- دمت گرم! يعني تو از آرمان خودشيفته ايراد گرفتي؟ اونم چه ايرادي! وایي، عاشقتم يعني زيبا! انقدر حرفت منطقي و درسته که بشنوه هم نمي تونه ايرادش رو توجيح کنه.
و بدون مشورت با من سريع نقشه را برداشته و به سرعت به سمت اتاق آقاي فهيمي رفت. من قصد داشتم ايراد را درست کنم و بعد آن را تحويل دهم اما فريباي خودسر بدون توجه به چشمغرههاي من، همه چيز را براي آقاي فهيمي بازگو کرد.
***
بعد از اتمام کار، به اصرارهاي مکرر فريبا تن داده و اجازهی ماندنم در خانهي فريبا را گرفته بودم.
کارمان که تمام شد هر دو به خريد رفتيم و پس از متر کردن خيابانها و خريدن لوازم پيتزا به خانه بازگشتيم و همراه با مسخرهبازيهاي فريبا و خندههاي از ته دل من، شب فوقالعادهاي را بعد از مدتها تجربه کردم.
در حال فيلم نگاه کردن بوديم که صداي زنگ تلفتم در خانه پيچيد. با ديدن شمارهي اميرحافظ دست و دلم هر دو با هم شروع به لرزيدن کرد. دکمه سبز را لمس کرده و بيحرف تلفن را به گوشم ميچسبانم. صداي نفسهايش که درون گوشي ميپيچد، ضربان قلبم تندتر از حد معمول شروع به زدن ميکند. با درماندگي ميگويد:
- زيبا، چرا اين کار رو باهام ميکني؟! دوست داري ديوونهم کني؟! دوست داري بزنم به سيم آخر، نفهمم حالم رو، آره؟ اين رو ميخواي؟
صدايش رو به افزايش ميرفت:
- چرا ساکتي لعنتي؟ جواب بده.
- چي بگم؟
- بگو چرا ميخواي ديوونهم کني؟
- مناصلاً به تو کار دارم، ها؟ مگه چيکارت کردم؟ من دارم زندگيم رو ميکنم.
- نميفهمي، چون نفهمي! چون اگه تو هيجده سالگیت هم يکم تلاش واسه فهميدن من ميکردي، اين طوري نميشد. الانم نميفهمي! بيا پايين دم در منتظرم.
- بيخود زحمت نکش! من خونه نيستم.
- ميدونم چقدر خودسر شدي، خونهي دوستات ميخوابي. ميگم بيا پايين منتظرتم.
- بالاخره که ميفهمم کي انقدر دقيق آمار لحظههاي من رو ميده!
- بيا پايين نياز نيست تلاش کني بفهمي، خودم بهت ميگم.
از لج درآمدهام از دست آن مردک ديوانه، تلفن را بيپاسخ قطع کرده و بعد از پوشش مناسب، با گفتن اينکه دوستم دم در است و چيزي قرار بود برايم بياورد، سر فريباي کنجکاو را شيره ميمالم.
درون اتومبيلش که جاي ميگيرم بدون حرف قفل مرکزي را زده و راه ميافتد که با خشم ميگويم:
- کجا ميري؟ به فريبا گفتم فلشم رو از دوستم ميگيرم برميگردم.
- خب الان به فريبا جونت زنگ ميزني ميگي دارم با عشقم ميرم جايي، زود باش.
- ديوونه شدي؟ من کجا با تو ميخوام برم؟
- تو هر جا که من برم، همونجا با من مياي
با عصبانيت و حرص ميگويم:
- مثل هميشه زورگو و مزخرف!
- من همينم؛ توام که ديگه عادت کردي. تازه هنوز زورگوييم رو بهت نشون ندادم. خواهیم دید زورگویی یعنی چی!
از حرص جوابش را نميدهم و او هم سکوت ميکند.
جلوي در خانهي مجرديهايش که ميايستد، برق از چشمانم ميپرد و ميگويم:
- اومدي اينجا چيکار؟
- اومديم اينجا که حرف بزنيم.
- تو ماشينم ميشه حرف زد. من پام رو تو او خونه نميذارم، گفته باشم!
از ماشين پياده که ميشود، از جايم تکان نميخورم که ناگهان در سمت من باز شده، بازويم را گرفته و به سمت داخل خانه ميکشاندم.
و بدون مشورت با من سريع نقشه را برداشته و به سرعت به سمت اتاق آقاي فهيمي رفت. من قصد داشتم ايراد را درست کنم و بعد آن را تحويل دهم اما فريباي خودسر بدون توجه به چشمغرههاي من، همه چيز را براي آقاي فهيمي بازگو کرد.
***
بعد از اتمام کار، به اصرارهاي مکرر فريبا تن داده و اجازهی ماندنم در خانهي فريبا را گرفته بودم.
کارمان که تمام شد هر دو به خريد رفتيم و پس از متر کردن خيابانها و خريدن لوازم پيتزا به خانه بازگشتيم و همراه با مسخرهبازيهاي فريبا و خندههاي از ته دل من، شب فوقالعادهاي را بعد از مدتها تجربه کردم.
در حال فيلم نگاه کردن بوديم که صداي زنگ تلفتم در خانه پيچيد. با ديدن شمارهي اميرحافظ دست و دلم هر دو با هم شروع به لرزيدن کرد. دکمه سبز را لمس کرده و بيحرف تلفن را به گوشم ميچسبانم. صداي نفسهايش که درون گوشي ميپيچد، ضربان قلبم تندتر از حد معمول شروع به زدن ميکند. با درماندگي ميگويد:
- زيبا، چرا اين کار رو باهام ميکني؟! دوست داري ديوونهم کني؟! دوست داري بزنم به سيم آخر، نفهمم حالم رو، آره؟ اين رو ميخواي؟
صدايش رو به افزايش ميرفت:
- چرا ساکتي لعنتي؟ جواب بده.
- چي بگم؟
- بگو چرا ميخواي ديوونهم کني؟
- مناصلاً به تو کار دارم، ها؟ مگه چيکارت کردم؟ من دارم زندگيم رو ميکنم.
- نميفهمي، چون نفهمي! چون اگه تو هيجده سالگیت هم يکم تلاش واسه فهميدن من ميکردي، اين طوري نميشد. الانم نميفهمي! بيا پايين دم در منتظرم.
- بيخود زحمت نکش! من خونه نيستم.
- ميدونم چقدر خودسر شدي، خونهي دوستات ميخوابي. ميگم بيا پايين منتظرتم.
- بالاخره که ميفهمم کي انقدر دقيق آمار لحظههاي من رو ميده!
- بيا پايين نياز نيست تلاش کني بفهمي، خودم بهت ميگم.
از لج درآمدهام از دست آن مردک ديوانه، تلفن را بيپاسخ قطع کرده و بعد از پوشش مناسب، با گفتن اينکه دوستم دم در است و چيزي قرار بود برايم بياورد، سر فريباي کنجکاو را شيره ميمالم.
درون اتومبيلش که جاي ميگيرم بدون حرف قفل مرکزي را زده و راه ميافتد که با خشم ميگويم:
- کجا ميري؟ به فريبا گفتم فلشم رو از دوستم ميگيرم برميگردم.
- خب الان به فريبا جونت زنگ ميزني ميگي دارم با عشقم ميرم جايي، زود باش.
- ديوونه شدي؟ من کجا با تو ميخوام برم؟
- تو هر جا که من برم، همونجا با من مياي
با عصبانيت و حرص ميگويم:
- مثل هميشه زورگو و مزخرف!
- من همينم؛ توام که ديگه عادت کردي. تازه هنوز زورگوييم رو بهت نشون ندادم. خواهیم دید زورگویی یعنی چی!
از حرص جوابش را نميدهم و او هم سکوت ميکند.
جلوي در خانهي مجرديهايش که ميايستد، برق از چشمانم ميپرد و ميگويم:
- اومدي اينجا چيکار؟
- اومديم اينجا که حرف بزنيم.
- تو ماشينم ميشه حرف زد. من پام رو تو او خونه نميذارم، گفته باشم!
از ماشين پياده که ميشود، از جايم تکان نميخورم که ناگهان در سمت من باز شده، بازويم را گرفته و به سمت داخل خانه ميکشاندم.