خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ بلند پروازی به سان زیبا | زهراوطن خواه کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع زهرا77
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
با نوشتن:
- باشه اومدم.
دفتر افکارم را بستم به سوی پانچوام رفتم.
بعداز برداشتنش از اتاق بیرون زدم. خانم رنجبر عینکه ته استکانی‌اش را کمی بالا داد پرسید:
- نقشه پلن سه تموم شد؟
- آره عزیزم، برای آقای فهیمی ایمیل کردم.
- خسته نباشید خدانگهدار.
- خیلی ممنون خداحافظ.
پس از خداحافظی با طمانینه راه خروجی را در پیش گرفتم آسانسور روی طبقه هشت گیر کرده بود با ناراحتی به سمت پله‌ها رفتم که تا طبقه هشت پایین روم.
با نفس‌نفس آخرین پله را هم طی کردم.
وارد راه‌رو شدم که نگاهم به سمت تابلوی سر دره دفتر افتاد، دفتر وکالت آقای هامین برزآذر.
اسم خاصی بود برایم؛ کنجکاوی‌ام‌ را خفه کردم و به سمت آسانسور رفتم، جلوی دره آسانسور کیسه‌ای مشکی گذاشته بودند. نفسم را از روی کلافگی بیرون دادم کیسه را کنار گذاشتم و وارد آسانسور شدم.
در، درحال بسته شدن بود که یکی از در دفتر بیرون آمد با حول گفت:
- نذارین بسته شه آسانسور... .
با بسته شدن در، تلاشم را برای باز نگه داشتنش بی‌ثمر ماند و صدای آن فرد خاموش.
به طبقه پنجم که رسید اتاقک آسانسور کمی تکان خورد و کمی بین در و دیوار ایستاد.
عدد پنج بر روی مانیتور آسانسور مانند هشدار خاموش روشن می‌شد. کمی ترسیدم اما سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و کلید هشدار فشار بدهم.
اما هیچ تأثیری نداشت، گویی در این ساعت کسی صدای بوق اتاقک آسانسور را نمی‌شنید.
کم‌کم ترس‌ها و افکار منفی به سمتم هجوم آوردند. اتاقک نسبتا بزرگ آسانسور برایم مانند عرصه به تنگ آمده بود.
نفس‌هایم یکی درمیان شد...دم عمیق......هوف. تکرار و تکرار، تکرار. تأثیری نداشت، هر چه تلاش کردم بی‌فایده بود.
ضربان قلبم پشت سر‌هم می‌کوبید. بر روی زانو‌هایم فرود آمدم، سرم را به پشتیه آینه‌ی اتاقک آسانسور تکیه دادم پلکانم سنگین می‌شد و مقاومت می‌کردم بسته نشوند.
با تکانه ناگهانی آسانسور به سمت بالا چراغ‌های زینتی سقف پیش چشمانم به گردش درآمدند مانع باز ماندن چشمانم شد.
تکان دوباره اتاقک، نور زیادی که داخل آسانسور تابید را متوجه می‌شدم اما توان حرکت دادن پلکانم را نداشتم، گویی رمق از وجودم رفته بود.
صداها در سرم گنگ‌‌تر می‌شد. قطرات آب بروی گونه‌هایم حرکت کردند با حرکت هر قطره تا امتداد ریشه‌ی موهایم، انرژی ذره‌ذره به وجودم باز می‌گشت.
پلکانم را گشودم خودم را در همان حالت چپیده کنج اتاقک آسانسور یافتم، تنها تفاوتش در این بود که همان مرد زمان بسته شدن در آسانسور با یک لیوان آب در کنارم با چهره‌ای نگران نشسته بود.
- خانم حالتون خوبه...؟
منگ دستانم را ستون تنه‌ام کردم خودم را به سمت بالا کشیدم. آستینم را بر صورت خیس از آبم کشیدم و آرام ل*ب زدم:
- خوبم، ممنون.
دستم را به آرامی گرفتم که بلند شوم.
- صبر کنید بگم خانم طهماسبی کمکتون کنن.
دستم را محکم‌تر به میله گرفتم تا از لرزش حاصل ترس دقایق پیش جلوگیری کنم.
- نه ممنون، می‌تونم برم.
صدای گوشی‌ام‌ درآمد. امیرحافظ بود. با صدای لرزان پاسخ دادم:
- جان؟
- کجایی تو زیبا چرا نیستی اومدم بالا نبودن کل شرکت و زیر رو کردم لعنتی کجا رفتی من زنگ زدم میگی دارم میام بعد یهو غیبت می‌زنه گوشیت و از دسترس خارج می‌ک... .
- امیر...یه لحظه صبر کن توضیح میدم.
- منتظرم، بگو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا77

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-06
نوشته‌ها
164
کیف پول من
526
Points
1
واقعا سرگیجه امانم را بریده بود نمی‌توانستم روی پاهایم به ایستم.
تنها جمله‌ای که توانستم در آن لحظه توضیح دهم این بود که در آسانسور گیر کرده‌ام.
و پس از شنیدن جمله‌ام تا ته داستان را خوانده بود.
چه کسی بیشتر از او مرا می‌شناخت.
مطمئنن حتی خانواده‌ام نمی دانستند که من در فضای کوچک از هوش می‌روم ‌و نفسی برایم باقی نمی‌ماند.
ده دقیقه بعد او بود که با نفس‌های پیاپی و پیشانی خیس شده در راه‌پله‌ها پا می‌کوبید.
بی‌مهابا به سمتم قدم برداشت و در آغوشش فرو رفتم.
ب*وسه‌اش ریشه موهای بیرون زده‌ام را نشانه رفت.
- ترسیدی...
این بار من از سر توجهش بیشتر در آغوشش فرورفتم.
- خیلی ترسیدم.
صدای سرفه‌‌ای باعث شد که به سرعت مغزم الارم دهد که از آغوشش جدا شوم.
سرم را به سمت آن مرد برگرداندم با لبخند بی حال از او تشکر کردم.
نگاه امیرحافظ جذب آن مرد شد با تعجب گفت:
_ هامین!!!.
آن مرد لبخند عمیقی به ل*ب اورد و گفت:
_ چطوری پسر؟ تو کجا اینجا کجا؟ تو آسمونا دنبالتون میگشتیم اینجا پیداتون کردیم.
_ فداتبشم؟ تو غیب شدی یهو من که جای همیشگیمم شما بی معرفت شدی رفتی لندن حاجی حاجی مکه.
_ داداش من تازه برگشتم اتفاقا می‌خواستم بیام بهت سر بزنم ولی کارای گرفتن دفتر طول کشید. شرمنده باید زود تر خبر برگشتنم بهت میدادم. راستی نمی‌دونستم ازدواج کردی.
_ حالا اشکال نداره مهم اینه که دیدیم همو فردا بیا شرکت ناهار باهم باشیم؟ ازدواجم که هنوز نکردم، اصلا مگه میشه من زن بگیرم شما رو دعوت نکنم. فعلا یه نامزدی ساده گرفتم تا انشالله عروسی که شما حتما هستی.
_ چشم انشالله در خدمتتونم فردا. اوه مبارک باشه انشالله که به خوشی.
صورتش را با همان لبخند مهربانانه به سمت من گرداند:
_ به شما هم تبریک میگم بانو.
لبخندم عمیق تر شد صدایم را کمی رسا کردم که آن بی حالی در بی آید:
_ ممنونم هم بابت تبریکتون هم بابت آسانسور .
_ خواهش می‌کنم وظیفه بود به فرمایید داخل یه چایی یا قهوه‌ای چیزی مهمون من.
این بار امیر رشته کلام را دست گرفت:
_ مرسی داداش دیرمون شده باید بریم بازم ممنون انشالله لطفت و جبران کنم.
_این چه حرفیه از شما به ما رسیده امیرجان.
بعداز تعارفات و تشکر خداحافظی کرد و طبقات باقی مانده را با امیرحافظ طی کردم.
در ماشین که جای‌گیر شدیم بی مهابا در آغوشم کشید و ب*وسه‌‌های پی‌در پیش سرم را نشانه رفت و من غرق ل*ذت این نگرانی ‌که این گونه از خود بروز میداد بودم.
چه حسی عمیق‌تر از آنکه کسی که عاشقانه می‌پرستیدمش اینگونه من را از احساس ارزشمند بودن بی‌نیاز می‌کرد.
رفتارش ترس داشت، حرکاتش ترس را فریاد میزد.
بی صدا به راه افتاد.
کنار مارکت سر کوچه ایستاد و ماشین را ترک کرد.
طولی نکشید که با پلاستیکی حاوی آب میوه کناره پنجره سمت من ایستاد.
پلاستیک را روانه دستانم کرد.
_ بخور یکم قند خونت بره بالا ترسیدی دستات یخ کرده.
مطمئن بودم در نگاهم عشق را بابت آن همه توجه دیده آنگونه زیبا لبخند میزد.

***

وارد سالن که شدم خاله آتنا به سمتم آمد با روی باز حالم را پرسید و من را راهی اتاق تعویض لباس کرد.
لباس‌هایم که شامل بادی آستین بلند مشکی همراه با شلوار دمپای کاراملی بود که آن هم با طمانینه وسواس امیرحافظ انتخاب کرده بودم.
شال مشکی حر*یرم را به صورت توربان دوره سرم بستم با برداشتن کیفم به سمت بیرون رفتم.
با خوش رویی با خاله و دایی‌هایم سلام و احوال پرسی کردم و به سمت مهناز حرکت کردم.
برایش از عمق وجود خوشحال بودم دختر زیبا و مهربانی بود و لایق بهترین ها.
به قصد دست دادن دستم را دراز کردم که او در آغوشم کشید و بابت امدنم به میهمانی تشکر کرد.
ما خاطرات کودکی زیادی داشتیم اما بعد از طلاق مادر و پدرم ارتباطمان کامل قطع شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا