#پست_هشتادوسه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- چرا اینجوری شدی تو؟ چرا داغی؟
به یکباره صدای روشنا در سرم جیغ کشید که یکهای خوردم و ترسیده سر بلند کردم. دوباره مشتم را به روی قلب بیقرارم گذاشتم و به سمت آوش نگران چرخیدم. ریاحی به سرعت داخل شد و نفسزنان کنارم ایستاد.
- خانم کرامت، چی...
#پست_هشتادودو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
منِ بیپشتوانه، کارم اشک و ناله و درد شده بود. ای کاش بابا بود، مامان شرایط روحی خوبی داشت و ای کاش یسنا در مسابقات رزمیاش خود را خفه نمیکرد! ای کاش آوش را از خود نرنجانده بودم که اینگونه بیپناه میماندم. بی پناه و دردمند! من، رستا کرامت، چقدر...
#پست_هشتادویک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ردیف دندانهایم را برایش در آوردم و حوله را برداشتم و همینکه به کار سابقم مشغول شدم پاسخی دادم که عقلم بعد از دیدارهای پر از شاید نفرت و شاید حسرتش در سرم انداخت و قلب بینوایی که طاقت بلاتکلیفی را نداشت، پاسخ مثبت داد.
- اینجور محبتها و لمسها...
#پست_هشتاد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
سری تکان دادم و با امیدواری در ذهنم روشنایی را تصور کردم که با خنده در آ*غ*و*ش مردانهی گرشا جولان میداد.
با به صدا در آمدن زنگ، یکهای خوردم و متعجب به سمت آیفون چرخیدم. آوش همانطوری که نگاهش به صفحه بود، به سمت آیفون رفت و پاسخ داد.
- بفرمایید.
لبخندی...
#پست_هفتادونه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
صدای جیغش بلندتر شد.
- داری اونجا چه غلطی میکنی رستا؟
با انگشت شصت و اشاره دو طرف بینی و نزدیک چشمانم را فشردم و برای هزارمینبار تکرار کردم:
-گفتم که! من و دخترم میخوایم اینجا زندگی کنیم مامان و خوشحال میشم داد و فریاد رو تموم کنی و منطقی به...
#پست_هفتادوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را به دیوار زدم و بدون آنکه به عقب برگردم، هردو را با دلی خونین خطاب قرار دادم.
- در عوض، شما هم برای خوب شدن مادرم دعا کنید.
گفتم و به سرعتم افزودم تا هرچه سریعتر از جایی که روزی برایم مأمن آرامش بود، فرار کنم. بوتهایم را به پا کردم و...
#پست_هفتادوهفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
توقع لبخند و حتی خوشآمدگویی را نداشتم. من، زندگی برادر بزرگش را به گند کشیده بودم؛ اما آرشا خط بطلانی کشید بر روی تصوراتم از او. لبخند بزرگی به روی صورت نشاند و قدمی به سمتم برداشت و با صدای رسا و غرایش مرا خطا قرار داد:
- خوش اومدی زنداداش...
#پست_هفتادوشش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
گلاب را با دقت به روی خط نستعلیق و سفید قبرش ریختم و ل*ب زدم:
- میدونم عود خیلی دوست داری؛ اما لحظهی آخر فراموشش کردم. ببخشید!
شیشه را کنارم قرار دادم و با کف دست مشغول پخش کردن عطرناب گلهای محمدی شدم و کمی خودم را برایش لوس کردم:
- تقصیر من...
#پست_هفتادوپنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و با دست به کنارش ضربه زد که لبخندی به سمتش روانه کردم و کنارش قرار گرفتم. دستان گرم و مهربانش که خیلی وقت بود از بند اور کت آزاد شده بودند و در میان بلوز سادهی مشکیاش خودنمایی میکردند را به دورم تنید و با نفسهای عمیق و کشدارش در میان...
#پست_هفتادوچهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خورشید به سرعت میان آن حال و هوای گرفته پرید و تعارف زد:
- قهوههاتون سرد شد.
گرشا با تشکری کوتاه، فنجانش را برداشت و من هم به اجبار غصهها را کناری فرستادم و برای از بین بردن تلخی صدایم، با خنده پرسیدم:
- گرشا یادته میگفتی دلت برای بستنیهای...