مادیارخانوم با هقهق ل*ب میزند:
- وقتی داشتم سریال تماشا میکردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من بهخاطر اینکه بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اونقدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شمارهش رو گرفتم که بگم پدرت نیم ساعت دیگه میرسه، ولی تو قبل از پدرت خونه باش که بحثی پیش نیاد. اما گوشیش خاموش بود. گفتم شاید جاییه که پرش آنتن داره یا موبایلش شارژ برقی نداره. اما الان دیگه آخر شبِ ولی هنوز گوشیش خاموشه و پدرش کمکم میرسه و سراغِ پروا رو از من میگیره. حالا من بگم دخترم کجاست؟
با شنیدنِ این حرفها، نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش از چشمانش میچکد و روی گونههایش میریزد. با پشتِ دستانش اشکهایش را پاک میکند و وارد آشپزخانه میشود.
صدای اسی از پذیرایی به گوشش میرسد که میگوید:
- به بهادرخان بگین پروا رفته خونهی دوستش و فردا برمیگرده، ما و بچههای محل دنبال پروا برمیگردیم و سعی میکنیم تا فردا پیداش کنیم، خوبه؟
پرهان یک لیوان آب میآورد و به طرفِ مادریاخانوم میگیرد، اما مادیار حتی نگاهی به آبی که در دستانش است نمیاندازد و ادامه میدهد:
- پدرش اگر بدونه بدون اجازهش حتی تا سر کوچه هم رفته، دمار از روزگارمون در میاره. باید تا قبل از اینکه پدرش برسه ما پروا رو پیدا کنیم و به خونه برگردونیم!
اسی نگاهی به مادیارخانوم میاندازد و با سرش به لیوانی که در دستان پرهان است اشارهای میکند و میگوید:
- یهکم آب بخور، هلاک شدی!
به ناچار لیوان را از دستان پرهان میگیرد و جرعهای از آن را مینوشد.
دل در دلش نیست، با خود فکر میکند که، یعنی پروای من کجا میتواند رفته باشد؟ آخر مگر یک مهمانی چهقدر میتواند طول کشیده باشد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نهایت سه الی چهار ساعت؟ باید که بعدش به خانهاش باز گشته باشد؟ من باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوم و کل شهر را زیر و رو کنم تا او را پیدا کنم، اگر او را پیدا نکنم هرگز آرام نخواهم گرفت.
مادیارخانوم لیوان آب را روی کانتر میگذارد و کمی شالش را روی سرش مرتب میکند و سرش را پایین میاندازد و به گلهای فرش خیره میشود و میگوید:
- پسرم، میشه امشب رو اینجا بخوابیم و فردا صبح همهگی بریم دنبال پروا؟
اسی در حالی که جورابهایش را از پاهایش بیرون میآورد، ل*ب میزند:
- البته، اتاق سمت چپ و روبهرویی خالیه، میتونید اونجا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست میخوابیم!
مادیارخانوم از جای بلند میشود و به سوی حیاط میرود، از پنجرهی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون میاندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.
صدای پارسهای سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را میشکند. مادیارخانوم در را باز میکند و به آرامی برهان را صدا میزند.
اسی دستانش را روی شانهی لرزان پرهان قلاب میکند و ل*ب میزند:
- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!
دلِ پرهان تاب نمیآورد، در چنین شرایطی چهطور میتواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر ل*ب میکشد و تلخندی میزند و میگوید:
- اگر اتفاقی براش بیفته، من چیکار کنم کاکو؟
اسی سرِ پرهان را در آغوشش میگیرد و دستانش را در موهای او فرو میبرد و ل*ب میزند:
- من قول میدم تا فردا ظهر پیداش کنم، صحیح و سالم تحویل خانوادهش بدم. تو به حرف من شک داری رفیق؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
- وقتی داشتم سریال تماشا میکردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من بهخاطر اینکه بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اونقدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شمارهش رو گرفتم که بگم پدرت نیم ساعت دیگه میرسه، ولی تو قبل از پدرت خونه باش که بحثی پیش نیاد. اما گوشیش خاموش بود. گفتم شاید جاییه که پرش آنتن داره یا موبایلش شارژ برقی نداره. اما الان دیگه آخر شبِ ولی هنوز گوشیش خاموشه و پدرش کمکم میرسه و سراغِ پروا رو از من میگیره. حالا من بگم دخترم کجاست؟
با شنیدنِ این حرفها، نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش از چشمانش میچکد و روی گونههایش میریزد. با پشتِ دستانش اشکهایش را پاک میکند و وارد آشپزخانه میشود.
صدای اسی از پذیرایی به گوشش میرسد که میگوید:
- به بهادرخان بگین پروا رفته خونهی دوستش و فردا برمیگرده، ما و بچههای محل دنبال پروا برمیگردیم و سعی میکنیم تا فردا پیداش کنیم، خوبه؟
پرهان یک لیوان آب میآورد و به طرفِ مادریاخانوم میگیرد، اما مادیار حتی نگاهی به آبی که در دستانش است نمیاندازد و ادامه میدهد:
- پدرش اگر بدونه بدون اجازهش حتی تا سر کوچه هم رفته، دمار از روزگارمون در میاره. باید تا قبل از اینکه پدرش برسه ما پروا رو پیدا کنیم و به خونه برگردونیم!
اسی نگاهی به مادیارخانوم میاندازد و با سرش به لیوانی که در دستان پرهان است اشارهای میکند و میگوید:
- یهکم آب بخور، هلاک شدی!
به ناچار لیوان را از دستان پرهان میگیرد و جرعهای از آن را مینوشد.
دل در دلش نیست، با خود فکر میکند که، یعنی پروای من کجا میتواند رفته باشد؟ آخر مگر یک مهمانی چهقدر میتواند طول کشیده باشد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نهایت سه الی چهار ساعت؟ باید که بعدش به خانهاش باز گشته باشد؟ من باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوم و کل شهر را زیر و رو کنم تا او را پیدا کنم، اگر او را پیدا نکنم هرگز آرام نخواهم گرفت.
مادیارخانوم لیوان آب را روی کانتر میگذارد و کمی شالش را روی سرش مرتب میکند و سرش را پایین میاندازد و به گلهای فرش خیره میشود و میگوید:
- پسرم، میشه امشب رو اینجا بخوابیم و فردا صبح همهگی بریم دنبال پروا؟
اسی در حالی که جورابهایش را از پاهایش بیرون میآورد، ل*ب میزند:
- البته، اتاق سمت چپ و روبهرویی خالیه، میتونید اونجا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست میخوابیم!
مادیارخانوم از جای بلند میشود و به سوی حیاط میرود، از پنجرهی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون میاندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.
صدای پارسهای سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را میشکند. مادیارخانوم در را باز میکند و به آرامی برهان را صدا میزند.
اسی دستانش را روی شانهی لرزان پرهان قلاب میکند و ل*ب میزند:
- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!
دلِ پرهان تاب نمیآورد، در چنین شرایطی چهطور میتواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر ل*ب میکشد و تلخندی میزند و میگوید:
- اگر اتفاقی براش بیفته، من چیکار کنم کاکو؟
اسی سرِ پرهان را در آغوشش میگیرد و دستانش را در موهای او فرو میبرد و ل*ب میزند:
- من قول میدم تا فردا ظهر پیداش کنم، صحیح و سالم تحویل خانوادهش بدم. تو به حرف من شک داری رفیق؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مادیارخانوم با هقهق ل*ب میزند:
- وقتی داشتم سریال تماشا میکردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من بهخاطر اینکه بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اونقدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شمارهش رو گرفتم که بگم پدرت نیم ساعت دیگه میرسه، ولی تو قبل از پدرت خونه باش که بحثی پیش نیاد. اما گوشیش خاموش بود. گفتم شاید جاییه که پرش آنتن داره یا موبایلش شارژ برقی نداره. اما الان دیگه آخر شبِ ولی هنوز گوشیش خاموشه و پدرش کمکم میرسه و سراغِ پروا رو از من میگیره. حالا من بگم دخترم کجاست؟
با شنیدنِ این حرفها، نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش از چشمانش میچکد و روی گونههایش میریزد. با پشتِ دستانش اشکهایش را پاک میکند و وارد آشپزخانه میشود.
صدای اسی از پذیرایی به گوشش میرسد که میگوید:
- به بهادرخان بگین پروا رفته خونهی دوستش و فردا برمیگرده، ما و بچههای محل دنبال پروا برمیگردیم و سعی میکنیم تا فردا پیداش کنیم، خوبه؟
پرهان یک لیوان آب میآورد و به طرفِ مادریاخانوم میگیرد، اما مادیار حتی نگاهی به آبی که در دستانش است نمیاندازد و ادامه میدهد:
- پدرش اگر بدونه بدون اجازهش حتی تا سر کوچه هم رفته، دمار از روزگارمون در میاره. باید تا قبل از اینکه پدرش برسه ما پروا رو پیدا کنیم و به خونه برگردونیم!
اسی نگاهی به مادیارخانوم میاندازد و با سرش به لیوانی که در دستان پرهان است اشارهای میکند و میگوید:
- یهکم آب بخور، هلاک شدی!
به ناچار لیوان را از دستان پرهان میگیرد و جرعهای از آن را مینوشد.
پارت چهارده)
دل در دلش نیست، با خود فکر میکند که، یعنی پروای من کجا میتواند رفته باشد؟ آخر مگر یک مهمانی چهقدر میتواند طول کشیده باشد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نهایت سه الی چهار ساعت؟ باید که بعدش به خانهاش باز گشته باشد؟ من باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوم و کل شهر را زیر و رو کنم تا او را پیدا کنم، اگر او را پیدا نکنم هرگز آرام نخواهم گرفت.
مادیارخانوم لیوان آب را روی کانتر میگذارد و کمی شالش را روی سرش مرتب میکند و سرش را پایین میاندازد و به گلهای فرش خیره میشود و میگوید:
- پسرم، میشه امشب رو اینجا بخوابیم و فردا صبح همهگی بریم دنبال پروا؟
اسی در حالی که جورابهایش را از پاهایش بیرون میآورد، ل*ب میزند:
- البته، اتاق سمت چپ و روبهرویی خالیه، میتونید اونجا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست میخوابیم!
مادیارخانوم از جای بلند میشود و به سوی حیاط میرود، از پنجرهی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون میاندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.
صدای پارسهای سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را میشکند. مادیارخانوم در را باز میکند و به آرامی برهان را صدا میزند.
اسی دستانش را روی شانهی لرزان پرهان قلاب میکند و ل*ب میزند:
- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!
دلِ پرهان تاب نمیآورد، در چنین شرایطی چهطور میتواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر ل*ب میکشد و تلخندی میزند و میگوید:
- اگر اتفاقی براش بیفته، من چیکار کنم کاکو؟
اسی سرِ پرهان را در آغوشش میگیرد و دستانش را در موهای او فرو میبرد و ل*ب میزند:
- من قول میدم تا فردا ظهر پیداش کنم، صحیح و سالم تحویل خانوادهش بدم. تو به حرف من شک داری رفیق؟