرایی رفت‌.
- امروز چی دختر خانم؟
حالت چهره‌ی یونا عوض‌شد؛ متوجه شد این‌موضوع برای کسی  شاید ارزشی ندارد.
- خب راستش‌؛ بی‌خیالش!
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
یونا با ذوق و دست‌های مشت کرده، جلوی قفسه س*ی*نه‌اش درحالی‌ که لبخندی گشاده داشت به چهره‌ی سرد پسر نگاه کرد.
- خب، بهم بگو! شاید برام مهم باشه.
- میشه‌ بریم‌ یک‌ جای دیگه حرف بزنیم؟
- دنبالم بیا!
پسر درحالی‌ که دست‌هایش را از پشت به‌هم‌ گره کرده بود، دختر را به باغ پشت عمارت برد.
باغی زیبا و رویایی که حتی در سرما و برف سخت زمستان با گل‌های رز قرمز آراسته شده بود!
- خدای من! این‌جا فوق‌العاده‌ست.
- خب، می‌شنوم!
یونا نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش را به پسر دوخت.
- امروز روز تولد منه! راستش فکر نمی‌کردم مهم باشه، برای‌ همین از گفتنش بهت پشیمون شدم.
- باید اول می‌گفتی، بعد می‌فهمیدی برای‌‌ من مهمه یا نه!
یونا با تعجب نگاهی به‌ صورت‌ آرام‌ پسر کرد.
- منو‌ ببخش! تو هم نجاتم دادی هم بهم سرپناه‌ دادی‌!تازه الانم دارم با این حرفای مسخره‌ام وقتت رو می‌گیرم!
- دنبالم بیا پایین.
یونا پشت‌سر پسر از پله‌های پانسیون‌ِ روبه‌روی باغ پایین رفت؛ پسر او را به باغچه‌ی گل‌ رز نزدیک کرد.
- خیلی با وجود ریز دونه‌های سفید برف تازه و زیبا هستن.
پسر جوان یکی از آن‌ها را چید و به یونا تقدیم کرد.
- اوه خدای‌ من! این خیلی برام با ارزشه!
لبخندی‌ بر ل*ب‌های سرخ‌ رنگ دختر نشست.
مدت‌ها بود چنین لبخندی از ته‌ دلش نزده بود‌.
- برای‌من مهمه دختری‌‌ که‌ نجات‌ دادم‌ بخنده‌! هرچند خوشحالی سهم‌ همه‌ی مردم دنیاست و توام مستحق‌ شادی هستی!
-تو واقعاً مهربونی! راستی حالا که اسمت‌ رو بهم نمیگی‌ چی باید صدات کنم؟
پسر لبخندی زد و عینکش را عقب داد.
کد:
یونا با ذوق و دست‌های مشت کرده، جلوی قفسه س*ی*نه‌اش درحالی‌ که لبخندی گشاده داشت به چهره‌ی سرد پسر نگاه کرد.
- خب، بهم بگو! شاید برام مهم باشه.
- میشه‌ بریم‌ یک‌ جای دیگه حرف بزنیم؟
- دنبالم بیا!
پسر درحالی‌ که دست‌هایش را  از پشت به‌هم‌ گره کرده بود، دختر را به باغ پشت عمارت برد.
باغی زیبا و رویایی که حتی در سرما و برف سخت زمستان با گل‌های رز قرمز آراسته شده بود!
- خدای من! این‌جا فوق‌العاده‌ست.
- خب، می‌شنوم!
 یونا نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش را به پسر دوخت.
- امروز روز تولد منه! راستش فکر نمی‌کردم مهم باشه، برای‌ همین از گفتنش بهت پشیمون شدم.
- باید اول می‌گفتی، بعد می‌فهمیدی برای‌‌ من مهمه یا نه!
یونا با تعجب نگاهی به‌ صورت‌ آرام‌ پسر کرد.
- منو‌ ببخش! تو هم نجاتم دادی هم بهم سرپناه‌ دادی‌!تازه الانم دارم با این حرفای مسخره‌ام وقتت رو می‌گیرم!
- دنبالم بیا پایین.
یونا پشت‌سر  پسر از پله‌های پانسیون‌ِ روبه‌روی باغ پایین رفت؛ پسر او را به باغچه‌ی گل‌ رز نزدیک کرد.
- خیلی با وجود ریز دونه‌های سفید برف تازه و زیبا هستن.
پسر جوان یکی از آن‌ها را چید و به یونا تقدیم کرد.
- اوه خدای‌ من! این خیلی برام با ارزشه!
لبخندی‌ بر ل*ب‌های سرخ‌ رنگ دختر نشست.
مدت‌ها بود چنین لبخندی از ته‌ دلش نزده بود‌.
- برای‌من مهمه دختری‌‌ که‌ نجات‌ دادم‌ بخنده‌! هرچند خوشحالی سهم‌ همه‌ی مردم دنیاست و توام مستحق‌ شادی هستی!
-تو واقعاً مهربونی! راستی حالا که اسمت‌ رو بهم نمیگی‌ چی باید صدات کنم؟
پسر لبخندی زد و عینکش را عقب داد.
#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
#آیناز_فرزند_ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
- خب، فعلا‌ً منو‌ پرنس صدا کن!
- پرنس! فیلمی‌ چیزیه؟
- نه‌! ولی‌ تو‌ فکر کن خودشیفتگی دارم!
- لازم نیست فکر بکنم، داد میزنه!
لبخند پسر محو شد‌ و بجای آن متعجب شد.
- چی‌ گفتی الان؟
- بابت گُل ممنونم! فکر کنم باید اونطور که دلم‌ می‌خواد اینجا رو تمیز کنم!
-هی! وایسا ببین چی‌میگم؛ آهای!
دختر جوان بدون کوچک‌ترین توجهی به داخل عمارت رفت.
- آخ‌آخ...هی میگم‌ به‌ هیچ‌ دختری رو نده‌ بازهم رو‌ میدی!
آخه من از دست‌ این قلب مهربونم چیکار کنم؟
دخترجوان با خوشحالی از کادویی که گرفته بود وارد عمارت شد؛ انقدر زوق زده شده که حتی متوجه‌ی پله‌ای کوچک مابین پذیرایی و راه رو نشد!
تند تند راه می‌رفت.
پاهای یونا به پله‌ای که با ارتفاع خیلی کم در وسط پذیرایی قرار داشت گیر کرد و محکم با صورت به زمین برخورد کرد؛ لحظه‌ای بعد پسر را جلوی چشمان خود دید که رو دو پایش نشسته و به صورت او خیره شده.
- حالت خوبه؟
دختر مبهوت مانده، فاصله‌ای کم با صورت پسر داشت؛ خیره به چشمان عسلی رنگ او مانده بود که ناگهان اخم‌هایش درهم رفت و از جایش بلند شد.
- نه خیلی دردم گرفت!
به پسر برخورد، عصبانی شد و نگاهش را مستقیم به یونا دوخت‌.
یونا متوجه‌ی حرکت زشتش شد.
- شرمنده! من نمی‌خواستم ناراحتت کنم!
- دیگه توی خونه بالا و پایین نپر! آرامشم بهم میخوره.
پسر با گفتار سردش قلب شیشه‌ای دختر را مقداری شکست.
یونا از پله‌ها بالا و به سمت اتاقش رفت؛ در آنجا همه‌ چیز همانطور که حدس میزد عجیب بود.
خودش را بر روی تشک تخت پرت کرد و به کاغذ دیواری‌های پسته‌ای و گلدار دیوار خیره شد.
همانطور که چشم‌هایش را می‌چرخاند، چشمانش به برجستگی‌ای زیر کاغذ‌ دیواری پشت میز لوازم آرایشش افتاد؛ بلند شد و به آن نزدیک شد.
دستانش را بر روی برجستگی کشید، بلکه بتواند بفهمد چه چیزی زیر آن قرار دارد، اما در باز شد و دختر از جایش پرید.
کاترین بود.
- خانم چطوره بری بیرون! آقا فقط یکم خسته‌ هست که بدخلقی می‌کنه! از دستش ناراحت نباش!
- چرا؟ اون که دائم توی خونه‌اش لم داده!
- خب‌‌...اون شبا نمی‌تونه بخوابه!
کاترین بعد از گفتن این جمله از اتاق خارج شد.
یونا یاد آن شب افتاد؛ سپس تصمیم گرفت برای گردش برود.
پسرجوان مشکل کم‌خوابی داشت اما نه یک کم‌خوابی عادی!
او شب‌ها صداهایی می‌شنید که تا‌ الان هیچکس نشنیده بود.
شب‌ها را به گردش در شهر می‌گذراند؛ همیشه تنها بود و اهل گذراندن اوقات خود با یک زن خاص نبود!
گاهی با خود فکر می‌کرد اگر یک‌روزی آن اتفاق شوم نمی‌افتاد الان مجبور نبود از درد بی‌خوابی رنج بکشد! اگرهم می‌خواست بخوابد صداهای‌ اطرافش این مجال را به او نمی‌دادند.
حس می‌کرد همانند آدم زنده‌ای است که در تابوت خوابیده‌ اما نمرده است.
کد:
- خب، فعلا‌ً منو‌ پرنس صدا کن!
- پرنس! فیلمی‌ چیزیه؟
- نه‌! ولی‌ تو‌ فکر کن خودشیفتگی دارم!
- لازم نیست فکر بکنم، داد میزنه!
لبخند پسر محو شد‌ و بجای آن متعجب شد.
- چی‌ گفتی الان؟
- بابت گُل ممنونم! فکر کنم باید اونطور که دلم‌ می‌خواد اینجا رو تمیز کنم!
-هی! وایسا ببین چی‌میگم؛ آهای!
دختر جوان بدون کوچک‌ترین توجهی به داخل عمارت رفت.
- آخ‌آخ...هی میگم‌ به‌ هیچ‌ دختری رو نده‌ بازهم رو‌ میدی!
آخه من از دست‌ این قلب مهربونم چیکار کنم؟
دخترجوان با خوشحالی از کادویی که گرفته بود وارد عمارت شد؛ انقدر زوق زده شده که حتی متوجه‌ی پله‌ای کوچک مابین پذیرایی و راه رو نشد!
 تند تند راه می‌رفت.
پاهای یونا به پله‌ای که با ارتفاع خیلی کم در وسط پذیرایی قرار داشت گیر کرد و محکم با صورت به زمین برخورد کرد؛ لحظه‌ای بعد پسر را جلوی چشمان خود دید که رو دو پایش نشسته و به صورت او خیره شده.
- حالت خوبه؟
دختر مبهوت مانده، فاصله‌ای کم با صورت پسر داشت؛ خیره به چشمان عسلی رنگ او مانده بود که ناگهان اخم‌هایش درهم رفت و از جایش بلند شد.
- نه خیلی دردم گرفت!
به پسر برخورد، عصبانی شد و نگاهش را مستقیم به یونا دوخت‌.
یونا متوجه‌ی حرکت زشتش شد.
- شرمنده! من نمی‌خواستم ناراحتت کنم
- دیگه توی خونه بالا و پایین نپر! آرامشم بهم میخوره.
پسر با گفتار سردش قلب شیشه‌ای دختر را مقداری شکست.
یونا از پله‌ها بالا و به سمت اتاقش رفت؛ در آنجا همه‌ چیز همانطور که حدس میزد عجیب بود.
خودش را بر روی تشک تخت پرت کرد و به کاغذ دیواری‌های پسته‌ای و گلدار دیوار خیره شد.
همانطور که چشم‌هایش را می‌چرخاند، چشمانش به برجستگی‌ای زیر کاغذ‌ دیواری پشت میز لوازم آرایشش افتاد؛ بلند شد و به آن نزدیک شد.
 دستانش را بر روی برجستگی کشید، بلکه بتواند بفهمد چه چیزی زیر آن قرار دارد، اما در باز شد و دختر از جایش پرید.
کاترین بود.
- خانم چطوره بری بیرون! آقا فقط یکم خسته‌ هست که بدخلقی می‌کنه! از دستش ناراحت نباش!
- چرا؟ اون که دائم توی خونه‌اش لم داده!
- خب‌‌...اون شبا نمی‌تونه بخوابه!
کاترین بعد از گفتن این جمله از اتاق خارج شد.
یونا یاد آن شب افتاد؛ سپس تصمیم گرفت برای گردش برود.
پسرجوان مشکل کم‌خوابی داشت اما نه یک کم‌خوابی عادی!
 او شب‌ها صداهایی می‌شنید که تا‌ الان هیچکس نشنیده بود.
شب‌ها را به گردش در شهر می‌گذراند؛ همیشه تنها بود و اهل گذراندن اوقات خود با یک زن خاص نبود!
گاهی با خود فکر می‌کرد اگر یک‌روزی آن اتفاق شوم نمی‌افتاد الان مجبور نبود از درد بی‌خوابی رنج بکشد! اگرهم می‌خواست بخوابد صداهای‌ اطرافش این مجال را به او نمی‌دادند.
حس می‌کرد همانند آدم زنده‌ای است که در تابوت خوابیده‌ اما نمرده است.
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
347
کیف پول من
6,773
Points
395
از رفتن یونا ساعت‌ها گذشته، پسر از اتاقش بیرون آمد و به سراغ کاترین رفت.
- هی کاترین !
کاترین به سرعت پیش اربابش رفت.
- بله قربان! چیزی شده؟
- کاترین یونا کجاست؟ خیلی دیر کرده! ولی هنوز برنگشته خونه.
- از دستت خیلی عصبانی بود، پس بیرون رفتن رو بهش پیشنهاد کردم و گفتم بهتره شما رو درک کنه.
پسر موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی دختر را گرفت.
- بوق میزنه اما جواب نمیده، نگرانش شدم! کتم کجاست؟ باید برم سراغش.
- چطور شده که یک دختر بچه برات عزیز شده؟
پسر برگشت و نگاهی همراه با چاشنی سکوت به کاترین تحویل داد و سپس با پوشیدن کتش خانه را ترک کرد؛ به مرکز شهر رسید، از ماشینش پیاده شد و به اطراف نگاه می‌کرد که متوجه‌ی تماس یونا شد.
- کجایی دختر خانم؟
لحن گفتارش به شدّت می‌توانست عصبانیت پسر را به یونا منتقل کند.
-‌ من دارم‌ می‌بینمت برگرد و پشت سرت رو نگاه کن، آقا!
پسر متعجب برگشت و میان شلوغی جمعیت یونا را دید که تبسمی همانند طلوع آفتاب در اول بهار بر ل*ب‌هایش داشت؛ نمی‌توانست بگوید چقدر از دستش عصبانی‌ است، گوشی را قطع کرد و به او نزدیک شد.
- ساعت چنده؟
یونا با لحنی آرام پاسخش را داد‌.
- فکر می‌کنم آخر شبه!
پسر آهی کشید.
- تو حتی به ساعت گوشیت نگاه نمی‌کنی! آخه اون ماسماسکی که توی کیفت گذاشتی به چه دردی می‌خوره؟ حتی متوجه نشدی چندبار بهت زنگ‌ زدم!
- ببخشید که نگرانت کردم! اما من سعی کردم با پاساژ گردی کمی روز تولدم رو جشن بگیرم.
- اون گل رزی که بهت دادم چیکارش کردی؟
- خب درست یادم‌ نیست! فکر کنم زیر بالشتم گذاشتم.
- وقتی رفتی خونه بزارش توی گلدون پر از آب و قبل از خواب بهش بگو چه کادویی آرزویی داری!
یونا‌ خنده‌ای به حالت تمسخر زد و نگاه پسر کرد و گفت:
- جدا؟مثلا اَجی مَجی میشه و بوم! پری آرزوها ظاهر میشه‌؟خدای‌ من، چقدر خندیدم!
پسر همچنان سرد به چشم‌های دختر زل زده، بالاخره یونا تسلیم شد و متوجه شد که دروغ نمی‌گوید.
- عه برف!
پسر به بالای سرش نگاه کرد، برف‌هایی که درحال باریدن بر سرشان است، همانند پو*ست دختر سفید و بی‌نقض است.
صدای فریاد دختر به یکباره بلند شد!
نگاه پسر از آسمون دزدیده و به دستان یونا دوخته شد.
یونا با ترس به دستانش نگاه می‌کرد و به پسر نشانش داد.
- دست‌هام! دست‌هام چرا اینجوری شدن؟
پسر جوابی برای این‌ اتفاق نداشت، فقط شوکه شده‌ بود.
بازهم صدای یونا آمد‌ که این بار توجه‌ پسر را به دستان خودش جلب کرد.
- هی! دست‌های توام همینطوری شده!
ناخن‌های دستان یونا و پسر مانند لاکی با رنگ مشکی شده بود.
- چیزی نیست، نترس! فقط یک پیمان بین ما بسته شده همین.
- چجور پیمانی؟ زود باش بهم بگو اینجا چخبره! تو کی هستی؟
پسر حتی نمی‌توانست از علت این اتفاق سخنی بگوید، تنها واکنشی که می‌توانست به یونا تقدیم کند بلکه شوکه نشود، یک پاسخ کوتاه بود!
-سرنوشت!
دختر حتی در لایه‌های مغزش‌هم نمی‌توانست درک کند منظور پسر چیست! تنها به چشم‌های عسلی رنگ گرم او زیر برف‌های سرد نگاه می‌کرد.
پسر دستان سرد دختر را گرفت؛ یونا به سرعت دستانش را عقب کشید و از پسر فاصله گرفت، اخم‌هایش را درهم فرو برد!
- زودباش منو ببر خونه!
پسر به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد و دختر را به سمت ماشین راهنمایی کرد، در را برایش باز کرد و سپس به سمت خانه حرکت کرد؛ در راه سکوتی مخوف میان آن دو ساکن شده و جو را سنگین کرده، دختر دائما با تکیه دادن سرخود به شیشه‌ی پنجره ماشین حرکت دانه‌های برف را که انگار داشتند با او مسابقه می‌دادند تماشا می‌کرد.
- رسیدیم! پیاده نمیشی؟
- آه!‌ چرا اتفاقاً خیلی‌هم خسته‌ام.
کد:
از رفتن یونا ساعت‌ها گذشته، پسر از اتاقش بیرون آمد و به سراغ کاترین رفت.
- هی کاترین !
کاترین به سرعت پیش اربابش رفت.
- بله قربان! چیزی شده؟
- کاترین یونا کجاست؟ خیلی دیر کرده! ولی هنوز برنگشته خونه.
- از دستت خیلی عصبانی بود، پس بیرون رفتن رو بهش پیشنهاد کردم و گفتم بهتره شما رو درک کنه.
پسر موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی دختر را گرفت.
- بوق میزنه اما جواب نمیده، نگرانش شدم! کتم کجاست؟ باید برم سراغش.
- چطور شده که یک دختر بچه برات عزیز شده؟
پسر برگشت و نگاهی همراه با چاشنی سکوت به کاترین تحویل داد و سپس با پوشیدن کتش خانه را ترک کرد؛ به مرکز شهر رسید، از ماشینش پیاده شد و به اطراف نگاه می‌کرد که متوجه‌ی تماس یونا شد.
- کجایی دختر خانم؟
لحن گفتارش به شدّت می‌توانست عصبانیت پسر را به یونا منتقل کند.
-‌ من دارم‌ می‌بینمت برگرد و پشت سرت رو نگاه کن، آقا!
پسر متعجب برگشت و میان شلوغی جمعیت یونا را دید که تبسمی همانند طلوع آفتاب در اول بهار بر ل*ب‌هایش داشت؛ نمی‌توانست بگوید چقدر از دستش عصبانی‌ است، گوشی را قطع کرد و به او نزدیک شد.
- ساعت چنده؟
یونا با لحنی آرام پاسخش را داد‌.
- فکر می‌کنم آخر شبه!
پسر آهی کشید.
- تو حتی به ساعت گوشیت نگاه نمی‌کنی! آخه اون ماسماسکی که توی کیفت گذاشتی به چه دردی می‌خوره؟ حتی متوجه نشدی چندبار بهت زنگ‌ زدم!
- ببخشید که نگرانت کردم! اما من سعی کردم با پاساژ گردی کمی روز تولدم رو جشن بگیرم.
- اون گل رزی که بهت دادم چیکارش کردی؟
- خب درست یادم‌ نیست! فکر کنم زیر بالشتم گذاشتم.
- وقتی رفتی خونه بزارش توی گلدون پر از آب و قبل از خواب بهش بگو چه کادویی آرزویی داری!
یونا‌ خنده‌ای به حالت تمسخر زد و نگاه پسر کرد و گفت:
- جدا؟مثلا اَجی مَجی میشه و بوم! پری آرزوها ظاهر میشه‌؟خدای‌ من، چقدر خندیدم!
پسر همچنان سرد به چشم‌های دختر زل زده، بالاخره یونا تسلیم شد و متوجه شد که دروغ نمی‌گوید.
- عه برف!
پسر به بالای سرش نگاه کرد، برف‌هایی که درحال باریدن بر سرشان است، همانند پو*ست دختر سفید و بی‌نقض است.
صدای فریاد دختر به یکباره بلند شد!
 نگاه پسر از آسمون دزدیده و به دستان یونا دوخته شد.
یونا با ترس به دستانش نگاه می‌کرد و به پسر نشانش داد.
- دست‌هام! دست‌هام چرا اینجوری شدن؟
پسر جوابی برای این‌ اتفاق نداشت، فقط شوکه شده‌ بود.
بازهم صدای یونا آمد‌ که این بار توجه‌ پسر را به دستان خودش جلب کرد.
- هی! دست‌های توام همینطوری شده!
ناخن‌های دستان یونا و پسر مانند لاکی با رنگ مشکی شده بود.
- چیزی نیست، نترس! فقط یک پیمان بین ما بسته شده همین.
- چجور پیمانی؟ زود باش بهم بگو اینجا چخبره! تو کی هستی؟
پسر حتی نمی‌توانست از علت این اتفاق سخنی بگوید، تنها واکنشی که می‌توانست به یونا تقدیم کند بلکه شوکه نشود، یک پاسخ کوتاه بود!
-سرنوشت!
دختر حتی در لایه‌های مغزش‌هم نمی‌توانست درک کند منظور پسر چیست! تنها به چشم‌های عسلی رنگ گرم او زیر برف‌های سرد نگاه می‌کرد.
پسر دستان سرد دختر را گرفت؛ یونا به سرعت دستانش را عقب کشید و از پسر فاصله گرفت، اخم‌هایش را درهم فرو برد!
- زودباش منو ببر خونه!
پسر به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد و دختر را به سمت ماشین راهنمایی کرد، در را برایش باز کرد و سپس به سمت خانه حرکت کرد؛ در راه سکوتی مخوف میان آن دو ساکن شده و جو را سنگین کرده، دختر دائما با تکیه دادن سرخود به شیشه‌ی پنجره ماشین حرکت دانه‌های برف را که انگار داشتند با او مسابقه می‌دادند تماشا می‌کرد.
- رسیدیم! پیاده نمیشی؟
- آه!‌ چرا اتفاقاً خیلی‌هم خسته‌ام.
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا