کامل شده رمان کوتاه بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع gol_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با بغض نالید:​
- تصادف کرده​
با ترس و عصبانیت گفتم:​
- یاخدا! کدوم بیمارستان؟​
با بغض گفت:​
- بیمارستان(...)​
سریع گفتم:​
- خودم رو سریع می‌رسونم.​
تلفن رو قطع کردم و تند خودم رو رسوندم به ماشینم و سوار شدم فقط دعا دعا می‌کردم که​
چیزیش نشده باشه. نمی‌دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کردم تا به بیمارستان رسیدم.​
***​
مریسا (قبل از تصادف)​
کیارش گفت:​
- خودتی مریسا؟​
گفتم:​
- آره، خودمم.​
از هپروت بیرون اومد گفت:​
- بعد از خریداتون بیایید تا برسونمتون.​
گفتم:​
- باشه.​
بعد حرف من از مغازه بیرون زد که ما مشغول خرید شدیم. من یه تونیک دو تیکه برداشتم به​
رنگ قرمز؛مشکی و کپی همون رو نازلی برداشت با رنگ کرمی و سفید و بعد حساب و کتاب از​
بیتا خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. گوشیم رو در آوردم و به فاطمه زنگیدم و گفتم بریم بیرون​
پاساژ.​
کیارشم با ما اومد و دم در پاساژ ایستاد، تا دخترها بیان. وقتی دخترها اومدن، کیارش گفت:​
- من مریسا رو میارم، شما با نازلی برید.​
دخترها هم گفتن:​
- باشه​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
بعدشم نازلی حرکت کرد به سمت ماشینش که یه ماشین با سرعت زد بهش و در رفت. من هم​
یه جیغ کشیدم و با دو خودم رو رسوندم به نازلی که خوابیده رو زمین بود. وقتی که بهش​
رسیدم با گریه جیغ زدم وگفتم:​
- نازلی بیدارشو، آجی جون بیدار شو!​
از پشت سرم صداهایی شنیدم:​
- دخترم، خواهرت می‌شه؟​
بدون چشم برداشتن از نازلی غریدم:​
- بله آقا، از خواهر نداشته‌ام به من نزدیکتره.​
بلندتر گفتم:​
- تو این خ*را*ب شده تلفن نیست یکی زنگ بزنه اورژانس؟​
دوباره همون پیرمرد جواب داد:​
- آره دخترم.​
همون لحظه، صدای آژیر اورژانس اومد و بعد خود اورژانس جلو پای من نگه داشت، دو نفر​
از اورژانس پیاده شدن و نازلی رو معاینه کردن و بعد چند دقیقه رو به من گفتن:​
- چیکارش می‌شی؟​
گفتم:​
- از اقَوامشم.​
یکی از اون دوتا که چشماش عسلی بود، گفت:​
- فعلاً بی‌هوشه، باید ببریمش بیمارستان، با ما میایید؟​
گفتم:​
- بله.​
آخه دختر الان وقت تصادف کردن بود. حالا من جواب عمو و زن عمو رو چی بدم؟ داشتم با​
خودم کلنجار می‌رفتم که صدای همون یارو چشم عسلیه رو شنیدم:​
- چه خبرته دختر؟ یه دقیقه آروم بگیر.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با گریه گفتم:​
- نمی‌تونم، حالا جواب مامان باباشو چی بدم؟ امروز تولدش بود.​
اونی که چشماش خاکستری بود، گفت:​
- واقعاً متاسفم.​
هیچی نگفتم و گوشیه نازلی رو از کیفش درآوردم و اولین شماره رو گرفتم نگاهم نکردم. ولی یه​
لحظه با خودم فکر کردم اگه خانواده‌اش باشن چی؟ گوشی رو از گوشم دور کردم دیدم نوشته:​
- ماهی جوون.​
خخ ماهانه، بهتر اون به خانوادش خبر میده.​
بعد چند لحظه جواب داد:​
- الو؟​
یهو زدم زیر گریه که صدای ماهان رو شنیدم:​
- نازلی؟​
به جای نازلی جواب دادم وگفتم:​
- ماهان، ناز..لی​
چند لحظه هیچ صدایی نیومد، ولی یهو صدای دادش بلند شد:​
- مریسا نازلی چی؟ نازلی چی؟​
با بغض نالیدم:​
- تصادف کرده.​
با ترس و عصبانیت گفت:​
- یا خدا! کدوم بیمارستان؟​
با بغض گفتم:​
- بیمارستان(...)​
سریع گفت:​
- خودم رو سریع می‌رسونم.​
بوق بوق بوق​
اگه الان در این موقعیت نبودیم آش و لاشش می‌کردم. شانس آورد این دفعه رو. یهو حس کردم​
کسی دستم رو گرفت، سریع به طرف اون فرد برگشتم. باورم نمیشه، نازلی بیدار شده بود. با​
بغض گفتم:​
- عزیزم، خوبی درد نداری؟​
با حرکت سر بهم فهموند که یه کم درد داره.​
رسیدیم بیمارستان و نازلی رو با برانکارد بردن داخل. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم ماهان​
مثل مرغ داره دور خودش می‌چرخه. وقتی من رو دید مثل ببر خشمگین به سمتم اومد و یه​
کشیده خوابوند تو گوشم و با داد گفت:​
- چی‌کار کردی نازلی رو؟ چرا از عمد زدی بهش؟​
جوابی جز نگاه کردن بهش نداشتم. دست راستم رو روی گونه‌ام گذاشتم و یه پوزخند زدم و به​
سمت بیمارستان رفتم دیدم توی سالن دارن دستش رو باندپیچی می‌کنن یه نگاه به اسم​
بیمارستان انداختم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- بیمارستان(...)​
اِ، این که بیمارستان بابای منه ایول، پا*ر*تی بازی درحد لالیگا. به سمت دکتر سمیعی رفتم​
دوست بابام بود. راحت می‌تونستن تمام امکانات رو در اختیار ما بزارن چون من یه مدت​
پرستار اینجا بودم، اون هم به خاطر این‌که بابام گفت. وقتی رسیدم به آقا مسعود که سخت​
مشغول باندپیچی دست نازلی بود. دستم رو روی شونش گذاشتم که متعجب برگشت سمت من با دیدن من یه لبخند زد و دست از باندپیچی دست نازلی برداشت و محکم بـ*ـغلم کرد.​
صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم:​
- مسعود، خوب با دختر من جور شدی‌ها دارم غیرتی می‌شم.​
با خنده از آقا مسعود جدا شدم و برگشتم پشت سرم با دیدن ماهان کنار بابا عصبانی شدم.​
انگار اون خیلی تعجب کرده بود، چون چشماش شده بود نعلبکی و به من زل زده بود. با صدای​
بابا چشم از ماهان برداشتم:​
- ماهان، این ‌هم خواهر کوچولوت که شش ساله دنبال‌شین.​
با حرف بابا چشمام اندازه نعلبکی شده بود. یهو دیدم ماهان داره به سمتم میاد. دستاش رو باز​
کرد تا منو بـ*ـغل کنه با یادآوری صح*نه جلو دم بیمارستان یه قدم به عقب برداشتم که رفتم تو​
بـ*ـغل آقا مسعود، بابا و ماهان تعجب کردن ولی من اخم کرده بودم. ماهان به حرف اومد:​
- آبجی کوچولو، نمیای بـ*ـغل داداشت؟​
البته این‌ها رو با بغض گفت.​
ولی من اخم کردم و گفتم:​
- یادت نیست یا به یادت بیارم جلوی در چه‌جوری زدی زیر گوشم.​
دیدم که قیافه‌ش پشیمون شد. یه لحظه از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. به سمتش رفتم و​
بـ*ـغلش کردم. اول جا خورد از کارم، ولی به خودش اومد و سخت و سفت بـ*ـغلم کرد. کنار گوشم​
گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- خوشحالم که آبجی کوچولوم رو بالاخره پیدا کردم.​
من هم خوشحال گفتم:​
- من هم خوشحالم که داداشام رو پیدا کردم.​
***​
وای خدا جون، بالاخره داداشام رو پیدا کردم. از بـ*ـغل ماهان بیرون اومدم که دیدم نازلی یه جور​
خاصی زل زده به من و ماهان. به سمتش رفتم و محکم بـ*ـغلش کردم و کنار گوشش گفتم:​
- حالا برات یه خواهر شوهر بازی در بیارم که اون سرش ناپیدا.​
بعد حرفم زرتی زدم زیر خنده که نازلی با خشم یه نیشگون از بازوم گرفت. ع*و*ضی، دارم برات​
نازلی خانم هاهاها. به سمت ماهان رفتم و گفتم:​
- داداش ماهان، یه چیزی بگم؟​
ماهان با خنده گفت:​
- هان، تا دیروز ماهی ماهی می‌کردی، حالا شدم داداش ماهان؟ بگو چی می‌گی کوچولو!​
با اخم لبام رو غنچه کردم و گفتم:​
- اصلاً خوبه همون ماهی صدات کنم حالت جا بیادها؟​
ماهان به حالت تسلیم دستاش و بالا آورد و گفت:​
- من تسلیمم بگو چی می‌خواستی بگی؟​
آروم طوری که نازلی نفهمه گفتم:​
- داداش خبر دست اول دارم برات چه خبری، نازلی دوستت داره برای همین داره بازیت میده تا​
آدم‌شی، اهم اهم اشتب شد مرد شی.​
ماهان متعجب زل زد بهم بعد کنار گوشم گفت:​
- جایزه‌ت پیش منه دختر خوب.​
من هم که عاشق جایزه، مثل بچه‌ها بالا پایین می‌کردم که صدای خنده کل افرادی که داخل​
بیمارستان در اومد. من هم مثل بچه‌های که بستنیش رو ازش گرفتن گوشه‌گیر شدم که بابا با خنده اومد کنارم و گفت:​
- دختر بابا چرا گوشه‌گیر شده؟​
با دلخوری گفتم:​
- من نمی‌خواستم این‌جوری بشه.​
بابا با اخم گفت:​
- دختر من قویه نه این‌که گوشه‌گیر باشه، بلند شو ببینم باید بری یه درس درست و حسابی به​
ماهان بدی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
حس کرم آسکاریسم دوباره فعال شده بود. با لبخند خبیثی به سمت ماهان رفتم که ماهان با​
ترس ساختگی بلند گفت:​
- یا امام زمان! الان چالم می‌کنه!​
خندهام گرفته بود بدجور ولی جلوی خودم رو گرفتم تا نزنم زیر خنده. یه لبخندی گوشه لـ*ـبم جا​
دادم. وقتی بهش رسیدم بـ*ـغلش کردم که اون هم بـ*ـغلم کرد. فکر کرده عاشق چشم و ابَروشم، نه​
آقا، یه بلایی به سرت بیارم که اون سرش ناپیدا، هاهاها. وقتی بـ*ـغلش بودم با کمک بابا یه تیکه​
ذغال گیر آوردم و روی کتش جمله‌های که تو ذهنم بود رو برعکسش کردم و نوشتم. حالا حالت جا میاد. هر کی با مریسا درافتاد ور افتاد. ازش جدا شدم که صدای خنده همه بالا رفت.ماهان​
متعجب زل زده بود بهشون که بابا با خنده گفت:​
- پسرم، تو که می‌خواستی بگی خری چرا خودت نگفتی؟​
ماهان سریع کتش رو در آورد و روش رو نگاه کرد:​
- من خرم.​
ماهان یه نگاه به من انداخت که تو افق محو شدم. یه دفعه یه دادی زد که پرده گوش ناقصم،​
ناقص‌تر شد:​
- می‌کشمت مریسا!​
من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو، ماهان بدو آخرشم جلو دم در گرفتم و با​
لبخند عریضی نگاهم کرد. یا خدا من مامانم رو می‌خوام. یه دفعه دیدم صورتش داره میاد جلو​
وایی مامانی چشمام رو بستم. حس کردم گونه‌ام خیس شد. چشمام رو باز کردم ماهان لپم رو​
ب*و*س کرده بود. قربون داداش خودم برم. ازم جدا شد و گفت:​
- من که رو خواهرم دست بلند نمی‌کنم که اون هم که روت دست بلند کردم نمی‌دونستم خواهرمی​
وگرنه از گلم نازکتر بهت نمی‌گفتم.​
واقعاً با داشتن همچین داداشی کی دیگه بقیه رو می‌خواد؟ بـ*ـغلش کردم و گونه‌اش رو بـ*ـو*سیدم و با هم وارد بیمارستان شدیم. همه نگران زل زده بودن به من، من هم لوس اومدم خودم رو لوس‌تر​
کنم که پام پیچ خورد و پخش زمین شدم. اولین کسی که خندید بابا بود. چی؟ بابا به من​
می‌خندی؟ حالا اگه من یه حالی از تو و اون مامان خانم نگرفتم اسمم مریسا نیست کاکتوسه،​
حالا ببین. با کمک ماهان بلند شدم و به سمت نازلی رفتم و کمکش کردم بلندشه. به سمت​
درب سالن رفتیم. ماهانم از بابا خداحافظی کرد و اومد تا اومدم پاهام رو از در بزارم بیرون​
صدای بابا رو شنیدم:​
- قبلاًها دخترها یه خداحافظی از باباهاشون می‌کردن.​
من هم با بغض که جزئی از نقشه‌هام بود گفتم:​
- قبلاً ها باباها هم روی دختراشون حساس بودن.​
***​
محمد (بابای مریسا)​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
دیدم مریسا داره بدون خداحافظی می‌ره گفتم:​
- قبلاً ها دخترها یه خداحافظی با باباهاشون می‌کردن.​
یه لحظه ایستاد، ولی بعد دوباره حرکت کرد و گفت:​
- قبلاً ها باباها روی دخترهاشون حساس بودن و از در زد بیرون. ناراحتش کرده بودم. اون هم با خندیدنم بهش. به سمت اتاقم رفت و درش رو باز کردم. ماهان گفت که امشب تولد نازلیه و من هم بیام چون مریسا می‌ره و من هم برای دیدن دوبارهی​
مارال به این جشن می‌رم. تندی کتم رو برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون و به سمت مازاراتی​
مشکی رنگم رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه نازلی اینا رفتم.​
***​
مریسا​
ناراحت و بغ کرده خواستم از جوب رد شم که پاهام لیز خورد و افتادم توی جوب. شانس باهام​
یار بود و جوب بدون آب بود، از جوب که اومدم بیرون مچ پام تیر کشید و شروع کرد به خون​
اومدن، تند باندی که همیشه همراهم بود رو در آوردم و دور مچ پام پیچیدم و شلوارم رو کشیدم​
پایین. راه رفتن برام سخت بود ولی باید بتونم جلوی این‌ها خوب باشم. به سمت ماشین رفتم و​
صندلی عقب نشستم و منتظر ماهان و نازلی شدم. دیدم از دور دارن میان و ماهان، یه نیمچه​
لبخند رو لبشه ولی نازلی یه لبخند عریض زده و به سمت ماشین میان. تا سوار شدن با​
شیطنت گفتم:​
- به به کیفتون کوکه بگید کی عمه و همچنین خاله می‌شم.​
صدای معترض نازلی با صدای خنده ماهان یکی شد. بعد از کلی خندیدن به راه افتادیم، به​
مقصد که رسیدیم نازلی با دیدن اون همه ماشین چشماش شش تا شد و روبه من گفت:​
- این‌جا چه خبره؟​
من هم خیلی ریلکس گفتم:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
- مال همسایه روبه رویی‌تونه.​
با کمی تردید پیاده شد. من هم پشت سرش پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتیم. چراغ‌ها​
خاموش بودن این نشونه این بود که همه حاضرن ایول، همه چی درسته، جز پای فلک زده‌ی​
من، با زور به سمت ساختمون رفتیم. نازلی در رو باز کرد و وارد شد تا برگشت چراغ‌ها رو روشن​
کردن و شروع به خوندن کردن:​
- تولد تولد تولدت مبارک.​
نازلی با اشک برگشت سمتم و با یه قدم خیلی بزرگ خودش رو به من رسوند و محکم بـ*ـغلم​
کرد. زیر گوشش گفتم:​
- تولدت مبارک خواهری.​
با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت:​
- به خاطر همه چیز ازت ممنونم خواهری.​
و بعد از هم جدا شدیم، نازلی به سمت بقیه رفت و سلام احوال و پرسی کرد من هم که دیگه این​
لامصب امَونم رو بریده بود نشستم روی صندلی و یکم پام رو ماساژ دادم.​
هووف، من چه جوری این رو تا آخر مهمونی تحمل کنم. با حس نشستن کسی کنارم تند برگشتم​
ببینم کیه؟ که با دیدن بابا چشم‌هام شش تا شد. بابا این‌جا چی‌کار می‌کرد. سوالم رو پرسیدم:​
- سلام بابا این‌جا چیکار میکنی؟​
بابا گفت:​
- سلام ماهان گفت بیام.​
گفتم:​
- آهان، باشه خوش بگذره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
با سختی بلند شدم. یه لحظه سر گیجه گرفتم. انگار که م**س.ت کرده باشم تلو می‌خوردم و​
افتادم توی بـ*ـغل کسی و مثل م*ست‌ها دیگه چیزی یادم نبود و به سمت دنیای خاموشی رفتم.​
***​
نویان​
داشتم به نازلی نگاه می‌کردم که چه جوری خوشحاله، با حس این‌که کسی نزدیکم شد نگاه از نازلی​
گرفتم تا برگشتم متعجب شدم. مریسا بود، با صدای خماری گفت:​
- هوی خوشگله اتاق خواب کجاست؟​
با تعجب گفتم:​
- با منی مریسا؟​
تک خنده‌ای کرد و گفت:​
- به نظرت کس دیگه‌ای هم این‌جا هست؟​
با خودم گفتم بهترین فرصته واسه این‌که بفهمم دوسش دارم یا نه گفتم:​
- نه این‌جا نیست ولی برای چی می‌خوای بری اتاق خواب.​
با کلافه‌گی گفت:​
- به نظرت توی اتاق خواب، به جزء خواب چیکار می‌کنن.​
اومدم چیزی بگم که از حال رفت. به خودم اومدم و سریع گرفتمش. وزنی نداشت مثل پر کاه​
بلندش کردم و به سمت پله‌های پشت سالن پذیرایی رفتم. چقدر ناز می‌شد توی خواب،​
اومدم پیشونیش رو ببوسم که به خودم اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. با باز شدن در اتاق دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

gol_sorkh

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-03
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
756
امتیازها
63
کیف پول من
0
Points
0
وا این دختره چرا این‌طوری می‌کنه؟ چرا مثل بقیه نیست برام؟ یه طوری خاصه و همیشه​
چیزهای خاص مال منه. آروم روی تـ*ـخت گذاشتمش و خواستم بلند شم که توی خواب و بیداری​
گفت:​
- نرو عشقم.​
یه لحظه از شنیدن کلمه‌ی عشقم خوشحال شدم، ولی با خودم گفتم:​
- اگه اون فرد من نباشم چی؟​
- مثلماً تو نیستی.​
- خفه وجی جان.​
- چشم بای.​
- بای.​
از فکر و خیال بیرون اومدم یه اخم کردم و گفتم:​
- من عشقت نیستم.​
با تعجب گفت:​
- مگه تو نویان نیستی؟!​
بیخیال گفتم:​
- آره که چی؟​
چشماش رو باز کرد و گفت:​
- خیلی اسکلی، برو بیرون.​
من هم که عصبانی فکش رو توی دستم گرفتم و اون یکی دستم روی مچ پاش نشست. یه دفعه یه​
جیغی کشید که سریع ازش فاصله گرفتم. اول فکر کردم فکش آسیب دیده، ولی دیدم دستش​
رو روی مچ پاش گذاشت و غرید:​
- گمشو بیرون.​
با ترس گفتم:​
- من نمی‌خواس... .​
با لحن تندی پرید وسط حرفم گفت:​
- تو چی؟ هان! تو چی؟​
با عصبانیت گفتم:​
- اصلاً به درک!​
و از اتاق خارج شدم.​
***​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا