• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با لبخند مصنوعی گفتم:​
- باشه.​
با لبخند عریضی گفت:​
- من فدای لبخندت بشم.​
توی دلم دوباره چشم‌هام از این بزرگ‌تر نمی‌شد. با لبخند گفتم:​
- می‌شه بری بیرون می‌خوام لباسم رو بپوشم.​
با لبخند گفت:​
- نه دیگه نمی‌شه.​
بعد هم یک چشمک زد.​
***​
مریسا​
یک ماه بعد:​
این مر*تیکه رو یک ماه تحمل کردم. اسمش کیان، بیست و شیش سالش، رئیس باند قاچاق دخترها​
و دخترکش. البته به نظر خودش، به نظر من باشه اون حشره‌کش هم نیست چه برسه به دخترکش. هه، الان من یک ماه به طور نامحسوس دارم اطلاعاتش رو به سرهنگ پناهی می‌دم و اون به من خیلی اعتماد داره. الان داریم خریدهای مهمونی سه شنبه رو می‌خریم. نامحسوس یک لباس نیم‌تنه دامن نیلی خریدم با کیف و کفش ستش و یک ریسه نگین کاری شده. به سمت پیش خوان رفتم و خودم اون‌هارو حساب کردم و دوباره برگشتم پیش کیان که داشت با اخم خریدها رو حساب می‌کرد. بعد یک‌دفعه بلند به خانم صندوق دار گفت:​
- خانم می‌شه یک نفر رو برام پیدا کنید.​
خانم که خرکیف شده بود گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- بله بفرمایید.​
کیان با عصبانیت گفت:​
- یه دختر چشم آبی با مانتو شلوار سورمه‌ای با شال مشکی.​
خانمه یه نگاه به من کرد و گفت:​
- پیداش کردم.​
کیان با خشم گفت:​
- کجاست؟​
خانمه خنده‌ای کرد و به من که دهنم باز بود نگاه کرد و گفت:​
- پشت سرتون.​
کیان فکر کرد داره دروغ می‌گه برای همین با عصبانیت گفت:​
- من رو گول میزنی... .​
دیگه نذاشتم ادامه بده و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که با عصبانیت اومد من هم فحش بده​
که با قیافه قرمز شده از خنده‌ی من روبه رو شد. ابروهاش بالا پریدن که من و اون خانم زرتی​
زدیم زیر خنده. حسابی که خندیدم دیدم کیان محو من شده. دستم رو جلوش تکون دادم.​
دستم رو بـ*ـو*سید و گفت:​
- هیچ‌وقت ازم دور نشو.​
اوق اوق بابا زر نزن. آخه کی تو رو تحمل می‌کنه که من جزوشون باشم؟ لبخند چندشی زدم گفتم:​
- چشم.​
با لبخند گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- چشمت بی بلا خانومم.​
بعدش هم با لبخند دست‌هام رو گرفت توی دستش و با دست دیگه‌اش خریدها رو برداشت. به​
سمت در پاساژ رفتیم. توی راه برگشت به نقشه خودم و سرهنگ پناهی فکر میکردم. باید بی‌نقص باشه. وقتی به خونه رسیدیم از زور خستگی چشم‌هام رو بستم و به دنیای خواب و خاموشی رفتم.​
***​
سه شنبه:​
امروز باید خوشگل‌ترین دختر مهمونی باشم. به سمت پاکت‌های روی تـ*ـخت رفتم و بعد اون به​
سمت در رفتم و قفلش کردم. لباس‌هارو در آوردم و روی تـ*ـخت گذاشتم. یه دوش سی دقیقه‌ای​
گرفتم. جلوی آینه بودم که تقه‌ای به در خورد و دستگیره‌ی در تکون خورد. بعد چند دقیقه صدای عربده‌ی کیان از پشت در اومد:​
- مریسا اونجایی یا نه؟​
با لوندی گفتم:​
- آره عشقم.​
انگار خیالش راحت شد با ملایمت گفت:​
- آخه دختر خوب برای چی در رو قفل کردی؟ نمی‌گی نگرانت می‌شم؟​
با چشمایی که از این بزرگ‌تر نمی‌شد گفتم:​
- نگران نباش عزیزم دارم حاضر می‌شم.​
با خنده گفت:​
- باشه عزیزم فقط مراقب باش ندزدمت.​
الکی با خجالت خندیدم و گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- برو بی‌تربیت.​
با خنده از در اتاق دور شد. هوف این‌هم از سر ما باز شد. به سمت سشوار رفتم و روشنش کردم و موهام رو سشوار کشیدم.​
بعد از سشوار کشیدن موهام نشستم جلوی آینه و موهام رو با فر کن فر کردم. یک آرایش لایت​
هم کردم. به سمت تـ*ـخت رفتم و نیم تنه دامن رو پوشیدم، خیلی توی تنم جذاب بود. به طوری که انگار برای من ساخته شده بود. عطر سیگاری مخصوصی که خریده بودم رو از جعبه‌اش در​
آوردم و به خودم زدم. کیف و کفشم رو از داخل پاکت در آوردم و کفشم رو پام کردم. کیف​
دستیم هم بند زنجیریش رو از داخلش در آوردم و روی شونه‌ام انداختم. آروم به سمت در اتاق​
رفتم و بازش کردم. بالای پله‌ها ایستاده بودم. دیگه امشب باید تموم می‌شد. یه نفس عمیق​
کشیدم و از پله‌های سلطنتی ویلا پایین اومدم. نگاه همه روی من بود و من با غرور پایین می‌اومدم. از دور دیدم که کیان با یه لبخند به سمت میزی می‌ره. به اعضای اون میز نگاهی انداختم. نه!​
به جز مامان، بابا با خانواده‌ی خودم و نویان این‌جا چی می‌خواستن؟ با عشوه به سمت کیان رفتم. بهش که رسیدم با عشوه خاصی گفتم:​
- کیا؟​
با لبخند ناشی از بدجنسی برگشت و گفت:​
- جانم؟​
لبخندی زدم و گفتم:​
- معرفی نمی‌کنی؟​
با خباثت کامل گفت:​
- چرا عزیزم ولی اول بیا بـ*ـغلم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
خودم رو توی بـ*ـغلش جا دادم که برگشت سمت بابا. اول بی‌اهمیت بودن بعد چند دقیقه نازلی جیغی کشید که نگو و نپرس. بنده گوشم ناقص بود، ناقص‌تر شد:​
- مریسا تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟​
با تعجب الکی گفتم:​
- شما؟​
این سری بابا دخالت کرد و با عصبانیت گفت:​
- یعنی ما رو نمی‌شناسی؟ هه، البته که نمی‌شناسی.​
با کمی خشم گفتم:​
- چی می‌گی شما آقای محترم.​
ماهان و ماکان هم دخالت کردن و گفتن:​
- برو گمشو ما دیگه خواهری نداریم.​
بغض عظیمی گلوم رو گرفت ولی با غرور و لبخند خبیثی رو به کیان گفتم:​
- بیا نمایشمون رو شروع کنیم.​
لبخندی زد و گفت:​
- اولیش با تو.​
با لبخند اسلحه یکی از اون بادیگاردها رو گرفتم. رو به نازلی و بقیه که با نفرت زل زده بودن بهم گفتم:​
- خب خب از کی شروع کنم.​
بابا جلو اومد و یک کشیده خوابوند توی گوشم. اعتنایی نکردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
اسلحه رو جلوی همه گرفتم به خصوص نازلی و نازین که ماهان و ماکان روشون تعصب شدید​
داشتن. آروم اسلحه رو بالا آوردم. کیان فکر می‌کرد به اعضای خانوادم شلیک می‌کنم ولی سخت در اشتباه بود. با اولین تیر به پای کیان همه متعجب به من که اسلحه رو روی سر کیان گذاشته بودم خیره شدن. کیان بلند داد زد:​
- چی کار می‌کنی؟​
با لبخند حرص دراری گفتم:​
- تقاص کارایی که کردی رو دارم ازت می‌گیرم.​
همون لحظه همکارها ریختن داخل و همه رو دستگیر کردن. من هم تندی به بالا رفتم و لباسم رو عوض کردم. به سمت در رفتم که در باز شد و سرهنگ داخل اومد. لبخندی زدم و نشون احترام​
گذاشتم که فرمان آزاد باش داد و گفت:​
- آفرین سرگرد کارت رو عالی انجام دادی می‌تونی بری مرخصی.​
لبخند زدم و گفتم:​
- سرهنگ من برای این کارها ساخته شدم.​
خنده‌ای کرد و با ملایمت گفت:​
- اون‌که اره ولی تو بهترین پلیس وظیفه شناسی هستی که می‌شناسم.​
از پشت سر سرهنگ پناهی، صدای آرتان، پسر سرهنگ و هم رده خودم، شنیدم که گفت:​
- بابا یعنی من این‌قدر افتضاحم؟​
نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن. سرهنگ با خنده گفت:​
- شما دوتا کی با‌ هم خوب می‌شید؟​
جفتمون با هم گفتیم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- وقت گل نی.​
هر سه خندیدیم که سرهنگ جدی شد و گفت:​
- راستی سرگرد چیزی می‌خواستی بگی؟​
با یاد اینکه قرار بود برم لندن با لبخند گفتم:​
- بله سرهنگ.​
با لبخند آرامش‌بخشی گفت:​
- چی؟​
با یه نفس عمیق گفتم:​
- می‌خوام برم لندن.​
هر دوشون تعجب کردن ولی چیزی نگفتن و با سر تایید کردن. به سمت چمدونم رفتم و برش داشتم و به سمت طبقه پایین رفتم. به طبقه پایین که رسیدم اعضای خانوادم رو آشفته دیدم.​
پوزخندی زدم و به سمت در راه افتادم که دستم از پشت کشیده شد و تا به خودم بیام دو طرف صورتم سوخت. با بهت نگاهم رو به سمت ماهان و ماکانی که با اخم نگاهم می کردن معطوف کردم. پوزخندی زدم و گفتم:​
- همیشه فقط بلدید زور بازوتون رو به رخ دیگران بکشید. بعد هم نگاه تاسف باری به بقیه انداختم و به سرعت حرکت کردم. یهو ایستادم با کف دستم کوبیدم روی پیشونیم و برگشتم سمت بابا و سرهنگ که سرهنگ نگاهم کرد و گفت:​
- چیزی شده دخترم؟​
با لبخند نگاهش کردم. توی این همه سال سرهنگ مثل پدرم بود. لبخندی زدم و گفتم:​
- سرهنگ ماشینم این‌جاست؟​
با تک خنده‌ای گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- آره دخترم بیرون حیاط.​
با لبخند براش دست تکون دادم و لحظه آخر چهره غمزده بابا رو دیدم. دلم اصلاً به رحم نیومد. چقدر سنگدل شدم. سوار بوگاتی مشکی رنگم شدم و به سمت خونه رفتم. با ریموت در رو باز کردم. ماشین رو داخل بردم. در رو بستم و به سمت خونه رفتم. اگه مامان این‌جاست ازش خداحافظی کنم و بعد برم برای پروازم که ساعت پنج بعد از ظهر بود. در رو آروم باز کردم و داخل شدم. مامان روی مبل اشک می‌ریخت. به سمتش رفتم و دست‌هام رو دورش حلقه کردم. اول فکر می‌کرد خیال و هی می‌گفت:​
- خدا چرا حس می‌کنم مریسا الان کنارم؟​
آخرش کنار گوشش گفتم:​
- من اینجام مامان.​
برگشت. با تعجب جیغ کشید که در خونه به شدت به دیوار خورد. ژست ما طوری بود که من دارم مامان رو آزار می‌دم. این سری دیگه بابا دووم نیاورد و اومد جلو من رو گرفت به باد کتک.​
مامان هی جیغ می‌کشید تا از دست ماهان و ماکان خلاص شه. آخرشم با جیغ گفت:​
- د ولم کنید محمد بچه‌م رو ول کن کشتیش.​
بابا با تعجب مامان رو نگاه کرد. مامان با دو خودش رو به من رسوند و با دیدن صورتم با جیغ گفت:​
- محمد حلالت نمی‌کنم ببین چه بلایی به سر بچه‌م آوردی؟​
همه برگشتن سمتم با دیدن صورتم چشماشون گرد شد و ابرو‌هاشون بالا پرید. با سرفه آروم​
بلند شدم که قفسه سـ*ـینم تیر کشید. دستم رو روش گذاشتم و جیغ دل خراشی کشیدم. مامان هول کرده شروع کرد به گریه کردن. همه هول کرده هیچ کاری نکردن و زنگ به صدا در اومد.​
دقایقی بعد کیارش اومد بالا. با دیدن من با عصبانیت فریاد کشید:​
- مریسا!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
و به طرفم دوید. بهم که رسید زودی روی دستاش بلندم کرد و به سمت در به راه افتاد. جلوی بابا که ایستاد با نفرت گفت:​
- خجالت نمی‌کشی دست روی تک دخترت بلند می‌کنی عمو؟​
پوزخندی زد و ادامه داد:​
- حتی القاب پدر و عمو رو نباید به شما داد شما یه حیوونید، حیوون.​
بعد هم برگشت سمت ماهان و ماکان که با نفرت زل زده بودن به من و گفت:​
- شما هم برادر نیستید یه مشت اراذلید.​
بعد هم به راه افتاد و من رو توی ماشینم گذاشت. مامان و کیارش جلو نشستن. مامان دیگه​
اشک نمی‌ریخت و با جدیت زل زده بود به جاده. جلوی در بیمارستان بابا نگه داشت. من رو​
گذاشت روی برانکارد و با دو به اورژانس بردم، مامان هم دنبالش. من رو بخش مراقبت‌های ویژه و از قفسه سـ*ـینم عکس گرفتن جدی نبود. دکتر با بهت گفت:​
- تو الان باید قفسه سـ*ـینت می‌شکست خیلی مقاومتت بالاست.​
با نیمچه لبخند گفتم:​
- پلیس باشی همین می‌شه.​
با تعجب گفت:​
- واقعا پلیسی؟​
***​
محمد​
راست می‌گفت کیارش، با وجود این‌که فهمیده بودم مریسا پلیسه و تو ماموریت بوده، بازم تا پای مرگ زدمش. واقعاً من یه حیوونم. یه حیوون.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
816
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
ماهان و ماکان با خشم غریدن:​
- بابا نباید می‌ذاشتی زنده بمونه باید می‌کشتیش. اون ممکن دیگه دختر نباشه اونوقت باز هم شما ساکت می‌شینید.​
دیگه به نقطه جوش رسیده بودم. با داد گفتم:​
- د بس کنین انگار خیلی خوشتون میاد تک خواهرتون زیر یه مشت خروار خاک باشه. د شما که نمی‌دونید پس غلط می‌کنید که حرف در می‌ارید چه می‌دونید همین خواهر باعث شده شما کشته نشین.​
رو به نویان و خانواده‌اش که با اخم نظاره‌گر بودن گفتم:​
- چه می‌دونید که نزدیک بود نازلی و بقیه دخترها رو بفروشن مریسا نذاشته. از کجا مطمئنید​
که اون دختر نیست؟ اون از یک نوزاد تازه به دنیا اومده هم پاک‌تره.​
با عصبانیت چند بار نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. دخترها توی بهت بودن و اشک​
می‌ریختن و پسرها چشماشون گرد شده بود. رو به ماهان و ماکان که با بهت و تعجب زل زده​
بودن به من گفتم:​
- دفعه‌ی آخرتون باشه درباره تک دختر من این‌جوری حرف می‌زنید دفعه دیگه ببینم یا بشنوم​
براتون بد می‌شه.​
ماهان با کلافه‌گی دستش رو توی موهاش برد و گفت:​
- چرا اون باید به فکر جون ما باشه؟ ما چقدر خریم بدون اینکه بدونیم چیکار کرده یا نکرده​
نفرینش کردیم و اون الان بیمارستانه و ممکنه برای قفسه سـ*ـینش مشکل به وجود بیاد.​
ماکان از اون گیج‌تر گفت:​
- چرا اون باید این‌کار رو انجام بده؟​
پوفی کشیدم گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا