با لبخند مصنوعی گفتم:
- باشه.
با لبخند عریضی گفت:
- من فدای لبخندت بشم.
توی دلم دوباره چشمهام از این بزرگتر نمیشد. با لبخند گفتم:
- میشه بری بیرون میخوام لباسم رو بپوشم.
با لبخند گفت:
- نه دیگه نمیشه.
بعد هم یک چشمک زد.
***
مریسا
یک ماه بعد:
این مر*تیکه رو یک ماه تحمل کردم. اسمش کیان، بیست و شیش سالش، رئیس باند قاچاق دخترها
و دخترکش. البته به نظر خودش، به نظر من باشه اون حشرهکش هم نیست چه برسه به دخترکش. هه، الان من یک ماه به طور نامحسوس دارم اطلاعاتش رو به سرهنگ پناهی میدم و اون به من خیلی اعتماد داره. الان داریم خریدهای مهمونی سه شنبه رو میخریم. نامحسوس یک لباس نیمتنه دامن نیلی خریدم با کیف و کفش ستش و یک ریسه نگین کاری شده. به سمت پیش خوان رفتم و خودم اونهارو حساب کردم و دوباره برگشتم پیش کیان که داشت با اخم خریدها رو حساب میکرد. بعد یکدفعه بلند به خانم صندوق دار گفت:
- خانم میشه یک نفر رو برام پیدا کنید.
خانم که خرکیف شده بود گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: