حس کرم آسکاریسم دوباره فعال شده بود. با لبخند خبیثی به سمت ماهان رفتم که ماهان با
ترس ساختگی بلند گفت:
- یا امام زمان! الان چالم میکنه!
خندهام گرفته بود بدجور ولی جلوی خودم رو گرفتم تا نزنم زیر خنده. یه لبخندی گوشه لـ*ـبم جا
دادم. وقتی بهش رسیدم بـ*ـغلش کردم که اون هم بـ*ـغلم کرد. فکر کرده عاشق چشم و ابَروشم، نه
آقا، یه بلایی به سرت بیارم که اون سرش ناپیدا، هاهاها. وقتی بـ*ـغلش بودم با کمک بابا یه تیکه
ذغال گیر آوردم و روی کتش جملههای که تو ذهنم بود رو برعکسش کردم و نوشتم. حالا حالت جا میاد. هر کی با مریسا درافتاد ور افتاد. ازش جدا شدم که صدای خنده همه بالا رفت.ماهان
متعجب زل زده بود بهشون که بابا با خنده گفت:
- پسرم، تو که میخواستی بگی خری چرا خودت نگفتی؟
ماهان سریع کتش رو در آورد و روش رو نگاه کرد:
- من خرم.
ماهان یه نگاه به من انداخت که تو افق محو شدم. یه دفعه یه دادی زد که پرده گوش ناقصم،
ناقصتر شد:
- میکشمت مریسا!
من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو، ماهان بدو آخرشم جلو دم در گرفتم و با
لبخند عریضی نگاهم کرد. یا خدا من مامانم رو میخوام. یه دفعه دیدم صورتش داره میاد جلو
وایی مامانی چشمام رو بستم. حس کردم گونهام خیس شد. چشمام رو باز کردم ماهان لپم رو
ب*و*س کرده بود. قربون داداش خودم برم. ازم جدا شد و گفت:
- من که رو خواهرم دست بلند نمیکنم که اون هم که روت دست بلند کردم نمیدونستم خواهرمی
وگرنه از گلم نازکتر بهت نمیگفتم.
واقعاً با داشتن همچین داداشی کی دیگه بقیه رو میخواد؟ بـ*ـغلش کردم و گونهاش رو بـ*ـو*سیدم و با هم وارد بیمارستان شدیم. همه نگران زل زده بودن به من، من هم لوس اومدم خودم رو لوستر
کنم که پام پیچ خورد و پخش زمین شدم. اولین کسی که خندید بابا بود. چی؟ بابا به من
میخندی؟ حالا اگه من یه حالی از تو و اون مامان خانم نگرفتم اسمم مریسا نیست کاکتوسه،
حالا ببین. با کمک ماهان بلند شدم و به سمت نازلی رفتم و کمکش کردم بلندشه. به سمت
درب سالن رفتیم. ماهانم از بابا خداحافظی کرد و اومد تا اومدم پاهام رو از در بزارم بیرون
صدای بابا رو شنیدم:
- قبلاًها دخترها یه خداحافظی از باباهاشون میکردن.
من هم با بغض که جزئی از نقشههام بود گفتم:
- قبلاً ها باباها هم روی دختراشون حساس بودن.
***
محمد (بابای مریسا)