خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
دستانش را را درون سينه‌اش جمع کرد و گفت:
- جالبه برام.
نيم نگاهي حواله اش کردم:
- چي جالبه براتون؟
- اينکه شمارو بدون پارتنر مي‌بينم.
- چشم بسته غيب گفتي ارسلان‌جان.
باصداي اميرحافظ به سمت عقب برگشتم که به سمتم آمده و پنجه‌هاي سردم را قفل دستانش کرد.
بي‌صدا و مسکوت خيره به دستانه چفت شده‌يمان شدم.
صدايش اهسته گوشم را نوازش داد و لبخند مليحي را به لبانم هديه کرد. مهندس‌ارسلان نگاهي به دستانمان کرده و نگاهش را لغزان بر روي لبخندم کشاند.
خم ابروهايش نشان داد که از ديدن اميرحافظ به عنوان پارتنرم چندان راضي نيست اما موضع خود را حفظ کرد و لبخندي که مصنوعي بودنش کاملا هويدا بود را به لبانش آورد:
- اوه ببين کي اينجاست اميرحافظ عزيز بلاخره به لطف خانم مهندس، ما شما رو براي احوال پرسي گير آورديم.چطوري پسر، بهت نميخورد بخواي بعد از طلاقت به اين سرعت دست به کار بشي.
تيکه‌ي مهندس ارسلان به قدري برايم زجرآور بود که تمام خوشي ريخته شده به جان و قلبم را مانند توده‌ي سرطاني کرده و انگشتان سفت شده‌ام در پنجه‌هاي اميرحافظ به يکباره اتوماتيک‌وار از هم باز شدند.
بلعکس دستان اميرحافظ محکم‌تر به دور دستانم پيچيده شد طوريکه فشارش باعث رسيدن درد به گيرنده‌هاي حسيم شدند.
اميرحافظ باظاهري آرام گفت:
- آره خب ولي اين موضوع شامل مني که به خاطر کارم ازدواج کردم نميشه طلاقمم چيزي تعجب آوري نبود که به خوام به خاطرش از کسي که دوسش‌دارم بزنم.
وقتي اميرحافظ موضوع ازدواج توافقيش را خيلي شفاف بيان کرد تمام اميد جمشيدخان به نااميدي انجامد.
اما شکوفه هاي عشق به آرامي احساس من را نوازش کردند.
مهندس ارسلان دست بر لبه‌ي کت زغالي‌اش برده و آن را کمي بالا آورد تا دستش به راحتي درون جيب مخفي کتش جاي‌گيرد، پس‌از در آورد تلفن همراهش رو به اميرحافظ گفت:
- به هرحال برعکس انتخاب اولت، انتخاب دومت جاي تحسين داره . و روبه من کرده و با لبخندي واقعي:
- باعث افتخارم بود هم صحبتي با شما، بااجازتون تا بعد.
خيلي سنگين ل**ب‌زدم:
- خدا نگهدارتون جناب.
مهندس ارسلان رو برگردانده و به سمت ميزي که گوشه سالن چند مرد و زن درحال بگو بخند بودند رفت.
هرچه تلاش کردم زورم به دستان پرقدرت اميرحافظ نرسد تا انگشتانم را از دستانش جدا کنم.
حرصي ل**ب زدنم:
- دستم و ول کن ديگه ديدي که رفت دستم شکست اي بابا.
تمام توجهش به حرفم فقط کم کردن فشار دستش بود، باصداي آهنگ ملايمي ديگر بدونه درخواست به سمت پيست ر*ق*ص به راه افتاد.
آن همه زورگو بودنش کفرم را بالا آورد بود. هميشه همين گونه بود براي دوست دخترانش يک جلتلمن به تمام عيار آن وقت به من که مي‌رسيد به آدم لج دراره زورگو تبديل مي‌شد آن هم از شانس نداشته‌ي من بود ديگر چه کاري مي‌توانستم بکنم جز کم‌محلي.
شايد اينگونه متوجه رفتارش مي‌شد...اما نه...ظاهرا مغز کوچکش به نازهاي دخترانه‌ام نمی‌چربید.
برابر هم که قرار گرفتیم يکي از دستانم را تا روي شانه‌ي پهنش بالا آورد و دست خودش را گرد کمرم قلاب کرد.
انگشتان بزرگش را در پنجه‌هاي من قفل شدند، پيشاني که پيشاني‌ام چسباند ناخودآگاه اخم‌هاي درهمم از هم باز شدند دیگر راهی برای مقبوامت وجود نداشت.
نور سن کم شد و من با آرامش بيشتري همراهيش کردم.
نگاه قهوه‌اي رنگش عجيب غمگين بود گويي با دل عاشقم حرف‌هاي ناگفته‌ي زيادي داشت.
.درد نگاهش را نمي‌فهميدم، ترس نهفته در چشمانش نيز برايم عجيب و مبهم بود.
پيشاني از پيشاني‌ام که کند قفل چشمانمان از يک‌ديگر باز شدند.
لبانش مهره داغي بر پيشانيم گذاشتند که در خلصه‌ي احساساتم فرو رفتم.
اميرحافظ زياد اهل حرف زدن نبود لاقل با من حرف زدن بلد نبود هميشه با رفتارش احساساتش را نشانم مي‌داد؛ حتي در کودکيمان به ياد دارم هميشه غمش را بانگاهش و ناراحتيش را به واسطه رفتارش نشانم مي‌داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
اينبار کناره گوشم به آرامي ل**ب زد:
- داري باهام چيکار مي‌کني تو دختر؟هان! داري باقلبم چيکار مي‌کني؟ تو قبلا آرومم مي‌کردي؛ اما الان وقتي کنارتم قلبم ناآرومه اين همه شوق از ب*غ*ل کردن زيبا کچولو واسه قلب ضعيفم زياديه.
با حرف‌هايش هرلحظه گونه‌هايم گلگون‌تر مي‌شد تنها اميدم به تاريکي فضا بود که با تمام شدن آهنگ و روشن شدن آن فضاي رمانتيک اميدم هم نيز نااميد مي شد.
کمي ازش فاصله گرفتم اما دستم را از درون پنجه‌هايش بيرون نمي‌آورد.
نگاهش از چشمانم به سمت گونه‌هاي گلگونم سوق پيدا کرد. نگاهه شيفته‌ام را به لبخند روي ل**ب آمده‌اش مي‌دوزم.
آن همه زيبايي درون يک لبخند مگر مي‌شد؟ چه رازي را خدا در زيبايي لبخندش نهفته بود.
دستش بالا آمده و نوازش‌وار بر روي گونه‌ام کشید و با همان لبخند:
- تو از من خجالت مي‌کشي؟
سرم را پايين انداختم و خودم را به کوچه علي چپ زدم:
- نه بابا از تو خجالت بکشم، اصلا امکان نداره.
خنده‌اش کمي بلند شد و همانطور که به سمت ميزه فريبايشان به راه افتاد گفت:
- باشه، تو که راست ميگي.
مشت آرامم را بخاطر آن همه پرويي به بازويش کوبيدم:
- خيلي بدي امير باز اذيت کردن من و شروع کردي.
- نگا باز مثله اين دختر کوچولو هاي غرعرو شد.
بعد بالحن پدرانه‌اي به مسخره گفت:
- بابايي اگه غر نزني موقع برگشت برات بستني ميخرم.
حرصي نگاهش کردم:
- جرعت داري ادامه بده تا موهات وسط مهموني بکشم.يادت که نرفته منم روشاي خودم و دارمم.
لبخنده دندان نمايي زد:
- جونکه، جغله نکنه فک کردي مثله بچگي‌هامون دلم به رحم مياد ميزارم موهام و بکشي؟خواب ديدي خير باشه ديگه گذشت زماني که زورت بهم مي‌رسيد الان فقط مي توني ضعيفه بازي در بياري.
حرصي ادايش را در آوردم که دستش را دور شانه‌هايم حلقه کرده و شقيقه‌ام را بوسد.
نگاهم از دور بر روي فريباي فضول ثابت ماند که با چشماني مشتاق زيرزيرکي ديدمان ميزد.
به ميز که رسيدیم دست اميرحافظ از دوره شانه‌ام برداشته شد.جلو رفته و با مهندس کامل احوال پرسي صميمانه‌اي کرد.
فريبا وقتي دید آن دو گرم صحبت کردنند دستم را گرفت و به سمت کنارش کشاندم.
با چشماني گرد شده به آن حجم از کنجکاوي نگریستم که گفت:
- ورپريد رو ببين‌ها من و شوهرم انقدر لاو نمي‌ترکونيم که شما دوتا مي‌ترکونين والا. بگو ببينم شما که همه چي مخفيانه بود چيشد يهو جلو همه.
- اوا فريبا نميشه که اينجا بگم بعدشم يهويي شد، امیر یهو جوگیر شد حالا بعد بهت ميگم.
- نه الان بگو من تا اون موقع از فضولي ميميرم.
به اصرار فريبا تمام اتفاقات را با جزيات برايش تعريف کردم بعد از شنيدن اتفاقات متعجب گفت:
- واي جدا مهندس ارسلان اومد ميخواست باهات آشنا شه؟
- آره خب.
- چه پروي اين مرتيکه منتظره فقط يه دختر خوشگل ببينه بچسبونه خودش، والا حالا فک کرده چون چشاش آبيه مي‌تونه مخه همه رو بزنه. دمه اميرجون گرم خيلي حال کردم باهاش خوب زد تو برجکش مردک پرو رو.
دست بر دهانم بردم تا مبادا صداي خنده‌ام باعث جلبه توجه شود و تکه تکه گفتم:
- يعني...خدا نکنه ...تو با يکي...دشمن بشي.
- آره ديگه واسه خنک شدن دلم کلي آه نفرين ميکنم..خخخ.
- بسکه ديوونه‌اي.
- خانما به فرمايين بريم شام.
با صداي مهندس کامل به بحث ميانمان خاتمه داديم. جلوتر از آن دو، شانه‌به‌شانه با فريبا به سمت ميز بزرگ پذيرايي حرکت کرديم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
***
- بی تابتم زیبا، بی تاب بودنتم میخوام همیشه کنارم باشی میخوام تموم لحظه‌هام و باهات قسمت کنم متفاوت‌تر از قدیم. میشه یه خواهشی از داشته باشم نه نگی؟
پروانه‌های احساس، قلبم را طواف کردند زیبایی حرف‌هایش، صداقت چشمانش، کلماتی که با آن‌ها به شیوه‌ی دلبرانه‌ای بازی می‌کرد عجیب محصورم کرده بود. فضای کوچک ماشین در آن لحظه زیباترین جای جهان به نظر می‌آمد.
در آن لحظه تمام بدی‌های دنیا از پیش چشمانم ناپدید شده بودند و این امر حاصله لبخند واقعی زیبایی بر لبانم شده بود. بدون توانایی کنترل حرف‌هایم کلمات از میان لبانم خارج شدند:
- جونم بگو نه نمیگم.
دستانش پیشروی کردند و انگشتانم را درون دستانش محاصره کردند:
- میشه فردا که جمعست تو از صبح که خوابم بیای خونه. دوست دارم وقتی بیدار میشم توخونم باشی، تا شب کنارم باشی...میای؟
شوق تمام وجودم را در برگرفته بود یک روز کامل تعطیل آن هم در کنار امیرحافظ ، بی شک یکی از زیباترین روزهای زندگیم می‌شد.
آرام ل**ب زدم:
- میام.
شنیدن جوابم لبخندش را عمیق‌تر کرد دستم را بالا آورد و مقابل چشمانم بو*س*ه طولانی بر پشت دستم نشاند که باعث گلگون شدن گونه‌هایم شد.
بو*س*ه‌ی بعدیش گونه‌ام را نشانه رفت که با صدای لرزانی که نفس‌هایش از شوق تکه‌تکه خارج می‌شدند ل**ب زدم:
- من دیگه برم، شبت بخیر.
دستم که به دست گیره میرسد صدایش گوش نوازتر و زمزمه‌وار :
- دوست دارم زیبای من.
در دل خدارا هزار مرتبه شکر کردم که در این لحظه گوش‌های سالمی دارم که این چنین صوت دیوانه کننده‌ی امیرحافظ را درون گوشم لوود می‌کردم.
کمی به سمتش برگشتم و به عنوان جواب لبخند زیبایی تحویلش دادم از ماشین پیاده شده و به سمت در خانه قدم بر می‌دارم.
نرسیده به در دوباره پشیمان شدم و به سمت شیشه‌ی جلوی کمک راننده راهم را کج کردم.
سر که خم کردم با چشمان مشتاقش رو به رو شدم:
- راستش، راستش ممنون واسه امشب شب خیلی خوبی بود و...
- و...
- من...خب...منم خیلی دوست دارم، همیشه دوست داشتم اصلا دوست داشتنت جزعی از دلایل زندگیم بوده همیشه.خوشحالم بلاخره تونستم حرف‌های مونده تو قلبم و بهت بزنم.
بدون نگاهی دیگر به سمت در برگشتم و با قدم‌های بلند حرکت کردم صدای باز و بسته شدن دربه گوشم رسید و پشت بندش زیبا گفتن امیرحافظ بند دلم را پاره کرد و از حرکت متوقف شدم.
آمد پشت سرم و دست هایش را از دور گردنم رد کرد و مانند یک گردنبند به هم پیوندشان زد و گونه ته ریش دارش را به گونه‌ام چسباند و ، گفت :
- منم آرزوم بود شنیدن این حرفا از زبونت دختر، خوشحالم که من و به آرزوم رسوندی.
گویی امشب خدا جادو کرده بود انگار قرار نبود امشب تمام شود.
شانه هایم را گرفته این بار رو در رویم گفت:
- یه قولی بهم بده و دل بی تابم آروم کن.
- چه قولی؟
با غم چشمانش سر جلو آورده و کناره گوشم ل**ب زد:
- اینکه همیشه قلبت ماله من بمونه اینکه تو بدترین شرایطم ولم نکنی اینکه هر اتفاقی افتاد پشتم وایسی و اینکه هرکی حرفی گفت از من تا از خودم نپرسیدی قضاوتم نکنی.
- با چشمانی نگران در چشمان لرزانش نگاه انداختم خش‌دار گفتم:
- چی‌شده امیر؟ داری نگرانم می‌کنی.
دست راستش را بر گونه‌ام گذاشته و آرام ل**ب زد:
- چیزی نشده خانوم کچولو؛ فقط با رفتنت من و ترسوندی یه بار گذاشتی رفتی دلم ترسیده شده.قول میدی در هیچ شرایطی تنهام نزاری؟
- قول میدم.
دستانش را قلاب بازووانم کرد و لبانش را بر ریشه‌ی موهایم شکوفه زدند و انگار من بودم که در آ*غ*و*ش امنش گم شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
***

همانطور که حاظر و آماده از اتاق بیرون می‌رفتم پیام جواب ساناز را که دیشب برایش از نرفتنم زده بودم، بازکردم که نوشته بود:
- باشه عزیزم مراقب خودت باش.
در جوابش قلبی فرستاده و گوشی را درون کیف دستیم سراندم. به در آشپزخانه که رسیدم مادر با تعجب نگاهی به تیپم انداخت و گفت:
- با این لباسا میخوای بری کوه؟!!
کیفم را آویزان لبه‌ی صندلیم کرده و چاییی که مادر برایم ریخته بود را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم:
- میشه لطفا بشینی مامان جون کارت دارم.
مامان نگران بر روی صندلی کناریم نشست که من صندلیم را کمی کج کرده و برابرش قراردادم؛ دستانی که هیچ نشانی از پیری درشان وجود نداشت را میان دستانم گرفتم:
- یادته بهم گفتی اگه روزی به حرف زدن احتیاج داشتی من هستم؟
مادر مهربان دستی به موهای بیرون افتاده‌ام کشید:
- آره یادمه قشنگم.
- من از بچگی عاشق امیرحافظم
- این و که خودمم میدونم.
- میدونی؟
- آدم مگه میشه ندونه تو دل بچش چی میگذره فقط نمیدونم چطور دلت و شکسته که دلت اومده ازش دورشی.
- امیرحافظ به خاطر یه مشکلاتی که منم اون زمان نمی‌دونستم با ساحل توافقی ازدواج کرد.
- با ساحل دختر حاج محمودی که دوستت بود؟!
- آره.
- یعنی الان زن داره؟
- نه مامان جان یه دقیقه صبر کنی میگم بهت. یادته اون زمانا چقدر ساحل میومد خونمون.
بعداز رفتن توام هروقت می‌گفتم امیرحافظ خونمونه میومد، منم می‌نشستم از عشقم به امیرحافظ بهش می‌گفتم.
یه مدت بود که هی بهم می‌گفت به نظرم امیرحافظ تورو دوست نداره.
هروقت می‌خواستم به امیر بگم دوسش دارم ته دلم و خالی می‌کرد.
تا اینکه امیرحافظ تو 18 سالگیم واسه تولد سورپرایزم کرد شب قبل رفتنش بهش فهموندم که دوسش دارم اولش خوب وبود لبخند زدو بدونه اینکه حرفی بزنه رفت از فردای اون روز رفتارش تغییر کرد انقدر تغییر کرد که همه فهمیدن.
امیرحافظی که اهل دوست دختر نبود هر روز بایک دختر میومد دنبالم منم باخودشون همراه می‌کرد که دوست دخترش و بهم معرفی کنه.
هردفعه داغون میشدم ولی خدا شاهده مامان به رویه خودم نمی‌آوردم با خودم گفتم حتما می‌خواد بهم بفهمونه که من تورو دوست ندارم.
باخودم گفتم بهش فکر نمی‌کنم اما نشد هر روز بدتر می‌کرد جوری شده بود که می‌خواستم برم بهش بگم بخدا فهمیدم من و نمی‌تونی دوست داشته باشی بس کن؛ اما بازم صبر کردم چیزی نگفتم.
تو این مدتی که امیرحافظ دور شده بود عارف دوست امیر همیشه سره راهم سبز میشد و از علاقش می‌گفت از اینکه میخواد جدی پا پیش بزاره واسه خاستگاری بیاد.
هر روز یه برنامه داشتم باهاش هی می‌گفتم ما به درد هم نمی‌خوریم اما مرغش یه پاداشت یه روز عصبی شدم گفتم هرکاری دوست‌داری بکن فقط سر راه من سبز نشو.
فردا شبش پاشدن اومدن سر زده خاستگاری بدونه خبر منم همون جا جلوی بزرگ‌ترا گفتم نمی‌خوامش بابام هرچی گفت پسره خوبیه راجبش فکر می‌کردی لااقل گفتم نه از اونجا اختلافای من و بابا شروع شد.
عارف میومد زاغ سیام و چوب میزد میرفت به بابا می‌گفت و بابا رو ت*ح*ریک می‌کرد.
تا اینکه امیرحافظ فهمید عارف اومده خواستگاریم.
.نفهمیدم چیشد که همون روز امیرحافظ به من گفت داره توافقی با ساحل دخترحاج محمود ازدواج میکنه حس می‌کردم دارم میمیرم خیلی شبه ترسناکی بود مامان.
بابا امد خونه و بهم گفت عارف اومده دمه کارخونه بهم گفته دخترتون مسخرش و در آورده از یه طرف میگه عاشقمه از یه طرف بهم جواب رد میده از یه طرف باهام قرار میزاره که دلم تنگ شده از طرف دیگه میره پسر عمش و شیر می‌کنه که من و به این حال و روز بندازه.
فقط با دهن باز به دروغایی که به بابا گفته بود گوش میدادم.
بابا اون شب خون جلو چشماش و گرفته بود فقط میزد.
من مردم اون شب مامان، مردم تا شب و صبح کردم اگه مامان سیما نبود زیره دست و پای بابا له می‌شدم.
بهم تهمت میزد مامان.
می‌گفت واسه پسر مردم عشوه میای بعد میاد خواستگاریت، کلاس میزاری نکنه میخوای مثل ننت آزاد باشی.
.لال شده بودم زبونمو از بعد از ظهرش که امیرحافظ خبر ازدواجش و داده بود نمی تونستم تکون بدم نفهمیدم تا ساعت پنج صبح چطور وسایلم رو بی سر صدا جمع کردم زدم از خونه بیرون زدم.
نفهمیدم چقدر راه رفتم تا سر از خونه مادرجون درآوردم حتی نمی‌فهمیدم آقاجون چطور بغلم کرده بود از خوشحالی گریه می‌کرد انقدر شکه بودم که حتی بخاطر کتکایی که خورده بودمم گریه نمی‌کردم.
درد قلبم به قدری زیاد بود که مغزم و فلج کرده بود ولی وقتی تو اومدی خونه آقاجون دنبالم تازه دورم درک کردم مامان تازه یادم افتاد که چقدر دوریت و تحمل کردم.
اون جا بود که زدم زیره گریه بیخیال گریه کردم گفتم همه میزارن فقط پای دل تنگی، بعدشم که مجتبی‌خان با اون همه محبت بی‌ریا کمکم کرد واقعا خودم و مدیونش میدونم مامان اگه تو نبودی من باید چیکار .می‌کردم اصلا کجا می‌رفتم
مامان همانطور که هق‌هق میزد منه را ب*غ*ل کرده و شروع به نوازش موهایم کرد:
- قربون دل خونت برم مادر بمیرم برات که اینطور دلت و خون کردن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
سرم را از روی س*ی*نه‌اش برداشتم و با دستانم اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرده و بو*س*ه‌ای بر پشت دستانش نشاندم و آن هارا بر روی گونه‌ام هدایت کردم:
- خدا نکنه مامان مگه من جز تو کسی و دارم.
- مادر، من و مجتبی همیشه پشتتیم هر تصمیمی بگیری واسه زندگیت من کمکت می‌کنم از امیرحافظ انتظار نداشتم این کارو بکنه.
- مامان امیرحافظ مقصر نیست من و امیر فقط بازی خوردیم.
امیر خودش یکی از بازنده‌های بازی ساحل عارف بوده اونم بعدبرات تعریف می‌کنم. فقط میخوام بهت بگم میشه امروز و بعد مدت ها پیش امیرحافظ باشم تا شب؟
- مادر مطمئنی امیرحافظ دوباره ناراحتت نمی‌کنه مطمئنی واقعا دوست داره شاید امیر انتخاب اشتباهی باشه برات.
- مامان امیر انتخابمه حتی اگه بازم اشتباه باشه من دیشب بهش قول موندن دادم برای همیشه. انتخابم اگه اشتباه باشه‌ام پای اشتباهم وایمیستم بهت قول میدمم.
بو*س*ه مامان بر پیشانیم من را به این باور رساند که واقعا هر تصمیمی بگیرم چه به اشتباه پشتم ایستاده است گفت:
- مراقب خودت باش فدات شم.
***
بعد از آب زدن دوباره به دست صورتم و خوردن چای و پرسیدن حال مجتبی خانه شاداب، به سمت در خانه رفتم تا کفش‌هایم را پا کنم، که مادر از آشپزخانه با صدای بلند فریاد زد:
- زیبا جان وایسا مامان بزار از این پولکی‌ها بدم ببری بچه دوست داره.
- باشه مامان منتظرم.
بند آخر کتانی سفیدم را که بستم مجتبی‌خان خندان با ظرف پولکی به سمتم آمد و گفت:
- آذر گفت با امیرحافظ میری باباجان، مراقب خودت باش واسه فردا شبم مامانت قرمه سبزی میزاره دعوتش کن بیاد خونه ببینمش یکم باهاش آشنا شم دخترم.
- به روی چشمام حتماً.
- دختر کی میشه تو رو دربایسی رو کنار بزاری و به من بگی بابا ماکه مردیم تو حسرت این جمله.
- ااا این چه حرفیه چشم باباجون مراقب خودتون باشین.
با شعف زیادی از روی شال بر روی موهایم بو*س*ه‌ای پدرانه گذاشت و با گفتن به سلامت اجازه رفتنم را صادر کرد.
با هیجان راه حیاط تا جلوی در خانه‌ی ویلایی را طی کردم.
کلید‌هایی که امیرحافظ موقع رفتنش به دستانم سپرده بود را درون قفل انداختم و با یه چرخش موافق با حرکت عقربه‌های ساعت در را گشودم.
برای دومین بار پا به درون خانه‌اش میگذاشتم.
اولین بارش به اجبار بود اما شیرین بود و به یاد ماندنی؛ اما دومین بار به خواسته خودم بود.
بی‌صدا کفش‌هایم را از پا خارج کردم و درون جاکفشی کنار در قراردادم.
درون اتاق کاره امیر رفتم مانتوی بلندم را با تُنیک آستین بلند یاسی عوض کردم.
شال و مانتویم را به جالباسی موجود در اتاق آویزان کردم و همانطور بی‌صدا وارد آشپزخانه شدم میز صبحانه را با دونوع مربای موجود در یخچال و پنیر گردو و کره تزیین کردم.
املت درست شده را درون ظرف ریخته و به میز اضافه کردم.
شعله‎ی زیره کتریه جوش آمده را کم می کردم، قوری را از آب جوش پرکردم و بر سر کتری گذاشتم.
دستان امیرحافظ بر دوره شکمم که حلقه شد از حول دستم با کتری د*اغ برخورد کرد:
- آخ سوختم.
با صدای من امیر حول زده رو در رویم ایستاد و دستم را گرفت:
- چیشدی بزار ببینم، چیکار میکنی دختر خوب چرا دستت و می‌سوزونی.
با چشمانی که از سوزش کمی اشک درشان جمع شده بود گفتم:
- خب یهویی اومدی بی‌صدا ترسیدم دستم خورد به کتری.
انگشته سوخته‌ام را بالا آورد و همانطور که خیره‌ی چشمانم بود آن را بوسد و مانند قدیم گفت:
- ب*وسش کردم الان خوب میشه.
و من را به سمت خاطره‌ی قدیمی سوق داد:
***
- وایسا ببینم وروجک از من فرار می‌کنی آره
قهقه زنان داد می زنم:
- اگه می‌تونی بیا من و بگیر تام.
قهقه‌ی امیرحافظ هم بلند شده بود و مانند من فریاد میزد:
- الان می‌گیرمت جری کچولو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
سرعت قدم‌هایش هر لحظه بیشتر میشد.
برای ثانیه ای سرعقب بردم تا فاصله‌اش را با خودم تخمین بزنم که در بازوی راستم سوزش وحشتناکی پیچید.
دست بر بازویم می برم و می ایستم.
امیر تا واکنشم را می بیند به سرعت مقابلم قرار می گیرد با نگرانی:
- چیشدی زیبا،دستت چیشده.
با چشمانی اشکی می گویم:
- آخ دستم میسوزه.
صدای مظلومم، چشمانش را مهربان‌تر می‌کند.
بازوی خراش برداشته شده‌ام توسط درخت را می‌بوسد و می گوید:
- ب*وسش کردم الان خوب میشه.
و درد دستم در 8 سالگی به طور معجزه آسایی فراموش شد.
***
لبخندی هدیه‌ی چشمانش کردم.
به سمت کابینت کناره یخچال رفت و از داخلش پماد سفید رنگی را بیرون آورد.
دوباره دستم را در دستش گرفت و پماد را به قسمت قرمز شده‌ی انگشتم زد.
دست دیگرم را در دست گرفته بود و به سمت صندلی میز نهار خوری هدایتم می کرد.
وقتی از نشستن من خیالش راحت شد، به سمت سینگ رفت و از آبگیر کنا سینک دو عدد فنجان درون سینی گذاشت و داخلشان را با چای پر کرد و آن هارا روبه‌روی من گذاشت.
بر روی صندلی روبه رویم جای گرفت.
یکی از فنجان هارا با دو تکه نبات شیرین کرد و جلوی من گذاشت.
آنقدری که امیر برایم پدرانه خرج می‌کرد هیچ وقت از پدرم ندیده بودم یعنی مهلتی هم نشده بود من تمام عمر و لحظه‌هایم را کنار امیر گذرانده بودم و اجازه نمی‌داد کسی جز خودش به من محبت کند.
با تکه‌های نان یکی در میان برای من و خودش لقمه‌های کوچک پنیر گردویی را می‌گرفت و کنار دستم می گذاشت.
وقتی دید نگاهم را از او بر نمی‌دارم لقمه هارا نمی‌خورم، نگاهش را بر روی چشمانم سراند و گفت:
- بخور دیگه دختر خوب، بخور که اگه دختر حرف گوش کنی باشی میبرمت شهر بازی.
با چشمانی پر از عشق نگاهم را در چشمانش نگه‌می‌دارم:
- به نظرت چقدر باید خدارو شکر کنم؟
- برای چی؟
- بخاطر گذاشتنت تو زندگیم، بخاطر این حسی که تمام وجودم صیقل میده، بخاطر این محبتی که همیشه واسم مایه گذاشتی، به خاطر تموم شدن کابوسای قدیم و هزاران دلیل دیگه، ها؟ به نظرت چقدر باید شکرش رو به جا بیارم.
کاش خدا تورو همیشه واسم حفظ کنه، کاش همیشه بودنت تو کنارم بخواد.
به آنی چشمانش را غم فرا گرفت اما لبخند و حرف‌هایش تضاد چشمانش را نشان میداد از روی میز دستم را درون دستانش گرفت و عاشقانه گفت:
- صبحونت و بخور بعدش بهت میگم چقدر.
لقمه‌ای از لقمه‌های آماده شده برداشته و به لبانم نزدیک کرد، با خجالت لقمه را با دست چپ گرفتم و در دهانم گذاشتم.
لبخندی از خجالتم به ل**ب هایش آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
دستم را به سمت ضبط بزرگ گوشه سالن بردم تا صداي موسيقي را بلند کنم:
مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…
مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!
مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست
مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهاییست
عاشقونه ست…
یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…
زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات
حرف میشم؛ میرم تو گوشات! فکر میشم؛ میرم تو کله‌ات!
من بنز میشم؛ میرم زیر پات! فقر میشم؛ میرم تو جیبات…
گرگ میشم؛ میرم تو گله ات…
صد تا طرفدار داری… همه تورو دوست‌دارن و ذهنِ گرفتار داری
دمتم گـرم! دمتـم گــرم! دمتــم گـــرم!
نزدیک میشم؛ دور میشم…
بلکه مقبول؛ در این راهِ پر از استرس و وصله‌ی ناجور بشم
اینه قصه‌ام… اینه قصـه‌ام… اینـه قصــه‌ام…
همراه با زمزمه‌ی آهنگ به سمت آشپزخانه حرکت کردم تا فکری برای نهارمان کنم.
مطمئنن دلم نمی‌خواست حداقل امروز که من در کنارش بودم هم با غذای بیرون سرکند؛ بنابراین دره فریزرش را باز کردم با کمی نگاه کردن تصمیم به درست کردن استک مرغ گرفتم.
همخوانی با آهنگ آن‌هم هنگام آشپزی کردن یکی از ل*ذت بخش‌ترین کارهای دنیا برای من به حساب می‌آمد.
من برق میشم, میرم تو چشمات! اشک میشم؛ میرم رو گونه ات!
زلف میشم؛ میام رو شونت… من باد میشم؛ میرم تو موهات!
سیگار میشم؛ میرم رو لبهات… دود میشم؛ میرم تو ریه ات…
ای بخت! سراغِ من بیا…
که رختخوابه من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!
ای بخت! سراغِ من بیا…
که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!
ای بخت! سراغِ من بیا…
که رختخوابِ من با این خیالِ خامم، گرم نمیشه!
بی حساب؛ اسرارموُ هی داد زدم! هی داد زدم…
بی دلیل؛ احساسم رو فریاد زدم… فریاد زدم…
بعد از گذاشتن استیک های طعم‌دار شده درون یخچال، لیوان چایی، برای خودم ریختم و بر روی مبله روبه‌روی تلوزیون جاگیر شدم...
کتابی با نام کیمیاگر بر روی میز به من چشمک میزد.
وسوسه خواندن آن کتاب بر من غلبه کرد و به مضمون برداشتن کتاب به سمت جلو خم شدم و کتاب را برداشتم و غرق در خواندن شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
به آني چهره آرام اميرحافظ به چهره‌اي طوفاني تبديل شد.
با عصبانيت گفت:
- کي به تو گفته که احتياج به کار کردن داري؟ مامانت گفته نمي‌تونه از پس مخارجت بر بياد؟مجتبي‌خان گفته بايد خودت خرجت و در بياري؟ ها؟ کي بهت گفته که خودسر رفتي آزمون‌دادي؟

با همان عصبانيت آرام از روي اپن پايين پرید و به سمتم آمد تا جايي که بين گ*از و اميرحافظ مبحوس شدم.

حول‌زده گفتم:
- خب... خب... مي‌خواستم مستقل باشم. يعني ميخواست پول تو جيبيم و خودم دربيارم، اين موضوع کجاش ايراد داره.
مگه خونه مجتبي خونه‌ي بابامه که برم بهش بگم پول بده.
هرچند اون بنده خدا بدون گفتن من هر ماه يه مبلغي به حسابم مي‌ريزه.
دستانش را بند سنگ جلوي گازه رو ميزي کرد و با همان سگرمه‌هاي درهم سرش را پايين آورد و موازي سر من قرار داد:
- پس دقيقا مشکلت چي بود که فازه سره کار برداشتي.
خودخواهي موجود درون حرف هايش اخم‌هایم را به هم پیوند زد.
- منظورت چيه امير؟ اصلا تو به سره کار رفتن من چيکارداري؟ اصلا فکر کن واسه اين رفتم که تو رشتم، کارو خيلي خوب ياد بگيرم.
معني اين عصبانيتت و درک نمي‌کنم. بلاخره که بايد ميرفتم سره کار.
- اونوقت کي گفته که من در اون صورت اجازه مي‌دادم بري سره کار.
- چرا بايد جلومو مي‌گرفتي. نکنه فک کردي قصد دارم مدرکم و قاب کنم بزارمش رو طاقچه واسه خوشگلي.
خنده‌اي بر لبانش نشست.
- اينم فکره خوبيه. چون وقتي ازدواج کرديم حق نداري بري سره کار آخه من نمي‌ذارم. در اون صورت مجبور به انجام چنين کاري ميشي.
خنده‌ي عصبيم را باضرب به رويش زدم.
- من قصد ندارم از کار کردنم دست بکشم. اين و گفتم که در جريان باشي.
سرش را نزديکتر آورد و کمي کجش کرد. نگاهش در نوسان بين چشمان و ل*ب هايم به گردش در آمدند. صداي کوبش شديد قلبم باعث میشد دم‌هاي عميق‌تري بگيرم.
- منم گفتم که نمي‌ذارم. مي‌توني تلاشت و واسه راضي کردنم در اين مورد بکني. چون دلم نمي‌خواد زنم بين اون همه مرد کار کنه. مي‌گيري که چي ميگم؟
نزديکی زيادش باعث لرزش شديدي در صدايم شده بود. چشمانم را براي لحظه‌اي مي‌بندم:
- ميشه يک بري عقب تر.
لبخند پرشرارتي زد و فاصله‌اش را کم‌تر کرد.
- چرا؟ من که جام راحته...
پوف کلافه اي کشیدم که لبخندش را عميق‌تر کرد.
- من جام ناراحته...
با همان لبخند دستانش را از روي سنگ برداشت و صاف ايستاد. نفسي از سره آسودگي از سينه‌ام خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
رویم را از او برگرداندم و بی توجه به او مشغول ادامه پخت استیک ها شدم.
مدتی گذشت که صدای دور شدن قدم هایش را شنیدم و باخیاله راحت به کارم ادامه دادم.

***
آخرین ظرف، که ظرف سالاد بود را بر روی میز گذاشتم و با لحن سردی امیر را برای نهار صدا زدم و با یاد آوری کمبود لیوان بر سر میز به سمت ظرف شویی رفتم که صدای کشیدن صندلی نهار خوری به گوشم رسید. بدونه آنکه لحظه ای به چشمانش نگاه بیاندازم بر روی صندلی رو به رویش جایگیر شدم.
تکه ای استک درون بشقابش گذاشت و برشی از آن را بر دهانش:
- خیلی خوش مزه شده دستت درد نکنه.
- خواهش میکنم نوشه جان.
پاسخ سردم لحظه ای از خوردن باز میداردش.
چاقو و چنگال را به لبه های بشقابش تکیه داد.
- میشه بدونم چرا ناراحتی عزیزم؟!.
برای ثانیه ای به چشمانش خیره شدم و دوباره نگاهم را به سمت بشقابم بازگرداندم و خودم را مشغول به خوردن کردم.
- ناراحت نیستم.
- اما ظاهرت که چیزه دیگه ای میگه!...
این بار خصمانه و طولانی چشمانم را قفل چشمانش کردم.
- ظاهرم چیزی نمیگه اشتباه برداشت کردی، خودم دارم بهت میگم ناراحت نیستم همین کافی نیست به نظرت؟!.
لحظه ای کلافه نگاهم کرد.
- باشه من اشتباه کردم غذات و بخور.
- توام همینطور از دهن افتاد.
و مسکوت مشغول خوردن شدم. زودتر از او غذایم را به اتمام رساندم؛ اما به احترام خوردن او از جایم بلند نشدم تا غذایش را تمام کند. او که نقطه ضعف هایم را می دانست و با بی رحمیه تمام به هوای نگهداشتن و کلافه کردن من تمام دیس باقی مانده را هم خالی کرد.
باتمام کلافه بودنم بازهم نقاب بی تفاوتیم را از چهره ام بر نداشتم و بی صدا به عقربه های ساعت قدی درون سالن خیره شدم.
بلاخره بعد از چهل و پنج دقیقه طول دادن خسته شدن فکش، آقا با نیش باز تشکر کرد و از آشپزخانه خارج شد.
بعضی کارهایش هیچ وقت تغییر نمی کرد یکیش هم همان در آوردن حرص من بود که امیرحافظ خوب بلد بود آن را انجام دهد.
مشغول شستن ظرف ها شدم که با حواس پرتی یکی از بشقاب ها از لابه لایه انگشتانم لیز خورد و قبل از رسیدن به آبکش،بر روی زمین نگین نگین شد. ترس و نارحتی باعث شد هین بلندی از میان لبانم خارج شود.
هول زده بدون آنکه شیره آب را ببندم به سمت تکه های بشقاب رفتم و اشک حلقه زده میان چشمانم را نادیده گرفتم و با دستانی لرزان شروع به جمع کردن تکه های ظرف کردم.
- چیکار میکنی زیبا! چیشد؟! صدای چی بود؟!.
ترسیده و لرزان گفتم:
- یکی از پیش دستی ها از دستم سر خورد شکست، شرمندم الان خودم جمعش می کنم.
کمی نزدیک شد و شیر آب را بست.
-خودت خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- نه...فقط لطفا جلوتر نیا شیشه میره تو پات.
تمام تلاشم را کردم که اشک حلقه زده درون چشمانم بر روی گونه ام راه پیدا نکند.
صدای پوفش به گوشم رسید و بد از آن خداروشکر گفتنش. لحظه ای بعد بازویم توسط دستش کشیده شد و منه نیمه شک زده را از کناره خورده شیشه ها رد کرد بر روی صندلی میز نهار خوری نشاند و خودش به سمت بیرون از آشپزخانه رفت و من را با خاطراتم تنها گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
گذشته

همراه با سینی محتوای لیوان های چایی، آرام به سمت میهمانان حرکت می کنم لحظه ی آخر پایم به ریشه فرش گیر می کند و سینی چای از دست هایم رها می شود تنها کاری در آن لحظه از دستم بر آمد آن بود که دستم را به دسته مبل کناریم بگیرم تا از سقوتم جلوگیری کنم.
نگاه فامیل لحظه ای به من و بعد به افتضاحی که به بار آمده بود می افتد.
لحظه ای نگاهم را با استرس قفل چشمان پدرم می کنم که بازهم با دست پاچلفتی بودنم جلوی اطرافیان شرمنداش کرده بودم و با خود می اندیشیدم او واقعا راست می گفت من به درد هیچی نمی خوردم، لیاقت من گوشه ی اتاق نشستن بود و فکر کردن به این که کی خدا می خواهد این زندگیه نکبت بار و سر بار بودن من را تمام کند. نگاهش سراسر پوزخند و تمسخر بود و د*ه*ان کجی و سر تکان دادن به معنی تاسف.
برای لحظه ای از ناراحتی چشمانم را بر روی هم می گذارم تا جلو گیری کنم از اشک هایی که ضعفم را به نمایش می گذارند. من این را نمی خواستم.
با صدایی لرزان گفتم:
- ببخشید...من...پام...گیر کرد به ریشه فرش، از دستی نبود.خودم الان جمع می کنم.
- تو به درد لای جرز دیوارم نمیخوری. بی عرضه.
صدای بابا مانند تیره سه شعبه ای بود، درست وسط گلویم، تحقیری که تمام اعتماد به نفس دختر 14ساله ی بیچاره ی وسط سالن را برای همیشه از بین برد.
بی صدا با اشکانی که دیگر صد کارون هم جلودارش نبود.
جلوی جمعیته متعجب شروع می کنم با دستانه کوچک و ظریفم به جمع کردن؛ لحظه ای دستانی همزمان با دستان من به سمت تکه شیشه ی تیز و برنده میروند.
- به اون دست نزن...تیزه ممکنه دستت و ببره...تو تیکه های بزرگ و جمع کن...
برای ثانیه ای چشمان اشکیم را بالا می آورم و امیرحافظ را می بینم که با دقت درحال جمع کردن تکه های کوچک شیشه است...من واقعا شرمنده آن همه خوبیش بودم...

حال

-زیبا...زیبا با توام.
- هع...چرا یهویی میای...ترسیدم.
دستانش را به کمر زد و حق به جانب گفت:
- ببخشیدا یک ساعت دارم صدات می کنم کجا یهویی امدم؟ شما درحاله غرق شدن بودی و متوجه من نشدی.
با گیجی پاسخ دادم:
- کجا؟!.
با خنده دستانش را چلیپای س*ی*نه اش کرد و گفت:
- تو استخر.
با چشمان گرد خیره اش شدم:
- هان!؟
- نه مثله اینکه او ظرفه افتاده رو سر شما بعد روونه ی زمین شده، منظورم اینه که تو افکارت غرق می شدی. متوجه شدی که چی میگم؟ اگه نشدی بگو کامل تر توضیح بدم.
- باشه فهمیدم منظورت و نیاز به توضیح نیست.
چهره اش جدی شد.
- مطمئنی حالت خوبه...فک کنم خیلی ترسیدی بزار برات یه لیوان آب بیارم.
بدونه شنیدن پاسخ من با احتیاط به سمت ظرف شویی رفت؛ لحظه ای بعد با یک لیوان آب برابرم ایستاده بود و سعی داشت بزور با دستان خودش آب را به دهانم بدهد.
- میگم بدش خودم میخورم دیگه چرا اینطوری میکنی.
- حرف نباشه آدم که تو کاره بزرگ ترش دخالت نمیکنه.
- پس من نمیخورم.
- بی خود.
لیوان را به سمت دهانم آورد که لبانم با تمام توانم به هم فشار دادم و سرم را عقب بردم....دستش را بر کمر برد و با لبخندی شیطانی گفت:
- اِ...اینطوریاست...خیلیه خب هرطور راحتی.
خوش حال از آنکه به خواسته ام رسیده ام با لبخندی دندان نما، دست بلند کردم منتظر شدم که لیوان را به دستانم بسپارد.
به ناگاه دست خالی اش قلاب گونه هایم شد و با خنده تلاش کرد لیوان را به لبانم نزدیک کند. لحظه ای درنگ کرد که سریع لیوان را از دستش قاپیدم و محتوایش را بر روی صورتش خالی کردم.
چشمانش را برای لحظه ای بست چهره اش به قدری با نمک شده بود که صدای خنده ام را بلند کرد؛ قطعا در آن لحظه به خونم تشنه بود، بنابراین بدون درنگ به سمت بیرون از آشپزخانه دوییدم و پشت مبل کناره تلوزیون سنگر گرفتم.
صدای دادش قهقه ام را بلند تر کرد.
- می کشمت....زیبا....کجا رفتی دختره ی دیوونه.
اینبار با گرفتن دستم جلوی خنده ام را گرفتم تا متوجه مکانی که درش قرار داشتم نشود.
پاهایم را درون س*ی*نه ام جمع کرده بودم تا آخرین توانم سعی در کوچک کردن خودم در آن مکان تنگ کردم. صدای قدم هایش از جای ن*زد*یک*ی به گوشم رسید و برای لحظه ای صدا متوقف شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا