#پست_صدوسیزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
به عکسی پاسخ داد و نوشت:
- این سادهتره و بخاطر پارچهاش که میدرخشه، خیلی به دلم نشسته.
بالاتنهی نگیندوزیاش چنان روی تنش خوش نشسته بود که فاتحهی قلب دایی بینوایم را خواندم. با هیجان برایش ویس فرستادم.
- خیلی نازه هانی! باورکن دلم به حال داییم...
#پست_صدودوازده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و نگاه من به سرعت به سمت یسنا چرخید که با لپهایی سرخ، سر به زیر انداخت و با تشر نام روشنا را به زبان آورد. آرشا خندهی محجوبی سر داد و با نوازش موهای دم اسبی او ل*ب زد:
- ای پدرسوخته!
لبخند دنداننمایش، خندهی گرشا را نیز بلند کرد و من با حسرت به...
#پست_صدویازده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهی ریزش را با ب*وسهای محکم به روی گونهام رها کرد و عقب کشید. بدون آنکه به روی مبارکش بیاورد، به همان حالت اولیه چرخید و به کارش ادامه داد. دستی به زیر پلکهایم کشیدم تا با هجوم احساسات، مرا رسوا نکنند. همینکه سرم را بالا گرفتم، نگاه...
#پست_صدوده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
قدم بعدی را با استواری و استقامت بیشتری برداشتم و قدمهای بعدی، تندتر و محکمتر. خودم را به هر طریقی که شد، به هتل و سوئیت رساندم. در را که باز کردم و وارد شدم، صدای عصبی و بلندی مرا خطاب قرار داد.
- معلومه کجایی تو؟
چشمانم را بالا آوردم و همین که...
#پست_صدونه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهش را بلند کرد و لبخندی دلنشین به سمتم روانه کرد که مقابلش نشستم و دستانش را در دست گرفتم. با عشق به صورت گل انداختهاش خیره شدم و تمام اجزای دوست داشتنی صورتش را رصد کردم. چشمان همرنگ خودم با درشتی زیبا، بینی کوچک سرخ و آن ل*بهای زیبایش، او را...
#پست_صدوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از تشبیهاش به شخصیت کارتونی ملکهی برفی محبوبش خندیدم و ناخنهای آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
- ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم...
#پست_صدوهفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
سرش را پیش کشید و ل*ب زد:
- چی شدی عزیزم؟ امروز اصلاً خوب نبودی.
دلم میخواست بگویم: «مگر مرا میبینی که از حالم باخبر باشی؟» اما جلوی زبانم را گرفتم و با فروخوردن بزاق دهانم راه برای کلمات باز کردم.
- چیزی نیست.
نمیدانم چه شد که به سیم آخر زد و با...
#پست_صدوشش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
لبخندی واقعی راه ل*بهایم را در پیش گرفت. بالاخره او هم دلش بند کسی شده بود و من سراپا خوشحالی بودم.
- چه عالی! خونهی دامادیت پای من! با این که تو قبول نداری اما ما با ارثیهات برات یه خونه خریدیم.
و ردیف دندانهایم را نشانش دادم که برق چشمانش به...
#پست_صدوپنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
هوفی که کشید، توانستم از حرص خوردنش بخندم. آب دهانم را پایین فرستادم و پرسیدم:
- چی میگی تو غرغرو؟
نفس عمیق کشید و پاسخ داد:
- میخوایی بیایی کارخونه که چی؟ یکم به خودت فکر کن! استراحت کن. گردش برو! شاد باش.
- ممنونم داداش. میدونم که به فکرمی؛...
#پست_صدوچهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ب*وسهاش بر روی موهایم آزاد شده از زیر شال بافتم تایید مثبتی شد بر گفتهام.
آ*غ*و*ش برادر، همان آ*غ*و*ش پدر است در ابعاد کمتر و عطری متفاوت. همان امنیت و همان احساس را به تو القا میکند؛ اما هرچه کنی باز هم آ*غ*و*ش پدر گرمتر، معطرتر و معجزهگرتر است؛ اما...