#پست_سیوهفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ل*بهایم مبهوت لرزیدند و س*ی*نهام از حجم اندوه سنگین شد.
- باور کن من همون هفتسال پیش از گرشا دست کشیدم. من، اون شب توی اون مهمونی اصلاً نفهمیدم چی شد که...
دست راستش را به معنای سکوت بالا آورد و با تمسخر تواَم عصبانیت گفت:
- بس کن رستا. من بچه نیستم...