Usage for hash tag: آخرین_شبگیر

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهل‌و‌چهارم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی قدم‌های بلند و محصور شده در کفش‌های ورنی بزرگش را که به سمتم کشاند، میله بافتنی جدیدی خودش را در عضلات قلبم فرو کرد و نفس کشیدنم را سخت‌تر. ل*ب‌های لرزانم را به دندان کشیدم و کف دستانم را به روی خیسی آسفالت مشت کردم و سر به زیر انداختم تا خفت و...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهل‌و‌سوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی بی‌توجه به یک‌ریز صحبت کردن‌های آقای ایزدی، دستم را پایین آوردم و با صدای گرفته‌ام ل*ب زدم: - عموسالار کی عروسی‌گرفت؟ نگاه کارآگاهی‌ام را که دید، لبخندی زد و به سرعت پاسخ داد: - درست سه ماه بعد از خواستگاری پدرت با دخترعموش ازدواج کردن و رفتن آمریکا...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهل‌و‌دوم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی سری تکان داد و مقصد‌ نگاهش را به چشمان منتظر من تغییر داد. - اون روز توی مهمونی، گرشا بهم زنگ زد و اصرار کرد تا بیام و با تو صحبت کنم. گفت وقتشه واقعیت رو بدونی. از آمدن نام گرشا چینی به روی ابروهایم ایجاد شد؛ اما میان کلامش نپریدم و اجازه دادم از...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهل‌و‌یکم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی وارد سالن شدم و تنها دوتا از میزها را پر دیدم. یک دختر و پسر مشغول تولد گرفتن بودن و گرشایی که با وکیل‌شان آقای ایزدی سخت مشغول گفتگو بود. به سمت‌شان قدم برداشتم؛ اما درست در چندقدمی‌شان بودم که صدای ایزدی قوت را از پاهایم گرفت: - این‌جوری نمی‌شه...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهل #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی برای اطمینان خاطرش، چشمانم را برای چندثانیه به روی هم فشردم و باز کردم. انگشتانم را به دور گ*ردنش سفت کردم و به روی پنجه‌هایم بلند شدم و ب*وسه‌ای کوتاه را مهمان گونه‌ی زبر مردانه‌اش کردم. از وقتی که پا به خانه‌ی ما گذاشت، عطر بابا را با خود آورد. او‌ اردشیر...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سی‌و‌نهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی همانند همان روانشناسی که سال‌ها برایم ‌نسخه پیچید تا از بیماری پرخوری نجات یابم و‌ تمام ‌تلاشش در آن مهمانی و روبرویی با گرشا از بین رفت. اگر به مطبش در پایتخت کانادا، اتاوا ، می‌رفتم و از نابود شدن دست‌رنجش‌ می‌گفتم، مجازاتم می‌کرد؟ مجازاتش چه بود؟...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سی‌و‌هشتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد: - اتفاقاً می‌خوام این بازی کثیف رو ‌ادامه بدم. دستانش را روی میز قرار داد و بی‌توجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانه‌ای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائله‌ی مسخره را. -...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سی‌و‌هفتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی ل*ب‌هایم مبهوت لرزیدند و س*ی*نه‌ام از حجم اندوه سنگین شد. - باور کن من همون هفت‌سال پیش از گرشا دست کشیدم. من، اون شب توی اون مهمونی اصلاً نفهمیدم چی شد که... دست راستش را به معنای سکوت بالا آورد و با تمسخر تواَم عصبانیت گفت: - بس کن رستا. من بچه نیستم...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سی‌و‌ششم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی هومی درون گلو گفتم و‌ نیم‌نگاهی روانه‌ی صورتش کردم. دختر ساده‌ای بود و بسیار باهوش. در تمام این مدتی که این‌جا بودم، کمک‌هایی بی‌شماری در مدیریت و اداره‌ی بخش مالی به من کرد و همیشه هم مرا متعجب می‌کرد. - خب؟ این مدت چیزی هم یاد گرفتی؟ با سخاوت و البته...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سی‌و‌پنجم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی منظورش آوش بود که تمام و کمال حواسش را به من داده بود. در میان آن تلخی‌ها، محبت عمو و آوش لبخند را مهمان صورتم کرد و اشتها را به معده‌ام برگرداند. دست پیش بردم و ساندویچ را برداشتم و مقابل بینی‌ام‌ گرفتم. بوی خوش ریحان و تره را به اعماق ریه‌هایم...
بالا