#پست_صدوسه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
بار دیگر میان دو کتفم را نوازش کرد و پرسید:
- بهتری عزیزم؟
چشمان نمناکم را به صورتش دادم که نگرانی از تمام اجزایش میبارید؛ اما با دل شکستهام چه میکردم که دیگر این مرد را باور نمیکرد؟
بدون منتظر ماندن برای جوابم، لیوان آب قند را مقابل ل*بهایم قرار...
#پست_صدودو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- نه! آخه مامان نمیاد.
- خورشید کنار مامان هست.
- من که از خدامه!
استیکر خنده فرستاد که لبخندی زدم و با نوشتن اوکی از صفحه چت خارج شدم. وارد صفحهی آوش شدم که با دیدن آنلاین بودنش به سرعت تایپ کردم:
- سلام. در چه حالی؟
کمی طول کشید تا پاسخ داد:
- سلام...
#پست_صدویک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- صدای خوبی داره، نه؟
لبخندی به گفتهاش زدم و خیره به جذابیت عمو و برادرزادگی آن دو، گرشایی که پشت سرم کمین کرده بود را مخاطب قرار دادم:
- از بچگی همینجور بود. یادته بابام همش کتاب شعراش رو میداد آرشا براش بخونه؟ میگفت صدای این بچه نابه، خاصه...
#پست_صد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
هوف کلافهی دیگری سر داد و موهای درون دستش را با باز کردن مشتش روی زمین رها و فاصلهمان را کمتر کرد و با آن هیبت پوشیده در پالتوی سیاه، به روی صورتم تاریکی را نقاشی کرد.
- میخواستم بترسونمت. چه میدونم! گفتم شاید اینجوری دست برداری از این کارات و یکمم به...
#پست_نودونه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
تلو تلو خوران و حیران همانند کسی که دلخوشیهایش را به یکباره از او گرفته باشند، به سمت پلهها قدم برداشتم و صفت زیبای «مادر» را نالیدم؛ اما او رفته بود و از خود گردوخاکی عظیم بر پا گذاشته بود.
- رستا جان!
اولین قطرهی اشک که روی گونهام چکید، بقیه...
#پست_نودوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال خود کشاند. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کردهام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هرجای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودیها تا مدتها میماندند. خودم را بالاتر...
#پست_نودوهفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندید و به سرعت رفع اتهام کرد.
- من فقط برنامهی تمرینی رو براشون میچینم و به مربیهاشون میدم. وگرنه توی این کشور و البته عرف جامعه این اجازه رو به من نمیده که بتونم باشگاه میکس و مختلط راه بندازم عزیزم.
چشم غرهای به نیمرخ درگیر رانندگیاش...
#پست_نودوشش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و چشمانم را بالا کشیدم و با نگاهی به سان گربه، به صورت رنگ گرفتهاش خیره شدم. دستش را بالا آورد و گرمای ل*ذتبخشش را بیتعارف مهمان گونهام کرد و شصتش را به نوازش، امر داد. ناخواسته صورتم را به سمت انگشتانش سوق دادم و به معنای واقعی پو*ست و گوشتم را با...
#پست_نودوپنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
لرزش ل*بهایم را با گزیدنشان کنترل کردم و حین بالا کشیدن بینیام سری به نشانهی مثبت تکان دادم. با پشت انگشتش، خیسی گونههایم را گرفت و کلمات مرگبار و داغش را به زیر گوشم ردیف کرد:
- حضور تو و روشنا توی زندگیم از معجزات خداست و من برای معجزهی خدا،...
#پست_نودوچهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
« بیشعور» گفتن من، با خندهی همه یکی شد و صدای مرصاد به خندیدنمان در وسط خیابان خاتمه داد:
- خیلی خب! بذارید زوج جوونمون برن به سلامت. الان سردم هست!
همه به سرعت خداحافظی کردند که با خداحافظی بلندی، سوار ماشین شدم و خیره به دستهگل کوچکی که...