داستان کوتاه خمار عشق | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اسی با صورتی در هم رفته به سوی مهرداد گام برداشت و او را در آ*غ*و*ش کشید و با اخمی ساختگی ل*ب زد:
- مردک ازگل، یعنی تو از سه متری هم من رو نمی‌بینی و نمی‌شناسی؟ خیلی عجیبه ها!
مهرداد لبانش از شدت خنده کش آمدند و در حالی که کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کرد گفت:
- شرمنده داداش، آخه اون‌قدر خوش‌تیپ کردی که نشناختمت!
اسی در حالی که آخرین کام را از سیگارش می‌گرفت و ته مانده‌ی آن را زیر پاهایش له می‌کرد گفت:
- عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره! آماده‌ای برای ماموریت؟
پرهان بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- ماموریتی که قراره پوز بهادرخان رو کف آسفالت بمالیم؟
اسی نگاهی به مهرداد انداخت و هر سه نفر خندیدند.
پرهام در حالی که فنجان قهوه را در یکی از دستانش و بطری بزرگِ آب معدنی و چند سیگار در پاکت را در دست دیگرش قرار داده بود گفت:
- عه باز هم من دیر رسیدم و خوش و بش‌هاتون رو کردین و سکوت حکم‌فرماش به من رسید؟
اسی در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد گفت:
- علیک سلام بچه، بهت یاد ندادن اول سلام کنی بعد فکت تکون بخوره؟
پرهام در حالی که فنجان قهوه را به دست پرهان می‌داد اسی گوشه‌ی لباس‌ پرهام را گرفت و به عقب کشاند و ادامه داد:
- مشتی، بهت یاد ندادن قبلش تعارف کنی بعدش بدی دست صاحبش؟
پرهام که دیگر کلافه شده بود یک‌ریز حرف‌هایش را پی‌در‌پی گفت:
- باشه داداش، خاک تو سر من. غلط کردم شکر خوردم.
از همه‌شون تک‌تک سلام و احوال‌پرسی کرد و فنجان قهوه‌ را به همه‌شان تعارف کرد‌. اما زمانی که به اسی رسید، اسی دستانش را محکم گرفت و فشار داد و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش کاشت و گفت:
- گل توی سرت،‌ خواستم فقط اذیتت کنم. توام که یهو فاز می‌گیرتت، بابا بیا پریزت رو از توی برق‌ بکشم تا یه کاری دست‌مون ندادی!
همه‌گی با هم گفتند و خندیدند. اما سکوتی در این میان حکم‌فرما بود که پرهان ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- نقشه چیه داداش؟
اسی در حالی که جرعه‌ای از آب را می‌نوشید نفسی گرفت و گفت:
- خب، رسیدیم به جای اصلی و شیرین قصه که مربوط به داداشمون پرهان و پروا میشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اسی نیم نگاهی گذرا به صورت پرهان که در هم رفته بود انداخت و سرش را به طرف مهرداد چرخاند و گفت:
- پروا رو که همه‌مون می‌شناسیم، درسته تا به حال پرهان اجازه نداده بود توی جمع‌مون بیاد و با ماها آشنا بشه و زد و بندی داشته باشه.
اما‌‌‌‌... اما پروا چند روزی می‌شد که غیبش زده بود، و به مادرش گفته بود میره مهمونی اما کَسی نمی‌دونست در اصل قضیه چیه و خانواده‌ش خیال کردن که پرهان اون رو دزدیده که به وسیله‌ی پروا بتونه باج بگیره و مقداری پول زیادی رو به جیب بزنه.
مادرش و پسر عموش همون بچه‌ م*اچ کردنی، اومده بودن روستا، اما وقتی آمار گرفتیم و از این طرف و اون طرف محله پرسیدیم فهمیدیم تصادف کرده، الان چون خانواده‌ش اون تو هستن ما نمی‌تونیم بریم چون یه شر و الم شنگه که به پا میشه هیچ، حتی نمی‌تونیم بدونیم‌ پروا چه مشکلی براش پیش اومده!
پرهان صورتش را برگرداند و دور از چشم رفیق‌هایش،‌ اشک‌هایش را پاک کرد.
مهرداد از اول تا آخرین کلمه‌ی‌ حرفِ اسی تماماً سکوت کرده بود و فقط سرش را تکان می‌داد و گاه سرش را پایین می‌انداخت.
مهرداد زمانی که متوجه شد صحبت‌های اسی به پایان رسیده است، چوبی که در دستانش بود را روی زمین کشید و گفت:
- چه کاری از من ساخته‌ست داداش؟
اسی نگاهی گذرا به صورت پرهان انداخت و گفت:
- چیزی برام جز حال داداشم پرهان مهم نیست. می‌خوام یکم از اون مرام معرفتت رو خرج داداشمون پرهان کنی، تا آخر عمرش نوکریت رو می‌کنه و کارش خیلی درسته داداش!
مهرداد زیر ل*ب آهی کشید و نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از غمِ پرهان انداخت و نفسی عمیق کشید و گفت:
- خیله‌خب داداش، هر کاری بگی‌ انجام میدم و خاک زیر پاهای تو و داداشمون پرهان هم هستم، فقط بگین نقشتون چیه؟
اسی ل*ب و لوچه‌اش را جمع و جور کرد و ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- تو که دکتری، لباست هم که با دکترهای این‌جا یکیه. می‌خوام که وارد بیمارستان بشی و از بهادرخان و پارسیان بگی که برن خونه و این‌جا موندنشون بی‌فایده‌ست و فقط خودشون رو خسته می‌کنن و فقط یکی می‌تونه همراه باشه.
مهرداد سرش را چند بار تکان داد و گفت:
- بهادرخان و پارسیان دیگه کیه‌؟
اسی تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همین مردیکه که ریش بلندی داره و اول شکم بوده و دست و پا در آورده، با اون پسرش که ادعای لاتی‌گریش میشه. اون رو میگم‌ داداش!
مهرداد نیشخندی زد و گفت:
- آها، همون پسره که یه روز توی جمع زشتش کردی و فرداش با باباش اومد توی محله جلوت رو گرفت؟
اسی یک تای ابروانش را بالا برد و بلندبلند قهقهه‌ای زد و گفت:
- آره‌آره، همون!
مهرداد در حالی که لباس سفید رنگ دکتری‌اش را می‌پوشید و ماسکش را از نایلون بیرون می‌آورد گفت:
- خب رواله، پس شما منتظر خبر من باشین!
مهرداد کیفش را روی شانه‌اش آویزان می‌کند و می‌رود، پرهان در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند ل*ب می‌زند:
- داداش چرا قصه‌قصه می‌کنی؟ مگه من و پروا بچه دو ساله هستیم و با هم تو کوچه پس کوچه‌ها قایم‌باشک بازی می‌کنیم که هر جا می‌شینی میگی قصه‌ی پرهان و پروا؟ عجب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهان در حالی که صورتش را حرص در بر گرفته است، اسی کمی به او نزدیک می‌شود و دستانش را دور گر*دن پرهان حلقه می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی گونه‌های او می‌زند و با حالت خاصی می‌گوید:
- داداش قشنگ من، باید مهرداد همه چیز رو بدونه یا نه؟ اگر ندونه که هیچ قدمی برامون برنمی‌داره!
پرهان در حالی که سگرمه‌هایش در هم است صدایش را بالا می‌برد و در جواب اسی می‌گوید:
- واسه تو زشته که بخوای از یه مرد شکم گنده که هیچی بارش نیست بترسی، مثلاً می‌خواد با پروا چی‌کار کنه؟ می‌خواد من رو بکشه؟ خب الله یارش، بیاد بکشه اگر تو خودش می‌بینه!
اسی در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد با خون‌سردی ل*ب می‌زند:
- دو دقیقه دندون روی جگر بذار، بی‌گدار به آب نزن این‌طور پشیمون میشی ها!
پرهام نگاهی به تلفنِ اسی که در حال زنگ خوردن است می‌کند و می‌گوید:
- داداش اسی، مهرداد داره زنگ می‌زنه!
اسی سراسیمه تلفن را برمی‌دارد و می‌گوید:
- چی‌شد؟ تونستی کاری انجام بدی؟
مهرداد در حالی که نگاهی به بهادرخان که سمت راستش مادیار خانوم و سمت چپ‌اش پارسیان است می‌کند و ل*ب می‌زند:
- تازه تونستم دکترها رو دست به سر کنم تا برم با بهادرخان صحبت کنم، هر چی شد براتون مسیج می‌کنم!
پرهان با انگشت اشاره‌اش به بازویِ اسی زد و گفت:
- چی‌شد؟ چی میگه؟
اسی چشم غره‌ای نثار پرهان کرد و در حالی که تماس را قطع می‌کرد رویش را به طرفِ پرهان چرخاند و با حالتی پوکرفیس گفت:
- من موندم تو چه‌طور نُه ماه تو شکم مادرت صبر کردی، اما الان یک لحظه صبر نمی‌کنی ببینم این لامصب داره چه زِری می‌زنه!
اسی زیر ل*ب کلمه‌ی رکیکی را نثار پرهان کرد و باز رویش را برگرداند و ادامه داد:
- وارد عمل شده، داره با بهادرخان حرف می‌زنه و گفت هر چی شد توی مسیج برامون تعریف می‌کنه!
پرهان صورتش را میان دستانش پنهان کرد و دستانش را به موهایش نزدیک کرد و چند بار به موهایش چنگ زد و نفسش را فوت کرد و گفت:
- لعنت به این زندگی، لعنت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
لعنت را کمی با داد و فریاد گفت، اسی سرش را در تلفنش فرو برد و چند بار صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین کرد. حسابی کلافه شده بود و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد.
از طرفی حال روحی بد پرهان، از طرفی نگرانی‌هایی که برای پروا و مشکلات شخصی‌ای که در زندگی‌اش داشت، همه دست به دست هم داده‌اند تا اسی را دیوانه کنند. اگر اسی دیوانه شود کل اهالی محله هم که جمع شوند نمی‌توانند جلوی او را بگیرند.
پرهام هندزفری را در گوش‌هایش فرو می‌کند و آهنگ مازندارنی‌ای را پلی می‌کند و به آهنگ گوش می‌سپارد، پرهام طبق عادت‌اش سعی می‌کند زمانی که اسی و پرهان با هم‌دیگر بحث و خصومت دارند، حتی به آن دو نگاه هم نیندازد و وارد باغ شود و برای خود نهایت ل*ذت را ببرد. زیرا اگر د*ه*ان باز کند و چیزی بگوید. اسی دهانش را صاف می‌کند و دیگر او را نمی‌بخشد و تا عمر دارد از او کینه به دل می‌گیرد.
اسی در حالی که کلیپ‌هایی که در گالری‌اش است را دید می‌زند و به تماشای آن‌ها می‌پردازد، صدای اعلان تلفنش باعث می‌شود تا پرهان همانند فنر از جای بلند شود و مردمک چشمانش را به طرف تلفن اسی بچرخاند.
اسی مسیج را بلند می‌خواند تا پرهان هم متوجه‌ی خبر شود.
- داداش طبق نقشتون پیش رفتم و به بهادرخان و پارسیان و برهان گفتم که این‌جا موندنشون بی‌فایده‌ست و بهتره که برن. اولش بهادرخان و پسرش قد بازی در آوردن. اما بعدش برهان قانعشون کرد و گفت که حق با من هست و فقط یکی به عنوان همراه می‌تونه شب رو این‌جا بمونه چون قانون بیمارستانه، بهادرخان هم گفت بهتره مادرش بمونه. دارن بند و بساطشون رو جمع می‌کنن تا از بیمارستان برن.
هر وقت گفتم می‌تونین بیاین!
پرهان لبخند ملیحی زد و گفت:
- پس مادیارخانوم چی؟
اسی در حالی که نیم نگاهی گذرا به پرهام می‌انداخت، گفت:
- ازش می‌پرسم.
اسی برای مهرداد نوشت:
- پس مادیارخانوم چی میشه؟ میونه‌ی من و پرهان با مادیارخانوم شکر آبه، اون کجاست؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لعنت را کمی با داد و فریاد گفت، اسی سرش را در تلفنش فرو برد و چند بار صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین کرد. حسابی کلافه شده بود و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد.

از طرفی حال روحی بد پرهان، از طرفی نگرانی‌هایی که برای پروا و مشکلات شخصی‌ای که در زندگی‌اش داشت، همه دست به دست هم داده‌اند تا اسی را دیوانه کنند. اگر اسی دیوانه شود کل اهالی محله هم که جمع شوند نمی‌توانند جلوی او را بگیرند.

پرهام هندزفری را در گوش‌هایش فرو می‌کند و آهنگ مازندارنی‌ای را پلی می‌کند و به آهنگ گوش می‌سپارد، پرهام طبق عادت‌اش سعی می‌کند زمانی که اسی و پرهان با هم‌دیگر بحث و خصومت دارند، حتی به آن دو نگاه هم نیندازد و وارد باغ شود و برای خود نهایت ل*ذت را ببرد. زیرا اگر د*ه*ان باز کند و چیزی بگوید. اسی دهانش را صاف می‌کند و دیگر او را نمی‌بخشد و تا عمر دارد از او کینه به دل می‌گیرد.

اسی در حالی که کلیپ‌هایی که در گالری‌اش است را دید می‌زند و به تماشای آن‌ها می‌پردازد، صدای اعلان تلفنش باعث می‌شود تا پرهان همانند فنر از جای بلند شود و مردمک چشمانش را به طرف تلفن اسی بچرخاند.

اسی مسیج را بلند می‌خواند تا پرهان هم متوجه‌ی خبر شود.

- داداش طبق نقشتون پیش رفتم و به بهادرخان و پارسیان و برهان گفتم که این‌جا موندنشون بی‌فایده‌ست و بهتره که برن. اولش بهادرخان و پسرش قد بازی در آوردن. اما بعدش برهان قانعشون کرد و گفت که حق با من هست و فقط یکی به عنوان همراه می‌تونه شب رو این‌جا بمونه چون قانون بیمارستانه، بهادرخان هم گفت بهتره مادرش بمونه. دارن بند و بساطشون رو جمع می‌کنن تا از بیمارستان برن.

هر وقت گفتم می‌تونین بیاین!

پرهان لبخند ملیحی زد و گفت:

- پس مادیارخانوم چی؟

اسی در حالی که نیم نگاهی گذرا به پرهام می‌انداخت، گفت:

- ازش می‌پرسم.

اسی برای مهرداد نوشت:

- پس مادیارخانوم چی میشه؟ میونه‌ی من و پرهان با مادیارخانوم شکر آبه، اون کجاست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مهرداد پس از گذشت یک دقیقه جواب داد:
- بهادرخان و پارسیان و برهان از بیمارستان رفتن و فکر می‌کنم توی حیاط باشن، می‌تونین بیاین.
بعد از گذشت یک دقیقه دیگر، مهرداد نوشت:
- مادیارخانوم خوابِ، می‌تونین بیاین!
پرهان در حالی که از جای برمی‌خاست لباس آغشته به خاکش را تکاند و یک لگد آرامی به مچِ پاهایِ پرهام زد و گفت:
- بلند شو بریم!
اسی در حالی که پاکت سیگار را در جیبش قرار می‌داد ل*ب زد:
- داداش بلند شو!
پرهام هندزفری را از گوش‌هایش بیرون آورد و گفت:
- چی‌شده؟‌ کجا می‌رین؟
اسی رو‌به پرهان کرد و گفت:
- این اصلاً این‌جا نیست، تو عالم هپروته!
بعد از این حرفش، رویش را به طرف پرهام چرخاند و ادامه داد:
- بلند شو عروسی تمومه، می‌خوایم بریم داخل!
هر سه با هم خندیدند و وارد بیمارستان شدند.
پرهان از شدت ترس، کل تنش می‌لرزید. هر گامی که برمی‌داشت ضربان قلبش بالاتر می‌رفت. و به مراتب بیشتر هم می‌شد، جوری که احساس می‌کرد الان است که قلب‌اش از جای کنده شود.
اسی نگاهی گذرا به مادیار خانوم که روی صندلی خوابش برده بود انداخت و به آرامی ل*ب ورچید:
- دکتر پروا کجاست؟
پرهان در حالی که اشک در چشمانش هویدا بود ل*ب گشود:
- نمی‌دونم، داداش حالم داغونه!
اسی در حالی که با چشمانش دنبال دکتر می‌گشت، دستانش را دور گر*دنِ پرهان حلقه کرد و گفت:
- نگران نباش، تا چند دقیقه دیگه از حال پروا با خبر می‌شیم!
دکتری که از اتاق عمل بیرون می‌آمد، ل*ب زد:
- همراه پروا پایکاری کیه؟
پرهان تا اسم پروا را شنید سراسیمه به سوی دکتر رفت و با ترس و اظطراب ل*ب گشود:
- همراه... همراهش من... من هستم!
دکتر در حالی که نگاهی گذرا به پرهان می‌کرد گفت:
- پروا توی اتاق عملِ!
پرهان چند قدم عقب‌گرد کرد و تا آمد بر روی زمین بیفتد، اسی بازوهای او را گرفت و دکتر ادامه داد:
- متاسفانه هر دو چشم‌هاش رو از دست داده و کور شده!
پرهان تعادلش را از دست داد و پاهایش بی‌جان شد و پخش زمین شد.
مادیار خانوم در حالی که مات و مبهوت مانده به حرف‌های دکتر گوش می‌سپرد، فشارش افتاد و از حال رفت. اسی در حالی که شانه‌هایِ پرهان را ماساژ می‌داد رو‌به پرهام کرد و گفت:
- برو د‌کتر خبر کن، نه حال پرهان خوبِ نه حال مادیار خانوم!
پرهام به سرعت جت، به طرف دکتر رفت و جلوی راهش را سد کرد و گفت:
- آقای دکتر، حال داداشم و مادر پروا پایکاری بد شده، لطفاً به دادشون برسین!
دکتر در حالی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کرد رویش را برگرداند و نگاهی گذرا به مادیار خانوم که روی صندلی بی‌هوش شده بود و پرهانی که تنش به لرزش افتاده بود انداخت و رو‌به پرهام گفت:
- به پرستارها بگو زود دو تا تخت آماده کنن... مورد اورژانسیه!
پس از این حرف‌اش، به سرعت خود را به اسی که پرهان را در آ*غ*و*ش گرفته است و فریاد می‌زند می‌‌رساند و می‌گوید:
- چی‌شد؟ سابقه‌ی تشنج داشته؟
اسی در حالی که پرهان را سخت در آغوشش می‌فشرد با لبانی لرزان ل*ب می‌گشاید:
- ن... نه، لطفاً... لطفاً یه کاری کنین، داداشم... داداشم حالش... حالش بد... بد شد!
پرهام به سرعت اولین تخت را می‌کشد و اسی با یک حرکت پرهان را از جای بلند می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد. به همراه دکتر و تختی که توسط آن کشیده می‌شود می‌رود.
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مهرداد پس از گذشت یک دقیقه جواب داد:

- بهادرخان و پارسیان و برهان از بیمارستان رفتن و فکر می‌کنم توی حیاط باشن، می‌تونین بیاین.

بعد از گذشت یک دقیقه دیگر، مهرداد نوشت:

- مادیارخانوم خوابِ، می‌تونین بیاین!

پرهان در حالی که از جای برمی‌خاست لباس آغشته به خاکش را تکاند و یک لگد آرامی به مچِ پاهایِ پرهام زد و گفت:

- بلند شو بریم!

اسی در حالی که پاکت سیگار را در جیبش قرار می‌داد ل*ب زد:

- داداش بلند شو!

پرهام هندزفری را از گوش‌هایش بیرون آورد و گفت:

- چی‌شده؟‌ کجا می‌رین؟

اسی رو‌به پرهان کرد و گفت:

- این اصلاً این‌جا نیست، تو عالم هپروته!

بعد از این حرفش، رویش را به طرف پرهام چرخاند و ادامه داد:

- بلند شو عروسی تمومه، می‌خوایم بریم داخل!

هر سه با هم خندیدند و وارد بیمارستان شدند.

پرهان از شدت ترس، کل تنش می‌لرزید. هر گامی که برمی‌داشت ضربان قلبش بالاتر می‌رفت. و به مراتب بیشتر هم می‌شد، جوری که احساس می‌کرد الان است که قلب‌اش از جای کنده شود.

اسی نگاهی گذرا به مادیار خانوم که روی صندلی خوابش برده بود انداخت و به آرامی ل*ب ورچید:

- دکتر پروا کجاست؟

پرهان در حالی که اشک در چشمانش هویدا بود ل*ب گشود:

- نمی‌دونم، داداش حالم داغونه!

اسی در حالی که با چشمانش دنبال دکتر می‌گشت، دستانش را دور گر*دنِ پرهان حلقه کرد و گفت:

- نگران نباش، تا چند دقیقه دیگه از حال پروا با خبر می‌شیم!

دکتری که از اتاق عمل بیرون می‌آمد، ل*ب زد:

- همراه پروا پایکاری کیه؟

پرهان تا اسم پروا را شنید سراسیمه به سوی دکتر رفت و با ترس و اظطراب ل*ب گشود:

- همراه... همراهش من... من هستم!

دکتر در حالی که نگاهی گذرا به پرهان می‌کرد گفت:

- پروا توی اتاق عملِ!

پرهان چند قدم عقب‌گرد کرد و تا آمد بر روی زمین بیفتد، اسی بازوهای او را گرفت و دکتر ادامه داد:

- متاسفانه هر دو چشم‌هاش رو از دست داده و کور شده!

پرهان تعادلش را از دست داد و پاهایش بی‌جان شد و پخش زمین شد.

مادیار خانوم در حالی که مات و مبهوت مانده به حرف‌های دکتر گوش می‌سپرد، فشارش افتاد و از حال رفت. اسی در حالی که شانه‌هایِ پرهان را ماساژ می‌داد رو‌به پرهام کرد و گفت:

- برو د‌کتر خبر کن، نه حال پرهان خوبِ نه حال مادیار خانوم!

پرهام به سرعت جت، به طرف دکتر رفت و جلوی راهش را سد کرد و گفت:

- آقای دکتر، حال داداشم و مادر پروا پایکاری بد شده، لطفاً به دادشون برسین!

دکتر در حالی که خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کرد رویش را برگرداند و نگاهی گذرا به مادیار خانوم که روی صندلی بی‌هوش شده بود و پرهانی که تنش به لرزش افتاده بود انداخت و رو‌به پرهام گفت:

- به پرستارها بگو زود دو تا تخت آماده کنن... مورد اورژانسیه!

پس از این حرف‌اش، به سرعت خود را به اسی که پرهان را در آ*غ*و*ش گرفته است و فریاد می‌زند می‌‌رساند و می‌گوید:

- چی‌شد؟ سابقه‌ی تشنج داشته؟

اسی در حالی که پرهان را سخت در آغوشش می‌فشرد با لبانی لرزان ل*ب می‌گشاید:

- ن... نه، لطفاً... لطفاً یه کاری کنین، داداشم... داداشم حالش... حالش بد... بد شد!

پرهام به سرعت اولین تخت را می‌کشد و اسی با یک حرکت پرهان را از جای بلند می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد. به همراه دکتر و تختی که توسط آن کشیده می‌شود می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهام دسته‌ی دومین تخت را می‌گیرد و می‌‌کشد و رو‌به مردی که بر روی صندلی نشسته است می‌گوید:
- آقا کمک می‌کنی این بیمار رو روی تخت بذاریم؟
مرد نگاهی گذرا به پرهام می‌اندازد و در حالی که سر تا پاهایِ مادیار خانوم را آنالیز می‌کند سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و بلافاصله او را تا می‌آید از جای بلند کند، اسی می‌رسد و مُشتی در صورتِ مرد می‌زند و می‌گوید:
- مردیکه‌ی ازگل چی‌کار می‌کنی؟ غلط کردی به این زن نزدیک میشی!
پرهام نگاهی به اسی که غیرتش گل کرده است می‌کند و می‌گوید:
- داداش، داداش نزنش طفلی فقط قصدش کمک بود!
اسی چند قدم به طرف پرهام برمی‌دارد و با همان اخمی که میان ابروانش قرار گرفته است چند تختِ س*ی*نه به پرهام می‌زند و ل*ب می‌زند:
- توام غلط کردی! نمی‌بینی طرف غریبه‌ست؟
پرهام در حالی که سرش را پایین می‌اندازد با همان چهره‌ی مظلومش ادامه می‌دهد:
- شرمنده داداش، خاک تو سر من!
اسی فریاد کنان می‌گوید:
- از جلوی چشم‌هام گمشو، وگرنه حرص همه چیز رو سر تو خالی می‌کنم ها!
پرهام با ناراحتی از بیمارستان خارج می‌شود، اما اسی را درک می‌کند. زیرا در شرایط سختی به سر می‌برد.
بر روی یکی از صندلی‌ها، دور از چشم اسی می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد.
اسی با یک حرکت مادیار خانوم را از جای بلند می‌کند و بر روی تخت می‌گذارد و او را به اتاقی که دکتر گفته است می‌برد.
انگار دنیا بر روی سرش آوار شده است، به دیوار تکیه می‌دهد و به پرهان که برایش سرم وصل می‌کنند چشم می‌دوزد، اسی هیچ‌گاه نشده است که گریه کند. اما بغض سخت گلویش را می‌فشارد. بغض راه گلویش را سد کرده است. در حالی که چند بار پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت می‌دهد، دستانِ پرهان را می‌گیرد و بغضش را می‌شکند و می‌گوید:
- داداش، لطفاً بیدار شو!

پرستار با برگه‌ای که در دستش است بالای سر پرهان می‌ایستد و رو‌به اسی می‌کند و‌ می‌گوید:
- بیمار پرهان؟
اسی در حالی که سرش را می‌چرخاند ل*ب می‌زند:
- آره، حال داداشم چه‌طوره؟ خوب میشه دیگه آره حاجی؟
پرستار در حالی که چیزی بر روی برگه می‌نویسد سرش را بالا می‌‌آورد و نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و می‌گوید:
- بله، فقط چون شوک بدی بهش وارد شده بی‌هوش شده و تا نیم ساعت دیگه به‌هوش میاد!
اسی با حسی امیدوارکننده به پرستار خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- ممنون داداش!
پرستار برگه را بر روی تخت قرار می‌دهد و بالای سر بیمار دیگری که تصادف کرده است می‌رود.
اسی با دیدن بیماری که صورتش تماماً آغشته به خون است حالش بد می‌شود و سرش را به طرفی دیگر سوق می‌دهد.
پرهان انگشتانش را چند بار پی‌در‌پی و اتوماتیک‌وار تکان می‌دهد، اسی در حالی که لبخندی زیبا صورتش را قاب می‌گیرد، بزاق دهانش را چند بار قورت می‌دهد و با بغض و هق‌هق ل*ب می‌گشاید:
- داداش!
اسی در حالی که دستانش را باز می‌کند و پرهان را در آ*غ*و*ش می‌کشد ل*ب می‌گشاید:
- جان داداش؟
اما پرهان بغض‌اش را شکسته است و آرام در آ*غ*و*ش گرم و مردانه‌ی اسی اشک می‌ریزد.
اما اسی در این میان دستانش را در چند رشته از موهای فندوقی پرهان فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:
- خیلی‌وقته غذا نخوردی، برم یه چیزی بگیرم و بیام؟
پرهان از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد. در حینی که از آ*غ*و*ش گرم اسی بیرون می‌آید ل*ب می‌زند:
- تا پروا رو نبینم یه لقمه هم غذا نمی‌خورم!
اسی در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشد کمی از پرهان فاصله می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- من میرم یه آب بزنم به دست و صورتم!
پرهان سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و با بی‌حوصلگی بر روی تخت دراز می‌کشد و به نقطه‌ای کور و مبهمی خیره می‌ماند.
اسی در حالی که آستین‌های لباسش را بالا می‌زند در را می‌گشاید با دیدن پرهام که جلوی در نشسته است و اشک می‌ریزد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌گوید:
- بلند شو چرا جلوی در نشستی؟‌ همه دارن بهت اشاره می‌کنن!
پرهام در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد سرش را آرام بالا می‌آورد و رو‌به اسی می‌کند و ل*ب می‌زند:
- بهادرخان و پارسیان توی بیمارستان هستن!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهام دسته‌ی دومین تخت را می‌گیرد و می‌‌کشد و رو‌به مردی که بر روی صندلی نشسته است می‌گوید:

- آقا کمک می‌کنی این بیمار رو روی تخت بذاریم؟

مرد نگاهی گذرا به پرهام می‌اندازد و در حالی که سر تا پاهایِ مادیار خانوم را آنالیز می‌کند سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و بلافاصله او را تا می‌آید از جای بلند کند، اسی می‌رسد و مُشتی در صورتِ مرد می‌زند و می‌گوید:

- مردیکه‌ی ازگل چی‌کار می‌کنی؟ غلط کردی به این زن نزدیک میشی!

پرهام نگاهی به اسی که غیرتش گل کرده است می‌کند و می‌گوید:

- داداش، داداش نزنش طفلی فقط قصدش کمک بود!

اسی چند قدم به طرف پرهام برمی‌دارد و با همان اخمی که میان ابروانش قرار گرفته است چند تختِ س*ی*نه به پرهام می‌زند و ل*ب می‌زند:

- توام غلط کردی! نمی‌بینی طرف غریبه‌ست؟

پرهام در حالی که سرش را پایین می‌اندازد با همان چهره‌ی مظلومش ادامه می‌دهد:

- شرمنده داداش، خاک تو سر من!

اسی فریاد کنان می‌گوید:

- از جلوی چشم‌هام گمشو، وگرنه حرص همه چیز رو سر تو خالی می‌کنم ها!

پرهام با ناراحتی از بیمارستان خارج می‌شود، اما اسی را درک می‌کند. زیرا در شرایط سختی به سر می‌برد.

بر روی یکی از صندلی‌ها، دور از چشم اسی می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد.

اسی با یک حرکت مادیار خانوم را از جای بلند می‌کند و بر روی تخت می‌گذارد و او را به اتاقی که دکتر گفته است می‌برد.

انگار دنیا بر روی سرش آوار شده است، به دیوار تکیه می‌دهد و به پرهان که برایش سرم وصل می‌کنند چشم می‌دوزد، اسی هیچ‌گاه نشده است که گریه کند. اما بغض سخت گلویش را می‌فشارد. بغض راه گلویش را سد کرده است. در حالی که چند بار پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت می‌دهد، دستانِ پرهان را می‌گیرد و بغضش را می‌شکند و می‌گوید:

- داداش، لطفاً بیدار شو!

پرستار با برگه‌ای که در دستش است بالای سر پرهان می‌ایستد و رو‌به اسی می‌کند و‌ می‌گوید:

- بیمار پرهان؟

اسی در حالی که سرش را می‌چرخاند ل*ب می‌زند:

- آره، حال داداشم چه‌طوره؟ خوب میشه دیگه آره حاجی؟

پرستار در حالی که چیزی بر روی برگه می‌نویسد سرش را بالا می‌‌آورد و نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و می‌گوید:

- بله، فقط چون شوک بدی بهش وارد شده بی‌هوش شده و تا نیم ساعت دیگه به‌هوش میاد!

اسی با حسی امیدوارکننده به پرستار خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:

- ممنون داداش!

پرستار برگه را بر روی تخت قرار می‌دهد و بالای سر بیمار دیگری که تصادف کرده است می‌رود.

اسی با دیدن بیماری که صورتش تماماً آغشته به خون است حالش بد می‌شود و سرش را به طرفی دیگر سوق می‌دهد.

پرهان انگشتانش را چند بار پی‌در‌پی و اتوماتیک‌وار تکان می‌دهد، اسی در حالی که لبخندی زیبا صورتش را قاب می‌گیرد، بزاق دهانش را چند بار قورت می‌دهد و با بغض و هق‌هق ل*ب می‌گشاید:

- داداش!

اسی در حالی که دستانش را باز می‌کند و پرهان را در آ*غ*و*ش می‌کشد ل*ب می‌گشاید:

- جان داداش؟

اما پرهان بغض‌اش را شکسته است و آرام در آ*غ*و*ش گرم و مردانه‌ی اسی اشک می‌ریزد.

اما اسی در این میان دستانش را در چند رشته از موهای فندوقی پرهان فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:

- خیلی‌وقتِ غذا نخوردی، برم یه چیزی بگیرم و بیام؟

پرهان از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد. در حینی که از آ*غ*و*ش گرم اسی بیرون می‌آید ل*ب می‌زند:

- تا پروا رو نبینم یه لقمه هم غذا نمی‌خورم!

اسی در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشد کمی از پرهان فاصله می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- من میرم یه آب بزنم به دست و صورتم!

پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با بی‌حوصلگی بر روی تخت دراز می‌کشد و به نقطه‌ای کور و مبهمی خیره می‌ماند.

اسی در حالی که آستین‌های لباسش را بالا می‌زند در را می‌گشاید با دیدن پرهام که جلوی در نشسته است و اشک می‌ریزد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌گوید:

- بلند شو چرا جلوی در نشستی؟‌ همه دارن بهت اشاره می‌کنن!

پرهام در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد سرش را آرام بالا می‌آورد و رو‌به اسی می‌کند و ل*ب می‌زند:

- بهادرخان و پارسیان توی بیمارستان هستن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
اسی در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌فرستد گیج و منگ ل*ب می‌گشاید:
- خب باشن چی‌کارشون داریم؟
پرهام در حالی که فین‌فین می‌کند با چند حرکت از جای برمی‌خاستد و می‌گوید:
- داداش مگه ما با هزارتا اولنگ‌دولنگ بازی نیومدیم داخل؟ حالا به همین راحتی‌ها میگی که بهادرخان این‌جا باشه چی‌کارشون داریم؟
اسی در حالی که سرش را برمی‌گرداند بهادرخان را می‌بیند اما بهادرخان با صورتی در هم رفته و ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است با دکتر صحبت می‌کند.
اسی سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- تو توی فکرش نرو، من ردیفش می‌کنم!
پرهام می‌داند که هر گاه اسی بگوید ردیفش می‌کند پس قطعاً این کار را می‌کند و از پس این کار بر می‌آید.
مادیار خانوم در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند با ابروانی در هم رفته از جای برمی‌خاستد.
هنگامی که اسی و پرهام را می‌بیند چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود و ترس همانند خوره به جانش می‌افتد، نگاهی به بهادرخان می‌کند و با یک حرکت از جای برمی‌خاستد.
بهادرخان در حینی که سرش را کمی می‌چرخاند با دیدن اسی و پرهام سگرمه‌هایش در هم می‌رود و روبه دکتر می‌کند و می‌گوید:
- من باید برم کاری برام پیش اومده، بعداً باز خدمت می‌رسم.
دکتر با لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای ل*ب می‌گشاید:
- مجدداً بلا به دور باشه‌.
از دکتر که فاصله می‌گیرد و از کنارش گذر می‌کند سگرمه‌هایش بیشتر در هم گره می‌خورد و از شدت عصبانیت گوشه‌ی کُت مشکی رنگش را می‌گیرد و می‌کشد و انگشتان مردانه‌اش را که از شدت عصبانیت می‌لرزند را با تعصب بالا می‌آورد و سیبیل‌های بلندش را پی‌در‌پی پر می‌دهد و رو‌به‌روی اسی می‌ایستد و با نیشخندی که گوشه‌ی لبانش جای خوش کرده است ل*ب می‌زند:
- توی آسمون‌ها دنبالت می‌گشتم مثل این‌که روی زمین پیدات کردم گل اسی!
اسی که از این فیگور گرفتن‌های بهادرخان خنده‌اش گرفته است با دندان‌های جلویش گوشه‌ی لبانش را گ*از می‌گیرد و چند گام کوچک‌‌ به طرف او برمی‌دارد و گوشه‌ی کُت بهادرخان را با دستانش می‌گیرد و او را مرتب‌تر می‌کند و می‌گوید:
- خب حرف بعدیت؟
بهادرخان سرش را کج می‌کند و به دو جفت کفش مشکی رنگ خود خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی مردک؟
بهادرخان با این حرفش آتش زیر دیگ می‌شود و اسی مچِ دستانِ بهادرخان را می‌گیرد و فشار زیادی به مچ دستان او وارد می‌کند و با حرصی که دارد دندان قروچه‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:
- فقط دعا کن به حرمت دخترت که روی تخت بیمارستانه چیزیت نمی‌گم، وگرنه اگر این‌جا و توی این شرایط نبودیم می‌دونستم چه‌طور حقت رو بذارم کف دستت مردک دو هزاری!
بهادرخان که سعی دارد مچ دستانش را از دستان پر زور اسی بیرون بیاورد ل*ب می‌زند:
- حرف بعدیت هم درست مشتی!
بهادرخان که از کنار اسی گذر می‌کند با خصومت خاصی به مادیارخانوم نگاه می‌کند جوری به او زل می‌زند که انگار می‌خواهد خون او را در شیشه کند. مادیارخانوم گوشه‌ی شال خود را می‌گیرد و کمی او را به جلوتر می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و هم‌چنان به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌شود. اما صدای نفس‌های بهادرخان که از شدت حرص بیشتر می‌شود سکوت حکم‌فرمای بیمارستان را در هم می‌شکند. در این میان برهان سرآسیمه با اخمی که میان ابروانش خودنمایی می‌کند وارد بیمارستان می‌شود و با صدای بلندی می‌گوید:
- پروا کجاست؟ چی‌شد؟ دکترها چی گفتن؟ زنده‌ست یا مرده؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اسی در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌فرستد گیج و منگ ل*ب می‌گشاید:

- خب باشن چی‌کارشون داریم؟

پرهام در حالی که فین‌فین می‌کند با چند حرکت از جای برمی‌خاستد و می‌گوید:

- داداش مگه ما با هزارتا اولنگ‌دولنگ بازی نیومدیم داخل؟ حالا به همین راحتی‌ها میگی که بهادرخان این‌جا باشه چی‌کارشون داریم؟

اسی در حالی که سرش را برمی‌گرداند بهادرخان را می‌بیند اما بهادرخان با صورتی در هم رفته و ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است با دکتر صحبت می‌کند.

اسی سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- تو توی فکرش نرو، من ردیفش می‌کنم!

پرهام می‌داند که هر گاه اسی بگوید ردیفش می‌کند پس قطعاً این کار را می‌کند و از پس این کار بر می‌آید.

مادیار خانوم در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند با ابروانی در هم رفته از جای برمی‌خاستد.

هنگامی که اسی و پرهام را می‌بیند چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود و ترس همانند خوره به جانش می‌افتد، نگاهی به بهادرخان می‌کند و با یک حرکت از جای برمی‌خاستد.

بهادرخان در حینی که سرش را کمی می‌چرخاند با دیدن اسی و پرهام سگرمه‌هایش در هم می‌رود و روبه دکتر می‌کند و می‌گوید:

- من باید برم کاری برام پیش اومده، بعداً باز خدمت می‌رسم.

دکتر با لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای ل*ب می‌گشاید:

- مجدداً بلا به دور باشه‌.

از دکتر که فاصله می‌گیرد و از کنارش گذر می‌کند سگرمه‌هایش بیشتر در هم گره می‌خورد و از شدت عصبانیت گوشه‌ی کُت مشکی رنگش را می‌گیرد و می‌کشد و انگشتان مردانه‌اش را که از شدت عصبانیت می‌لرزند را با تعصب بالا می‌آورد و سیبیل‌های بلندش را پی‌در‌پی پر می‌دهد و رو‌به‌روی اسی می‌ایستد و با نیشخندی که گوشه‌ی لبانش جای خوش کرده است ل*ب می‌زند:

- توی آسمون‌ها دنبالت می‌گشتم مثل این‌که روی زمین پیدات کردم گل اسی!

اسی که از این فیگور گرفتن‌های بهادرخان خنده‌اش گرفته است با دندان‌های جلویش گوشه‌ی لبانش را گ*از می‌گیرد و چند گام کوچک‌‌ به طرف او برمی‌دارد و گوشه‌ی کُت بهادرخان را با دستانش می‌گیرد و او را مرتب‌تر می‌کند و می‌گوید:

- خب حرف بعدیت؟

بهادرخان سرش را کج می‌کند و به دو جفت کفش مشکی رنگ خود خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:

- این‌جا چی‌کار می‌کنی مردک؟

بهادرخان با این حرفش آتش زیر دیگ می‌شود و اسی مچِ دستانِ بهادرخان را می‌گیرد و فشار زیادی به مچ دستان او وارد می‌کند و با حرصی که دارد دندان قروچه‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:

- فقط دعا کن به حرمت دخترت که روی تخت بیمارستانه چیزیت نمی‌گم، وگرنه اگر این‌جا و توی این شرایط نبودیم می‌دونستم چه‌طور حقت رو بذارم کف دستت مردک دو هزاری!

بهادرخان که سعی دارد مچ دستانش را از دستان پر زور اسی بیرون بیاورد ل*ب می‌زند:

- حرف بعدیت هم درست مشتی!

بهادرخان که از کنار اسی گذر می‌کند با خصومت خاصی به مادیارخانوم نگاه می‌کند جوری به او زل می‌زند که انگار می‌خواهد خون او را در شیشه کند. مادیارخانوم گوشه‌ی شال خود را می‌گیرد و کمی او را به جلوتر می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و هم‌چنان به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌شود. اما صدای نفس‌های بهادرخان که از شدت حرص بیشتر می‌شود سکوت حکم‌فرمای بیمارستان را در هم می‌شکند. در این میان برهان سرآسیمه با اخمی که میان ابروانش خودنمایی می‌کند وارد بیمارستان می‌شود و با صدای بلندی می‌گوید:

- پروا کجاست؟ چی‌شد؟ دکترها چی گفتن؟ زنده‌ست یا مرده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهان که در فکر پروا پرسه می‌زند، اشک‌هایش را از روی گونه‌هایش پاک می‌کند و دستان مشت شده‌اش که در آن سرم وصل شده است را چند باری تکان می‌دهد و سرم را از دستانش خارج می‌کند و با عصبانیت از روی تخت پایین می‌آید. دلش می‌خواهد برهان را تا حدی که جای دارد زیر مشت و لگد خود بگیرد و او را آن‌قدر کتک بزند که دیگر نای داد زدن آن هم در چنین شرایطی که هیچ‌ک.س حالش خوب نیست نداشته باشد. کفش‌هایش را فراموش می‌کند و بدون این‌که کفش‌هایش را بپوشد از اتاق خارج می‌شود و با خشم بزرگی که میان ابروانش خودنمایی می‌کنند به برهان خیره می‌شود. اسی سرش را تا می‌چرخاند پرهان را می‌بیند و با شتاب خود را به او می‌رساند و مچ دستان لرزان پرهان را می‌گیرد و آرام در گوش او زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- داداشی مبادا، مبادا دست به کار اشتباهی بزنی. می‌دونی که بهادرخان بد قاطی کرده و اگر متوجه بشی تو به‌خاطر پروا این‌جایی اون‌وقت خون به پا میشه. لطفاً آروم باش هر زمان که حال پروا بهتر شد اون‌وقت حسابش رو می‌رسیم!
اسی سری تکان می‌دهد و باز ادامه می‌دهد:
- باشه قربونت برم؟
پرهان مردمک چشمانش را از برهان می‌دزدد و نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه.
با این حرف دیگر چیزی نمی‌گوید و فقط ل*ب می‌زند:
- می‌خوام تنها باشم!
دستان لرزان و بی‌جان خود را از دستان مردانه‌ی اسی بیرون می‌آورد و باز روانه‌ی اتاقی می‌شود که برایش جز قفس و زندان حکم دیگری ندارد.
نگاهش به سمت سرمی که بر روی زمین افتاده است میخ‌کوب می‌شود کلافه پوفی می‌کشد و در حینی که چنگی به موهایش می‌زند بر روی تخت می‌نشیند و زانوهایش را به طرف شکمش جمع می‌کند و سر خود را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و چشمان غرق از اشکش را می‌بندد.
آن‌قدر بغض راه گلویش را سد کرده است که احساس تنگی نفس می‌کند و قفسه سی*ن*ه‌هایش خس‌خس می‌کنند.
اسی چند بار چنگ به موهای بهم ریخته و ژولیده‌اش می‌کشد و دسته‌ی در را به آرامی می‌گیرد و می‌کشد، دوست ندارد پرهان را در چنین شرایط سختی تنها بگذارد. از طرفی دیگر بهادرخان را که می‌بیند سگرمه‌هایش در هم می‌رود و نمی‌تواند سکوت را ترجیح دهد. پلاستیکی که در دستانش است را بر روی صندلی کوچک می‌گذارد و رو‌به پرهانی که سرش را بر روی زانوهایش گذاشته است می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونم دوست داری تنها باشی، اما من نمی‌تونم تو رو... .
پرهان به سرعت سرش را بالا می‌آورد و در حرف نیمه تمام اسی می‌پرد و می‌گوید:
- داداش ولمون کن تورو خدا.
اسی دستان مردانه‌اش را بر روی موهای خرمایی رنگ پرهان می‌کشد و انگشتانش را حرکت می‌دهد و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و به دستان پرهان که زخم شده است نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- چه‌طور می‌تونم توی این حال ترکت کنم داداش؟ اگر تو این شرایط سخت ترکت کنم و برم اون‌وقت رفاقت چه معنی‌ای میده؟ یه درصد خودت رو بذار جای من. تو چنین شرایطی حاضر بودی من رو ترک کنی و بری؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان که در فکر پروا پرسه می‌زند، اشک‌هایش را از روی گونه‌هایش پاک می‌کند و دستان مشت شده‌اش که در آن سرم وصل شده است را چند باری تکان می‌دهد و سرم را از دستانش خارج می‌کند و با عصبانیت از روی تخت پایین می‌آید. دلش می‌خواهد برهان را تا حدی که جای دارد زیر مشت و لگد خود بگیرد و او را آن‌قدر کتک بزند که دیگر نای داد زدن آن هم در چنین شرایطی که هیچ‌ک.س حالش خوب نیست نداشته باشد. کفش‌هایش را فراموش می‌کند و بدون این‌که کفش‌هایش را بپوشد از اتاق خارج می‌شود و با خشم بزرگی که میان ابروانش خودنمایی می‌کنند به برهان خیره می‌شود. اسی سرش را تا می‌چرخاند پرهان را می‌بیند و با شتاب خود را به او می‌رساند و مچ دستان لرزان پرهان را می‌گیرد و آرام در گوش او زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:

- داداشی مبادا، مبادا دست به کار اشتباهی بزنی. می‌دونی که بهادرخان بد قاطی کرده و اگر متوجه بشی تو به‌خاطر پروا این‌جایی اون‌وقت خون به پا میشه. لطفاً آروم باش هر زمان که حال پروا بهتر شد اون‌وقت حسابش رو می‌رسیم!

اسی سری تکان می‌دهد و باز ادامه می‌دهد:

- باشه قربونت برم؟

پرهان مردمک چشمانش را از برهان می‌دزدد و نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و می‌گوید:

- باشه.

با این حرف دیگر چیزی نمی‌گوید و فقط ل*ب می‌زند:

- می‌خوام تنها باشم!

دستان لرزان و بی‌جان خود را از دستان مردانه‌ی اسی بیرون می‌آورد و باز روانه‌ی اتاقی می‌شود که برایش جز قفس و زندان حکم دیگری ندارد.

نگاهش به سمت سرمی که بر روی زمین افتاده است میخ‌کوب می‌شود کلافه پوفی می‌کشد و در حینی که چنگی به موهایش می‌زند بر روی تخت می‌نشیند و زانوهایش را به طرف شکمش جمع می‌کند و سر خود را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و چشمان غرق از اشکش را می‌بندد.

آن‌قدر بغض راه گلویش را سد کرده است که احساس تنگی نفس می‌کند و قفسه سی*ن*ه‌هایش خس‌خس می‌کنند.

اسی چند بار چنگ به موهای بهم ریخته و ژولیده‌اش می‌کشد و دسته‌ی در را به آرامی می‌گیرد و می‌کشد، دوست ندارد پرهان را در چنین شرایط سختی تنها بگذارد. از طرفی دیگر بهادرخان را که می‌بیند سگرمه‌هایش در هم می‌رود و نمی‌تواند سکوت را ترجیح دهد. پلاستیکی که در دستانش است را بر روی صندلی کوچک می‌گذارد و رو‌به پرهانی که سرش را بر روی زانوهایش گذاشته است می‌کند و می‌گوید:

- می‌دونم دوست داری تنها باشی، اما من نمی‌تونم تو رو... .

پرهان به سرعت سرش را بالا می‌آورد و در حرف نیمه تمام اسی می‌پرد و می‌گوید:

- داداش ولمون کن تورو خدا.

اسی دستان مردانه‌اش را بر روی موهای خرمایی رنگ پرهان می‌کشد و انگشتانش را حرکت می‌دهد و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و به دستان پرهان که زخم شده است نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:

- چه‌طور می‌تونم توی این حال ترکت کنم داداش؟ اگر تو این شرایط سخت ترکت کنم و برم اون‌وقت رفاقت چه معنی‌ای میده؟ یه درصد خودت رو بذار جای من. تو چنین شرایطی حاضر بودی من رو ترک کنی و بری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
پرهان اندکی فکر می‌کند و چشمانش را از نقطه‌ی مبهم دور می‌کند و مردمک چشمانش را به طرف چشمای پر از محبت اسی می‌چرخاند و دستان خشک شده‌ و زخم‌آلودش را چند بار به کمر او می‌زند و لبخند ملیحی مهمان چهره‌ی زیبایش می‌شود و در جواب اسی می‌گوید:
- اون‌قدر مَرد هستی که هر چی بگم کم گفتم، خدا سایت رو از سرمون کم نکنه داداش!
اسی هر دو دستانش را باز می‌کند و پرهان را محکم در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌فشرد. در این هنگام در باز می‌شود و مادیار خانوم وارد می‌شود.
پرهان از آ*غ*و*ش اسی بیرون می‌آید و با ترسی که به جانش رخنه کرده است ل*ب می‌زند:
- مادیارخانوم پروا... .
پرهان با دیدن صورت مادیارخانوم که غرق از اشک و ک*بودی است نگران می‌شود و با لکنت زبان ادامه می‌دهد:
- مادیارخانوم حالتون خوبه؟ کی باهاتون همچین کاری کرده؟
اسی از روی تخت بلند می‌شود و با عصبانیت چند گام به طرف مادیار خانوم برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- اون مردک ازگل این بلا رو سرت آورده درسته؟ صبر کن الان همین‌جا حقش رو کف دستش می‌ذارم.
اسی تا دسته‌ی در را می‌گیرد و می‌کشد تا به طرف بهادرخان برود و او را کتک بزند. مادیار خانوم مچ دستان اسی را می‌گیرد و با بغض و اشک ل*ب می‌زند:
- نه پسرم، لطفاً این کار رو نکن من رو بی‌خیال به پاهات می‌افتم یه کاری بکن دخترم خوب بشه یه کاری بکن بیناییش برگرده به خدا قسمت میدم توروخدا به دادم برس پسرم!
مادیارخانوم جلوی پاهای اسی زانو می‌زند و آرام و زیر ل*ب زمزمه‌وار ادامه می‌دهد:
- تو رو خدا پسرم، به... به... دادم... دادم...
برس... .
پرهان چشمانش را می‌بندد تا با همچین صح*نه‌ی تلخی رو‌به‌رو نشود و اشک‌هایش از چشمانش نریزد.
اسی رو‌به‌روی مادیارخانوم می‌نشیند و چانه‌ی او را با دستانش بالا می‌آورد و با جدیت بالایی ل*ب می‌زند:
- قول میدم که پروا حالش خوب میشه. قول میدم که اون بیناییش رو به دست میاره و برمی‌گرده پیشمون!
ولوم صدایش را پایین‌تر می‌آورد و به آرامی جوری که فقط مادیارخانوم بشنود ادامه می‌دهد:
- پرهان اصلاً حالش خوب نیست، با گریه کردن و داد و بی‌داد کردن اون هم تو بیمارستان و جای عمومی مشکل ما حل نمی‌شه، ما باید همه‌مون فکر چاره‌ای بکنیم تا از این فلاکت نجات پیدا کنیم خب؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان اندکی فکر می‌کند و چشمانش را از نقطه‌ی مبهم دور می‌کند و مردمک چشمانش را به طرف چشمای پر از محبت اسی می‌چرخاند و دستان خشک شده‌ و زخم‌آلودش را چند بار به کمر او می‌زند و لبخند ملیحی مهمان چهره‌ی زیبایش می‌شود و در جواب اسی می‌گوید:
- اون‌قدر مَرد هستی که هر چی بگم کم گفتم، خدا سایت رو از سرمون کم نکنه داداش!
اسی هر دو دستانش را باز می‌کند و پرهان را محکم در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌فشرد. در این هنگام در باز می‌شود و مادیار خانوم وارد می‌شود.
پرهان از آ*غ*و*ش اسی بیرون می‌آید و با ترسی که به جانش رخنه کرده است ل*ب می‌زند:
- مادیارخانوم پروا... .
پرهان با دیدن صورت مادیارخانوم که غرق از اشک و ک*بودی است نگران می‌شود و با لکنت زبان ادامه می‌دهد:
- مادیارخانوم حالتون خوبه؟ کی باهاتون همچین کاری کرده؟
اسی از روی تخت بلند می‌شود و با عصبانیت چند گام به طرف مادیار خانوم برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- اون مردک ازگل این بلا رو سرت آورده درسته؟ صبر کن الان همین‌جا حقش رو کف دستش می‌ذارم.
اسی تا دسته‌ی در را می‌گیرد و می‌کشد تا به طرف بهادرخان برود و او را کتک بزند. مادیار خانوم مچ دستان اسی را می‌گیرد و با بغض و اشک ل*ب می‌زند:
- نه پسرم، لطفاً این کار رو نکن من رو بی‌خیال به پاهات می‌افتم یه کاری بکن دخترم خوب بشه یه کاری بکن بیناییش برگرده به خدا قسمت میدم توروخدا به دادم برس پسرم!
مادیارخانوم جلوی پاهای اسی زانو می‌زند و آرام و زیر ل*ب زمزمه‌وار ادامه می‌دهد:
- تو رو خدا پسرم، به... به... دادم... دادم...
برس... .
پرهان چشمانش را می‌بندد تا با همچین صح*نه‌ی تلخی رو‌به‌رو نشود و اشک‌هایش از چشمانش نریزد.
اسی رو‌به‌روی مادیارخانوم می‌نشیند و چانه‌ی او را با دستانش بالا می‌آورد و با جدیت بالایی ل*ب می‌زند:
- قول میدم که پروا حالش خوب میشه. قول میدم که اون بیناییش رو به دست میاره و برمی‌گرده پیشمون!
ولوم صدایش را پایین‌تر می‌آورد و به آرامی جوری که فقط مادیارخانوم بشنود ادامه می‌دهد:
- پرهان اصلاً حالش خوب نیست، با گریه کردن و داد و بی‌داد کردن اون هم تو بیمارستان و جای عمومی مشکل ما حل نمی‌شه، ما باید همه‌مون فکر چاره‌ای بکنیم تا از این فلاکت نجات پیدا کنیم خب؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,214
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مادیارخانوم چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را به سوی شالش برد و چند تار از موهایش که در صورتش بود را کنار می‌زند و چند بار نفس عمیق می‌کشد تا بلکه آرام شود.
اسی بطری آب و چند دستمال کاغذی در دستانش می‌گیرد و به طرف مادیارخانوم می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- اشک‌هات رو پاک‌ کن، یکم هم آب بخور بهتر بشی!
مادیارخانوم با لبخند ملیحی که کنج لبانش نقش بسته است دستمال کاغذی و بطری آب را از دستان اسی می‌گیرد و می‌گوید:
- پسرم از ته دل ممنونم که هوام رو داری، خدا سایت رو از سرمون کم نکنه.
مادیارخانوم اشک‌هایش را با دستمال تمیز می‌کند و چند جرعه آب می‌خورد و باز هم از اسی و پرهان تشکر می‌کند و تا می‌آید از در خارج شود پرهان چشمانش را باز می‌کند و با بغض ل*ب می‌زند:
- وظیفه‌مونه کاری نکردیم، فقط میشه بدونم حال پروا خوبه یا نه؟
مادیار خانوم نام پروا را که می‌شنود باز بغضش می‌شکند و ادامه می‌دهد:
- هنوز به‌هوش نیومده پسرم، هر چی شد خبرتون می‌کنم. این‌جا موندنتون هم بی‌فایده‌ست تا این‌جا هم خیلی زحمت‌تون دادم برگردین خونتون انشالله که حال دخترم بهتر میشه!
بلافاصله بعد از این حرف از اتاق خارج می‌شود.
پرهان کلافه پوفی می‌کشد اسی در حینی که بر روی صندلی می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- داداش خوب درکت می‌کنم، اما این‌جا موندنمون بی‌فایده‌ست بذار با پرستارت صحبت کنم‌ که اگر مرخصی میده کارهای ترخیص رو انجام بدیم برگردیم خونه ببینم می‌تونم چه کاری انجام بدم!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و با چند بار سر تکان دادن اکتفا می‌کند.
اسی از اتاق خارج می‌شود. پرهان در افکار پوسیده خود پرسه می‌زند و به این فکر می‌کند که باید چشمان خود را به پروا اهدا کند زیرا می‌داند پروا که به هوش بیاید و بداند که بینایی خود را از دست داده است حتماً بیش از حد غصه خواهد خورد. در همین حین پرستار در را باز می‌کند و در حینی که چیزی بر روی برگه می‌نویسد ل*ب می‌زند:
- خب آقای پایکاری بهتری؟
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مادیارخانوم چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را به سوی شالش برد و چند تار از موهایش که در صورتش بود را کنار می‌زند و چند بار نفس عمیق می‌کشد تا بلکه آرام شود.
اسی بطری آب و چند دستمال کاغذی در دستانش می‌گیرد و به طرف مادیارخانوم می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- اشک‌هات رو پاک‌ کن، یکم هم آب بخور بهتر بشی!
مادیارخانوم با لبخند ملیحی که کنج لبانش نقش بسته است دستمال کاغذی و بطری آب را از دستان اسی می‌گیرد و می‌گوید:
- پسرم از ته دل ممنونم که هوام رو داری، خدا سایت رو از سرمون کم نکنه.
مادیارخانوم اشک‌هایش را با دستمال تمیز می‌کند و چند جرعه آب می‌خورد و باز هم از اسی و پرهان تشکر می‌کند و تا می‌آید از در خارج شود پرهان چشمانش را باز می‌کند و با بغض ل*ب می‌زند:
- وظیفه‌مونه کاری نکردیم، فقط میشه بدونم حال پروا خوبه یا نه؟
مادیار خانوم نام پروا را که می‌شنود باز بغضش می‌شکند و ادامه می‌دهد:
- هنوز به‌هوش نیومده پسرم، هر چی شد خبرتون می‌کنم. این‌جا موندنتون هم بی‌فایده‌ست تا این‌جا هم خیلی زحمت‌تون دادم برگردین خونتون انشالله که حال دخترم بهتر میشه!
بلافاصله بعد از این حرف از اتاق خارج می‌شود.
پرهان کلافه پوفی می‌کشد اسی در حینی که بر روی صندلی می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- داداش خوب درکت می‌کنم، اما این‌جا موندنمون بی‌فایده‌ست بذار با پرستارت صحبت کنم‌ که اگر مرخصی میده کارهای ترخیص رو انجام بدیم برگردیم خونه ببینم می‌تونم چه کاری انجام بدم!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی می‌اندازد و با چند بار سر تکان دادن اکتفا می‌کند.
اسی از اتاق خارج می‌شود. پرهان در افکار پوسیده خود پرسه می‌زند و به این فکر می‌کند که باید چشمان خود را به پروا اهدا کند زیرا می‌داند پروا که به هوش بیاید و بداند که بینایی خود را از دست داده است حتماً بیش از حد غصه خواهد خورد. در همین حین پرستار در را باز می‌کند و در حینی که چیزی بر روی برگه می‌نویسد ل*ب می‌زند:
- خب آقای پایکاری بهتری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا