Usage for hash tag: خمار_عشق

ساعت تک رمان

  1. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و به دستان پرهان که زخم شده است نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: - چه‌طور می‌تونم توی این حال ترکت کنم داداش؟ اگر تو این شرایط سخت ترکت کنم و برم اون‌وقت رفاقت چه معنی‌ای میده؟ یه درصد خودت رو بذار جای من. تو چنین شرایطی حاضر بودی من رو ترک کنی و بری؟ #خمار_عشق #زری...
  2. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...اما صدای نفس‌های بهادرخان که از شدت حرص بیشتر می‌شود سکوت حکم‌فرمای بیمارستان را در هم می‌شکند. در این میان برهان سرآسیمه با اخمی که میان ابروانش خودنمایی می‌کند وارد بیمارستان می‌شود و با صدای بلندی می‌گوید: - پروا کجاست؟ چی‌شد؟ دکترها چی گفتن؟ زنده‌ست یا مرده؟ #خمار_عشق #زری #انجمن_تک_رمان
  3. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...است و اشک می‌ریزد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌گوید: - بلند شو چرا جلوی در نشستی؟‌ همه دارن بهت اشاره می‌کنن! پرهام در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد سرش را آرام بالا می‌آورد و رو‌به اسی می‌کند و ل*ب می‌زند: - بهادرخان و پارسیان توی بیمارستان هستن! #خمار_عشق #زری #انجمن_تک_رمان
  4. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...با لبانی لرزان ل*ب می‌گشاید: - ن... نه، لطفاً... لطفاً یه کاری کنین، داداشم... داداشم حالش... حالش بد... بد شد! پرهام به سرعت اولین تخت را می‌کشد و اسی با یک حرکت پرهان را از جای بلند می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد. به همراه دکتر و تختی که توسط آن کشیده می‌شود می‌رود. #خمار_عشق #زری...
  5. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...تا از بیمارستان برن. هر وقت گفتم می‌تونین بیاین! پرهان لبخند ملیحی زد و گفت: - پس مادیارخانوم چی؟ اسی در حالی که نیم نگاهی گذرا به پرهام می‌انداخت، گفت: - ازش می‌پرسم. اسی برای مهرداد نوشت: - پس مادیارخانوم چی میشه؟ میونه‌ی من و پرهان با مادیارخانوم شکر آبه، اون کجاست؟ #خمار_عشق #زری...
  6. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...ره بشتمه کنار خط بکشیمه بازوی یار ریکای راهبندی ره گمه من تی طرفدارمه تی هوادارمه اسی به ن*زد*یک*ی بیمارستان که می‌رسد، صدای آهنگ را کم می‌کند و رو‌به پرهان می‌گوید: - پرهان داداشی، شاید تا الان پارسان و بهادرخان خبردار شده باشن. پس بهتره که همه چیز خیلی پنهونی باشه حله؟ #خمار_عشق #زری...
  7. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...انداختم دیدم پرواست. سوار اورژانسش کردن و بردنش! پرهان با ابروانی در هم رفته و خشم سرش را به سوی صورتِ آرمان می‌چرخاند و یقه‌ی پیراهنش را می‌گیرد و می‌کشد و می‌گوید: - مردک حسابی، به حساباً اسم تو رفیقه؟ خب ازگل تو نباید یه زنگ به من می‌زدی خبر می‌دادی؟ تف تو روت! #خمار_عشق #زری #انجمن_تک_رمان
  8. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...دعوا بکن و خودت هر کاری دوست داشتی بکن، امّا نوبت ما رسید جرمه، هان؟ عجب! اسی در حالی که کامی دیگر از سیگار می‌گیرد با دستانش پاکت سیگار را چنگ می‌زند و با آن سیگاری که زیر ل*بش است، از شیشه بیرون می‌اندازد و با عصبانیت رو‌به پرهان می‌گوید: - حالا راحت شدی؟ بس کن دیگه! #خمار_عشق #زری...
  9. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...آدم‌هایی هستین! مادیار خانوم از ماشین فاصله‌ی اندکی می‌گیرد و با صدایی رسا جوری که برهان بشنود ادامه می‌دهد: - حرکت کن! می‌ریم بیمارستان! پرهان تا آمد از ماشین پیاده شود، اسی با عصبانیت و حرص بازوان پرهان را می‌گیرد و می‌گوید: - کجا میری؟ می‌خوای کدوم گوری بری بچه؟ #خمار_عشق #زری #انجمن_تک_رمان
  10. NADIYA

    داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

    ...- چی گفتی؟ اسی در حالی که تماس را جواب می‌دهد آرام حرفش را تکرار می‌کند و ل*ب می‌زند: - آرمان‌ِ، باورت میشه؟ اسی در حالی که گوشی را همراه با شانه‌اش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند جواب می‌دهد: - اوه ببین کی زنگ زده؟ آرمان خان! - ... . - چی؟ دروغ میگی؟ امکان نداره! #خمار_عشق #زری #انجمن_تک_رمان
بالا