کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
سریع برگشتم سمتش که ترسیده گوشه در مچاله شد. اوخ اوخ فکر کرد می‌خوام بخورمش. نازی عشقت به فدات. یه اخم وحشتناک کردم و دستم رو بلند کردم که نازین فکر کرد می‌خوام بزنم تو گوشش، دستم رو بردم از بدنش رد کردم و دستام رو دورش حلقه کردم، که خودشم بـ*ـغلم کرد و شروع به گریه کرد. سرش رو نوازش کردم، خیلی بدجور سرش داد زدم، آخه تا حالا هیچکی سرش این‌جوری داد نزده بود که من زدم.​
وجی گفت:​
- هی، چه زن ذلیل شدی رفیق.​
من:​
- آره دیگه، وقتی یه عشق جیگر داشته باشی همین می‌شه.​
***​
نازلی​
اَ این داداشای من هم دیگه شورش رو در آوردن، دخترها چپ می‌رن، یه چیزی می‌گن، راست می‌رن، اَه یه چیز دیگه. من جای بر و بچ خسته شدم. باید به این دعوا خاتمه بدم.​
از فکر و خیال اومدم بیرون، دیدم الان دخترها دارن می‌رن بیرون از شرکت و حواسشون به من هم نیست. سریع یک سوت زدم که برگشتن سمتم من هم با دو رفتم سمتشون که دیدم صورت‌هاشون خندونه، پرسیدم:​
- چی‌شده، چرا ان‌قدر خوشحالید؟​
مریسا با ذوق گفت:​
- استخدام شدیم.​
با تعجب گفتم:​
- استخدامتون کردن؟ خیلی جای تعجب داره، حواستون باشه.​
متعجب گفت:​
- واقعاً؟​
سرم رو تکون دادم که متعجب گفت:​
- باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با خوشحالی گفتم:​
- آورین بروبچ خوب، حالا بریم که خیلی دیر شده.​
مریسا با تعجب گفت:​
- برای چی دیر شده؟​
با بی‌خیالی گفتم:​
- شما قراره بیاین خونه ما.​
مریسا با ترس ساختگی گفت:​
- نـــــه، من نمیام.​
با عصبانیت ساختگی گفتم:​
- غلطای اضافه.​
مریسا با حرص گفت:​
- آخه تو رو سننه؟​
با چندش بینیم رو چین انداختم و گفتم:​
- خیلی بی‌ادب شدی مریسا با این‌ها... .​
با دستام اشاره کردم به اون دو تا و گفتم:​
- گشتی بی‌ادب شدی.​
بی‌خیال گفت:​
- آره.​
با چشم‌های اندازه نعلبکی نگاهش کردم. بدون اجازه دادن فرصتی کوبیدم فرق سرش چنان رفت جل***و که گفتم نابود شد. اوخی گنا****اه داشتی‌ها، ولی حقت بود تا تو باشی به من بد و بیراه نگی، آی حالم جا اومد. همین جوری داشتم تو دلم بهش می‌خندیدم که با حس قلقلک کسی سریع میخکوب شدم. دیدم مریسا با یه لبخند شیطانی داره نگاهم می‌کنه. بعد شروع به قلقلک دادنم کرد. صدای قهقهه‌های ما، توی اون فضا پیچیده بود. جو اون مکان خیلی باحال شده بود. شروع به بد و بیراه گفتن کردم:​
- بی‌ادب، ولم کن.​
با خنده گفت:​
- ولت نمی‌کنم.​
***​
نوید​
با نویان و نومود و ماهان از شرکت زدیم بیرون. تو ذهنم داشتم به اون دختری که چشماش بسیار زیاد گیرا بود فکر می‌کردم. اسمش چی بود؟ آها لیدی، چه اسم زیبایی!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خیلی بهش میاد. توی همین فکرها بودم که صدای قهقه‌ای به گوشم خورد و از افکارم بیرون اومدم. دیدم یه عده دختر دارن یه دختر دیگه رو قلقلک می‌دن. برگشتم سمت اون سه‌تا که دیدم محو اون صح*نه شدن، گفتم:​
- چتونه شما! چرا ماتتون برده؟​
نومودگفت:​
- اون صدای نازلی نیست؟​
صدای یه دختر که بی‌شباهت به نازلی نبود اومد:​
- بی‌ادب... ولم کن​
صدای یه دختر دیگه هم اومد:​
- ولت نمی‌کنم.​
متعجب گفتم:​
- بچه‌ها، این صدا نازلی بود. بدویید بریم اون‌ها رو ازش جدا کنیم.​
مَاهان با اخم گفت:​
- بریم.​
به سمت اون‌ها رفتیم، که دیدم اون سه تا ازش جدا شدن و شروع به خندیدن کردن. نازلی هم که براش نانموده بود هم شروع به خندیدن کرد، بعد هم دست در دست هم به سمت ماشین نازلی رفتن. لحظه آخر، چشم‌های آشنا جلوم قرار گرفت که داشت با خنده با اون دوتا و نازلی می‌رفت.​
وای خدا! اون دوتا هم مریسا و فاطمه بودن چون صداشون آشنا بود. به راهم ادامه دادم، تا رسیدم به ماشینم که جل***و ماشین نازلی بود. تا اومدم سوارشم دستی روی سرشونه‌ام قرار گرفت برگشتم جا خوردم لیدی بود. دیدم تو دستش یک جفت جاکلیدی هست پرسیدم:​
- اون چیه؟​
با ناراحتی گفت:​
- خوبی به شما نیومده، جا کلیدیتون افتاد، من خواستم ثواب کنم کباب شدم. بفرمایید، این‌هم کلیدهاتون.​
بعد هم جا کلیدی رو به سمتم گرفت.​
از دستش گرفتم، تا خواستم تشکر کنم، رفت و پ**شت سرش هم نگاه نکرد. قلبم گرفت، از این سنگی بودن خودم. از دلش در میارم. ولش کن بابا، بعداً سوار بوگاتیم شدم و به سمت خونه مامان این‌ها روندم. با ریموت، در رو باز کردم و ماشین رو داخل بردم و از ماشین پیاده شدم. تا در ورودی رو باز کردم، دیدم کل خونه چراغونیه و نازین مثل مرغ داره دور خودش می‌چرخه و هی به ماکان می‌گه: همه چی خوبه؟ اون‌هم میگه: همه‌چی خوبه نازین، یه دقیقه بشین.​
این‌جا بود که اعلام حضور کردم:​
- سلام به همگی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
***​
نومود​
نوید از همه ما زودتر رفت. من هم سوار ماشینم شدم داشتم ماشین رو روشن می‌کردم که تلفنم​
زنگ خورد. گوشی رو از جیب کت چرمم در آوردم دیدم شماره مامانه جواب دادم:​
- الو سلام به مامان جینگول خودم چیزی شده؟​
یهو مامان جیغ زد و گفت:​
- پدرسوخته کجایی؟ امروز تولد خواهرته اون‌وقت تو بیرونی، بدو بیا ببینم.​
داد زدم:​
- چی! امروز تولد نازینه؟​
مثل این‌که داره با یه اسکل حرف می‌زنه گفت:​
- نه تولد نازلیه.​
اوخ اوخ تولد نازلیه، وای چی بخرم براش؟​
تندی گفتم:​
- باشه مامان من سریع میام.​
مامانم کلافه گفت:​
- سریع‌تر بیا خدافظ.​
بوق بوق بوق​
عه، مامان مارو باش همه مامان دارن ما هم مامان داریم. سریع ماشین رو روشن کردم و به سمت نزدیک‌ترین بازار روندم. به سمت پاساژ(...) رفتم و از بوتیک دوستم براش یک لبا**س شب با یک ست دستبند و گردنبند و انگشتر و گوشواره خریدم. به سمت در پاساژ رفتم و از پاساژ بیرون اومدم. به سراغ ماشینم رفتم سوار شدم و به سمت خونه رفتم. ا*و*ف این‌جا چقدر ماشین هست.​
***​
مریسا​
سوار ماشین شدیم. رو به نازلی گفتم:​
- بریم پاساژی که جدید باز شده.​
نازلی گفت:​
- باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
و بعدش انداخت تو خیا*با*نی که انتهاش می‌خورد به اتوبان. هوف، خدا رو شکر هنوز تاریخ تولد نازلی رو یادم هست. ۲۰ آبان به دنیا اومده. کنار پاساژ نگه داشت و پیاده شدیم از چیزی که دیدم دهنم کف کرد، پاساژ خیلی بزرگ بود. یه نگاه به دخترها انداختم و دست نازلی رو گرفتم و دِ برو که رفتیم. وارد پاساژ شدیم. اول از همه رفتم داخل یه مغازه کیف و کفش فروشی دست نازلی رو هم گرفتم و کشیدم. وارد مغازه شدیم. مغازه‌دار که یه پسر ۲۰_۲۵ ساله بود گفت:​
- سلام، خوش اومدید چه کمکی از دستم بر میاد؟​
گفتم:​
- سلام ببخشید دو دست کفش ساق کوتاه می‌خواستم.​
گفت:​
- همراهم بیایید.​
پ**شت سرش مثل مرغابی متحرک در حال حرکت بودیم که یه دفعه پسره وایستاد و گفت:​
- از این طرف برید داخل به قسمت کفش‌ها می‌رسید.​
گفتیم:​
- خیلی ممنون.​
گفت:​
- خواهش می‌کنم.​
و رفت. من دست نازلی رو کشیدم و به سمت قفسه‌ها رفتیم و شروع به انتخاب کردیم. من دو جفت و اون هم همین طور به سمت صندوق رفتیم و بعد از دادن کفش‌ها به سمت قفسه‌های کیف رفتیم سِتِ کیفِ، کفش‌هارو برداشتیم و به سمت پیشخوان رفتیم. و بعد از حساب از مغازه خارج شدیم.​
***​
نویان​
انگار یه حسی از وقتی که مریسا رو استخدام کردم دارم، مثل ‌مثل، علاقه، نه بابا، شاید یه حسِ زود گذره. آره خودشه یه حس زود گذره. با صدای بوق ماشینی از افکارم بیرون اومدم و دیدم چراغ سبز شده. با یه اخم به ادامه رانندگیم پرداختم. امروز تولد نازلیه و من براش یه گوشیه نوت ۱۰ گرفتم و قایمش کردم. وقتی به در خونه رسیدم دیدم ۳_۴ تا ماشین دم در خونه‌ست. شونه‌ای بالا انداختم و ماشینم رو داخل حیاط بردم. از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه حرکت کردم و در رو باز کردم و وارد شدم. دیدم چراغ‌ها خاموشه، روشنشون کردم که دیدم همه استتار کردن و به من زل زدن. بعد چند لحظه نفسی آسوده کشیدن و بلند شدن که با اخم پرسیدم:​
- این‌جا چه خبره؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
نازین گفت:​
- تولد نازلیه.​
گفتم:​
- آهان، من می‌رم لباسم رو عوض کنم.​
همه گفتن:​
- باشه.​
به سمت طبقه بالا رفتم. لباسم رو در آوردم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم. درش رو باز کردم. یه تی‌شرت مشکی که روش یه هدفن کشیده بود و پایینش ‌هم نوشته بود Bais Love این تی‌شرتم رو خیلی دوست داشتم. یه کت خلبانی مشکی هم تنم کردم، حالا باید یه شلوار انتخاب کنم و بپوشم. همین جوری داشتم کمد رو نگاه می‌کردم که چشمم به یه شلوار لی مشکی افتاد خوب تقریباً حاضر بودم. به سمت میز توالت رفتم و برس رو که رو میز توالت بود برش داشتم و تنم کردم. حالا دیگه برداشتم و سشوارم روشن کردم. داشتم به موهام مدل می‌دادم که یکی مثل یه حیوون پرید تو اتاق و درم بست. سشوار رو خاموش کردم. برگشتم ببینم کدوم خری بوده که با دیدن نومود یهو منفجر شدم.​
***​
مریسا​
در حال حرکت بودیم که جل***و یه لبا**س فروشی وایستادم و به لباساش نگاه کردم. ایول، راست کار خودمه. دست نازلی رو گرفتم و وارد مغازه شدیم. مغازه‌دار یه دختر بسیار بسیار جلف بود. که من بهش محل ندادم که نازلی چنان دستم رو ول کرد که گفتم الانه که از جا درآد. والا! وحشی بی‌ادب، ایش ایش چیپس بی‌معرفت. می‌خواستم دلیلش رو بپرسم که با دیدن صح*نه رو به روم دهنم و چشمام اندازه غارعلی‌صدر شد، چنان دخترَ رو بغ***ل می‌کرد که انگار خواهر برادرن، اهم اهم اشتب شد، انگار خواهرن. اه اه، چندش‌ها، نگاهم رو از صح*نه به وجود آمده گرفتم، و به سمت رگال‌های لبا**س رفتم. صداشون رو می‌شنیدم. البته آروم بود، من چون فضولم قوه‌ی گوشم خیلی بالاست.​
نازلی گفت:​
- سلام عزیزم کجا بودی این همه وقت؟​
عوق عوق بابا گند زدید به احساسات.​
آوجی گفت:​
- این جمله رو از نومود یاد نگرفتی؟​
من هم کم نیاوردم و گفتم:​
- نچ.​
وجدان:​
- خیلی ضایعی.​
من:​
- می‌دونم.​
وجدان:​
- پس زر نزن.​
من:​
- باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بعد از اتمام حرفم با وجدان عزیزم به ادامه حرف‌های اون دو تا گوش دادم:​
اون دختره گفت:​
- سلام، هیچی بعد از خارج اومدم ایران و این بوتیک رو باز کردم و شروع به کار کردم.​
نازلی گفت:​
- من هم یک ماهی هست اومدم ایران.​
دختر با تعجب گفت:​
- چی؟ تا یه ماه پیش هنوز لندن بودی نازی؟​
نازلی گفت:​
- آره، چرا تعجب کردی، موندم، چون می‌دونستم ماهان برای دیدنم داره له له می‌زنه برای همین بیشتر موندم تا حسرت به دل بمونه.​
دختر خنده بلندی کرد و گفت:​
- من رو دست کم گرفتی؟ یه کاری کنم کارستون حالا گوشیت رو بده.​
من هم اعلام موجودیت کردم و گفتم:​
- سلام چطوری؟ خوبی؟​
هنگ کردم این اون دختره نبود که پس کجاست اون دختره؟​
اون هم با یه لبخند خیلی قشنگ گفت:​
- سلام عزیزم، خوبی؟ شما باید مریسا باشی؟​
تعجب کردم اون از کجا می‌دونست با تعجب پرسیدم:​
- اسم من رو از کجا می‌دونی؟​
تک خنده‌ای کرد و گفت:​
- این لندهوری که این‌جا می‌بینی... .​
به نازلی اشاره کرد و گفت:​
- من رو کچل کرد، هی می‌گفت باید سریع‌تر برگردم و مریسا رو ناراحت نکنم که از دستم شاکی بشه.​
لبخند خجولی زدم وگفتم:​
- ببخشید دیگه، آخه ما دوستای خیلی صمیمی بودیم.​
لبخندی زد و گفت:​
- ایراد نداره، بالاخره گذشت و رفت، حالا رو بچسب.​
از این دختر خوشم میاد، خیلی باحاله. رفتم جل***و باهاش دست دادم که به گرمی فشرد و گفت:​
- خب خب، بریم سر کارمون چه کمکی از دستم برمیاد؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
***​
نویان​
با عصبانیت به سمت نومود رفتم که گفت:​
- اوش کجا میای؟​
من هم گفتم:​
- میام تو رو بزنم آدم‌شی.​
نومود گفت:​
- فرشته‌ها که آدم نمی‌شن.​
گفتم:​
- یکی تو فرشته‌ای، یکی شی***طان.​
گفت:​
- بله دیگه، شرمندم نکن.​
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و به سمت میز توالت رفتم و سشوار رو جمعش کردم و داخل کشوی میز گذاشتم و برس هم سر جاش گذاشتم و برگشتم سمت نومود که نومود یه سوت زد و گفت:​
- جوون بخورمت من، خوشگل کی بودی تو؟​
یه پس گردنی زدم بهش وگفتم:​
- زر نزن بابا.​
دستش رو گذاشت رو سرش و سرش رو مالوند و گفت:​
- بشکنه دستت که این‌قدر سنگینه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
من هم گفتم:​
- بارون به دعای گربه سیاه نمیاد.​
یه نگاه به من کرد و گفت:​
- الان یعنی من گربه سیاهم دیگه، نه؟​
من هم سرم رو تکون دادم و گفتم:​
- اوهوم.​
یه نگاه خبیث انداخت و گفت:​
- باشه، خودت خواستی.​
بعدش شروع به داد و فریاد کرد:​
- مامان، نازین، ماکان، بیاید که پسرتون افلیجم کرد.​
یه دفعه در به شدت باز شد و آسمان دهن باز کرد و مریم دختر عموی فوق لوسم که از من به شدت خوشش می‌اومد، ولی من حتی نگاهش هم نمی‌کردم وارد شد.​
***​
مریسا​
- بله من می‌خواستم یه تونیک خوب انتخاب کنم، پس می‌ذارم به عهده‌ی خودتون.​
خنده‌ای کرد و گفت:​
- باشه، بریم اون سمت مغازه که تونیک‌ها اون قسمت هستن.​
با سر به نشونه باشه سر تکون دادم. من، با تنظیم کردن صدام گفتم:​
- ببخشید، اسم شما چیه؟​
تک خنده‌ای کرد و گفت:​
- بنده بیتا رحیمی هستم 23 ساله همسن شما و با نازلی معماری خوندم.​
من هم گفتم:​
- بنده هم مریسا محمّدی هستم 23 ساله و عکاسی خوندم با دو تا از دوست‌هام که الان تو پاساژ دارن خرید می‌کنن.​
برگشت عقب و گفت:​
- پس شما چهار شمشیر زنید؟​
گفتم:​
- نه خواهر اینم... .​
اشاره به نازلی که مثل مجسمه زل زده بود به ماها کردم و گفتم:​
هست تو اکیپمون و اعلام می‌کنم که از الان تو هم توی اکیپ مایی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با خنده گفت:​
- ایول، پس شدیم شش شمشیر زن؟​
من هم با خنده گفتم:​
- آره دیگه، قبل از اینکه نازلی بیاد، ما سه تفنگ دار بودیم. بعد اومدن اون و خواهرش، شدیم پنج شمشیر زن، حالا هم شش شمشیر زن.​
زرتی زدیم زیر خنده که صدای آشنایی به گوشم خورد.​
- ببخشید خانوما! این‌جا مغازه‌ست نه خونه خاله.​
چشم‌هام رو باز کردم. چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. کیارش پسرعموم اون انگار من رو یادش رفته بود. برگشتم سمتش که با ناباوری زل زد بهم و بعد با لکنت گفت:​
- مر..یس..سا​
با خنده گفتم:​
- جونم​
***​
ماهان​
نازلی دیگه داشت روی اعصابم می‌رفت با این کاراش، اون از دیر اومدنش این هم از این‌که محل نمیده بهم. خسته شدم از دست نازلی باید یه درس حسابی بهش بدم. یه‌دفعه صدای زنگی من رو از فکر آورد بیرون.​
دیدم روش نوشته:​
[عشقم نازلی]​
با خوشحالی جواب دادم:​
- الو​
دیدم صدای گریه میاد داد زدم:​
- نازلی​
به جای نازلی، مریسا با بغض جواب داد:​
- ماهان، ناز..لی.​
با ترس گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا ببینم واقعاً شماره‌ی نازلیه یا نه که با دیدن نوشته روش و عکس نازلی ایمان آوردم نازلیه، تندی جواب دادم:​
- مریسا نازلی چی؟ نازلی چی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا