سریع برگشتم سمتش که ترسیده گوشه در مچاله شد. اوخ اوخ فکر کرد میخوام بخورمش. نازی عشقت به فدات. یه اخم وحشتناک کردم و دستم رو بلند کردم که نازین فکر کرد میخوام بزنم تو گوشش، دستم رو بردم از بدنش رد کردم و دستام رو دورش حلقه کردم، که خودشم بـ*ـغلم کرد و شروع به گریه کرد. سرش رو نوازش کردم، خیلی بدجور سرش داد زدم، آخه تا حالا هیچکی سرش اینجوری داد نزده بود که من زدم.
وجی گفت:
- هی، چه زن ذلیل شدی رفیق.
من:
- آره دیگه، وقتی یه عشق جیگر داشته باشی همین میشه.
***
نازلی
اَ این داداشای من هم دیگه شورش رو در آوردن، دخترها چپ میرن، یه چیزی میگن، راست میرن، اَه یه چیز دیگه. من جای بر و بچ خسته شدم. باید به این دعوا خاتمه بدم.
از فکر و خیال اومدم بیرون، دیدم الان دخترها دارن میرن بیرون از شرکت و حواسشون به من هم نیست. سریع یک سوت زدم که برگشتن سمتم من هم با دو رفتم سمتشون که دیدم صورتهاشون خندونه، پرسیدم:
- چیشده، چرا انقدر خوشحالید؟
مریسا با ذوق گفت:
- استخدام شدیم.
با تعجب گفتم:
- استخدامتون کردن؟ خیلی جای تعجب داره، حواستون باشه.
متعجب گفت:
- واقعاً؟
سرم رو تکون دادم که متعجب گفت:
- باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: