خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
***
بوي قهوه که به مشامم خورد متوجه نشستن اميرحافظ در کنارم شدم و همانطور که ليوان قهوه را به سمتم می‌گرفت گفت:
- دلت واسه مخفي گاهمون تنگ نشده بود؟
- آره، شده بود.
- چرا انقدر تغيير کردي؟ چرا ديگه چشمات شيطنت ندارن؟! زيبا مگه عشق چطوره که تو انقدر بخاطرش پژمرده شدي؟
- طوره خاصي نيست فقط آدما وقتي عاشق ميشن، بزرگ ميشن.
- اما من دلم واسه زيباي خودم تنگ شده.
چانه‌ام را از زانو‌هايم کندم و به سمتش برگشتم، با چشمان غمگينم درونه چشمانش خيره شدم و گفتم:
- اون زيبا خيلي وقته گوشه دلم خودشو حبس کرده و به التماسامم واسه برگشتنش گوش نميده
دست چپش را آرام دور بازوي چپم پيچيد و من را به خودش تکيه داد، زيره گوشم نجوا کرد:
- خودم فراريش دادم، خودمم برش مي‌گردونم قول ميدم زيبا.
بي حرف سعي در ذخيره‌ي آرامش موجود کردم.


***

همانطور که منو را در دست گرفته‌بود رو به پيشخدمت رستوران گفت:
- دو پرس کوبيده لطفا
- مخلفات چي بيارم براتون جناب؟
- نوشيدني يه دوغ و يه اسپرايت بيارين لطفا همراه با دورچين مخصوصتون.
- بله حتما. امر ديگه اي نيست؟
- نه ممنون، عرضي نيست.
- بااجازه
با رفتن پيشخدمت دستان بهم‌گره خورده‌ام بر روي ميز را از هم جدا کرد و درون دستانش گرفت من هم سعي در فراری دادن چشمانم از آن تيله‌اي هاي شفاف شده‌ي امشب می‌کردم، که گفت:
- نگاهتو حق نداري ازم بدزدي، اين نگاه تا ابد ماله منه.
چشمان سرخودم بر رويه تيله‌هاي خاکستري رنگش که روزي به سان چشمانه مظلوم گربه‌ي شرک توصيفشان مي‌کردم و حرص اميرحافظ را در مي‌آوردم گير کرد و بي حرف خيريشان شدم. باصداي پيشخدمت رستوران مانند افراد خطاکار دستانم را با شرمندگي از دستان اميرحافظ بيرون کشيدم و سرم را به ريختن دوغ در ليوان گرم کردم. هنگام خوردن شام نگاه اميرحافظ مدام بر رويم سنگيني می کرد و فکر آشفته‌ام را آشفته‌تر.
- چرا نمي‌خوري؟همش داري با غذات بازي مي‌کني، هنوز يادم نرفته چقدر اين غذارو تو اين رستوران ازم باج مي‌گرفتي.
- مي‌خورم.
- بخور زود باش بشقابت که تموم شه از اينجا ميريم گفته باشم.
- باشه ميخورم؛ فقط ميشه انقدر نگاه نکني راحت نيستم.
لبخند قشنگش را در ذهنم اتوماتيک‌وار حک مي‌کنم...
- چشم نگاه نمي کنم با خيال راحت بخور...
_نگفتی...
_چیو...؟
_ اینکه چطور تصمیم به جدایی گرفتین و کی قراره جدا بشین؟
_ واسه دوشنبه وقت گرفتیم به خانواده ها اطلاع دادیم منم تمام بدهیم و به پدر ساحل برگردوندم به علاوه سودی که برای شرکتشون در کنار شرکت خودم بدست اوردم، براش ناراحت کنندس که از دخترش جدا بشم ولی خب انتخاب خوده ساحل بود این داستان.
_ یعنی می‌خوای بگی خیلی راحت قبول کرد!؟ منکه باورم نمیشه.
_ مجبوره که قبول کنه، البته با تهدید...
_ چه تهدیدی؟
_ تو بسپار به من نگران نباش من درستش می‌کنم.
_ چطور میشه امیرحافظ به هرحال تو الان متاهل حساب میشی، اگه کسی من و باتو ببینه نمی‌دونی چه فکری باخودشون می‌کنن؟
_ یا اصلا خوده ساحل بفهمه ماهمو دیدیم چی؟
_ هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه وگرنه باید بره پیشه باباش پا*ر*تی و مهمونیایی که مدام از تو پاسگاه جمعش می‌کردم با پسر ها رو باید بره جواب پس بده.
بازهم دلم آرام نگرفت از آن دخترک خودخواه دردانه پدر هرکاری بر‌می‌‌آمد.
_ غذاتو بخور زیبا انقدر به هرچیز الکی فک نکن بهت گفتم خودم درستش می‌کنم؛ می‌خوام دور بمونی از این مسائل.

مگر میشد، آخر مگر انقدر راحت بود که امیرحافظ می‌گفت!؟ نمی‌دانم آخر این راه چیست اما باید خودم واقعا دور نگه می‌داشتم .


***

منشي آقاي‌فهيمي اطلاع مي‌دهد که امشب به دليل استارت پروژه‌ي جديد با شرکت‌سازه جشني در باغ مهندس‌آرمان مجهول برگذار مي‌شود، که تمام کارکنان دو شرکت دعوت هستند. فريبا که پس از گذشت يک روز دوباره به شيطنت سابق برگشته بود با شنيدن اين‌خبر از خوشحالي در حال بال درآوردن بود و مدام از مهماني‌هاي عياني شرکت تعريف مي‌کرد. در اين بين هر از گاهي سر به سمت مهدي شيفته بر‌مي‌گرداند، به انتظار تاييد از مهدي مي‌گفت:
- مگه نه مهدي؟ يادته مهندس آرمان چه تدارکي ديده بود تو مهموني شرکت شريف؟ هميشه ام داوطلب ميزبان بودن ميشه! من موندم اين همه تجملات و واسه چي هدر مي‌کنه؛ البته من که خيلي با مهمونياي شرکت حال مي کنم.
مهدي بدون آنکه حرف‌هاي فريبا را تاييد کند، فقط با شيفتگي و لبخندي مليح نظاره‌گر توصيفات فريبا بود. اين زوج دوست‌داشتني مکمل يکديگر بودند، يکي مسکوت و آرام، ديگري بازيگوش و شيطان. با تمام معکوس هم بودنشان عجيب به يکديگر مي‌آمدند.
ماگ آبی رنگ چایم را از روی میز برداشتم و گفتم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
حالا که قراره امروز زودتر تعطیل بشیم واسه مهمونی، میای بریم خرید؟ -
فریبا با خوشحالی دستانش را به یکدیگر کوبید و پاسخ‌داد:
- وای من عاشق خرید کردنم اتفاقاً منم باید واسه امشب یه چیزی بگیر.
- اکی پس من کارم رو زودتر تموم کنم.
- اره، منم باید نقشه‌های آقای جوادی رو تکمیل کنم.
ماگ چای را برروی میز گذاشتم و مشغول شدم.

***

به همراه فریبا از شرکت خارج شدیم و برروی صندلی ها سیتروئن سفیدش جای گرفتیم.
ماشین را در خیابان‌بزرگمهر پارک کرد و وارد اولین پاساژ سجادشدیم.
بعد از نیم ساعت گشتن فریبا دستم را کشید و من را داخل مغازه‌ی لباس مجلسی فروشی برد که گفتم:
- ای بابا فریبا من میخوام کت‌شلوار بخرم لباس مجلسی نمیخوام.
- بیخود کردی مگه دسته تواِ، لاباد می‌خوای مثل حاج خانوما خودت و بقچه پیج کنی؟
- نکنه فک کردی با پیراهن مجلسی پشت باز تا کمر میخوام بیام مهمونی اونم جایی که امیر و همکاراشم هست علاوه براون همه همکارای خودم هستن، دیگه چی؟ همین یه‌کارم مونده بکنم.
- حالا نه در اون حد. بیا یه چیز خوب پیدا می‎کنیم.
بعد از ده دقیقه گشتن بلاخره پیراهن مدل ماهیه آستین بلند یقه 3سانتی چشمم را گرفت که قسمت یقه‌ی 3 سانتش، با مروارید و نگین های الماسیه کوچک میانشان کار شده بود که لباس را از سادگی کمی در می‌آورد و جلوه‌ی زیبایی به پیراهن می‌داد.
فریبا هم با خریدن پیراهن زرشکی یقه دلبری کاره خرید لباسش را تمام کرد. به دلیل گرم بودن هوا، مانتوی حریری برای رویش خریدم و با خریدن کفش‌های نوک تیز مخملی به رنگ مشکی خریدم را تمام کردم.
فریبا ضبط ماشینش را روشن کرد و بعد از چند بار پایین و بالا کردن دکمه‌ها و رسیدن به اهنگ دلخواهش وُلومَش را بلند کرد:
(معذرت اگه کمم واسه دلت نگفتم حرفمو بهت گذاشتم عاشقم بشی
شدم تمومه عامله سرگیجه‌های دائمت نفهمیدی که عشقه من تو زندگیت مزاحمه

معذرت اگه داد می‌زدم سرت اگه چشمات همش تره اگه بعد از این بازیا میگفتم بار آخره
شکستنت جلو چشام منو از رو نمی‌بره دروغام میشد باورت منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری حق داری هر چی که بگی
کاری کردم که دائماً بگی لعنت به زندگیم ترسیدم خ**یا*نت کنم بهت از روی بچگیم

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه واسه آروم گرفتنت
میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه پشیمونم ببین منو معذرت تنها حرفمه

معذرت واسه اون همه خاطره که کرده بازی با دلت
معذرت اگه همش مُرَددم،گفته بودم که قید احساسمو دیگه زدم

تو لیقاتت این نبود نمیدونستی من بدم هی بهونه کردم چطور دیگه جوابتو ندم منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری حق‌داری هر چی که بگی
کاری کردم که دائماً بگی لعنت به زندگیم ترسیدم خ**یا*نت کنم بهت از روی بچگیم

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه واسه آروم گرفتنت
میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه پشیمونم ببین منو معذرت تنها حرفمه)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
معذرت اگه مجبور شدی بری حق‌داری هر چی که بگی
کاری کردم که دائماً بگی لعنت به زندگیم ترسیدم خ**یا*نت کنم بهت از روی بچگیم

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه واسه آروم گرفتنت
میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه پشیمونم ببین منو معذرت تنها حرفمه)

غم عجیبی درون صدای خواننده نهفته بود. صدای شهاب مظفری را همیشه دوست‌داشتم اما این اهنگش چیزه دیگری بود.
جلوی در خانه‌ی‌مان که پارک کرد گفتم:
- هنوز زوده بیا بریم بالا یه چای بخوریم، مامانمم ببینی.
- باشه بریم.
ماشین را خاموش کرد و من جلوتر از او به سمت در خانه به راه اُفتادم در را با کلیدهایم باز کردم و فریبا را به داخل دعوت کردم.
داخل خانه که شدیم، صدای آشنایی من را شگفت زده کرد.
مادر توسط نگاه سنگینم به سمتم برگشت و بالبخند گفت:
- ااا مامان جان چه زود اومدی.
بعد به کنارم آمد و درگوشم زمزمه کرد:
- مهمون داری، گفتم نیستی ولی گفت دمه در میمونه تا بیای منم طاقتم نیومد دعوتش کردم تو خونه.
با ناراحتی رو به مادر گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدی، اگه می‌دونستم اینجاست نمی‌اومدم.
-زشته مامان‌جان بنده‌ی خدا، ببین چیکارت داره این همه راه تا اینجا اومده.
به سمت فریبا برگشتم و او را شکه با چشمانی پر از ترس دیدم به سمتش رفتم و او را به مادر معرفی کردم که با تت‌پت پاسخ‌داد. در گوشش آرام گفتم:
- چته دختر چرا رنگت مثه گچ شده؟
- من چیزه، میشه برم خونه؟ قول میدم شب برات تعریف کنم؛ فقط منو نبینه.
- چی شده خب، کی نبینت؟
با صدای عارف که به مامان می‌گفت:
- خانم فرهمند دست شویی کجاست.
فریبا بیشتر حول کرد و با حول ولا گفت:
- از مامانت از طرفه من...
با صدای عارف حرفش نصفه ماند. عارف شکه گفت:
- فریبا خودتی؟
فریبا سریع رو برگرداند و پا تند کرد به سمت در که عارف در نیمه‌ی راه متوقفش کرد.
- کجا داری میری ها؟ وایسا ببینم.
- دستم ول کن باید برم شوهرم منتظرمه.
عارف ترسیده گفت:
- شوهرت؟مگه ازدواج کردی؟
- اره ازدواج کردم الانم ولم کن می خوام برم.
- شمارت و بده باید موضوعی رو بهت بگم.
- فک نمی کنم مضوعی که مربوط به من باشه به تو ربطی داشته باشه پسرخاله الانم دستم ول کن وقت من اون‌قدر باارزشه که نخوام واسه تو حرومش کنم.
- من دشمنت نیستم فریبا.
- اره دشمنم نیستی اما دوستمم نیستی، دستتم بکش.
باضرب بازویش را بیرون کشید و از خانه بیرون زد.
عارف عصبی پنجه درون موهایش کشید و بعد با سرعت به دنبال فریبا رفت.
من واقعا سر در نمی‌آوردم آن‌ها از کجا یکدیگر را می‌شناختند اصلا چرا فریبا نمی‌خواست بماند و صحبت کند؟ اصلا عارف چه کاری بعد از آن جواب منفی با من داشت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
واقعاً گیج شده بودم؛ فقط می‌دانستم اگه حرفی بود باید بهم میزدن تا مشکلشان حل شود.
با صدای مامان هیع بلندی گفتم و با ترس به سمتش برگشتم:
-دوستت چرا رفت؟ پس این پسره کو مگه نرفت دست شویی چقدر طول کشید؟!
- مامان جان یکم اروم‌تر ترسیدم یهو اومدی.
- تو خیلی تو فکر بودی خب من چیکار کنم، میگم نکنه به پسره یه چیزی گفتی ناراحت شده رفته.
- ای بابا، نخیرم مادرمن.کی تاحالا دیدی به کسی بی احترامی کنم که این جوری میگی؟
- ندیدم؛ ولی دیدم که ازدیدنش قیافت توهم رفت،گفتم شاید یه چیزی گفتی طرف ناراحت شده.
- نه بابا، قضیش یکم پیچیدس؛ مثل اینکه با فریبا آشنا در اومدن، از قضا فریبا نمی‌خواسته ببینتش.
دیگه فریبا رفت آقای صولتیم رفت دنبالش.
- حالا این پسره کی بود؟
- دوست امیرحافظ، خونه‌ی بابا ازم خاستگاری کرد، جواب رد دادم؛ بعدشم یه چیزایی واسم روشد واسه همین ازشم خوشم نمیاد.
- امیرحافِظِ عمت؟
- آره مامان یادت میاد ازش؟
- مگه میشه یادم نیاد دختر یکسره خونمون بود. با اینکه بچه بود اما واسه نگهداشتن تو خیلی کمکم می کرد.
- یادته 4 سالم بود رژت و یواشکی برداشتم زدمش بعدش دیدی دعوام کردی؟
- آره یادمه زنگ‌زد به زهره دست تورم گرفت گفت شما عروسک من و دعوا کردین منم میبرمش خونمون.
صدای خنده‌ام بلند شد که مامان با چشمایی مشکوک و لبخندی مرموز گفت:
- اوه اینجارو ببین، چه خوشت اومد ذوق کردی نکنه خبریه به مامانت نمیگی چشماتم که چلچراغ روشن کردن.
حول کردم که آب دهانم به گلویم پرید و به سرفه افتادم، سرفه ام به قدری شدید شد که به جان کندن افتادم.
مامان که ترسیده بود به زور آبی که به سرعت آورده بود را وارد دهانم کرد و گفت:
- دختر مگه چی گفتم چرا انقدر احمقانه حول می کنی؛ یعنی من موندم تو هیچیت به آدم نرفته، آدم عاشق که میشه که نباید از ترس فهمیدن مامانش خودکشی کنه که.
سرفه هایی که می رفت رو به خوب شدن را به صورت نمایشی بیشتر کردم که مامان از خیر این بحث بگذرد؛اما به قدر ضایع بود که به مدت 10ثانیه بدون مکث در صورتم خیره شد و بعد بلند زیره خنده زد.
از شک واکنش مامان حتی فیلم بازی کردنم را هم یادم رفت و مبهوت به خنده‌های از ته‌دلش نگریستم.
درحالی که با دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
- خدایا این دختر خنگ و از من نگیر، بزار باشه خنگیش موجب خنده‌ی من بشه.
با چشمانی به اندازه گردو گرد شده و صدایی دلخور و کشیده‌ای گفتم:
- مامان...
- چیه مگه دروغ میگم، جرعت‌داری انکارکن که خرذوق نشدی از تعریفم درباره‌ی امیرحافظ تا اون روی مامان بازیم و نشونت بدم.
چشانم را بر روی درو دیوار خانه گرداندم تا چشم‌درچشم مامان نشوم. برای عوض کردن بحث به سرعت گفتم:
- راستی مجتبی خان کجاست؟
- باشه بحث و عوض کن، اشکال نداره؛ ولی یه روز خودت میای همه چی رو واسم تعریف می کنی این خط اینم نشون، اصلا کی مطمئن‌تراز مادرت، هوم؟
با خجالت گفتم:
- شاید یه روزی گفتم ولی الان آمادگیش و ندارم.
مامان دستم را گرفت و من به آغوشش پناه بردم.
او سرم را ب*و*سید و گفت:
- هر وقت که امادگیش و داشتی بگو؛ اما مراقب دلت باش بزار واسه یه آدم با لیاقت بتپه.
من دیگه اینجام کنارتم هروقت بخوای، بابات هرچی که بود تو تربیت دخترش کم نزاشت.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با صدای زنگ تلفنم حوله را دوره موهای خیسم پیچیدم و تلفن را از روی میز برداشتم و بدون نگاه به اسکیرینش همانطور که به سمت میز آرایشی می‌رفتم پاسخ‌دادم:
- بفرمایید؟
- سلام، زنگ زدم بگم ساعت هفت‌و‌نیم دمه خونتونم که باهم بریم جشن.
پوفی از سر کلافگی برای زورگویی‌های امیرحافظ کشیدم و گفتم:
- من گفتم شما بیا دنبالم؟
- مگه من گفتم شما گفتی من بیام دنبالت؟
- من خودم میام نیاز نیست تا اینجا بیای خودت و تو زحمت بندازی.
- اگه زحمت بود زنگ نمی‌زدم.
- می‌خوام خودم برم.
- من ازت نظر خواستم که میای یا نه؟
- که چی؟ دلم نمی‌خواد با تو بیام، زوره.
- دلت غلط میکنه که نمی‌خواد؛ وقتی من میگم یعنی زوره اگه این توری تو مخت بهتر میره از این به بعد هرچی من بگم زوره و باید انجام بدی.
- ا نه بابا از کی تاحالا.
- از همین حالا تا آخر عمرت.
- من ساحل نیستم هرچی بگی بگم چشم. با اون زندگی کردی همه رو یه جور تصور کردی بدعادت شدی.
- من بیشتر از ساحل با تو بودم و تورم صد برابر بیشتر از ساحل میشناسمت مطمئن باش تو بدعادتم کردی و ترک عادتم موجب مرضه.
- میشناختی البته قبلاً، آدما تغییر می‌کنن.
- واسه همه عوض کنی خودت و واسه من همون زیبایی.
- خیال‌های خامه قشنگی داری.
- خیال نیست واقعیته، تو هنوز نتونستی جدیشون بگیری.
- من نمیام، نیا دنبالم می‌خوام با فریبا برم.
-میدونم فریبایی در کار نیست 7.30 دمه در باش.
- میگم نمی...
با صدای بوق اشغالی از حرص گوشی را بر روی تخت پرت کردم و حوله را از سرم بر زمین انداختم.
دستانم را درون موهایم بردم تا کمی از فشار درد آور سرم کم کنم.
بعد از 10 دقیقه‌ای که عصبی طی شد، با سشوار شروع به خشک کردن مو هایم کردم.

***

پیراهن مجلسی، خیلی زیبا بر تنم نشسته بود.
آرایش ملایم یاسی به همراه رژ سرخ آبی تیره و موهای ل*خت مشکی‌ام که دو طرفش را به عقب برده بودم و دو تار از سمت راست و چپ برروی صورتم به شکل فر آزاد گذاشته بودم، همه چی را تکمیل می‌کرد.
ساعت عدد7 را به نمایش گذاشته بود.
مانتوام را به تن کردم و کیفم را به دست گرفتم و راهیه پذیرایی شدم. در همان لحظه با مجتبی‌خانی روبرو شدم که امیرحافظ را به سالن پذیرایی هدایت می‌کرد.
وای وای، این مرد من را قطع به یقین راهی تیمارستان می‌کرد.
با اعصابی داغان، حضورم را با سرفه‌ای اعلام کردم که امیرحافظ با پوزخندی بد ج*ن*س سلام کرد.
پشت چشمانم را نازک کردم و پاسخش را دادم.
مجتبی‌خان مهربان گفت:
- دختر عزیزمم اومد بفرما پسرم، بفرمایید تو بشینید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
به احترام مجتبی‌خان برروی مبل تک نفره‌ی سلطنتی جای‌گیر می‌شوم. مجتبی‌خان رو به امیرحافظ می‌گوید:
- خیلی خوش‌اومدی پسرم.
مادر که وارد شد از خجالت سرم را پایین انداختم تا بابت حرف‌های بعدازظهر بیشتر از این پیشش رسوا نشوم مادر گفت:
- امیرجان چه بزرگ شدی پسرم ماشااَللّه،هزار ماشااَللّه.
- ممنون آذر خانم شما لطف دارین.
- جدا با زیبا همکار در اومدین؟ چه تصادفی!یعنی شماهم تو شرکت زیبا کار می‌کنی؟
- همکار هستیم ولی تو یه شرکت نیستیم.
- پس چطور باهم به یه مهمونی دعوت شدین؟
- این طور بگم که شرکت من با شرکت آقای فهیمی یه قرارداد دوساله چند وقت پیش بستن و طراحش زیباجان بود که متوجه شدم همکارشدیم.
مادر همانطور که با دقت به حرف‌های امیرحافظ گوش می‌داد گفت:
- در جریان بودی که زیبا دیگه خونه پدرش نمی‌مونه دیگه نه؟
- بله درجریانم.
- باشه پس من برم چای بیارم براتون.
- زحمت نکشید ماهم دیگه باید بریم فقط خواستم بیام خاطر جمع باشید اگه یه وقت مهمونی طول کشید.
- دستت درد نکنه پسرم، الان خیالم راحت شد تو هستی حواست به زیبا هست.
سعی می‌کردم از اینکه انگار درباره‌ی مراقبت کردن ازیک کودک صحبت می‌کنند جیغم بلندنشود و خانمانه رفتار کنم.
با بلند شدن مادر و رفتنش به آشپزخانه مجتبی‌خان و امیرحافظ هم مشغول صحبت درباره اوضاع کاریمان شدند و من بی‌کارو بی‌حوصله ناخن‌های لاک خورده‌ی کرمی رنگم را مرکز توجهم قراردادم.
مادر به همراه فنجان‌های سفید با لبه‌های طلایی وارد شد و من به این اندیشیدم که مادر چرا باید فنجان‌های عزیزش را که حتی برای من و مجتبی‌خان هم خوردن چای در آن‌ها ممنوع بود را برای امیرحافظ می‌آورد.
امیرحافظ که چشمانش به پولکی‌های همیشه خوشمزه‌ی مادرم افتاد ستارگان چشمانش درخشیدند. این پولکی‌های مغزدار یکی از ل*ذت‌بخش‌ترین خاطرات کودکی و نجوانی من و امیرحافظ بود....
تفریحمان این بود که پولکی‌های فندقیش را از زیرزمین خانیمان کش می‌رفتیم و در دریچه مخفیمان دخلشان را می‌اوردیم؛ البته که همیشه سره من کلاه می‌رفت.
چون امیرحافظ همیشه پولکی‌های کوچک را جدا می‌کردو به من می‌داد و پولکی‌های درشت‌تر را برای خودش برمیداشت، لــ*ب به اعتراض هم که می‌گشودم، با به میان آوردن بزرگ‌تر بودنش من را وادار به سکوت می‌کرد.
امیرحافظ نگاهی به ساعت درون دستش کرد و همراه با تشکر کردن بلند شد، من هم به تبعیت از او بلند شدم
پس از خداحافظی مادر و مجتبی‌خان ما را تا دم در همراهی کردنند. مادررسیده به در گفت:
- بهتون خوش‌بگذره پسرم.
- ممنون آذرخانم و اینکه دستتونم درد نکنه، پولکی‌هاتون هنوز مزه ثابق رو میده.
- ا پسرجان هنوزم دوست داری؟الان که دیرتون شده، میدم فردا زیبا بیاره برات.
- دستتون درد نکنه، نمی‌خواد تو زحمت بیوفتین.
- این چه حرفیه پسرم؟ زحمت نیست، مراقب خودتون باشین.
- چشم، خیلی خوشحال شدم آقامجتبی باعث افتخار بود آشنایی با شما.
مجتبی‌خان لبخندی پدرانه زدو دستانش را پشت سرش قلاب کرد و گفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- منم پسرم خوشحال میشم بازم مارو قابل بدونی میهمان کلبه‌ی درویشیمون بشی.
- دستتون درد نکنه حتما مزاحمتون میشم، خدانگهدارتون.
پس از خداحافظی از در خانه بیرون زدیم و به سمت ماشین حرکت کردیم.
بی‌حرف روی صندلی جلوی ماشین جاگیر شدم. تیپ جذابش چشمانم را گرفته بود و من از کنارش بودن نهایت ل*ذت را می‌بردم، حس شوقی وصف نشدنی آنقدر در من رسوخ پیدا کرده بود که تمام عصبانیتم دود شده بود و به هوا رفته بود؛ سکوت ماشین با صدای علی رضا قربانی شکسته شد:
من تفنگی شده ام رو به نبودن هایت
رو به یک پنجره در جمعیت تنهایت
فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم نزدیک کنم
بی هوا بین دو ابروی تو شلیک کنم شلیک کنم
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بی خبری فرق نکرد
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بی خبری فرق نکرد
از دلم دور شدی فکر تو آمد به سرم
خواب میبینمت از خواب نباید بپرم
خواب پرواز تو با نامه ی خیسی در مشت
تو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشت
عصر تلخی که به جز خاطره ای قرمز نیست
عصر تلخی که به جز ترس خداحافظ نیست
یک دو راهیست که از گریه به دریا برسم
به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بی خبری فرق نکرد
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بی خبری فرق نکرد

***

مانتو و شالم را در آوردم و به دست مستخدم سپردم.
برابر آینه ایستادم و چهره‌ام را دوباره از نظر گذراندم تا از مرتب بودنم اطمینان حاصل کنم.
از اتاق پرو که خارج شدم فریبا را کنار مهدی برابر میزه قدی، ایستاده دیدم.
نگاهش که به من افتاد حلقه دستش را از دور بازوی مهدی باز کرد و با طمانینه‌ی حاصل شده از آن کفش‌های بیست و پنج سانتی به سمتم آمد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- سلام چه عجب، دیرتر میومدی تورو خدا!یه نگاهم که اصلا به گوشیت نمی‌کنی نگرانت شدم بس که زنگ زدم جواب ندادی.
- اخ، ببخشید فریبا اصلا حواسم به گوشیم نبود شرمندم بخدا مهمون داشتیم دیر شد.
- حالا که شده، بیا بریم سر میز ما.
فریبا واقعا دختر زیبایی بود، اما امشب با آن پیراهن زرشکی یقه دلبری و موهای فر شده واقعا دلبری می‌کرد، باهم به سمت میزشان حرکت کردیم، پس از سلام کردن به مهندس کامل؛ مشغول تماشای رقصندگان وسط سن شدیم.
اما من تمام حواسم به سمت میز آقای فهیمی بود که به همراه امیرحافظ و شریکش(محمدرضا)و مردی دیگر که تا به حال ندیده بودمش مشغول صحبت و بخند بودند.
با خوردن دو ضربه به شانه‌ام حواسه جاگذاشته‌ام را از پیش امیرحافظ به کنار فریبا منتقل کردم.
- هوم؟!
یک ابرویش را به بالا فرستاده گفت:
- هوم چیه دختر؟! میگم حواست کجاست؟.
- هان!حواسم همین جاست، واسه چی؟
- آخه هی دارم صدات می‌کنم متوجه نمیشی آخرش مجبور شدم بزنم رو شونت تا متوجه بشی؛ نگفتی به چی فکر میکردی.
با دست نامحسوس به اون مرد غریبه‌ای که سمت راست آقای فهیمی ایستاده اشاره کردم و گفتم:
- اونو میشناسی فریبا؟
- منظورت مهندس آرمانه؟
متعجب به سمتش نگاه انداختم و با حیرت گفتم:
- مگه اون مهندس آرمانه؟ این همون مهندس آرمان معروفه، پس چرا انقدر جوونه!!!
- اره همونه، مگه تو فکر می‌کردی پیره؟
- راستش پیر که نه! ولی فکر می‌کردم یه مرد جا افتادست؟ اما این 30 بیشتر بهش نمی‌خوره.
- سی کم تره بیست نه سالشه.
- باورم نمیشه!! چطور تو این سن انقدر معروف شده.
- نبوغه دیگه خواهر من.

***
وارد تراس شدم و در حالي که به چند زوجي که در حال عکس برداري بودند با لبخند نگاه مي‌کردم، لبه جان پناه نشستم.
باغ با حضور چراغ‌هاي پايه دارش سبزي و خرمی‌اش را بيشتر به رخ مي‌کشيد و من از همان ابتداي حضورم، از حوض بزرگ سنگي و فواره‌هايش، بي نهايت خوشم آمده بود.
نگاهم را از آن چند زوج گرفته و به حوض دوختم.
برعکس سالن که آنقدر طمطراقش چشم مي زد، محوطه دلپذير بود.
حضوري را کنارم حس کردم.
حضوري که ديگر جزئي از قلبم شده بود.
شانه به شانه‌ام ايستاده بود.
نگاهش نکردم.
مي‌ترسيدم.
مي‌ترسيدم در عمق چشم‌هايم ببيند که چقدر دلتنگم.
که دلم لک زده است، زور بگويد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
و آخ که چقدر من بيچاره و ذليل بودم.
- اينقدر دلبر شدنتو هيچ وقت فکر نمي‌کردم.
ل**ب گزيدم.
بعد از اين همه روز و ساعت و دقيقه و ثاينه آمده بود، که اينطور حرفي بزند؟
کمي در جايم، جابه‌جا شدم و او باز با صداي لعنتي‌اش در حالي که کمي خم شده بود، نزديک گوشم گفت : الان ناز کردي مثلا؟ يا کلا برات تو این مدتی که ازت دور بودم تموم شدم؟
تمام شده بود؟
واقعا اين مرد فکر مي‌کرد که روزي براي من تمام مي‌شود؟
اين مرد هر روز در من شروع ميشد.
هر ساعت در قلبم، ريشه مي‌کرد.
هر دقيقه در دلم، جوانه مي‌زد.
و هر ثانيه در فکر، به گل مي‌‌نشست.
نگاه کردم.
از فاصله‌اي نزديک.
درست مثل روزهايي که خيلي هم دور نبود.
نگاهش کردم و اين چشم هايش.
آخ که لعنت به اين چشم هايش.
ل**ب هايش انحنا گرفت.
چشم هايش که چيزي جدید در خود داشت، تمام صورتم را کاويد.
و اگر کمي ديگر من به نگاهش، نگاه مي‌کردم، نگاهم برابر نگاهش به اشک مي‌نشست.
سر که پايين انداختم، گفت : نگاتو نگير...
واسه اين چشا...نگيرشون از من، مي‌بيني؟من دارم به تو التماس مي‌کنم.
به تويي که عاشقمي دارم التماس مي کنم، من به احدي التماس نکردم تو زندگيم؛ اما به تو التماس مي‌کنم نگاتو نگير...نگير و خ*را*ب‌ترم نکن.
گفتي فک کنم، فکر هم کردم. دو دو تا چارتا، بالا پايين نشد، نميشه، نمي دونم کجاي زندگيمي، نمي دونم چقد برام ارزش داري...من اصن حرفاي قشنگ بلد نيستم؛ اما مي دونم بايد باشي، وقتي نيستي غلطه دنيا غلطه من غلطم زندگيم غلطه.
اشکم چکيد.
با همان سر پايين افتاده، اشکم چکيد.
اشکم چکيد و سرم را بالا گرفتم.
به چشم‌هايش که برق داشت و من حال دلم با نگاه کردنشان، خوب مي‌شد ، خيره شدم.
- تا کي؟
سوالم را درک نکرد.
اين را مي‌شد از چشم‌هايش که به نشانه سوال باريک شدند، فهميد.
- چي تا کي؟ اشک هم نريز که دوز خُليم مي زنه بالا، بغلت مي‌کنما.
پوزخند زدم.
- تا کي بايد وسط زندگيت باشم؟ تا کي بايد منتظر باشم که نيازي نباشه تا وسط زندگيت باشم؟ اصلا مي‌دوني؟ من عادت به وسط زندگي کسي بودن ندارم، من عادتمه به حاشيه بودن دارم.
ميخواي بدعادتم کني؟ بدعادتم کني و بعد دوباره برم گردوني تو حاشيه؟
من آدمم امیر سرد و گرمم نکن.
قلبمو به بازي نگير.
نگاهم مي‎کرد و دم‌به‌دم اين نگاه، سرخ‌تر مي‌شد.
و من در حالي مي‎خواستم به حرف‌هايم ادامه دهم که زير بار اين نگاه، توان نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- زیبا
نگاهم از چشم‌های سرخ امیرحافظ کنده و به فریبا دوخته شد.کمی نگاهش کردم و لرزان ل**ب‌زدم:
- جانم.
- کارت دارم، میای زیباا؟
سوالی نبود بیشتر بار یک حکم را به همراه داشت.
همراهش شدم و امیرحافظ و قلبم را میان تراس با هم تنها گذاشتم.
از در تراس که گذشتیم، دستم را کشید.
از پله‌های مرمری مرا به سمت طبقه پایین کشاند و کمی بعد میان فضای رست سرویس بهداشتی، برابر هم بودیم.فاصله‌ای که بینمان ایجاد شده بود را با دوقدم طی کرد.
- مهندس آرمان دنبالت می‌گرده.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه میخواد طراح بااستعداد جدید شرکت و ببینه.
بابا دنبالت می‌گشت و گفت بیام صدات کنم.
- با من چیکار داره دختر، استرس گرفتم.
- چمیدونم، استرس واسه چی فقط میخواد باهات آشناشه نگران نباش بیا بریم.
- باشه.
در کنار فریبا بااعتماد به نفس ذاتیم شروع به طی کردن مسافت تا کنار جناب فرهمند و مهندس آرمان کردیم.
در کنارشان که قرار گرفتیم آقای فرهمند با چشمانی که برق مشهودی درشان هویدا بود را به من دوخت و گفت:
- اینم مهندس بااستعداد و خلاق جدیدمون، خانم زیبا میثاق.
ل**ب‌های مهندس آرمان به نشان پوزخند یه‌وری شد و در حالی که دستش را به نشان دست دادن جلو آورد بالحنی آغشته به تمسخر گفت:
- خوشبختم از آشناییتون؛ اما فکر نمی‌کردم چنین بانوی جوانی مهندس خلاق شرکت نویین باشه و البته باعث تعجبم بود.
من هم به تبعیت از او پوزخندی زدم و توجه‌ای به دست دراز شده‌اش نکردم و پاسخ دادم:
- همچنین، من هم فکر می‌کردم مهندس معروف شرکت باید فرد جاافتاده‌تری باشه، این موضوع باعث تعجبم بود.
لبخندش دندان‌نما شد و گفت:
- براوو...خیلی قشنگ قانعم کردین خانم مهندس.
خانم مهندس را با کمی تحقیر بیان کرد که باعث عمیق‌تر شدن پوزخند بر ل**ب‌هایم شد.
حسادت کاملاً در رفتارش مشهود بود شاید هم از بودن من در شرکت نسبت به جایگاهش احساس خطر کرده بود.
با لحنی مسخره گفتم:
- خواهش می‌کنم، جناب مهندس.
ابروهای خوش‌حالتش را برای کنترل کردن خنده‌اش بالا داد.
به سمت فریبا که برگشتم که با صورت قرمز شده‌اش مواجه شدم.
سعی داشت دائماً با نگاه کردن به در و دیوار از منفجر شدنش جلوگیری کند.
بدونه تغییر در صورتم رو به آقای‌فهیمی که لبخندی از کیش‌و‌مات کردن مهندس آرمان توسط من روی صورتش شکل گرفته بود کردم و با احترام خاصی که همیشه برایش قائل بودم گفتم:
- نو*شی*دنی می‌خورید براتون بیارم آقای‌فهیمی؟
- ممنون دخترم راحت باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
و بدون توجه به مهندس آرمان به سمت میز نو*شی*دنی ها رفتم.
فریبا که به کنارم رسید زیرزیرکی شروع به خندیدن کرد.
به میز که رسیدیم، از فشار نگهداشتن خنده‌اش به سرفه افتاد.
سریعاً دست بکار شدم و لیوان آب پرتغال را به دستش دادم.
بعد از خوردن یک جرعه از آب میوه گفت:
- وای مردم از دستت، وای...آخ قیافش و دیدی فک می‌کردم عصبانی میشه.
باورم نمیشه داشت به تیکه هات می‌خندید هم خندم گرفته بود هم متعجب بودم؛ یعنی زیبا تو خیلی خر شانسی واقعاً میگم.
- دیوونه به خاطر اینکه همه واسه اینکه به چشمش بیان خودشونو تیکه پاره می‌کنن، مهندس آرمان عادت به جواب شنیدن اونم اینجوریش نداره با خودم گفتم حتما عصبانی میشه اما ظاهراً از تیکه‌هات مستفیض شده بود.
- اصلا ازش خوشم نیومد، مردک به خود مغرور.
- والا منم این همه پولدار بودم و معروف البته با کلی عاشق پیشه به خودم مغرور می‎شدم.
- ادم شخصیت داشته باشه جای این چیزا.
- ولش کن زیبا، لجش گرفته از اینکه تونستی ازش ایراد بگیری واسه همون اینطوری باهات حرف زد توام که قشنگ جوابات و از تو آستینت در آوردی و تحویلش دادی.
همانطور که جام آب پرتغال را به نیت نوشیدن به ل*بم نزدیک می‌کردم، نگاه زیر چشمیم را به سمت امیرحافظی که با اخم‌های همیشه در همش به سمت مهندس فهیمی و مهندس آرمان با قدم‎های استوار حرکت می‌کرد انداختم.
سنگینی نگاهی را دوباره حس کردم، به سمت آهن‌ربای آن نگاه برگرداندم که با چشمان آبی مردی جوان روبه رو شدم.
با لبخندی خاص و نگاهی بی پروا خیره‌ام بود.
وقتی متوجه نگاه من شد با همان لبخند مجذوب کننده برایم سری تکان داد ، ابروهایم تا‌به‌تا شد و بدون دادن پاسخ به نشان سلام سرم را برگرداندم.
مدتی نگذشت که حس آزار دهنده‌ی آن نگاه کلافه‌ام کرد و نتیجه گرفتم که خودم و فریبا را از تیررس نگاهش دور کنم.
به سمت میز کنار مهندس کامل برگشتیم.
با پخش شدن موزیک آرامی در سالن، مهدی به پیشنهاد فریبا به سمت سن ر*ق*ص رفتند و آرام‌آرام شروع به تکان‌دادن خود کردند.
با شنیدن سلامی به سمت صدا برگشتم که همان چشمان دریایی را در فاصله ن*زد*یک*ی کنار خود دیدم.
ابروهایم را به سمت بالا فرستاده و با اکراه جواب می دادم:
- سلام.
لبخندش بر چهره‌اش عمیق‌تر شد.
نو*شی*دنی قرمز رنگش را به ل*بش نزدیک کرد و نم نمک از محتوایش نوشد و گفت:
- فکر نمی‌کردم مهندس معروف نویین خانم جوان زیبایی مثل شما باشه. می‌تونم بپرسم اسمتون چیه بانو؟
نگاه بی‌تفاوتم را به سمتش حواله کردم و پوزخندی به دلیل آن همه تلاش برای جنتلمن‌وار بودنش بر روی لبانم انحنا گرفت:
- میثاق هستم.
دست بر دوگوشه‌ی لبانش کشید تا از خنده‌ی یهویی‌اش جلوگیری کند.
صدایش را کمی صاف کرد و گفت:
- آهان...خب؟
- خب چی؟
- اسمتونو پرسیدم.
- به نظرم همون خانم میثاق کافیه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا