...قفل کردم. چهطور میتونه فرار کرده باشه؟
سیاوش با این حرف با خشم از جاش بلند شد. دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- جناب سرگرد؟ به احتمال زیاد اون همدست عوضیش شخصی بهنام کریم که توی دزدی باهاش همکاری کرده بود. تویِ فراری دادن امیرحسین کمکش کرد باشه.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...تبدیل به رنگ سیاهی میشد. خودتون هم خوب این رو میدونید.
سیاوش با حرفم با ناراحتی نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهش فکر نکنید دیگه. غذاتون رو که خوردید. بعدش راحت بگیرید بخوابید که فردا ببرمتون خونتون؛ چون خانوادتون بهجور نگرانتون شدند.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...سوپ کردیم؛ ولی الحق سوپ خوشمزهای درست کرده بود. با اشتها داشتم سوپ با نون میخوردم که سیاوش با لحن آرومی گفت:
- جانان خانوم؟
با حرفش سرم رو بلند کردم و گفتم:
- بله؟
سیاوش در حالیکه دهنش رو با دستمال پاک میکرد، گفت:
- میتونم یک سوالی ازت بپرسم؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...به آیینه اُفتاد و با دیدن موهای بازم لبخندی روی ل*بم نمایان شد. خودشه! بهتره موهای بلندم رو باز بذارم و جلوی خودم بیارم که قشنگ جلوبندی بیصاحبم رو قایم بکنه. با خوشحالی موهام رو شونه کردم؛ چون موهام هم ل*خت بود و هم نرم حسابی جلوبندیم رو قایم کرد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...صابون لیف میزدم. زیر ل*ب با بغض گفتم:
- تمیز شو. تمیز شو دِ لعنتی!
من فقط به فکرِ برطرف کردن نجاست اون لعنتی بودم. میخواستم خودم رو از این نجاست خلاص کنم. بعد از شستن کامل خودم با بیحالی حوله رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...چیه خوشت نیومد؟
- نهنه خوبه قشنگه.
سیاوش سری تکون و با لحن پر از انرژی گفت:
- خب دیگه خانومخانومها. من برم شام درست کنم. نمیشه که با شکم گرسنه خوابید!
با این حرف لبخندی زدم. سیاوش با دیدن لبخند چشمکی بهم زد و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با قدمهای تند از اون خونهیِ خ*را*ب شده بیرون زدم. به سمت ماشینم رفتم و جانان رو آروم روی صندلیهای عقب خوابوندم که یکهو چشمم به صورت مظلومش خورد. نمیدونم چرا؛ امّا درون قلبم فشرده شده؛ چون دوست نداشتم جانان قوی و ز*ب*ون دراز رو توی این حالت ببینم!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با شنیدن صدای من برگشت. با دیدنم زیر ل*ب آروم گفت:
- جانان!
بعد به سمتم اومد. نگاهی به سر وضعم کرد و با ترس روی تخت کنارم نشست. سرم رو با دستهاش گرفت و گفت:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
میخواستم جواب سیاوش رو بدم که ناگهان جلوی چشمهام تاریک شد.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...کام میگرفت و حسابی توی حال و هوای خودش بود؛ امّا من از هر ب*وسهاش داشت اوقم میگرفت و کمکم داشتم تسلیم سرنوشت شومم می شدم؛ چون حسابی ناامید شده بودم و امیرحسین داشت به خواستهی شیطانیش میرسید. من رو از روی اجبار قربونی میل منحوس خودش میکرد!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...- قربان! برای دختره غذا بردیم؛ امّا چموش بازی در آورد و نخورد.
امیرحسین با این حرف دستش رو به ل*بش برد و گفت:
- مهم نیست. غذا رو که توی اتاقش گذاشتید؟ شاید بعدش دلش خواست خورد.
محافظه که اسمش کریم بود. سری برای امیرحسین تکون داد و گفت:
- بله گذاشتیم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...