کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
مریسا​
اسکلش کردم ولی جدا از اسکل کردنش من دوسش داشتم. اون رو نمی‌دونم. ولش بابا! تا​
شلوارم رو بالا زدم. تقه‌ای به در خورد، هول کردم و یادم رفت پاچه شلوارم رو پایین بکشم. گفتم:​
- بله بفرمائید.​
در باز شد و خانمی که بی‌شباهت به من و ماهان و ماکان نبود اومد تو و در هم پشت سرش بست تا برگشت دستش رو روی گونه‌هاش کوبید و با جیغ گفت:​
- چت شده تو دختر؟​
با تعجب گفتم:​
- هیچی نیست.​
تا این رو گفتم در به شدت باز شد و ماهان و ماکان اولین نفراتی بودن که وارد شدن. تا چشمشون به پای من افتاد ماهان با دو اومد سمتم و پام رو توی دستش گرفت که یه جیغی زدم که خودم کر شدم. با هول دست انداخت و بلندم کرد و به سمت در دویید. نازلی رو دیدم که گریه می‌کرد و دنبال ماهان می‌دوید. وقتی رسیدیم به ماشین، نازلی در عقب ماشین رو باز کرد و خودش هم اولین نفر نشست. ماهان هم با احتیاط من رو روی صندلی گذاشت. تند ماشین رو دور زد و سوار شد. این‌قدر تند می‌روند که نمی‌دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کرد. نازلی مثل ابر بهار گریه می‌کرد. با عصبانیت گفتم:​
- بس دیگه نازلی اعصاب نذاشتی برام، این‌قدر گریه نکن یه زخم ساده‌ست.​
ماهان از اون ور دخالت کرد و گفت:​
- به نظرت این یه زخم ساده‌ست؟​
با بی‌خیالی گفتم:​
- آره ساده‌ست.​
ماهان زیر ل**ب گفت:​
- خدایا خودت به خیر بگذرون.​
من هم بلند گفتم:​
- آمین.​
نازلی دیگه گریه نمی‌کرد و به جاش می‌خندید. یه هاشی‌نارو بهش زدم که خندهاش قطع شد.​
حالا نوبت من و ماهان بود بخندیم. این‌قدر خندیده بودیم که از چشمام اشک می‌ریخت.​
***​
مارال(مامان مریسا)​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
از دیدن اون دختر توی اون وضعیت گریه‌ام گرفته بود. پاش بدجور ورم کرده بود و سیاه شده​
بود. با گریه دنبال ماهان راه افتادم که با کشیده شدن دستم ایستادم. برگشتم، از دیدن محمد​
خیلی تعجب کردم. با تعجب پرسیدم:​
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟​
با عصبانیت گفت:​
- من باید از تو همچین سوالی بپرسم.​
با تخسی گفتم:​
- آخه تو رو سننه؟​
با اخم دستم رو فشرد و گفت:​
- راه بیفت.​
با لجبازی گفتم:​
- اون‌وقت چرا باید با تو بیام؟​
با لبخند خبیثی گفت:​
- چون من می‌گم.​
بعدش هم دستم رو کشید و به سمت در خونه رفت. از در که رفتیم بیرون ماکان رو دیدم که با​
اخم داره میاد سمت ما. تا رسید به ما اخم‌هاش باز شد و دست محمد رو فشرد و بـ*ـغلش کرد و​
کنار گوشش یه چیزی زمزمه کرد که محمد با سرعت عقب کشید و تند به ماکان گفت:​
- ماکان بدو بریم که اگه بلایی سرش بیاد همتون رو به خاک سیاه می‌نشونم.​
ماکان هم جدی گفت:​
- باشه بابا.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
از کلمه بابا تعجب کردم ماکان از کجا می‌دونست محمد باباشه؟ولش بابا بعداً ازشون​
می‌پرسم. محمد دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین. درش رو باز کرد و من نشستم. بعدش هم​
خودش تندی سوار شد. تا خواستم باهاش دعوا کنم ماکان هم در رو باز کرد و سوار شد.​
محمد هم پاش رو تا جا داشت گذاشت روی پدال گ*از و سمت بیمارستان گ*از داد. تا رسیدیم​
محمد کلید رو طرف ماکان پرت کرد و از ماشین پیاده شد و با دو خودش رو به بیمارستان​
رسوند.​
رو کردم و از ماکان پرسیدم:​
- بابات چرا این‌قدر هول بود؟​
ماکان با من و من گفت:​
- مامان اونی که دیدی توی اتاق خواب نویان... .​
با گیجی گفتم:​
- خب؟​
با نفس عمیقی گفت:​
- اون دختر مریسا دختر شماست.​
با جیغ گفتم:​
- چی؟ اون دختر من و محمد؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟​
بعد این جمله تندی از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم. تا رسیدم چنان در رو​
محکم هل دادم که تق خورد توی دیوار و برگشت. به سمت پذیرش رفتم. تا خانم من رو دید گفت:​
- چه خبرتون خانم محترم؟ این‌جا بیمارستان آروم لطفاً.​
به اون خانم که خودش رو با آرایش خفه کرده بود نگاهی انداختم و گفتم:​
- اتاق مریسا محمدی کجاست؟​
با بی‌حوصلگی گفت:​
- به من چه.​
با اخم اومدم جوابش رو بدم که صدای ماهان از پشت سرم اومد:​
- خانم شیخی‌مقدم کاری نکنید که مجبور بشم به پدرم بگم اخراجتون کنه.​
با عشوه رو به ماهان گفت:​
- آقای محمدی این خانم... .​
با دستش به من اشاره کرد و گفت:​
- با مریسا خانم چیکار دارن؟​
دیگه نذاشتم ماهان بگه، خودم گفتم:​
- من مادر مریسا هستم.​
دیدم که چشماش گرد شد و با تته پته گفت:​
- ببخشید خانم محمدی نشناختمتون احوال شما؟​
با غرور گفتم:​
- خیلی ممنون لطفاً شماره‌ی اتاق مریسا رو بدید.​
با کمی چک کردن گفت:​
- اتاق 216 .​
با غرور گفتم:​
- ممنون.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
و از اون‌جا رفتم. تا رسیدم به اتاق مریسا اشک توی چشم‌هام جمع شد. با تقه‌ای به در، وارد‌‌ شدم. مریسا روی تـ*ـخت بود و دکتر داشت پاش رو باند پیچی می‌کرد و پشتش به من بود.​
نزدیک که رفتم مریسا حضور کسی رو پشت سرش حس کرد و برگشت. با دیدن من اشک توی چشماش جمع شد و خودش رو انداخت توی بـ*ـغلم و زار زد. دلم کباب شد براش. با این‌که با محمد تنها بودن، خودش رو ساخت. من هم زدم زیر گریه و با هم گریه می‌کردیم.​
بعد که حسابی توی بـ*ـغل هم گریه کردیم، مریسا رو مرخص کردن. مریسا از تـ*ـخت پرید پایین. همه با تعجب نگاهش کردن ولی اون بی‌تفاوت مانتوش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت. به در که رسید برگشت. رو به ماهان گفت:​
- هوی ماهان من جلوی در ماشین منتظرتم زود بیا دیر کنی می‌کشمت.​
ماهان هم سری تکون داد. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد ولی دریغ از یک کلمه حرف زدن. با بهت برگشتم سمت محمد و گفتم:​
- محمد تو این دختر رو از چی ساختی؟​
محمد با بهت گفت:​
- والا منم نمی‌دونم این چجوری با این هیکل ظریفش این همه استوار.​
برگشتم سمت ماهان و گفتم:​
- ماهان، تو و نازلی برین پیشش یه وقت چیزیش نشه.​
ماهان سری تکون داد و گفت:​
- باشه مامان.​
بعد رو به نازلی گفت:​
- بیا بریم.​
نازلی با مهربونی لبخندی زد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- بریم.​
می‌دونستم نازلی نسبت به ماهان بی‌میل نیست و ماهانم نسبت به نازلی همین‌طور.​
همین‌جور که داشتم نازلی و ماهان که با عشق به زل زده بودن رو تماشا می‌کردم که دستی دور​
شانه‌ام نشست. به صاحب دست نگاه کردم، محمد بود. من این مرد رو چقدر دوست داشتم و دارم و خواهم داشت. سرم و روی شونه‌اش قرار دادم. دیگه تحمل این جدایی رو ندارم. بچه‌ها هم که همدیگر رو می‌شناختند. دم گوش محمد گفتم:​
- دیگه تحمل ندارم محمد.​
محمد لبخندی زد و گفت:​
- من هم عزیزم.​
***​
مریسا​
فکر کردن با هالو طرفن. بابا من یک حالی از شما بگیرم اون سرش ناپیدا. همین‌جوری که به ماشین تکیه داده بودم حس کردم کسی نگاهم می‌کنه. سرم رو بالا آوردم. یه پسر که کلاه سوئیشرتش رو کشیده بود پایین به سمتم می‌اومد. نگاهم رو ازش گرفتم که اومد و چسپید به ماشین و سرم رو روی شونش گذاشت. اومدم سرم و از روی شونش بردارم که آروم کنار گوشم پچ زد:​
- خانوم کوچولو آروم بگیر.​
با تخسی گفتم:​
- دوست ندارم ولم کن.​
دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد که یک جیغ خفه کشیدم و دستم رو دور شونش حلقه کردم. با عصبانیت غریدم:​
- بی‌ادب بذارم زمین.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با لبخند حرص دراری گفت:​
- نذارم چی می‌شه؟​
با خشم غریدم:​
- این می‌شه.​
بعد کتفش رو گ*از گرفتم که ولم کرد. من هم شروع کردم به دویدن و اون ع*و*ضی هم دنبالم می‌دوید. دیگه داشتم به سر خیابون می‌رسیدم که یه ون مشکی دیدم. تا خواستم مسیرم و عوض کنم چند نفر از ون پیاده شدن و دست و پاهام رو گرفتن.​
***​
ماهان​
با نازلی از بیمارستان بیرون اومدیم. مریسا کنار ماشین نبود. نگران شدم و به دور و برم یه نگاه​
انداختم. نگاهم روی بالای خیابون میخ‌کوب شد. داشتن مریسا رو با یه ون مشکی و چند نفر آدم می‌بردن. تا رسیدم ون گازش رو گرفت و رفت. نگران شدم و ترس برم داشت. دویدم سمت بیمارستان و در بیمارستان رو محکم بهم کوبیدم.​
این‌قدر ترسیده بودم که با دیدن مامان و بابا تند گفتم:​
- مامان، بابا، مریسا رو به زور سوار یه ون کردن بردن.​
مامان یک جیغ کشید که مجبور به دست گذاشتن روی گوشم شدم:​
- ماهان تو کجا بودی که مریسا رو دزدیدن؟ هان کجا بودی؟​
شرمنده سرم پایین انداختم که با صدای عربده بابا سرم رو بالا آوردم. مامان غش کرده بود.​
تندی به سمتش رفتم و بـ*ـغلش کردم و روی تـ*ـخت بخش اورژانس گذاشتم.​
***​
یک ماه بعد:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دربه در دنبال مریسا بودیم. حال مامان خیلی بد بود و هر روز گریه می‌کرد و من و بابا و ماکان​
رو مقصر می‌دونست.​
***​
مریسا​
یک ماه قبل:​
- ولم کنید ک*ثافت‌ها چی از جونم می‌خواید.​
همون فردی که به خاطرش دویدم گفت:​
- خودت رو.​
و بعد خودش و دار و دستش خندیدن. به یک ویلا رسیدیم و دوباره من رو کول کردن این بشرها. وای وای چه حرصی می‌خورم.​
- حرص نخور خواهرم پوستت چروک می‌شه.​
- باشه فعلاً برو ببینم چه گلی باید به سر بزنم.​
- باشه بای.​
- بای.​
من رو روی یک مبل گذاشتن و دست و پام رو باز کردن و به نشونه تهدید دستشون رو بالا​
آوردن و گفتن:​
- بخوای فرار کنی کشتیمت، فهمیدی؟​
من هم سرم رو تندی تکون دادم که به سمت پله‌ها رفتن. همین‌جوری داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم که صدایی از پشت سرم اومد:​
- مورد پسند واقع شد؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
***​
تند به عقب برگشتم یک مرد نسبتا قد بلند با موهای بور با چشم‌های عسلی بود. با غرور​
گفتم:​
- نه خیلی سبکش شلوغه.​
با لبخند گفت:​
- می‌دم عوضشون کنن.​
با اخم گفتم:​
- خیر من که قرار نیست این‌جا زندگی کنم که شما این‌جا زندگی می‌کنید. شما باید تصمیم​
بگیرید.​
با لبخند گفت:​
- تو هم از این به بعد این‌جا زندگی می‌کنی.​
با صدایی که خیلی شبیه داد بود گفتم:​
- چی؟ من و این‌جا موندن محاله.​
بلند شدم که با گام‌های بلند به سمتم اومد و فکم رو توی دستش گرفت و گفت:​
- تو حق جایی به جز اینجا موندن نداری، فهمیدی؟​
با جیغ گفتم:​
- تو کی باشی برای من تصمیم بگیری؟​
با خشم بیشتر فکم رو فشرد و گفت:​
- مالک تو.​
با خشم عصبانیت پسش زدم و به سمت پله ها رفتم، به پله اول که رسیدم صداش رو شنیدم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- اگه پات رو از این‌جا بیرون بذاری جنازه‌ت هم از این ویلا خارج نمی‌شه.​
اومدم جوابش رو بدم که زیر پاهام خالی شد و از پله‌ها پرت شدم پایین. آخرین لحظه شنیدم که اون مرد گفت:​
- مریسا، مریسا غلط کردم بلند شو، فقط بلند شو.​
***​
با سر درد عجیبی چشمام رو باز کردم. توی اون ویلا نبودم. این‌جا کجاست؟ عه این‌جا که بیمارستان. عه این هم که دکتره. رو به دکتر گقتم:​
- ببخشید آقای دکتر.​
با لبخند برگشت سمتم و گفت:​
- سلام، مریض ما، چطوری شما؟​
با خودم گفتم بذار یه نقشه بکشم. بنابراین گفتم:​
- خوبم آقای دکتر ولی یک چیزی ازتون می‌خوام.​
با تعجب گفت:​
- چی عزیزم؟​
با یه نفس عمیق گفتم:​
- می‌خوام به همه بگید من فراموشی گرفتم برای ضربه‌ای که به سرم وارد شده.​
با خشم گفت:​
- اون‌وقت چرا؟​
با بی‌خیالی گفتم:​
- چون جونم توی خطره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با یک نفس عمیق گفت:​
- باشه.​
با لبخند گفتم:​
- خیلی ممنون.​
اون هم با لبخند گفت:​
- خواهش می‌کنم.​
بعد از این‌که دکتر رفت بیرون چشمام رو بستم تا همه فکر کنن دارم استراحت می‌کنم. یهو در​
به شدت باز شد و من جا خوردم. چشمام رو باز کردم و خودم رو متعجب نشون دادم. رو به اون​
مرده گفتم:​
- شما کی هستید؟​
با خشم به سمتم اومد و گفت:​
- یعنی یادت نمیاد که ما عقد کردیم.​
چشم‌هام از این بزرگ‌تر نمی‌شد. با تعجب گفتم:​
- ما؟​
سرم رو توی بـ*ـغلش گرفت و گفت:​
- آره عشقم ما قرار بود با هم ازدواج کنیم.​
ایَ چاخان گو من اگه حال تو رو نگرفتم. بچرخ تا بچرخیم. خیلی سرد گفتم:​
- ولی من علاقه‌ای به تو ندارم. چرا؟​
با تته پته گفت:​
- مثل من یهویی عاشق می‌شی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا