Usage for hash tag: مهدیه_سیف‌الهی

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_شصت‌و‌سوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی لبخند عجیبش را کش داد و گ*ردنش را به سمت راست چرخاند و چشمان عجیب‌ترش را در صورتم به گردش در آورد. مقابل چشمانم ایست کرد و ل*ب زد: - هفت ساله دارم تحقیق می‌کنم رستا. هفت سال! درسته بابا رو‌ هیچ‌وقت ندیدم؛ اما نمی‌تونستم از خونش بگذرم. من همه‌ی واقعیت...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_شصت‌و‌دوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی اخم‌هایش شدیدتر شدند و لحنش کوبنده: - معلومه که بازخواستت می‌کنم. نتیجه چی شد؟ بالاخره قاتل پدر من کیه؟ این حق من هست یا نه؟ یا تو هم ‌عین مادرت فکر‌ می‌کنی؟ دستم را به روی سر دردناکم قرار دادم و ل*ب زدم: - تمومش کن! چرا امروز همتون قصد جون ‌منو...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_شصت‌و‌یکم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستانم را پایین کشیدم و در جایم نشستم و اشک‌ریزان نالیدم: - چرا... چرا این همه... بد شدی؟ صدایش بلندتر شد و نفرین‌هایش رک و واضح‌تر: - اون موجود نحس رو هر چه زودتر از بین می‌بری رستا! الهی که خیر نبینی دختر که منو بی‌آبرو کردی. الهی که د*اغ اون لخته...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_شصت #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی سری تکان دادم و با تلخندی که زیرصدای بغض به خود گرفت ادامه دادم: - بله. درست حدس زدی. من بودم.‌.. من... منی که برای تو با مادرم ق*مار کردم! قماری که شد راز هفت ساله‌ی من از تو و هر شبانه‌روز زجر و ‌درد کشیدن. رازی که باید یک‌روز با او‌ در میان...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌نهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دندان‌هایم را محکم و عصبی به روی هم فشردم؛ عصبی از عملی که در ماشین اجازه‌ی رخ دادنش را داده بودم و حرف‌هایی که از او باورکرده بودم، پای راست محفوظ شده در کفش ونس مشکی‌ام را بالا آوردم و تمام حرص و غضبم را با کوبیدنش به سپر جلویی ماشین خالی کردم...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌هشتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی صدای توبیخ‌گر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که می‌گفت ب‌خاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همه‌ی این‌ها نقشه بود تا من به...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌هفتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاهم را برای دیدن عکس‌العملش بالا کشیدم که صورت بی‌روحش، به یکباره شکفت و لبخند گرمی را به عضلات بی‌نوا و خشکیده‌ی صورتش تقدیم کرد. نگاهش به یکباره برق عجیبی به خود گرفت و در پس آن لایه‌ی اشک، نگاهی عمیق را مهمان صورت من و گرشا کرد. نفسی...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌ششم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی التماس کردم و بلندتر به زیر گریه زدم که به سرعت تنش را عقب کشید و گرمای طاقت‌فرسایش را با خود برد. دستانم را محکم به روی چشمانم فشردم و به هق‌هقم اجازه‌ی خودنمایی دادم. صدای ضربه‌ی محکمی که در کابین پیچید، ترسیده و یکه‌خورده مرا به عقب پرت کرد و...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌پنجم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی گرشا برای من بازی آمده بود؟ در صورتی که من با تصور یکی شدن شب‌های بهار و او با هم، بی‌خوابی به سرم می‌زد و‌ از دردهای عصبی و بیماری پرخوری که‌ دوباره به جانم افتاده بود رنج‌ می‌کشیدم. باید به او‌ حق می‌دادم؟ چه‌ حقی؟ چه حقی وقتی که من می‌مردم و...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_پنجاه‌و‌چهارم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستی به زیر چشم‌های بی‌حال و نسبتاً سرخم کشیدم. سیاهی که گمان می‌کردم از ریختن ریمل یا مداد چشمم باشد، با یادآوری نخوابیدن چند شبانه‌روزه‌ام به حقیقتی تلخ تبدیل شد. انگشتم را به روی گودی تیره‌ کشیدم و آه دردناکم را با عقب کشیدن و ‌دور شدن از...
بالا