***
بوي قهوه که به مشامم خورد متوجه نشستن اميرحافظ در کنارم شدم و همانطور که ليوان قهوه را به سمتم میگرفت گفت:
- دلت واسه مخفي گاهمون تنگ نشده بود؟
- آره، شده بود.
- چرا انقدر تغيير کردي؟ چرا ديگه چشمات شيطنت ندارن؟! زيبا مگه عشق چطوره که تو انقدر بخاطرش پژمرده شدي؟
- طوره خاصي نيست فقط آدما وقتي عاشق ميشن، بزرگ ميشن.
- اما من دلم واسه زيباي خودم تنگ شده.
چانهام را از زانوهايم کندم و به سمتش برگشتم، با چشمان غمگينم درونه چشمانش خيره شدم و گفتم:
- اون زيبا خيلي وقته گوشه دلم خودشو حبس کرده و به التماسامم واسه برگشتنش گوش نميده
دست چپش را آرام دور بازوي چپم پيچيد و من را به خودش تکيه داد، زيره گوشم نجوا کرد:
- خودم فراريش دادم، خودمم برش ميگردونم قول ميدم زيبا.
بي حرف سعي در ذخيرهي آرامش موجود کردم.
***
همانطور که منو را در دست گرفتهبود رو به پيشخدمت رستوران گفت:
- دو پرس کوبيده لطفا
- مخلفات چي بيارم براتون جناب؟
- نوشيدني يه دوغ و يه اسپرايت بيارين لطفا همراه با دورچين مخصوصتون.
- بله حتما. امر ديگه اي نيست؟
- نه ممنون، عرضي نيست.
- بااجازه
با رفتن پيشخدمت دستان بهمگره خوردهام بر روي ميز را از هم جدا کرد و درون دستانش گرفت من هم سعي در فراری دادن چشمانم از آن تيلهاي هاي شفاف شدهي امشب میکردم، که گفت:
- نگاهتو حق نداري ازم بدزدي، اين نگاه تا ابد ماله منه.
چشمان سرخودم بر رويه تيلههاي خاکستري رنگش که روزي به سان چشمانه مظلوم گربهي شرک توصيفشان ميکردم و حرص اميرحافظ را در ميآوردم گير کرد و بي حرف خيريشان شدم. باصداي پيشخدمت رستوران مانند افراد خطاکار دستانم را با شرمندگي از دستان اميرحافظ بيرون کشيدم و سرم را به ريختن دوغ در ليوان گرم کردم. هنگام خوردن شام نگاه اميرحافظ مدام بر رويم سنگيني می کرد و فکر آشفتهام را آشفتهتر.
- چرا نميخوري؟همش داري با غذات بازي ميکني، هنوز يادم نرفته چقدر اين غذارو تو اين رستوران ازم باج ميگرفتي.
- ميخورم.
- بخور زود باش بشقابت که تموم شه از اينجا ميريم گفته باشم.
- باشه ميخورم؛ فقط ميشه انقدر نگاه نکني راحت نيستم.
لبخند قشنگش را در ذهنم اتوماتيکوار حک ميکنم...
- چشم نگاه نمي کنم با خيال راحت بخور...
_نگفتی...
_چیو...؟
_ اینکه چطور تصمیم به جدایی گرفتین و کی قراره جدا بشین؟
_ واسه دوشنبه وقت گرفتیم به خانواده ها اطلاع دادیم منم تمام بدهیم و به پدر ساحل برگردوندم به علاوه سودی که برای شرکتشون در کنار شرکت خودم بدست اوردم، براش ناراحت کنندس که از دخترش جدا بشم ولی خب انتخاب خوده ساحل بود این داستان.
_ یعنی میخوای بگی خیلی راحت قبول کرد!؟ منکه باورم نمیشه.
_ مجبوره که قبول کنه، البته با تهدید...
_ چه تهدیدی؟
_ تو بسپار به من نگران نباش من درستش میکنم.
_ چطور میشه امیرحافظ به هرحال تو الان متاهل حساب میشی، اگه کسی من و باتو ببینه نمیدونی چه فکری باخودشون میکنن؟
_ یا اصلا خوده ساحل بفهمه ماهمو دیدیم چی؟
_ هیچ غلطی نمیتونه بکنه وگرنه باید بره پیشه باباش پا*ر*تی و مهمونیایی که مدام از تو پاسگاه جمعش میکردم با پسر ها رو باید بره جواب پس بده.
بازهم دلم آرام نگرفت از آن دخترک خودخواه دردانه پدر هرکاری برمیآمد.
_ غذاتو بخور زیبا انقدر به هرچیز الکی فک نکن بهت گفتم خودم درستش میکنم؛ میخوام دور بمونی از این مسائل.
مگر میشد، آخر مگر انقدر راحت بود که امیرحافظ میگفت!؟ نمیدانم آخر این راه چیست اما باید خودم واقعا دور نگه میداشتم .
***
منشي آقايفهيمي اطلاع ميدهد که امشب به دليل استارت پروژهي جديد با شرکتسازه جشني در باغ مهندسآرمان مجهول برگذار ميشود، که تمام کارکنان دو شرکت دعوت هستند. فريبا که پس از گذشت يک روز دوباره به شيطنت سابق برگشته بود با شنيدن اينخبر از خوشحالي در حال بال درآوردن بود و مدام از مهمانيهاي عياني شرکت تعريف ميکرد. در اين بين هر از گاهي سر به سمت مهدي شيفته برميگرداند، به انتظار تاييد از مهدي ميگفت:
- مگه نه مهدي؟ يادته مهندس آرمان چه تدارکي ديده بود تو مهموني شرکت شريف؟ هميشه ام داوطلب ميزبان بودن ميشه! من موندم اين همه تجملات و واسه چي هدر ميکنه؛ البته من که خيلي با مهمونياي شرکت حال مي کنم.
مهدي بدون آنکه حرفهاي فريبا را تاييد کند، فقط با شيفتگي و لبخندي مليح نظارهگر توصيفات فريبا بود. اين زوج دوستداشتني مکمل يکديگر بودند، يکي مسکوت و آرام، ديگري بازيگوش و شيطان. با تمام معکوس هم بودنشان عجيب به يکديگر ميآمدند.
ماگ آبی رنگ چایم را از روی میز برداشتم و گفتم:
بوي قهوه که به مشامم خورد متوجه نشستن اميرحافظ در کنارم شدم و همانطور که ليوان قهوه را به سمتم میگرفت گفت:
- دلت واسه مخفي گاهمون تنگ نشده بود؟
- آره، شده بود.
- چرا انقدر تغيير کردي؟ چرا ديگه چشمات شيطنت ندارن؟! زيبا مگه عشق چطوره که تو انقدر بخاطرش پژمرده شدي؟
- طوره خاصي نيست فقط آدما وقتي عاشق ميشن، بزرگ ميشن.
- اما من دلم واسه زيباي خودم تنگ شده.
چانهام را از زانوهايم کندم و به سمتش برگشتم، با چشمان غمگينم درونه چشمانش خيره شدم و گفتم:
- اون زيبا خيلي وقته گوشه دلم خودشو حبس کرده و به التماسامم واسه برگشتنش گوش نميده
دست چپش را آرام دور بازوي چپم پيچيد و من را به خودش تکيه داد، زيره گوشم نجوا کرد:
- خودم فراريش دادم، خودمم برش ميگردونم قول ميدم زيبا.
بي حرف سعي در ذخيرهي آرامش موجود کردم.
***
همانطور که منو را در دست گرفتهبود رو به پيشخدمت رستوران گفت:
- دو پرس کوبيده لطفا
- مخلفات چي بيارم براتون جناب؟
- نوشيدني يه دوغ و يه اسپرايت بيارين لطفا همراه با دورچين مخصوصتون.
- بله حتما. امر ديگه اي نيست؟
- نه ممنون، عرضي نيست.
- بااجازه
با رفتن پيشخدمت دستان بهمگره خوردهام بر روي ميز را از هم جدا کرد و درون دستانش گرفت من هم سعي در فراری دادن چشمانم از آن تيلهاي هاي شفاف شدهي امشب میکردم، که گفت:
- نگاهتو حق نداري ازم بدزدي، اين نگاه تا ابد ماله منه.
چشمان سرخودم بر رويه تيلههاي خاکستري رنگش که روزي به سان چشمانه مظلوم گربهي شرک توصيفشان ميکردم و حرص اميرحافظ را در ميآوردم گير کرد و بي حرف خيريشان شدم. باصداي پيشخدمت رستوران مانند افراد خطاکار دستانم را با شرمندگي از دستان اميرحافظ بيرون کشيدم و سرم را به ريختن دوغ در ليوان گرم کردم. هنگام خوردن شام نگاه اميرحافظ مدام بر رويم سنگيني می کرد و فکر آشفتهام را آشفتهتر.
- چرا نميخوري؟همش داري با غذات بازي ميکني، هنوز يادم نرفته چقدر اين غذارو تو اين رستوران ازم باج ميگرفتي.
- ميخورم.
- بخور زود باش بشقابت که تموم شه از اينجا ميريم گفته باشم.
- باشه ميخورم؛ فقط ميشه انقدر نگاه نکني راحت نيستم.
لبخند قشنگش را در ذهنم اتوماتيکوار حک ميکنم...
- چشم نگاه نمي کنم با خيال راحت بخور...
_نگفتی...
_چیو...؟
_ اینکه چطور تصمیم به جدایی گرفتین و کی قراره جدا بشین؟
_ واسه دوشنبه وقت گرفتیم به خانواده ها اطلاع دادیم منم تمام بدهیم و به پدر ساحل برگردوندم به علاوه سودی که برای شرکتشون در کنار شرکت خودم بدست اوردم، براش ناراحت کنندس که از دخترش جدا بشم ولی خب انتخاب خوده ساحل بود این داستان.
_ یعنی میخوای بگی خیلی راحت قبول کرد!؟ منکه باورم نمیشه.
_ مجبوره که قبول کنه، البته با تهدید...
_ چه تهدیدی؟
_ تو بسپار به من نگران نباش من درستش میکنم.
_ چطور میشه امیرحافظ به هرحال تو الان متاهل حساب میشی، اگه کسی من و باتو ببینه نمیدونی چه فکری باخودشون میکنن؟
_ یا اصلا خوده ساحل بفهمه ماهمو دیدیم چی؟
_ هیچ غلطی نمیتونه بکنه وگرنه باید بره پیشه باباش پا*ر*تی و مهمونیایی که مدام از تو پاسگاه جمعش میکردم با پسر ها رو باید بره جواب پس بده.
بازهم دلم آرام نگرفت از آن دخترک خودخواه دردانه پدر هرکاری برمیآمد.
_ غذاتو بخور زیبا انقدر به هرچیز الکی فک نکن بهت گفتم خودم درستش میکنم؛ میخوام دور بمونی از این مسائل.
مگر میشد، آخر مگر انقدر راحت بود که امیرحافظ میگفت!؟ نمیدانم آخر این راه چیست اما باید خودم واقعا دور نگه میداشتم .
***
منشي آقايفهيمي اطلاع ميدهد که امشب به دليل استارت پروژهي جديد با شرکتسازه جشني در باغ مهندسآرمان مجهول برگذار ميشود، که تمام کارکنان دو شرکت دعوت هستند. فريبا که پس از گذشت يک روز دوباره به شيطنت سابق برگشته بود با شنيدن اينخبر از خوشحالي در حال بال درآوردن بود و مدام از مهمانيهاي عياني شرکت تعريف ميکرد. در اين بين هر از گاهي سر به سمت مهدي شيفته برميگرداند، به انتظار تاييد از مهدي ميگفت:
- مگه نه مهدي؟ يادته مهندس آرمان چه تدارکي ديده بود تو مهموني شرکت شريف؟ هميشه ام داوطلب ميزبان بودن ميشه! من موندم اين همه تجملات و واسه چي هدر ميکنه؛ البته من که خيلي با مهمونياي شرکت حال مي کنم.
مهدي بدون آنکه حرفهاي فريبا را تاييد کند، فقط با شيفتگي و لبخندي مليح نظارهگر توصيفات فريبا بود. اين زوج دوستداشتني مکمل يکديگر بودند، يکي مسکوت و آرام، ديگري بازيگوش و شيطان. با تمام معکوس هم بودنشان عجيب به يکديگر ميآمدند.
ماگ آبی رنگ چایم را از روی میز برداشتم و گفتم:
آخرین ویرایش: