.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
پرهان که بهشدت بیحوصله بود و دیگر کاسهی صبرش لبریز شده بود سری به نشانهی تایید تکان میدهد و میگوید:
- حله چشمهاتِ.
پرهان از ماشین پیاده میشود. اسی در حالی که ماشین را گوشهای در زیر سایهی درخت پارک میکند سرش را از شیشهی ماشین بیرون میآورد و یک سوتی میزند و میگوید:
- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!
پرهان سری به نشانهی تایید تکان میدهد و روی صندلی مینشیند و سرش را هم پایین میاندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره میشود.
اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال میکند چون قلدر است زورش به همه میرسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است، حتماً عصبانیتاش دو چندان میشود. یا سر پروا خالی میکند یا سر پرهان!
پرهان صورتاش را میان دستانش پنهان میکند.
اسی در حالی که بطری آب را از صندوق عقبِ ماشین بیرون میآورد. نگاهی گذرا به پرهان میاندازد و سرش را برمیگرداند و مشتاش را پر از آب میکند و صورتاش را میشوید و در حالی که بطری را در صندوق عقب ماشین میگذارد میگوید:
- پرهان خوبی؟ میخوای برات آبی چیزی بیارم بخوری؟
اما پرهان همچنان سکوت میکند و هنوز چهرهی پر از غماش میان دو دستاناش پنهان شده است.
آرمان بدو بدو به سوی پرهان و اسی میآید و تا به آنها میرسد نفسنفسکنان ل*ب میزند:
- داداشیها، پارسیان و بهادرخان روی صندلی نشستن. پروا هم اینطور که از دکترها شنیدم. توی کماست!
همین حرفِ آرمان باعث میشود تا بغضِ پرهان بشکند و سیل اشکهایش جاری شود و همانند فنر از جای بلند شود و بگوید:
- مثلاً پارسیان بچهی م*اچ کردنی، و بهادرخان شکم گنده میخواد چیکارم کنه؟ داداش مگه عشق و عاشقی جرمه؟ نمیتونم پروا رو ببینم؟ کسی که تموم دنیام هست رو نمیتونم ببینم؟
اسی مچِ دستان پرهان را میگیرد و او را به سمت خود میکشد و او را در آغوشش میفشرد و آرام ل*ب میزند:
- قربون اون دل عاشق و مهربونت برم. الهی فدای اون قطره قطرهی اشکت بشم. میشه یکم آروم باشی؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
- حله چشمهاتِ.
پرهان از ماشین پیاده میشود. اسی در حالی که ماشین را گوشهای در زیر سایهی درخت پارک میکند سرش را از شیشهی ماشین بیرون میآورد و یک سوتی میزند و میگوید:
- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!
پرهان سری به نشانهی تایید تکان میدهد و روی صندلی مینشیند و سرش را هم پایین میاندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره میشود.
اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال میکند چون قلدر است زورش به همه میرسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است، حتماً عصبانیتاش دو چندان میشود. یا سر پروا خالی میکند یا سر پرهان!
پرهان صورتاش را میان دستانش پنهان میکند.
اسی در حالی که بطری آب را از صندوق عقبِ ماشین بیرون میآورد. نگاهی گذرا به پرهان میاندازد و سرش را برمیگرداند و مشتاش را پر از آب میکند و صورتاش را میشوید و در حالی که بطری را در صندوق عقب ماشین میگذارد میگوید:
- پرهان خوبی؟ میخوای برات آبی چیزی بیارم بخوری؟
اما پرهان همچنان سکوت میکند و هنوز چهرهی پر از غماش میان دو دستاناش پنهان شده است.
آرمان بدو بدو به سوی پرهان و اسی میآید و تا به آنها میرسد نفسنفسکنان ل*ب میزند:
- داداشیها، پارسیان و بهادرخان روی صندلی نشستن. پروا هم اینطور که از دکترها شنیدم. توی کماست!
همین حرفِ آرمان باعث میشود تا بغضِ پرهان بشکند و سیل اشکهایش جاری شود و همانند فنر از جای بلند شود و بگوید:
- مثلاً پارسیان بچهی م*اچ کردنی، و بهادرخان شکم گنده میخواد چیکارم کنه؟ داداش مگه عشق و عاشقی جرمه؟ نمیتونم پروا رو ببینم؟ کسی که تموم دنیام هست رو نمیتونم ببینم؟
اسی مچِ دستان پرهان را میگیرد و او را به سمت خود میکشد و او را در آغوشش میفشرد و آرام ل*ب میزند:
- قربون اون دل عاشق و مهربونت برم. الهی فدای اون قطره قطرهی اشکت بشم. میشه یکم آروم باشی؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان که بهشدت بیحوصله بود و دیگر کاسهی صبرش لبریز شده بود سری به نشانهی تایید تکان میدهد و میگوید:
- حله چشمهاتِ.
پرهان از ماشین پیاده میشود. اسی در حالی که ماشین را گوشهای در زیر سایهی درخت پارک میکند سرش را از شیشهی ماشین بیرون میآورد و یک سوتی میزند و میگوید:
- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!
پرهان سری به نشانهی تایید تکان میدهد و روی صندلی مینشیند و سرش را هم پایین میاندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره میشود.
اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال میکند چون قلدر است زورش به همه میرسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است، حتماً عصبانیتاش دو چندان میشود. یا سر پروا خالی میکند یا سر پرهان!
پرهان صورتاش را میان دستانش پنهان میکند.
اسی در حالی که بطری آب را از صندوق عقبِ ماشین بیرون میآورد. نگاهی گذرا به پرهان میاندازد و سرش را برمیگرداند و مشتاش را پر از آب میکند و صورتاش را میشوید و در حالی که بطری را در صندوق عقب ماشین میگذارد میگوید:
- پرهان خوبی؟ میخوای برات آبی چیزی بیارم بخوری؟
اما پرهان همچنان سکوت میکند و هنوز چهرهی پر از غماش میان دو دستاناش پنهان شده است.
آرمان بدو بدو به سوی پرهان و اسی میآید و تا به آنها میرسد نفسنفسکنان ل*ب میزند:
- داداشیها، پارسیان و بهادرخان روی صندلی نشستن. پروا هم اینطور که از دکترها شنیدم. توی کماست!
همین حرفِ آرمان باعث میشود تا بغضِ پرهان بشکند و سیل اشکهایش جاری شود و همانند فنر از جای بلند شود و بگوید:
- مثلاً پارسیان بچهی م*اچ کردنی، و بهادرخان شکم گنده میخواد چیکارم کنه؟ داداش مگه عشق و عاشقی جرمه؟ نمیتونم پروا رو ببینم؟ کسی که تموم دنیام هست رو نمیتونم ببینم؟
اسی مچِ دستان پرهان را میگیرد و او را به سمت خود میکشد و او را در آغوشش میفشرد و آرام ل*ب میزند:
- قربون اون دل عاشق و مهربونت برم. الهی فدای اون قطره قطرهی اشکت بشم. میشه یکم آروم باشی؟