• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- چون پلیس .​
واضح دیدم همه چشماشون گرد شد. یهو نازلی با بغض گفت:​
- می‌شه بریم بیمارستان دیدنش من دیگه طاقتم سر اومد.​
لبخندی بهش زدم و گفتم:​
- تو و خواهرت عقلتون بیشتر از ماهان و ماکان قد می‌ده.​
ماهان و ماکان اومدن اعتراضی کنن که یه نگاه خشمناک بهشون انداختم که لال مونی گرفتن.​
روبه همه گفتم:​
- هر کسی میاد بریم دیدن مریسا بیاد و دیگه دعوا راه ننداز.​
تاکید کردم که ماهان و ماکان پشیمون شدن و سرشون رو پایین انداختن. به سمت در حرکت کردم و سوار ماشینم شدم. لیدی و فاطمه و آریان، بابای نویان، نومود، نوید، نازلی، نازین و نورا خانوم مادر نویان و نومود و نوید و نازلی و نازین، سوار ماشین من شدن و پسرها و نازلی و نازین با یه ماشین دیگه به راه افتادیم. جلوی بیمارستان نگه داشتم و پیاده شدیم. به سمت پذیرش رفتیم گفتم:​
- خانوم شیخی‌مقدم اتاق مریسا چنده؟​
با بی‌خیالی گفت:​
- کسی اومد و گفت شماره اتاق رو به شما ندم.​
عصبانی گفتم:​
- غلط کرده هر کی که بخواد همچین چیزی بگه.​
خانوم شیخی‌مقدم که حسابی ترسیده بود شماره اتاق رو گفت:​
- اتاق صد و دوازده.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با یه نفس عمیق به سمت اتاق راه افتادم. تا رسیدم دیدم که صدای خنده‌‌شون کل بیمارستان رو برداشته. با ملایمت در رو باز کردم و وارد شدم. مریسا حالت جدی گرفت و با لحن سردی گفت:​
- برو بیرون نمی‌خوام ببینمت.​
بهش نگاهی انداختم. دستش آتل بندی بود و کمرش رو باند پیچی کرده بودن و روی صورتش کلی زخم بود. از خودم بدم اومد. چطور تونستم. آروم به سمتش رفتم که جیغ زد:​
- به من نزدیک نشو.​
سر جام ایستادم و با مهربونی گفتم:​
- مریسا عزیزم من غلط کردم.​
با سنگدلی گفت:​
- به من چه آخه، من دیگه این‌جا نیستم.​
شکی عجیب بهم وارد شد و تیر خلاصی رو مارال زد:​
- من هم همراهش می‌رم.​
با اخم گفتم:​
- کجا؟​
مریسا با سردی گفت:​
- برای چی؟​
با عصبانیت گفتم:​
- نباید بدونم؟​
مریسا خیلی سرد گفت:​
- نه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دیگه شکستم. کامل برگشتم و همون‌طور که به سمت در می‌رفتم گفتم:​
- به درک.​
من غرور داشتم. نباید در همچین موقعیت‌هایی بشکنه. به سمت بقیه رفتم و با سردی گفتم:​
- برید زودتر ازشون خداحافظی کنید.​
همه متعجب پرسیدن چرا، جواب دادم:​
- چون با مامانش داره از ایران میره.​
ماهان کلافه گفت:​
- مگه بچه بازی؟​
***​
مریسا​
وقتی بابا از اتاق رفت بیرون مامان پوفی کشید و گفت:​
- مریسا کی حرکتمون؟​
با کمی فکر کردن تازه یادم اومد برای ساعت پنج پرواز داریم. گفتم:​
-ساعت پنج.​
با تعجب گفت:​
- بعد تو الان می‌گی؟ من می‌رم چمدونم رو جمع کنم.​
با لبخند گفتم:​
- باشه.​
از در که رفت بیرون، همه ریختن توی اتاق. من هم بی‌توجه به اون‌ها پتو رو کشیدم روی سرم که​
دستی مانع شد. به صاحب دست نگاه کردم. نویان بود، چپکی نگاهش کردم و سرد گفتم:​
- چیه؟​
نویان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:​
- برای چی پتو رو می‌کشی رو سرت؟ برای چی می‌خوای بری خارج از کشور؟​
پوزخندی زدم و گفتم:​
- باید حتما به تو هم جواب پس بدم؟​
اخماش رو کشید تو هم و گفت:​
- آره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با بی‌خیالی گفتم:​
- به همین خیال باش.​
با لبخند گفت:​
- باشه.​
اون موقع چیزی از این حرفش نفهمیدم و خودم رو بی‌تفاوت نشون دادم.​
خواستم بلند شم که همه گفتن:​
- کجا؟​
با حرص گفتم:​
- آخه شما رو سننه؟​
بعد هم بی‌توجه به چشم‌های بهت زده‌ی همه، تند لباسام رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.​
کیارش دم در اتاق ایستاده بود. با دیدن من با لبخند به سمتم اومد و دستم رو گرفت. سرم رو روی شونش گذاشت. بی‌حرف به سمت در بیمارستان حرکت کردیم.​
***​
ساعت پنج بعد از ظهر:​
- مادر من بریم سمت گیت‌های پرواز؟​
مامان با حرص گفت:​
- مریسا هنوز شماره پروازمون رو اعلام که نکردن.​
همون لحظه شماره پرواز ما اعلام شد:​
- پرواز شماره‌ی چهارصدو چهل و پنج از ایران به مقصد لندن تا دقایقی دیگه حرکت می‌کند.​
خوشحال گفتم:​
- بریم دیگه شماره پروازمون رو اعلام کردن.​
با حرص نگاهم کرد و گفت:​
- بریم.​
با خنده جلوتر از خودش حرکت کردم و گفتم:​
- مادر من این‌قدر حرص نخور پو*ست چروکت چروک‌تر می‌شه.​
مامان هم از حرص پاشنه کفشش رو روی پاهام کوبید و من هم از درد جیغی کشیدم.​
همه برگشتن و نگاهم کردن که یه لبخند زوری زدم و به راهم ادامه دادم. به گیت‌های پرواز که​
رسیدیم، بلیت‌هامون رو چک کردن و اجازه ورود دادن. با مامان سوار هواپیما شدیم. مامان سه​
چهار تا صندلی عقب‌تر از من بود و این بد بود. روی صندلیم که نشستم صدای هو همه در​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اومد. به سمت جلو متمایل شدم. با دیدن آرش صدیقی محبوب‌ترین مدلینگ ایران پوزخندی زدم. سر جام برگشتم. پوفی کشیدم و هندزفری و گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم. آهنگ​
بی‌نظیر سامان جلیلی رو گذاشتم و شروع به ل**ب زدن کردم. اصلاً حواسم به دورو بر نبود و برای خودم می‌خوندم.​
(ساده می‌پوشه​
ساده می‌گرده​
با همین کاراش عاشقم کرده​
خوب اخلاقش​
بر نمی‌گرده​
با همین چیزاش عاشقم کرده​
شدی مال من​
تو هستی ایده‌آل من​
(سامان جلیلی_ بی‌نظیر)​
تو حال خودم بودم که شونه‌ام تکون خورد و چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن مردم که متحیر زل زده بودن به من تعجب کردم. لبخندی زدم و پرسیدم:​
- چیزی شده؟​
بعد این جمله‌ام همه شروع به دست زدن کردن. سوالی نگاهشون کردم که صدایی توجه‌ام رو به خودش جلب کرد:​
- بابا دختر تو معرکه‌ای الان فیلمت رو توی اینستاگرام پخش می‌کنم.​
شوکه گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- چی؟!​
مامان با مهربونی جلو اومد و گفت:​
- تو خیلی خوشگل می‌خونی دخترکم.​
متعجب گفتم:​
- من؟​
یهو یه صدایی سرد و پرجذبه توجه‌ام رو جلب کرد:​
- می‌شه راه رو باز کنید.​
همه کنار رفتن و اون به جلو قدم برداشت و من چشم‌هام هر لحظه گرد‌تر می‌شد. آرش صدیقی، اومد و یه نگاه به شماره صندلی کناری من انداخت و نشست. من هنوز توی بهت بودم. به خودم اومدم و با اخم گفتم:​
- کی به شما اجازه داد این‌جا بشینین؟​
با اخم خوفناکی گفت:​
- خودم.​
با عصبانیت گفتم:​
- بی‌خود بلندشو ببینم.​
خواستم دستش رو بگیرم که سریع مچ دستم رو گرفت و با خشم دستم و فشار داد و از بین​
دندون‌های چفت شده غرید:​
- مثل یه گربه می‌شینی سر جات وگرنه با یه روشی دیگه می‌نشونمت.​
با یک حرکت دستش رو پیچوندم و با بی‌خیالی گفتم:​
- دفعه آخرت باشه با یک پلیس این‌جوری حرف می‌زنی‌ها! فقط مراقب خودت باش.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بعد هم نشستم سرجام و به بیرون از پنجره خیره شدم. یک‌دفعه با شتاب برگشتم سمت آرش و محکم بـ*ـغلم کرد. گیج شدم، این چرا من رو بـ*ـغل کرد؟ تا به خودم بیام دیدم با قیافه اخمو جلوم نشست و حق به جانب نگاهم می‌کنه. من هم با ابروهای بالا رفته گفتم:​
- چته؟ هار شدی؟​
با خنده گفت:​
- تو سرهنگ پناهی رو می‌شناسی؟​
با بهت گفتم:​
- آره، تو از کجا می‌دونی؟​
با لبخند گفت:​
- من خواهر زاده ایشون هستم.​
با خنده گفتم:​
- همون پسر تخس یکدنده که سرهنگ می‌گفت از دیوار راست بالا می‌ره.​
با جذابیت اخم کرد و گفت:​
- هوی مثلاً جلوت نشستم این‌طوری بد می‌گی، اگه نبودم پشت سرم چی می‌گفتی؟​
خنده‌ام تبدیل قهقه شد. بعد خنده‌های که از ته دل داشتم به آرش خیره شدم که با ابروهای​
بالا رفته نگاهم می‌کرد. با لبخند پرسیدم:​
- چیه چیزی ذهنت رو مشغول کرده؟​
با تندی گفت:​
- تو بیتا رحیمی می‌شناسی؟​
با تعجب گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- آره! برای چی؟​
با خوشحالی و تعجب گفت:​
- فکر کنم عاشق شدم.​
زرتی زدم زیر خنده آخه این کوه غرور و عاشقیت، محال بود. بعد از یه سیر دل خندیدن رو به​
آرشی کردم که با لبخند خبیثی نگاهم می‌کرد. ترسیدم. گفتم:​
- چیه؟​
با لبخند گفت:​
- بدو به بیتا یه زنگ بزن.​
با بهت جیغ کشیدم:​
- چی؟​
دستش رو روی دهانم گذاشت و آروم گفت:​
- به بیتا یه زنگ بزن بزار رو اسپیکر. د سریع باش الان هواپیما بلند می‌شه.​
منم گفتم:​
- اوم اومی اهومی!​
با گنگی گفت:​
- چی می‌گی؟​
با دست‌هام به دستش که روی دهانم بود اشاره کردم که گرفت و دستش رو برداشت و من گفتم:​
- باشه الان بهش زنگ می‌زنم.​
با خوشحالی گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- دمت گرم خواهری جبران می‌کنم.​
با خباثت گفتم:​
- می‌کنی داداش می‌کنی.​
با تردید نگاهم کرد و گفت:​
- چه جوری؟​
با خباثت کامل گفتم:​
- نقش عشق من رو جلوی کسی که بهت می‌گم بازی می‌کنی.​
با عصبانیت گفت:​
- من دارم زندگیم رو سرو سامون می‌دم تو می‌خوای بهش گند بزنی؟​
با خشم گفتم:​
- اگه اجازه بدی داشتم ادامه‌اش رو می‌گفتم. به بیتا می‌گیم یه نقشه‌ست تا جنابعالی شاکی‌ نشی.​
با خوشحالی گفت:​
- تکی.​
با پرویی گفتم:​
- می‌دونم.​
بعد هم اجازه ندادم حرف بزنه و شماره‌ی بیتا رو گرفتم. با یه بوق جواب داد:​
- الو مریسا کجایی دربه در؟ می‌دونی من و خانواده‌ات چقدر نگران تو و مامانت شدیم؟​
ناخداگاه پوزخندی زدم و گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
784
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- اونا؟ اونایی که دست روم بلند می‌کنن نگرانم شدن چه جالب‌.​
لحن جدی گرفتم و گفتم:​
- بیتا از روی اسپیکر بردار با خودت خصوصی کار دارم.​
با لحن سوالی گفت:​
- از کجا فهمیدی؟​
با خنده گفتم:​
- خیر سرم پلیسم ها.​
با جیغ گفت:​
- چی؟ مریسا تو پلیس بودی و به من نگفتی؟ ازت انتظار نداشتم، برو گمشو.​
با حرص گفتم:​
- ای بترکی برو تو اتاق.​
صدای پاهایی از پشت تلفن می‌اومد و این نشون دهنده این بود که داره به سمت اتاق می‌ره.​
بعد از چند لحظه گفت:​
- خب مریسا چیکار داری؟ کجایی؟ کسی پیشته؟​
تندی گفتم:​
- استپ استپ پیاده شو با هم بریم. هیچ‌کاری نمی‌کنم تو هواپیما هستم، آره پیشمه.​
با کنجکاوی گفت:​
- کی؟​
با خباثت گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا