...تعجب نگاهی بهمون کرد و بعد سری از روی تأسف تکون داد دوباره با گوشیش شروع به بازی کرد. نگاهم رو با حرص ازش گرفتم و خودم رو از ب*غ*ل ساحل بیرون کشیدم. دستش روی گرفتم، رو مبل نشوندم، خودم هم کنارش نشستم و گفتم:
- وای ساحل. نمیدونی چهقدر دلتنگتم لامصب!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...به چه عنوانی دارید این سوال رو از من میپرسید؟
سیاوش که حسابی از حرفم جا خورده بود، با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب به عنوان دوست دیگه، نکنه نیستیم؟
با تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- یادم نمیاد پیشنهاد دوستیتون رو قبول کرده باشم آقای کامروا.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...دادگاه کی هست حالا؟
سیاوش که حسابی از حرفم توی فکر رفته بود؛ اما امیر آروم گفت:
- فرداست؛ ولی نیازی نیست که شما توی دادگاه حضور داشته باشید. من خودم شخصاً به کارها رسیدگی میکنم و خبرتون میکنم.
- اما من هم میخوام فردا همراهتون به دادگاه بیام.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...رسمی پشت میزش نشسته بود. سیاوش که معذب بودن من رو حس کرد، با خنده رو به من کرد و گفت:
- با امیر راحت باش پسر خیلی خاکیایه.
با این حرف نگاهی به سیاوش کردم و برای تایید حرفش سری تکون دادم. رو به امیر کردم و گفتم:
- آقای محمدی، پرونده تا کجا پیش رفت؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...بیفتی. اون هم برای حفظ امنیت بنده؛ چون اونی که جونم رو تهدید میکرد. به لطف پلیسها دستگیر شد.
بادیگارد غولتشن بدون کوچیکترین اهمیّتی به حرفم سرجاش سیخ ایستاده بود. هیچعکس العملی به حرفم نشون نداد. با تعجّب دستم رو جلوش بردم و گفتم:
- الو اینجایی؟
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...چون من به هیچ عنوان حالاحالاها رضایت نمیدم.
مامانم با حرفی که من زدم لبخندی از غرور زد که زن عمو التماسوار به سمتم اومد. دستهام رو گرفت و گفت:
- نهنه جانان! تو رو خدا این رو نگو. خودت میدونی پسرم تحمّل زندان رو نداره! تو رو خدا رضایت بده.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...رو قطع کردم و گفتم:
- ادامه ندید خواهشاً. از حرفهاتون فهمیدم که اومدید گندکاری پسرتون رو جمع کنید. درسته؟
زن عمو با حرفم حسابی جا خورد و با ترس گفت:
- دخترم. میدونم الان ناراحت هستی؛ ولی این رو بدون که پسرم نادونی کرده، بچّگی کرده؛ امّا تو... .
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...بیحرف به مامانم نگاه کردم و توی فکر فرو رفتم. یک جورایی حق با مامانم بود! هر چی که باشه مامانم که بد من رو نمیخواد؟ پس نباید بهخاطر اون ع*و*ضی تحفه دامنم رو لکدار کنم. حالا اون قصد انجامش رو داشت؛ امّا خدا رو شکر به خواستهی شیطانیش که نرسید!
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
...با چشمهای اشکیم مامان رو ب*غ*ل کردم و گفتم:
- مامان! آروم باش خداروشکر بهخیر گذشت.
مامان با عصبانیت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- چی رو بهخیر گذشت؟ رسماً میخواست بهت دست* د*رازی کنه جانان! اگر آقای کامروا به موقع نمیرسید. میدونی چی میشد؟ رسوایی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی...
...و آروم گفت:
- شبت بخیر.
زیر ل*ب شب بخیری گفتم و بدون نگاه کردن بهش وارد اتاقم شدم. خودم رو روی تخت پرت کردم. چشمهام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. تا زودی خوابم بگیره و موفق هم شدم؛ چون کمکم پلکهام گرم شدن و به خواب عمیقی رفتم.
***
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک