داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مادیارخانوم با هق‌هق ل*ب می‌زند:
- وقتی داشتم سریال تماشا می‌کردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من به‌خاطر این‌که بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اون‌قدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شماره‌ش رو گرفتم که بگم پدرت نیم‌ ساعت دیگه می‌رسه، ولی تو قبل از پدرت خونه باش که بحثی پیش نیاد. اما گوشیش خاموش بود. گفتم شاید جاییه که پرش آنتن داره یا موبایلش شارژ برقی نداره. اما الان دیگه آخر شبِ ولی هنوز گوشیش خاموشه و پدرش کم‌کم می‌رسه و سراغِ پروا رو از من می‌گیره. حالا من بگم دخترم‌ کجاست؟
با شنیدنِ این حرف‌ها، نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و اشک‌هایش از چشمانش می‌چکد و روی گونه‌هایش می‌ریزد. با پشتِ دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود.
صدای اسی از پذیرایی به گوشش می‌رسد که می‌گوید:
- به بهادرخان بگین پروا رفته خونه‌ی دوستش و فردا برمی‌گرده، ما و بچه‌های محل دنبال پروا برمی‌گردیم و سعی می‌کنیم تا فردا پیداش کنیم، خوبه؟
پرهان یک لیوان آب می‌آورد و به طرفِ مادریاخانوم می‌گیرد، اما مادیار حتی نگاهی به آبی که در دستانش است نمی‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- پدرش اگر بدونه بدون اجازه‌ش حتی تا سر کوچه هم رفته، دمار از روزگارمون در میاره. باید تا قبل از این‌که پدرش برسه ما پروا رو پیدا کنیم و به خونه برگردونیم!
اسی نگاهی به مادیارخانوم می‌اندازد و با سرش به لیوانی که در دستان پرهان است اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید:
- یه‌کم آب بخور، هلاک شدی!
به ناچار لیوان را از دستان پرهان می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد.
دل در دلش نیست، با خود فکر می‌کند که، یعنی پروای من کجا می‌تواند رفته باشد؟ آخر مگر یک مهمانی چه‌قدر می‌تواند طول کشیده باشد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نهایت سه الی چهار ساعت؟ باید که بعدش به خانه‌اش باز گشته باشد؟ من باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوم و کل شهر را زیر و رو کنم تا او را پیدا کنم، اگر او را پیدا نکنم هرگز آرام نخواهم گرفت.
مادیارخانوم لیوان آب را روی کانتر می‌گذارد و کمی شالش را روی سرش مرتب می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و به گل‌های فرش خیره می‌شود و می‌گوید:
- پسرم، میشه امشب رو این‌جا بخوابیم و‌ فردا صبح همه‌گی بریم دنبال پروا؟
اسی در حالی که جوراب‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد، ل*ب می‌زند:
- البته، اتاق سمت چپ و رو‌به‌رویی خالیه، می‌تونید اون‌جا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست می‌خوابیم!
مادیارخانوم از جای بلند می‌شود و به سوی حیاط می‌رود، از پنجره‌ی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون می‌اندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.
صدای پارس‌های سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را می‌شکند. مادیارخانوم در را باز می‌کند و به آرامی برهان را صدا می‌زند.
اسی دستانش را روی شانه‌ی لرزان پرهان قلاب می‌کند و ل*ب می‌زند:
- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!
دلِ پرهان تاب نمی‌آورد، در چنین شرایطی چه‌طور می‌تواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر ل*ب می‌کشد و تلخندی می‌زند و می‌گوید:
- اگر اتفاقی براش بیفته، من چی‌کار کنم کاکو؟
اسی سرِ پرهان را در آغوشش می‌گیرد و دستانش را در موهای او فرو می‌برد و ل*ب می‌زند:
- من قول میدم تا فردا ظهر پیداش کنم، صحیح و سالم تحویل خانواده‌ش بدم. تو به حرف من شک داری رفیق؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مادیارخانوم با هق‌هق ل*ب می‌زند:

- وقتی داشتم سریال تماشا می‌کردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من به‌خاطر این‌که بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اون‌قدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شماره‌ش رو گرفتم که بگم پدرت نیم‌ ساعت دیگه می‌رسه، ولی تو قبل از پدرت خونه باش که بحثی پیش نیاد. اما گوشیش خاموش بود. گفتم شاید جاییه که پرش آنتن داره یا موبایلش شارژ برقی نداره. اما الان دیگه آخر شبِ ولی هنوز گوشیش خاموشه و پدرش کم‌کم می‌رسه و سراغِ پروا رو از من می‌گیره. حالا من بگم دخترم‌ کجاست؟

با شنیدنِ این حرف‌ها، نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و اشک‌هایش از چشمانش می‌چکد و روی گونه‌هایش می‌ریزد. با پشتِ دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود.

صدای اسی از پذیرایی به گوشش می‌رسد که می‌گوید:

- به بهادرخان بگین پروا رفته خونه‌ی دوستش و فردا برمی‌گرده، ما و بچه‌های محل دنبال پروا برمی‌گردیم و سعی می‌کنیم تا فردا پیداش کنیم، خوبه؟

پرهان یک لیوان آب می‌آورد و به طرفِ مادریاخانوم می‌گیرد، اما مادیار حتی نگاهی به آبی که در دستانش است نمی‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- پدرش اگر بدونه بدون اجازه‌ش حتی تا سر کوچه هم رفته، دمار از روزگارمون در میاره. باید تا قبل از این‌که پدرش برسه ما پروا رو پیدا کنیم و به خونه برگردونیم!

اسی نگاهی به مادیارخانوم می‌اندازد و با سرش به لیوانی که در دستان پرهان است اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید:

- یه‌کم آب بخور، هلاک شدی!

به ناچار لیوان را از دستان پرهان می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد.

پارت چهارده)
دل در دلش نیست، با خود فکر می‌کند که، یعنی پروای من کجا می‌تواند رفته باشد؟ آخر مگر یک مهمانی چه‌قدر می‌تواند طول کشیده باشد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نهایت سه الی چهار ساعت؟ باید که بعدش به خانه‌اش باز گشته باشد؟ من باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوم و کل شهر را زیر و رو کنم تا او را پیدا کنم، اگر او را پیدا نکنم هرگز آرام نخواهم گرفت.

مادیارخانوم لیوان آب را روی کانتر می‌گذارد و کمی شالش را روی سرش مرتب می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و به گل‌های فرش خیره می‌شود و می‌گوید:

- پسرم، میشه امشب رو این‌جا بخوابیم و‌ فردا صبح همه‌گی بریم دنبال پروا؟

اسی در حالی که جوراب‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد، ل*ب می‌زند:

- البته، اتاق سمت چپ و رو‌به‌رویی خالیه، می‌تونید اون‌جا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست می‌خوابیم!

مادیارخانوم از جای بلند می‌شود و به سوی حیاط می‌رود، از پنجره‌ی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون می‌اندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.

صدای پارس‌های سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را می‌شکند. مادیارخانوم در را باز می‌کند و به آرامی برهان را صدا می‌زند.

اسی دستانش را روی شانه‌ی لرزان پرهان قلاب می‌کند و ل*ب می‌زند:

- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!

دلِ پرهان تاب نمی‌آورد، در چنین شرایطی چه‌طور می‌تواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر ل*ب می‌کشد و تلخندی می‌زند و می‌گوید:

- اگر اتفاقی براش بیفته، من چی‌کار کنم کاکو؟

اسی سرِ پرهان را در آغوشش می‌گیرد و دستانش را در موهای او فرو می‌برد و ل*ب می‌زند:

- من قول میدم تا فردا ظهر پیداش کنم، صحیح و سالم تحویل خانواده‌ش بدم. تو به حرف من شک داری رفیق؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اسی هر چه بگوید حتماً به حرف‌اش عمل می‌کند. پرهان سرش را بالا می‌‌آورد و با چشمانی که غرق از اشک است ل*ب باز می‌کند:
- نه داداش، تو هر چی بگی‌ عمل می‌کنی!
اسی از روی کاناپه بلند می‌شود و دستان پرهان هم می‌گیرد و به سوی خودش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- پس چرا نشستی گریه می‌کنی خرس گنده؟‌ بابا خودت رو جمع کن پروا چیزیش نشده که داری این‌‌طور مثل ابر بهاری اشک‌ می‌ریزی. این اشک‌هات رو پاک کن وگرنه دنیا رو رو سرت خ*را*ب می‌کنم‌ ها!
پرهان میان گریه‌هایش، اندکی لبانش از شدت خنده کش می‌آید و چال گونه‌هایش نمایان می‌شود.
اسی در حالی که بر روی گونه‌هایش ب*وسه می‌زند، می‌گوید:
- خودت رو لوس نکن‌، بلندشو بریم‌‌ بخوابیم فردا صبح زود باید بیدار شیم!
پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با پشت و برآمدگی دستانش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد اتاق می‌شود. روی تخت دراز می‌کشد و به نقطه‌ای مبهم خیره می‌ماند.
اسی تی‌شرت‌اش را بیرون می‌آورد و این‌ نصف شبی، سیکس‌پک‌هایش را به نمایش می‌گذارد.
در حالی که روی تخت دراز می‌کشد، از بس وزنش زیاد است و با وجود تخت که فنری است، پرهان دو متر بالا می‌پرد و باز پایین می‌آید‌.
پرهان از روی تخت پایین می‌رود و چراغ را خاموش می‌کند. روی تخت دراز می‌کشد اما مگر می‌تواند از فکر پروا بیرون بیاید؟ او سال‌هاست پرهان را خمار عشق خود کرده است، کی می‌خواهد به این خماری‌هایش پایان خوشی بدهد و ببخشد؟
به این دنده و آن دنده می‌شود، اما مگر خوابش می‌برد؟ کاسه‌ی چه‌ کنم چه کنم در دست گرفته‌ است و حس درونش همانند خوره به جانش رخنه کرده است و نمی‌گذارد اندکی آرام بگیرد. قلبش به شدت درد می‌کند و سنگینی‌اش را روی س*ی*نه‌اش حس می‌کند.
انگار کسی سخت گلویش را می‌فشارد. آخر این بغض از جانش چه می‌خواهد؟ ای کاش این بغض و قلب درد، ریشه کن شود.
دلش می‌خواهد در کنار کسی که دوستش دارد بنشیند تا لختی به سخنانش گوش دهد. و بی‌آن‌که کلامی به زبان آورد فقط و فقط یک تن به سخن‌های او، گوش بسپارد. در طنین صدایش، نیرویی نهفته است که حتی گل‌های پژمرده را شاداب می‌کند.
بسان نیروی برقی است که دل پرهان را به لرزه در می‌آورد. به‌طوری که از خود بی‌خود می‌شود. گاهی فکر می‌کند روحش در عالم دیگری و در فضای بیکران شناور است. جوری که دلش هوای آسمان و باران را می‌کند و خود را به تن آسمان و باران، اسیر و زندان می‌کند.
عجیب است، این یک حس شگفت آوری‌ست
گویی در طنین و تُن صدایش، عشق یار دیرینه‌اش را با تمام وجودش حس و لمس‌ می‌کند.
جوری احساساتش را برمی‌انگیزد که گویی انگار هر لحظه با او سخن می‌گوید.
بازتاب معشوقه‌اش را با جان و دل و چشمانش می‌بیند، او با معشوقه‌اش سخن می‌گوید و م*ست و خمار آن چشمان زیبایش می‌شود.
***

اشعه‌های ریز و درشت آفتاب، از لا‌به‌لای پرده‌‌ی بنفش رنگ اتاق، به صورتش می‌تابد. چشمانش را باز می‌کند و اطراف را زیر نظر می‌گیرد و به مدت چند دقیقه آنالیز می‌کند.
سکوت مطلقی در خانه باغی حکم فرما بود، نکند آن‌ها رفته‌اند و پرهان را بیدار نکرده‌اند؟
با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است پتو را چنگ می‌زند و به طرفی می‌اندازد.
موهایش را با کش می‌بندد و در را باز می‌کند.
انگار اول صبحی فکرهای بیهوده در سرش ریشه می‌دواند، آخر چه دلیلی در این میان وجود دارد که او را نبرند؟ مگر می‌خواهد آن‌ها را بکشد؟
نگاهی به اسی که در حال چیدن میز است می‌اندازد و رو‌به همگی می‌گوید:
- سلام، صبح‌تون به‌خیر.
سگرمه‌های مادیارخانوم در هم است و دستش را زیر چانه‌اش قرار داده است و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده است. پرهان تنها کَسی که در این میان، به او حق می‌دهد که حالش این گونه باشد، او یک مادر است و حتی اگر خانه را هم روی سر پرهان آوار کند، نباید کلامی به او بگوید. اما پرهان هم به اندازه‌ی او دل نگران‌ است، دل نگرانی کَسی که اگر نباشد، جانش می‌رود. وارد سرویس بهداشتی می‌شود و چند بار آبی به صورتش می‌زند و در حالی که حوله را برمی‌دارد و صورتش را خشک می‌کند،‌ به ساعت نگاهی می‌اندازد، ساعت شش است و پرهان در این ساعت باید به خواب عمیقی فرو رفته باشد. اما در چنین شرایطی خواب که خوب است، حتی خوراک هم ندارد.
وارد آشپزخانه می‌شود، در فنجان‌ها قهوه می‌ریزد و از آشپزخانه بیرون می‌آید.
در حالی که سینی را روی میز قرار می‌دهد مادیارخانوم صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند و آرام‌آرام می‌گریستد. حق دارد او یک مادر است و حال دلش هزار راه می‌رود.
پرهان در حالی که یک فنجان قهوه برمی‌دارد به سوی مادیار خانوم می‌رود و ل*ب می‌زند:
- لطفاً یک فنجون قهوه بخورین!
مادیارخانوم دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد و نیم نگاهی به صورت پرهان می‌اندازد و زیر ل*ب"ممنونی" می‌گوید.
تلفن مادیارخانوم به صدا در می‌آید و همه‌ی سرها به سوی مادیارخانوم می‌چرخد. در حالی که فنجان قهوه را به دست برهان می‌دهد. با استرس رو‌به اسی می‌گوید:
- بهادرخانِ!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اسی هر چه بگوید حتماً به حرف‌اش عمل می‌کند. پرهان سرش را بالا می‌‌آورد و با چشمانی که غرق از اشک است ل*ب باز می‌کند:

- نه داداش، تو هر چی بگی‌ عمل می‌کنی!

اسی از روی کاناپه بلند می‌شود و دستان پرهان هم می‌گیرد و به سوی خودش می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- پس چرا نشستی گریه می‌کنی خرس گنده؟‌ بابا خودت رو جمع کن پروا چیزیش نشده که داری این‌‌طور مثل ابر بهاری اشک‌ می‌ریزی. این اشک‌هات رو پاک کن وگرنه دنیا رو رو سرت خ*را*ب می‌کنم‌ ها!

پرهان میان گریه‌هایش، اندکی لبانش از شدت خنده کش می‌آید و چال گونه‌هایش نمایان می‌شود.

اسی در حالی که بر روی گونه‌هایش ب*وسه می‌زند، می‌گوید:

- خودت رو لوس نکن‌، بلندشو بریم‌‌ بخوابیم فردا صبح زود باید بیدار شیم!

پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با پشت و برآمدگی دستانش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد اتاق می‌شود. روی تخت دراز می‌کشد و به نقطه‌ای مبهم خیره می‌ماند.

اسی تی‌شرت‌اش را بیرون می‌آورد و این‌ نصف شبی، سیکس‌پک‌هایش را به نمایش می‌گذارد.

در حالی که روی تخت دراز می‌کشد، از بس وزنش زیاد است و با وجود تخت که فنری است، پرهان دو متر بالا می‌پرد و باز پایین می‌آید‌.

پرهان از روی تخت پایین می‌رود و چراغ را خاموش می‌کند. روی تخت دراز می‌کشد اما مگر می‌تواند از فکر پروا بیرون بیاید؟ او سال‌هاست پرهان را خمار عشق خود کرده است، کی می‌خواهد به این خماری‌هایش پایان خوشی بدهد و ببخشد؟

به این دنده و آن دنده می‌شود، اما مگر خوابش می‌برد؟ کاسه‌ی چه‌ کنم چه کنم در دست گرفته‌ است و حس درونش همانند خوره به جانش رخنه کرده است و نمی‌گذارد اندکی آرام بگیرد. قلبش به شدت درد می‌کند و سنگینی‌اش را روی س*ی*نه‌اش حس می‌کند.

انگار کسی سخت گلویش را می‌فشارد. آخر این بغض از جانش چه می‌خواهد؟ ای کاش این بغض و قلب درد، ریشه کن شود.

دلش می‌خواهد در کنار کسی که دوستش دارد بنشیند تا لختی به سخنانش گوش دهد. و بی‌آن‌که کلامی به زبان آورد فقط و فقط یک تن به سخن‌های او، گوش بسپارد. در طنین صدایش، نیرویی نهفته است که حتی گل‌های پژمرده را شاداب می‌کند.

بسان نیروی برقی است که دل پرهان را به لرزه در می‌آورد. به‌طوری که از خود بی‌خود می‌شود. گاهی فکر می‌کند روحش در عالم دیگری و در فضای بیکران شناور است. جوری که دلش هوای آسمان و باران را می‌کند و خود را به تن آسمان و باران، اسیر و زندان می‌کند.

عجیب است، این یک حس شگفت آوری‌ست

گویی در طنین و تُن صدایش، عشق یار دیرینه‌اش را با تمام وجودش حس و لمس‌ می‌کند.

جوری احساساتش را برمی‌انگیزد که گویی انگار هر لحظه با او سخن می‌گوید.

بازتاب معشوقه‌اش را با جان و دل و چشمانش می‌بیند، او با معشوقه‌اش سخن می‌گوید و م*ست و خمار آن چشمان زیبایش می‌شود.

***

اشعه‌های ریز و درشت آفتاب، از لا‌به‌لای پرده‌‌ی بنفش رنگ اتاق، به صورتش می‌تابد. چشمانش را باز می‌کند و اطراف را زیر نظر می‌گیرد و به مدت چند دقیقه آنالیز می‌کند.

سکوت مطلقی در خانه باغی حکم فرما بود، نکند آن‌ها رفته‌اند و پرهان را بیدار نکرده‌اند؟

با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است پتو را چنگ می‌زند و به طرفی می‌اندازد.

موهایش را با کش می‌بندد و در را باز می‌کند.

انگار اول صبحی فکرهای بیهوده در سرش ریشه می‌دواند، آخر چه دلیلی در این میان وجود دارد که او را نبرند؟ مگر می‌خواهد آن‌ها را بکشد؟

نگاهی به اسی که در حال چیدن میز است می‌اندازد و رو‌به همگی می‌گوید:

- سلام، صبح‌تون به‌خیر.

سگرمه‌های مادیارخانوم در هم است و دستش را زیر چانه‌اش قرار داده است و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده است. پرهان تنها کَسی که در این میان، به او حق می‌دهد که حالش این گونه باشد، او یک مادر است و حتی اگر خانه را هم روی سر پرهان آوار کند، نباید کلامی به او بگوید. اما پرهان هم به اندازه‌ی او دل نگران‌ است، دل نگرانی کَسی که اگر نباشد، جانش می‌رود. وارد سرویس بهداشتی می‌شود و چند بار آبی به صورتش می‌زند و در حالی که حوله را برمی‌دارد و صورتش را خشک می‌کند،‌ به ساعت نگاهی می‌اندازد، ساعت شش است و پرهان در این ساعت باید به خواب عمیقی فرو رفته باشد. اما در چنین شرایطی خواب که خوب است، حتی خوراک هم ندارد.

وارد آشپزخانه می‌شود، در فنجان‌ها قهوه می‌ریزد و از آشپزخانه بیرون می‌آید.

در حالی که سینی را روی میز قرار می‌دهد مادیارخانوم صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند و آرام‌آرام می‌گریستد. حق دارد او یک مادر است و حال دلش هزار راه می‌رود.

پرهان در حالی که یک فنجان قهوه برمی‌دارد به سوی مادیار خانوم می‌رود و ل*ب می‌زند:

- لطفاً یک فنجون قهوه بخورین!

مادیارخانوم دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد و نیم نگاهی به صورت پرهان می‌اندازد و زیر ل*ب"ممنونی" می‌گوید.

تلفن مادیارخانوم به صدا در می‌آید و همه‌ی سرها به سوی مادیارخانوم می‌چرخد. در حالی که فنجان قهوه را به دست برهان می‌دهد. با استرس رو‌به اسی می‌گوید:

- بهادرخانِ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
ترس همانند خوره به جان‌اش افتاده است و قفسه‌های س*ی*نه‌اش به بالا و پایین می‌پرد.
پرهان با کمی استرس ل*ب می‌زند:
- خب جواب بدین!
مادیارخانوم در حالی که با پشت دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند ل*ب می‌زند:
- نه، جواب نمیدم!
اسی اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و می‌گوید:
- با این اوصاف، اگر جواب نمیدی که بدتر میشه!
مادیارخانوم سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- الو بهادرخان!
- ... ‌.
پرهان و بقیه نمی‌دانند بهادرخان چه می‌گوید اما باور کن تا به حال دلش هزار راه رفته است و آن‌قدر عصبی است که اگر موضوع را بفهمد، حتماً از کوره در خواهد رفت و حساب همه‌ی آن‌ها را می‌رسد.
مادیارخانوم که بغض راه گلویش را سد کرده است و انگار که سنگینی حرف‌های بهادرخان را نمی‌تواند هضم کند، تلفن را اندکی از گوشش فاصله می‌دهد و گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و ل*ب می‌زند:
- حال مادرم بد شد، مجبور شدیم بریم شهرستان. باورت نمی‌شه چه‌قدر ترسیده بودیم و عجله‌ای خودمون رو رسوندیم، پروا هم طاقت نیورد و هر چی گفتم خونه بمون نموند و باهام اومد.
- ... ‌.
مادیارخانوم دستش را روی بلندگوی گوشی می‌گذارد و کمی گوشی را از خود فاصله می‌دهد و با هق‌هق آرام می‌گوید:
- میگه گوشی بده پروا، چی‌کار کنم؟
اسی ل*ب از ل*ب باز می‌کند و می‌گوید:
- بگو پروا خسته‌ش بود فرستادمش خونه پیش داییش، خودم هم بیمارستانم!
مادیارخانوم یک تای ابروان مشکی و هشتی بلندش را بالا برد و گفت:
- پروا به عنوان همراه از دیشب تا الان پیش مادربزرگش بود، با هزار جور زحمت فرستادمش خونه‌ی مادربزرگش پیش داییش!
- ... ‌.
به‌خدا قسم راست میگم، پرستار داره صدام می‌زنه من دیگه باید تلفن رو قطع کنم!
مادیارخانوم با عصبانیت تلفن را روی کاناپه می‌اندازد و می‌گوید:
- وای بدبخت شدم، بی‌کَس شدم رفت. حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگر پروا تا امروز و فردا پیدا نشه چی؟ خدایا خودت به دادم برس!
اسی جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد و پای سمت راستش را روی پای سمت چپش می‌گذارد و می‌گوید:
- این‌قدر خودخوری نکن،‌ الان زنگ بچه‌ها می‌زنم ببینم کدوم‌شون آخرین بار پروا رو دیدن!
مادیارخانوم که کمی آرام شده است فنجان قهوه را در دستانش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:
- ممنونم پسرم، خدا ازت راضی باشه!
پرهان اولین بار است که می‌بیند اسی ان‌قدر ابروانش از شدت خشم در هم گره خورده است و حتی نمی‌تواند نگاهی به میز صبحانه بیندازد چه برسد که بخواهد لقمه‌ای را در د*ه*ان خود بگذارد. نیما ملحفه را کنار می‌زند و رو‌به همه‌ی آن‌ها می‌گوید:
- سلام صبح به‌خیر! عه مهمون داریم؟
مادیارخانوم نیم نگاهی گذرا به نیما می‌اندازد و زیر ل*ب جواب سلامش را می‌دهد.
دل پرهان هزاران راه می‌رود. نگاهش به سمت اسی می‌افتد، سرش را در تلفن فرو برده است و مخاطبان را بالا و پایین می‌کند. پرهان نمی‌داند سراغ پروا را از چه کَسی بگیرد که این خبر ناپدیدی پروا، در محل درز پیدا نکند.
پرهان تلفنش را در دست می‌گیرد و وارد اتاقش می‌شود.
بالاخره بغضش می‌شکند و سیل اشک‌هایش جاری می‌شود؛ عکس‌های پروا را از میان عکس‌های دیگر انتخاب می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی عکسش می‌زند و باز با او هم‌کلام می‌شود.
- پروای من کجایی؟ کجایی که چشم‌هام هنوز خمار اون چشم‌های زیبا و دل‌رباتِ!
کجایی که از وقتی که مادرت گفته پیدات نیست دلم هزار راه میره و بی‌قراری می‌کنه، ای کاش خبری از تو بیاد که قرار دل بی‌قرارم بشه!
اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند و پرده‌ی سفید رنگ اتاق را کنار می‌زند. نیم نگاهی به اطراف روستا می‌اندازد تا بلکه اندکی حالش بهتر شود، اما مگر فایده دارد؟ هر لحظه که می‌گذرد ترس بیشتر به تنش رخنه و حمله می‌کند. با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- ای کاش پروای من پیدا بشه تا از چنگال ترس نجات پیدا کنم!
صدای اسی که با تلفن صحبت می‌کند و از رفقایش آمار پروا را می‌گیرد، در گوشش می‌پیچد.
نگاهی به صفحه‌ی تلفن می‌اندازد، نگاهی به شماره تماس می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- سینا؟ عجبی بالاخره یادی از ما فقیرفقرها کرد!
با همان چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است تماس را جواب می‌دهد:
- الو داداشی، چه عجب یادی از ما فقیرفقرها کردی؟
- ... .
- نه عمو، تو ستاره سهیل شدی و چند مدتِ یادی از ما نمی‌کنی!
- ... .
- روستا هستم، چه‌طور مگه؟
- ... .
- دروغ میگی! پروا با گریه از خونه زده بیرون و توی محله دیدیش؟
- ... .
- راستش داداش، پروا ناپدید شده. خبر خوبی بود که بهم دادی، دمت گرم خیلی مردی!
- ... .
- برو به‌سلامت، خداحافظ
تماس را قطع کرد و سراسیمه وارد سالن شد و ل*ب زد:
- سینا زنگ زد، گفت دیروز پروا رو توی محل دیده!
مادیارخانوم همانند فنر از جای برمی‌خاستد و چند گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- خب؟
پرهان کلافه پوفی می‌کشد و صورتش در هم می‌رود و ادامه می‌دهد:
- می‌گفت پروا گریه می‌کرد، اما چیزی جز همین‌ها نگفت!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مادیارخانوم با عصبانیت تلفن را روی کاناپه می‌اندازد و می‌گوید:

- وای بدبخت شدم، بی‌کَس شدم رفت. حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگر پروا تا امروز و فردا پیدا نشه چی؟ خدایا خودت به دادم برس!

اسی جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد و پای سمت راستش را روی پای سمت چپش می‌گذارد و می‌گوید:

- این‌قدر خودخوری نکن،‌ الان زنگ بچه‌ها می‌زنم ببینم کدوم‌شون آخرین بار پروا رو دیدن!

مادیارخانوم که کمی آرام شده است فنجان قهوه را در دستانش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:

- ممنونم پسرم، خدا ازت راضی باشه!

پرهان اولین بار است که می‌بیند اسی ان‌قدر ابروانش از شدت خشم در هم گره خورده است و حتی نمی‌تواند نگاهی به میز صبحانه بیندازد چه برسد که بخواهد لقمه‌ای را در د*ه*ان خود بگذارد. نیما ملحفه را کنار می‌زند و رو‌به همه‌ی آن‌ها می‌گوید:

- سلام صبح به‌خیر! عه مهمون داریم؟

مادیارخانوم نیم نگاهی گذرا به نیما می‌اندازد و زیر ل*ب جواب سلامش را می‌دهد.

دل پرهان هزاران راه می‌رود. نگاهش به سمت اسی می‌افتد، سرش را در تلفن فرو برده است و مخاطبان را بالا و پایین می‌کند. پرهان نمی‌داند سراغ پروا را از چه کَسی بگیرد که این خبر ناپدیدی پروا، در محل درز پیدا نکند.

پرهان تلفنش را در دست می‌گیرد و وارد اتاقش می‌شود.

بالاخره بغضش می‌شکند و سیل اشک‌هایش جاری می‌شود؛ عکس‌های پروا را از میان عکس‌های دیگر انتخاب می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی عکسش می‌زند و باز با او هم‌کلام می‌شود.

- پروای من کجایی؟ کجایی که چشم‌هام هنوز خمار اون چشم‌های زیبا و دل‌رباتِ!

کجایی که از وقتی که مادرت گفته پیدات نیست دلم هزار راه میره و بی‌قراری می‌کنه، ای کاش خبری از تو بیاد که قرار دل بی‌قرارم بشه!

اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند و پرده‌ی سفید رنگ اتاق را کنار می‌زند. نیم نگاهی به اطراف روستا می‌اندازد تا بلکه اندکی حالش بهتر شود، اما مگر فایده دارد؟ هر لحظه که می‌گذرد ترس بیشتر به تنش رخنه و حمله می‌کند. با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

- ای کاش پروای من پیدا بشه تا از چنگال ترس نجات پیدا کنم!

صدای اسی که با تلفن صحبت می‌کند و از رفقایش آمار پروا را می‌گیرد، در گوشش می‌پیچد.

نگاهی به صفحه‌ی تلفن می‌اندازد، نگاهی به شماره تماس می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:

- سینا؟ عجبی بالاخره یادی از ما فقیرفقرها کرد!

با همان چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است تماس را جواب می‌دهد:

- الو داداشی، چه عجب یادی از ما فقیرفقرها کردی؟

- ... .

- نه عمو، تو ستاره سهیل شدی و چند مدتِ یادی از ما نمی‌کنی!

- ... .

- روستا هستم، چه‌طور مگه؟

- ... .

- دروغ میگی! پروا با گریه از خونه زده بیرون و توی محله دیدیش؟

- ... .

- راستش داداش، پروا ناپدید شده. خبر خوبی بود که بهم دادی، دمت گرم خیلی مردی!

- ... .

- برو به‌سلامت، خداحافظ

تماس را قطع کرد و سراسیمه وارد سالن شد و ل*ب زد:

- سینا زنگ زد، گفت دیروز پروا رو توی محل دیده!

مادیارخانوم همانند فنر از جای برمی‌خاستد و چند گام برمی‌دارد و می‌گوید:

- خب؟

پرهان کلافه پوفی می‌کشد و صورتش در هم می‌رود و ادامه می‌دهد:

- می‌گفت پروا گریه می‌کرد، اما چیزی جز همین‌ها نگفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
برهان از جای برمی‌خاستد و در چشمان پرهان زل می‌زند و می‌گوید:
- باز هم خوبه که یه خبری ازش شده، پس زنده‌ست!
ابروان پرهان در هم گره می‌خورد و به سوی برهان گام برمی‌دارد و به او حمله می‌کند و یقه‌اش را می‌گیرد و دندان قروچه‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:
- ببین بچه، یه بار دیگه اسم پروای من رو آوردی. نگاه نمی‌کنم پسر عموشی ها! می‌زنم دنده‌هات رو خورد می‌کنم و یه جوری... .
اسی از روی کاناپه بلند می‌شود و بازوان پرهان را می‌گیرد و عقب می‌کشد و در حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- پرهان داداشی، کافیه!
در حالی که چپ‌چپ نگاه برهان می‌کند انگشت اشاره‌اش را رو‌به او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- فقط به‌خاطر گل روی داشم ولت کردم، وگرنه همین‌جا دمار از روزگارت در می‌آوردم.
مادیارخانوم در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشد ل*ب از ل*ب باز می‌کند:
- برمی‌گردیم شهر خودمون!
اسی در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد رو‌به پرهان می‌کند و می‌گوید:
- برو لباس‌هات رو بپوش، لباس‌های آدیداس من رو هم روی تخت بیار. باید تا عصر پروا رو پیدا کنیم!
پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و نگاهی پر از حرص به برهان می‌اندازد و بلافاصله وارد اتاق می‌شود‌.
لباس‌های خود و لباس‌های اسی را در دستانش می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود.
مادیارخانوم و برهان از خانه خارج می‌شوند اسی در حالی که د‌ُورس آدیداس پسرانه‌اش را بر تن می‌کند یک تای ابروانش را بالا می‌برد و رو‌به پرهان می‌کند و ل*ب می‌زند:
- داداش نگران نباش، قول میدم تا قبل از شب پروا رو پیدا کنم!
پرهان چند بار به موهایش چنگی می‌زند و بی‌هیچ حرفی لباس‌هایش را می‌پوشد و کفش‌هایش که کنار هم جفت شده بودند را در دستانش می‌گیرد و کلافه و بی‌جان سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- امیدوارم!
این را که می‌گوید، بند کفش‌هایش را دور پاهایش می‌بندد و بلافاصله از در خارج می‌شود‌.
نیما در حالی که لنگر انداخته است یک خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- حداقل می‌ذاشتین یکم صبحونه بخورم!
اسی چشم غره‌ای نثارش می‌کند و در حالی که تلفتش را برمی‌دارد و کفش‌ مارک آدیداسش را می‌پوشد نیم نگاهی به نیما می‌اندازد و با همان حالت در جوابش ل*ب می‌زند:
- کارد به شکم لامصبت بخوره، ما هم صبحونه نخوردیم. الان پیدا کردن پروا از همه چیز مهم‌تره! متوجه‌ای؟
نیما یک تکه نان سنگک برمی‌دارد و گ*از بزرگی از آن می‌زند و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و با د*ه*ان پُر ل*ب باز می‌کند:
- خب گشنمه، بعداً دختره چه ربطی به من داره؟
اسی در حالی که چندشش شده است رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- ببند اون دهن لامصبت رو، دل و دینم رو بالا آوردی بچه!
بلافاصله از خانه خارج می‌شود و در حالی که در جیبش دنبال سوئیچ می‌گردد نگاهی به پرهان که بر روی تکه سنگی نشسته و به نقطه‌ای مبهم خیره شده است می‌اندازد و با صدایی که بغض در آن هویداست می‌گوید:
- سوار ماشین‌ بشین، می‌خوایم حرکت کنیم!
مادیارخانوم و برهان سوار ماشین می‌شوند پرهام هم سوار موتور می‌شود و اسی روبه پرهان می‌کند و آرام بر روی شانه‌ی لرزان او می‌زند و می‌گوید:
- داداش بلند شو، زیاد تو فکرش نرو! قول دادم که تا عصر پیداش می‌کنم‌. بلند شو قربونت برم!
دستان پرهان را می‌گیرد و پرهان از جای برمی‌خاستد و هر دو سوار ماشین می‌شوند.
نیما در حالی که آخرین گ*از را از نان سنگک می‌زند با د*ه*ان پُر می‌گوید:
- داداش نیما، اومدم‌اومدم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
برهان از جای برمی‌خاستد و در چشمان پرهان زل می‌زند و می‌گوید:

- باز هم خوبه که یه خبری ازش شده، پس زنده‌ست!

ابروان پرهان در هم گره می‌خورد و به سوی برهان گام برمی‌دارد و به او حمله می‌کند و یقه‌اش را می‌گیرد و دندان قروچه‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:

- ببین بچه، یه بار دیگه اسم پروای من رو آوردی. نگاه نمی‌کنم پسر عموشی ها! می‌زنم دنده‌هات رو خورد می‌کنم و یه جوری... .

اسی از روی کاناپه بلند می‌شود و بازوان پرهان را می‌گیرد و عقب می‌کشد و در حرفش می‌پرد و می‌گوید:

- پرهان داداشی، کافیه!

در حالی که چپ‌چپ نگاه برهان می‌کند انگشت اشاره‌اش را رو‌به او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

- فقط به‌خاطر گل روی داشم ولت کردم، وگرنه همین‌جا دمار از روزگارت در می‌آوردم.

مادیارخانوم در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشد ل*ب از ل*ب باز می‌کند:

- برمی‌گردیم شهر خودمون!

اسی در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد رو‌به پرهان می‌کند و می‌گوید:

- برو لباس‌هات رو بپوش، لباس‌های آدیداس من رو هم روی تخت بیار. باید تا عصر پروا رو پیدا کنیم!

پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و نگاهی پر از حرص به برهان می‌اندازد و بلافاصله وارد اتاق می‌شود‌.

لباس‌های خود و لباس‌های اسی را در دستانش می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود.

مادیارخانوم و برهان از خانه خارج می‌شوند اسی در حالی که د‌ُورس آدیداس پسرانه‌اش را بر تن می‌کند یک تای ابروانش را بالا می‌برد و رو‌به پرهان می‌کند و ل*ب می‌زند:

- داداش نگران نباش، قول میدم تا قبل از شب پروا رو پیدا کنم!

پرهان چند بار به موهایش چنگی می‌زند و بی‌هیچ حرفی  لباس‌هایش را می‌پوشد و کفش‌هایش که کنار هم جفت شده بودند را در دستانش می‌گیرد و کلافه و بی‌جان سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- امیدوارم!

این را که می‌گوید، بند کفش‌هایش را دور پاهایش می‌بندد و بلافاصله از در خارج می‌شود‌.

نیما در حالی که لنگر انداخته است یک خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید:

- حداقل می‌ذاشتین یکم صبحونه بخورم!

اسی چشم غره‌ای نثارش می‌کند و در حالی که تلفتش را برمی‌دارد و کفش‌ مارک آدیداسش را می‌پوشد نیم نگاهی به نیما می‌اندازد و با همان حالت در جوابش ل*ب می‌زند:

- کارد به شکم لامصبت بخوره، ما هم صبحونه نخوردیم. الان پیدا کردن پروا از همه چیز مهم‌تره! متوجه‌ای؟

نیما یک تکه نان سنگک برمی‌دارد و گ*از بزرگی از آن می‌زند و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و با د*ه*ان پُر ل*ب باز می‌کند:

- خب گشنمه، بعداً دختره چه ربطی به من داره؟

اسی در حالی که چندشش شده است رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- ببند اون دهن لامصبت رو، دل و دینم رو بالا آوردی بچه!

بلافاصله از خانه خارج می‌شود و در حالی که در جیبش دنبال سوئیچ می‌گردد نگاهی به پرهان که بر روی تکه سنگی نشسته و به نقطه‌ای مبهم خیره شده است می‌اندازد و با صدایی که بغض در آن هویداست می‌گوید:

- سوار ماشین‌ بشین، می‌خوایم حرکت کنیم!

مادیارخانوم و برهان سوار ماشین می‌شوند پرهام هم سوار موتور می‌شود و اسی روبه پرهان می‌کند و آرام بر روی شانه‌ی لرزان او می‌زند و می‌گوید:

- داداش بلند شو، زیاد تو فکرش نرو! قول دادم که تا عصر پیداش می‌کنم‌. بلند شو قربونت برم!

دستان پرهان را می‌گیرد و پرهان از جای برمی‌خاستد و هر دو سوار ماشین می‌شوند.

نیما در حالی که آخرین گ*از را از نان سنگک می‌زند با د*ه*ان پُر می‌گوید:

- داداش نیما، اومدم‌اومدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اسی این‌بار عصبی می‌شود و از شیشه سرش را بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- باز اون دهن لامصبت که پر از خورده‌های نونِ رو باز کردی؟ خدا خفه‌ت کنه نیما!
نیما تک خنده‌ای می‌کند و سوار موتور می‌شود و دستانش را روی شانه‌های پرهام می‌گذارد و می‌گوید:
- داداش، رانندگی بلدی که؟
اسی باری دیگر سرش را از شیشه بیرون می‌آورد و فریاد می‌زند:
- حالا هم این دو تا شامولک با هم جفت شدن که قصه‌ی لیلی و مجنون تعریف کنن!
اسی ماشینش را روشن می‌کند و پاهایش را روی گ*از می‌گذارد برهان هم ماشین را روشن می‌کند و پشت سر اسی روانه می‌شود.
اما پرهام و نیما هنوز هم گرم تعریف و خوش و بش بودند، اسی عصبی می‌شود و یک مُشت روی فرمان ماشین می‌زند و اشاره‌ای به آن دو می‌کند و رو‌به پرهان ل*ب می‌زند:
- میگم ابله و شامولکن، میگی نه!
پرهان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- بی‌خیال کاکو، برو تا برسیم محله! حالم گرفته‌ست.
اسی دست‌های پرهان را می‌گیرد و اندکی نوازش می‌کند و می‌گوید:
- دلت گرفته، هان؟ الان یه آهنگ می‌ذارم دلت آروم شه داداشی
مشتی مگه من واسه عشقت این همه هزینه ندادم؟
یه شب‌هایی هست توی دنیا که نمی‌کشه قلب یه آدم
مشتی مگه من واسه عشقت همه نفس‌هام رو نذاشتم
شب‌ها اگه جایی می‌رفتم نفسم رو جا نمی‌ذاشتم
حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من
یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من
بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه؟
می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه
حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من
یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من
بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه؟
می‌دونم جای خالی حال تو بد می‌کنه
میگی با من نباش اما نمی‌تونم
تو رو می‌خوام چه‌جوریش رو نمی‌دونم
یه کاری کن یه‌کم حالم قشنگ‌تر شه
چرا ان‌قدر باهام لج می‌کنی بچه
حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من
یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من
بگو کی مثل من با تو رفاقت می کنه
می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه
حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من
یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من
بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه
می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه
***
پرنا لباس‌هایش را یکی‌یکی از کمد بیرون می‌آورد و پروانه هم آن‌ها را در چمدان می‌گذارد، یک لحظه پرنا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- دارم برمی‌گردم شیراز، خیلی‌وقتِ به خانواده‌م سر نزدم. اما می‌ترسم!
پروانه در حالی که بر روی صندلی راک می‌نشیند و کوسن را هم در بغلش می‌گیرد و می‌فشرد و ل*ب می‌زند:
- اون‌وقت چرا؟
پرنا لباس‌ها را روی تخت رها می‌کند و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و در حالی که چند رشته از موهای طلایی رنگش را میان انگشت اشاره‌اش می‌پیچد، می‌گوید:
- توی محله‌مون یه پسر به اسم پرهان می‌شناسم، از بچه‌گی با اون بزرگ شدم. خیلی بهش علاقه دارم اما اون... .
ادامه‌ی حرفش را نمی‌زند و با چهره‌ای در هم رفته سرش را پایین می‌اندازد و پروانه از روی صندلی راک برمی‌خاستد و به سوی پرنا می‌رود و گوشه‌ای از تخت کنار او می‌نشیند و با انگشت اشاره‌اش صورتِ پر از غم پرنا را بالا می‌آورد و در چشمان آبی رنگش خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- اما اون چی؟
پرنا لبخند ملیحی می‌زند و در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:
- اما اون عاشقِ پرواست!
پروانه صورتش را به طرفی دیگر سوق می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- پروا هم عاشقه؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اسی این‌بار عصبی می‌شود و از شیشه سرش را بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:

- باز اون دهن لامصبت که پر از خورده‌های نونِ رو باز کردی؟ خدا خفه‌ت کنه نیما!

نیما تک خنده‌ای می‌کند و سوار موتور می‌شود و دستانش را روی شانه‌های پرهام می‌گذارد و می‌گوید:

- داداش، رانندگی بلدی که؟

اسی باری دیگر سرش را از شیشه بیرون می‌آورد و فریاد می‌زند:

- حالا هم این دو تا شامولک با هم جفت شدن که قصه‌ی لیلی و مجنون تعریف کنن!

اسی ماشینش را روشن می‌کند و پاهایش را روی گ*از می‌گذارد برهان هم ماشین را روشن می‌کند و پشت سر اسی روانه می‌شود.

اما پرهام و نیما هنوز هم گرم تعریف و خوش و بش بودند، اسی عصبی می‌شود و یک مُشت روی فرمان ماشین می‌زند و اشاره‌ای به آن دو می‌کند و رو‌به پرهان ل*ب می‌زند:

- میگم ابله و شامولکن، میگی نه!

پرهان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- بی‌خیال کاکو، برو تا برسیم محله! حالم گرفته‌ست.

اسی دست‌های پرهان را می‌گیرد و اندکی نوازش می‌کند و می‌گوید:

- دلت گرفته، هان؟ الان یه آهنگ می‌ذارم دلت آروم شه داداشی

مشتی مگه من واسه عشقت این همه هزینه ندادم؟

یه شب‌هایی هست توی دنیا که نمی‌کشه قلب یه آدم

مشتی مگه من واسه عشقت همه نفس‌هام رو نذاشتم

شب‌ها اگه جایی می‌رفتم نفسم رو جا نمی‌ذاشتم

حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من

یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من

بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه؟

می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه

حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من

یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من

بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه؟

می‌دونم جای خالی حال تو بد می‌کنه

میگی با من نباش اما نمی‌تونم

تو رو می‌خوام چه‌جوریش رو نمی‌دونم

یه کاری کن یه‌کم حالم قشنگ‌تر شه

چرا ان‌قدر باهام لج می‌کنی بچه

حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من

یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من

بگو کی مثل من با تو رفاقت می کنه

می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه

حواسم پرته اون چشم‌های خوشگل میشه من

یه شب میشی پشیمون که نموندی پیش من

بگو کی مثل من با تو رفاقت می‌کنه

می‌دونم جای خالیم حال تو بد می‌کنه

***

پرنا لباس‌هایش را یکی‌یکی از کمد بیرون می‌آورد و پروانه هم آن‌ها را در چمدان می‌گذارد، یک لحظه پرنا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- دارم برمی‌گردم شیراز، خیلی‌وقتِ به خانواده‌م سر نزدم. اما می‌ترسم!

پروانه در حالی که بر روی صندلی راک می‌نشیند و کوسن را هم در بغلش می‌گیرد و می‌فشرد و ل*ب می‌زند:

- اون‌وقت چرا؟

پرنا لباس‌ها را روی تخت رها می‌کند و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و در حالی که چند رشته از موهای طلایی رنگش را میان انگشت اشاره‌اش می‌پیچد، می‌گوید:

- توی محله‌مون یه پسر به اسم پرهان می‌شناسم، از بچه‌گی با اون بزرگ شدم. خیلی بهش علاقه دارم اما اون... .

ادامه‌ی حرفش را نمی‌زند و با چهره‌ای در هم رفته سرش را پایین می‌اندازد و پروانه از روی صندلی راک برمی‌خاستد و به سوی پرنا می‌رود و گوشه‌ای از تخت کنار او می‌نشیند و با انگشت اشاره‌اش صورتِ پر از غم پرنا را بالا می‌آورد و در چشمان آبی رنگش خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:

- اما اون چی؟

پرنا لبخند ملیحی می‌زند و در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:

- اما اون عاشقِ پرواست!

پروانه صورتش را به طرفی دیگر سوق می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- پروا هم عاشقه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرنا یک تای ابروان بور و کم پشتش را بالا می‌برد و ل*ب می‌زند:
- نه، این چند مدتی که با هم بودن مدام بازیش داد!
پروانه گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و زیر ل*ب هینی می‌گوید و ادامه می‌دهد:
- پس می‌تونی با چهار تا دلبری کردن عشق پروا رو از سرش بپرونی، و اون رو عاشق خودت کنی!
با این حرف پروانه، خنده‌ای زیبا روی لبانِ پرنا نقش می‌بندد و به گلی سرخ بدل می‌شود، در حالی که چشمانش را ریز می‌کند می‌گوید:
- یعنی از این راه پیش برم، جواب می‌گیرم؟
پروانه در حالی که پاهای سمت راستش را روی پاهای سمت چپش می‌گذارد و ل*ب می‌گشاید:
- معلومه که جواب می‌گیری دختر!
پرنا همانند فنر از جای برمی‌خاستد و در حالی که در فکر و خیالات خود به سر می‌برد، لباس‌هایش را تندتند در چمدان قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- پروازمون کِی هست؟
پروانه در حالی که رژلب‌اش را پررنگ‌تر می‌کند و ل*ب‌هایش را به هم می‌زند می‌گوید:
- ساعت دوازده!
پرنا نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
یک ساعت دیگه پرواز داریم، بذار قبلش با مامان یا بابا تماس بگیرم!
پروانه در حینی که لباس‌ بنفش رنگش را می‌پوشد می‌گوید:
- من هم باید با داداشم صحبت کنم!
پرنا زمانی که می‌بیند مادرش پاسخ نمی‌دهد تلفن را روی تخت می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- خوب شد جواب نداد، سر زده میرم و سورپرایزش می‌کنم!
پروانه تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که شلوارش را می‌پوشد ل*ب می‌زند:
- چه‌طوره من هم داداشم رو سورپرایز کنم؟
پرنا در حالی که چمدانش را جلوی در اتاقش می‌گذارد ل*ب می‌زند:
- فکر خوبیه، این‌طوری بهتره!
تلفن اسی زنگ می‌خورد، نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش می‌اندازد. با دیدن شماره‌ی آرمان از شدت تعجب چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود، در حالی که دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:
- آرمان زنگ می‌زنه، باورت میشه؟
پرهان در حالی که به پروا فکر می‌کند با صدای اسی رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و می‌گوید:
- چی گفتی؟
اسی در حالی که تماس را جواب می‌دهد آرام حرفش را تکرار می‌کند و ل*ب می‌زند:
- آرمان‌ِ، باورت میشه؟
اسی در حالی که گوشی را همراه با شانه‌اش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند جواب می‌دهد:
- اوه ببین کی زنگ زده؟ آرمان خان!
- ... .
- چی؟ دروغ میگی؟ امکان نداره!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرنا یک تای ابروان بور و کم پشتش را بالا می‌برد و ل*ب می‌زند:

- نه، این چند مدتی که با هم بودن مدام بازیش داد!

پروانه گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و زیر ل*ب هینی می‌گوید و ادامه می‌دهد:

- پس می‌تونی با چهار تا دلبری کردن عشق پروا رو از سرش بپرونی، و اون رو عاشق خودت کنی!

با این حرف پروانه، خنده‌ای زیبا روی لبانِ پرنا نقش می‌بندد و به گلی سرخ بدل می‌شود، در حالی که چشمانش را ریز می‌کند می‌گوید:

- یعنی از این راه پیش برم، جواب می‌گیرم؟

پروانه در حالی که پاهای سمت راستش را روی پاهای سمت چپش می‌گذارد و ل*ب می‌گشاید:

- معلومه که جواب می‌گیری دختر!

پرنا همانند فنر از جای برمی‌خاستد و در حالی که در فکر و خیالات خود به سر می‌برد، لباس‌هایش را تندتند در چمدان قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- پروازمون کِی هست؟

پروانه در حالی که رژلب‌اش را پررنگ‌تر می‌کند و ل*ب‌هایش را به هم می‌زند می‌گوید:

- ساعت دوازده!

پرنا نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:

یک ساعت دیگه پرواز داریم، بذار قبلش با مامان یا بابا تماس بگیرم!

پروانه در حینی که لباس‌ بنفش رنگش را می‌پوشد می‌گوید:

- من هم باید با داداشم صحبت کنم!

پرنا زمانی که می‌بیند مادرش پاسخ نمی‌دهد تلفن را روی تخت می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- خوب شد جواب نداد، سر زده میرم و سورپرایزش می‌کنم!

پروانه تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که شلوارش را می‌پوشد ل*ب می‌زند:

- چه‌طوره من هم داداشم رو سورپرایز کنم؟

پرنا در حالی که چمدانش را جلوی در اتاقش می‌گذارد ل*ب می‌زند:

- فکر خوبیه، این‌طوری بهتره!

تلفن اسی زنگ می‌خورد، نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش می‌اندازد. با دیدن شماره‌ی آرمان از شدت تعجب چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود، در حالی که دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:

- آرمان زنگ می‌زنه، باورت میشه؟

پرهان در حالی که به پروا فکر می‌کند با صدای اسی رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و می‌گوید:

- چی گفتی؟

اسی در حالی که تماس را جواب می‌دهد آرام حرفش را تکرار می‌کند و ل*ب می‌زند:

- آرمان‌ِ، باورت میشه؟

اسی در حالی که گوشی را همراه با شانه‌اش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند جواب می‌دهد:

- اوه ببین کی زنگ زده؟ آرمان خان!

- ... .

- چی؟ دروغ میگی؟ امکان نداره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
در حالی که پاهایش را روی ترمز می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه‌باشه، بیا پیش قهوه خونه می‌بینمت!
پرهان که نگرانی‌اش چندین برابر شده است نیم نگاهی به اسی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- چی‌شده؟ اتفاقی برای داداش آرمان افتاده؟
اسی در حالی که می‌خواهد این خبر را از پرهان پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- نه بابا، گفت بابای باران قبول نکرده که من باهاش ازدواج کنم، بعدش گفت شوخی کردم بیا ببینمت، من هم گفتم بیاد قهوه خونه ببینمش!
پرهان که خیالش آسوده نشده است یک تای ابروانش را بالا می‌برد و نیشخندی می‌زند و با حرص ل*ب می‌زند:
- خیال کردی من ابله‌م؟ حقیقت رو بگو!
اسی که نتوانسته است درست این خبر را از پرهان پنهان کند در جواب به او می‌گوید:
- اگر حقیقت رو بگم، قول میدی که عصبی نشی و دست به کار خرکی نزنی؟
پرهان که ترسیده بود اتفاق ناخوشایند و شومی برای پروایش افتاده باشد، ل*بش را می‌گشاید و چند بار پلک‌هایش را روی هم می‌فشرد و ل*ب می‌زند:
- اتفاقی... اتفاقی برای... برای پروا افتاده؟
اسی چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، متاسفانه تصادف کرده و از دیروز تا الان بیمارستانه!
اشک از رخسار پرهان جاری شده است و پاهایش می‌لرزند. برهان کمی جلوتر از ماشینِ اسی، ماشین را نگه می‌‌‌دارد. مادیار خانوم با دل‌نگرانی از ماشین پیاده، و به طرف ماشین اسی روانه می‌شود اسی دستانش را بر رویِ شانه‌ی پرهان می‌گذارد و با حسی ملتمسانه ل*ب می‌زند:
- آروم باش! قرار شد بیاد جلوی قهوه خونه و سوار ماشین بشه و بریم بیمارستان، اما ممکنه مادیار خانوم حالش بد شه خودت رو جمع و جور کن پسر، قوی باش!‌ مرد باش! مرد که گریه نمی‌کنه!
پرهان اشک‌هایش را پاک می‌کند، مادیارخانوم نگاهی به صورتِ پر از اشک و رنگ پریده‌ی پرهان می‌اندازد و با لکنت زبان غلیظی رو‌به او می‌گوید:
- پسرم... پسرم، خبری... خبری از... از پروا... پروا شده؟ چرا یهو ماشین رو... ماشین رو نگه... نگه داشتین؟
اسی در حالی که نمی‌تواند صاف در چشمان مادیار خانوم نگاه بیندازد و دروغ بگوید. نگاهش را به فرمان ماشین می‌دوزد و با استرس جواب می‌دهد:
- نه... نه، حال پرهان خوب نیست، حالت تهوع داره برای همین ماشین رو نگه داشتم!
مادیار خانوم کمی از ماشین فاصله می‌گیرد، پرهان اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و فریاد می‌زند:
- چرا حقیقت‌ها رو بهش نمی‌گی؟ داداش چرا نمی‌گی که بلند شیم بریم بیمارستان؟ پروای من اون‌جا روی تخت بیمارستان تنهاست، اون به من نیاز... .
مادیار خانوم با صدایی که همراه با بغض و هق‌هق است ل*ب می‌زند:
- پروای من... دختر نازنینم بیمارستانه؟ چرا... چرا به من..‌. به من نگفتین؟ چرا... چرا از من... از من پنهون... پنهونش کردین؟ باورم نمی‌شه... شما دیگه چه‌جور آدم... آدم‌هایی هستین!
مادیار خانوم از ماشین فاصله‌ی اندکی می‌گیرد و با صدایی رسا جوری که برهان بشنود ادامه می‌دهد:
- حرکت کن! می‌ریم بیمارستان!
پرهان تا آمد از ماشین پیاده شود، اسی با عصبانیت و حرص بازوان پرهان را می‌گیرد و می‌گوید:
- کجا میری؟ می‌خوای کدوم گوری بری بچه؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حالی که پاهایش را روی ترمز می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:

- باشه‌باشه، بیا پیش قهوه خونه می‌بینمت!

پرهان که نگرانی‌اش چندین برابر شده است نیم نگاهی به اسی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- چی‌شده؟ اتفاقی برای داداش آرمان افتاده؟

اسی در حالی که می‌خواهد این خبر را از پرهان پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- نه بابا، گفت بابای باران قبول نکرده که من باهاش ازدواج کنم، بعدش گفت شوخی کردم بیا ببینمت، من هم گفتم بیاد قهوه خونه ببینمش!

پرهان که خیالش آسوده نشده است یک تای ابروانش را بالا می‌برد و نیشخندی می‌زند و با حرص ل*ب می‌زند:

- خیال کردی من ابله‌م؟ حقیقت رو بگو!

اسی که نتوانسته است درست این خبر را از پرهان پنهان کند در جواب به او می‌گوید:

- اگر حقیقت رو بگم، قول میدی که عصبی نشی و دست به کار خرکی نزنی؟

پرهان که ترسیده بود اتفاق ناخوشایند و شومی برای پروایش افتاده باشد، ل*بش را می‌گشاید و چند بار پلک‌هایش را روی هم می‌فشرد و ل*ب می‌زند:

- اتفاقی... اتفاقی برای... برای پروا افتاده؟

اسی چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:

- آره، متاسفانه تصادف کرده و از دیروز تا الان بیمارستانه!

اشک از رخسار پرهان جاری شده است و پاهایش می‌لرزند. برهان کمی جلوتر از ماشینِ اسی، ماشین را نگه می‌‌‌دارد. مادیار خانوم با دل‌نگرانی از ماشین پیاده، و به طرف ماشین اسی روانه می‌شود اسی دستانش را بر رویِ شانه‌ی پرهان می‌گذارد و با حسی ملتمسانه ل*ب می‌زند:

- آروم باش! قرار شد بیاد جلوی قهوه خونه و سوار ماشین بشه و بریم بیمارستان، اما ممکنه مادیار خانوم حالش بد شه خودت رو جمع و جور کن پسر، قوی باش!‌ مرد باش! مرد که گریه نمی‌کنه!

پرهان اشک‌هایش را پاک می‌کند، مادیارخانوم نگاهی به صورتِ پر از اشک و رنگ پریده‌ی پرهان می‌اندازد و با لکنت زبان غلیظی رو‌به او می‌گوید:

- پسرم... پسرم، خبری... خبری از... از پروا... پروا شده؟ چرا یهو ماشین رو... ماشین رو نگه... نگه داشتین؟

اسی در حالی که نمی‌تواند صاف در چشمان مادیار خانوم نگاه بیندازد و دروغ بگوید. نگاهش را به فرمان ماشین می‌دوزد و با استرس جواب می‌دهد:

- نه... نه، حال پرهان خوب نیست، حالت تهوع داره برای همین ماشین رو نگه داشتم!

مادیار خانوم کمی از ماشین فاصله می‌گیرد، پرهان اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و فریاد می‌زند:

- چرا حقیقت‌ها رو بهش نمی‌گی؟ داداش چرا نمی‌گی که بلند شیم بریم بیمارستان؟ پروای من اون‌جا روی تخت بیمارستان تنهاست، اون به من نیاز... .

مادیار خانوم با صدایی که همراه با بغض و هق‌هق است ل*ب می‌زند:

- پروای من... دختر نازنینم بیمارستانه؟ چرا... چرا به من..‌. به من نگفتین؟ چرا... چرا از من... از من پنهون... پنهونش کردین؟ باورم نمی‌شه... شما دیگه چه‌جور آدم... آدم‌هایی هستین!

مادیار خانوم از ماشین فاصله‌ی اندکی می‌گیرد و با صدایی رسا جوری که برهان بشنود ادامه می‌دهد:

- حرکت کن! می‌ریم بیمارستان!

پرهان تا آمد از ماشین پیاده شود، اسی با عصبانیت و حرص بازوان پرهان را می‌گیرد و می‌گوید:

- کجا میری؟ می‌خوای کدوم گوری بری بچه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهان با چشمانی که اشک در آن هویدا و جاری است نگاهی به دستان اسی که بر روی بازوانش قرار گرفته است می‌اندازد و ل*ب تر می‌کند و می‌گوید:
- میرم که از مادر پروا عذرخواهی کنم، میرم که پروام رو ببینم. اون تنهاست اون به من نیاز داره داداش!
اسی چند بار پرهان را تکان می‌دهد و بلند فریاد و بانگ می‌زند:
- آخه پسره‌ی چشم سفید، تو بابت چی می‌خوای از مادر پروا عذر‌خواهی کنی؟ مگه تو با ماشین زدی بهش و زدی به چاک؟ مگه تو مرتکب اشتباهی شدی بچه جون؟ یکم عاقلانه و منطقی فکر کن!
پرهان به سیم آخر می‌زند و کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و بلندتر از قبل داد می‌زند:
- داداش ولم کن! من تو چنین شرایطی عقل و منطق سرم نمی‌شه می‌فهمی؟ باشه تو مرد، باشه تو خوب تو آقا تو قلدر محل، بابا ولم کن می‌خوام برم پروام رو ببینم!
اسی سر پرهان را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند بار پی‌در‌پی سر او را ب*وسه می‌زند و ل*ب می‌زند:
- باشه داداشم، آروم باش قربون برم، آخه من نمی‌تونم توی این حال ببینمت لطفاً یکم آروم بگیر قول میدم ببرمت پیش پروا خب؟
پرهان بلندبلند گریه می‌کند، جوری که به سرفه کردن می‌افتد و نفسش در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود.
اسی در حالی که ماشین را روشن می‌کند و با سرعت گ*از می‌دهد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد بطری آبی رو‌به پرهان می‌گیرد و به صحبتش هم‌چنان ادامه می‌دهد:
- بیا بخور، یکم آروم بگیر جیگر برم!
پرهان جرعه‌ای از آب را می‌خورد و گردنبندی را که عکس پروا بر روی آن است را از تی‌شرت‌اش بیرون می‌آورد و نگاهی به صورت خندان پروا می‌اندازد و می‌گوید:
- آخه چه‌طور می‌تونم آروم بگیرم؟ آرامش جونم توی بیمارستانه معلوم نیست تو چه حالیه، اون‌وقت من دست روی دست بذارم و بی‌خیال باشم؟ نمی‌شه داداش. عشق به این سادگی‌ها که میگی نیست قربون برم!
اسی نیشخندی می‌زند و به حرفِ پرهان دهن کجی می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- این بچه می‌خواد به من درس زندگی و عشق بده، لامصب ما توی این زندگی و عشق، دودمانمون به باد فنا رفت! اون‌وقت جوری از عشق برای من حرف می‌زنه خیال می‌کنه من عشق رو تجربه نکردم!
اسی یک نخ سیگار از پاکتش بیرون می‌آورد و بر روی لبان لرزانش قرار می‌دهد و فندک را زیر آن می‌گیرد، در حالی که وارد محله می‌شود ل*ب می‌زند:
- الان بهتری؟
پرهان نگاهی به سیگاری که بر روی ل*ب‌های اسی خودنمایی می‌کند می‌اندازد و می‌گوید:
- نه، داداش یه نخ هم بده من‌ بکشم، شاید حالم خوب بشه!
ابروان اسی از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و چشم غره‌ای نثار پرهان می‌کند و می‌گوید:
- چه زِری زدی؟ دلت می‌خواد بزنمت که نتونی بلند شی؟
پرهان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- آها، خودت سیگار بکش، دعوا بکن و خودت هر کاری دوست داشتی بکن، امّا نوبت ما رسید جرمه، هان؟ عجب!
اسی در حالی که کامی دیگر از سیگار می‌گیرد با دستانش پاکت سیگار را چنگ می‌زند و با آن سیگاری که زیر ل*بش است، از شیشه بیرون می‌اندازد و با عصبانیت رو‌به پرهان می‌گوید:
- حالا راحت شدی؟ بس کن دیگه!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان با چشمانی که اشک در آن هویدا و جاری است نگاهی به دستان اسی که بر روی بازوانش قرار گرفته است می‌اندازد و ل*ب تر می‌کند و می‌گوید:

- میرم که از مادر پروا عذرخواهی کنم، میرم که پروام رو ببینم. اون تنهاست اون به من نیاز داره داداش!

اسی چند بار پرهان را تکان می‌دهد و بلند فریاد و بانگ می‌زند:

- آخه پسره‌ی چشم سفید، تو بابت چی می‌خوای از مادر پروا عذر‌خواهی کنی؟ مگه تو با ماشین زدی بهش و زدی به چاک؟ مگه تو مرتکب اشتباهی شدی بچه جون؟ یکم عاقلانه و منطقی فکر کن!

پرهان به سیم آخر می‌زند و کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و بلندتر از قبل داد می‌زند:

- داداش ولم کن! من تو چنین شرایطی عقل و منطق سرم نمی‌شه می‌فهمی؟ باشه تو مرد، باشه تو خوب تو آقا تو قلدر محل، بابا ولم کن می‌خوام برم پروام رو ببینم!

اسی سر پرهان را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند بار پی‌در‌پی سر او را ب*وسه می‌زند و ل*ب می‌زند:

- باشه داداشم، آروم باش قربون برم، آخه من نمی‌تونم توی این حال ببینمت لطفاً یکم آروم بگیر قول میدم ببرمت پیش پروا خب؟

پرهان بلندبلند گریه می‌کند، جوری که به سرفه کردن می‌افتد و نفسش در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود.

اسی در حالی که ماشین را روشن می‌کند و با سرعت گ*از می‌دهد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد بطری آبی رو‌به پرهان می‌گیرد و به صحبتش هم‌چنان ادامه می‌دهد:

- بیا بخور، یکم آروم بگیر جیگر برم!

پرهان جرعه‌ای از آب را می‌خورد و گردنبندی را که عکس پروا بر روی آن است را از تی‌شرت‌اش بیرون می‌آورد و نگاهی به صورت خندان پروا می‌اندازد و می‌گوید:

- آخه چه‌طور می‌تونم آروم بگیرم؟ آرامش جونم توی بیمارستانه معلوم نیست تو چه حالیه، اون‌وقت من دست روی دست بذارم و بی‌خیال باشم؟ نمی‌شه داداش. عشق به این سادگی‌ها که میگی نیست قربون برم!

اسی نیشخندی می‌زند و به حرفِ پرهان دهن کجی می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- این بچه می‌خواد به من درس زندگی و عشق بده، لامصب ما توی این زندگی و عشق، دودمانمون به باد فنا رفت! اون‌وقت جوری از عشق برای من حرف می‌زنه خیال می‌کنه من عشق رو تجربه نکردم!

اسی یک نخ سیگار از پاکتش بیرون می‌آورد و بر روی لبان لرزانش قرار می‌دهد و فندک را زیر آن می‌گیرد، در حالی که وارد محله می‌شود ل*ب می‌زند:

- الان بهتری؟

پرهان نگاهی به سیگاری که  بر روی ل*ب‌های اسی خودنمایی می‌کند می‌اندازد و می‌گوید:

- نه، داداش یه نخ هم بده من‌ بکشم، شاید حالم خوب بشه!

ابروان اسی از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و چشم غره‌ای نثار پرهان می‌کند و می‌گوید:

- چه زِری زدی؟ دلت می‌خواد بزنمت که نتونی بلند شی؟

پرهان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- آها، خودت سیگار بکش، دعوا بکن و خودت هر کاری دوست داشتی بکن، امّا نوبت ما رسید جرمه، هان؟ عجب!

اسی در حالی که کامی دیگر از سیگار می‌گیرد با دستانش پاکت سیگار را چنگ می‌زند و با آن سیگاری که زیر ل*بش است، از شیشه بیرون می‌اندازد و با عصبانیت رو‌به پرهان می‌گوید:

- حالا راحت شدی؟ بس کن دیگه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
یکی از بچه‌های محل، پاکت سیگار را برمی‌‌دارد و با دستانش بالا می‌گیرد و رو‌به اسی با حالت خاصی می‌گوید:
- سلام و ارادت کاکو، این هم که قسمت ما شد مشتی خان!
اسی برایش چند بار بوق می‌زند و دستانش را به نشانه‌ی ارادت و کوچیکم روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و تلخندی می‌زند و سرش را از شیشه بیرون می‌برد و در جواب به او می‌گوید:
- داداش بکش عشق کن، بعد بگو بابات تو غم‌هات سیگار بهت می‌داده!
اسی بلندبلند قهقهه می‌زند و ماشین را به سوی قهوه خانه می‌راند. نگاهی به پرهان که چشمانش را بسته است می‌اندازد و آهی زیر ل*ب می‌کشد.
آرمان در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد نگاهی به اطراف محله می‌اندازد و تا ماشین اسی را از دورادور می‌بیند، از پله‌های قهوه خانه پایین می‌آید و دستی بر روی پیراهن‌اش می‌کشد تا کمی صاف‌تر و مرتب‌تر شود. اسی دستانش را بر روی بوق می‌گذارد، پرهان لای چشمانش را باز می‌کند و با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است ل*ب می‌زند:
- اسی چه‌خبره؟ تصادف کردیم؟
اسی که حواسش نبود پرهان خواب است و حال ترسیده است، گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و هینی زیر ل*ب می‌گوید و پشت‌بندش تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- ببخشید داداشی، نمی‌دونستم خوابی. نه تصادف نکردیم اومدم در قهوه خونه که آرمان سوار بشه.
آرمان دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد، ل*ب می‌زند:
- سلام اسی، مشتی خان خوبی؟
نگاهی به پرهان می‌اندازد و دستی بر روی موهایش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- سلام داداش بور قشنگم، خوبی؟ خوشی؟
پرهان بی‌حوصله زیر ل*ب سلامی می‌دهد و مابقی سؤالات آرمان را بی‌جواب می‌گذارد.
اسی نگاهی در آینه به آرمان می‌اندازد و در حالی که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید:
- علیک سلام، کوچیکته‌؛ شکرش خوبم تو خوبی؟
آرمان در حالی که آخرین جرعه از قهوه را می‌نوشد و آن را از شیشه بیرون می‌اندازد، چند بار دستانش را در موهای فرفری‌اش فرو می‌برد و به موهایش چنگ می‌زند و می‌گوید:
- من هم خوبم!
اسی سرعتش را زیادتر می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خب، تعریف کن ببینم. پروا چه اتفاقی براش افتاده؟
آرمان در حالی که هندزفری را از گوشش بیرون می‌آورد سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- با بچه‌ها تو قهوه خونه جمع شده بودیم و پاسور بازی می‌کردیم، مامانم زنگ‌ زد گفت که مهمون داریم باید تو هم باشی. من هم عجله‌ای داشتم می‌رفتم خونه که دیدم پروا داره گریه می‌کنه. بعدش مامانم بهم زنگ زد گفت بیا خونه‌ی خاله‌ت همون‌جا تاکسی گرفتم سوار ماشین شدم وقتی داشتم می‌رفتم دیدم تصادف شده. دقیقاً رو‌به‌روی کوچه‌ی خاله‌‌م این‌ها، این اتفاق افتاده بود. زمانی که داشتم می‌رفتم نیم نگاهی انداختم دیدم پرواست. سوار اورژانسش کردن و بردنش!
پرهان با ابروانی در هم رفته و خشم سرش را به سوی صورتِ آرمان می‌چرخاند و یقه‌ی پیراهنش را می‌گیرد و می‌کشد و می‌گوید:
- مردک حسابی، به حساباً اسم تو رفیقه؟ خب ازگل تو نباید یه زنگ به من می‌زدی خبر می‌دادی؟ تف تو روت!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
یکی از بچه‌های محل، پاکت سیگار را برمی‌‌دارد و با دستانش بالا می‌گیرد و رو‌به اسی با حالت خاصی می‌گوید:

- سلام و ارادت کاکو، این هم که قسمت ما شد مشتی خان!

اسی برایش چند بار بوق می‌زند و دستانش را به نشانه‌ی ارادت و کوچیکم روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و تلخندی می‌زند و سرش را از شیشه بیرون می‌برد و در جواب به او می‌گوید:

- داداش بکش عشق کن، بعد بگو بابات تو غم‌هات سیگار بهت می‌داده!

اسی بلندبلند قهقهه می‌زند و ماشین را به سوی قهوه خانه می‌راند. نگاهی به پرهان که چشمانش را بسته است می‌اندازد و آهی زیر ل*ب می‌کشد.

آرمان در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد نگاهی به اطراف محله می‌اندازد و تا ماشین اسی را از دورادور می‌بیند، از پله‌های قهوه خانه پایین می‌آید و دستی بر روی پیراهن‌اش می‌کشد تا کمی صاف‌تر و مرتب‌تر شود. اسی دستانش را بر روی بوق می‌گذارد، پرهان لای چشمانش را باز می‌کند و با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است ل*ب می‌زند:

- اسی چه‌خبره؟ تصادف کردیم؟

اسی که حواسش نبود پرهان خواب است و حال ترسیده است، گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و هینی زیر ل*ب می‌گوید و پشت‌بندش تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- ببخشید داداشی، نمی‌دونستم خوابی. نه تصادف نکردیم اومدم در قهوه خونه که آرمان سوار بشه.

آرمان دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد، ل*ب می‌زند:

- سلام اسی، مشتی خان خوبی؟

نگاهی به پرهان می‌اندازد و دستی بر روی موهایش می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- سلام داداش بور قشنگم، خوبی؟ خوشی؟

پرهان بی‌حوصله زیر ل*ب سلامی می‌دهد و مابقی سؤالات آرمان را بی‌جواب می‌گذارد.

اسی نگاهی در آینه به آرمان می‌اندازد و در حالی که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید:

- علیک سلام، کوچیکته‌؛ شکرش خوبم تو خوبی؟

آرمان در حالی که آخرین جرعه از قهوه را می‌نوشد و آن را از شیشه بیرون می‌اندازد، چند بار دستانش را در موهای فرفری‌اش فرو می‌برد و به موهایش چنگ می‌زند و می‌گوید:

- من هم خوبم!

اسی سرعتش را زیادتر می‌کند و ادامه می‌دهد:

- خب، تعریف کن ببینم. پروا چه اتفاقی براش افتاده؟

آرمان در حالی که هندزفری را از گوشش بیرون می‌آورد سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:

- با بچه‌ها تو قهوه خونه جمع شده بودیم و پاسور بازی می‌کردیم، مامانم زنگ‌ زد گفت که مهمون داریم باید تو هم باشی. من هم عجله‌ای داشتم می‌رفتم خونه که دیدم پروا داره گریه می‌کنه. بعدش مامانم بهم زنگ زد گفت بیا خونه‌ی خاله‌ت همون‌جا تاکسی گرفتم سوار ماشین شدم وقتی داشتم می‌رفتم دیدم تصادف شده. دقیقاً رو‌به‌روی کوچه‌ی خاله‌‌م این‌ها، این اتفاق افتاده بود. زمانی که داشتم می‌رفتم نیم نگاهی انداختم دیدم پرواست. سوار اورژانسش کردن و بردنش!

پرهان با ابروانی در هم رفته و خشم سرش را به سوی صورتِ آرمان می‌چرخاند و یقه‌ی پیراهنش را می‌گیرد و می‌کشد و می‌گوید:

- مردک حسابی، به حساباً اسم تو رفیقه؟ خب ازگل تو نباید یه زنگ به من می‌زدی خبر می‌دادی؟ تف تو روت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آرمان تا می‌آید ل*ب از ل*ب باز کند و چیزی بگوید، اسی در آینه نگاهی به او می‌اندازد و برایش چشم و ابرو می‌آید و همین کار اسی باعث می‌شود تا آرمان سکوت کند و چیزی نگوید.
اما پرهان ادامه می‌دهد:
- آدرس رو بده، از ماشین پیاده شو. خاک تو سر من که تو رو مثل داداشم می‌دونستم! بعد هم گورت رو گم کن و برو!
اشک در چشمان آرمان حلقه زده است. بغض راه گلویش را سد کرده و دستانش همچنان می‌لرزد.
چند بار بزاق دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش را می‌بندد و بعد از چند ثانیه باز می‌کند و می‌گوید:
- چمران، بیمارستان رجایی!
نگاهی به اسی می‌اندازد و با بغض ادامه می‌دهد:
- داداش شرمنده، اما بزن کنار پیاده میشم!
اما اسی اعتنایی نمی‌کند و سرعتش را زیادتر می‌کند و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد.
اما پرهان لج‌بازی می‌کند و ادامه می‌دهد:
- داداش نشنیدی چی گفت؟ گفت بزن کنار پیاده... .
اسی دستانش را محکم روی فرمان ماشین می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- شنیدم کر نیستم، اما به این بحث خاتمه بدین و از دل هم در بیارین وگرنه اسی بی‌اسی!
اسی با یک تیر، دو نشانه می‌زند و دست بر روی نقطه ضعف پرهان و آرمان می‌گذارد. هم سر آرمان و هم سر پرهان، هر دو هم‌زمان به طرف چهره‌ی پر از خشمِ اسی می‌چرخد. هر دو مات و مبهوت مانده و چشمانی پر از تعجب که اندازه دو توپ تنیس شده است و چیزی باقی نمانده است تا از حدقه بیرون بزند. به اسی زل زده بودند.
پرهان ل*ب از ل*ب باز می‌کند و تا می‌آید چیزی بگوید اسی بلندتر از قبل فریاد می‌زند:
- همین که گفتم پرهان، ساکت!
اسی دستانش را به سوی ضبط می‌برد و اولین آهنگی که پخش می‌شود، صدایش را تا می‌تواند زیاد می‌کند.
ها رفق دارمه خبر، وا بوه زندونی در
حکم زندو ره بزونه ونه بوری زندونی ور
تی دست‌ دست‌بند تی پا زنجیر
بوردی زندون بهی اسیر
من تی اسیری ای دور، رفیق تی جدایی ای دور
شی دنیایی غمی دا، دل نارنه مرحمی‌دا
جان خدا چه رسمیه؛ همه دنیا نامردیه
هرچی مردو پهلوونه زندونیه
اره زندونیمه، بی ملاقاتیمه
تره گمبه جان برار؛ حنجره زخمی مه
تره گمبه جان برار؛ محمد خلخالیمه
جان؛ بمیرم؛ بمیرم
شی دنیایی غمی دا؛ دل نارنه مرحمی دا
می دست قلم می دل غم فراوون
نامه نویسمه روی تخت زندون
می دل پر از درده آهای عاشقون
عجب دلی داشته بیچاره مجنون
اره زندانیمه بی‌ملاقاتیمه، تره گمه جان رفیق پهلوون مردیمه
تی جوونای دست به چویی قربون
بشنوستمه بهزاد دره شونی دعوا
تی دستی چو وومه ایمه تی همراه
اره زندونیمه، بی ملاقاتیمه، تره گمه جان رفق رینجر مردیمه
تو گتی من دیگه زندون نشومه
یل توی میدون نوومه
پیر توی زندون نوومه
سالار مردی ره گومه
یل و یل بازی ره بشتمه کنار
خط بکشیمه بازوی یار
ریکای راهبندی ره گمه
من تی طرفدارمه
تی هوادارمه
اسی به ن*زد*یک*ی بیمارستان که می‌رسد، صدای آهنگ را کم می‌کند و رو‌به پرهان می‌گوید:
- پرهان داداشی، شاید تا الان پارسان و بهادرخان خبردار شده باشن. پس بهتره که همه چیز خیلی پنهونی باشه حله؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آرمان تا می‌آید ل*ب از ل*ب باز کند و چیزی بگوید، اسی در آینه نگاهی به او می‌اندازد و برایش چشم و ابرو می‌آید و همین کار اسی باعث می‌شود تا آرمان سکوت کند و چیزی نگوید.

اما پرهان ادامه می‌دهد:

- آدرس رو بده، از ماشین پیاده شو. خاک تو سر من که تو رو مثل داداشم می‌دونستم! بعد هم گورت رو گم کن و برو!

اشک در چشمان آرمان حلقه زده است. بغض راه گلویش را سد کرده و دستانش همچنان می‌لرزد.

چند بار بزاق دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش را می‌بندد و بعد از چند ثانیه باز می‌کند و می‌گوید:

- چمران، بیمارستان رجایی!

نگاهی به اسی می‌اندازد و با بغض ادامه می‌دهد:

- داداش شرمنده، اما بزن کنار پیاده میشم!

اما اسی اعتنایی نمی‌کند و سرعتش را زیادتر می‌کند و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد.

اما پرهان لج‌بازی می‌کند و ادامه می‌دهد:

- داداش نشنیدی چی گفت؟ گفت بزن کنار پیاده... .

اسی دستانش را محکم روی فرمان ماشین می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- شنیدم کر نیستم، اما به این بحث خاتمه بدین و از دل هم در بیارین وگرنه اسی بی‌اسی!

اسی با یک تیر، دو نشانه می‌زند و دست بر روی نقطه ضعف پرهان و آرمان می‌گذارد. هم سر آرمان و هم سر پرهان، هر دو هم‌زمان به طرف چهره‌ی پر از خشمِ اسی می‌چرخد. هر دو مات و مبهوت مانده و چشمانی پر از تعجب که اندازه دو توپ تنیس شده است و چیزی باقی نمانده است تا از حدقه بیرون بزند. به اسی زل زده بودند.

پرهان ل*ب از ل*ب باز می‌کند و تا می‌آید چیزی بگوید اسی بلندتر از قبل فریاد می‌زند:

- همین که گفتم پرهان، ساکت!

اسی دستانش را به سوی ضبط می‌برد و اولین آهنگی که پخش می‌شود، صدایش را تا می‌تواند زیاد می‌کند.

ها رفق دارمه خبر، وا بوه زندونی در

حکم زندو ره بزونه ونه بوری زندونی ور

تی دست‌ دست‌بند تی پا زنجیر

بوردی زندون بهی اسیر

من تی اسیری ای دور، رفیق تی جدایی ای دور

شی دنیایی غمی دا، دل نارنه مرحمی‌دا

جان خدا چه رسمیه؛ همه دنیا نامردیه

هرچی مردو پهلوونه زندونیه

اره زندونیمه، بی ملاقاتیمه

تره گمبه جان برار؛ حنجره زخمی مه

تره گمبه جان برار؛ محمد خلخالیمه

جان؛ بمیرم؛ بمیرم

شی دنیایی غمی دا؛ دل نارنه مرحمی دا

می دست قلم می دل غم فراوون

نامه نویسمه روی تخت زندون

می دل پر از درده آهای عاشقون

عجب دلی داشته بیچاره مجنون

اره زندانیمه بی‌ملاقاتیمه، تره گمه جان رفیق پهلوون مردیمه

تی جوونای دست به چویی قربون

بشنوستمه بهزاد دره شونی دعوا

تی دستی چو وومه ایمه تی همراه

اره زندونیمه، بی ملاقاتیمه، تره گمه جان رفق رینجر مردیمه

تو گتی من دیگه زندون نشومه

یل توی میدون نوومه

پیر توی زندون نوومه

سالار مردی ره گومه

یل و یل بازی ره بشتمه کنار

خط بکشیمه بازوی یار

ریکای راهبندی ره گمه

من تی طرفدارمه

تی هوادارمه

اسی به ن*زد*یک*ی بیمارستان که می‌رسد، صدای آهنگ را کم می‌کند و رو‌به پرهان می‌گوید:

- پرهان داداشی، شاید تا الان پارسان و بهادرخان خبردار شده باشن. پس بهتره که همه چیز خیلی پنهونی باشه حله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا