دستانش را را درون سينهاش جمع کرد و گفت:
- جالبه برام.
نيم نگاهي حواله اش کردم:
- چي جالبه براتون؟
- اينکه شمارو بدون پارتنر ميبينم.
- چشم بسته غيب گفتي ارسلانجان.
باصداي اميرحافظ به سمت عقب برگشتم که به سمتم آمده و پنجههاي سردم را قفل دستانش کرد.
بيصدا و مسکوت خيره به دستانه چفت شدهيمان شدم.
صدايش اهسته گوشم را نوازش داد و لبخند مليحي را به لبانم هديه کرد. مهندسارسلان نگاهي به دستانمان کرده و نگاهش را لغزان بر روي لبخندم کشاند.
خم ابروهايش نشان داد که از ديدن اميرحافظ به عنوان پارتنرم چندان راضي نيست اما موضع خود را حفظ کرد و لبخندي که مصنوعي بودنش کاملا هويدا بود را به لبانش آورد:
- اوه ببين کي اينجاست اميرحافظ عزيز بلاخره به لطف خانم مهندس، ما شما رو براي احوال پرسي گير آورديم.چطوري پسر، بهت نميخورد بخواي بعد از طلاقت به اين سرعت دست به کار بشي.
تيکهي مهندس ارسلان به قدري برايم زجرآور بود که تمام خوشي ريخته شده به جان و قلبم را مانند تودهي سرطاني کرده و انگشتان سفت شدهام در پنجههاي اميرحافظ به يکباره اتوماتيکوار از هم باز شدند.
بلعکس دستان اميرحافظ محکمتر به دور دستانم پيچيده شد طوريکه فشارش باعث رسيدن درد به گيرندههاي حسيم شدند.
اميرحافظ باظاهري آرام گفت:
- آره خب ولي اين موضوع شامل مني که به خاطر کارم ازدواج کردم نميشه طلاقمم چيزي تعجب آوري نبود که به خوام به خاطرش از کسي که دوسشدارم بزنم.
وقتي اميرحافظ موضوع ازدواج توافقيش را خيلي شفاف بيان کرد تمام اميد جمشيدخان به نااميدي انجامد.
اما شکوفه هاي عشق به آرامي احساس من را نوازش کردند.
مهندس ارسلان دست بر لبهي کت زغالياش برده و آن را کمي بالا آورد تا دستش به راحتي درون جيب مخفي کتش جايگيرد، پساز در آورد تلفن همراهش رو به اميرحافظ گفت:
- به هرحال برعکس انتخاب اولت، انتخاب دومت جاي تحسين داره . و روبه من کرده و با لبخندي واقعي:
- باعث افتخارم بود هم صحبتي با شما، بااجازتون تا بعد.
خيلي سنگين ل**بزدم:
- خدا نگهدارتون جناب.
مهندس ارسلان رو برگردانده و به سمت ميزي که گوشه سالن چند مرد و زن درحال بگو بخند بودند رفت.
هرچه تلاش کردم زورم به دستان پرقدرت اميرحافظ نرسد تا انگشتانم را از دستانش جدا کنم.
حرصي ل**ب زدنم:
- دستم و ول کن ديگه ديدي که رفت دستم شکست اي بابا.
تمام توجهش به حرفم فقط کم کردن فشار دستش بود، باصداي آهنگ ملايمي ديگر بدونه درخواست به سمت پيست ر*ق*ص به راه افتاد.
آن همه زورگو بودنش کفرم را بالا آورد بود. هميشه همين گونه بود براي دوست دخترانش يک جلتلمن به تمام عيار آن وقت به من که ميرسيد به آدم لج دراره زورگو تبديل ميشد آن هم از شانس نداشتهي من بود ديگر چه کاري ميتوانستم بکنم جز کممحلي.
شايد اينگونه متوجه رفتارش ميشد...اما نه...ظاهرا مغز کوچکش به نازهاي دخترانهام نمیچربید.
برابر هم که قرار گرفتیم يکي از دستانم را تا روي شانهي پهنش بالا آورد و دست خودش را گرد کمرم قلاب کرد.
انگشتان بزرگش را در پنجههاي من قفل شدند، پيشاني که پيشانيام چسباند ناخودآگاه اخمهاي درهمم از هم باز شدند دیگر راهی برای مقبوامت وجود نداشت.
نور سن کم شد و من با آرامش بيشتري همراهيش کردم.
نگاه قهوهاي رنگش عجيب غمگين بود گويي با دل عاشقم حرفهاي ناگفتهي زيادي داشت.
.درد نگاهش را نميفهميدم، ترس نهفته در چشمانش نيز برايم عجيب و مبهم بود.
پيشاني از پيشانيام که کند قفل چشمانمان از يکديگر باز شدند.
لبانش مهره داغي بر پيشانيم گذاشتند که در خلصهي احساساتم فرو رفتم.
اميرحافظ زياد اهل حرف زدن نبود لاقل با من حرف زدن بلد نبود هميشه با رفتارش احساساتش را نشانم ميداد؛ حتي در کودکيمان به ياد دارم هميشه غمش را بانگاهش و ناراحتيش را به واسطه رفتارش نشانم ميداد.
- جالبه برام.
نيم نگاهي حواله اش کردم:
- چي جالبه براتون؟
- اينکه شمارو بدون پارتنر ميبينم.
- چشم بسته غيب گفتي ارسلانجان.
باصداي اميرحافظ به سمت عقب برگشتم که به سمتم آمده و پنجههاي سردم را قفل دستانش کرد.
بيصدا و مسکوت خيره به دستانه چفت شدهيمان شدم.
صدايش اهسته گوشم را نوازش داد و لبخند مليحي را به لبانم هديه کرد. مهندسارسلان نگاهي به دستانمان کرده و نگاهش را لغزان بر روي لبخندم کشاند.
خم ابروهايش نشان داد که از ديدن اميرحافظ به عنوان پارتنرم چندان راضي نيست اما موضع خود را حفظ کرد و لبخندي که مصنوعي بودنش کاملا هويدا بود را به لبانش آورد:
- اوه ببين کي اينجاست اميرحافظ عزيز بلاخره به لطف خانم مهندس، ما شما رو براي احوال پرسي گير آورديم.چطوري پسر، بهت نميخورد بخواي بعد از طلاقت به اين سرعت دست به کار بشي.
تيکهي مهندس ارسلان به قدري برايم زجرآور بود که تمام خوشي ريخته شده به جان و قلبم را مانند تودهي سرطاني کرده و انگشتان سفت شدهام در پنجههاي اميرحافظ به يکباره اتوماتيکوار از هم باز شدند.
بلعکس دستان اميرحافظ محکمتر به دور دستانم پيچيده شد طوريکه فشارش باعث رسيدن درد به گيرندههاي حسيم شدند.
اميرحافظ باظاهري آرام گفت:
- آره خب ولي اين موضوع شامل مني که به خاطر کارم ازدواج کردم نميشه طلاقمم چيزي تعجب آوري نبود که به خوام به خاطرش از کسي که دوسشدارم بزنم.
وقتي اميرحافظ موضوع ازدواج توافقيش را خيلي شفاف بيان کرد تمام اميد جمشيدخان به نااميدي انجامد.
اما شکوفه هاي عشق به آرامي احساس من را نوازش کردند.
مهندس ارسلان دست بر لبهي کت زغالياش برده و آن را کمي بالا آورد تا دستش به راحتي درون جيب مخفي کتش جايگيرد، پساز در آورد تلفن همراهش رو به اميرحافظ گفت:
- به هرحال برعکس انتخاب اولت، انتخاب دومت جاي تحسين داره . و روبه من کرده و با لبخندي واقعي:
- باعث افتخارم بود هم صحبتي با شما، بااجازتون تا بعد.
خيلي سنگين ل**بزدم:
- خدا نگهدارتون جناب.
مهندس ارسلان رو برگردانده و به سمت ميزي که گوشه سالن چند مرد و زن درحال بگو بخند بودند رفت.
هرچه تلاش کردم زورم به دستان پرقدرت اميرحافظ نرسد تا انگشتانم را از دستانش جدا کنم.
حرصي ل**ب زدنم:
- دستم و ول کن ديگه ديدي که رفت دستم شکست اي بابا.
تمام توجهش به حرفم فقط کم کردن فشار دستش بود، باصداي آهنگ ملايمي ديگر بدونه درخواست به سمت پيست ر*ق*ص به راه افتاد.
آن همه زورگو بودنش کفرم را بالا آورد بود. هميشه همين گونه بود براي دوست دخترانش يک جلتلمن به تمام عيار آن وقت به من که ميرسيد به آدم لج دراره زورگو تبديل ميشد آن هم از شانس نداشتهي من بود ديگر چه کاري ميتوانستم بکنم جز کممحلي.
شايد اينگونه متوجه رفتارش ميشد...اما نه...ظاهرا مغز کوچکش به نازهاي دخترانهام نمیچربید.
برابر هم که قرار گرفتیم يکي از دستانم را تا روي شانهي پهنش بالا آورد و دست خودش را گرد کمرم قلاب کرد.
انگشتان بزرگش را در پنجههاي من قفل شدند، پيشاني که پيشانيام چسباند ناخودآگاه اخمهاي درهمم از هم باز شدند دیگر راهی برای مقبوامت وجود نداشت.
نور سن کم شد و من با آرامش بيشتري همراهيش کردم.
نگاه قهوهاي رنگش عجيب غمگين بود گويي با دل عاشقم حرفهاي ناگفتهي زيادي داشت.
.درد نگاهش را نميفهميدم، ترس نهفته در چشمانش نيز برايم عجيب و مبهم بود.
پيشاني از پيشانيام که کند قفل چشمانمان از يکديگر باز شدند.
لبانش مهره داغي بر پيشانيم گذاشتند که در خلصهي احساساتم فرو رفتم.
اميرحافظ زياد اهل حرف زدن نبود لاقل با من حرف زدن بلد نبود هميشه با رفتارش احساساتش را نشانم ميداد؛ حتي در کودکيمان به ياد دارم هميشه غمش را بانگاهش و ناراحتيش را به واسطه رفتارش نشانم ميداد.