اسی با صورتی در هم رفته به سوی مهرداد گام برداشت و او را در آ*غ*و*ش کشید و با اخمی ساختگی ل*ب زد:
- مردک ازگل، یعنی تو از سه متری هم من رو نمیبینی و نمیشناسی؟ خیلی عجیبه ها!
مهرداد لبانش از شدت خنده کش آمدند و در حالی که کیفش را به شانهاش آویزان میکرد گفت:
- شرمنده داداش، آخه اونقدر خوشتیپ کردی که نشناختمت!
اسی در حالی که آخرین کام را از سیگارش میگرفت و ته ماندهی آن را زیر پاهایش له میکرد گفت:
- عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره! آمادهای برای ماموریت؟
پرهان بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- ماموریتی که قراره پوز بهادرخان رو کف آسفالت بمالیم؟
اسی نگاهی به مهرداد انداخت و هر سه نفر خندیدند.
پرهام در حالی که فنجان قهوه را در یکی از دستانش و بطری بزرگِ آب معدنی و چند سیگار در پاکت را در دست دیگرش قرار داده بود گفت:
- عه باز هم من دیر رسیدم و خوش و بشهاتون رو کردین و سکوت حکمفرماش به من رسید؟
اسی در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد گفت:
- علیک سلام بچه، بهت یاد ندادن اول سلام کنی بعد فکت تکون بخوره؟
پرهام در حالی که فنجان قهوه را به دست پرهان میداد اسی گوشهی لباس پرهام را گرفت و به عقب کشاند و ادامه داد:
- مشتی، بهت یاد ندادن قبلش تعارف کنی بعدش بدی دست صاحبش؟
پرهام که دیگر کلافه شده بود یکریز حرفهایش را پیدرپی گفت:
- باشه داداش، خاک تو سر من. غلط کردم شکر خوردم.
از همهشون تکتک سلام و احوالپرسی کرد و فنجان قهوه را به همهشان تعارف کرد. اما زمانی که به اسی رسید، اسی دستانش را محکم گرفت و فشار داد و ب*وسهای بر روی پیشانیاش کاشت و گفت:
- گل توی سرت، خواستم فقط اذیتت کنم. توام که یهو فاز میگیرتت، بابا بیا پریزت رو از توی برق بکشم تا یه کاری دستمون ندادی!
همهگی با هم گفتند و خندیدند. اما سکوتی در این میان حکمفرما بود که پرهان ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- نقشه چیه داداش؟
اسی در حالی که جرعهای از آب را مینوشید نفسی گرفت و گفت:
- خب، رسیدیم به جای اصلی و شیرین قصه که مربوط به داداشمون پرهان و پروا میشه!
- مردک ازگل، یعنی تو از سه متری هم من رو نمیبینی و نمیشناسی؟ خیلی عجیبه ها!
مهرداد لبانش از شدت خنده کش آمدند و در حالی که کیفش را به شانهاش آویزان میکرد گفت:
- شرمنده داداش، آخه اونقدر خوشتیپ کردی که نشناختمت!
اسی در حالی که آخرین کام را از سیگارش میگرفت و ته ماندهی آن را زیر پاهایش له میکرد گفت:
- عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره! آمادهای برای ماموریت؟
پرهان بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- ماموریتی که قراره پوز بهادرخان رو کف آسفالت بمالیم؟
اسی نگاهی به مهرداد انداخت و هر سه نفر خندیدند.
پرهام در حالی که فنجان قهوه را در یکی از دستانش و بطری بزرگِ آب معدنی و چند سیگار در پاکت را در دست دیگرش قرار داده بود گفت:
- عه باز هم من دیر رسیدم و خوش و بشهاتون رو کردین و سکوت حکمفرماش به من رسید؟
اسی در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد گفت:
- علیک سلام بچه، بهت یاد ندادن اول سلام کنی بعد فکت تکون بخوره؟
پرهام در حالی که فنجان قهوه را به دست پرهان میداد اسی گوشهی لباس پرهام را گرفت و به عقب کشاند و ادامه داد:
- مشتی، بهت یاد ندادن قبلش تعارف کنی بعدش بدی دست صاحبش؟
پرهام که دیگر کلافه شده بود یکریز حرفهایش را پیدرپی گفت:
- باشه داداش، خاک تو سر من. غلط کردم شکر خوردم.
از همهشون تکتک سلام و احوالپرسی کرد و فنجان قهوه را به همهشان تعارف کرد. اما زمانی که به اسی رسید، اسی دستانش را محکم گرفت و فشار داد و ب*وسهای بر روی پیشانیاش کاشت و گفت:
- گل توی سرت، خواستم فقط اذیتت کنم. توام که یهو فاز میگیرتت، بابا بیا پریزت رو از توی برق بکشم تا یه کاری دستمون ندادی!
همهگی با هم گفتند و خندیدند. اما سکوتی در این میان حکمفرما بود که پرهان ل*ب از ل*ب باز کرد و گفت:
- نقشه چیه داداش؟
اسی در حالی که جرعهای از آب را مینوشید نفسی گرفت و گفت:
- خب، رسیدیم به جای اصلی و شیرین قصه که مربوط به داداشمون پرهان و پروا میشه!
آخرین ویرایش: