خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- دمت گرم! يعني تو از آرمان خودشيفته ايراد گرفتي؟ اونم چه ايرادي! وایي، عاشقتم يعني زيبا! انقدر حرفت منطقي و درسته که بشنوه‌ هم نمي تونه ايرادش رو توجيح کنه.
و بدون مشورت با من سريع نقشه را برداشته و به سرعت به سمت اتاق آقاي فهيمي رفت. من قصد داشتم ايراد را درست کنم و بعد آن را تحويل دهم اما فريبا‌ي خودسر بدون توجه به چشم‌غره‌هاي من، همه چيز را براي آقاي فهيمي بازگو کرد.
***
بعد از اتمام کار، به اصرارهاي مکرر فريبا تن داده و اجازه‌ی ماندنم در خانه‌ي فريبا را گرفته بودم.
کارمان که تمام شد هر دو به خريد رفتيم و پس از متر کردن خيابان‌ها و خريدن لوازم پيتزا به خانه بازگشتيم و همراه با مسخره‌بازي‌هاي فريبا و خنده‌هاي از ته دل من، شب فوق‌العاده‌اي را بعد از مدت‌ها تجربه کردم.
در حال فيلم نگاه کردن بوديم که صداي زنگ تلفتم در خانه پيچيد. با ديدن شماره‌ي اميرحافظ دست و دلم هر دو با هم شروع به لرزيدن کرد. دکمه سبز را لمس کرده و بي‌حرف تلفن را به گوشم مي‌چسبانم. صداي نفس‌هايش که درون گوشي مي‌پيچد، ضربان قلبم تندتر از حد معمول شروع به زدن مي‎کند. با درماندگي مي‎گويد:
- زيبا، چرا اين کار رو باهام مي‌کني؟! دوست داري ديوونه‌م کني؟! دوست داري بزنم به سيم آخر، نفهمم حالم رو، آره؟ اين رو مي‌خواي؟
صدايش رو به افزايش مي‌رفت:
- چرا ساکتي لعنتي؟ جواب بده.
- چي بگم؟
- بگو چرا مي‌خواي ديوونه‌م کني؟
- مناصلاً به تو کار دارم، ها؟ مگه چيکارت کردم؟ من دارم زندگيم رو مي‌کنم.
- نمي‌فهمي، چون نفهمي! چون اگه تو هيجده سالگیت هم يکم تلاش واسه فهميدن من مي‌کردي، اين طوري نمي‌شد. الانم نمي‌فهمي! بيا پايين دم در منتظرم.
- بي‌خود زحمت نکش! من خونه نيستم.
- مي‌دونم چقدر خودسر شدي، خونه‌ي دوستات مي‌خوابي. ميگم بيا پايين منتظرتم.
- بالاخره که مي‌فهمم کي انقدر دقيق آمار لحظه‌هاي من رو ميده!
- بيا پايين نياز نيست تلاش کني بفهمي، خودم بهت ميگم.
از لج درآمده‌ام از دست آن مردک ديوانه، تلفن را بي‌پاسخ قطع کرده و بعد از پوشش مناسب، با گفتن اينکه دوستم دم در است و چيزي قرار بود برايم بياورد، سر فريباي کنجکاو را شيره مي‌مالم.
درون اتومبيلش که جاي مي‌گيرم بدون حرف قفل مرکزي را زده و راه مي‌افتد که با خشم مي‌گويم:
- کجا ميري؟ به فريبا گفتم فلشم رو از دوستم مي‌گيرم برمي‌گردم.
- خب الان به فريبا جونت زنگ مي‌زني ميگي دارم با عشقم ميرم جايي، زود باش.
- ديوونه شدي؟ من کجا با تو مي‌خوام برم؟
- تو هر جا که من برم، همون‌جا با من مياي
با عصبانيت و حرص مي‌گويم:
- مثل هميشه زورگو و مزخرف!
- من همينم؛ توام که ديگه عادت کردي. تازه هنوز زورگوييم رو بهت نشون ندادم. خواهیم دید زورگویی یعنی چی!
از حرص جوابش را نمي‌دهم و او هم سکوت مي‌کند.
جلوي در خانه‌ي مجردي‌هايش که مي‌ايستد، برق از چشمانم مي‌پرد و مي‌گويم:
- اومدي اينجا چيکار؟
- اومديم اينجا که حرف بزنيم.
- تو ماشينم ميشه حرف زد. من پام رو تو او خونه نمي‌ذارم، گفته باشم!
از ماشين پياده که مي‌شود، از جايم تکان نمي‌خورم که ناگهان در سمت من باز شده، بازويم را گرفته و به سمت داخل خانه مي‌کشاندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- ديوونه بهت ميگم ولم کن! مگه کري؟! نمي‌خوام باهات بيام.
- ساکت باش! مي‌خوام باهات حرف بزنم.
- بگو بگو، اصلاً همين‌جا بگو.
- اينجا نميشه.
- چرا ميشه.
به حرفم محل نمي‌گذارد بعد از وارد شدن به خانه، مجبور به نشستنم بر روي مبل کرده و خودش هم به آشپزخانه مي‌رود. من از کودکي‌ام هميشه با اميرحافظ تنها بودم؛ اما حالا ترسي به دلم افتاده بود که نمي‌دانم از کجا نشأت مي‌گرفت.
اميرحافظ با دو ماگ شيرقهوه از آشپزخانه بيرون مي‌آيد. پس از دادن ماگ مشکي رنگ به من، روي مبل تک نفره‌ي رو به روي لم داده و سرش را به انگشت اشاره‌ی دست راستش تکيه مي‌دهد و همانطور که خيره به چشمانم نگاه مي‌کند، مي‌گويد:
- خب به نظرت بايد باهات چيکار کنم که انقدر اعصابم رو خط خطي نکني؟
- من راه حلش رو گفتم، تو گوش نمي‌کني؛ تنها راهش اينه که تو از زندگي من دور شي، منم که خيلي وقته از زندگيت خودم رو کشيدم کنار.
- نه ديگه زیباخانم، اومدي که نسازي!
- من واقعاً نمي‌فهمم مشکل تو چيه!
- نمي‌فهمي؟ باشه! الان واضح بهت ميگم که بفهمي.
به سمت مبل سه نفره‌اي که من بر رويش نشسته بودم آمده و در فاصله پنج سانتي با صورتم در چشمان درشت شده‌ي من از حيرت خيره شده و مي‌گويد:
- به چه حقي با غيرت من بازي مي‌کني؟! چرا بين اون همه طراح که همه سري تو سراي طراح‌هاي معروف دارن، زیبای من... خط قرمز غيرت من بايد هنوز سه ماه نشده از استخدامش، بشه ورد ز*ب*ون همه؟ از قضا اونم کي؟ مهندس آرمان بزرگ‌هان! چرا زيبا؟ چرا من بايد از محمدرضا بفهمم که خواستگار اون شب تو، دوست منه، هان؟ چرا؟ چرا بايد بشينه جلوي من بگه براي اولين بار از کسی که همه کس منه خوشش اومده‌، ها؟ منم مثل بی‌غیرتا بشینم به درد و دلاش از ناموسم گوش بدم. حقم نداشته باشم لبخند به ل**ب اومدش رو از یادآوری همه کسم با خورد کردن مشتم تو فکش پاکش کنم‌، ها؟ نه واقعاً می‌خوام بدونم چرا؟ اگه جواب ندی اون روی سگم بالا میاد، متوجه‌ای که؟
رفته رفته صورتش قرمز ميشد و رگ گ*ردنش باد مي‌کرد.
-چرا شريکم بايد بياد جلوم بشينه بگه اوندفعه به اجباره خانواده رفتم اما الان ميخوام دوباره جدي پا پيش بزارم.
از ترس رنگم مانند گچ دیوار پريده بود...انقدر قرمز شده بود که فکر مي‌کردم الان است که سکته کند. به آرامي دستم را بر روي بازوي عضلانيش گذاشته و حول و ترس از آمدن بلايي بر سرش مي‌گويم:
- امير آروم باش ، الان برات آب ميارم خب.
بلند شدم تا به سمت آشپزخانه بروم که نفس عميقي کشيده و دستم را در ميان پنجه‌هاي کشيده‌اش حبس مي‌کند. با خواهش و عجز در چشمانم نگاه انداخته و من را به آغوشش دعوت مي‌کند. سرم که بر روي سينه‌اش قرار مي‌گيرد با شنيدن صداي ضربان قلبش آرامش به درون رگ و پيه وجودم رخنه مي‌کند. شاله شل و ول افتاده شده بر سرم را از روي موهايم پايين کشيده و سرش را درون موهايم فرو برده و نفس عميقي ميکشد و مي‌گويد:
- تا وقتي تو کنارم باشي من آرومم
سرم را از روي سينه‌اش برمیدارم و مقابل صورتش پاسخ می دهم:
- چطوري‌ها؟ چطوري ميخواي من و کنارت نگهداري؟
- هرطوريکه بشه، لازم باشه به زور همچين کاري و ميکنم.
- تو مگه نگفتي نمي توني منو دوست داشته باشي؟
- چرا گفتم.
- پس چي ميگي؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- گفتم نمي تونم دوست داشته باشم چون عاشقت بودم سر يه شرط بنديه مسخره با عارف اون حرف و زدم. روزي که تو بهم گفتي باورم نمي شد از خوش حالي نمي‌دونستم بايد چيکار کنم واسه همين گذاشتم رفتم پيشه عارف فکر مي‌کردم رفيقه نمي‌دونستم مي خواد از پشت بهم خنجر بزنه. گفت بيا شرط ببنديم که من ميگم زيبا تورو دوست داره چون از وقتي چشم باز کرد فقط تورو ديد، مي گفت تو هنوز هجده سالته اگه يکم بزرگ تر بشي کسي رو تو دانشگاه ببيني اين احساس رو فراموش مي‌کني بهش گفتم اين طور نيست، گفت پس ثابت کن يه مدت دورشو ازش بعد اگه سمت کسي نرفت اون موقع حق با توي منم اون زمان جوون بودم و مغرور مي‌خواستم حرفم و ثابت کنم سادگي کردم و گفتم باشه چهار سال ازت دوري کردم هر روز يه دختر و به عنوان دوست دختر بهت معرفي کردم؛ ولي خدا رو شاهد ميگيرم که بعد هر بار ديدن چشماي غمگينت روزي صد بار داغون مي‌شدم تا اينکه فهميدم عارف عاشقت بوده و تمام اين چهار سال خودش و به آب و آتيش ميزده که بدونه متوجه شدن من بهت نزديکشه روزه آخر که فهميدم اومده خاستگاريت خون جلوي چشمام و گرفته بود رفتم دمه دره خونش تا ميخورد زدمش باباش اگه جلومو نگرفته بود کشته بودمش دزد ناموسو؛ بعدشم قضيه ساحل و احتياج ماليه من واسه شرکتم پيش اومد، اومدم بهت گفتم ازدواجم صوريه؛ بعدشم که تو رفتي اون جا مردم ميخواستم بزنم زيره همه چي گفتم جهنم پول ميخوام چيکار اما ميخواستم یه زندگی باهات بسازم، میخواستم آرزو هامو به واقعیت تبدل کنم، تو اون لحظه این فکر احمقانه به نظرم درست‌ترین کار ممکن بود. در به در افتادم دنبالت که متوجه شدم اومدي پيشه مامانت و مجتبی، بازم دلم آروم نگرفت تحقيق کردم که ديدم مجتبي خان مرد خيلي محترميه. قضيه‌ي خاستگارو خودش بهم گفت بعدشم که تو شرکت ديدمت خواستم بفهمم کجا ميري کجا مياي واست به پا گذاشتم.
با حيرت و چشمانه اشکي مي گويم:
- باورم نميشه...د*اغ اين چهار سالم با اين حرفا خوب نميشه...
- همانطور که اشک هاي ريخته شده بر روي گونه هايم را پاک مي کرد گفت:
- تو فقط به من اعتماد کن خودم پاکش مي کنم.
بعدهم با آوردن فشاري بر پشت گردنم سرم را دوباره بر روي سينه اش گذشت...با صداي زنگه تلفنم از خلصه ي آرامش بيرون آمده و شماره فريبا را با شرمندگي پاسخ مي دهم:
- آخ شرمندتم فريبا... دوستم حرف داشت همين طوري با ماشين دور ميزديم يادم شد خبر بدم نگران نشي...
- مردم از نگراني دختر...کي مياي
- نا يه ربع ديگه خونه ام
- باشه منتظرم...
با ناراحتي و غر و لند مي گويد:
- من هنوز دعواهام و باهات نکردم بعد تو ميگي يه ربع ديگه.
- اي بابا امير حافظ دختر بدبخت تو خونه تنهاست مثلا رفتم پيشش تنها نباشه.
- بايد به فکر همه باشي الا من...
- تو ماشلا همه جوره به فکر خدت هستي...نيازي به من نيست
به سمتم آمده و مي گويد:
- فک نکن قسر در رفتي تو ماشين ازت جواب مي خوام.
پس از به حرکت در آوردن ماشين مي گويد:
- خب
- خب چي
- منظورم اينه که جوابت و بگو.
- آهان...خب اولا اينکه به من چه که استعدادم ز*ب*ون زد شده...دوما اينکه بازم به من چه که آقاي جهان هريه ، يه روز ميگه به اجبار اومده ، يه روزم که به تو اونجوري ميگه...سوما مهندس آرمان و تو عمرم نديدم...ايرادشم مي خواستم درست کنم تحويل بدم که فريبا فهميد همه جارو پر کرد....و اي مسئله ام بازم به من ربطي نداشت...
- اصلا چرا رفتي شرکت به او معروفي واسه اتخدام...مي خوام بگم چطور قبولت کردن اما خودم يه گوشش و ديدم...نميخوام تو چشم باشي زيبا فهميدي چي ميگم...وگرنه نميزارم بري سر کار...
- اميرحافظ چرا انقدر زور ميگي اي بابا به من چه که کي ازم خوشش مياد...انگار من بايد مسئول افکار مردم باشم...
- ديگه من تذکرم دادم.
به آرامي ادايش را زير ل**ب در مي آورم که مي گويد:
- فهميدم که ادامو در آوردي ها؟...
- منم در آوردم که بفهمي.
**********
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
رفته رفته صورتش قرمز ميشد و رگ گ*ردنش باد مي‌کرد:
- چرا شريکم بايد بياد جلوم بشينه بگه «اون دفعه به اجباره خانواده رفتم، اما الان مي‌خوام دوباره جدي پا پيش بذارم»؟!
از ترس رنگم مانند گچ دیوار پريده بود؛ انقدر قرمز شده بود که فکر مي‌کردم الان است که سکته کند.
به آرامي دستم را بر روي بازوي عضلاني‌اش گذاشته و حول و ترس از آمدن بلايي بر سرش مي‌گويم:
- امير آروم باش، الان برات آب ميارم، خب؟
بلند شدم تا به سمت آشپزخانه بروم که نفس عميقي کشيده و دستم را در ميان پنجه‌هاي کشيده‌اش حبس مي‌کند. با خواهش و عجز در چشمانم نگاه می‌کند. سرم که بر روي سينه‌اش قرار مي‌گيرد، با شنيدن صداي ضربان قلبش، آرامش به درون رگ و پي وجودم رخنه مي‌کند. مي‌گويد:
- تا وقتي تو کنارم باشي، من آرومم.
سرم را از روي سينه‌اش برمی‌دارم و مقابل صورتش پاسخ می‌دهم:
- چطوري؟ ‌ها؟ چطوري مي‌خواي من رو کنارت نگهداري؟
- هرطوري‌که بشه. لازم باشه به زور همچين کاري رو مي‌کنم.
- تو مگه نگفتي نمي‌توني من رو دوست داشته باشي؟
- چرا گفتم.
- پس چي ميگي؟
- گفتم نمي‌تونم دوستت داشته باشم؛ چون عاشقت بودم. سر يه شرط‌بندي مسخره با عارف اون حرف رو زدم. روزي که تو بهم گفتي، باورم نمي شد. از خوش حالي نمي‌دونستم بايد چيکار کنم؛ واسه همين گذاشتم رفتم پيش عارف. فکر مي‌کردم رفيقه؛ نمي‌دونستم مي‌خواد از پشت بهم خنجر بزنه. گفت «بيا شرط ببنديم که من ميگم زيبا تو رو دوست داره؛ چون از وقتي چشم باز کرد، فقط تو رو ديد» مي‌گفت «تو هنوز هجده سالته، اگه يکم بزرگ‌تر بشي، کسي رو تو دانشگاه ببيني، اين احساس رو فراموش مي‌کني». بهش گفتم «اين طور نيست». گفت «پس ثابت کن. يه مدت دور شو ازش، بعد اگه سمت کسي نرفت، اون موقع حق با توعه». منم اون زمان جوون بودم و مغرور؛ مي‌خواستم حرفم رو ثابت کنم، سادگي کردم و گفتم «باشه». چهار سال ازت دوري کردم. هر روز يه دختر رو به عنوان دوست‌دختر بهت معرفي کردم؛ ولي خدا رو شاهد مي‌گيرم که بعد هر بار ديدن چشماي غمگينت، روزي صد بار داغون مي‌شدم. تا اينکه فهميدم عارف عاشقت بوده و تمام اين چهار سال خودش رو به آب و آتيش مي‌زده که بدون متوجه شدن من، بهت نزديک شه. روز آخر که فهميدم اومده خواستگاريت، خون جلوي چشمام رو گرفته بود. رفتم دم در خونه‌ش تا مي‌خورد زدمش. باباش اگه جلوم رو نگرفته بود کشته بودمش، ن*ا*موس‌دزد رو. بعدشم قضيه ساحل و احتياج مالي من واسه شرکتم پيش اومد، اومدم بهت گفتم «ازدواجم صوريه». بعدشم که تو رفتي اون جا، مردم. مي‌خواستم بزنم زير همه چي. گفتم «جهنم! پول مي‌خوام چيکار؟» اما مي‌خواستم یه زندگی باهات بسازم، می‌خواستم آرزوهام رو به واقعیت تبدیل کنم. تو اون لحظه این فکر احمقانه به نظرم درست‌ترین کار ممکن بود. دربه‌در افتادم دنبالت که متوجه شدم اومدي پيش مامانت و مجتبی. بازم دلم آروم نگرفت. تحقيق کردم که ديدم مجتبي‌خان مرد خيلي محترميه. قضيه‌ي خواستگار رو خودش بهم گفت. بعدشم که تو شرکت ديدمت، خواستم بفهمم کجا ميري، کجا مياي، واسه‌ت به پا گذاشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با حيرت و چشمان اشکي مي‌گويم:
- باورم نميشه! د*اغ اين چهار سالم با اين حرفا خوب نميشه.
همانطور که اشک‌هاي ريخته شده بر روي گونه‌هايم را پاک مي‌کرد گفت:
- تو فقط به من اعتماد کن، خودم پاکش مي‌کنم.
با صداي زنگ تلفنم، از خلسه‌ي آرامش بيرون آمده و شماره‌ی فريبا را با شرمندگي پاسخ مي‌دهم:
- آخ شرمنده‌تم فريبا! دوستم حرف داشت، همين طوري با ماشين دور مي‌زديم، يادم رفت خبر بدم نگران نشي.
- مردم از نگراني دختر! کي مياي؟
- تا يه ربع ديگه خونه‌م.
- باشه، منتظرم.
با ناراحتي و غرلند مي‌گويد:
- من هنوز دعواهام رو باهات نکردم، بعد تو ميگي يه ربع ديگه؟!
- اي بابا، اميرحافظ! دختر بدبخت تو خونه تنهاست؛ مثلاً رفتم پيشش تنها نباشه.
- بايد به فکر همه باشي الا من!
- تو ماشاءا... همه جوره به فکر خودت هستي؛ نيازي به من نيست.
به سمتم آمده و مي‌گويد:
- فکر نکن قسر دررفتي؛ تو ماشين ازت جواب مي‌خوام.
پس از به حرکت درآوردن ماشين مي‌گويد:
- خب!
- خب چي؟
- منظورم اينه که جوابت رو بگو.
- آهان. خب اولاً اينکه به من چه که استعدادم ز*ب*ون زد شده! دوماً اينکه بازم به من چه که آقاي جهان هريه؛ يه روز ميگه به اجبار اومده، يه روزم که به تو اون‌جوري ميگه. سوماً مهندس آرمان رو تو عمرم نديدم؛ ايرادشم مي‌خواستم درست کنم تحويل بدم که فريبا فهميد، همه جا رو پر کرد،و اين مسئله هم بازم به من ربطي نداشت.
- اصلاً چرا رفتي شرکت به اون معروفي واسه استخدام؟ مي‌خوام بگم چطور قبولت کردن اما خودم يه گوشش رو ديدم. نمي‌خوام تو چشم باشي زيبا، فهميدي چي ميگم؟ وگرنه نمي‌ذارم بري سر کار.
- اميرحافظ چرا انقدر زور ميگي؟ اي بابا! به من چه که کي ازم خوشش مياد؛ انگار من بايد مسئول افکار مردم باشم!
- ديگه من تذکرم رو دادم.
به آرامي ادايش را زير ل**ب درمي‌آورم که مي‌گويد:
- فهميدم که ادام رو درآوردي ها!
- منم درآوردم که بفهمي.
***
دیشب تا صبح از زیره زبانم کشید که با امیرحافظ بوده‌ام و مجبورم کرد همه چیز را برایش تعریف کنم...بلاخره ساعت 5:30 صبح اجازه‌ی خوابیدن را صادر کرد، من هم که سر به بالشت نرسیده بی‌هوش شده بودم؛ اما الان هم از کمبود خواب منگ می‌زدم، خودش هم که تا فرصت خالی گیر می‌آورد سر بر میز گذاشته و بی‌هوش میشد. با هر بدبختی بود تا تایم نهار خودم را کشاندم، فریبا که بیدار شده بود انرژیه قبلیش بازگشته بود، به سمتم آمد و گفت:
- پاشو بریم نهار.
- من نمیام دارم از خواب بی‌هوش میشم تو حواست باشه کسی نیاد تو اتاق من این یک ساعت رو می‌خوابم بعدش تو بیدارم کن چون واقعاً این طوری نمی تونم کار کنم.
- باشه بخواب خیالت راحت.
- یادت نره بیدارم کنی ها کلی کار دارم.
- باشه بخواب.
با احساس قلقلک دستم را بر روی گونه‌ام برده و با چشمان بسته آن حس عذاب‌آور خارش را کم می‌کنم. مدتی نمی‌گذرد که دوباره همان حس تکرار میشود با کلافگی دوباره دستم را که بر گونه‌ام می‌کشم، دستم به چیزه سفتی برخورد می‌کند. با احساس ترس چشمانم را باز می‌کنم که با دو چشم خندان مواجه می‌شوم.
- اِاِ بیدار شدی؟ چه عجب.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
کلافه می‌گویم:
- امیر حافظ تو اینجا چیکار می کنی؟ فریبا کو پس؟
- اولاً که این محله کاره منم هروقت بخوام می‌تونم بیام، دوماً با این شرکت قرارداد دارم یادت که نرفته؟ الانم اومده بودم واسه امضاء...گفتم بیام یه دلتنگیم رفع کنم که شکر خدا معلوم نیست اینجا محله کاره یا خوابگاه...
- هوففف...دیشب فریبا دیوونم کرد تا صبح نزاشت بخوابم خودشم اومد تا تایم نهار خوابید و کمبود خوابش رو جبران کرد...دیدم چشمام داره آلبالو گیلاس می‌چینه گفتم حواسش باشه کسی نیاد من تایم نهارو بخوابم..
زیره ل**ب باخودم غرغر کنان زمزمه کردم:
- خدانکنه به این فریبا یه کاری رو بسپاری، هوففف.
-من فریبا رو فرستادم دنبال نخود سیاه و گرنه بنده خدا حواسش بود. دلم نیومد بیدارت کنم می خواستم برم که بیدار شدی.
با چشمانی گرد شده گفتم:
- به فریبا چی گفتی؟
- گفتم آقای فهیمی کارت داره.
با باز شدن در، امیر حافظ بدون آنکه به روی خودش بی آورد از روی میز من آرام بلند شده و با گفتن خداحافظ بدون توجه به فریبایی که باچشمان گرد شده و مبهوت جلوی در ایستاده بود از اتاق خارج می شود.

فريبا با همان حال به سمتم آمده و می‌گويد:
- جلالخالق از اين آدم ااا ديدي چه راحت فرستادم دنبال نخود سيا تا بياد پيشه تو اصلا فكرشم نمي‌كردم انقدر ناملاحظه كار باشه.
مانده بودم از حرصش بخندم يا بابت انجام كارش به درستي و رسوا شدنم جلوي امير حافظ دعوايش كنم. همانطور كه تمام سعيم را مي‌كنم تا جلوي خنديدنم را بگيرم مي‌گويم:
- آره ديگه من و ميزاري ميري بيرون بعدشم آبروم با خاك يكسان ميشه...نديدي چه تيكه بهم انداخت.بعد همانطور كه ادايش را با لحني كلفت در مي آوردم مي گويم:
- به من ميگه، معلوم نيست اينجا محل كاره يا خوابگاه. شيطونه میگه بزنم لهش کنم تا بفهمه بایه خانم محترمی مثل من چطور باید رفتار کنه.
دره اتاقه کارمان که یهویی باز میشود من و فریبا را تا مرز رد کردن سکته برده و باز می‌گرداند امیر حافظ با نیشخندی بر ل**ب به سمت کیف پول جامانده اش بر روی میز فریبا رفته و بدونه نگاه به من فریبای خجالت زده می‌گوید:
- من نمی دونم آقای فهیمی چطور کارمند پیدا میکنه، کارمنداش تو این شرکت همه کاری انجام میدن جز نقشه ساختمون کشیدن.
حق به جانب می گویم:
- مشکلی پیش اومده آقای آریانژاد.
- نه چه مشکلی مثلا.
به سمت پایین خم شده و دکمه استارت سیستمم را فشار داده و در همان حالت با بی خیالی می‌گویم:
- آخه دیدم با خودتون حرف میزنین گفتم شاید مشکلی پیش اومده.
- مشکل که زیاد هست ولی ز*ب*ون درازی رو هم باید به مشکلات کارمندای این شرکت اضافه کرد.
و بدون مهلت پاسخ دادن به من از اتاق خارج می شود.
با صدای قهقهی فریبا با عصبانیت می‌گویم:
- کوفت به چی می خندی.
- وای..وای خیلی باحال بود زیبا فکر کنم فقط تو می‌تونی رو مخه این آقا مهندس جذاب تاتی تاتی کنی و جرعت نکنه باهات دعوا کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با لبخندی که از به یاد آوردن خاطرات قدیممان بر روی صورتم شکوفه زده بود می‌گویم:
- قبلا برعکس بود، هرروز تا اشکم و در نمیاور ول نمی‌کرد خوب که اشکم و در میاور بعدش می‌بردم بیرون یه پلاستیک بزرگ واسم خوراکی می‌خرید باز اشکم و درمیاورد منم چون می‌دونستم بعدش قراره خوراکی بهم برسه هیچی نمی‌گفتم.
- بچگیاشم دیوونه بوده پس هی تقویتت می‌کرده بعدش باز اذیتت می‌کرده.
دوباره قهقه‌اش بلند می‌شود که می‌گویم:
- همه میگن من از وقتی به دنیا اومدم امیرحافظ نمیذاشته هیچکی من و ب*غ*ل کنه فقط مامانم حق داشته، اونم چون گشنه نمونم. مامانم می‌گفت اصلا خونشون نمی رفته فقط شب موقع خواب میرفته خونشون باز صبح از وقتی بیدار می شده میرفته مدرسه بعدش یک راست خونه ما.
- پس خیلی بهم وابسته‌این.
- وابسته بودیم، البته من هنوزم وابسته‌ام ولی بعد از رابطش با ساحل سعی کردم خودم و ازش دور کنم.
- دیدن عشقت با باکسه دیگه خیلی سخته درکت می‌کنم منم این حس و چشیدم.
با چهره‌ای متعجب روبه او می‌گویم:
- تو که.
- آره می‌دونم چی میخوای بگی، سخت بود اما فراموشش کردم، فرق من و تو اینه که اون هیچ وقت من و ندید ولی خب امیرحافظ مشخص تورو دوست داره و از تنها گذاشتنت پشیمونه.
- پس مهدی چی.
- یه انتخاب عاقلانست ولی کنارش حالم خوبه.
- دوسش‌داری محمد مهدی رو؟
- آره کنارش خوشحالم وقتی نیست دل تنگشم، من بین کسی که دوسش‌دارم و کسی که دوسم‌داره، اونیکه دوسم‌داره رو انتخاب کردم و حالاهم پشیمون نیستم چهارساله باهم زندگی می‌کنیم مطمئنم هیچ وقتم پشیمون نمیشم.
- خوش حالم که تونستی باهاش کنار بیای.
- ممنونم عزیزم.
و به سمت میز کارش رفته و مشغول به کار شد.

***

کارم را که تحویل دادم با فکر به غمگین بودن و سکوت طولانی مدت فریبای همیشه شیطان در پیاده رو شروع به قدم زدن می‌کنم، قصد داشتم با مترو به خانه بروم تا قدم بزنم و کمی فکر آشفته‌ام را آرام کنم.
با صدای زنگ تلفنم آن را از درون کیف دستیه کوچک یک‌وریم بیرون کشیده و با دیدن شماره‌ی بدون اسم امیرحافظ لبخند عمیقی لبانم را احاطه می‌کند. دکمه‌ی سبز رنگ را کشیده و گوشی را به گوشم می‌چسبانم و بدون حرف به صدایش گوش می‌دهم:
- زیبا، خوبی؟
باهمان لبخند جا مانده می‌گویم:
- خوبم.
- چقدر زود رفتی؟ اومدم دنبالت گفتن رفتی.
- آره خب کارم زودتر تموم شد امشب.
- خوبه، میگم....میگم چیزه...خب میشه چیز کنم یعنی شب بیام دنبالت باهم شام بریم بیرون، هوم؟
- راستش خسته ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
- خب یه کاری میکنیم تو برو خونه یکم استراحت کن من ساعت 09:00میام دنبالت بریم باهم یه چیزی بخوریم باشه؟
- خب اگه این طوره باشه.
- پس من ساعت 09:00جلوی خونتون منتظرم.
- باشه پس می بینمت.
- مراقب خودت باش میبینمت عزیزم.
تماس را که قطع می‌کنم از شوق لبخندم دندان‌های نیشم را هم به نمایش می‌گذارد.
شادیه راه پیدا کرده ی درون وجودم باعث می شود قدم هایم را بلند تر به سمت مترو بردارم.

***
گیج و خسته از گشتن بر روی تخت خودم را رها می کنمکه توجهم به ساعت جلب می شود، به سرعت از روی تخت بلند شده و خودم را به مامان می رسانم و با هول و ولا می گویم:
- مامان، میگم میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
- چی شده دختر چرا انقدر مضطربی.
- راستش یه قراره کاری دارم نمی دونم چی بپوشم، خب یعنی لباس مناسبی نمی تونم پیدا کنم.
- اصلا تو چیزیم تو کمدت داری هرچیم میگم بیا بریم خرید میگی لازم ندارم، نگران نباش چند وقت پیش یه مانتو کتیه شیک تو مزون خانم عباسی چشمم و گرفت واست برش داشتم البته چشمی سایزت و برداشتم یادم شد بدمش بهت وایسا الان برات از تو کمد درش میارم بپوش ببین چطوره.
- باشه بزار خودم بیام تو اتاقت بپوشم.
وقتی مامان مانتو مشکی کار شده رابه دستم داد واقعا سلیقه اش را در دل تحسین کردم ، درست اندازه ی تنم بود.
مانتو کتی کوتاهی بود که سر شانه هایش کار شده بود.
- وای دختر چقدر بهت میاد به نظرم اون شلوار پارچه راسته ات بپوش.
- کدوم؟
- همون که پایینش پاکتیه دیگه.
- اهان فهمیدم اره به نظر خوب میشه با این، دستت درد نکنه مامان من باید برم دوش بگیرم.
- حالا ساعت چند باید بری.
- ساعت 9 میان دنبالم.
مامان با چهره ای مشکوک می پرسد:
- کی میاد دنبالت؟
- خب همکارم میاد دیگه.
- مطمئنی؟
- چ....چیزه خب اره دیگه، من برم.
بدونه آنکه به عقب برگردم به سمت اتاق پرواز می کنم.

***
روسری براق مشکی رنگم را روی سرم مرتب می کنم، رژ قهوه ای رنگم را هم کمی کمرنگ کرده و با برداشتن کیف و کفشانه باشنه 30ساتنی قهوه ای رنگم آماده به سمت خروجی حرکت می کنم، هنگام رد شدن از قسمت پذیرایی خانه با مجتبی خان و مادرهم خداحافظی کرده و باگفتن اینکه ساعت 11 باز می گردم به درون حیاط قدم بر میدارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
داخل ماشین امیرحافظ که جای می‌گیرم، صدای سوت بلندش لبخند را به لبانم می‌آورد و او آب و تاب این لبخند را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- لیدی فکر کنم شما اشتباه سوار شدین؛ بنده با خانم میثاق قرار داشتم. البته حالا که شما اومدی، با خانم میثاق تماس می‌گیرم یه روز دیگه در خدمتشون باشم.
کمی خودم را به سمتش مایل کردم و گفتم:
- جنبه نداری دیگه! جون به جونتم کنن پررویی! مگه با همیشه چه فرقی کردم؟
- نه بانو، این چه حرفیه؟! شما همیشه به چشم من زیبایی؛ ولی این دفعه فکر کنم قصد زدن مخم رو داشتی.
کمی سرش را به سمتم می‌آورد و در فاصله یک سانتی‌ام ثابت می‌کند، در همان حال نفسی عمیق کشیده و می‌گوید:
- بوی عطرت تمام ماشین رو پر کرده؛ فکر کنم باهاش دوش گرفتی، نه؟
با لحن گیج و بی‌حواس می‌گویم:
- اوهوم.
اول لبخند کم‌رنگی بر ل*بش نقش می‌بندد، صدای قهقه‌اش که بلند می‌شود باز می‌فهمم که تحت‌تأثیر ن*زد*یک*ی زیادش دوباره گند زده‌ام.
همانطور که از دیدن اخم‌های من قهقه‌اش کم می‌شود می‌گوید:
- من امشب قراره تا صبح تو ماشین بخوابم.
با همان عصبانیت تصنعی می‌گویم:
- چرا اون وقت؟
لبخند مرموزی زده و سرش را کمی پایین‌تر می‌آورد و با همان لحن زمان نوجوانی‌مان می‌گوید:
- چون می‌خوام حس کنم تا صبح پیشتم.
حالم را واقعاً درک نمی‌کردم، تمام تلاشم بر این بود که فقط نفس‌های عمیقم را مهار کنم. دستم را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشتم به عقب هولش دادم. چشمکی زد و ماشین را روشن کرد و من به این می‌اندیشدیم که آیا می‌توانستم تمام آن سال‌ها حسرت را به راحتی فراموش کنم و به روی خودم نیاورم که چه اتفاقاتی پیش آمده؟ آیا می‌توانستم به راحتی در کنار این مرد بمانم و دوباره به بودنش اعتماد کنم؟ اگر دوباره من را ترک می‌کرد چه؟ بی‌شک این بار ضربه‌ای سخت‌تر می‌خوردم، این ترس‌ها ذهنم را آشفته کرده بودند و نمی‌گذاشتن از شب زیبایی که امیرحافظ قرار بود برایم رقم بزند ل*ذت ببرم.
بعد از دقایقی سکوت به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- حالا قراره کجا بریم؟
- اونش رو دیگه بسپر به من، امشب می‌خوام یادی از خوش‌گذرونیای قدیم‌مون کنیم.
با به یاد آوردن خاطرات قدیم، بغض گلویم را گرفته و با همان صدای خش‌دار می‌گویم:
- کدوم قسمتش؟ موقعی که بعد شنیدن احساسم بدون حرف ولم کردی رفتی؟ یا نه! زمانی که می‌دونستی دوستت دارم ولی می‌اومدی من رو هم با خوشگذرونیات با دوست‌دخترات همراه می‌کردی؟
همانطور که اشک‌هایم شروع به ریختن می‌کرد، دامه می‌دهم:
- شایدم دوباره قصد ازدواج داری؛ دوباره می‌خوای ببریم بیرون از ازدواج دومت برام بگی؟ می‌بینی؟ من از خوش گذرونیای قدیم‌مون اینا رو یادمه.
ماشین را به کنار جاده هدایت می‌کند و دستانش را حصار دورم، سرم را به س*ی*نه‌اش می‌فشارد و با لحنی غمگین می‌گوید:
- می‌دونم بد کردم بهت، می‌دونم یه برهه‌ی زمانی زده بود به سرم، به خاطر لجم از حرفای عرفان دلت رو شکستم؛ اما زیبا انقدر بی‌انصاف نباش! ما خاطره‌های خوبم زیاد داشتیم؛ خیلی بیشتر از اون دوسال. من عادت ندارم تو رو این قدر از خودم دور ببینم، می‌فهمی چی میگم؟ من نمی‌تونم این غریبه نگاه کردنات رو تحمل کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
تمام سعی‌ام را کردم تا خودم را از آن حصار دلنشین بیرون کشیدم و گفتم:
- منم یه روزی نگاه‌های غریبت رو تحمل کردم، منم یه روزی تو رو همین قدر از خودم دور می‌دیدم؛ همون روزایی که عرفان سد راهم می‌شد و می‌گفت به تو امیدوار نباشم، همون موقع که دوستت به یادم می‌آورد من رو هیچ وقت به چشم یه عشق نمی‌تونی ببینی؛ همون روزا یاد گرفتم همین قدر ازت دور باشم، همون روزایی که دوستت ازم می‌خواست جای تو به اون فکر کنم، همون روزا بود که فکر نکردن به تو رو یاد گرفتم؛ من بی‌تو بودن رو دو ساله که یاد گرفتم؛ در اصل خودت یادم دادی فکر کنم بتونم چیزایی که یاد گرفتم رو فراموش کنم؛ مثل تو که از بیست‌ودو سالگیت راه شکستن دل من رو یاد گرفتی، توام نمی‌تونی فراموشش کنی ک... .
دستش که بر روی ل*ب‌هایم قرار می‌گیرد، حرفم را ناتمام باقی می‌گذارد. چشم که به چشمان خون شده‌اش می‌دوزم، زخمی را که با حرف‌هایم بر دلش گذاشته بودم، میان آن تیله‌ای‌های خاکستری می‌بینم و آتش تمام وجودم را شعله می‌کشد.
بعد از نگاهي طولاني‌ای که من را به سکوت وا مي‌دارد، بي‌حرف دوباره ماشين را از گوشه‌ي خيابان به حرکت درمي‌آورد و من رو به شيشه مي‌انديشم که نبايد افسار زبانم از کنترل خارج می‌کردم. اين زبان زخم‌هاي دلم را بدون اجازه‌ بازگو مي‌کرد و دل زخم زن قلبم را مي‌شکست؛ اما من آدم بد بودن نبودم، من از پدرم زخم زدن را یاد نگرفته بودم. آری! چون اين مرد تمام بد بودن اين روزهايم را به من آموخته بود، اين من جديد، حاصل خود اين مرد امشب دل‌شکسته بود.
با توقف ماشين درست بر بام دوست‌داشتني‌ام، تمام غم راه به دل پيدا کرده‌ام را تا مدتي به دست فراموشي مي‌سپارم و بدون توجه به فردي که مشتاق به ديدن عکس‌العملم بود، از ماشين پياده شده و با همان شوق ديدن آرامشگاه نوجواني‌ام به سمت پرتگاهي که چراغان هميشه روشن مشهد را به نمايش مي‌گذاشتن حرکت مي‌کنم. اينجا را عجيب دوست داشتم، هميشه ناراحتي‌هايم را با ديدن اين مکان به دست فراموشي مي‌سپاردم و اين نقطه ضعفي بود که اميرحافظ هميشه از آن سوءاستفاده مي‌کرد؛ اما من از اين سوءاستفاده در اين لحظه، کاملاً راضي بودم.
در نزديک‌ترين نقطه به پرتگاه نشسته و پاهايم را در آ*غ*و*ش کشيدم و چانه‌ام را بر روي زانوهايم گذاشتم و در خاطرات خوبم فرو رفتم:
*- چشمات بسته باشه‌ ها! به خدا اگه باز کني حسابت رو مي‌رسم.
- اي بابا، اميرحافظ! خب نمي‌تونم جلوي پام رو ببينم. تو که مي‌دوني من در حالت طبيعي به زور راه ميرم.
- بله، مي‌دونم چقدر دست ‌و پاچلفتي هستی؛ ولي تا نگفتم حق باز کردنشون رو نداري. من خودم هوات رو دارم.
- خيل خب بابا.
بعد از کمي مکث می‌گوید:
- حالا بازشون کن.
چشمانم را که باز کردم، با ديدن آن همه خانه‌هاي کوچک و پرنور به وجد آمدم و جيغ آرامي از سر شوق زدم و گفتم:
- واي، واي چقدر خوشگله از اين بالا شهر!
و با چشماني که از خوشحالي برق مي‌زدند، به سمت اميرحافظ برگشتم و گفتم:
- واي اميرحافظ! اينجا خيلي خوشگله! ستاره‌ها رو ببين! چقدر از اين بالا بهمون نزديکن، حالا فهميدم چرا هر شب گم ‌ميشي.
- خوشحالم که خوشت اومده خوشگل.
- باز که اسمم رو تغییر دادی!
همانطور که بيني‌ام را با سرخوشي مي‌کشيد، پاسخ ‌داد:
- چه فرقي مي‌کنه خب؟ خوشگل يا زيبا، هر دوشون يه معني رو مي‌رسونه.
- حالا چون آورديم مخفي‌گاهت، يه فورژه بهت ميدم، هر وقت من رو بياري اينجا، منم مي‌ذارم که اينجا بهم بگي خوشگل؛ نظرت چيه؟ معامله‌ي خوبيه، نه؟
- از نظر من که عاليه.
- خب پس به توافق رسيديم.
دستم را به حالت دست ‌دادن در دست مي‌گيرد و در جواب پاسخ‌ می‌دهد:
- بله بانو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا