با نوشتن:
- باشه اومدم.
دفتر افکارم را بستم به سوی پانچوام رفتم.
بعداز برداشتنش از اتاق بیرون زدم. خانم رنجبر عینکه ته استکانیاش را کمی بالا داد پرسید:
- نقشه پلن سه تموم شد؟
- آره عزیزم، برای آقای فهیمی ایمیل کردم.
- خسته نباشید خدانگهدار.
- خیلی ممنون خداحافظ.
پس از خداحافظی با طمانینه راه خروجی را در پیش گرفتم آسانسور روی طبقه هشت گیر کرده بود با ناراحتی به سمت پلهها رفتم که تا طبقه هشت پایین روم.
با نفسنفس آخرین پله را هم طی کردم.
وارد راهرو شدم که نگاهم به سمت تابلوی سر دره دفتر افتاد، دفتر وکالت آقای هامین برزآذر.
اسم خاصی بود برایم؛ کنجکاویام را خفه کردم و به سمت آسانسور رفتم، جلوی دره آسانسور کیسهای مشکی گذاشته بودند. نفسم را از روی کلافگی بیرون دادم کیسه را کنار گذاشتم و وارد آسانسور شدم.
در، درحال بسته شدن بود که یکی از در دفتر بیرون آمد با حول گفت:
- نذارین بسته شه آسانسور... .
با بسته شدن در، تلاشم را برای باز نگه داشتنش بیثمر ماند و صدای آن فرد خاموش.
به طبقه پنجم که رسید اتاقک آسانسور کمی تکان خورد و کمی بین در و دیوار ایستاد.
عدد پنج بر روی مانیتور آسانسور مانند هشدار خاموش روشن میشد. کمی ترسیدم اما سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و کلید هشدار فشار بدهم.
اما هیچ تأثیری نداشت، گویی در این ساعت کسی صدای بوق اتاقک آسانسور را نمیشنید.
کمکم ترسها و افکار منفی به سمتم هجوم آوردند. اتاقک نسبتا بزرگ آسانسور برایم مانند عرصه به تنگ آمده بود.
نفسهایم یکی درمیان شد...دم عمیق......هوف. تکرار و تکرار، تکرار. تأثیری نداشت، هر چه تلاش کردم بیفایده بود.
ضربان قلبم پشت سرهم میکوبید. بر روی زانوهایم فرود آمدم، سرم را به پشتیه آینهی اتاقک آسانسور تکیه دادم پلکانم سنگین میشد و مقاومت میکردم بسته نشوند.
با تکانه ناگهانی آسانسور به سمت بالا چراغهای زینتی سقف پیش چشمانم به گردش درآمدند مانع باز ماندن چشمانم شد.
تکان دوباره اتاقک، نور زیادی که داخل آسانسور تابید را متوجه میشدم اما توان حرکت دادن پلکانم را نداشتم، گویی رمق از وجودم رفته بود.
صداها در سرم گنگتر میشد. قطرات آب بروی گونههایم حرکت کردند با حرکت هر قطره تا امتداد ریشهی موهایم، انرژی ذرهذره به وجودم باز میگشت.
پلکانم را گشودم خودم را در همان حالت چپیده کنج اتاقک آسانسور یافتم، تنها تفاوتش در این بود که همان مرد زمان بسته شدن در آسانسور با یک لیوان آب در کنارم با چهرهای نگران نشسته بود.
- خانم حالتون خوبه...؟
منگ دستانم را ستون تنهام کردم خودم را به سمت بالا کشیدم. آستینم را بر صورت خیس از آبم کشیدم و آرام ل*ب زدم:
- خوبم، ممنون.
دستم را به آرامی گرفتم که بلند شوم.
- صبر کنید بگم خانم طهماسبی کمکتون کنن.
دستم را محکمتر به میله گرفتم تا از لرزش حاصل ترس دقایق پیش جلوگیری کنم.
- نه ممنون، میتونم برم.
صدای گوشیام درآمد. امیرحافظ بود. با صدای لرزان پاسخ دادم:
- جان؟
- کجایی تو زیبا چرا نیستی اومدم بالا نبودن کل شرکت و زیر رو کردم لعنتی کجا رفتی من زنگ زدم میگی دارم میام بعد یهو غیبت میزنه گوشیت و از دسترس خارج میک... .
- امیر...یه لحظه صبر کن توضیح میدم.
- منتظرم، بگو.
- باشه اومدم.
دفتر افکارم را بستم به سوی پانچوام رفتم.
بعداز برداشتنش از اتاق بیرون زدم. خانم رنجبر عینکه ته استکانیاش را کمی بالا داد پرسید:
- نقشه پلن سه تموم شد؟
- آره عزیزم، برای آقای فهیمی ایمیل کردم.
- خسته نباشید خدانگهدار.
- خیلی ممنون خداحافظ.
پس از خداحافظی با طمانینه راه خروجی را در پیش گرفتم آسانسور روی طبقه هشت گیر کرده بود با ناراحتی به سمت پلهها رفتم که تا طبقه هشت پایین روم.
با نفسنفس آخرین پله را هم طی کردم.
وارد راهرو شدم که نگاهم به سمت تابلوی سر دره دفتر افتاد، دفتر وکالت آقای هامین برزآذر.
اسم خاصی بود برایم؛ کنجکاویام را خفه کردم و به سمت آسانسور رفتم، جلوی دره آسانسور کیسهای مشکی گذاشته بودند. نفسم را از روی کلافگی بیرون دادم کیسه را کنار گذاشتم و وارد آسانسور شدم.
در، درحال بسته شدن بود که یکی از در دفتر بیرون آمد با حول گفت:
- نذارین بسته شه آسانسور... .
با بسته شدن در، تلاشم را برای باز نگه داشتنش بیثمر ماند و صدای آن فرد خاموش.
به طبقه پنجم که رسید اتاقک آسانسور کمی تکان خورد و کمی بین در و دیوار ایستاد.
عدد پنج بر روی مانیتور آسانسور مانند هشدار خاموش روشن میشد. کمی ترسیدم اما سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و کلید هشدار فشار بدهم.
اما هیچ تأثیری نداشت، گویی در این ساعت کسی صدای بوق اتاقک آسانسور را نمیشنید.
کمکم ترسها و افکار منفی به سمتم هجوم آوردند. اتاقک نسبتا بزرگ آسانسور برایم مانند عرصه به تنگ آمده بود.
نفسهایم یکی درمیان شد...دم عمیق......هوف. تکرار و تکرار، تکرار. تأثیری نداشت، هر چه تلاش کردم بیفایده بود.
ضربان قلبم پشت سرهم میکوبید. بر روی زانوهایم فرود آمدم، سرم را به پشتیه آینهی اتاقک آسانسور تکیه دادم پلکانم سنگین میشد و مقاومت میکردم بسته نشوند.
با تکانه ناگهانی آسانسور به سمت بالا چراغهای زینتی سقف پیش چشمانم به گردش درآمدند مانع باز ماندن چشمانم شد.
تکان دوباره اتاقک، نور زیادی که داخل آسانسور تابید را متوجه میشدم اما توان حرکت دادن پلکانم را نداشتم، گویی رمق از وجودم رفته بود.
صداها در سرم گنگتر میشد. قطرات آب بروی گونههایم حرکت کردند با حرکت هر قطره تا امتداد ریشهی موهایم، انرژی ذرهذره به وجودم باز میگشت.
پلکانم را گشودم خودم را در همان حالت چپیده کنج اتاقک آسانسور یافتم، تنها تفاوتش در این بود که همان مرد زمان بسته شدن در آسانسور با یک لیوان آب در کنارم با چهرهای نگران نشسته بود.
- خانم حالتون خوبه...؟
منگ دستانم را ستون تنهام کردم خودم را به سمت بالا کشیدم. آستینم را بر صورت خیس از آبم کشیدم و آرام ل*ب زدم:
- خوبم، ممنون.
دستم را به آرامی گرفتم که بلند شوم.
- صبر کنید بگم خانم طهماسبی کمکتون کنن.
دستم را محکمتر به میله گرفتم تا از لرزش حاصل ترس دقایق پیش جلوگیری کنم.
- نه ممنون، میتونم برم.
صدای گوشیام درآمد. امیرحافظ بود. با صدای لرزان پاسخ دادم:
- جان؟
- کجایی تو زیبا چرا نیستی اومدم بالا نبودن کل شرکت و زیر رو کردم لعنتی کجا رفتی من زنگ زدم میگی دارم میام بعد یهو غیبت میزنه گوشیت و از دسترس خارج میک... .
- امیر...یه لحظه صبر کن توضیح میدم.
- منتظرم، بگو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: