• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
05bo_بچرخ_تا_بچرخیم.jpeg
نام رمان کوتاه: بچرخ تا بچرخیم​
نام نویسنده: گل سرخ​
نام ناظر: ShaHRokh_Ardalaan
ژانر: عاشقانه، طنز​
ویراستار:م.صالحی
خلاصه:​
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش با دوستاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیقن. از اونور هم نویان و داداشاش، با داداشای مریسا با هم دوست هستند، و می‌خوان دخترا رو آزار ب*دن. ولی ماهان و ماکان که نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمن که مریسا تو دردسر می‌افتد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

ShaHRokh_Ardalaan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
284
لایک‌ها
4,027
امتیازها
73
سن
31
کیف پول من
50
Points
0

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
[سخن نویسنده:سلام دوستان! این اولین رمان بنده است؛ سعی کردم با بقیه متفاوت باشه اگر تکراری بود به بزرگی خودتون ببخشید این اولین تجربه من هست. ممنون می‌شم که نظراتتون رو بگید. با تشکر]​
***​
معانی اسم شخصیت های رمان:​
مریسا: مهربان، شیطون​
نویان: پادشاه زاده​
لیدی: نام کشوری از آسیای صغیر​
نوید: خبر خوش​
فاطمه: نام دختر پیامبر(ص)​
نومود: نوید دهنده​
نازلی: نام یک شهر در ترکیه​
ماهان: زیبا و روشن مثل ماه​
نازین: مع***شوق لطیف و ظریف​
ماکان: بشارت دهنده​
***​
مقدمه:​
من آب و آتشم، با من بازی نکن!​
می‌گویند از باد باران، از بازی جنگ،​
من هم‌بازی خوبی نیستم.​
سرم که بشکند؛ میدان بازی را خالی می‌کنم.​
تو عاشق رمز و راز و روباه بازی،​
من عاشق رمز گشایی‌ام.​
بشناسمت، ترش می‌شوم که نتوانی با صد من عسل مرا هم بخوری!​
من بدم!​
بد بَد.​
کاری می‌کنم شوره بزنی؛ ترک برداری و بعد در بخار خودت حل شوی.​
حالا خودت می‌دانی، اگر می‌خواهی بچرخ تا بچرخیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
***​
مریسا​
بابا جونم!​
این ‌چه، شرکتی‌ هست، فکر کنم رئیس شرکت پیر و خرفت باشه، چون معمولاً رئیس‌های این شرکت‌ها، پیرن، خرفتن یا نق نقو هستن. والا! با لیدی و فاطی وارد شرکت شدیم. دوباره دهنم کف که چه عرض کنم تاید داد بیرون، بس که خوشگل و جیگر بود. من که دلم نمی‌اومد توش قدم بردارم چه برسه به کار کردن. برگشتم سمت اون چلغوزا که دیدم اونا هم دهن و چشم‌هاشون از حدقه بیرون زده. با دستام یک پس گردنی مشتی نثارشون کردم که به خودشون اومدن و یه جیغ فرا بنفش رو رد کردن و رسیدن به آبی. وقتی جیغشون تموم شد، گذاشتن دنبالم و من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو و اونا بدو از پله‌ها بالا رفتم؛ رسیدم به طبقه آخر که یک فضای باز داشت. چنان می‌دویدم انگار مدال و جام قهرمانی می‌دادن. به یکی برخورد کردم ولی همچنان می‌دویدم. برگشتم و دیدم با فاصله دو متر از من، میدون و من هم غافل از جل***و یه دفعه پام به اون یکی گیر کرد و خواستم بیفتم که دست‌هایی قدرتمند دورم پیچید و مانع شد.​
منم اسکول و جوگیرچشم‌هام رو محکم به هم فشار می‌دادم و جیغ می‌کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم و یکی از چشم‌هام رو باز کردم و دیدم یه پسره با​
بهت و تعجب داره نگاهم می‌کنه. من هم نامردی نکردم و گفتم:​
- ها؟ چیه آدم ندیدی؟!​
یه کمی نگاهم کرد و گفت:​
- چرا دیدم، ولی خر انسان‌نما ندیده بودم که دیدم!​
قشنگ با خاک یکسانم کرد، که من هم پوکر نگاهش کردم. اِ چلغوز یالغوزایش برو بمیر عامو کیلو چندی. دیدم داره بر و بر من رو نگاه می‌کنه. چیه من رو، نگاه می‌کنی؟! آهان، بهترین فرصت واسه انتقام، آروم آروم یکی از پاهام رو بردم نزدیک پاش دیدم هنوز غرقه ۱-۲-۳ بگیر عام رو که اومد. پاش رو له کردم چنان جیغی زد که ایمان آوردم پسر دختر نماست:​
- دختر خیره سر چه غلطی کردی؟​
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:​
- اونی که غلط می‌کنه تویی.​
بعدش هم یه لبخند حشره‌کش زدم و از کنارش رد شدم. لحظه آخر شنیدم که گفت:​
- هنوز هم مثل قبل شیطونی فنچول.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
تعجب کردم، ولی به راهم ادامه دادم. رسیدم به بچه‌ها که پ**شت یه در ایستاده بودن و به یه بنر نگاه می‌کردن. من هم پا تند کردم که برسم بهشون، اما قبل از این‌که به اون‌ها برسم دوباره پام به اون یکی پام گره خورد و من یه دور با عزرائیل ملاقات حضوری داشتم و شاتالاپ پخش زمین بودم. لیدی و فاطی برگشتن سمتم و با دیدن من تو اون وضعیت زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت و شروع به خندیدن کردم، دلم رو گرفتم و بلند شدم. با دیدن صح*نه رو به روم دوباره زدم زیر خنده، سه تا پسر از زور تعجب چشم‌هاشون شده بود نعلبکی، با دهن باز به ما نگاه می‌کردن و دهنشون مثل ماهی باز و بسته می‌شد. خندم که تموم شد دیدم دخترها هنوز دارن می‌خندن.​
بلند شدم و به سمت اون دوتا رفتم. با دوتا لگد بلند شدن و ایستادن. خیره نگاهم کردن، که از هاشی ناروهای معروفم بهشون زدم تا آپدیت بشن و بالا بیان. بعد گذشت چند دقیقه سرخ شدن و کله‌هاشونم پایین انداختن و هم زمان باهم گفتن:​
- خیلی ببخشید(باز این دو تا کانالاشون به هم ریخت و هماهنگ شدن)​
من هم رو به اون سه تا گفتم:​
- خیلی ببخشید باعث آزارتون شد...​
چشم‌هام گرد شد، این اینجا چیکار می‌کرد؟​
اَه شانس ندارم که الان آبروی چندرغازم رو هم می‌بره باید دست به کار بشم.​
دیرین دیرین دیریرین​
اَه چه فازیه من برداشتم؟​
وجدان:​
- خدا یک عقلی به این بده یه پولی به من آمین.​
من:​
- خفه وجی، وگرنه با جفت پاهام که سابقه خوبی هم دارن میام توی دهنت! خب حالا خودت می‌بندی یا خودم ببندم؟​
وجدان:​
- می‌بندم، خداحافظ.​
من:​
- خداحافظ​
***​
لیدی​
مری ببین چه بلایی سرم آوردی؟ اون از انـ*ـدام ب*دن مبارکم، اینم از سرم، وای خدا ای خدا ازت نگذره مری، سرم داره می‌ترکه. از فکر و خیال اومدم بیرون. به دور و برم یه نگاه انداختم دیدم مریسا، داره با یکی از اون پسرها دعوا می‌کنه. اگه دست به کار نشم باید پسره رو با برانکارد جمعش کنند. اوه مری خشمگین می‌شود، پرندگان خشمگین. یه دفعه پریدم وسط مری و اون پسره دیدم مری چشم‌هاش کاسه خونه. وایی خدا به داد همه برسه، الانه که زلزله هشت ریشتری بیاد. بی‌توجه به اونا، دست مریسا رو گرفتم و به سمت گوشه‌ترین جای ممکن بردمش. از توی کیفم بطری آب رو در آوردم و به سمتش گرفتم لاجرعه خورد. یه کم از عصبانیتش کم شده بود و چشماش دیگه اون قرمزی اول رو نداشت و آروم‌تر شده بود. شروع به حرف زدن کردم:​
- چی‌شده مریسا؟​
با یه نفس کشیدن گفت:​
- هیچی بابا.​
من هم با حرص گفتم:​
- آره منم گوشام مخملیه؟​
دستش رو زیر چونش گذاشت، و با حالت فکر گفت:​
- شاید هست، شاید نه حتما!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
یه جیغی کشیدم، که یکی از هاشی ناروهای معروف خودش رو زد که با کله رفتم تو زمین و ملاج بنده متلاشی شد. اومدم یه جیغ دیگه بزنم که گفت:​
- جیغ بزنی به ولا بدترش رو می‌زنم.​
با خباثت گفتم:​
- باشه، فقط کمکم کن بلند شم.​
تا اومد دستم رو بگیره، یه زیر پایی بهش دادم که با انـ*ـدام ب*دن مبارک اومد زمین. حالا جفتمون داشتیم می‌خندیدیم وای خداجون این شادی‌ها رو از ما نگیر آمین.​
***​
فاطمه​
کجا رفتن؟ حالا من بین این آقایون چیکار کنم؟[دوستان! فاطمه، یه کم خجالتی هستش.] هوف، ولش باو. من هم با سوت رفتم سمت دخترها دیدم مری داره کمک می‌کنه که لولو یک زیر پایی خوشگل بهش می‌ده که با انـ*ـدام ب*دن مبارک میاد رو زمین. از خنده ولو می‌شن، من هم که دیگه از خنده قرمز شده بودم، زرتی زدم زیر خنده. حالا نخند پس کی بخند.​
***​
مریسا​
بعد از کلی خندیدن بلند شدم، دیدم اون دوتا ماتم زده پ**شت رو نگاه می‌کنند. برگشتم، ای کاش برنمی‌گشتم. وای خدا، ماهان رو کجای دلم بزارم؟ یا خود خدا، یه دفعه دستم رو گرفت و با خشم فشار داد، و از زیر دندون‌های چفت شده غرید:​
- این‌جا چیکار می‌کنی مریسا؟ ها؟​
با ترس گفتم:​
- هیچی به جان خودم اومدم برای آگهی استخدام.​
با نگرانی گفت:​
- مگه عمو چیزیش شده؟​
با لبخند گفتم:​
- نه، ولی نمی‌شه که بابا همش کار کنه، من هم باید تکونی به خودم بدم.​
لبخندی زد و گفت:​
- آفرین دختر خوب کمک خواستی بگو.​
یه لبخند پسر و دختر کش زدم وگفتم:​
- چشم ولی تو این‌جا چیکار می‌کنی؟​
با همون لبخند گفت:​
- این‌جا شرکت دوستامه.​
تندی گفتم:​
- آهان باشه فعلاً بای.​
بیا باید به ماهی هم جواب پس بدم. وقتی ماهان رفت، رفتم پیش بچه‌ها که داشتند از استرس ناخوناشون رو می‌جویدن، رسیدم بهشون و گفتم:​
- خطر از بیخ گوشمان رد شد.[خخ، چه لفظ قلمی گرفتم]​
باهم گفتن:​
- واقعاً؟!​
با غرور کاذب گفتم:​
- باو من رو دست کم گرفتین؟​
لیدی گفت:​
- بارون به دعای گربه سیاه نمیاد!​
با حرص گفتم:​
- نکنه از هاشی ناروهای معروفم می‌خوای؟​
دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:​
- من غلط بکنم بخوام از هاشی ناروهات نوش جان کنم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
یه دفعه شنیدم صدای جیغ میاد برگشتم دیدم یکی دست نازلی رو گرفته و می‌کشه، پا تند کردم سمتشون و گفتم:​
- این‌جا چه خبره؟​
رو به نازلی که مدام سعی در جدا کردن دست طرف از دستش بود گفتم:​
- تو چرا هی جیغ می‌کشی نازلی؟​
با عصبانیت گفت:​
- این... .​
با دستش اشاره به روبه روش کرد و گفت:​
- مزاحمم شده.​
مثل این چاله میدونی‌ها شدم و گفتم:​
- چی؟ داش دست رفیقم رو ول کن تا چالت نکردم!​
با همون لحن گفت:​
- مال این حرف‌ها نیستی ضعیفه.​
دیگه داشت اعصابم رو خ***ط خطی می‌کرد. آستین‌هام رو زدم بالا و دکمه آخری مانتوم رو باز کردم و گفتم:​
- بیا تا نشونت بدم ضعیفه کیه داش.​
اون هم دست نازی رو ول کرد و آستیناش رو زد بالا و دستاش رو به نشونه بیا تکون داد. من هم حس جکی‌جانی بهم دست داد، رفتم تو کار کونگ‌فو هیا هویی.​
اَه، ولکن بابا، چندشش رو در آوردم. اوه اوه دیدم یارو کیک بکس رو گرفته ننه غلط کردم. رفتم تو کار کونگ فو، با دو به سمتش رفتم و تا خواستم یک مشت بزنم جاخالی داد. منم مثل حشره‌ای که با پشه کش زدن روش پخش زمین شدم. اون هم زد زیر خنده.​
تا حالا این‌قدر ضایع نشده بودم که جل***و این جوجه شدم. آروم بلند شدم و رو به نازلی گفتم:​
- بریم نازلی من وقت ندارم.​
نازلی گفت:​
- کجا بریم؟ مگه قرار نبود بریم دنبال فاطی و لولو؟​
با بیحالی گفتم:​
- ولشون کن، خودشون میان.​
با لجبازی گفت:​
- نه نمیان.​
کلافه گفتم:​
- هوف، باشه بریم.​
با نازلی دوباره وارد شرکت شدیم. دوربین کوچیکم رو در آوردم و چند تا عکس گرفتم و گذاشتم توی کیفم. به کارکنای داخل شرکت نگاه کردم، هر کدوم مشغول کاری بودن حتی نگاهمونم نکردن. به سمت مدیریت رفتیم. یه چند بار در زدم تا قوم مغول اجازه ورود ب*دن وقتی وارد شدیم، دک و پوز من و نازلی با کف سرامیک‌ها یکی شد، نویان و نومود و نوید و ماهان و ماکان و لیدی و فاطمه داخل بودن. داشتن می‌خندیدن یه کم فاطی و لولو رو پوکر نگاه کردم. اونا هم از رو نرفتن و بیشتر بگو بخند کردن من هم نه گذاشتم نه برداشتم، با لبخند به سمتشون رفتم و یه هاشی نارو زدم به جفتشون که با کله رفتن کف سرامیک‌ها.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
من و نازلی هم با غضب نگاهشون کردیم. به خودشون اومدن و سریع بلند شدن و اومدن پیشمون و سرشونم انداختن پایین و هم زمان گفتن:​
- مریسا جون ببخش.​
تو دلم هرهرهر بهشون خندیدم، ولی در چهره با اخم نگاهشون کردم تا حساب کار دستشون بیاد. دیدم نازلی از خنده سرخ شده و دیگه نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. بهش علامت دادم با شمارش سه تا بزنیم زیر خنده، ۱-۲-۳ زدیم زیر خنده، اون‌ها هم با تعجب نگاهمون می‌کردن من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:​
- اسکلتون کردیم.​
و دوباره زدم زیر خنده. فاطمه که دیگه قاطی کرده بود و آمپر می‌سوزوند. من هم هر هر بهش می‌خندیدم. نازلی هم دستش رو دهنش بود و داشت سعی می‌کرد جلوی خودش رو بگیره تا کمتر بخنده ولی مگه می‌شد جل***و خودش رو بگیره.​
لیدی، با قدمی که برداشت فهموند جنگ شروع شده. من هم که ندید بدید مثل لاتا زدم رو شونه نازلی، که به خودش اومد و رفت تو جلد داداش مشتی. بلند شدم و دست اونم گرفتم تا اونم بلند شه وقتی بلند شد یه ژست خفن گرفت و با لحن دآش مشتی گفت:​
- چته ضعیفه اخم کردی؟ منم بلدم اخم کنم... .​
بعدم یه اخم کرد وگفت:​
- بیا، من هم بلدم، دیدی؟​
فاطمه گفت:​
- آره دیدم، ولی چه فایده، الان من مثل... .​
من هم با همون لحن لاتی گفتم:​
- مثل یه گاو َرم کرده‌ای جلو ما وایستادی.​
لیدی با حرص داد زد.​
- مریسا!​
با همون لحن گفتم:​
- ها؟​
به جای لیدی فاطمه جواب داد:​
- خفه شو.​
با اخم گفتم:​
- نمی‌خوام.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
***​
نازین​
روبه مبینا گفتم:​
- مبینا، به نظرت برای تولد نازلی چی بخرم؟​
با کمی فکر گفت:​
- چی رو از همه بیشتر دوست داره؟​
تند گفتم:​
- این‌که با دوستش مریسا که ۴-۵ سالی هست پیداش نمی‌کنه بره کافه و برای خودشون خوش باشن.​
با لبخند گفت:​
- انشاءاللّه این دختره اسمش چی بود؟​
با خنده گفتم:​
- مریسا.​
- آها مریسا، پیداش می‌شه و خوشحال می‌شه.​
با خوشحالی گفتم:​
- آره به خدا، هر روز گریه می‌کنه می‌گه من نباید می‌رفتم لندن برای ادامه تحصیل، تا دوست شش ساله‌ام رو گم کنم. حالا چیکارکنم؟​
با لبخند آرامش بخشی گفت:​
- حالا با توکل به خدا پیداش می‌شه.​
اومدم جواب مبینا رو بدم، که گوشیم زنگ خورد. دیدم ماکان، اه، دیدی یادم رفت به ماکی بزنگم. خوب بذار یه کم معطل بشه تا حالش جا بیاد. گوشیم رو گذاشتم رو سایلنت، و به راهم با مبینا ادامه دادم. که تلفنم برای بار پنج‌ام زنگ خورد، جواب دادم:​
-الو.​
با عصبانیت گفت:​
- الو وکوفت، چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟​
با خباثت کامل گفتم:​
- به تو چه.​
با حرص گفت:​
- که به من چه آره؟ بگو کجایی، تازه از شرکت داداشای نره خرت اومدم بیرون بیام دنبالت؟​
با خونسردی گفتم:​
- لازم نیست، با دوستم مبینا داریم می‌ریم خونشون.​
گفت:​
- چی؟​
گفتم:​
- نخودچی.​
گفت:​
- آرپیجی.​
گفتم:​
- لئوناردو دابینچی.​
گفت:​
- پیچپیچی.​
- اه، می‌رم پیش محمد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
یهو یادم اومد چی گفتم. دستم و کوبیدم تو دهنم، چند لحظه هیچ صدایی نیومد ولی اون سکوت، آرامش قبل طوفان بوده چون یهو منفجر شد.​
***​
ماکان​
نازین چی داشت می‌گفت؟ چند لحظه هیچی نگفتم، ولی بعد چنان دادی سرش زدم که فکر کنم کر شد:​
- نازین تو غلط می‌کنی بخوای بری اون‌جا، بگو کجایی تا بیام دنبالت؟​
با ترس گفت:​
- ولی آخه... .​
با عصبانیت گفتم:​
- ولی و اما و آخه نداره بگو کجایی؟​
با حرص گفت:​
- خیابون(...)سر چهار راه(...)وایستادیم.​
با پوزخند گفتم:​
- نکنه دوستت منتظر دوست پسرشه؟​
با کلافه‌گی گفت:​
-نخیر، داشتیم می‌رفتیم کتابخونه.​
- پس به من دروغ گفتی؟ می‌دونی چقدر از دروغ بدم میاد و نفرت دارم؟​
خواست ماست مالیش کنه گفت:​
نه، بعد کتابخونه می‌خواستیم بریم.​
تندی گفتم:​
- بسه بسه، الان میام، نزدیکم.​
گوشی رو قطع کردم و به سرعت به سمت اون‌جا روندم. خشمم دست خودم نبود. من نازین رو دوست داشتم و نمی‌خواستم مال کسه دیگه‌ای باشه اون هم از نقطه ضعف من استفاده می‌کرد و عصبانیم می‌کرد. نزدیک جایی که نازین گفته بود شدم. دیدم نشستن لبه جوب آب، من هم کرم اسکاریس بهم رو گرفته بود، پام رو گذاشتم رو پدال گ*از و وقتی رسیدم به نازین و دوستش دستم رو روی بوق گذاشتم. طفلی نازین ۳۴متر پرید بالا، دوستش هم ۱۲متر پرت شد عقب قاه قاه می‌خندیدم. وقتی خندم تموم شد، دیدم نازین با قیافه پکر نشسته کنارم. یه دفعه یه چیزی تو قلبم مچاله شد. من چیکار کردم با نازین؟ وای خدا!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا