- چون پلیس .
واضح دیدم همه چشماشون گرد شد. یهو نازلی با بغض گفت:
- میشه بریم بیمارستان دیدنش من دیگه طاقتم سر اومد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- تو و خواهرت عقلتون بیشتر از ماهان و ماکان قد میده.
ماهان و ماکان اومدن اعتراضی کنن که یه نگاه خشمناک بهشون انداختم که لال مونی گرفتن.
روبه همه گفتم:
- هر کسی میاد بریم دیدن مریسا بیاد و دیگه دعوا راه ننداز.
تاکید کردم که ماهان و ماکان پشیمون شدن و سرشون رو پایین انداختن. به سمت در حرکت کردم و سوار ماشینم شدم. لیدی و فاطمه و آریان، بابای نویان، نومود، نوید، نازلی، نازین و نورا خانوم مادر نویان و نومود و نوید و نازلی و نازین، سوار ماشین من شدن و پسرها و نازلی و نازین با یه ماشین دیگه به راه افتادیم. جلوی بیمارستان نگه داشتم و پیاده شدیم. به سمت پذیرش رفتیم گفتم:
- خانوم شیخیمقدم اتاق مریسا چنده؟
با بیخیالی گفت:
- کسی اومد و گفت شماره اتاق رو به شما ندم.
عصبانی گفتم:
- غلط کرده هر کی که بخواد همچین چیزی بگه.
خانوم شیخیمقدم که حسابی ترسیده بود شماره اتاق رو گفت:
- اتاق صد و دوازده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: