• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستان کوتاه داستان کوتاه «خمار عشق» اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 769
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
پرهان که به‌شدت بی‌حوصله بود و دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- حله چشم‌هاتِ.
پرهان از ماشین پیاده می‌شود. اسی در حالی که ماشین را گوشه‌ای در زیر سایه‌ی درخت پارک‌ می‌کند سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون می‌آورد و یک سوتی می‌زند و می‌گوید:
- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!
پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و روی صندلی می‌نشیند و سرش را هم پایین می‌اندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره می‌شود.
اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال می‌کند چون قلدر است زورش به همه می‌رسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است، حتماً عصبانیت‌اش دو چندان می‌شود. یا سر پروا خالی می‌کند یا سر پرهان!
پرهان صورت‌اش را میان دستانش پنهان‌ می‌کند.
اسی در حالی که بطری آب را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می‌آورد.‌ نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و سرش را برمی‌گرداند و مشت‌اش را پر از آب می‌کند و صورت‌اش را می‌شوید و در حالی که بطری را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد می‌گوید:
- پرهان خوبی؟ می‌خوای برات آبی چیزی بیارم بخوری؟
اما پرهان هم‌چنان سکوت می‌کند و هنوز چهره‌ی پر از غم‌اش میان دو دستان‌اش پنهان شده است.
آرمان بدو‌ بدو به سوی پرهان و اسی می‌آید و تا به آن‌ها می‌رسد نفس‌نفس‌‌کنان ل*ب می‌زند:
- داداشی‌ها، پارسیان و بهادرخان روی صندلی نشستن‌. پروا هم این‌طور که از د‌کترها شنیدم. توی کماست!
همین حرفِ آرمان باعث می‌شود تا بغضِ پرهان بشکند و سیل‌ اشک‌هایش جاری شود و همانند فنر از جای بلند شود و بگوید:
- مثلاً پارسیان بچه‌ی م*اچ کردنی، و بهادرخان شکم گنده می‌خواد چی‌کارم کنه؟‌ داداش مگه عشق و عاشقی جرمه؟ نمی‌تونم پروا رو ببینم؟ کسی که تموم دنیام هست رو نمی‌تونم ببینم؟
اسی مچِ دستان پرهان را می‌گیرد و او را به سمت خود می‌کشد و او را در آغوشش می‌فشرد و آرام ل*ب می‌زند:
- قربون اون دل عاشق و مهربونت برم. الهی فدای اون قطره‌ قطره‌ی اشکت بشم. میشه یکم آروم باشی؟‌
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک‌_رمان
کد:
پرهان که به‌شدت بی‌حوصله بود و دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:

- حله چشم‌هاتِ.

پرهان از ماشین پیاده می‌شود. اسی در حالی که ماشین را گوشه‌ای در زیر سایه‌ی درخت پارک‌ می‌کند سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون می‌آورد و یک سوتی می‌زند و می‌گوید:

- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!

پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و روی صندلی می‌نشیند و سرش را هم پایین می‌اندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره می‌شود.

اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال می‌کند چون قلدر است زورش به همه می‌رسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است، حتماً عصبانیت‌اش دو چندان می‌شود. یا سر پروا خالی می‌کند یا سر پرهان!

پرهان صورت‌اش را میان دستانش پنهان‌ می‌کند.

اسی در حالی که بطری آب را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می‌آورد.‌ نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و سرش را برمی‌گرداند و مشت‌اش را پر از آب می‌کند و صورت‌اش را می‌شوید و در حالی که بطری را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد می‌گوید:

- پرهان خوبی؟ می‌خوای برات آبی چیزی بیارم بخوری؟

اما پرهان هم‌چنان سکوت می‌کند و هنوز چهره‌ی پر از غم‌اش میان دو دستان‌اش پنهان شده است.

آرمان بدو‌ بدو به سوی پرهان و اسی می‌آید و تا به آن‌ها می‌رسد نفس‌نفس‌‌کنان ل*ب می‌زند:

- داداشی‌ها، پارسیان و بهادرخان روی صندلی نشستن‌. پروا هم این‌طور که از د‌کترها شنیدم. توی کماست!

همین حرفِ آرمان باعث می‌شود تا بغضِ پرهان بشکند و سیل‌ اشک‌هایش جاری شود و همانند فنر از جای بلند شود و بگوید:

- مثلاً پارسیان بچه‌ی م*اچ کردنی، و بهادرخان شکم گنده می‌خواد چی‌کارم کنه؟‌ داداش مگه عشق و عاشقی جرمه؟ نمی‌تونم پروا رو ببینم؟ کسی که تموم دنیام هست رو نمی‌تونم ببینم؟

اسی مچِ دستان پرهان را می‌گیرد و او را به سمت خود می‌کشد و او را در آغوشش می‌فشرد و آرام ل*ب می‌زند:

- قربون اون دل عاشق و مهربونت برم. الهی فدای اون قطره‌ قطره‌ی اشکت بشم. میشه یکم آروم باشی؟‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
شانه‌های پرهان بر اثر گریه می‌لرزد، ضربان قلبش بالاتر و قفسه‌ی س*ی*نه‌اش به بالا و پایین می‌رود. اسی دستانش را در موهایِ پرهان فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:
- همه دارن به ما نگاه می‌کنن، اشک‌هات رو پاک کن تا بریم داخل!
پرهان آرام سرش را بالا می‌آورد و با پشتِ دستانش، صورت آغشته به اشکش را پاک می‌کند و رو‌ به اسی می‌گوید:
- داداش، من بدون پروا یه لحظه هم زنده نمی‌مونم. خواهش می‌کنم یه کاری بکن!
اسی در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند رویش را برمی‌گرداند و رو‌به آرمان می‌گوید:
- اون بطری رو بیار، تا یه آبی به دست و صورتش بزنه!
پرهان بر روی صندلی می‌نشیند و زانوی غم ب*غ*ل می‌گیرد و سرش را روی زانوهایش قرار می‌دهد.
پرهام به سرعت باد می‌دود و بطری آب را به‌ دست اسی می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
- بیا داداش!
اسی نیم نگاهی گذرا به بطری‌ای که در دست پرهام است می‌اندازد و بلافاصله بطری را از دستانش می‌گیرد و سر آن را باز می‌کند و رو‌به پرهان می‌کند و می‌گوید:
- بلند شو قربونت برم، قوی باش. پروا چیزیش نمی‌شه!
پرهان آرام سرش را از روی زانوهایش بلند می‌کند و دستی بر روی موهایش که صورتش را پنهان کرده است می‌کشد و می‌گوید:
- داداش بیا بریم داخل، چرا نمی‌ذاری پروا رو ببینم؟
اسی مچِ دستان پرهان را می‌گیرد و او را به یک جای خلوت می‌برد و آرام ل*ب می‌زند:
- پسر یکم صبر داشته باش، بالاخره که بهادرخان و پارسیان از این بیمارستان میرن. اون‌وقت تو برو داخل و حالش رو از پرستارش بپرس!
پرهان در حالی که صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند، کلافه پوفی می‌کشد و با اکراه ل*ب می‌زند:
- خیله‌خب اون بطریِ لامصب رو بده!
اسی بطری‌ای که در دستانش است را به دست پرهان می‌دهد و با گشاده‌رویی می‌گوید:
- آفرین داداش خودم، همیشه همین‌طور قوی باش!
پرهان چند بار مُشتش را پر از آب می‌کند و به صورتش می‌زند و با لبخند ملیحی که گوشه‌ی لبانش جای گرفته است ل*ب می‌زند:
- اگر حال پروا خوب بشه، چشم!
اسی بطری آب را از دستانِ پرهان می‌گیرد و دستمال را از جیبش بیرون می‌آورد و صورتِ پرهان را با آن خشک می‌کند و در جواب این حرفش می‌گوید:
- موهات هم به‌هم ریختِ، بیا با کش برات ببندمش!
پرهان رویش را برمی‌گرداند و اسی بطری آب را زیر درخت می‌گذارد و کش مو پرهان را از موهایش آزاد می‌کند و از نو آن را مرتب می‌بندد.
پرهان که بسیار عجول است سرش را برمی‌گرداند و با لحن تندگویی می‌گوید:
- تموم شد؟
اسی در حالی که چند گام برمی‌دارد چشمکی می‌زند و جواب سؤالش را این‌گونه می‌دهد:
- آره تموم شد، بیا بریم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
شانه‌های پرهان بر اثر گریه می‌لرزد، ضربان قلبش بالاتر و قفسه‌ی س*ی*نه‌اش به بالا و پایین می‌رود. اسی دستانش را در موهایِ پرهان فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:

- همه دارن به ما نگاه می‌کنن، اشک‌هات رو پاک کن تا بریم داخل!

پرهان آرام سرش را بالا می‌آورد و با پشتِ دستانش، صورت آغشته به اشکش را پاک می‌کند و رو‌ به اسی می‌گوید:

- داداش، من بدون پروا یه لحظه هم زنده نمی‌مونم. خواهش می‌کنم یه کاری بکن!

اسی در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند رویش را برمی‌گرداند و رو‌به آرمان می‌گوید:

- اون بطری رو بیار، تا یه آبی به دست و صورتش بزنه!

پرهان بر روی صندلی می‌نشیند و زانوی غم ب*غ*ل می‌گیرد و سرش را روی زانوهایش قرار می‌دهد.

پرهام به سرعت باد می‌دود و بطری آب را به‌ دست اسی می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:

- بیا داداش!

اسی نیم نگاهی گذرا به بطری‌ای که در دست پرهام است می‌اندازد و بلافاصله بطری را از دستانش می‌گیرد و سر آن را باز می‌کند و رو‌به پرهان می‌کند و می‌گوید:

- بلند شو قربونت برم، قوی باش. پروا چیزیش نمی‌شه!

پرهان آرام سرش را از روی زانوهایش بلند می‌کند و دستی بر روی موهایش که صورتش را پنهان کرده است می‌کشد و می‌گوید:

- داداش بیا بریم داخل، چرا نمی‌ذاری پروا رو ببینم؟

اسی مچِ دستان پرهان را می‌گیرد و او را به یک جای خلوت می‌برد و آرام ل*ب می‌زند:

- پسر یکم صبر داشته باش، بالاخره که بهادرخان و پارسیان از این بیمارستان میرن. اون‌وقت تو برو داخل و حالش رو از پرستارش بپرس!

پرهان در حالی که صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند، کلافه پوفی می‌کشد و با اکراه ل*ب می‌زند:

- خیله‌خب اون بطریِ لامصب رو بده!

اسی بطری‌ای که در دستانش است را به دست پرهان می‌دهد و با گشاده‌رویی می‌گوید:

- آفرین داداش خودم، همیشه همین‌طور قوی باش!

پرهان چند بار مُشتش را پر از آب می‌کند و به صورتش می‌زند و با لبخند ملیحی که گوشه‌ی لبانش جای گرفته است ل*ب می‌زند:

- اگر حال پروا خوب بشه، چشم!

اسی بطری آب را از دستانِ پرهان می‌گیرد و دستمال را از جیبش بیرون می‌آورد و صورتِ پرهان را با آن خشک می‌کند و در جواب این حرفش می‌گوید:

- موهات هم به‌هم ریختِ، بیا با کش برات ببندمش!

پرهان رویش را برمی‌گرداند و اسی بطری آب را زیر درخت می‌گذارد و کش مو پرهان را از موهایش آزاد می‌کند و از نو آن را مرتب می‌بندد.

پرهان که بسیار عجول است سرش را برمی‌گرداند و با لحن تندگویی می‌گوید:

- تموم شد؟

اسی در حالی که چند گام برمی‌دارد چشمکی می‌زند و جواب سؤالش را این‌گونه می‌دهد:

- آره تموم شد، بیا بریم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
پرهان در‌حالی‌که سلانه‌سلانه گام برمی‌دارد پرهام رو‌به آن دو می‌گوید:
- خب چی‌کار کنیم؟ نقشتون چیه؟
اسی در‌حالی‌که نقشه‌ای در سر می‌پروراند و تکه‌تکه‌ی نقشه‌اش را همانند پازل کنار هم می‌چیند ل*ب می‌زند:
- خب تموم شد!
پرهان و پرهام هر دو سرشان را به سوی اسی می‌چرخانند و می‌گویند:
- چی تموم شد؟
اسی در‌حالی‌که بر روی صندلی می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- دو تاتون روی صندلی بشینین تا بگم‌!
پرهام سمت راست و پرهان سمت چپ اسی می‌نشیند و پرهان ل*ب می‌زند:
- بگو داداش!
اسی در‌حالی‌که گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد، پای سمت راستش را روی پای سمت چپش می‌گذارد و می‌گوید:
- زنگ یکی از دوست‌هام می‌زنم که پرستاره، میگم وسایل‌های لازم رو توی کیفش با خودش بیاره و لباس پرستاری بپوشه و بیاد تو بیمارستان.
پرهان در‌حالی‌که اندکی بر روی صندلی جا‌به‌جا می‌شود ل*ب می‌گشاید:
- که چی؟
اسی چشم‌هایش را ریز می‌کند و در‌حالی‌که چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند می‌گوید:
- بذار زر زدنم تموم شه، بعد پارازیت بنداز!
اسی ادامه می‌دهد:
- اون به بهادرخان و پارسیان میگه که برین خونه، بیمار باید استراحت کنه و بی‌خودی بیمارستان رو شلوغ نکنین!
بهادرخان و پارسیان میرن خونه، بعدش با یه تماس یا مسیج به ما خبر میده و ما هم می‌ریم داخل بیمارستان!
پرهان اندکی فکر می‌کند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند می‌گوید:
- فکر خوبیه، اما ریسک بزرگیه ها!
اسی در‌حالی‌که یک تای ابروانش را بالا می‌برد می‌گوید:
- نقشه رو جوری پیش می‌بریم که روح کَسی هم‌ با خبر نمی‌شه!
اسی تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و در‌حالی‌که شماره تماس رفیقش را پیدا می‌کند ادامه می‌دهد:
- نیما کجاست؟
پرهان آن‌قدر درگیر خود و دیدن پروا در بیمارستان شده است که آخر نمی‌فهمد نیما کجا رفته است.
اسی با عصبانیت از جای برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:
- این بچه کجا رفت؟ حالا باید درگیر این موضوع هم بشیم! الله وکیلی انگار شیر خر خوردین!
پرهان نگاهی به اسی می‌کند و می‌گوید:
- داداش آروم باش، الان شماره‌ش رو می‌گیرم!
پرهان گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و بلافاصله شماره نیما را می‌گیرد. نیما پس از گذشت چند بوق جواب می‌دهد:
- الو جونم داداش؟
پرهان ل*ب می‌زند:
- سلام، کجایی تو؟ یهو غیبت زد پسر!
نیما در‌حالی‌که سرعتش را کم می‌کند، می‌گوید:
- رفیقم حالش بد شد می‌خوام برم دنبالش برسونمش در بیمارستان!
پرهان تا می‌آید ل*ب از ل*ب باز کند و چیزی بگوید.
اسی گوشی را از زیر دستش می‌کشد و با عصبانیت ل*ب می‌گشاید:
- بچه‌ی شامولک، تو نباید یه خبر به ما بدی بعدش بذاری و بری؟ بی‌خبر گذاشتی رفتی نمی‌گی ما نگرانت می‌شیم پشمک؟
پرهان رو‌به اسی زیر ل*ب می‌گوید:
- داداش باهاش خوب حرف بزن، اون صدات هم یکم بیار پایین‌تر حس می‌کنم زیر پاهام داره می‌لرزه و زلزله داره میاد!
اسی لگدی به پاهایِ پرهان می‌زند و گوشی را اندکی از گوشش فاصله می‌دهد و آرام می‌گوید:
- چی میگی تو؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان در‌حالی‌که سلانه‌سلانه گام برمی‌دارد پرهام رو‌به آن دو می‌گوید:

- خب چی‌کار کنیم؟ نقشتون چیه؟

اسی در‌حالی‌که نقشه‌ای در سر می‌پروراند و تکه‌تکه‌ی نقشه‌اش را همانند پازل کنار هم می‌چیند ل*ب می‌زند:

- خب تموم شد!

پرهان و پرهام هر دو سرشان را به سوی اسی می‌چرخانند و می‌گویند:

- چی تموم شد؟

اسی در‌حالی‌که بر روی صندلی می‌نشیند ل*ب می‌زند:

- دو تاتون روی صندلی بشینین تا بگم‌!

پرهام سمت راست و پرهان سمت چپ اسی می‌نشیند و پرهان ل*ب می‌زند:

- بگو داداش!

اسی در‌حالی‌که گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد، پای سمت راستش را روی پای سمت چپش می‌گذارد و می‌گوید:

- زنگ یکی از دوست‌هام می‌زنم که پرستاره، میگم وسایل‌های لازم رو توی کیفش با خودش بیاره و لباس پرستاری بپوشه و بیاد تو بیمارستان.

پرهان در‌حالی‌که اندکی بر روی صندلی جا‌به‌جا می‌شود ل*ب می‌گشاید:

- که چی؟

اسی چشم‌هایش را ریز می‌کند و در‌حالی‌که چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند می‌گوید:

- بذار زر زدنم تموم شه، بعد پارازیت بنداز!

اسی ادامه می‌دهد:

- اون به بهادرخان و پارسیان میگه که برین خونه، بیمار باید استراحت کنه و بی‌خودی بیمارستان رو شلوغ نکنین!

بهادرخان و پارسیان میرن خونه، بعدش با یه تماس یا مسیج به ما خبر میده و ما هم می‌ریم داخل بیمارستان!

پرهان اندکی فکر می‌کند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند می‌گوید:

- فکر خوبیه، اما ریسک بزرگیه ها!

اسی در‌حالی‌که یک تای ابروانش را بالا می‌برد می‌گوید:

- نقشه رو جوری پیش می‌بریم که روح کَسی هم‌ با خبر نمی‌شه!

اسی تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و در‌حالی‌که شماره تماس رفیقش را پیدا می‌کند ادامه می‌دهد:

- نیما کجاست؟

پرهان آن‌قدر درگیر خود و دیدن پروا در بیمارستان شده است که آخر نمی‌فهمد نیما کجا رفته است.

اسی با عصبانیت از جای برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:

- این بچه کجا رفت؟ حالا باید درگیر این موضوع هم بشیم! الله وکیلی انگار شیر خر خوردین!

پرهان نگاهی به اسی می‌کند و می‌گوید:

- داداش آروم باش، الان شماره‌ش رو می‌گیرم!

پرهان گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و بلافاصله شماره نیما را می‌گیرد. نیما پس از گذشت چند بوق جواب می‌دهد:

- الو جونم داداش؟

پرهان ل*ب می‌زند:

- سلام، کجایی تو؟ یهو غیبت زد پسر!

نیما در‌حالی‌که سرعتش را کم می‌کند، می‌گوید:

- رفیقم حالش بد شد می‌خوام برم دنبالش برسونمش در بیمارستان!

پرهان تا می‌آید ل*ب از ل*ب باز کند و چیزی بگوید.

اسی گوشی را از زیر دستش می‌کشد و با عصبانیت ل*ب می‌گشاید:

- بچه‌ی شامولک، تو نباید یه خبر به ما بدی بعدش بذاری و بری؟ بی‌خبر گذاشتی رفتی نمی‌گی ما نگرانت می‌شیم پشمک؟

پرهان رو‌به اسی زیر ل*ب می‌گوید:

- داداش باهاش خوب حرف بزن، اون صدات هم یکم بیار پایین‌تر حس می‌کنم زیر پاهام داره می‌لرزه و زلزله داره میاد!

اسی لگدی به پاهایِ پرهان می‌زند و گوشی را اندکی از گوشش فاصله می‌دهد و آرام می‌گوید:

- چی میگی تو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
پرهان در‌حالی‌که از درد پاهایش رژه می‌رود و مدام آخ‌آخ می‌کند اسی می‌گوید:
- چی‌شدی بچه؟
نیما یک‌ریز حرف می‌زند و اسی هم فقط "ها" می‌گوید و یک کلمه از حرف نیما را هم متوجه نمی‌شود.
اسی که دیگر خسته‌اش شده است، میان حرف اسی می‌پرد و می‌گوید:
- باشه داداش، مواظب خودت باش. انشالله بلا از رفیقت هم دور باشه!
نیما تشکر می‌کند و اسی هم خداحفظی می‌کند و به تماس پایان می‌دهد. اسی به سوی پرهان گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- ببخشید، من به شوخی آروم به مچ پات لگد زدم. فکر نمی‌کردم این‌قدر نرم و نازکی داداشم!
پرهان چند بار محکم به مچِ پاهای اسی لگد می‌زند و می‌گوید:
- این هم تلافی، آخیش دلم خنک شد ها!
پرهام گوشه‌ای نشسته است و آن دو را که به شوخی هم‌دیگر را کتک می‌زدنند و بلندبلند خنده سر می‌دادند را تماشا می‌کند.
در این میان، پرهام بهادرخان را می‌بیند که به سرعت از پله‌ها پایین می‌آید. پرهام همانند فنر از جای برمی‌خیزد و در‌حالی‌که تندتند گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- داداش... داداش اسی، بها... بهادرخان!
اسی به خنده‌هایش پایان می‌دهد و رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- چی؟ اذیت نکن بچ... .
به این جای حرف‌اش که می‌رسد، سرش را به سوی بهادرخان می‌چرخاند و می‌گوید:
- اوه خودشه، بچه‌ها پشت درخت قایم بشین نباید ما رو این‌جا ببینه
پرهان از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد، در‌حالی که‌ پشت درخت پنهان می‌شود ل*ب می‌زند:
- این موش و گربه بازی‌ها چیه دیگه داداش؟ می‌خوایم بریم پروا رو ببینیم. نمی‌خوایم که آدم بکشیم یا ماموریت رو به سرانجام برسونیم‌ که!
اسی دستی بر روی ته ریش‌هایش می‌کشد و در‌حالی‌که به تنه‌ی درخت تکیه می‌دهد می‌گوید:
- راه دیگه‌ای داریم؟ ما که از بهادرخان یا گنده‌ترش ترسی نداریم داداش، ما می‌خوایم برای پروا دردسر نشه!
پرهام در‌حالی‌که یکی از برگ‌های درخت را می‌کند و بوی برگ‌ را به مشامش می‌فرستد ل*ب می‌گشاید:
- خب چرا یکی از ماها لباس دکتری نپوشیم و بریم داخل تا هم از حال پروا خبردار شیم، و هم بهادرخان و پارسیان رو دک کنیم؟
اسی با ل*ب و لوچه‌ای آویزان، ادای پرهام را بیرون می‌آورد و می‌گوید:
- وای که تو چه‌قدر باهوشی، چرا فیلسوف نشدی؟ داداشِ من، ما هم محلیِ بهادرخان هستیم. کم‌کم روزی یکی دو بار از کنار هم توی محله گذر می‌کنیم، اگر منِ نوعی یا تو یا پرهان لباس دکتری بپوشیم. به‌نظرت زیاد مسخره نیست؟ بهادرخان این‌قدرها هم که فکر می‌کنی هالو و روی سرش دو تا گوش مخملی نیست!
پرهام که به این طرف قضیه فکر‌ نکرده است. با حالت خاصی می‌گوید:
- باشه داداش، اصلاً من خفه میشم خوبه؟
اسی درحالی‌که از درخت فاصله می‌گیرد و نیم نگاهی به اطراف می‌اندازد و کشیک‌ می‌دهد که ببیند بهادرخان رفته است یا نه، ل*ب می‌زند:
- اگر دهن صاحب مرده‌ت رو ببندی،‌ همه یه نفس راحتی می‌کشن. مثل سم می‌مونی پسر!
پرهان نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:
- بابا ول کنین، اسی داداشی زنگ رفیقت بزن ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم!
اسی در‌حالی‌که سرش را به سمت پرهان می‌چرخاند می‌گوید:
- چشم، شما فقط دستور بده!
پرهان گوشه‌ای می‌نشیند، و به دو جفت کفش نیم‌بوت مشکی‌ رنگش‌ خیره می‌ماند. اسی تلفن‌اش را سمت گوشش می‌‌برد و زمانی‌ که مهرداد جواب می‌دهد می‌گوید:
- سلام شامولک خوبی؟
بعد از این حرف‌اش تک خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
- بی‌شوخی داداش، می‌دونی که هیچ‌وقت کارم گیر باشه زنگتون نمی‌زنم. اما امروز واقعاً توی مخمصه‌ی بدی گیر افتادم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
- ... .
- ببین قربون برم، داداشِ ما پرهان می‌خواد یکی از دوست‌هاش رو توی بیمارستان ببینه اما با خانواده‌ش بحثیه. می‌ترسه توی بیمارستان الم شنگه به پا بشه، خواستیم تو به عنوان‌ دکتر بیای و یه قدم واسه ما برداری!
- ... .
- دمت گرم با معرفت،‌ جبران می‌کنم‌ کاکو!
اسی بعد از گذشت یک دقیقه تماس را قطع می‌‌کند و کش و قوسی به تن‌اش می‌دهد و رو‌به پرهان که از صورت‌اش هزاران سؤال می‌بارد می‌گوید:
- رواله، گفت آدرس رو مسیج کنین شوتی‌کش خودم رو می‌رسونم!
پرهان نفس عمیقی می‌کشد و لبخند ملیحی می‌زند و با حسی امیدوارکننده روبه‌ اسی می‌گوید:
- خدا کنم بتونم پروا رو ببینم!
اسی چند بار آرام‌ بر روی شانه‌های پرهان می‌زند و می‌گوید:
- امیدوارم، این‌قدر زود خودت رو نباز پسر جون!
شاید تا الان شانس باهات یار نبوده، اما دلیل نمی‌شه همیشه شانس باهات یار نباشه.
پرهام در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد، روبه اسی با آه می‌‌گوید:
- من خیلی تشنمه، میرم سوپری آب بخرم شما چیزی نمی‌خواین؟
اسی رو‌به پرهام می‌کند و می‌گوید:
- دو تا نخ سیگار بهمن بخر، برای داداشمون پرهان هم یه قهوه و چند تا شکلات بخر!
پرهان چپ‌چپ نگاهی به اسی کرد و از جای برخاست و گفت:
- چرا؟ من قهوه نمی‌خورم‌ ها!
اسی در حالی که آخرین نخ سیگارش را از پک بیرون می‌آورد و روی لبانش قرار می‌داد ل*ب زد:
- معلومه شب تا صبح پلک روی هم نذاشتی و چشم‌هات شده کاسه‌ی خون، حداقل این قهوه رو بخور که مثل الان یهو پلک‌هات نره رو هم!
پرهان صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن‌ کرد و دوربین عادی گوشی‌اش را جلوی صورتش گرفت و زمانی که خود را دید، مات و مبهوت مانده گفت:
- وای داداش، راست میگی‌ ها! چه‌قدر چشم‌هام ورم کرده و قرمز شده!
اسی در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت، رو‌به پرهان کرد و گفت:
- اشکال نداره، از این به بعد درس عبرت می‌گیری که شب‌ها تا کله‌ی صحری بیدار نمونی و به اون چشم‌های خمار و خوش رنگت یکم استراحت بدی، نه که اون‌قدر به معشوقه‌ت فکر کنی که زمانی برای خوردن و خوابیدنت پیدا نکنی و نداشته باشی!
پرهان می‌دانست حق با اسی است اما نمی‌توانست هم حرف‌هایش را بپذیرد و به آن‌ها گوش سپارد. زیرا خود هم دلش نمی‌خواست که به خواب و خوراکش نرسد و اهمیت ندهد، اما عشق این است دیگر؛ هم آدمی را از پا در می‌آورد و هم باعث می‌شود حاضر نشوی به خواب و خوراکت برسی!
تلفن اسی به صدا در آمد، پرهان در حالی که به صفحه‌ی گوشی او زل زده بود، آرام ل*ب گشود:
- مهرداده؟
اسی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و یک کام سنگین از سیگارش گرفت و تماس را جواب داد و گفت:
- جونم داداش؟
مهرداد: من جلوی بیمارستان رجاییم، شما کجا هستین؟
اسی در حالی که از پشت درخت‌ها بیرون می‌آمد اطراف را آنالیز کرد و انگشت شصت و انگشت اشاره‌ش را در دهانش فرو برد و سوت بلندی زد و گفت:
- این که سوت زد من بودم، بیا جلوتر!
مهرداد در حالی که اطراف را آنالیز می‌کرد ل*ب گشود:
- همین که لباس آدیداس مشکی تنشه و شلوار جین؟
اسی در حالی که کام دیگری از سیگارش می‌گرفت ل*ب زد:
- عمو آره، زود باش. فس‌فس راه نیا!
تماس را قطع کرد و رو‌به پرهان گفت:
- خدایی یه دنده‌ش‌ کمه ها، روزی ده بار من رو با این‌طور لباس‌ها تو محله می‌بینه باز هم جوری حرف می‌زنه انگار بار اولشِ که من رو می‌بینه!
پرهان نیشخندی زد و رویش را برگرداند.
مهرداد در حالی که لبخندی زیبا روی صورتش نمایان می‌شد کیفش را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- سلام داداشی ها!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
" controls controlslist="nodownload" style="width:290px;height:90px;">
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
اسی با صورتی در هم رفته به سوی مهرداد گام برداشت و او را در آ*غ*و*ش کشید و با اخمی ساختگی ل*ب زد:
- مردک ازگل، یعنی تو از سه متری هم من رو نمی‌بینی و نمی‌شناسی؟ خیلی عجیبه ها!
مهرداد لبانش از شدت خنده کش آمدند و در حالی که کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کرد گفت:
- شرمنده داداش، آخه اون‌قدر خوش‌تیپ کردی که نشناختمت!
اسی در حالی که آخرین کام را از سیگارش می‌گرفت و ته مانده‌ی آن را زیر پاهایش له می‌کرد گفت:
- عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره! آماده‌ای برای ماموریت؟
پرهان بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- ماموریتی که قراره پوز بهادرخان رو کف آسفالت بمالیم؟
اسی نگاهی به مهرداد انداخت و هر سه نفر خندیدند.
پرهام در حالی که فنجان قهوه را در یکی از دستانش و بطری بزرگِ آب معدنی و چند سیگار در پاکت را در دست دیگرش قرار داده بود گفت:
- عه باز هم من دیر رسیدم و خوش و بش‌هاتون رو کردین و سکوت حکم‌فرماش به من رسید؟
اسی در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد گفت:
- علیک سلام بچه، بهت یاد ندادن اول سلام کنی بعد فکت تکون بخوره؟
پرهام در حالی که فنجان قهوه را به دست پرهان می‌داد اسی گوشه‌ی لباس‌ پرهام را گرفت و به عقب کشاند و ادامه داد:
- مشتی، بهت یاد ندادن قبلش تعارف کنی بعدش بدی دست صاحبش؟
پرهام که دیگر کلافه شده بود یک‌ریز حرف‌هایش را پی‌در‌پی گفت:
- باشه داداش، خاک تو سر من. غلط کردم شکر خوردم.
از همه‌شون تک‌تک سلام و احوال‌پرسی کرد و فنجان قهوه‌ را به همه‌شان تعارف کرد‌. اما زمانی که به اسی رسید، اسی دستانش را محکم گرفت و فشار داد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش کاشت و گفت:
- گل توی سرت،‌ خواستم فقط اذیتت کنم. توام که یهو فاز می‌گیرتت، بابا بیا پریزت رو از توی برق‌ بکشم تا یه کاری دست‌مون ندادی!
همه‌گی با هم گفتند و خندیدند. اما سکوتی در این میان حکم‌فرما بود که پرهان ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- نقشه چیه داداش؟
اسی در حالی که جرعه‌ای از آب را می‌نوشید نفسی گرفت و گفت:
- خب، رسیدیم به جای اصلی و شیرین قصه که مربوط به داداشمون پرهان و پروا میشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
اسی نیم نگاهی گذرا به صورت پرهان که در هم رفته بود انداخت و سرش را به طرف مهرداد چرخاند و گفت:
- پروا رو که همه‌مون می‌شناسیم، درسته تا به حال پرهان اجازه نداده بود توی جمع‌مون بیاد و با ماها آشنا بشه و زد و بندی داشته باشه.
اما‌‌‌‌... اما پروا چند روزی می‌شد که غیبش زده بود، و به مادرش گفته بود میره مهمونی اما کَسی نمی‌دونست در اصل قضیه چیه و خانواده‌ش خیال کردن که پرهان اون رو دزدیده که به وسیله‌ی پروا بتونه باج بگیره و مقداری پول زیادی رو به جیب بزنه.
مادرش و پسر عموش همون بچه‌ م*اچ کردنی، اومده بودن روستا، اما وقتی آمار گرفتیم و از این طرف و اون طرف محله پرسیدیم فهمیدیم تصادف کرده، الان چون خانواده‌ش اون تو هستن ما نمی‌تونیم بریم چون یه شر و الم شنگه که به پا میشه هیچ، حتی نمی‌تونیم بدونیم‌ پروا چه مشکلی براش پیش اومده!
پرهان صورتش را برگرداند و دور از چشم رفیق‌هایش،‌ اشک‌هایش را پاک کرد.
مهرداد از اول تا آخرین کلمه‌ی‌ حرفِ اسی تماماً سکوت کرده بود و فقط سرش را تکان می‌داد و گاه سرش را پایین می‌انداخت.
مهرداد زمانی که متوجه شد صحبت‌های اسی به پایان رسیده است، چوبی که در دستانش بود را روی زمین کشید و گفت:
- چه کاری از من ساخته‌ست داداش؟
اسی نگاهی گذرا به صورت پرهان انداخت و گفت:
- چیزی برام جز حال داداشم پرهان مهم نیست. می‌خوام یکم از اون مرام معرفتت رو خرج داداشمون پرهان کنی، تا آخر عمرش نوکریت رو می‌کنه و کارش خیلی درسته داداش!
مهرداد زیر ل*ب آهی کشید و نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از غمِ پرهان انداخت و نفسی عمیق کشید و گفت:
- خیله‌خب داداش، هر کاری بگی‌ انجام میدم و خاک زیر پاهای تو و داداشمون پرهان هم هستم، فقط بگین نقشتون چیه؟
اسی ل*ب و لوچه‌اش را جمع و جور کرد و ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- تو که دکتری، لباست هم که با دکترهای این‌جا یکیه. می‌خوام که وارد بیمارستان بشی و از بهادرخان و پارسیان بگی که برن خونه و این‌جا موندنشون بی‌فایده‌ست و فقط خودشون رو خسته می‌کنن و فقط یکی می‌تونه همراه باشه.
مهرداد سرش را چند بار تکان داد و گفت:
- بهادرخان و پارسیان دیگه کیه‌؟
اسی تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همین مردیکه که ریش بلندی داره و اول شکم بوده و دست و پا در آورده، با اون پسرش که ادعای لاتی‌گریش میشه. اون رو میگم‌ داداش!
مهرداد نیشخندی زد و گفت:
- آها، همون پسره که یه روز توی جمع زشتش کردی و فرداش با باباش اومد توی محله جلوت رو گرفت؟
اسی یک تای ابروانش را بالا برد و بلندبلند قهقهه‌ای زد و گفت:
- آره‌آره، همون!
مهرداد در حالی که لباس سفید رنگ دکتری‌اش را می‌پوشید و ماسکش را از نایلون بیرون می‌آورد گفت:
- خب رواله، پس شما منتظر خبر من باشین!
مهرداد کیفش را روی شانه‌اش آویزان می‌کند و می‌رود، پرهان در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند ل*ب می‌زند:
- داداش چرا قصه‌قصه می‌کنی؟ مگه من و پروا بچه دو ساله هستیم و با هم تو کوچه پس کوچه‌ها قایم‌باشک بازی می‌کنیم که هر جا می‌شینی میگی قصه‌ی پرهان و پروا؟ عجب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا